بازگشت به خانه  |  آدرس اين صفحه با فيلترشکن:

https://newsecul.ipower.com/2009/07/17.Friday/071709-Esmail-Nooriala-From-Secularism-to-Neda.htm

جمعه گردی ها

يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا

 

آرشيو                                              19 تير 1387 ـ   10 ماه جولای 2009

 

از سکولاريسم صد درصدی تا سهراب و ندا

بنظر من، در همهء آنچه که در ايران می گذرد، يک جريان تقريباً نامرئی اما مهم حضور دارد و آن کوشش همهء اسلاميست ها، چه اصول گرا و چه اصلاح طلب، چه نشسته در قدرت و چه گرفتار کنج زندان کودتاچيان، است برای جلوگيری از مطرح شدن «خواستاری حکومت جدا از مذهب و ايدئولوژی» که من از آن با عنوان «سکولاريسم نو» ياد می کنم. رفتاری که با مناديان اين سکولاريسم می شود همواره رفتاری دشمنانه است که در دو وجه «نصيحت» و «تهديد» عمل می کند، تو گوئی که حتی وقتی برای خواستاری آزادی بيان صدا بلند می کنيم نيز نبايد خواستاری حکومت عرفی را به آن سنجاق کنيم. برای اسلاميست ها اين خواست هميشه يا خيلی نابهنگام و زود است و يا اصلاً صلاح نيست «در وضعيت فعلی» حرفش را مطرح کنيم؛ حتی وقتی برخی شان با «اشارهء ابرو» می خواهند به ما حالی کنند که «هدف غائی» آنها نيز رسيدن به حکومتی عرفی است ـ که البته نه از اولويت برخوردار است و نه جايگاهش در جدول زمان بندی آنها مشخص شده است؛ آنچنان که رسيدن به حکومت عرفی را نيز می توان به عهد ظهور مهدی موعود موکول کرد و انجام آن را نيز در فهرست اقدامات آن چاه نشين امروز و کاخ نشين فردا منظور نمود.

عطف به اين پيشزمينه، در اين هفته قصد دارم به دو نکته دربارهء اين جريان «ظاهر الصلاح» اشاره کنم که اگرچه ظاهراً به هم ربط ندارند اما آنچه را که گفتم در دو وجه نظری و عملی آن آشکار می سازند.

          وجه نظری مطلب را در مقاله ای از آقای علی سالاری، يکی از نويسندگان متمايل به جريان اصلاح طلبی، و در تفسير و تشريح اوضاع امروز کشور، ديده ام. ايشان به اين نکته اشاره کرده اند که چهره های ايرانی متمايل به «مدرنيته و دموکراسی و آزادی» همواره راه ميانه را رفته و از «تحجر و مقدس مآبی»، در هر صورت خود، پرهيز کرده اند؛ حال آنکه « متحجر و مقدس مآب» اهل «مرز بندی های صوری» هستند و، با دچار آمدگی به «لق لق زبان»، به تجزيهء نيروها و جدائی افکنی بين آنها مشغولند.

عين جملات ايشان چنين است: «برخلاف متحجرين مقدس مآب و فاسد مذهبي (مثل مصباح و جنتي) که حالا به آخوندهاي متقلب و مال اندوز حکومتي تبديل شده و مدافع ولايت مطلقهء سفياني خامنه اي هستند، و نيز متحجرين مقدس مأب سکولار (آقايان آرامش دوستدار، ماشاءلله آجوداني و اسماعيل نوري علا) که نگاه صد در صدي به امر مذهب و سکولاريته، يا سنت و مدرنيته دارند، فکر مي کنم که خالقان شکوفايي تمدن هاي سنتي و مدرن، اعم از مذهبي و غير مذهبي، اتفاقاً آنهايي بوده اند که به جاي توجه به مرزبندي هاي صوري و صرفاً لق لق زبان، بين مذهبي و سکولار، به ارزش هاي اخلاقي جهانشمول، ابدي و فراگير انساني که امروزه بعنوان موازين دموکراسي و حقوق شهروندي (مثل تحمل و مدارا، آزادي بحث و تبادل نظر -عقيده و بيان- و غيره) توجه و دلبستگي داشتند».

