بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

ارديبهشت   1388 ـ مه  2009 

 

من هم حاضر بودم که در کودتای 28 مرداد شرکت کنم

محسن کردی

این «کودتای 28 مرداد»، تا مرگ جوان هایی که آن کودتا را بیاد دارند، در میان ایرانیان حکایتی داغ باقی خواهند ماند. بیشتر از همه، اهالی جبههء ملی سینه این کربلا را می زنند. [و اگرچه] این کودتا هیچ ربطی به مسائل سیاسی امروز ایران ندارد، اما اینها سی سال است که به آن آویخته اند.

اهل سلطنت هم معمولاً در برخورد با مقولهء 28 مرداد به گونه ای برخورد می کنند که تو گویی که اینها خود مستقیماً در این کودتا دست داشته اند. مثلاً، رضاپهلوی در این مورد بسیار مورد خطاب قرار می گیرد و من همیشه دیده ام که هم او و هم دیگر مشروطه خواهان به نوعی بابت این کودتا احساس «شرم حضور» دارند. در حالی که پاسخ این قضیه بسیار ساده است؛ کودتای 28 مرداد یک مقولهء تاریخی است و آقای رضا پهلوی هفت سال بعد تازه به دنیا آمده! این چه بلاهت است که یقهء او را بخاطر این کودتا بگیرید و از او بخواهید که مسئولیت بپذیرد؟ البته هدف نهفته در پس این گونه برخورد به رضا پهلوی این است که بسیار خوب، شما با اقرار به اینکه این کودتا مثلاً اشتباه بوده است پس دیگر به نظام پادشاهی نمی توان اعتماد داشت و این خطر وجود دارد که این گونه نظام بخواهد برای اعمال دیکتاتوری دست به کودتا بزند. تو گویی در نظام جمهوری، رئیس جمهور یا مثلاً وزیر دفاع، یا یک مقام دیگر، نمی تواند کودتا کند یا امکانش کمتر است.

هدف من از پرداختن به این مقوله، تاریخ نگاری نیست. شاید هم حوصلهء خواننده با آورده شدن نام های بسیاری سر برود. مهم نیست اگر با بیوگرافی نامهایی که آورده میشود آشنا نیستید. مهم رسوبی است که این مطلب در ذهن شما باقی میگذارد. یک تصویر کلی از ماجرا و اینکه آیا این حرکت به نفع منافع ملی ایران بود یا خیر. این مقاله سعی دارد که ذهن خواننده را در مقابل تابوها آسیب ناپذیر کند برای همین هم از جمله عنوان مقاله نیز جمله ای است که حتا شرکت کنندگان در آن کودتا ممکن است آنرا بسیار رادیکال بیابند. آنها خود نیز اسیر تابوها هستند. اینکه نکند برچسب فاشیزم به آنها بچسبد. ما باید بیاموزیم که اندیشه مستقل خودمان را داشته باشیم حتا اگر با نظر جمع نخواند. اگر جوان کنفدراسیونی مقیم اروپا در زمان شاه این گونه فکر میکرد چه بسا چنین بلایی بر سر ما نمی آمد. بحثش باشد برای فرصتی دیگر.
من سالها پیش این مقوله کودتا را بررسی کردم و سپس با گردن افراشته هرکجا هم که نشستی بود اعلام داشتم که بنده هم در زمان این کودتا هنوز بدنیا نیامده بودم اما اگر میشد به «ماشین زمان» نشست و به گذشته رفت، حاضر بودم برای شرکت در این کودتا در این ماشین بنشینم. یعنی در مقام قضاوت در مورد این کودتا بر علیه دولت دکتر مصدق که آیا کار درستی بود یا نه، به نظر من کاملا کار درستی بود. دلایلش را در زیر می آورم. همینقدر بطور خلاصه میگویم که کودتا مصدق را کنار گذاشت تا از مصیبت بزرگتر «کودتای سوسیالیستی افسران حزب توده» جلوگیری کند. لذا درگیری اصلی با مصدق نبود بلکه درگیری بین دو ایدئولوژی سرمایه داری و سوسیالیستی بود. افسران حزب توده قصد کودتای دست چپی و آوردن نظام سوسیالیستی را داشتند و دیگر افسران ارتش شاهنشاهی و نیز هیات حاکمه ایران خواستار ادامه همان نظام سرمایه داری بودند. بازی را شاخه نظامی حزب توده با بسیج و سازماندهی افسران و درجه داران ارتش برای انجام کودتا آغاز کرد. بهانه هم این بود که در ایران شاه دیکتاتوری میکند و آزادی انتخاب وجود ندارد که مردم بخواهند آزادانه نظام سوسیالیستی را روی کار بیاورند. این بهانه سخنی بی پایه بود چرا که مردم ایران آن زمان عقبمانده تر از آن بودند که از سوسیالیزم سر در بیاورند و هنوز تارهای محکم مذهب و فرهنگ جسم و روح این مردم را در تسخیر خود داشت. لذا هدف مانند سایر کودتاهای مشابه دست چپی چیزی بجز بدست گرفتن قدرت از راه قهری کودتا نبود و نظر مردم به اندازه پشیزی در این میان تعیین کننده نبود و اهل سوسیالیزم صلاح مردم را بهتر تشخیص میدادند. دقیقا گروهی چوپان بودند که برای گوسفندان میخواستند تصمیم بگیرند.
خوب، حال شما اگر در آن زمان زندگی می کردید، فقط تماشا میکردید؟ یا به نفع نظامی که به نگاه شما به زندگی نزدیک تر بود وارد گود میشدید؟ اگر پاسخ دهنده بگوید هر دو راه اشتباه بود و من به نفع هیچکدام وارد گود نمی شدم، این پاسخ برای فرار از مسئولیت است. بخواهید و نخواهید دارند از بالای سرتان برای شما تصمیم میگیرند. بسنده کردن به نظاره یعنی پذیرفتن گوسفند بودن و تصمیم گرفتن را به دیگران واگذار کردن. حال بین پیوستن به حزب توده و نظام مالکیت دولتی و سوسیالیستی و اقمار شوروی بودن یا ادامه همان وضعیت ایران پادشاهی و سرمایه داری باید یکی را انتخاب می کردید. البته من با تجربه یک ایرانی در سال 2009 میگویم که به کودتا می پیوستم و از نظام موجود دفاع میکردم چرا که امروز از نظام سوسیالیستی واقعا موجود و چگونگی کارکرد آن اطلاع دارم. اما اگر بجای آن جوان پرشور و احساساتی و فداکار هوادار کارگر و دهقان در سال 1332 بودم، البته که از حزب توده و کودتای دست چپی حمایت می کردم. و همه حرف من هم همین است که تاریخ مربوط به گذشته است. ما اگر هم آن زمان به دلیل کمبود تجربه بشری در مورد کارکرد فاجعه بار نظام سوسیالیستی آگاهی نداشتیم اما امروز که این تجربه را داریم! دیگر امروز نباید دلخور باشیم از اینکه چرا کودتای دست راستی در کشور انجام گرفت. و این برداشت باید فصل اشتراک و آشتی بین هواداران سلطنت و بقیه کسانی باشد که با سلطنت مخالفند و با کودتای 28 مرداد مساله دارند. تنها کسانی هنوز میتوانند این کودتا را بد بدانند و رد کنند که هنوز هم به نظام سوسیالیستی اعتقاد داشته باشند چرا که در صورت پیروزی طرف مقابل، نظام سوسیالیستی و اقتصاد دولتی بر کشور حاکم میشد.

