بازگشت به خانه  |   فهرست مقالات سايت   |    فهرست نام نويسندگان    |   پيوند به آرشيو آثار نويسنده در سکولاريسم نو

آدرس اين صفحه با فيلترشکن:  https://newsecul.ipower.com/2009/09/7.Monday/090709-Nasser-Karami-Part2-Aghvam.htm

دو شنبه 16 شهريور 1388 ـ  7 سپتامبر 2009

 

پيوند به بخش اول

جنبش سبز و جایگاهِ اقوام  [بخش 2]

ناصر کرمی

Nasser.karami@gmx.de

 

6- جنگِ جهانی اوّل، سلسلهءِ پهلوی:

 با وجودِ انقلاب سوسیالیستی 1917 در روسیّه که تمام قراردادهای استعماری در مورد ایران را بی اعتبار اعلام کرد و در واقع از تقسیم ایران بین روسیّه و بریتانیا طبق قراردادِ 1907 میلادی جلوگیری بعمل آورد و زمینهءِ امکان استقلالِ کامل ایران در مقابل فقط یک قطب استعمارگر یعنی بریتانیا هموار شد، امّا جنگِ جهانی اوّل بر بحرانهای درونی ایران افزود و شیرازهءِ امور کشورداری حالتِ گسستی را بخود گرفت،

پدیدهءِ رضا شاهِ کبیر بر آمده از جبر دیالکتیک تاریخ و برآمده از شرایطِ اجتماعی و سیاسی نظم فئودالیته و ناتوانی حکومتِ مرکزی و محصول مکانیزم درونی فراگیر جغرافیای سیاسی ایران بود، در واقع بهترین گزینه برای سرزمین ایرانِ آنزمان بوده است، رضا شاهِ کبیر مانند هر پاتریوتیسم و ایراندوستِ دیگر در مقابل 3 دشمن اصلی: 1- نظم فئودالیتهءِ ایلی 2- روحانیّت ارتجاعی 3- قدرتهای استعمارگر، تلاش بر آن کرد که بر بستر فروپاشی سیستم قبیله ای قدرتِ سیاسی را مانند دورانِ مشروطیّتِ اوّل بشکل فدرالیسم از بالا دو باره متمرکز و شیوهءِ قانونمندِ ملّی کشورداری را برقرار سازند.

رضاشاه کبیر با سخت گیری تمام در مقابل خوانین و سرانِ اقوام که به اهمیّتِ قدرتِ متمرکز ملّی برخاسته از همدستی اقوام اعتنایی نداشتند و مایل نبودند از قدرتِ مطلقهءِ منظقه ای دیکتاتوری و بازدارندهءِ خود چشم بپوشند و شیوهءِ یاغیگری و آشوب را در پیش گرفتند ایستاد و درست برنامه های بینش سوسیال دمکراسی "حزب دمکرات یا مساوات" یعنی قطبِ مترقّی انقلابِ مشروطیّت که در مقابل حزب سنّتگرا و بنیاد گرایی دینی" اعتدالیون" که پشتیبان محمّدعلیشاه بودند و تئوریسینهایی چون شیخ فضل الله داشت را اساس کار خود قرار داد،

رضاشاهِ کبیر با پیشنهاد پیاده کردنِ سیستم حکومتی جمهوریّت، با جایگزینی قوانین عرفی بجای قوانین شرعی دینی در دستگاهِ قضایی کشور انقلابی بوجود آورد، علیرغم رعایتِ احترام و داشتن رابطهءِ خوب با روحانیّت مترقی، لائیسیته را مانندِ کشور فرانسه در کتُب درسی دبستان تا عالی پیش برد، ایجادِ دبستان و دانشگاه، ریختن پایه های تکنیک و اقتصادِ سنگین مادر را وسیله ای برایِ پایان دادنِ به نظم بستهءِ فئودالی و مبارزه ای جدی برایِ مقابله با جهالت و عقب ماندگی در ابعادِ مختلفِ کشور ارزیابی کرد،

عملی شدنِ گام به گام اهدافِ محوری انقلابِ مشروطیّت از دورانِ رضاشاه کبیر روندِ حقیقی خود را آغاز و در دورانِ محمّدرضاشاهِ پهلوی هم بشکل مدرن در به سرانجام رساندنِ آنها کوششهای پیگیر بیشمار صورت گرفت، تا آنجا که در سال 1963 میلادی با همکاری پرزیدنتِ آمریکا "جُن اف کندی" برنامهءِ اصلاحاتِ ارضی در ایران عملی شد و از فئودالها و زمین داران بزرگ که بخش بزرگی از روحانیّت را هم در بر میگرفت سلب مالکیّت شد و این املاک بین کشاورزانِ بی زمین و یا کم زمین تقسیم و به آنها واگذار گردید، و دوباره قدرتِ سیاسی از کنترل روحانیّت و خوانین و سرانِ ایل بیرون آمد و یکسان سازی حقوقی که زیربنای دمکراسی و عدالتِ اجتماعی میباشد همراه با حقوق شهروندی محور کار حکومت قرار گرفت و ایران در عرصهءِ جهانی از جایگاهِ یک کشور عقب ماندهءِ جهان سوّمی با بافتِ فئودالیتهءِ سنّتی بیرون آمد و خانوادهءِ جهانی از سکو و دیدگاهِ شایستهءِ دیگری، آنطور که تاریخ گواهی میدهد، به سرزمین و ملّتِ تاریخی و فرهنگی ایران مینگریستند،

