|
دو شنبه 16 آذر 1388 ـ 7 دسامبر 2009 |
پيوند به بخش اول پيوند به بخش دوم پيوند به بخش سوم
پيشينهء قانون گرائی و سکولاريسم در ايران
امير سپهر
سومين بخش از رسالهء: «سکولاريته» والاترين «ارزش» انسانی وجدانی برای ايرانی است
سرآغازی برای اين بخش
پيش از آغاز اين بخش از نوشته، اين کوته بياورم از آنجا که نگارنده اين سری از نوشته های خود را به شکل کتابی در خواهم آورد که برای دوستداران تاريخ و ادب نيز سودمند افتد، از اينروی دانسته خود را در يک بحث خشک بر سر سکولاًريسم بندی نکرده و هر جا که بايسته ببينم، مسائل ديگری را هم در ميانه اين بحث خواهم آورد. امری که ممکن است کسانی را بدين پندار نادرست بکشاند که من از بحث اصلی خارج گذشته و آشفته نويسی کرده ام که به هيچ وجه درست نيست.
گذشته از آن، اصولاً روش من در نوشتن، روشی ويژه ی خودم می باشد. شيوه ای ظاهراً بی نظم که به سبک ديگر نويسندگان گرامی هم ميهن هيچ شباهتی ندارد. اما از آنجايی که نگارنده هيچ پديده و کنش و رخدادی را مجرد و کاملاً جدای از ديگر پديده ها و کنش ها و دگرگشت ها نمی دانم، آگاهانه اين سياق را برگزيده ام.
هرکسی هم که نوشته های مرا خوب پی گيرد، در خواهد يافت که اين نه بی نظمی، بلکه خود يک «نظم بسيار گسترده» است؛ شيوه ای که هر امری را با عوامل دخيل در آن و با فراچشم داشت چگونگی روند آن مورد بررسی قرار می دهد. يعنی هم به گونه ی ديالکتيکی يا توجه به «وحدت اضداد» و هم به شکل کرونولوژيکال يا«به توالی» که بتازگی آنرا (زﻣﺎن ﻣﺤﻮر) هم می نامند.
برای مثال، نگارنده استقرار جمهوری اسلامی را نه يک رخداد اتفاقی می دانم، نه رخدادی صرفاً سياسی، نه اتفاقی فقط تاريخی و نه حتا صرفاً مذهبی و نه اصولاً بی ارتباط حتا با، مثلاً، "ضد خود" که ظاهراً بايد کمونيسم يا آته ايسم باشد. چرا که باور دارم حتا آته ايسم سبک ايرانی هم خود يک پندار مذهبی است. با چنين نگرشی هم بود که ده ـ دوازده سال پيش در مقالهء «کمونيسم ايرانی همان حزب الله است» نوشتم که نزديک ترين قوم و خويش انديشه ای ملا ها در ايران، کمونيست های ما هستند.
البته روشن است که خوشبختانه ما کمونيست های بسيار خردمند و آگاهی هم داريم. با اينهمه کمونيسم سنتی و تاريخی ايرانی در کليت خود، برادر خونی همين آخونديسم ايرانی است. چرا که به دليل کارکرد مذهبی ِ«کارگاه انديشه ی ايرانی»، اين کارخانه فقط «محصولات مذهبی» توليد می کند. هر مواد اوليه و خميری هم که وارد اين کارگاه شود، به شکل «کالايی مذهبی» از خط توليد آن بيرون خواهد آمد. همين است که برداشت بسياری از مردم ما حتا از فلسفه های زمينی و عقلی هم، ناخودآگاه برداشتی متافيزيکی و نقلی و امام زمانی است.