 

بررسی عمیق تر مساله؛
تاريخ مدون بشر، از پيدايش اولين تمدنها تا امروز از ده هزار سال فراتر نمى رود. «خوشبختانه» در زمانهاى قديم امكان ثبت تمامى وقايع عصرهاى گوناگون وجود نداشت. تصور دانشجوى رشته تاريخى را بكنيد كه ناچار باشد براى هر صد سال تمدن بشرى از آغاز تا امروز به اندازه صد سال اخير منبع در اختيار داشته باشد و ناچار باشد براى علامه شدن در تمامى آن متون را بدقت بخواند و فرا گيرد. آيا عمرش كفاف ميدهد؟
فقط نگاهى به كتابهاى تاريخى كه درباره وقايع ايران از پس از جنگ جهانى دوم تا امروز نوشته شده است، خود نشان مى دهد كه مطالعه تمامى اين متون اگر از عهده كسى بر آيد، حفظ و بخاطر سپردن تمامى متن آن كار آسانى نيست. اما اگر نتوان متن يك كتاب را به تمامى به خاطر سپرد، ولى در ضمير آگاه و ناخودآگاه ما احساسات گوناگونى نسبت به شخصيت هاى تاريخى رسوب مى كند. گاه كتابى را مطالعه مى كنيم و شخصيت تاريخى آن كتاب را تحت تأثير مطالب آن كتاب خائن يا خادم به حساب مى آوريم و اگر از ما سئوال شود كه چرا؟ پاسخ را شايد در دو جمله هم نتوانيم بياوريم و ناچار شويم دوباره به كتاب منبع مراجع كنيم. البته آنچه آمد قياس به نفس بود. البته بسيارى ديگر را نیز در اين وضعيت ديده ام.
اين نامها و عناوين را بدون فشار آوردن به حافظه مى آورم: ستارخان و باقرخان، ميرزا كوچك خان جنگلى، ميرزا ملكم خان، جمال الدين اسدآبادى، سرهنگ پولادين، محسن جهانسوزى، سپهبد رزم آرا، سرگرد على اكبر اسكندانى و ... گروه سازمان افسرى حزب توده و بسيارى ديگر از اين قبيل كه مى توان ياد كرد.
وجح افتراق ميان ايشان فراوان است اما اولين وجه مشترك تمامى افراد نامبرده، حساسيت آنان به مسائل كشور و داشتن حس مسئوليت براى تغيير وضع جامعه ايران و رهايى ايران از چنگال فقر و استبداد بوده است و كمتر در نظرات ارائه شده پيرامون آنان در ذم شان سخن رانده شده و بخصوص در مورد شخصيت هايى مانند ستارخان و باقرخان بجز تمجيد و احترام نبوده است. در مورد افسران حزب توده، هر چند دشمنان حزب توده از اين حزب با لقب خائن ياد مى كنند، اما در مورد افسران عضو شاخه نظامى اين حزب بندرت لقب خائن بكار مى برند و غالباً از عنوان «فريب خورده» استفاده مى شود. از ديگر نكات مشترك اين افراد، مانند ميليونها ايرانى ديگر- در صورت يافتن فرصت- تلاش در جهت زير و رو كردن وضع موجود و پى افكندن نقشى ديگر در جهت «نيك بختى» ميهن بوده است!
اگر از ستارخان و باقرخان - و ساير مبارزان دوره مشروطه- كه آنچه كردند دربست مورد حمايت نسل هاى گذشته و كنونى و خواست مردم بود بگذريم، بقيه «مبارزه» را به ابتكار خود و بدون التزام و اعتقاد به وجوب حمايت علنى و حضورى مردم نسبت به اهداف شان انجام مى دادند.
«وقتى هدف مردمى باشد پر واضح است كه مردم موافقت دارند... چه كسى مى تواند دنبال پخش فرم نظرخواهى عمومى از مردم باشد؟» وانگهى، «توده مردم بى سواد» از سياست چه سر در مى آورند؟ خير و صلاح مردم را «روشنفكران مترقى» از بالاى سر مردم مى توانند تأمين كنند و انصاف بايد داد كه شايد حق هم داشتند چنين بيانديشند. مردمى كه تماماً تحت تأثير افكار عقب مانده ايلى و مذهبى هستند را مشكل بتوان به «رهايى و خوشبختى» رهنمون شد. بهرحال نقطه مشترک تمامی این افراد این است که برای شروع حرکت شان نه مشروعیت مردمی داشتند و نه به دنبال کسب آن بودند. بلکه سرخود، خود را مدافع منافع مردم میدانستند و اقدام میکردند. مثل فیدل کاستروی خودمان! در این گونه موارد مهم پیروزی است. اگر پیروز شدید برحق بوده اید اگرنه، یک یاغی بیش نبوده اید.
