|
يک شنبه 15 آذر 1388 ـ 6 دسامبر 2009 |
گفتگو گر: یوسف علیزاده
به نظر من، تحولات چند ماههء اخير را بايد با عنوان دقيق تری (در مقايسه با گذار به دموکراسی) توصيف نمود. به نظر می رسد که مفهوم «فرسايش ساختار قدرت» برای توصيف اين مرحله از گذار مناسبت بيشتری داشته باشد. فرسايش قدرت و اقتدار مفهوم نسبتا روشن و دقيقی در جامعه شناسی سياسی است و وجوه و ابعاد چندی دارد که در اينجا می توان مختصراً به آنها اشاره کرد.
يکی از وجوه فرسايش سياسی، فروپاشی اسطوره های قدرت است که در چنين رژيم هايی اساس مشروعيت آنها را تشکيل می دهد.البته مفهوم فروپاشی اسطوره ها، گسترده تر از مفهوم رايج بحران مشروعيت است و حکايت از بحران گسترده تری در پيکرهء نظام سياسی دارد. به نظر من البته اسطوره های قدرت اين نظام مدت ها در حال فروپاشی بوده اند، اما در چند ماه گذشته اين فروپاشی بسيار پرشتاب تر و ويرانگر تر شده است.
نظام جمهوری اسلامی از آغاز بر چندين اسطورهء اساسی تاکید کرد و از لحاظ مشروعيت سياسی بر پايهء همين اسطوره پردازی ها تداوم يافت، اما اين اسطوره پردازی ها در حال فروپاشی هستند. اسطوره پردازی های اصلی اين نظام را می توان در چند مورد خلاصه کرد:
ـ يکی اسطورهء «عدالت اسلامی» است که ديگر در عصر سرمايه داری جهانی شده، و با رويکرد خصوصی سازی و تعديل ساختاری، از دهه 1370 به بعد و ادامه آن تا حال حاضر و تخريب بخش عمومی اقتصاد و حذف يارانه ها و پيدايش گسترش تورم و گرانی طاقت فرسا برای عموم و بيکاری فزاينده و ديگر پديده های آشنا و شناخته شده مربوط به اين مبحث، کاملا متلاشی شده و کسی آن را جدی نمی گيرد. اسطورهء مستضعفان و مستضعف پروری هم يکی از اجزاء همان اسطوره عدالت بود که باز هم با توجه به فرايندهای اقتصادی در کشور و عملکرد بينادهای مربوطه و گسترش سياست صدقه محور، به جای رفاه محور، جدی گرفته نمی شود.
ـ دومين اسطوره پردازی اصلی انقلاب و نظام سياسی ايران، اسطورهء «اخلاقی کردن سياست» از طريق ترکيب دين و سياست بوده است. اين اسطوره بيش از آن شکننده بود که مدت مديدی دوام بياورد. گسترش فرهنگ نفاق و رياکاری و ظاهر سازی و زاهد نمايی و طامات، توبه فرمايی و تظاهر و ظاهر آرايی از همان اوان کار از هم پاشيد و در ماه های اخير هم خشونت بی پروا و سرکوب تظاهر کنندگان و معترضان به نتايج اعلام شدهء انتخابات و حبس و تجاوزها و تعدی ها و اعتراف گيری ها و غيره، اسطوره اخلاقی کردن سياست از طريق ترکيب دين و دولت، اگر از ان هم چيزی باقی مانده بود، آن را کاملاً متلاشی کرد.
ـ سومين اسطورهء اصلی انقلاب و نظام آن، اسطورهء «مبارزه با امپرياليسم» بود که اگر در آغاز کار هياهوهای زيادی ايجاد کرد، اما با گسترش روابط آشکار و نهان و با همکاری های نه چندان پنهان در موارد مختلف به سرعت از هم گسيخت و از به چالش طلبيدن اقتدار جهانی «امپرياليسم آمريکا» از لحاظ نظری به کوشش مشتاقانه برای حل مسايل جزيی طرفين فرو کاهيده شد.
ـ چهارمين اسطورهء اصلی انقلاب و نظام، اسطوره «جمهوريت يا سلطنت زدايی» بود که هم از لحاظ نظری و هم از لحاظ عملی با ظهور نظريهء «ولايت مطلقه» و تمرکز قوای حکومتی و مقيد شدن رأی و حاکميت مردم به رأی و حاکميت گروهی اندک و عدم استقلال قوه مقننه و قوه قضاييه و نظارت استصوابی بر همهء انتخابات و عدم مسئوليت ولی فقيه در عمل و کنترل نهايی نهادهای ظاهرا انتخابی به وسيله ولی فقيه و جز آن، از هم پاشيد.