 طبیعی هست که در پیاده کردنِ چنین اهدافی اشتباهاتی که ناشی از عدم وجودِ رشد فراگیر اقتصادی و تکنولوژی بومی، نبودِ دستگاهِ اداری و حکومتی کارآمد، ناشی از بستر چگونگی دریافت و فهم جوامع سنتّی باورمند و استبداد زدهءِ دینی در مقابل چنین برنامه های از بالا تعیین شده، به عبارتی دیگر همزبان نبودن و اختلال در حوزهءِ ارتباطات بصورت افقی و عمودی در سطح جامعه و با حکومت، روابطِ حسنهءِ آلمان و ایران در زمانِ رضاشاه کبیر، مسابقهءِ قدرت و هژمونی طلبی دو اردوگاهِ سوسیالیسم و کاپیتالیسم به سرگردگی اتحّادِ جماهیر شوروی و ایالاتِ متحّدهءِ آمریکا، رقابتهای جهانی در عرصهءِ سیاسی و اقتصادی، شرایط ناپایدار و بحرانی در خاورمیانه، بحران انرژی 1973 میلادی، قرار دادنِ دین اسلام در مقابل مارکسیسم در خاورمیانه و کشورهای عربی، که انقلاب اسلامی را صرفأ بر اساس همین استراتژی سامان دادند را میتوان بر شمرد.

شیوهءِ سیاسی که در زمانِ سلسلهءِ پهلوی، بویژه در زمان رضاشاهِ کبیر در پیش گرفته شده در اغلبِ جوامعی که در حال گذار از دورانِ نظم فئودالیته به فاز سرمایه داریِ مدرن هستند، روندی عادی بوده است، چنانکه بیسمارک در آلمان ، ژنرال دوگل در فرانسه، و در ترکیّهءِ مصطفی آتاتورک چنین روشی را حتّی با شدّتِ بیشتر در پیش گرفتند، امّا در ترکیّه آرامگاه آتاتورک را با بهره گیری  از آرشیتکت و معماری سومری ها گرفته تا ایرانیان، رومیان، یونیان، و با استفاده از معماری اینترناسیونال می سازند و آنرا به زیارتگاه و سمبل سیاسی ترکیّهءِ نوین تبدیل میکنند و ناسیونالیسم آتاتورک را جانشین دین اسلام می کنند، امّا شاهان سلسلهءِ پهلوی متر مربعی از خاکِ ایران را برای آرامگاهِ معمولی خود ندارند، در مقابل بر مزار خمینی معماران سرشناس فراملّی بارگاه و قصر میسازند، چنین فرهنگِ ایرانی احتیاج به معالجهءِ فوری تاریخی، فرهنگی، اجتماعی، و روانکاوی جامعه شناسانه دارد.

 

7- انقلاب 57 :

امروز تمام پژوهشگرانِ جهان که انقلاب 57 ایران را مورد مطالعه قرار داده اند، عاملین و بازوانِ اصلی این رویداد را 2 گروهِ: 1-  طبقهءِ روحانیّت سنتگرا 2-  فئودال ها و مالکانِ بزرگ و کوچک، میدانند که با همکاری دوبارهءِ خود بار دیگر جایگزینی دمکراسی، مردم سالاری و حکومت قانون، تجدد و نو آفرینی، سکولاریسم همراه با راسیونالیسم و هومانیسم را در ایران سد کرده اند. نیروهای سیاسی که این دو طبقه را تغذیه کردند، چپ های وابسته به اردوگاهِ سوسیالیسم با برداشت نادرست از دوران تکاملی و از دین اسلام، و یا چپ های رادیکال با افکار پسامدرن فئودالیته و یا احزاب و گروه های مذهبی بودند که می توان بخش وسیعی از بنیادگذاران و مهره های اصلی این احزاب و گروه ها، جایگاهِ طبقاتی فئودالیتهءِ برخاسته از اقوام پیرامونی را داشتند.

نظام جمهوری اسلامی امروز، مانند دورانِ اوّلیّهءِ فرهنگ و تمدن سازی شبه جزیرهءِ عربستان، که با پیشوایی طبقاتِ فوقانی جوامع قبیله ای عربی به رهبری خاندانِ قریش در ساختار فاز آغازین فئودالیته صورت گرفت تأسیس شده است که هژمونی آنرا روحانیّتِ مسلح به ایدئولوژی دینی سنّتی حوزه ای با پشتیبانی از دلارهای هنگفتِ نفتی در کنترل خود و مستقیم یا غیر مستقیم پُست های حساس سیاسی و اقتصادی را روحانیّت در دستِ خود قبضه کرده است، و در اغلب مناطق ایران با تصرف املاک و منابع ملّی کشور، نقش خوانین و فئودالها را هم خود بازی میکنند.

 بنا بر همین منافع طبقاتی، طبقهءِ روحانیّت با بخش بزرگی از طبقهءِ فئودالیتهءِ سنتّی، پایان حیاتِ سیاسی خود را در هر گونه نواندیشی و آثار مدرنیته با تقسیم قدرتِ سیاسی و باز کردنِ فضای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی و جدایی دین از سیاست می بیند.

 

8- جنبش سبز و نقش اقوام در آن:

جنبش سبز بر آمده از دستبُرد در آراء و بر اثر کودتا در دهمین انتخاباتِ ریاست جمهوری، نسل سوّم و یا طبقهءِ جوانِ کشور را بحرکت در آورد، تئوری این جنبش نه از انقلاب مشروطیّت و نه از پروسهءِ تاریخی گذشتهءِ کشور نشأت می گیرد و با چشم اندازی عمیق، به جریانِ اصلاح طلبی دینی هم ارتباطِ چندانی ندارد، بلکه بر مبنایِ اکتسابِ ارزش هایِ معتبر و مشترکِ پذیرفته شدهءِ جهانِ دمکراتیکِ و یا گلوبال امروز هست که پیشرفتِ تکنولوژیِ ارتباطات و شیوه هایِ اطلاعات رسانی آنرا ممکن ساخته است. به همین مناسبت، بسیاری از جوامع، بویژه شهروندانِ کشورهایِ دمکراتیک با آن همسو و در نشیب و فراز آن خود را مشترک دانسته و میداند.