اجازه دهيد که قبل از پرداختن به سخن امروزم، همينجا بگويم که من سخنگوی آقايان آرامش دوستدار و ماشاالله آجودانی نيستم و، در عين احترام به هر دوی آنها، خود را «هم جبهه» ی آنان نمی دانم و، لذا، در اين نوشته فقط می خواهم ببينم که خود در سخنانم چه گفته ام که جزو يکی از «متحجرين مقدس مآب سکولار» گروه بندی شده ام. نيز توجه تان می دهم که آقای سالاری در همين پاراگراف تلويحاً می خواهد نمايش دهد که شخصاً منکر يا مخالف سکولاريسم نيست اما «لق لق زبان سکولارهای متحجر و مقدس مآب» را تحمل نمی کند.

باور کنيد که من، با خواندن اين جملات، دلم برای خودم نسوخت، چرا که دلسوزی هم ندارم و کاملاً خود را قادر می دانم که با اين جسارت های مؤدبانه (؟!) روياروی شوم. ولی دلم واقعاً به حال دو موضوع سوخت؛ يکی حقيت و ديگری سکولاريسم.

دوست دارم سخنم را با اين پرسش بياغازم که براستی، از نظر ايشان، يک «سکولار متحجر و مقدس مآب» چگونه آدمی است؟ ايشان توضيح می دهند که چنين شخصی دارای «نگاه صد در صدي به امر مذهب و سکولاريته، يا سنت و مدرنيته» است و، طبعاً، «به مرزبندي هاي صوري» می پردازد و، در نتيجه، از «ارزش ها» ئی که «امروزه بعنوان موازين دموکراسي و حقوق شهروندي (مثل تحمل و مدارا، آزادي بحث و تبادل نظر -عقيده و بيان- و غيره)» شناخته می شوند به دور می افتد.

اين سخنان بقدری گسسته و درهم اند که من قصد ورود به مفردات آنها را ندارم بلکه فقط می خواهم چند واقعيت بديهی را در مورد کليت احتجاج ايشان توضيح دهم:

تا بحال نديده بودم که کسی، با ادعای سکولاريست بودن، بين خود و مذهب مرزبندی کند، چرا که مسئلهء يک سکولاريست مذهب نيست بلکه نتايج مخرب تسلط يک مذهب معين بر ماشين حکومت است و در نتيجه هر سکولاريست واقعی حتماً قائل به ضرورت مرزبندی بين مذهب و حکومت است. در واقع، مطلبی که آقای سالاری مطرح کرده اند به تلويح از اين واقعيت حکايت می کند که در درک ايشان «سکولاريسم» در نقطهء مقابل نه تنها «مذاهب» (که نه جهانشمولند و نه ابدی و نه فراگير)، که روياروی «ارزش های اخلاقی جهانشمول، ابدی و فراگير انسانی» نيز قرار گرفته و با همهء آنها مرزبندی می کند. من فکر می کنم که آقای سالاری به هنگام نوشتن اين فرازها در حالت عادی نبوده اند، چرا که همهء هنر و ادعای سکولاريسم آن است که می خواهد از غلبهء يک مذهب خاص بر حکومت جلوگيری کند تا همهء مذاهب و عقايد و باورها بتوانند در يک «محيط صيانت شده» کار خود را به آزادی تمام انجام دهند اما موفق نشوند (آنگونه که در مورد حکومت اسلامی ايران ديده ايم) «ارزش های اخلاقی جهانشمول، ابدی و فراگير انسانی» را به ارزش های موضعی، منطقه ای، و بخصوص «نسبی» تبديل کنند؛ در واقع ادعای يک سکولاريست آن است که، بدون غلبهء سکولاريسم، اساساً رسيدن به هيچ يک از «ارزش های اخلاقی جهانشمول، ابدی و فراگير انسانی» ممکن نيست.

براستی مگر مشکل امروز جامعهء ما چيست؟ نه اينکه عده ای از دينکاران متعلق به يک مذهب خاص و کوچک ـ در مقياس آنچه «جهان اسلام» خوانده می شود ـ توانسته اند حکومت مخصوص بخود را تشکيل دهند و ارزش های مذهب خويش را فراتر از «ارزش های اخلاقی جهانشمول، ابدی و فراگير انسانی» بدانند؟ آيا «حقوق بشر اسلامی» و «دموکراسی اسلامی» و «جامعهء مدنی اسلامی» همه بدان خاطر اختراع و مطرح نشده اند که جهان شمولی و ابديت و فراگير بودن ارزش های اخلاقی ـ انسانی را منکر شده و همهء اين ارزش ها را «نسبی» کنند؟ و بگويند که چيزی به نام «حقوق بشر»، بصورت علی الاطلاق، وجود ندارد بلکه، بجای آن، بايد از «حقوق بشر غربی» در برابر «حقوق بشر اسلامی» سخن گفت که در يکی شکنجهء بشر ممنوع است اما در ديگری می توان به جرم دزدی دست بريد و بجرم زنا سنگباران کرد. يک سکولاريست، در واقع، با اين «نسبيت گرائی ضد فراگيری» می جنگد و در اين جنگ نيز نمی تواند بصورتی صد در صدی بر سر مواضع عقيدتی خود پايداری نکند.