بدين سان، اسطوره پردازی های اصلی نظام دچار فروپاشی شده اند و فرايند اين فروپاشی به ويژه در دورهء پس از انتخابات پرشتاب تر شده است.
يکی ديگر از وجوه فرسايش ساختار قدرت و اقتدار، نياز حکومت پس از انتخابات به توسل مستمر به خشونت و سرکوب و قهر و حبس و اعتراف گيری و کاربرد پی در پی نيروهای انتظامی و امنيتی و سپاه و بسيج به اين منظور بوده است. همه می دانند که اقتدار با زور و اجبار و خشونت نه تنها يکی نيستند بلکه رابطه ای معکوسی دارند. اعمال زور و قهر بيشتر نتيجهء کاهش اقتدار است. حکومت با اقتدار حکومتی است که اصولاً زور و قهر و خشونت عريان برای بقاء خود به کار نبرد.
با توجه به تجربهء تاريخی رژيم هايی که سرنگون شدند، می دانيم که توسل به زور و اسلحه، حبس و شکنجه و آزار، تعقيب / بازداشت و جز آن همه نشانه های فرسايش شديد ساختار اقتدار حکومت ها است، به ويژه آنکه توسل به چنين اقداماتی برای بقاء حکومت، اهميت حياتی پيدا کند. با تک پايه شدن قدرت حکومتی بدين معنا، هر عاملی که به هر دليلی بر توانايی کاربرد زور و خشونت حکومت تاثير منفی بگذارد می تواند به فروپاشی آن بينجامد.
سومين نشانهء فرايند فرسايش ساختار اقتدار، تحولی بی سابقه از لحاظ جابه جايی حمايت گروه های اجتماعی از حالت حمايت فعال از حکومت و يا بی طرفی منفعلانه نسبت به آن به سوی حمايت فعال از گروه های مخالف بوده است. فرايند فرسايش ساختار اقتدار سياسی به فرايند فرسايش در زمين شناسی شباهتی دارد. فرسايش در زمين شناسی فرايندی متاثر از نيروی جاذبه است که موجب جابه جايی و انتقال خاک و صخره و غيره از جايی به جای ديگر و ذخيره شدن آنها در محل جديد می شود. علت اين جابه جايی اغلب باد يا آب است.
در نتيجه تغيير مسير افکار عمومی (همانند تغيير مسير آب يا باد) لايه هايی از گروه های بی طرف يا مردد از بدنهء نظام يا ساختار سياسی کنده می شوند و به حاميان قابل بسيج گروه های محالف تبديل می شوند. مثلاً، طبقهء کارمندان ديوانسالاری دولتی که معمولاً به لحاظ موقعيت شغلی خود از گروه های نسبتًا بی طرف و يا مردد در حمايت از دولت به شمار می رفته اند، در مسير اين تحولات ترديد و بی طرفی خود را به تدريج از دست داده و در انتقاد از حکومت و سياست های آن صريح تر می شوند.
همين فرايند فرسايش، لايه های کنده شده را به سوی کانون ها و نقطه های جذبی مثل جنبش دانشجويی می کشاند و بدنهء آنها را نيرومند تر می سازد. اعلام اعتراض گروه های گوناگون نويسندگان، هنرمندان، فيلم سازان و غيره در ماه های پس از انتخابات نشانه همين روند فرسايش اقتدار حکومتی است.
چهارمين نشانهء فزاينده فرسايش ساختار اقتدار سياسی را می توان در شکاف های فزاينده در بدنهء نظام سياسی و در درون گروه های حاکم يافت. ترديدی نيست که جمهوری اسلامی از همان آغاز دچار يک شکاف مرکزی سراسری بوده که در دوره های گوناگون نام های گوناگونی به خود گرفت ولی همگی اينها نمودهای همان شکاف سراسری بودند.
شکاف بين فقه سنتی و فقه پويا، ميان اقتصاد خصوصی و اقتصاد دولتی، و ميان سنت گرایی و اصلاح گرايی مظاهر اين شکاف در دههء نخست انقلاب بودند و گروه های عمدهء سياسی را از درون منشق کردند.
همين شکاف مرکزی در دههء دوم انقلاب به شکل رو در رويی ميان محافظه کاری اسلامی و نوگرايی اسلامی نمودار شد. پس از آن نمود اصلی آن شکاف مرکزی به صورت رو در رويی ميان جمهوريت خواهی و اسلاميت خواهی يا دو گرايش دموکراتيک و تئوکراتيک پديدار شد.