از اسامى ياد شده به نظاميان بپردازيم:
۱- سرهنگ پولادين؛ مطابق روايت سرهنگ غلامرضا نجاتى، سرهنگ پولادين با تجربه كودتاى رضاخان، بفكر كودتا بر عليه رضا شاه ميافتد. در مورد انگيزه كودتا مطلبى نيامده است. او به اعدام و همكارانش به زندان محكوم شدند.
۲- محسن جهانسوزى فارغ التحصيل حقوق؛ وى در تاريخ و سياست داراى اطلاعات وسيعى بود. در سال ۱۳۱۷ كتاب نبرد من نوشته آدولف هيتلر را به فارسى ترجمه كرد. جهانسوزى با افكار ناسيوناليستى شديد، رضا شاه را عامل انگليس و ادامه حكومت او را به زيان كشور مى پنداشت.
جهانسوزى هنگام خدمت وظيفه در دانشكده افسرى عده اى از افسران و دانشجويان را به ايده هاى خود جلب كرد. هدف او مبارزه بر عليه رژيم رضا شاه بود. اما او لو رفت. از ميان
۸۷ تن بازداشت شدگان گروه او، ۴۹ تن چند ماهى زندانى بودند و آزاد شدند. ۳۸
تن تسليم دادگاه نظامى شدند و احكامى شامل اعدام، زندان و .... گرفتند. اما نكته قابل توجه اينجاست؛ روزى كه محسن جهانسوزى اعدام شد فقط بيست و چهار سال داشت. (پس نظام گذشته «نوکران امپریالیزم را هم از سرکوب بی نصیب نمی گذاشت)
۳- قيام افسران خراسان - شب ۲۴ مرداد ۱۳۲۴ نوزده تن افسر و شش تن سرباز به فرماندهى سرگرد توپخانه على اكبر اسكندانى، از لشگر خراسان «قيام» كردند و با چند دستگاه اتومبيل و مقاديرى اسلحه و مهمات، عازم تركمن صحرا شدند تا در آنجا با استفاده از حضور ارتش سرخ، پايگاه مقاومت عليه دولت مركزى ايجاد كنند. آنها روز ۲۷ مرداد در گنبد كاووس به دام ژاندارمها افتادند. سرگرد اسكندانى و هشت تن همراهانش كشته و چند تن هم مجروح گرديدند.
۴- سپهبد رزم آرا- در اواخر سال ۱۳۲۶ او مقبول ترين چهره نظامى ارتش ايران بود. نه تنها در ارتش نفوذ و قدرت زيادى كسب كرده بود، بلكه در ساير امور مملكت نيز مداخله مى كرد. به روايت سرهنگ غلامرضا نجاتى: «محمد رضا شاه بر خلاف ميل خود، به توصيه وزارت خارجه امريكا و بدون رأى تمايل مجلس شوراى ملى، در تير ماه ۱۳۲۹ فرمان نخست وزيرى او را صادر كرد. رزم آرا در تهيه و تنظيم برنامه دولت خود، كه اهم آن مسئله نفت بود، از حمايت واشنگتن سود برد و چون نخست وزيرى او بر خلاف تمايل محمد رضا شاه بود، شاه و اطرافيان را نسبت به مقاصدش نگران ساخت، زيرا سپهبد جوان، باهوش، جاه طلب و آشنا به زد و بندهاى سياسى، كه ارتش را پشت سر خود داشت، اگر زنده مى ماند و توفان نفت را از سر مى گذراند، محتملاً محمد رضا شاه را از ميان بر ميداشت، و چه بسا تاريخ سياسى ايران در مسير ديگرى قرار مى گرفت، ولى با قتل او در اسفند ۱۳۲۹ يكى از چهره هاى مهم سياسى ايران از صحنه خارج گرديد و محمد رضا شاه از وجود يك تهديد بالفعل عليه خود و سلطنتش رهايى يافت». سرهنگ نجاتى قتل رزم آرا را به محمد رضا شاه نسبت مى دهد.
۵- سازمان نظامى حزب توده- بنيانگذاران سازمان نظامى حزب توده، از افسران جوان و خوشنام ارتش، نظير سروان خسرو روزبه، سرگرد آذر، سرگرد اسكندانى، سرگرد خاتمى، سرهنگ سيامك و سرگرد مبشرى بودند. سازمان از ايدئولوژى حزب توده كه همان هدفهاى سوسياليستى شوروى بود پيروى مى كرد و فعاليت كادرها مخفى بود. در جريان غائله پيشه ورى، گروهى از افسران سازمان نظامى، براى سازماندهى ارتش دمكراتها، به آذربايجان اعزام شدند. در شهريور ۳۳ با دستگيرى سروان عباسى حدود ۵۰۰ تن از افسران دستگير و ۲۱ تن به اعدام و بقيه به زندان محكوم شدند. كمتر كسى در نيت نيك اين افسران و مردم دوستى شان شك دارد. اما آیا این حسن نیت مجوزی برای اقدام آنها برای براه اندازی یک کودتای دست چپی در ایران بسنده است؟ اگر اینطور باشد که هر کسی میتواند نیتی در دل داشته و دار و دسته ای راه بیاندازد.