حال، به اين نکته رسيدگی کرد که چرا اعتقاد قاطع و «صد در صدی» به اينکه نبايد گذاشت دينکاران يا ارزش های يک مذهب خاص صاحب حکومت و قدرت قاهرهء آن در يک جامعه آن شوند، موجب «تحجر فکری» می شود؟ من به صنعت مضحک «مقدس مآبی» و صفت زنندهء «مقدس مآب» که آقای سالاری بکار برده اند کاری ندارم چرا که فکر می کنم صرفاً بخاطر بی حاصل نماندن ظرفيت دشنام گوئی آقای سالاری بکار گرفته شده اند و بس. و می خواهم بفهمم که چگونه می توان در اعتقادات سکولاريستی (جدائی طلبی بين مذهب و حکومت) صد در صدی نبود اما کوشيد که «ارزش های اخلاقی جهانشمول، ابدی و فراگير انسانی» را بر جامعه مسلط کرد؟ اين چگونه «کج دار و مريز» اعجاب انگيزی است که آقای سالاری توصيه می کنند؟ يا چگونه می تواند با کوشش هائی پنجاه در صدی (اگر اين عدد مطلوب آقای سالاری باشد) به چنان ايده آل هائی رسيد؟

من اتفاقاً فکر می کنم «لق لق زبان» (که بنظر می رسد منظور «لقلقهء زبان» است، به معنی اصلی «آواز لک لک» و معنای تلويحی ی «بيهوده گوئی» و نيز «فصاحت بی بلاغت») خاص «پنجاه در صدی ها» ئی است که، از يکسو، فکر می کنند چون در ميان دو «انتها» يا «افراط و تفريط» قرار گرفته اند سخت منطقی و عاقلانه و باهوده و فصيح و با بلاغت حرف می زنند و، از سوی ديگر، ناچارند همواره از دو سوی دهان خود سخن گفته و بين زمين وهوا معلق باشند.

ببينيد، من می دانم که، در عمل، هيچگاه «صد در صدی ها» (که من جزو آنها قرار گرفته ام و از اين بابت بخود می بالم) برندهء «معامله» ها و «سازش» هائی نيستند که ذات و حاصل کوشش های سياسی واقعگرايانه و عملگرا بشمار می روند. اما بدون وجود صد در صدی ها هم هيچ آدم پنجاه در صدی نخواهد توانست هرگونه معامله و سازشی را به نفع خود و کسانی که نمايندگی شان را بر عهده دارد تمام کند، و متضرر و شکست خورده و مال باختهء هر معامله ای همواره خود اوست، چرا که بر يک پشتی قرص صد در صدی تکيه ندارد.

فکر کنيد که شما برای خريد چند متر پارچه به بازار تهران ـ که ميدان چانه زنی و معامله است ـ رفته ايد. فروشنده می گويد «متری هزار تومان». آيا شما بلافاصله دست به جيب کرده و هزار تومانی ها را تحويل او می دهيد؟ يا اينکه سخره کنان می گوئيد: «شوخی می فرمائيد حاج آقا! اين پارچه متری ده تومان هم نمی ارزد!» و آنگاه روند چانه زنی و معامله و مصالحه و سازش آغاز می شود. شما پله پله بالا می رويد و حاج آقا هم پله پله پائين می آيد تا اينکه در حوالی پنجاه تومان بهم می رسيد و معامله سر می گيرد. توجه کنيد که در ابتدای چانه زنی موضع شما صد در صدی است، همانگونه که موضع حاج آقا نيز صد در صدی بشمار می آيد.