و سرانجام، در دههء اخير همان شکاف مرکزی خود را به صورت تعارض ميان بنياد گرايی يا اصولگرايی از يک سو، و گرايش های نوسازانه، جمهوريخواهانه و اصلاح طلبانه، از سوی ديگر، هويدا ساخت. اما اين شکاف اصلی با جلوه ها و نمودهای گوناگون خود، تا پيش از انتخابات اخير روي هم رفته در درون سيستم سياسی موجود مهار شده بود و به ندرت از حد يک شکاف درون طبقهء حاکم فراتر می رفت، ولی اينک در ماه های پس از انتخابات همان شکاف سراسری که اکنون به صورت تعارض ميان جنبش سبز و اصولگرايی حاکم هويدا شده است، از مرزها و حدود سيستم سياسی بيرون رفته و به جنبشی مردمی و عمومی تبديل شده است.
شکاف پذيری يکی از نشانه های عمده روند فرسايش است و اين حالت را نه تنها در مورد تعارض عمده ميان اپوزيسيون مردمی و اصولگرايان حاکم، بلکه حتی به صورت محدود تری در درون نهادهای حکومتی نيز می توان يافت.
شکاف پذيری در شرايط فرسايش ساختار اقتدار، ويژگی اصلی ساختار قدرت است در حالی که عکس اين پديده يعنی ائتلاف پذيری ويژگی اصلی جنبش مخالفين به شمار می رود. همگرايی گروه های گوناگون مخالف و منتقد در ماه های اخير شاهد اين گفته است.
در ادبيات انقلاب، برای توضيح اين شکاف پذيری به عنوان نشانهء عمده ای از فرايند فرسايش اقتدار، از تمثيل سيل و سد بهره می گيرند. افزايش فشار سيلاب نارضايتی های عمومی، به کاهش مقاومت و نهايتاً ترک برداشتن و شکستن و فروريختن سد می انجامد.
در جمع بندی می توان، برای توضيح بيشتر فرايند فرسايش، شرايط پيش و پس از انتخابات خرداد 88 را با هم مقايسه کرد.
به طور کلی در دورهء پيش و پس از انتخابات برداشت های نظام و جنبش مخالفين از موقعيت، اهداف، اولويت ها و تکاليف خود دستخوش دگرگونی چشم گيری شده است.
در شرايط ماقبل انتخابات، رژيمی با اعتماد به نفس نسبتاً بالا در فضای ترسس عمومی و مزمن، در مقابل اپوزيسيون پراکنده و بی شکلی با احساس اقتدار بالايی حکومت می کرد. اما همه اين شرايط پس از انتخابات دگرگون شد.
اينک حکومتی متوحش و هراسناک در فضای حرکت و جنبش عمومی در مقابل اپوزيسيونی که ناگهان جان و سازمان و نيروی تازه گرفته است، قرار گرفته است.
در پيش از انتخابات حکومت خودش را نيرومند و مشروع و برخوردار از پشتوانهء پشتيبانی همگانی تصور می کرد و اپوزيسيون يا اصلاح طلبان را کوچک و فاقد پايگاه اجتماعی گسترده می شمرد؛ شکاف های درونی اين قدر آشکار و شديد نبود؛ از نيروهای نظامی و انتظامی برای حفظ قدرت به طور روزمره استفاده نمی شد؛ عامه مردم با وجود نارضايتی های اقتصادی و اجتماعی، از نظر سياسی خاموش و محتاط بودند؛ اپوزيسيون مرعوب بود و حکومت به خودش اعتماد داشت.