۶- سازمان افسران ناسيوناليست- اين سازمان را تعدادى از افسران جوان در اواخر سال ۱۳۳۰ پايه گذارى كردند و اهداف زير را مخفيانه دنبال مى نمودند:
۱- ايجاد حكومت دمكراسى، بر اساس قانون اساسى
۲- انتزاع نيروهاى مسلح كشور از پادشاه و واگذارى مسئوليت اداره ارتش به دولت قانونى
۳- مبارزه با فساد در ارتش و نيروهاى انتظامى و تصفيه ارتش از عناصر ناصالح «غالباً از سرتيپ به بالا»
۴- پشتيبانى از نهضت ملى و دكتر مصدق
از اقدامات اين افسران، ترغيب دكتر مصدق به تعيين وزير جنگ و انتزاع پادشاه از ارتش بود. تا آن زمان، هم در دوره رضا شاه و هم محمد رضا شاه وزراى جنگ و فرماندهان ارتش از جانب پادشاه كه مقامى غير مسئول بود انتخاب مى شدند. مقاومت محمد رضا شاه در مقابل اين خواست مصدق، به استعفاى مصدق و وقايع سى ام تير انجاميد كه مصدق دوباره به قدرت بازگشت و پست وزارت دفاع را نيز خود بعهده گرفت.
اقدام ديگر افسران ناسيوناليست تصفيه ارتش و بركنار كردن تمامى اميران (سرهنگ به بالا) به استثناى چند تن و نيز
۱۳۶ تن از درجات سرهنگى به پايين بود.
تمامی این افسران و گروهها همه در دوران پهلوی در پی بدست گیری قدرت دولتی از راه قهر بوده اند و برای شان تفاوتی نمی کرد که آیا دوران دمکراسی 1324 تا 1332 برقرار است یا دوران دیکتاتوری رضاشاه.
مطابق يك سند، در زمان مصدق، محمد رضا شاه به سبب از دست دادن نفوذش در ارتش نوميد و نگران شده بود. او در ملاقات خود با هندرسون سفير امريكا در مورد براندازى مصدق و روى كار آوردن زاهدى -
۹ خرداد ۱۳۳۲- گفته است: «گمان نمى كنم زاهدى بتواند از طريق كودتا موفق شود، سرتيپ امينى- از افسران ناسيوناليست- نفوذ خود را در سطوح بالاى ارتش توسعه داده است.
رابطه كنونى من با ارتش غير قابل تحمل شده است. نه گزارشى دريافت مى كنم، نه افسران به ملاقاتم مى آيند. اگر اين وضع ادامه يابد، در ماه جولاى به عربستان سعودى خواهم رفت.» - يا همه چيز، يا هيچ چيز- پس از
۹ اسفند ،۱۳۳۱ مصدق سرتيپ تقى رياحى را به رياست ستاد ارتش گمارد.
اين انتصاب بر برخى افسران عضو سازمان گران آمد. بحث و گفتگو و اعتراض آغاز شد و به خصومت و دشمنى افسران انجاميد و كار بجايى رسيد كه در اوايل فروردين
۱۳۳۲ فعاليت شوراى افسران عملاً متوقف شد و در اواسط تير ماه به سراشيبى فروپاشى افتاد و در روزهاى بحرانى مرداد ماه و نزديك شدن كودتاى ۲۸ مرداد، عملاً متلاشى و افسران تنها نظاره گر وقايع بودند.
بررسى علل شكست
آنچه در مورد نقش ارتشيان در وقايع سياسى كشور آوردم برگرفته از كتاب تاريخ سياسى
۲۵ ساله ايران تأليف سرهنگ غلامرضا نجاتى بود كه بسيار خلاصه و فشرده آورده شد. ساير وقايع نگاران نيز كمابيش بر همين سياق نوشته اند و گاه تحت تأثير ايدئولژى يكى را بالاتر و ديگرى را پايين ترنهاده اند.
خود سرهنگ نجاتی مؤلف «تاريخ سياسى...» علت شكست اين حركت ها و فروپاشى ناگهانى ارتش در مقابل يورش متفقين در شهريور
۲۰
را «خصلت استعمارى ارتش» مى داند كه: «ارتشى بود پوشالى كه سفير امريكا آن را ببرى كاغذى مى ناميد».
بعقيده نگارنده، قضاوت سرهنگ نجاتى «قضاوت» نيست، «شعار» است... مانند بسيارى قضاوت هاى مشابه. البته که ببر کاغذی بود اما این ببر کاغذی وسیله ای بسنده برای تغییر حکومت در ایران بود.