کما اينکه به سبب کار های نابخردانه و يا آگاهانه اما خيانکارانه ی حزب توده و بخش بزرگی از فدائيان، نگارنده سهم اين دو تشکيلات را در آماده سازی زمينه های انقلاب و استقرار جمهوری اسلامی به تنهايی از سهم "تمام حوزه های علميه روی هم" نيز بيشتر می دانم. همچنان که پس از استقرار اين رژيم هم سهم توده ـ اکثريت در تثبيت پايه های آن، به تنهايی از سهم همه ی ملا ها بيشتر بود ـ کار هايی همه ننگين و ضد مردمی که بسياری از هم نسل های من هم شاهد آن بوده و پی آمد های فاجعه بار آن برای مردم ما را هم به چشم خود ديده اند.
پس،
از زاويه ی نگاه من، هر يک از عواملی که برشمردم، يعنی فرهنگی، تاريخی، مذهبی،
سياسی و بسياری ديگر از عوامل و بويژه نحله های فکری ظاهراً
روشنفکری اما به شدت ضد ايرانی و ويرانگر،
در يک مسيل به هم پيوسته و با براه انداختن سيلی بنيان کن، نظم و ترتيب تمام سامانه
های کهن فرهنگی، اجتماعی، سياسی، تاريخی، اقتصادی و حتا شيرازه
ی
بومی خانوادگی ما را بدست مشتی اَجامِره فرهنگ ستيز و جانی و دزد ويران ساخته و ما
را بدين خاکسترنشينی نشاندند. از اينروی هم از ديد من، چون در ميان ما همه چيز به
هم ارتباط داشته و در چگونه باشی همديگر بسيار نقش دارند، بدين سبب هم بايد با هم
بررسی شوند.
«يک کلمه»، نخستين سند رسمی قانون و سکولاًريسم خواهی
يک و نيم سده پيش از اين که میرزا یوسف خان مستشار الدوله رساله «یک کلمه» ی خود را در پاريس منتشر ساخت، همه ی انديشمندان آن روزگار ايران که شمارشان هم از شمار انگشتان دو دست فراتر نمی رفت، ساده انگارانه پنداشتند که او به چه کشف بزرگی دست يافته. زيرا که وی، با آوردن استدلال هايی بسيار کودکانه ـ البته با سطح آگاهی های امروزين ما ـ تمامی آزادی و پيشرفت و امنيت و نيک بختی موجود در فرنگستان ـ غرب ـ را از «وجود قانون» پنداشته و تنها دليل همه ی سيه روزی های آنروز ايران را هم از «نبود قانون» دانسته بود.
نخبگان اندک شمار آن زمان هم آن مرد خوب و آگاه و دلسوز به حال ميهن را بدين سبب کاشفی بزرگ و بی همتا پنداشتند، چرا که طفلکی ها خود می ديدند که در آن ظلمتکده هيچ قاعده و قانون مدونی وجود ندارد که بتوان بر اساس آن برای پيشرفت مـُلک و ملت، طرح هايی بزرگ و اساسی ريخت و به اجرا درآورد.
زيرا که در ايران آن روزگار هم درست بسان امروز که سرنوشت مملکت و بود و نبود «امت» به اراده ی فقيهانه ی يک تن بستگی دارد، يک سلطان بود و يک مملکت و يک «رعيت»؛ رعيت نگونبختی که سلطان صاحبقران هم او را بسان همين فقيه دستاربند که صغير می شمارد، در حد چهارپايان فاقد شعور و اختيار بحساب می آورد (وه که چه پيشرفتی کرده ايم ما در اين دو سده!).
سرنوشت هر کس و هر چيزی هم به اشارت انگشت يا به فرمان همان سلطان رقم می خورد. فرمان هايی که البته بيشتر زبانی بود و نه مکتوب. بگونه ای که از پاپتی رفتن کربلايی حسن از ممقان تا به خراسان گرفته تا فروش گاو حاج عمران در سيستان، از تجديد فراش ششم ميرزا کاظم خان در خوزستان گرفته تا بيگاری گرفتن از درازگوش سيد جعفر در لارستان، و خلاصه هر آنچه که در ايران بايد بشود و نشود، همه و همه به ميل و اراده ی ملوکانه ی همان يک تن بستگی داشت.