اما در اين شرايط فرسايش ساختار اقتداری که پس از انتخابات پيش آمده است وضعيت از چندين لحاظ دگرگون شده است، از جمله می توان فهرست وار به موارد زير اشاره کرد:
- حياتی شدن کاربرد روزمرهء خشونت برای حفظ حکومت؛
- پيدايش شکاف بين حکومت و بخش هايی از روحانيت به طور فزاينده؛
- گسترش ترديد دربارهء عقلانيت و مصلحت آميز بودن برخوردهای حکومت در درون گروه های حاکمه؛
- گذار لايه هايی از حاميان حکومت از عرصهء حمايت فعال به عرصهء مخالفت های خاموش و حمايت آنها از شيوه های دموکراتيک برخورد با ديگر مخالفين ـ مثل مذاکره، دعوت به گفت و گو در مجلس خبرگان، دلجويی از آسيب ديدگان، دعوت اين مجلس به مجلس شورا، گفت و گو از رفراندوم و غيره؛
- تصرف مناسک و مراسم دولتی حمايت از حکومت توسط مخالفين و تبديل آنها به مراسم و فرصت مخالفت مثل روز قدس و 13 آبان که بارزترين نشانهء فرسايش هژمونی يا اقتدار حکومت است؛
- رويارويی فزايندهء نيروهای انتظامی و سپاه با مردم و حراست از حکومتی که پشتوانهء حمايت عمومی اش در حال فرسايش است؛
- افزايش حمايت آشکار برخی گروه های اجتماعی مانند هنرمندان، فيلم سازان، نويسندگان، برخی روحانيون و دانشگاهيان و جز آن از جنبش عمومی مخالفين حکومت؛
- کاهش چشم گير توانايی دستگاه حاکمه در بسيج حاميان خود به سبک قديم و ضرورت پرداخت پول و حق الزحمه به افراد بسيج شده؛
- افزايش تهديد و ارعاب عامهء مردم با مطالبی چون تعطيلی دانشگاه ها، برچيدن بساط علوم اجتماعی جديد، انقلاب فرهنگی و غيره که خود نشان عمدهء ديگری از فرسايش اقتدار است؛
- اقرار و اعتراف برخی از عوامل حکومت در خصوص برخوردهای ناروا با بازداشت شده ها؛
- حساس اميد و نشاط و خوش بينی از سوی مخالفين نسبت به مسير تحولات آينده و اصرار و ارادهء رهبران آن بر ادامهء جنبش به شيوه ای که پيش از انتخابات در کار نبود؛
اين ها، همه، نشانه های گوناگونی از پيدايش مرحله ای تازه در فرايند گذار، يعنی مرحلهء فرسايش و اقتدار، هستند. برخی از مقامات حکومتی اين فرسايش را با عباراتی چون «آبروی نظام رفت» و «حيثت نظام مخدوش شد» توصيف کرده و وقوع آن را بدين سان تاييد نموده اند.
بی ترديد حاکميت پس از انتخابات برای حفظ خود هزينه های سنگينی از آبرو و يا اقتدار خود پرداخته است و البته با پيشرفت جنبش هزينه های بيشتری هم خواهد داد چون راه پر هزينه را برگزيده است .
حفظ حکومت از طريق سرکوب، بدون
هزينه ممکن نيست. از سوی ديگر همه می دانند که سرکوب موتور ماشين جنبش
مخالفين است نه ترمز آن و در نتيجه خود فرايند فرسايش را پر شتاب تر می
کند. با تداوم جنبش حکومت در وضعی قرار می گيرد که بايد بپذيرد که وضع
سرکوب وضع دايمی است.
_ ارزیابی شما از تکاليف جنبش سبز در مرحلهء فرسايش ساختار اقتدار چیست؟
ـ به عنوان مقدمه بايد گفت که پيدايش شرايط فرسايش ساختار اقتدار در تاريخ سياسی ايران سابقه دارد و بنابر اين تجربه تازه ای نيست. روند فرسايش ساختار اقتدار دولت قاجار در عصر مشروطيت و نيز فرسايش اقتدار دولت پهلوی پيش از انقلاب ۵۷ از اين لحاظ قابل بررسی و مقايسه اند.
همين تکرار تجربهء تاريخی سبب شناخت و آگاهی بيشتر برای جنبش سبز خواهد بود. به سخن ديگر، تکليف جنبش مردم در حال حاضر گذار از يک نظام استبداد سنتی ديرپا و پر سابقه و مستمر نيست بلکه گذار از وضعی است که پس از تجربهء نسبی آزادی در چند مرحله پيش آمده است.
معمولاً، تجربه های تاريخی سودمند و عبرت آموزند و تکاليف جنبش های دمکراتيک را قدری سبک تر می سازند. اما مسئلهء دقيق اين است که جنبش سبز در شرايط فرسايش اقتدار خاص امروز ـ که خود البته تا حد زيادی نتيجهء پيدايش همان جنبش بوده است ـ چه وظايفی دارد؟ به سخن ديگر، جنبش سبز چگونه می تواند فرايند فرسايش ساختار اقتدار را پر شتاب کند؟
به طور کلی، تکاليف اپوزيسيون در شرايط مشابه سياسی را می توان در چند نکته خلاصه کرد، از جمله: پرهيز از جذب و حل شدن در درون ساختار قدرت از طريق تطميع و ترغيب و تهديد و تنبيه؛ ايجاد عرصه های عمل و فعاليت مستقل از عرصه حاکميت؛ و ادامهء گفت و گو در بارهء نقاط اصلی ضعف حاکميت، بويژه عدم مشروعيت آن از لحاظ قبضهء قدرت و شيوه نابخردانه و خشونت آميز برخورد با اعتراضات مسالمت آميز و بالاخره تعريف روشن خواسته های جنبش و وضع مطلوب از نظر آن.