مشکل اصلاح طلبان اسلاميست اما هميشه اين بوده که، بدون داشتن پشتوانه و موضع صد در صدی، به مبارزه با صد در صدی های اصول گرای حاکم پرداخته اند و، در نتيجه، در طی بيست سال اخير همواره بازنده و تو سری خور و ورشکسنته از کارزارشان بيرون آمده و ملتی را هم به حرمان و يأس و سرخوردگی کشانده اند. آنها هميشه «خواست های حداقلی» داشته اند: «لطفاً در نظارت استصوابی با ما سخت گيری نکنيد»، «ما، با اعتقاد کامل به ولايت مطلقهء فقيه، خواستار انجام انتخابات آزاد بين کانديداهائی که وفاداری عملی شان به نظام را ثابت کرده اند هستيم»، «باور کنيد که ما می خواهيم جلوی ندانم کاری هائی را بگيريم که موجب می شوند ارکان رژيم مقدس اسلامی مترلزل شود»، «ما اگرچه با قشری گری مذهبی مشکل داريم اما نبرد اصلی ما با سکولاريسم است که حکومت مذهبی را از بنياد قبول ندارد». (من نام گويندگان سرشناس اين جملات را عمداً حذف کرده ام تا سخنم تعميم بيشتری پيدا کند).

اما استراتژی اصلی و اعلام شده شان چيست؟: «فشار در پائين و چانه زنی در بالا!» حال آنکه در عمل همواره فقط به بخش «چانه زنی در بالا» پرداخته و بخش «فشار در پائين (؟!)» را به دست فراموشی سپرده اند.

و براستی معنای اين «فراموشی» چه می تواند باشد جز بی اعتنائی به آن «منبع فشار»ی که دارای تقاضاها و مطالبات صد در صدی است و اصلاح طلبان هم قرار بوده که به نمايندگی از آنها بتوانند، از طريق چانه زنی در بالا به آن پنجاه در صدی که در هر «وضع موجود» می تواند «نتيجهء مطلوب» هم باشد برسند؛ اما نشان داده اند که ترس شان هم از همين «پائين» است!

حال، بايد پرسيد که چگونه و با چه جسارتی می توان آنانی را «متحجران مقدس مآب» خواند که معتقد به دموکراسی کامل، آزادی گسترده، کثرت گرائی وسيع و جامعه ای مبتنی بر نسبيت ناپذيری حقوق بشرند، و همهء اين مواهب را بصورت صد در صد می خواهند و فکر می کنند که، بدون جدا کردن مذهب از حکومت، وصول به اين خواست ها ممکن نيست؟ و چرا نبايد فهميد که در حوزهء ارزش های ناشی از مدرنيته، بدون وجود آدم های صد در صدی (که چون صد در صدی هستند، داوطلبانه و واقع گرايانه، پذيرفته و انتخاب کرده اند که «آدم سياسی» نباشند)، بازيکنان صحنهء سياست محکوم به شکست و حرمانند، حتی اگر که نخواهند از مردم جدا بمانند و، در پی آن، به حضور حقارت آميز و تو سری خورانه در حاکميت بسنده کنند. اصلاح طلبان اگر «صفوف» خود را کاملاً از صفوف اهل مطالبات صد در صدی جدا کنند همواره به جائی می رسند که امروز رسيده اند. آنها خود مهمترين تکيه گاه های خويش را از خود دور کرده و در غيب آنها، دست خالی، به مصاف گروه حاکمی رفته اند که به 99 در صد هم رضا نمی ذهد.

من اميدوارم، لااقل در آنچه در اين مقاله گفته ام، نشانی از «لقلقهء زبان» نباشد و، با برخورداری از صراحت و شفافيت، اين نکته را توضيح دهد که، از يکسو، «سکولاريسم» يعنی خواستاری جدائی مطلق (صد در صدی) حکومت از سازمان ها و ارزش های ساخته شده به دست دينکاران و نان خوران سفرهء مذاهب اما، از سوی ديگر، «سکولاريست بودن» به معنای سنگ انداختن در راه کسانی نيست که به نفع مردم، و با تکيه بر خواست های انسانی ـ اخلاقی و نسبيت ناپذير آنها، به ميدان سياست می روند تا، با استفادهء بهينه از «ممکنات»، تاج منافع مردم را از ميان دو گرگ درنده و وحشی ِ مذهب و ايدئولوژی بيرون کشيده و بر تارک مردم خود بنشانند.