جنبش سبز جوانان در خیابانهای تهران و چند شهر دیگر ایران، ناخواسته اندیشه های سرکوب شده و خفتهءِ یادگار اهدافِ شایستهءِ مشروطیّت و  آرمالهای رویایی نسل اوّل و دوّم در انقلاب 57 را در بر گفت و آنرا زیر مجموعهءِ خود قرار داد که یک آمیزش و همبستگی طبقاتی را شامل شد، امری که لازمهءِ یک جنبش مردمی و تداوم پایدار آن میباشد.

جنبش سبز در ایران فرا نژادی، فراقومی و قبیله ای، و در بسیار جهات فراملّی می باشد، از شاخص های تحسین برانگیز این جنبش رنگارنگ بودنِ آن است، چرا که جوانان از هر نقطهءِ جغرافیایِ سیاسی ایران در آن شرکت داشتند، جنبش سبز جوانانِ امروز، عصاره و شکوفهءِ جوانِ اندیشهءِ نوین و دمکراتیکِ جامعهءِ پیشتاز ایرانی می باشد که می توان گفت قالب پُست مدرنیسم را پشت سر گذاشته و واردِ مدرنیسم از مدلی تازه یا دِکُنستروکتیویسم Dekonstruktivsm  شده است، که با گذاشتن پا بر شانه های دو نسل قبل از خود به عنوانِ سکوی پرش، امّا با شکستن و عبور از اصول های کهنه و با بی اعتنایی به قوانین سیاسی، اجتماعی، و فرهنگی مرسوم و شناخته شده در جامعه و احزاب سیاسی ایران، خواهانِ آفرینش دیدگاهی دیگر و در صددِ جهش تاریخی ماوراءِ مدرن و پُست مدرنیسم هست.

سئوال اساسی اینجاست که چرا اقوام ساکن ایران، در این جنبش دمکراتیک و آزادیخواهانه شرکت فعّال نداشتند؟ مگر رهبری اپوزیسیون در انتخابات میر حسین موسوی آذری تبار و مهدی کروبی بختیاری، به اغلبِ خواسته های بنیادی اقوام جواب مثبت ندادند؟ پس چرا این اقوام فرزندان و نوادگانِ خود را در میدانِ آتش و دودِ  گلوله و گاز اشک آور تنها گذاشتند و به تماشای پر پر شدنِ این شکوفه های درختِ دمکراسی و بر زمین افتادنِ آنها نشستند؟ چرا اجازه می دهند که در زندان های رژیم استبداد به بیشرمانه ترین شیوه و شکل در تاریخ بشریّت، با زنان و مردانِ جوانِ ایرانی این چنین رفتار شود؟

چرا اکنون اجازه می دهند که حکومتِ دینی کودتا، این چنین آزادیخواهان و رهبرانِ اپوزیسیونِ اصلاح طلب دینی را، دقیقأ مانند حکومتِ کودتای محمّد علیشاه که مشروطه خواهان را یکی یکی دستگیر و محاکمه و به دار آویخت و یا به زندان انداخت، به محاکمه بکشند و به طرقِ فیزیکی، روانی، اجتماعی، ارزشهای جهان بینی و حیثیّت آنها را درهم بشکنند؟!

مگر سیّد علی خامنه ای کودتا نکرده و مانند محمّد علیشاه قاجار مجلس و ملّت را به توپ نبسته است، پس چرا این اقوام مانند نسل های گذشتهءِ خود، حداقل با همان تفنگ و فشنگ و اسب، بسوی تهران و دیگر شهرهای بپا خواسته حرکت نکرده اند؟ چطور فریادِ دمکراسی خواهی جوانان ایران را شهروندانِ جهان شنیدند ولی اقوام ایرانی ـ که بقول خودِشان، ستم چندگانه و دیکتاتوری عریان بر آنها روا می شود و خواهانِ آزادی و دمکراسی هستند، این فریادهای بلند آسمان خراش را نشنیده اند و نسبت به آن بی تفاوت در خانه نشسته اند؟ مگر نوع دمکراسی ایی که جوانان ایران طلب آن را با نثار خونِ خود بر زمین و زمان نوشتند و شعارش را سر دادند، و جهان با دادنِ جواب مثبت با آن اعلام همبستگی کرد، با دمکراسی اقوام ایرانی تفاوت دارد؟ مگر نوع دمکراسی از نوع بلوچی، اصفهانی، کردستانی، تهرانی، و آذربایجانی هم وجود دارد؟

آنچه که مسلم است اينکه این جنبش مانند انقلاب اوّل مشروطیّت، که بر پایهءِ اندیشه ورزی ملّی قانونمند خود را به نمایش گذاشت با اندیشهءِ بدونِ ساختار تکوین نیافتهءِ فئودالی منطقه ای بخش عظیمی از اقوام و نخبگانِ آنها هماهنگ نبوده و نیست، عدم مشارکتِ آنها بیانگر آن است که هنوز مفهوم و اندیشهءِ دمکراسی در بین بسیاری از این مردمان بویژه پیشوایان و نخبگانِ آنها جا نیفتاده هست، به شیوهءِ مبارزاتِ دمکراتیک در عصر امروز آشنا نیستند، و هنوز پای بند سنّت های قومی و قبیله ای و در گیر  روش هایِ خشونت بار با تاکتیک هایِ مسلحانهءِ زودگذر که فقط باعثِ امتیاز گیری رژیم استبداد شده و می شود می باشند، و در تکاپوی کشیدنِ خط هایِ قرمز مرزی بین جغرافیایِ زادگاهِ خویش و دیگران هستند.