حفظ استقلال فکری و عملی از حکومت و روشن کردن مرزها شرط تداوم و مقبوليت جنبش های دمکراتيک است. معمولاً در شرايط فرسايش اقتدار، رژيم ها ـ علی رغم سرکوب ـ توانايی حذف و از ريشه کندن جنبش مخالفان را ندارند و بنابر اين برای ايجاد تفرقه به شيوهء امتياز دادن های فردی روی می آورند.
به هر حال، وسعت نيروهای مخالف باعث می شود که حکومت نه توان ريشه کن کردن آن و نه توانايی جذب و حل آن را داشته باشد. بنابراين، چنين نيروهايی که عرصه ای از حيات سياسی را مستمراً اشغال می کنند، در صحنه هستند و برخورد با آنها به مشغلهء اصلی حکومت تبديل می شود.
چنانکه قبل گفتيم، تصرف مراسم و مناسک دولتی و رسمی از جانب گروه های مخالف، فرصت و عمل آنها را گسترش بخشيده و تنها نقشی که برای نيروهای حکومتی باقی می ماند نقش تازهء «تخريب» و «جلوگيری» است و، در نتيجه، نقش بسيج گری که از گذشته توسط حکومت اعمال می شد در اين مواقع به دست مخالفين و با هدفی متفاوت ايفا می گردد.
نکتهء ديگر اين که در شرايط خاص کنونی، گسترش حوزهء استقلال نهادهای دينی از حکومت (که نشانهء عمده ای از فرايند فرسايش است) می تواند بر گسترش عرصهء عمل مستقل نيروهای مخالف تاثير مثبت بگذارد. يکی از اين جهت که غير اخلاقی و غير شرعی (نامشروع) بودن شيوهء عمل حکومت، و عدم رعايت کليهء موازين اخلاقی و قانونی و بويژه حقوق بشری، در اعمال آن پس از انتخابات مورد تاکيد قرار گيرد تا پيوند آن حوزه با جنبش دمکراتيک آشکار شود. دوم اينکه حوزهء دين، به عنوان عرصه ای مستقل از حکومت و مرتبط با اپوزيسيون تلقی شود، به نحوی که دست کم از لحاظ اخلاقی، علمای مستقل و منتقد، مرجع تظلم آسيب ديدگان از مظالم نيروهای حکومتی به شمار آيند.
يک نکتهء اساسی از حيث عملی که معمولاً مورد غفلت خام انديشان، بويژه در بين اپوزيسيون خارج از کشور، واقع شده اين است که در شرايط فرسايش ساختار اقتدار، مسئلهء اصلی کارکرد و فايده و نقش افراد، گروه ها و احزاب در فرايند فرسايش است نه ماهيت عقايد و ايدئولوژی و يا حتی تعلقات گذشتهء آنها با حکومت. تحول سياسی در شرايط فرسايش نيازمند ائتلاف نيروها و نهايتاً دو قطبی شدن جامعهء سياسی است. به غير از عرصه دين، عرصه فرهنگ و هنر نيز چنانکه ديده ايم می تواند عرصه و حوزهء عمل مستقل برای اپوزيسيون دمکراتيک فراهم کند.در وضعيت های فرسايشی پايگاه های حمايت اجتماعی رژيم ها و اپوزيسيون ها دستخوش دگرگونی می شود.
در مورد ايران می توان گفت که پيش از انتخابات، سکوت و ثبات سياسی تنها متکی بر سلطه و قدرت گروه های حاکمه و هستهء مرکزی حاکميت نبود بلکه (به غير از وجود حاميان فعال و ذينفع) وجود حاميان منفعل و بسيج پذير و نيز مخالفان منفعل در آن ثبات و سکوت دوره ماقبل فرسايش دخيل و موثر بود. اما پس از انتخابات می توان گفت که لايه های حاميان منفعل، منفعل تر و بسيج ناپذيرتر شده و لايه های مخالفان منفعل، فعال تر و (توسط نيروهای مخالف) قابل بسيج شده اند و همين دگرگونی ها خود جزئی از تعريف فرايند فرسايش است.
به سخن ديگر، هزينهء حمايت از حکومت از لحاظ اجتماعی افزايش يافته است و با سرکوب بيشتر باز هم افزايش بيشتری می بايد.
يکی از روش هايی که بنا به تجربهء تاريخی فرايند فروريزی حمايت اجتماعی و
روند فرسايشی ناشی از آن را به معنايی که گفتيم، پر شتاب می کند تحديد
آماج فعاليت های اپوزيسيون است به اين معنی که اگر هستهء قدرت، هدف اين
فعاليت ها باشد و بار همهء مسئوليت ها بر عهده آن گذاشته شود، هسته ها يا
لايه های پيرامونی قدرت امکان جابجايی بيشتری پيدا می کنند و احتمال
همکاری آنها با اپوزيسيون افزايش می يابد. بنا بر تجربهء تاريخی، نقش
نيروها و گروه های پيرامونی هستهء قدرت در موارد گذار آرام، چشمگير بوده
است.