آنهم موجودی تن آسای، سفله پرور، عياش و ولنگار که با همه ی ضعف های شخصيتی که داشت، رجال دربار و آستان بوسان درگاهش، يک قطار نام و لقب و عنوان بدو بخشيده و وی را «خاقان ولى نعمت خلدالله ملكه و سلطانه، اعليحضرت همايون اعلا مرتبت قدرقدرت قوی شوکت، ناصرالدين شاه قاجار، پادشاه با فر و جاه و منزلت ممالک محروسه ايران» می خواندند.
مشتی روبه صفت ِ «بی مرام ِ» فاقد شخصيت و غرور هم، که در هر دوره ای از تاريخ ايران وجود نحس آنها را هم در پيرامون «ارباب قدرت» می توان ديد، برای نزديکی به آستان وی، در نامه نگاری های خود اصلاً آن مرد قجری را «قبله ی عالم»، «سلطان بَر و بحر»، سايه ی خداوند بروی زمين «ظل الله» و شريک پروردگار می خواندند. چرا که اين «مگسان گرد شيرينی»، تنها در پی سودجويی هستند و از اينروی هم هميشه ستايشگران دارندگان زر و زور، حال اين «صاحب قدرت و مال» هر بی سر و پايی که می خواهد باشد.
صد البته که ويرانگر و سازنده بودن فرامين آن مرد هم، بستگی تام و تمام به کارکرد مزاج ملوکانه و به ميزان حظ ذات اقدس شهرياری وی در اندرونی و حرم خود در شب پيش از صدور فرمان داشت. بسيار هم روشن است که حظ بردن از هماغوشی با دختران نابالغ رعيت بيچاره ای که چند صد تن از کودکان معصوم اش اسباب عيش آن مرد بی معرفت بودند و اسير حرم آن حرامی.
مستشارالدوله بيچاره هم درست در چنان روزگار پر از ننگ و ادبار ايران است که بدنبال راه چاره ای می گردد. با مطالعه ای در اندازهء دانش خود و امکانات آن زمان خويشتن هم سرانجام با ساده دلی بدين نتيجه می رسد که تمام بدبختی های ملک و ملت از «نبود قانون» است. از اينروی هم نشسته و با خون جگر، با تطبيق قانون اساسی فرانسه با احکام شريعت، رسالهء «يک کلمه» خود را تدوين نموده و آنرا منتشر می سازد؛ آنهم با ترس و لرز از ملايان و به سياقی که نشان دهد اين قانون مورد نظر او، ابداً با اصول دين اسلام در تضاد نمی باشد.
چند سال پس از انتشار «يک کلمه» هم، در نامه ای که برای مظفرالدين ميرزای وليعهد می فرستد تا آن را به دست پدر تاجدار خود برساند، پس از آوردن درد و اندوه خود بخاطر شکوه و شوکت از دسته رفته ی ايران باستانی، در نکوهش بی کفايتی همان رجال بی مرام و روبه صفت و سفله ی دربار، با سوز جگر خطاب به ناصرالدين شاه قاجار می نويسد:
«...با اين حال اشتباه وزرا و درباريان دولت، از حيز امکان و قدرت انسان به طور يقين خارج است که بتوان عظمت و اقتدار سلطنت قديمه ی ايران را در اين دور زمان مجدداً به وسايل نياکان خود در خارجه و داخله مملکت نگاهداری و حفظ نمود. به خاکپای اقدست قسم، که ما ايرانيان را توتيای چشم است، آنان که عرض و جسارت می نمايند که اداره ی وزارتخانه های حاليه ابداً عيب و نقص ندارد و محتاج به تغييرات نيست، حرفی است بيمغز، زلالی است تلخ و قولی است نامسموع. اين ناقص فهمان از طفوليت تا امروز به چپاول نمودن اهالی بيچاره ايران معتاد شده اند و به همين طورها شرف و مکنت ملت را گرفته به خرقه خز و رشمه ی طلا داده اند و به اين حرف ها که علما خيرخواه دولت و پادشاه است و ولايت نظم و رعيت آسوده و نوکر دعاگو و قشون حاضر، خود را مادام العمر از مسئوليت دولت خارج می دانند...»