 عدم مشارکتِ اقوام نشان داد که اهدافِ نهایی آنها جایگزینی دمکراسی و صرفأ برخورداری از گویش به زبان مادری همراه با خودگردانی خویشتندار همسو و هماهنگ با استقلالِ ملّی و فرآیندِ آمیزش اجتماعی و فرهنگی ایران نیست، برای بسیاری از آنان دشمن اصلی رژیم استبدادِ ولایتِ فقیه نیست و حتّی برخی از آنها با آن مشکلی ندارند، بلکه دشمن اصلی همان تاریخ ایران و زبان فارسی و پاتریوتیست های دمکراتِ ایرانی ست. به همین مناسبت سیستماتیک، بطور غیر دمکراتیک و بدونِ منطق، برای بی هویّت کردنِ سرزمین ایران، تاریخ آنرا زیر سئوال می برند و زبانِ فارسی را تحقیر می کنند، تا بهانه ای برای اندیشهءِ مخرّب و تجزیه طلبی خود که از سویِ بیگانگان بر آنها دیکته شده بیابند!

 احزاب قومی ـ قبیله ای، مانند کُردی، بلوچی، بختیاری و لرستانی، آذری، عربی، و ترکمنی، تحتِ هر نامی و چه در شکل ارگان مانند "کنگرهءِ ملیّت های ایران فدرال" گرچه همه در مرامنامه و اساسنامه خود را دمکراتیک می خوانند و به دیدگاه های لیبرال دمکراسی هم اشاره کرده اند، امّا در مرحلهءِ عمل، زیر بنا فکری آنها چهار چوب اندیشه و فرهنگِ فئودالیتهءِ بازدارندهءِ جهان سوّمی می باشد؛ از مکاتبِ علمی مارکسیسم و سوسیالیسم هم یک دیدگاهءِ فئودالیتهءِ قومی با شعارهای اتوپیایی ساخته و می سازند؛ پیشرفته ترین آنها پیروانِ سوسیالیسم خرده بورژوازی و تخیّلی می باشد که بیشتر مجموعهءِ احزابِ آذری و کُردی گرفتار این بیماری هستند، که موضوع محوری آنها برقراری برابری و عدالت اجتماعی نیست، بلکه باز هم قومی و قبیله ای است که با حکومتِ شورایی بر اساس اندیشهءِ خردگرای کارل مارکس، و بر پایهءِ ماتریالیسم تاریخی در دیدگاهِ مارکسیسم کاملأ در تناقض است. تاریخ این احزاب قومی در ایران ثابت کرده است که آنها توانایی عبور از قالب فئودالیته را ندارند و در همین مرحله به خطِ پایان تاریخ رسیده اند و می رسند، پروسه ای که بطور کلی با ماتریالیسم دیالکتیک زنده و پویا و بویژه متحرّک زیربنای سوسیالیسم علمی سرسازگاری ندارد.

 کارل مارکس سوسیالیسم را بدون ایجاد و گذار از مرحلهءِ سرمایه داری غیر ممکن می دانست، امّا احزاب قومی در ایران بر خلاف این نظریّه از گذشته تا بحال می خواهند از سکوی فئودالیته بدون گذار از سیستم سرمایه داری که "ملّت واحد و حکومت ملّی" دستآورد آن است، به فاز سوسیالیسم بپرند، امّا آنها در این شکاف و درهءِ عمیق بین فئودالیته و سوسیالیسم که فقط گذار سرمایه داری آنرا پُر می کند، چنان به پایین پرتاب شده اند که دیگر یارایِ برون رفت از آن را در وجود و افکار خود نمی بینند و در گردشی دورانی فئودالیته سرگردانند،

در عصر کنونی مانع اصلی گذار ازدیکتاتوری به دمکراسی در جامعهءِ ایرانی، اندیشه و ساختار فئودالیتهءِ قوم پرستی می باشد، که پیوستن استبدادِ دینی به آن پیچیده ترش می کند. در طول تاریخ، دشمنان درونی و استعمارگران جهانی از طریق اقوام ساکن ایران بزرگترین ضربه را به این سرزمین و ساکنان آن زده اند، روسیّهءِ تزاری از طریق تُرک تباران آذری، که امروز هم بازیچهءِ کشور ترکیّه و آذربایجان شمالی و قدرت های دیگر می باشند، بلوچ ها در خدمت پاکستان و انگلیس ها، بختیاری ها در خدمتگذاری به انگلیس ها، عرب ها در خوزستان در خدمت به انگلیس و صدام حسین، و امروز هم در خدمتِ شورای هماهنگی کشورهای عربی و لیگای عربی هستند. کُردها هم گوش به فرمانِ آمریکا می باشند.

در دورانِ سلسلهءِ پهلوی جنگ هایِ فئودالی جنوب و جنوب غربی با قسمتی از بخش مرکزی ایران با حکومتِ مرکزی همه از سویِ بیگانگان و دست نشاندگانِ در تبعید آنها، مانند "ناصر خان و خسرو خان قشقایی"، یارانِ صمیمی دکتر مصدق، تدارک دیده می شد، تسلیحاتِ نطامی بوسیلهءِ کشورهای منطقه در خاورمیانه، از جمله از مصر بدستور جمال عبدوالناصر دشمن درجهءِ یک ایران و محمّد رضاشاهِ پهلوی، به آنها تحویل داده میشد. در زمینهءِ همکاری اقوام ساکن ایران با بیگانگان احتیاج به نوشتاری جداگانه میباشد.