به نظر شما چرا به علوم اجتماعی به عنوان ريشهء اصلی مشکلات و بحران های حکومت دینی
حمله می شود؟
ـ
طی اعتراف گيری های پی در پی از برخی رهبران احزاب اصلاح طلب و فعالان
سياسی در ماه های اخير، انگشت اتهام متوجه علوم اجتماعی و دانشگاه ها به
عنوان ريشهء اصلی نافرمانی و اعتراض و سرپيچی مردم بويژه دانشجويان و
دانشگاهيان و روشنفکران شد.
گفته شد که علوم اجتماعی مدرن موجب ايجاد شک و ترديد در عقايد دينی می شوند و در نتيجه اساس حکومت دينی را متزلزل می کنند. بنابر اين بايد برای خشکاندن ريشهء نقد و اعتراض و تحکيم ايمان و اطاعت و فرمانبرداری مردم، علوم اجتماعی نوين را از صحنه خارج کرد و به جای آن نگرش های دينی را بر دانش های انسانی و اجتماعی مستولی ساخت، زيرا از قرار معلوم اين نگرش ها موجب اطاعت پذيری، فرمانبردای و عدم انتقاد و اعتراض به عملکرد حکومت می شود و ريشه شک و ترديد را می خشکاند.
از چنين ديدگاهی، به عبارت ديگر، نفس انديشيدن که موجب شک و ترديد می شود از نظر دينی و سياسی خطرناک به شمار می رود و امنيت و آرامش سياسی را تهديد می کند. اين برداشت از کارکرد دين و عقايد دينی در واقع پذيرش و تاييد همان نظريهء معروف مارکسيستی است که دين را افيون خلق ها می شمارد که موجب افسون شدگی و مانع نقد و انديشه و حرکت می شود. منتهی مارکس و لنين از چشم انداز نقد کارکرد دين و ضرورت زمينه سازی برای انقلاب چنين نظری را مطرح کرده بودند و اينک حکومت اسلامی از ديدگاه حفظ امنيت سياسی و اجتماعی و ضرورت جلوگيری از انقلاب دمکراتيک چنين نظری را تکرار و تاييد می کند که دين همان افيون خلق هاست.
اين مطلبی است که ديگر خود رهبران حکومت دينی می گويند و به آن ايمان دارند. پس زياد فرقی نمی کند که اين مطلب را چه کسی بگويد. ظاهراً دوست و دشمن جمهوری اسلامی ديگر همه می پذيرند که در اين شرايط تحول و گذار، دين افيون کارسازی است که مانع شک و ترديد در مبانی دين و حکومت دينی می شود.
دربارهء کارکردهای علوم اجتماعی نوين نيز وضع مشابهی وجود دارد. به اين معنی که در اين مورد هم ديدگاه جمهوری اسلامی با ديدگاه برخی انديشمندان انتقادی غربی اتفاقا همسو از کار در می آيد به اين معنی که از هر دو نظر، علوم اجتماعی نوين مخرب ساختارهای قدرت سنتی و نهايتاً ابزارهايی از آنها تلقی می شوند، بار هم با اين تفاوت که حکومت اسلامی علوم اجتماعی نوين را مهلک ترين دشمن خود می داند، همچنان که کليسا در قرون وسطی علوم جديد را دشمن مخرب و مهلکی می شمرد، در حالی که از چشم انداز نظريه انتقادی در غرب، علوم اجتماعی نوين دانش ها و ابزارهايی برای نقد و رهايی هستند.
به هر حال، از چشم انداز مبارزات دمکراتيک و وظائف جنبش های رهايی بخش، تقويت و پيشبرد علوم اجتماعی نوين خود جزء مهمی از روند مبارزهء دمکراتيک است. از چشم انداز خود حکومت دينی هم انديشيدن خطرناک و مهلک است. طبعاً چون حکومت دينی بايد مبتنی بر تعبد، يقين، ترس، اطاعت پذيری و حرف شنوی باشد، علوم اجتماعی نوين که مبتنی بر نقد و شک و تعقل و در جستجوی آزادی و رهايی و فرديت هستند، خطرناک می نمايند.
ترديدی نيست که برای رژيم های بسته نه تنها هر انديشه ای بلکه نفس انديشيدن خطرناک است. آزادی انديشه و انديشهء آزاد مسری ترين بلايی است که چنان حکومت هايی ممکن است بدان گرفتار آيند. آزادی انديشه، آرام و قرار را از ميان می برد، زيرا آرامش و قرار به اين معنا، اساساً مفهومی استبدادی است.
