|
دو شنبه 23 آذر 1388 ـ 14 دسامبر 2009 |
مرا دردی ست اندر دل...
نواز مصلی نژاد
پیامد تاریک اندیشی دیروز، سیاه بختی امروز است. اگر آن روز در گوش های پدران و مادران ما پنبهء تعصب و دگم اندیشی فرو نکرده بودند و صدای یگانه زن اندیشمند و شجاعی چون قره العین را می شنیدند، یا توانسته بودند بشنوند، شاید نگون بختی امروز ما بر جریدهء هستی، رقم نمی خورد.
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق"
در دیروز تاریخ، دل پدران و مادران ما به عشق زنده نبود، بل به تعصب مرده بود. نسل من که اکنون برف کهنسالی بر سر و رویش نشسته است، هدایت و فروغ فرخزاد را، در کنار خود داشت، ولی آن پنبهء لعنتی راه شنیدن را بر ما بسته بود. هدایت متولیان جهل و تاریکی را به سخره می گرفت، و آموزه های متعصبانهء آنان را مانع رشد و کمال و دشمنی با اصالت ملی می دانست. کسی نبود یا اگر بود من نمی شناسم که به او بگوید، مرد! برای که سخن می گوئی؟ گوش ها نمی شنوند و چشم ها نمی بینند! مرد، اینقدر راه دشوار اندیشیدن و گفتن را بر خود هموار مکن، کسی تو را نمی فهمد: "چرا هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی کز آن گل کاغذین روید؟"
و فروغ، خواهر همزاد اندیش قره العین، هم بر مرکب شاهوار اندیشه نشست و تاخت. کدام کس از خیل عظیم زندگان او را و میدان تاخت اش را فهمید؟! فروغ که در نومیدی امید را جستجو می کرد، که این حاصل درکش از زمانهء خود بود، گفت که: " کسی می آید/ کسی که مثل هیچکس نیست".
انتظار فروغ محقق نشد ـ نه اینکه کسی نیامد، آمد ـ ولی آنکس، کسی نبود که فروغ انتظارش را می کشید. فروغ در انتظار کسی بود که بیاید و جغرافیای زیست ما را از عطر اقاقیای صلح و دوستی آکنده کند. به جای زن ستیزی و تعصبات ریشه دار خرافی، ابداع کنندهء فرهنگ مودت و همزیستی و تفاهم متقابل انسان ها، از هر نژاد و جنسیت باشد. ولی آن کس که آمد، "از پی کشتن چراغ آمده بود!" ـ آمد، تا بر میراث شوم سنت ها و قیودات تاکید مجدد بگذارد و حتی مبلغی نیز بر آن بیافزاید و نالهء محدود روشن اندیشان را در آورد که: ای وای بد تر شد.
مجاهدین صدر مشروطیت که شیخ نوری را بر دار کردند، تصورشان این بود که با حذف فیزیکی شیخ، بر تعصب و قشری گرائی نقطهء پایان می گذارند. دیدیم که چنین نشد. فکر و اندیشهء شیخ در نهانخانهء ذهن چند ده میلیون ایرانی جا خوش کرده بود و در به در به دنبال کسی بود که قبای شیخ به قامتش راست و برازنده باشد تا بر او بپوشاند. جستجوی زیادی لازم نبود. چنین کسی دم دست بود: نامش "روح اله خمینی!"
اما فاجعه را باید کمی عمیق تر بررسی کرد. قبای شیخ را خیاط تعصب و یکسویه اندیشی، آنگونه دوخته بود که بر اندام بسیاری برازنده بود. منتها در سال 1357 شمسی "باز" قدرت که رها شد، تنها می توانست بر شانهء یک تن بنشیند، که نشست. اگر آن "باز" بخت و اقبال، بر شانه های آل احمد و دکتر شریعتی نوعی و هم اندیشان آن ها، که تعدادشان کم هم نبود، می نشست، اشتباه نکرده بود.
به آئینهء گذشته که نگاه می کنم، از شما چه پنهان، که همان مرد "خنزر پنزری" معروف را می بینم، اما با یک تفاوت، که این مرد "خنزر پنزری" شاید نماد نسل من باشد، اما تعمیم آن به نسل امروز، نه با واقعیت هم خوان است و نه با انصاف همراه.
نسل امروز به درستی دریافته است که به قول ها و وعده ها، با شک و تردید بنگرد. پدیده ها را به روش "استقرائی"، جزء به جزء بر رسی کند و نتیجهء بررسی های خود را، به تجربه و آزمون بگذارد. کور کورانه چیزی را نپذیرد و آن پنبهء لعنتی را، که در آغاز مطلب بدان اشاره رفت، از گوش ها بیرون کرده، میراث شوم کوری و ناشنوائی را برای همیشه رها سازد.
نسلی که امروز در سرزمین اجدادی ما قدم به صحنهء سیاست و فرهنگ گذاشته، با نسل من متفاوت است. این تفاوت را باید به فال نیک گرفت. کسی چه می داند، شاید به دست جوانان امروز، آیندهء روشنی برای نسل آینده، رقم زده شود. هر چه هست این نسل اراده کرده است که بر "فجر کاذب" اقتدا نکند و فریب "سرخی ِ بعد از سحرگه" را نخورد، و به آنانی که وعدهء بهشت می دهند، ولی سرانجام، پنجره ای به دوزخ، بر سرزمین بلازدهء ما می گشایند، اعتماد نکند.
این نسل بر آن است که هیچ دگم و ایدئولوژی از پیش پرداخته شده ای را قبول نداشته باشد. به همه چیز شک کند، تا پس از پالودن ناسره از سره، به یک یقین نسبی دست یابد. رواداری و حقوق انسانی را پاس بدارد و بر شناسنامهء تاریخی استبداد مهر باطل بکوبد. نسل امروز، برای یافتن "زن اثیری"، لکاتهء استبداد را به چالش طلبیده است.
اگر چنین باشد و من دچار خوش بینی افراطی نشده باشم، می توان امید داشت که در کتاب هستی آیندگان این مرز و بوم بنویسند: "مردم خوشبخت".
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|