اقوام ساکن ایران خود در شکل گیری و تداوم سیستم هایِ دیکتاتوری نقش اصلی را داشته اند، اصولأ تا قبل از سلسلهءِ پهلوی ساختار حکومت در ایران فئودالیتهءِ قومی بوده است، چنانکه نظام های حکومتی را بر اساس اعضاءِ خانواده و یا نام قوم و تبار: صفویّان، قاجاریان، و غیره نامگذاری کرده اند،

اگر در عصر جدید از قرن 19 به تاریخ نگاهی بیندازیم، در خواهیم یافت که پایه های اصلی حکومتِ استبداد قاجار، بویژه محمّد علیشاه قاجار که باعث فروپاشی اهرم های انقلابِ مشروطیّت شد، قشر قومگرای ساکن ایران بودند.

محمّد ولیخان تنکابُنی یا نصرالسلطنه ( سپهدار)، از بزرگترین مالکان و فئودال های ایران در شمال و شاید ثروتمندترین فرد آن زمان ایران بوده که در اوایل با حکومتِ استبداد همسو بوده است، از اندیشهءِ دمکراتیکِ محکمی برخوردار نبوده، فقط برای جاه طلبی و شهرت به نهضت می پیوندد، که بعد هم در سنّ 75 سالگی با داشتن همهءِ امکانات زندگی بدونِ دلیل روشنی خودکُشی میکند.

 ستارخان هم بیشتر برای انتقامگیری در مقابل ریختن خون برادر بزرگش "اسماعیل" بوسیلهء شاهان قاجار و به مناسبتّ همان فرهنگِ جنگجویی و کسبِ شهرتِ مرسوم در فرهنگِ فئودالیته به نهضت پیوست. ستارخان سوادِ خواندن و نوشتن نداشت، از افکار مدرنِ آن زمان و ساختارسازی حکومتی هیچگونه اطلاعی نداشت، احمد کسروی در کتاب های «تاریخ مشروطهءِ ایران» و «تاریخ هیجده سالهءِ آذربایجانِ» خود، در موردِ آذربایجان و ستارخان بسیار راهِ مبالغه و زیاده روی را در پیش گرفته است.

امروز هم تُرک تبارانی هستند که خود را مورّخ  معرفی میکنند تا زیر پوشش به ظاهر ایراندوستی فقط هدفِ اصلی یعنی برجسته کردنِ و گسترش تاریخ تُرک تباری را در اذهان عمومی رواج دهند و بر کُرسی بنشانند. ستارخان یک فردِ معمولی بود که گویند با داشتن شجاعت و مهارت در فنون جنگی ایلی رهبری گروهِ سواره نظام آذریایجان بسوی تهران را بر عهده داشته است. زمانی که ستارخان و نیروهای نظامی غیردولتی آذربایجان به تهران می رسند که دیگر به آنها نیازی نبود و دولت برای جلوگیری از آنارشیسم در تهران دستور خلع سلاح غیر ه نظامیان را صادر کرد، که ستارخان از این دستور سرپیجی کرد، [و حتّی سردار اسعد بختیار به ایشان پیغامی فرستاد که از این کار سرپیچی نکنند که عاقبتِ شومی را خواهد داشت] که در نهایت به درگیری مسلحانه منجر شد و ستارخان پس از زخمی شدن در ناحیّهءِ استخوان پا در پله و بالاخانه ای، مجلس شورای ملّی برای ایشان ماهانه بودجه ای تعیین کرد و تا زمانِ در گذشتش که قبل از جنگِ جهانی اوّل بود در تهران سکونت داشته است.

 آرامگاه ستارخان اکنون در شهر ری می باشد. ستارخان یک سردار ملّی فقط برایِ خلق آذربایجان هست، چنین قهرمانانی در سایر ناحیّهءِ عشیره ای ایران به مراتب دیده می شوند، به "لهراسب" نامی که یک آدم معمولی بیسواد بوده، در استانِ گهگیلویه و بویر احمد در جنگ های فئودالی با حکومتِ مرکزی لقب " کی" که یک واژهءِ  پارسی پهلوی می باشد می دهند. "کِی لهراسب" همان لقبی است که به پادشاهان کیانی مانند کیقباد، کیکاووس، کیخسرو و به شاهنشاهانِ بزرگ دیگر ایران می دادند.

علّتِ اصلی مهاجرت و اقامتِ جُستن حاج علیقلیخان سردار اسعد بختیاری به اروپا، پاریس، و لندن، هم همکاری و سرسپردگی بیش از اندازهءِ چند نفر از سران و خوانین بختیاری، از جمله یکی از برادران و پسر عموهای خودِ سردار اسعد بختیار به محمّدعلیشاه بوده است. سال هائیکه سردار اسعد خود در تهران بوده است با رتبهءِ سرتیپی ریاستِ سوارانِ بختیاری پای رکابِ شاه را بر عهده داشته است، که شاه را همراهی کنند. علاوه بر آن، 50 نفر سوار بختیاری حفاظتِ اتابک را عهده دار بودند،  آن هم علیرغم اینکه  پدر  سردار اسعد، یعنی حسیتقلی خان سردار اسعد، بدستور ظل السلطان با فجیع ترین وضعی کشته شد، و برادر بزرگش اسفندیارخان را به مدّتِ 9 سال با زنجیر در حبس نگاهداشته شده بود.