به زبانی دیگر، در باب اين که چرا علوم اجتماعی نوين از سوی اين گونه حکومت ها خطر آفرين به شمار می آيند بايد گفت که دليل آن، کارکرد اصلی آن علوم در کالبد شکافی ساختارهای قدرت است.
موضوع و مسئلهء اساسی در علوم اجتماعی جديد مسئلهء قدرت در شکل های گوناگون آن است. از اين نظر دانش اجتماعی مدرن اساساً يک مبارزه سياسی است بر ضد ساختارهای سلطه و استيلا در اشکال گوناگون آن.
به گفتهء کانت، فلسفهء نوين از آغاز يک مبارزه بود. علوم اجتماعی امروز که اساساً کارکردی انتقادی دارند ـ يعنی درست در مقابل اسطوره پردازی های ايدئولوژی سياسی قرار می گيرند ـ مظهر مبارزات دمکراتيک در عرصهء نظر هستند. بايد به دانش اجتماعی جديد به عنوان مبارزهء سياسی نگريست. مفاهيم انتقادی نهفته در اين علوم، سلاح و مواد منفجره و مهماتی هستند که قلعه های خرافه و ايدئولوژی را نشانه می گيرد.
«مذهب»، به عنوان ساختار قدرت فرهنگی، «سرمايه» به عنوان ساختار قدرت اقتصادی، «دولت» به عنوان ساختار قدرت سياسی، و حتی «علوم اثبات گرايانه» به عنوان ساختار قدرت گفتمانی، همگی، توسط علوم اجتماعی انتقادی کالبد شکافی می شوند و از چگونگی بازسازی انسان ها در کارخانهء اين قدرت ها پرده برداری می شود. از اين رو، علوم اجتماعی جديد اساساً سلطه ستيز و رهايی بخش اند و به فرد، فرديت و خودمختاری می بخشند و او را از قيموميت خارج می کنند. پس طبيعی است که حکومت های مطلقه و وابسته و انحصار طلب از اين علوم بترسند.
در جمع بندی بايد گفت که توهم علم زدايی و مبارزه با علوم اجتماعی نوين يکی ديگر از اسطوره پردازی های انقلاب بوده که مثل ديگر اسطوره پردازی های آن از هم پاشيده است.
البته، ريشهء مبارزه با علوم اجتماعی نوين به انقلاب و ما قبل انقلاب باز می گردد که داستان درازی است. اما اگر حکومت دينی تکيه گاه اساسی و مايهء ثبات اصلی خود را در تعطيل علوم اجتماعی نوين و انديشهء نو و انديشيدن جستجو کند و بخواهد زورق شکنندهء خود را در دل امواج خروشان و طوفانی انديشه های نو با توسل به قهر و زور پاسبانی کند بايد گفت که در جستجوی تکيه گاهی بس لرزان و ناپايدار است. نقشی بر آب بستن است.
در خاتمه بايد در رابطه با همين مطلب در خصوص جنبش دانشجويی هم اين نکته را اضافه کنم که اهميت جنبش دانشجويی در ايران، بويژه در دههء اخير، نه در مطالبات صنفی و گروهی بلکه در پرچمداری همان انديشه های انتقادی و رهايی بخش برخاسته از علوم اجتماعی نوين نهفته است.
نفس دانشگاه هم به معنی نقد و مبارزه است. رسالت دانشگاه مدرن در همه جا همين بوده است. سرچشمهء قوت جنبش های دانشجويی نيز همان انديشه های انتقادی ناشی از علوم اجتماعی جديد است و همين انديشه ها البته الهام بخش علوم غير اجتماعی جديد هم بوده اند؛ يعنی انديشهء شک و ترديد انديشه ای اساسی و انديشه ای مدرن است.
برای جستجوی حقيقت بايد يک بار هم که شده در بارهء همه چيز شک و ترديد کنيم. در غياب آن انديشه های انتقادی، دانشگاه و دانشجو معنايی نخواهد داشت. در آن صورت، دانشگاه مدرن با مدرسه قديم که مقيد به متن های بسته و گرفتار ساختار قدرت گفتمانی بود تفاوتی نخواهد کرد. جنبش دانشجويی پاسدار انديشه ها و علوم رهايی بخش است.
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
(*) نشريهء لوگوس در مقدمهء گفتگوی مفصلی که با دکتر بشيريه انجام داده می نويسد:
«حسين بشيريه يکی از متفکران سياسی عمده ايران بعد از انقلاب است. وی که به عنوان پدر جامعه شناسی سياسی در ايران مشهور شده است، با نوشته های متعدد خود و نيز تدريس علم سياست در دانشگاه تهران به مدت ۲۴ سال (از 1983 تا 2007) بر مطالعه و عمل سياسی در ايران تاثير گذاشته است.