در «قضاوت» ها، تقريباً تمامى صاحبنظران، بجز موارد رضا شاه، خمينى، محمد رضا شاه، در تاريخ معاصر كمتر «پشت سر مرده» حرف زده اند و كمتر به شكست خوردگان تاخته اند كه با خصلت «درويشى» فرهنگ ايرانى نمى خواند. اما در مورد این سه نفر سخن زیاد رفته ست. كشته شدن براى هر هدفى «مقدس» نيست، قابل احترام نيست، آنچنان كه هيتلر كه در راه «هدف» خود نابود شد مقدس نبود.
براى آنكه منظورم روشن تر شود يك فرض را در نظر مى آوريم:
امروز ماهيت خمينى بر همه ما روشن است. همه ما از او شديداً متنفريم. او با رذالت تمام زير پوشش «تقدس اسلامى» همه مردم ايران را فريب داد و اين دو رويى قبل و بعد از انقلاب اوست كه علاوه بر نفرت، خشم ما را نيز بر مى انگيزد.حال چشمان تان را ببنديد و به زمستان
۵۷ بازگرديد. روز ورود خمينى به ايران است. همه منتظر اين «مرد بزرگ» هستند تا سيماى «روحانى»اش را ببينند و صداى آسمانى اش را بشنوند. «ديو» رفته است و هواپيماى ارفرانس آخرين چرخش را بر فراز تهران انجام مى دهد و چرخها را باز كرده تا «فرشته» را بر زمين فرود آورد.. ناگهان موشكى ضد هوايى -از همان نوع كه ارباس ايرانى را بر فراز خليج فارس سرنگون كرد- از زمين بسوى آسمان پر مى گشايد و «فرشته» روياهاى ما را همراه تكه هاى لاشه هواپيما بر زمين پرپر مى كند... انقلاب مى شود و آيت الله طالقانى -فرضاً- مى شود ولى فقيه و پس از مرگ زودرس او على خامنه اى- فرضاً جانشين او مى شود و همين بساط سی سال گذشته تكرار مى شود و مردم در رنج و عذاب جمهوری اسلامی به سر می برند. حال چشمان تان را باز كنيد. خمينى در كدام گوشه مقدس و طلايى ذهن تان جايى دارد؟ مطمئن هستم كه نام «پدر خمينى» در كنا ر«پدر طالقانى،» لحظه اى از دهان مسعود رجوى نمى افتد.
ما ديگران، از سلطنت طلب تا كمونيست بارها كف افسوس را بهم مى كوبيديم كه: «اگر يك مرد در تاريخ معاصر ايران پيدا مى شد كه بتواند ايران را بعرش برساند، همين خمينى بود كه «استعمارگران» و بدخواهان ايران نگذاشتند و هواپیمای او را قبل از فرود سرنگون کردند. خدا بیامرز در پاریس چه حرفایی میزد و چه آگاه و متعهد بود. حیف شد.. خیلی حیف شد. چه رساله ها كه در وصف آزادگى و آزادى خواهى و دمكرات منشى او و اينكه از كشتن مگس جلو مى گرفت و پنجره را باز مى كرد و رهايش مى كرد نوشته نمى شد و دل هر زندانى سياسى شكنجه شده اى از يادآورى نام خمينى بدرد نمى آمد. حال به نامها و عناوين زير توجه فرماييد:
الف- رضا خان ميرپنج: جمال الدين اسدآبادى، ميرزا ملكم خان، ميرزا كوچك خان جنگلى، كلنل محمد تقى خان پسيان، حسنعلى منتظرى، آيت الله طالقانى، و نيز سازمان افسرى حزب توده، گروه محسن جهانسوزى و افسران ناسيوناليست.
ب- دو نام را بايد جداگانه آورد: ميرزا تقى خان اميركبير و دكتر محمد مصدق