در میانِ طرفدارانِ محمّدعلیشاه شاید فردی به قدرتمندی و به سرسختی و سر سپردگی مانند "امیر مفخم بختیاری" پیدا نمی شود. امروز هم امثالِ امیر مفخم ها در دربار سیّد علی خامنه ای کم نیستند. البتّه نباید نادیده گرفته شود که مردم بختیاری بازمانده از ایرانیان باستان  و مرزبانان راستین  سرزمین ایران از زمان مادها، هخامنشیان، و ساسانیان تا به امروز بوده اند و هستند. واژهءِ ساختگی بختیاری را صفویّان بر آنها گذاشتند. تا قبل از آن قومی بنام بختیاری در تاریخ ایران وجود نداشته است، دورانِ حکومتِ سلسلهءِ زندیان بختیاری را پژوهشگران غربی آغاز اولیّن ساختار حکومتِ مدرن در عصر جدیدِ ایران میدانند.

همانطور که در بخش اوّل این نوشتار کوتاه اشاره شد، نام هیچکدام از سه نفر معروف شدهءِ انقلاب مشروطیّت، یعنی سردار اسعد بختیار، سپهدار تنکابنی، و ستارخان، در هستهءِ مرکزی و اولیّهءِ 54 نفری انقلاب اوّل مشروطه و در هیأتِ انتخابی مجلس شورای ملّی دورانِ مشروطیّت نیست. از این گذشته وقتی که محمّدعلیشاه فرار کرد و به سفارتِ روسیّه پناهنده شد اعلام نامهءِ خلع او از سلطنت را ـ که گویند پیش نویس آن با خط "چرچیل و با حضور استوکس" مأمورانِ سفارت بریتانیا تنظیم شده بود ـ فقط سردار اسعد بختیار و سپهدار تُنُکابُنی امضاء کرده و به سراسر کشور مخابره گردیده است، و ستارخان در آن جلسهءِ فوق العاده اصلاً حضور نداشته و هیچگونه نشانی از ایشان در این اسنادِ معتبر نیست.

پرداختن به چنین مسائلی تحت هیچ شرایطی تحقیر مردانِ فداکار و شخصیّت هایِ قومی و ملّی کشور نیست. هدف این است که ارزش گذاری بر کالاها را بنا به کمیّت و کیفیّت وجودی و حقیقی آنها و در زمانِ خاصّ خودشان بررسی کنیم، با این روش است که میشود از کج رفتن خانه تا ثریّا جلوگیری کرد.

 

9- ارگانِ کنگرهءِ ملیّت های ایران فدرال:

قبل از اینکه به جوانب حقیقی و حقوقی این ارگان پرداخته شود، اصولآ هوّیتِ هدایت کننده، با ارگانیزاتور این ارگان و چگونگی گردهمایی نابهنگام 16 سازمان و حزب سیاسی قومی خود جای بحث و سئوال دارد. نامگذاری ارگانِ "کنگرهءِ ملیّت های ایران" نمی تواند جنبهءِ حقیقی داشته باشد، زیرا شرکت کنندگان در کنگرخ مشروعیّتِ خود را از مردمانی که آنها را نمایندگی می کنند در یک همه پرسی و یا رفراندوم مستقیم و یا بلاواسطه نگرفته اند. از سویی دیگر، افرادِ یک خانواده و یا حداکثر یک خاندان در این ارگان خود را به عنوان یک حزب و سازمان معرفی کرده اند که اين هم فاقد اعتبار سیاسی و اجتماعی می باشد.

 اضافه بر اینها، یک خاندان و یا یک حزب و سازمان سیاسی، باید دارای سه عامل: 1- یک جغرافیای سیاسی مشخص 2- گروه کثیری از مردمان و یا یک ملّت 3- ارگانِ سیاسی بنام "حکومت" باشد، تا بتوانند، از لحاظ حقوق ملّی و اینترناسیونال، خود را ملّت بداند و ناسیونالیتت و ملیّتِ خود را بر آن بنياد بگذارند. بنابراین نامگذاری کنگرهءِ "ملیّت های" ایران فدرال فاقد پشتوانهءِ حقوقی اینترناسیونال می باشد. سرزمین ایران تا کنون یک جغرافیایِ سیاسی، یک ملّت و یک ساختار حکومتی ملّی داشته و خواهد داشت و ناسیونالیتت و ملیّتِ شهروندان ایرانی هم فقط ایرانی با پیشینه هایِ رنگارنگ می باشد.

انتخابِ نوع حکومت در یک سرزمین را هم نه بنا به تنوع قومی و قبیله ای و یا نه بر حسب تعدادِ گروه هایِ إتنیکی در آن تعیین میکنند، بلکه اين کار بر مبنایِ مراحل تکاملی تولیدی با میزانِ توسعهءِ فراگیر با مناسباتِ اجتماعی و اقتصادی ملّی و فراملّی آن انجام می گيرد. از این گذشته، نوع حکومتِ فردایِ ایران را نمایندگانِ برگزیده شدهءِ قانونی به شیوهءِ دمکراسی ِ بدونِ واسطه و یا با واسطه در همایشی بنام مجلس مؤسسان تعیین می کنند. با این برداشت این کنگره اجازهءِ تعیین نوع حکومت را ندارد. از همهءِ اینها که بگذریم، ساختار حکومتی را که این ارگان تا کنون مطرح کرده دقیقأ بر خلاف  و در جهتِ عکس سیستم فدرال می باشد.

این کنگره، کشور ایرانِ متمرکز و یکپارچه را اوّل به فدرال قومی، سپس به فدراسیون، و آنگاه به کُنفدراسیون با داشتن حکومت هایِ ملّی ـ قومی تقسیم میکند. چنین برنامه ریزی ایی در بین خودِ اقوام ایرانی سیل خون براه می اندازد.