درست از همين رو است که من، بعنوان يک سکولاريست صد در صدی، مثلاً، آقای کروبی را از آقای موسوی شجاع تر، گشاده فکر تر، وطن دوست تر، مردمی تر و صادق تر می بينم، بی آنکه فکر کنم با تأئيد مواضع او می توانم سکولاريسم مورد نظر خود را متحقق سازم؛ مواضع او او را روی جادهء عقلانيت سکولاريستی قرار می دهد، حتی اگر خود از فکر سکولاريسم گريزان باشد. و نيز از همين رو است که شجاعت اخلاقی آيت الله منتظری را تحسين می کنم، بی آنکه فراموش کنم او خود نظريه پرداز «ولايت فقيه» و رئيس مجلس خبرگانی بوده است که نظريهء مزبور را به قانون اساسی کنونی کشور سنجاق کرده است.

يعنی، اگر هدف رفاه و آزادی و خوشباشی و آينده داری ملت مان باشد، آنگاه هر سکولاريستی که وصول به اين همه را تنها در گرو تحقق سکولاريسم می بيند، نمی تواند هر قدم کوچک و اندک از جانب مخالفان قسم خوردهء سکولاريسم را ـ که منتج به آسايش مردمان شود ـ نفی کند. سکولاريسم يک مکتب اخلاقی نيست و نمی تواند قضاوت اخلاقی کند، اما سکولاريست ها، بايد صاحب اخلاقی انسان مدار باشند چرا که بدون آن می توانند به هيولا تبديل شده و همانگونه جهنم آفرين شوند که آيت الله های بی جنم و مصلحت گرای کنونی ما به هرچه بالاتر بردن ديوارهای جهنم حکومت اسلامی مشغولند.

اما نکتهء دومی که اين هفته، از جنبهء نظری، و در ارتباط با مواضع اسلاميست ها نسبت به سکولاريسم تظرم را جلب کرد به داستان دو جان جوان و رعنائی بر می گردد که بعنوان چهره هائی از جنبش کنونی ملت ايران در جهان مطرح شده و به نماد تبديل گشته اند و، از نظر من، زن و مردی هستند که چهرهء متکاثر و رنگارنگ جامعهء ايران را بروشنی در برابر نگاه جهانيان گرفته اند و من، بعنوان يک ايرانی، ياد هر دوشان را گرامی می دارم و آرزو می کنم که خون جوشان آنان به آتشفشان دماوندی تبديل شود که ضحاک و ضحاکيان را می روبد و به زباله دان تاريخ می فرستد.

اما من فکر می کنم که ذهنيت سوء استفاده گر اسلاميست ها ـ در هر دو جناح ـ می خواهد از اين دو جان باختهء راه آزادی نيز «استفادهء ابزاری» کند و کوشيده است با فراهم کردن زمينه برای مطرح شدن سهراب (از تحويل پيکر پاک او به خانواده اش ـ آن هم در حالی که پيکر ده ها تن ديگر را در سردخانه های گمنام پنهان کرده اند ـ گرفته تا دادن اجازهء دفن علنی او) رفته رفته خاطرهء ندا را کمرنگ کند و جای او را به سهراب بدهد که تصويرش برای اسلاميست ها قابل کنترل تر است و می توانند هرگونه تعبير و تفسير اسلاميستی را به آن نسبت دهند. به اعتقاد من، در اين «جابجائی»، اصول گرايان و اصلاح طلبان ـ بی آنکه مدعی باشم با همديگر توطئه کرده اند ـ به يک سان دست اندر کار بوده و هدف شان هم بستن راه بر امکان مطرح شدن انديشهء سکولاريستی در قامت نمادی به نام «ندا» بوده است.

در توضيح اين برداشت از اينجا شروع می کنم که در چند روز گذشته ديده ايم که خبر ديدار آقای مهندس موسوی و بانو، و نيز آقايان مهدی کروبی و خاتمی از مادر داغديدهء سهراب اعرابی همراه با عکس و تفصيلات ماجرا، در صدر خبرها قرار گرفته است. البته، بنظر من، و در يک مقياس انسانی، لازم است که اين حرکت دو کانديدای اروگاه اصلاح طلبان حکومتی و اطرافيانشان را درست و قابل تقدير ارزيابی کنيم. اما آنچه ذهن مرا بخود مشغول داشته آن است که چرا آقايان موسوی و کروبی، و بخصوص خانم کاظمی (همسر آقای موسوی) که در جريان اين انتخابات کوشيد تا با حضور خود بر نقش پر رنگ زنان در اردوگاه همسرش تأکيد کند، برای دلجوئی از خانوادهء آقا سلطان، که خون دخترشان نماد حضور و شراکت تمام عيار دختران جوان ايران در اين خيزش بزرگ شده، نرفته و يا، لااقل با چند کلام خشک و خالی اما بدون کلی گوئی های شعاری (که در سخنان آقای کروبی دربارهء ندا طنين افکن بود)، از ندا ياد نکرده اند؟