ج- و يك نام را باز هم جداگانه بايد آورد: امير عباس هويدا.
در مورد گروه الف تنها خصلت مشترك آنها، «ضد نظام موجود» بودن شان است. هر كس با نظام وقت غرض داشته كلمه اى به بدى از آن گروه نياورده است. بجز رضاخان بقيه در مرحله «فرود هواپيماى ارفرانس» به لحاظ فيزيكى يا سياسى كشته شدند و فرصت نكردند چهره «مردمى و دمكرات و آزاديخواه» خود را پس از رسيدن به قدرت نشان بدهند.
اگر رضا خان در كودتا موفق نمى شد و در دم كشته ميشد آيا اكنون در كنار كلنل پسيان جاى نداشت و «مصيبت نامه نويسان» حرفه اى در وصف وطن دوستى او نمى نوشتند كه: «او با هوش و درايت ذاتى ژنرال آيرون سايد را فريب داد اما متأسفانه عمال احمد شاه قاجار -خون آشام!!- بفرماندهى ژنرال هاى روسيه تزارى اين «فرزند رشيد وطن» را «شهيد» كردند و «قيام رضا خان ميرپنج» سركوب گرديد... آنچنان كه «قيام» ميرزا كوچك خان آنچنانكه «قيام» افسرن خراسان و «قيام» كلنل پسيان و قيام هاى ديگر...؟
شكست ملت ما از «استعمار» و «ارتش استعمارى» و «عمال استعمار» نيست... شكست ما از خودمان است. ما خودشان، خودمان را شكست مى دهيم. ما هيچ چيز مثبتى در يك مقوله معمولاً نمى يابيم، همه اش انتقاد است و بخاطر دستمالى قيصريه به آتش مى كشيم. ما همه چيز را بطور كاملاً ايده آل و بى نقص مى خواهيم... يعنى دقيقاً همان كه خود مى پنداريم را بى نقص مى خواهيم... يعنى دقيقاً همان كه خود مى پنداريم را بى نقص مى دانيم و بر همين اساس، هرگاه كه فرصت يافتيم، هرگاه كه سرگرد اسكندانى شديم، رزم آرا شديم، ميرزا كوچك خان شديم، كلنل پسيان شديم، سرهنگ مبشرى و محسن جهانسوزى
۲۴
ساله شديم و ديديم كوچكترين روزنه اى براى «نادر» شدن، ناجى ملت شدن و طرحى نو در انداختن باز شده است و مى توانيم آرزوى ديرينه مان، آن ايده آل حداكثر و بى نقص مان را انجام دهيم معطلش نكرده ايم، تا دم مرگ «براى ملت» ايستاديم و توطئه كرديم و مملكت را بنام مبارزه با ديكتاتور و «نوكر خارجى» به آشوب كشيديم و اجازه نداديم آرامش و امنيت كه لازمه پيشرفت است مدتى طولانى تر دوام يابد. اگر آن كسانى را كه نام شان در اين مقاله آمد و در وصف نيكى هاى شان كتاب ها نوشته شده را يك هفته در يك محل تنها مى گذاشتيد يكديگر را از پا در مى آوردند... ايران را هم!
ميرزا تقى خان، در دوره اى كه عقب ماندگى ذهنى، فرهنگى هم مردم و هم پادشاه را احاطه كرده، آنچنان مجذوب «حق» و اصلاحات و غيره مى شود كه زمان و مكان و موقعيت را فراموش مى كند و مثلاً هنگامى كه در كنار شاه اسب ميراند آنقدر اسبش سر و گردنش را از اسب شاه جلوتر مى برد كه شاه... به هيبت شاهانه اش بر مى خورد و با شلاق به سر اسب ميرزا تقى خان تازيانه مى زند و تاريخ نويس «بى طرف» و «منصف» ايرانى در ذم اين حركت شاه يك قرن قلم مى زند.