او، چند سال پيش از نوشتن نامه به شاه قاجار هم، در تمجيد از قانون رساله ی خود را اينگونه آغاز کرده بود که: «...يك كلمه كه جميع انتظامات فرنگستان در آن مندرج است، «كتاب قانون» است كه جميع شرايط و انتظامات معمول بها كه به امور دنيويه تعلق دارد در آن محرر و مسطور است، و دولت و امت، معاً، كفيل بقاى آن است. چنان كه هيچ فردى از سكنه ی فرانسه يا انگليس يا نمسه (آلمان) يا پروس (اتريش) مطلق التصرف نيست. يعنى در هيچ كارى كه متعلق به امور محاكمه و مرافعه و سياست و امثال آن باشد، به هواى نفس خود عمل نمى تواند كرد».
چندی پس از انتشار رساله ی «يک کلمه»، ميرزا ملکم خان هم زير تأثير همان نگرش ساده است که شروع به انتشار «روزنامه ی قانون» در لندن نموده و همان ديدگاه را تبليغ می کند که: «برای استخلاص ايران از اين گرداب مذلت، راهى جز استقرار قانون نيست». نشريه ای که هم اينک چهل و يک شماره از آن در کتابخانه ی ملی موجود است و برای شناخت سير انديشه در ايران سده ی هژده و نوزده ميلاًدی، اسناد تاريخی بسيار ارزشمندی محسوب می شوند. خوشبختانه نسخ هايی از آنها هم اينک در خارج از کشور و در «کتابخانه ی مطالعات ايرانی» لندن نيز موجود می باشد و من خود چند شماره از«قانون» را در همان شهر مشاهده و مطالعه کرده ام.
البته ناظم الاسلام کرمانی، در «تاريخ بيداری ايرانيان»، ادعا می کند که گويا مستشارالدوله انتشار «يک کلمه» ی خود را مديون ملکم خان باشد: «(مستشارالدوله) چون سبب ترقيات فرانسه و تنزلات ايران را از ملکم پرسيد، ملکم چنين جواب داد که بنيان و اصول نظم فرانسه يک کلمه است و همه ی ترقيات نتيجه ی همان يک کلمه و آن يک کلمه، که جميع انتظامات و ترقيات فرانسه در آن مندرج است، کتاب قانون است».
ليکن، با توجه به تاريخ انتشار «روزنامه ی قانون»، که نخستین شماره ی آن در اول رجب سال يکهزار و سيصد و هفت هجری قمری منتشر شده، اين ادعای ناظم الاسلام درست به نظر نمی رسد. چرا که اين تاريخ، درست بيست سال پس از انتشار «يک کلمه» می باشد. تا پيش از انتشار «روزنامه قانون» و تبليغ برای قانون نويسی در آن هم، نوشته ی دگری از سوی ملکم خان در دست نيست که نشان دهد او بگونه ی جدی به قانون و قانونگرايی و بويژه «حقوق مردم» اشاره کرده باشد. پس بر اساس اسناد موجود، ملکم آنگاه به قانون چسبيده که مستشارالدوله رساله ی خود را انتشار داده.
نانوشته نماند که گر چه، همانگونه که اشاره کردم، مستشارالدوله درک ژرف و درستی از شهريگری غرب نداشته، با اينهمه به زمان خود آن مرد را بايد يکی از آگاه ترين و دلسوز ترين انديشمندان ايران بشمار آورد. همچنين او دومين روشنفکر ايرانی، پس از ميرزا فتحعلی آخوند زاده، است که هم جدايی مذهب از دولت (سکولاريسم) را خوب می شناخته و هم اينکه به سختی بدان باور داشته است.