مهران کامروا در کتاب اخير خود با عنوان «انقلاب روشنفکری ايران»، حسين بشيريه را به عنوانی يکی از «پرنفوذترين و جدی ترين تحليل گران و متفکران کشور» توصيف می کند. کامروا می نويسد که حسين بشيريه در طی دو دهه و نيم آموزش و پژوهش در ايران: «مهر و اثر خود را بر چندين نسل از فارغ التحصيلان علوم سياسی گذاشته است که بسياری از آنها يا خود به کارهای دانشگاهی مشغول شده اند يا به موقعيت های تصميم گيری در بوروکراسی دولتی دست يافته اند».
علی ميرسپاسی، مولف کتاب «گفتمان روشنفکری و سياست مدرنيزاسيون: گفتگو درباره مدرنيته در ايران» می گويد : «حسين بشيريه با معرفی نظريه ها و ايده های دموکراتيک به نسلی از روشنفکران و چهره های سياسی ايرانی که بعدها نقش های مهمی در جنبش اصلاحات و دموکراتيک ايفا کردند، چهره مهمی در حيات عمومی ايران شده است».
متأسفانه برای کسانی مثل ما که زبان فارسی نمی دانيم فقط يکی از کتاب های وی به زبان انگليسی در دسترس است. کتاب مهمی با عنوان «دولت و انقلاب در ايران» که با رويکرد گرامشی به تحليل انقلاب ايران می پردازد و در سال ۱۹۸۴ منتشر شده است. باز هم متاسفانه به سختی می توان نسخه ای از آن را يافت.
کتاب های او به زبان فارسی عبارتند ار: انقلاب و بسيج سياسی (۱۹۹۱)، جامعه شناسی
سياسی (۱۹۹۳)، تاريخ انديشه سياسی
در قرن بيستم [ جلد اول: انديشه مارکسيستی، و جلد دوم: انديشه ليبرالی و
محافظه کاری]، (۱۹۹۴-۱۹۹۶)، دولت عقل (۱۹۹۳)، جامعه مدنی و توسعهء سياسی در
ايران (۱۹۹۸)، نظريه های جديد در علم سياست (۱۹۹۹)، جامعه شناسی تجدد (۱۹۹۹(،
دولت و جامعهء مدنی(۲۰۰۰)، نظريه فرهنگ در قرن بيستم (۲۰۰۰)، موانع توسعهء
سياسی در ايران (۲۰۰۱)، درس های دموکراسی برای همه (۲۰۰۱)، آموزش سياسی برای
همه (۲۰۰۱)، درآمدی بر جامعه شناسی سياسی ايران: دورهء جمهوری اسلامی (۲۰۰۲(
و
گذار به دموکراسی: مباحث نظری (۲۰۰۶).
ترجمه های وی از انگليسی به
فارسی عبارتند از: "لوياتان" اثر هابز، "ريشه های اجتماعی ديکتاتوری و
دموکراسی" اثر مور، «ميشل فوکو: فراسوی ساختارگرايی و هرمنيوتيک» اثر هربرت دريفوس
و پل رابينو، و «يورگن هابرماس: نقد در حوزهء عمومی» اثر رابرت هولاب.
بشيريه در کتاب «عقل در سياست»، که مجموعه ای از مقالات اوست، به تامل و انديشه در خصوص موضوعاتی مانند مکتب فرانکفورت، ايده اليسم و آنارشيسم، وبر و اسلام و منازعات طبقاتی، ايدئولوژی سياسی و هويت يابی بعد از انقلاب ايران می پردازد.
در تابستان ۲۰۰۷ بشيريه از دانشگاه تهران اخراج شد (کار کميتهء انقلاب فرهنگی و پاکسازی دانشگاه ها). يک سال قبل از آن، احمدی نژاد از دانشجويان دانشگاه ايران خواست که اين سوال را مطرح کنند که «چرا استادان ليبرال و سکولار در دانشگاه ها مشغول به کار هستند؟»
بشيريه بعد از مهاجرت به آمريکا، در دپارتمان علوم سياسی دانشگاه سيراکيوز مشغول به کار شده و در دوره های آموزشی به تدريس نظام های سياسی خاورميانه، انديشهء سياسی اسلام، نظريهء اجتماعی و خاورميانه و سياست ايران مدرن و انقلاب های مقايسه ای پرداخته است.
http://www.radiofarda.com/content/o2_bashiriyeh_iran_post_election/1895485.html
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|