فکر می کنم هرکس جای من باشد چاره ای ندارد جز اينکه چند مطلب را کنار هم بگذارد تا بتواند برای اين پرسش پاسخی درخور به دست آورد. يعنی، راه ِ يافتن پاسخ، از مقايسهء دو چهرهء جان باختهء راه آزادی، آن هم نه از ديد سکولارها که از ديد اسلاميست ها می گذرد و من قصد دارم اين مقايسه را در برابر ديد شما انجام دهم:

1. ندا به هنگام شرکت در تظاهرات هيچ نشان سبزی با خود نداشت، حال آنکه سهراب هم شال سبز به گردن بسته بود و هم نواری سبز بر پيشانی داشت. آيا تفاوت نشان نمی دهد که سهراب و ندا در دو صف مختلف عقيدتی ـ سياسی قرار می گرفته اند؟

2. نامزد ندا در گفتگو با بی.بی.سی توضيح داده است که ندا در انتخابات شرکت نکرده و طرفدار هيچ کدام از کانديداها نبوده است و شرکت اش در تظاهرات خيابانی (که دولت می خواهد منکر آن شود ولی ويدئوهای پخش شده در سی.ان.ان کاملاً اين مطلب را مشخص می کنند) صرفاً برای اعتراض به کل سيستم بوده. من هنوز نمی دانم که آيا سهراب در انتخابات شرکت کرده و به آقای موسوی رأی داده است يا نه، اما او ظاهراً همهء علائم طرفداران آقای موسوی را با خود داشته است.

3. عکس هائی که از ندا منتشر شده کاملاً نشان می دهد که رعايت حجاب از جانب او صرفاً بخاطر اجبار حکومتی بوده است و او هرکجا که می توانسته بلافاصله خود را از شر آن راحت می کرده است. مثلاً، عکس های او در سفر ترکيه (کشوری که در همانجا با «نامزد» اش آشنا شده و با هم عکس گرفته اند) کاملاً عدم اعتقاد او به حجاب اسلامی را نشان می دهند. من اما از عقايد مذهبی سهراب اعرابی اطلاعی ندارم، اما مراسم تدفين او کاملاً صورتی مذهبی داشت. آيا همين موضوع در مورد ندا هم صدق می کند؟ من نمی دانم. حکومت اجازه نداده است که کسی مراسم تذفين او را ببيند و يا از محل دفن او، لااقل قبل از دفن، مطلع شود.

4. در شرح زندگی ندا می خوانيم که او تحصيل فلسفه را رها کرده و به ياد گرفتن موسيقی پرداخته و در عين حال قصد داشته در ترکيه راهنمای گردشگران شود. در مورد تمايلات سهراب چيزی منتشر نشده و اسلاميست ها از همين سکوت استفاده کرده اند.

5. رسانه های دولتی، با شدتی که اکنون کاستی گرفته است، سعی کرده اند ندا را زنی بی بند و بار (حتی در يک مورد با «روسپی» خواندن او) معرفی کنند که اصلاً در تظاهرات شرکت نداشته و در يکی از خيابان های دور از مسير مردم، بصورتی مشکوک و توطئه وار مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. آنها حتی کوشيدند تا قتل او را حاصل وجود يک سناريوی حساب شده از جانب دفتر بی.بی.سی در تهران نشان دهند. حال آنکه هيچ نکتهء خلافی در مورد سهراب از جانب اسلاميست ها مطرح نشده است.