او با اينکه در ظاهر، وارون ميرزا فتحعلی خان، آيين اسلام را در تضاد با دموکراسی نمی دانسته، ليکن در همان رساله به روشنی آورده است که شخصاً به درهم آميختن مذهب و سياست دلبستگی ندارد و بهتر است که نهاد مذهب جدای از دولت باشد: «هرگاه مانند علماى متقدمين، قوانين اسلام را كتاب هاى عليحده بنويسند، مثلاً كتاب عبادات و معاد عليحده، و كتاب سياست و معاش را عليحده، ضررى به شريعت نخواهند داشت و در حديث شريف "انتم اعلم بامر دنياكم" (شما به كار دنيايتان آگاه تريد)، فرموده شده، تنظيم امور دنيا را به اعتبار مكلفان سفارش نموده».
روشنفکر و پادشاه و امير، هر سه اسير دست ملاً ها
از اينروی نوشتم "در ظاهر" که ـ با مطالعه ی ژرف رساله ی «يک کلمه» ـ بخوبی می توان بدين حقيقت دست يافت که مستشارالدوله هم بسان آخوند زاده به نيکی در می يافته که اسلام و دموکراسی هرگز نمی توانند با هم سازگاری داشته باشند. بدين خاطر هم اين سخن وی که گويا (مذهب و مردمسالاری هيچ تعارضی با هم نداشته باشند) را تنها بايد به حساب ترس او گذارد.
ترس از ارباب عمائم و دکانداران شريعت و قشريون و، مانند هميشه ی تاريخ، تمسک به حقه بازی پليد و اهريمنی ِ موسوم به «تقيه» ـ چنان همه ی ادبيات ما را تيره و تار و زندگی گذشته و حال ايرانی را تباه کرده که ما، برای کشف حقيقت مرام و مراد هر انديشمند خود، چاره ای نداريم الا صد بار نوشته های وی را وارسی کرده و دست به دامان «سوسیوبیولوژی» ادوارد ویلسون آويخته و آثار جرج اورول را زير و رو کنيم..!
البته از اخلاق بدور خواهد بود اگر اين راستی را هم ناديده انگاريم که قدرت ملايان در آن روزگار آن اندازه زياد بود که حتا خود ناصرالدين شاه ِ قَدرقدرت هم به سختی از آنها می ترسيد، چه رسد به مستشارالدوله ی طفلک. تا آن اندازه که به فرض اگر خود شاه هم می خواست با ايشان در افتد، بدون شک ور می افتاد. همچنانکه پاره ای از کار های بسيار کوچک او برای متمدن ساختن ايران هم ملايان را خوش نمی آمده و آنها گاه گاهی به شاه قاجار اخطار می دادند که زياد در انديشه ی آزادی و تجدد و نوسازی نباشد.
در همين راستا، وقتی ناصرالدين شاه، ميرزا حسين خان سپهسالار را ـ که مردی بسيار مدرن و ترقی خواه بود، به صدارت برمی گزيند، حاج ملا علی کنی، پرنفوذ ترين ملای آن زمان، برای شاه پيام می فرستد که مبادا خام شوی که: « کلمه ی قبیح آزادی به ظاهر خیلی خوش نما است وخوب است و خود در باطن سراپا نقص است و عیب. این مساله بر خلاف جمیع احکام رسل و اوصیا و جمیع سلاطین عظام و حکام والامقام است!»