اصولاً خواستگاه و جایگاهِ این 16 حزب و سازمان، و یا خاندان، که در این ارگان کنار هم قرار گرفته اند، اهداف و اسکلت بندی همگونی ندارند، سراسر متناقض اند، یکی دیگری را نفی میکند، از نظر تاریخی و منطقه ای با دیدگاه هایِ قومی ایی که دارند کنار آمدنِ آنها بر سر موضوعاتِ اصول اوّلیّه حقوقی و مالکیّتی غیر ممکن آست و در دنیا هیچ حکومتی وجود نداشته و نخواهد داشت که بتواند خواسته های قومی و فئودالیتهءِ این 16 گروه را در خود جا دهد.

 از دیدگاهِ کنگرهءِ ملیّت های فدرال ایران، یک دمکراسی متمرکز مانند کشور فرانسه، که مادر دمکراسی در اروپاست، سیستمی دیکتاتوری ست، و یا سیستم دوآلیسم فدرالی مانند ایالات متحدهءِ آمریکا و یا جمهوری فدرال آلمان سیستم های دیکتاتوری باید باشند، زیرا بر خلاف تئوریسین های کنگرهءِ ملیّت های فدرال ایران، آنها پروسهء کنفدراسیون، فدراسیون و فدرال متمرکز و یا همگون را طی کرده اند و یا، به عبارتی دیگر، چون همهءِ این سیستم ها بویِ همبستگی، همسویی، و بویِ متمرکز بودنِ و آشتی را می دهند پس دیکتاتور هستند! بر اساس همین بینش، هر حکومتی متمرکز با بهترین نوع دمکراسی و با هر دست آوردِ مدرن در ایران، برای این اقوام دیکتاتور و شوینیسم ایرانی بحساب می آید. آنها فقط خواهانِ حکومتِ قومی و زادگاهی خود هستند.

از ارگانِ کنگرهءِ ملیّتهای ایران فدرال همه استفاده کرده اند و می کنند، بجز خودِ اقوام ساکن ایران. اوّلین نیرو و نهادی که  تاکنون از آن بهترین بهره برداری را کرده و میکند رژیم استبدادِ دینی ولایت فقیه هست، پس از آن پان تُرکیسم و پان عربیسم در منطقه می باشد. نیروی های خارجی دیگر که جای خود را دارند. اندیشهءِ مسلط بر این کنگره از آن 2 گروه است، 1- گروهِ طرفدار جمهوری اسلامی که هدفمند باعث تفرقه و کینه در بین مردمانِ ساکن ایران است و 2-  گروهِ تجزیه طلب ضد ایرانی که هویّت خود را در نابودی و پاره پاره شدنِ ایران می بینند که تُرک تباران و عرب تباران آنرا در این کنگره نمایندگی می کنند. از سویی دیگر هر 2 گروه ضدِ جنبش سبز در ایران هم می باشند، زیرا گروهِ اوّل به هیچ وجه، خواهان برکناری و آسیب پذیری جمهوری اسلامی نیست، و گروهِ دوّم هم تحتِ هیچ شرایطی به دمکراسی منظمی که از ایرانِ مرکزی و تهران سرچشمه بگیرد تن نمی دهد در مقابل ماندنِ جمهوری اسلامی را به نفع خود می بیند، زیرا جمهوری اسلامی از جایگزینی دمکراسی منظم فراگیر در کشور جلوگیری می کند و از طرفی دیگر وجودِ رژیم اسلامی، سرزمین ایران را هر روز در عرصهءِ درونی و اینترناسیونال ناتوان تر و منزوی تر و زمینهءِ فروپاشی آنرا برایشان ممکن تر می سازد.

نخبگان در این کنگره به روشنی بیان داشتند که مسئلهءِ قومی تا قبل از شکل گیری جنبش سبز بسیار عالی پیش می رفت، ولی با پیدایش جنبش سبز همه چیز از هم پاشید و اظهار داشتند که این جنبش به آنها ربطی نداشته و ندارد و خود بخوبی میدانند چه زمانِ مناسبی به تهران حمله کنند، زمانی به تهران حمله می کنیم که آنرا تجزیه کنیم. منظور از تهران هم البته همان سرزمین ایران میباشد.

 کوتاه سخن، کنگرهءِ ملیّتهای ایرانِ فدرال، مانندِ زمانِ موج دوم مشروطیّتِ در انتظار تضعیفِ هرچه بشتر حکومتِ مرکزی است تا دوباره  با تفنگ و فشنگ و، این بار بجایِ اسب، با ماشین با کمکِ کشورهای همسایهء در شمال و شمال غربی، و در جنوب با کمک کشورهای جهان عرب به تهران حمله کرده و حکومتِ ایلی و ملوک الطوایفی آنارشیسم ایده آل خود را بر قرار کنند. در نتیجه، سهم  ایران در دریای خزر به درصد کمتری رسد، هژمونی ایران در خلیج فارس بسود اعراب تضعیف شود، و سایر پیامدهای غیره پیش بینی شدهءِ دیگر. و در تاریخ هم از تفنگ بدستانِ بیسواد در تاريخ همچون قهرمان و سردار ملّی ياد کنند، در صوریتکه سردارانِ ملّی امروز ما همین جوانان به خیابان آمدهء جنبش سبز اند. و کشور بجای تفنگ و فشنگ به اندیشه ورزی و عادت به دمکراسی و مدارا و کسب تخصص های موردِ نیاز دارد.