خلاصه کنم. بنظر من، ندا نمايندهء بخشی از زنان آزادهء ايران بوده است که نه به حکومت اسلامی اعتقاد داشته و نه پابند اصول ظاهرپسند مذهبی بشمار می رفته است. او حتی، برخلاف «ارزش های شيعی»، در سفر به ترکيه با مردی که اکنون خود را «نامزد» ندا معرفی می کند (و بيشتر بايد او را، عطف به موارد ديگری همچون مورد رکسانا صابری و بهمن قبادی،«دوست پسر» ندا دانست) آشنا شده و صميمانه در کنارش نشسته و با هم عکس گرفته اند. در تهران هم معلم خصوصی موسيقی داشته و برای شرکت در تظاهرات نيز با معلم خود به خيابان آمده است. بر اساس اين شواهد، من بخود حق می دهم که ندا را زنی بدانم امروزی، مدرن، تساوی جو، بیزار از حکومت اسلامی و تظاهرات مذهبی آن، که تن به شرکت در انتخابات نداده و آن را بايکوت نموده، اما در تظاهرات عليه آن شرکت کرده است.

اما سهراب جوانمرگ ايران (همچون سهراب شاهنامه که در خانهء دشمن بزرگ شده بود) نمايندهء نسل تازه سالی است که ساده دلانه جذب جريانات اصلاح طلبی شده، با رفقايش به «موج سبز» ی که آقای موسوی آن را سبز «خاندان عترت» اعلام داشته پيوسته، احتمالاً در انتخابات شرکت کرده و پس از کودتا نيز برای «پس گرفتن رأی خود» با شال و سربند سبز به خيابان آمده است؛ و همهء اين اتفاقات البته قبل از امروزی بوده که بنظر می رسد جنبش بسرعت مشغول گذشتن از موسوی و کروبی و خاتمی است.

ندا صراحتاً يک زن سکولار است. يعنی همين شواهد اندک حاکی از آنند که او دوست داشته بجای اينکه عده ای آخوند بر کشورش حکم برانند و «ارزش» های خود را با باتون و چاقو بر مردم تحميل کنند، حاکميت از آن همهء مردم باشد و ـ برای اينکه همهء مردم در سايه اش بياسايند ـ از هرگونه مذهبی جدا باشد. اما سهراب هنوز تکليف خود را با کل حکومت اسلامی روشن نکرده بوده، فکر می کرده که نخست وزير محبوب خمينی می تواند اوضاع بهتری را برای مردم ايران فراهم کند و حکومت را ـ تا حد معقولی که البته معلوم نيست حدش کجاست ـ اصلاح نمايد.

حال، اگر شما جزو مصلحت انديشان اسلاميست بوديد ترجيح می داديد که کدام از اين دو جوان جان باخته در راه آزادی ايران تبديل به «نماد جنبش سبز» شوند؟ آنکه پيش چشم مردم جهان جامهء سياهش از خون جوان اش سرخ می شود و يا آنکه در عکس هايش ـ که به سرعت تکثير می شوند ـ همهء نمادهای سبز را به نمايش گذاشته؟

 يا اگر در کفش های خانم و آقای موسوی بوديد چه می کرديد؟ آيا به سراغ خانوادهء ندا هم می رفتيد تا دلداری شان دهيد؟ آيا از چای و شربتی که آن «خانوادهء از لحاظ مذهبی مشکوک» جلويتان می گذاشتند می نوشيديد و احساس نجس شدگی نمی کرديد؟

براستی، به من بگوئيد که، وقتی آقای موسوی به پيروان خود فرمان می دهد تا صفوف خود را از صفوف کسانی که به «جمهوری مقدس اسلامی» معتقد نيستند جدا کنند، شما فکر می کنيد ندا به کدام يک از اين دو صف تعلق داشته است؟ ـ صف آنها که صميمانه دوست دارند حکومت اسلامی، بی آنکه متلاشی شود، از درون متحول و اصلاح گردد؛ يا صف آنها که مطلقاً به برافتادن حکومت اسلامی فکر می کنند؟

و آيا نرفتن به سراغ خانوادهء ندا و تجليل نکردن از او نتيجهء نگاهی نيست که همچنان، پس از سی سال، مشغوا «خودی» و «ناخودی» کردن ملت ايران است، و در اين مورد به زنده و مرده به يک سان می نگرد؟

آيا، با يک چنين موضعی، می توان اين آقايان و خانم ها را «رهبران ملی» خواند و آنها را در برابر احمدی نژاد و خامنه ای ـ که غاصب حکومت و دارای ضديت اثبات شده با منافع ملی هستند ـ قرار داده و از آنها انتظار داشت که در «مبارزات» خود به آمال و آرزوهای «ندا» ها نيز بيانديشند؟

قضاوت با شما است.

بازگشت به خانه

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630