آخوند کنی می دانست که سپهسالار هيچ ميانه ی خوشی با ملا جماعت ندارد و نامه ی چند سال پيش او به يوسف خان مستشارالدوله را هم در روزنامه ی دولتی خوانده بود که: « (ملاها) را باید در کمال احترام و اکرام نگاه داشت (می بينيد ترس و باج دهی را؟!) و جمیع اموری که تعلق به آنها دارد از قبیل نماز جماعت و موعظه به قدری که ضرر به جهت دولت وارد نیاید و اجرای صیغه ی عقد و طلاق و حتا مسایل شرعیه یا متعلق بها را به ایشان واگذار نمود، (ليکن) به قدر ذره ای ایشان را در امور حکومت مداخله نداد».
البته اين احتمال هم هست که نويسندهء رساله ی «يک کلمه»، مستشار الدوله، نيز همين درد بی درمانی را داشته که امروز کسانی که خود را «ملی ـ مذهبی» می خوانند از آن در عذاب هستند. هر چه هم تلاش می کنند باز قادر به رها ساختن گريبان خود از دست موهومات و خرافات نيستند. همچنان که ملا فکلی های امروز ما هم دچار همين تناقض هستند. زيرا ايشان از برون بسيار مدرن می نمايند و پيوسته هم از دموکراسی و حقوق بشر و سکولاريسم دم می زنند، ليکن همچنان در بحث های کاملا علمی و متکی بر منطق، ناخودآگاه از ملاها و احاديث استدلال می آورند. چه که در درون، هنوز هم در اسارت اوهام مذهبی هستند. ولو که هر شب هم يک بطر ويسکی بنوشند.
الوات بی فرهنگ و چاقوکشان، فرماندهان لشگر روضه خوان ها
مراد برابری ندارم، اما بايسته می دانم که بنويسم اصولاً بزرگترين فدائيان کفن پوش ملاها اتفاقاً هميشه چاقوکش های بی نماز و عرقخور، قمارخانه دار و حتا... بوده اند؛ بگونه ای که حامد الگار هم ـ که متخصص تشیع، تصوف و تاریخ ایران است ـ آنرا کاملاً تائيد می کند. او ـ بگونه ی مضمونی ـ اشاره می کند: «معتقد ترين مقلدان ملاهای بزرگ، هميشه الوات و اراذل چاقوکش بوده اند و ملايان برای جلوگيری از رشد فرهنگ و مدنيت در ايران هم، هميشه همان لات های بی فرهنگ و چاقوکش را به جان رجال ترقی خواه انداخته و ايشان را ترسانده و به عقب نشينی واداشته اند».
بر آن گفته ی حامد الگار، اين نيز بيافزايم که من خود نيز به نيکی ديدم که خمينی هم فتنه ی خود را با همان الوات آغاز کرد. چه که او برای مخالفت با حق برابری زنان، تقسيم اراضی و برداشتن قانون سوگند به قرآن و ديگر اصلاحات اجتماعی پادشاه فقيد، در نخستين قدرت نمايی خود دلالان شهرنو، چاقوکشان بازار تره بار تهران ـ ميدان امين السلطان ـ و قاچاق فروشان و باج خور های دروازه غار را به خيابان های تهران کشيد. من در پانزده خرداد سال چهل و دو، کودکی يازده ساله بودم که دست در دست پدرم، تمامی رخداد های آغاز فتنه ی خمينی را در تهران ديده و بخوبی بياد می آورم.
تا آنجا هم که از زمان کودکی تا به انقلاب بياد دارم، در دهه ی محرم هم بزرگترين دسته های سينه زنی را هم همان بدنام ترين الوات چاقوکش و باج خور های خيابان راه پيما و جمشيد و استخر و قلمستان و دروازه قزوين تهران براه می انداختند. «علامت کشيدن» هم که کلاً در انحصار همان الوات چاله خرکش و دم خط و چاله ميدان و قداره بند های پايين سرقبرآقا و دروازه غار در تهران بودند.