جهان و کنگرهءِ ملیّتهای ایران فدرال بخوبی دیدند که تنها ابزاری که می تواند رژیم ولایتِ فقیه را به عقب نشینی وادارد و آنرا از صحنه بیرون بیندازد جنبش سبز بود و هست. بنا بر این اگر این کنگره جدأ خواهان دمکراسی واقعی ست، بايد هرچه زودتر انحلال خود را اعلام و به جنبش سبز ملّت ایران بپیوندد، اندیشمندانِ ایرانی که ریشه در همین اقوام دارند کم نیستند، ایرانِ ما و پروسهء جایگزینی دمکراسی به آنها نیاز مبرم و فوری دارد.

 

10. يک نمونهء تاريخی

این نوشتار تمام نشدنی را به اجبار با اشاره ای بسیار کوتاه به جنگ داخلی ایالاتِ متحّدهءِ آمریکا که به اوّلین دمکراسی در عصر جدید انجامید اختصاص میدهم، شاید بهترین نمونه برای شرایط امروز ایران باشد:

 13 حکومت منطقه ای آمریکا که امروز به 50 ایالت رسيده اند، بعد از کسبِ استقلال از بریتانیای سلطنتی، قانون اساسی خود را بر اساس حقوق بشر نوشتند، امّا در بخش دیگر همین آمریکا بودند ایالت هایی که زیر دست بودنِ سیاه پوستان در مقابل سفید پوستان را امری طبیعی می دانستند و بر قانون طبیعی برده داری پافشاری میکردند. ایالت های شمالی که توانسته بودند میزانِ رشد صنعتی بریتانیا را کسب و بومی کنند بر لغو قانون برده داری تأکید می ورزیدند، بر عکس ایالت های جنوبی که بیشتر بر همان ساختار و روش فئودالیتهء کشاروزی عمل می کردند، حاضر به لغو قانونِ برده داری نبودند.

بخش شمالی در سال 1833 اقدام به تأسیس ارگان "جبههءِ ملّی ضد برده داری» کرد و در 1854 حزب جمهوریخواهان در قسمتِ شمالی بوجود آمد و امر لغو برده داری را برجسته تر نمود. با رئیس جمهور شدنِ "آبراهام لینکُلن"، که خود کشاروز زادهءِ ساده ای بود و قبلأ موضع ضد برده داری خود را علنی کرده بود، مسئلهءِ لغو قانون برده داری بین حکومت های شمال و جنوبی آمریکا شدّتِ بیشتری بخود گرفت، در همين رابطه در سال 1861 میلادی  منطقهءِ " کارولینای جنوبی" جدایی و استقلال خود را از ایالات متحده اعلام کرد، در همان سال 6 حکومتِ منطقه ای دیگر جنوبی به آن پیوستند و خواهان جدایی خود شدند.

این 7 حکومتِ جنوبی که خواهان ادامهءِ قانونِ برده داری بودند کنفدراسیونی را در مقابل حکومت های شمالی که خواهان لغو قانونِ برده داری بودند ایجاد کردند. مسئلهء جدایی ایالت های جنوبی بر خلافِ قانون اساسی آمریکا بود. در نتیجه، جنگِ داخلی آمریکا بین شمال و جنوب با اخطاریه و دیپلماسی و با بلوکه کردن بندرها به فرمان پرزیدنت آبراهام لینکُلن 1861 میلادی آغاز گشت، پایتخت ایالت های جنوبی طرفدار برده داری که رویِ کمکِ نطامی بریتانیا حساب باز کرده بودند بدست ارتش شمال افتاد، این جنگ که تا سال 1865 ادامه داشت با کشته شدن تنها بیش از 600 هزار سرباز آمریکایی به نفع دمکراسی و لغو قانون برده داری که ایالت های شمالی آنرا نمایندگی می کردند پایان یافت. 

چند روز بعد از پیروزی، پرزیدنت آبراهام لینکُلن در سالن تئاتری که در جایگاه مخصوص سرگرم دیدنِ بازی تئاتری بود بوسیلهء یک بازیگر این کلوپ که از سفید پوستان ایالت های جنوبی طرفدار ادامهءِ برده داری بود با شلیک گلوله ای در ناحیّهءِ پُشتِ گردن و سر ِ ترور شد و پرزیدنت آبراهام لینکُلن، این انسان ارزشمند و پیشقدم دمکراسی نوین در جهان، به قتل رسيد.

امروز به نوعی میتوان جایگزینی دمکراسی در ایران از سویِ ایرانیانِ دمکرات با جهان بینی لیبرال دمکراسی فراقومی ـ قبیله ای را به ایالت های شمالی آمریکا که خواهان لغو قانون برده داری و همبستگی ملّی بودند مقایسه کرد، و احزاب و سازمان های قومی را که خواهان دمکراسی از طریق نژادی و قومی و تعیین مرزهای جغرافیای قومی هستند ـ که در نهایت به نظم فئودالیته و دوری جُستن می انجامد ـ در ردیفِ ایالت های فئودالیتهءِ جنوب آمریکا به حساب آورد. در این میان وظیفهءِ هر ایرانی، بویژه نخبگانِ قومی ست که، برایِ جلوگیری از جنگِ داخلی در کشور، از سرگذشتِ ملّت آمریکا در جایگزینی دمکراسی آنها درس بیاموزیم و از همین امروز به فکر چاره ای خردگرا باشیم تا  قبل از خون ریزی و تلفاتِ انسانی، حتی شاید بیش از 600 هزار نفر، بتوانيم به راهِ حلّ مطلوبی باز طريق دیالوگ و گفتگویِ سازنده دست يابيم.

 |آگوست| 2009| آلمان|

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630