 

كشور نادرها و قهرمانان ملى
در كشورى كه «محبوب ترين» بودن مقبول ترين احساس انسان هاست، بسيارى از خيرخواهان ملت، چشم ندارند فداكارى فرد ديگرى را در راه همان ملت تحمل كنند، ميرزا تقى خان بايد مى دانست كه عاقبتش به كجا مى انجامد. او نبايد احساسى در شاه بوجود مى آورد كه شاه خود را اسير دست او احساس كند. او بايد كارى ميكرد كه تمامى كارها بنام پادشاه و فرمان همايونى انجام شود نه بنام ميرزا تقى خان. در كشورى كه از صدر تا ذيل آن را مردم عقب افتاده تشكيل مى دهد نمى توان حق انسانيت و مدنيت را آنچنان كه بايد ادا كرد.
يك ميرزا تقى خان زنده و مفيد براى اين كشور بهتر از ميرزا تقى خان پاكدامن ولى شهيد و قهرمان است. مفيد بودن الزاماً نمى تواند با سازش ناپذيرى عجين باشد. مى توان به اطرافيان شاه باج داد، به شاه باج داد، دل همه را بدست آورد و تا آنجا كه مى شود اصلاح كرد... مردم را يك شبه و طى يك نسل نمى توان اصلاح كرد و تغيير داد. اين را مصدق هم درك نكرد. و کسانی هم که به محمدرضاشاه معترضند که او «با گروههای دمکرات همکاری نکرد» نیز درک نکردند. برعکس، محمدرضاشاه بسیار هم برای همکاری با اینها آماده بود. اما هرگاه که دست همکاری را جلو می آورد، حضرات با بلاهت خواستار کوتاه کردن دست او از قدرت و پرداختن به سلطنت بجای حکومت بودند. هنوز هم پس از سی سال همین نظر را دارند. و این در شرایطی که بسیاری از خدمتگزاران این آب و خاک این مهم را درک کردند که شاه اگرچه دیکتاتور (در اصل اقتدار گرا) اما واقعا دلسوز است و میخواهد کشور ما پیشرفت کند. خوب چه اشکالی دارد که کارها به نام او تمام شود؟ و حقا که دل اینها برای ایران نمی سوخت بلکه از این میسوخت که چرا اینها تلاش کنند و افتخارش برای شاه بماند! خاک بر سر نفهم تان!
در شرايطى كه ظرف يك دهه صدها افسر ارتش تحت عناونين گوناگون قصد براندازى يا حكمرانى داشته اند و هر ياغى و گردن كشى كه فرصت مى يافت در گوشه اى از كشور حكومت خودمختار برقرار مى كرد- و قدم بعدى شان بلعيدن خود مصدق بود- دكتر مصدق از شاه مى خواست كه سلطنت كند نه حكومت. آنهم محمد رضا شاهى كه همواره مى خواست «كورش كبير دوم» باشد و به هر كس كه در مسابقه آبادانى كشور از او سريعتر مى رفت حسادت مى كرد. چه اشكالى داشت كه او سردار ديكتاتور سازندگى باشد؟
اتفاقا سازمان افسرى حزب توده و گروه افسران ناسيوناليست و گروه سرگرد اسكندانى همه در فاصله سقوط رضاشاه و ورود متفقین و دوره محمد مصدق و در شرايطى بوجود آمد كه محمدرضاشاه سلطنت مى كرد نه حكومت. این که شاه اقتدار گرا بود و این حرفها همه چرت و مزخرف است. شاه مجبور به اقتدار گرایی شد و به نظر من هم کار درستی کرد. نور به قبرش بباره که دیکتاتور شد و از حکومت این آدمخورها جلوگیری کرد.
در كشورى كه «نادر»هاى بسيار دارد فقط يك نادر از همه مشروع تر است: نادر شاه. (آقا این کلمات قصار را در جایی یاد داشت کنید یادتان نرود! این یکیش خداوکیلی خیلی یک بود! ترکوندیم!)
امير عباس هويدا تنها كسى بود كه با واقع بينى به اين مهم پى برد.
او با «نادرشاه» درگير نشد و راه را باز گذارد تا طى شود ولو با مقدارى نقايص و كمبودها و نرسيدن به حداكثرها. و راه آنچنان طى شد كه مورد غبطه كشورهاى مشابه مان واقع شديم. پيشرفت هاى آن سيزده ساله بيشتر مرهون «امير» عباس هويدا است كه در ركاب نادر ايستاد و او را يارى داد تا «شمشير» نادر.
اگر بجاى هويدا مصدق نشسته بود، حوادث آن «دو سال» آنقدر تكرار ميشد تا حزب توده مصدق را سرنگون كند. البته مخالفان اين نظر، از جمله دكتر مصدق! عقيده دارند كه پيرامون قدرت حزب توده و كادر نظامى آن اغراق شده است. برخى ميگويند مصدق از حربه حزب توده براى ترساندن امريكايى ها و دريافت كمك مالى از آنها سود مى جسته. طرفه اينكه بسيارى اعضاى حزب توده نيز همين نظر را ابراز ميدارند. مصدق بعدها گويا در احمد آباد به دكتر سنجابى اظهار مى دارد كه: («قدرت» حزب توده بهانه اى براى كودتا بود. توده اى ها فقط در خيابانها نعره ميكشيدند.... خوب بگذاريد نعره بكشند!). ملاحظه میفرمایید که چقدر پیرمرد پرت بود؟ حتا هواداران حزب توده و کسانی که در جریان کار هستند نیز به این گفته پیرمرد میخندند.
و اين در شرايطى كه حزب توده مثلاً غير قانونى بود ولى بسيارى از كادرهاى نظامى و غير نظامى آن روز
۲۸ مرداد منتظر اشاره رهبرى حزب بودند تا به ميدان بيايند و كودتا را به ضد كودتا تبديل كنند.
بعد از كودتا اقليت رهبرى حزب توده از جمله كيانورى و نيز اكثريت هواداران -توده حزبى- عقيده داشتند كه ممكن بود بتوانند جلوى كودتا را بگيرند. هر چند
۴۰ سال بعد كيانورى در خاطرات خود مى نويسد اين ارزيابى نادرست بود! مهندس صادق انصارى از اعضاى قديمى حزب توده در صفحه ۳۲۵
كتاب خاطرات خود مى نويسد: «نيروهاى خرابكارى و جاسوسى امپرياليسم انگليس و امريكا با بهره بردارى از فضاى ضد توده اى كه با هياهو ايجاد كرده بودند، مى كوشيدند اين حزب را بسيار نيرومندتر از آنجه بود نشان دهند... ما خود نيز با گنده گويى هايى از قبيل «ما كودتا را به ضد كودتا تبديل خواهيم كرد» به اين گونه تحريكات و فتنه انگيزى ها دامن مى زديم!
این نظریه جناب مهندس «صادق» انصاری از سر صداقت نوشته نشده است. برای کودتا به بیش از یک «سرهنگ قذافی» نیاز ندارید. شما پانصد افسر در اختیار داشتید آنهم در ارتش کوچک آن زمان ایران.
 