پس، احوال مستشارالدوله کاملاً درک کردنی است. او در همان نامه ی خود، يکبار در آغاز به تفصيل برای شاه قاجار می نويسد که مراد او ابداً ضديت با شريعت نيست و يکبار هم در پايان نامه ی خود ـ آن هم با سوگند؛ امری که نشان می دهد آن بيچاره نه تنها خود از ملايان بسيار می ترسيده، بلکه از ترس شاه قاجار از نفوذ ملايان در ميان رعيت بی سواد و الوات هم به نيکی آگاهی داشته. با همين آگاهی هم نهايت تلاش خود را می کرده تا شاه را مطمئن سازد که اين قانون، موجب خشم ملايان نخواهد شد که دودمان شاه را بسوزانند.
ورنه او به عنوان يک رجال درباری، خود بهتر از هر کسی می دانست که ناصرالدين شاه می خواره و شب زنده دار و بزم آرا و عياش و قلاش، اصلاً از همه بيشتر از ملاها نفرت دارد. برای همين هم هست که دانسته واژه «اسلاميان» را می آورد که بدون ترديد مراد او «ملايان» بوده و خوب هم می دانسته که شاه قاجار هم آن کليدواژه را درک خواهد کرد.
او برای اطمينان دادن به شاه قاجار می نويسد: «...و باز قسم به ذات پاک احديت ياد می کنم که وضع قانون هرگز منافی مذهب حقه اسلام نيست و خلل و نقصی به دين و اسلاميان نمی رساند، بلکه به واسطه ی اجرای قانون، اسلام و اسلاميان به فوايد غير مترقبه نايل می شوند و از دستبرد اجانب خلاص و آسوده شده در انظار اهل عالم به عظمت و بزرگی زندگی می نمايند».
ميرزا فتحعلی آخوند زاده، نخستين انديشمند سکولار در تاريخ نوين ما
وارون مستشارالدوله، «ميرزا فتحعلی آخوندزاده» يک سکولار تمام عيار بود و يک روشنفکر راستين؛ انسانی انديشمند و روشنگری چيره دست و پهلوانی دلير در اين عرصه؛ نازنين مردی که چون آگاهی راستين و خودباوری داشته، خود را هم بی نياز از قلنبه نويسی و اطوار در آوردن می ديده که بخواهد نادانی های خود را در پس پيچ های بيخودی در نگارش پنهان کند. از آنجايی هم که او با مستشارالدوله دوستی و پيوسته هم نامه نگاری داشته، از ديد من هم مستشارالدوله تحت تأثير انديشه های زلال و روشن ميرزا فتحعلی خان به قانونگرايی و سکولاريسم رسيده باشد نه ملکم خان. البته من سندی برای اين اعای خود ندارم و اين صرفاً يک حس و گمانه زنی است.
روش کار آخوند زاده آن اندازه خردمندانه و منسجم بوده که حتی امروز هم کهنه نشده. او، بسان همه ی انديشمندان مدرن، يکسر بر سر هر موضوعی می رفته و با روشن ترين واژگان و روان ترين نثر ها پيام خود را می رسانده است. همچنانکه خود وی نيز در مقاله ی «اصول نگارش» اين روش درست روشنگری را می آورد: «کلام فصیح آن است که مختصر و واضح باشد. از کار برد الفاظ نامأنوس و نامفهوم و پیچیده و دور از ذهن باید خودداری کرد... نگارش نوشته باید طوری باشد که به تکلم، و زبان نوشتاری به زبان گفتاری نزدیک باشد.»
بنگريد که او در يکصد و شصت سال پيش با چه خرد و دليری و دلسوزی هم موهومات مذهبی را از بنيان رد می کند، هم ميزان دلبستگی خود به سرزمين مادری اش را بخوبی نشان می دهد و هم اينکه بدرستی و دلاوری تنها ره رستگاری مردم ايران را پذيرش همان «سکولاريسم» می داند؛ امری که هنوز هم برای عده ای که مثلاً خود را روشنفکر هم می انگارند، محل مناقشه است. آن هم پس از مشاهده ی سه دهه ايرانسوزی و خيانت و جنايت از متوليان اسلام:
«ای مؤمنان از خواب غفلت برخيزيد، شايد رستگارى يابيد! همسايگان شما در جهات اربعه بيدار شده اند و به ترقيات عاليه رسيده اند و شما در ظلم و جهالت فرو مانده ايد. رشته هاى عبوديت دست و پاى شما را بسته، از نعمت آزادى محروميد. بدانيد كه رفع تناقض از اين دو امر متضاد، منوط به دو چيز است، يا ترك گفته ی حكما و انكار اخلاص، و يا ترك نص در وجود عبادات و انكار نماز و روزه، و حكم به يكى از اين دو، كه اگر مرا در اختيار يكى از اين دو شق مختار گذاريد، من شق دوم را بر مى گزينم و نماز و روزه را ترك مىگويم».
او سبب را هم با دلاوری و به روشنی و سادگی می آورد که: «دین و ایمان با علم و حکمت متناقضند که هرگز در یک ذات جمع نمی توانند شد. اگر آدم دین و ایمان داشته باشد، عالم و حکیم شمرده نمی شود و اگر علم و حکمت داشته باشد، دین دار و مؤمن نخواهد بود».
وی در مورد آسيب های کمرشکن اسلام به ايران و ايرانی هم می نويسد که: «به تکلیف سعد وقاص دین اسلام را قبول کردیم. نظر به وعده های او بایستی در هر دو عالم به شادی و شاهی بوده باشیم. از عالم آخرت که هنوز خبر نداریم، حرفی است که سعد وقاص و سایرین می گویند. بیائیم به عالم دنیا، از هجرت تا این زمان به ایرانیان مصیبت هایی رسیده است که در هیچ یک از صفحات دنیا، خلق بدان گونه مصائب گرفتار نگردیده است...»
فرجام سخن اين بخش
با آنچه به کوتاهی آوردم، از ديد من، ميرزا فتحعلی آخوند زاده را هم بايد نخستين روشنفکر راستين در تاريخ نوين ايران دانست، هم نخستين انديشمند سکولار و هم اولين روشنگر به معنای راستين کلمه. البته ميرزا طالبوف تبريزی و ميرزا آقا خان کرمانی و مراغه ای و ملکم را هم بايد از نخستين سکولار ها در تاريخ نوين ايران بشمار آورد. بويژه ميرزا آقا خان را. ليکن به باور من از آنجا که آخوند زاده دارای انسجام انديشه بوده و دقيقاً هم می دانسته که چه می گويد و هرگز هم اهل مبالغه و شعار نبوده، از اينروی او را بايد اولين روشنفکر سکولار ايران بحساب آورد.
همچنانکه يوسف خان مستشارالدوله را بخاطر نظم انديشه و تدوين رساله ی «يک کلمه» و اشاره ی روشن او به «جدايی نهاد مذهب از دولت» می بايست هم جايگاه آخوند زاده دانست ـ البته تنها در زمينه ی همين رسيدن به سکولاريسم نه در وادی انديشه و ديگر زمينه های کار روشنفکری و روشنگری؛ چرا که ميرزا فتحعلی در اين عرصه ها، همچنان هم پهلوانی بی رقيب است.
سخن پايانی هم اينکه، وقتی سخن از «جدايی مذهب از دولت» در ايران به ميان می آيد، بی انصافی خواهد بود که از عباس ميرزا نايب السطنه هم نامی به ميان نيايد. چرا که، پس شکست ايران از روسيه ها و پذيرش ننگ قرارداد ترکمن چای که بزرگترين بار مسئوليت اخلاقی آن نيز بر دوش روضه خوان ها بود، عباس ميرزا به گونه ای از ملاها زده شد که ديگر دست آنها را بکلی از دخالت در سياست کوتاه کرده و در تبريز هم گونه ای «حکومت سکولار» برپا کرد.
ادامه دارد
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|