«نادر»هاى حزب توده
اما آنچه اين نگارنده بر آن انگشت مى گذارد، سازمان نظامى حزب توده است كه آن را هم برخى كسان سعى دارند تهديدى ناچيز بشمار آوردند.
پايه هاى اين سازمان در سالهاى پس از شهريور
۲۰ ريخته شد و در سال ۱۳۲۲ توسط افسرانى كه از آنها ياد شد عملاً بوجود آمد.
اولين «نادر» اين گروه- يا فيدل كاستروى آن- سرگرد اسكندانى بود كه ذكرش رفت. برخى «نادر»های ديگر اين حزب در غائله آذربايجان به پيشه ورى پيوستند. مارك گازيورسكى از بخش علوم سياسى دانشگاه ايالتى لويزيانا نيز نظرى مشابه كيانورى و مهندس صادق انصارى دارد. او نيز با تكيه بر اسنادى مى گويد كه: «سازمانهاى «ام،آى
۶،» و سيا با تشبثاتى تعمداً در مورد حزب توده و ميزان همكارى آن با مصدق اغراق گويى ميكردند. بخشى از سيا نيز تسخير قدرت توسط حزب توده را لااقل تا پايان سال ۳۲
امرى نامحتمل تلقى مى كرد.» اما بعد از سال 32 چه؟ من در خاطرات یکی از این افسران جوان خواندم که با گروهان زیر دستش فقط منتظر یک فرمان از بالا بود که بر علیه کودتاچیان وارد عمل بشود.

ادامه دارد..

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

newsecularism@yahoo.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630