بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

ارديبهشت   1388 ـ مه  2009 

پيوند به آرشيو آثار نويسنده در سکولاريسم نو

معرفی کتاب «درد اهل ذ مه»، نوشتهء يوسف شريفی

اسماعيل نوری علا

            اخيراً کتابی دريافت داشتم از نويسنده ای مقيم کاليفرنيای جنوبی، به نام آقای يوسف شريفی، با عنوان «درد اهل ذمه ـ نگرشی بر زندگی اجتماعی اقليت های مذهبی در اواخر عصر صفوی»، در 538 صفحه که تا تمامش نکردم نتوانستم آن را بر زمين بگذارم. پس از آن نيز دست به کار يافتن نويسنده شدم، هم برای تشکر از لطف محبت آميزش در ارسال کتاب، هم برای آشنائی بيشتر با کسی که خود را نويسنده و محقق نمی داند اما با دقت و وسواس تمام گنجينه ای از مدارک تکان دهنده در مورد ريشه های تبعيض مذهبی در ايران را فراهم آورده است. فکر می کنم اين اثر آينهء عبرتی است برای هرکس که هنوز به وجوب برقراری سکولاريسم در ايران شک دارد و در مذهب دينکاران مستقر در حکومت به جستجوی تساهل و تحمل جامعه ای چند صدائی است.

          کتاب دارای پيشگفتاری با عنوان «انگيزه» و مقدمه ای در معرفی هدف و طرح کتاب است. فصل اول کتاب، با عنوان «سلطنت شاه اسماعيل دوم»، به قطعی شدن استقرار تشيع امامی در ايران و تسلط دينکاران جبل عاملی پرداخته و داستان «اجبار يهوديان به تغيير دين و پذيرش اسلام» را با جزئيات تشريح می کند، دلايل فقهی آن را می شکافد و عاملين آن را می شناساند. فصل دوم به ادامهء اين سياست در دوران سلطنت شاه سليمان و فصل سوم به سلطنت شاه سلطان حسين می پردازد و از فاجعهء بزرگ و ضد بشری معاملهء شاهان صفوی و علمای [اغلب] جبل عاملی عليه آنچه که «اقليت های مذهبی» خوانده می شوند پرده بر می دارد.

          آنگاه، نويسنده به مبانی عقيدتی اين «هولوکاست ايرانی» [تعبير از من است] می پردازد و در فصل چهارم چند مورد اجتماعی را مورد بررسی قرار می دهد و رفتار دولت صفوی با مسيحيان و زرتشتتيان را نيز به تشريح می کشد. آنگاه کتاب به مبانی فقهی تشيع امامی روی می آورد و در فصل پنجم «قانون ارث اقليت های مذهبی بر مبنای فقه اسلامی» را مطالعه کرده و در فصل ششم به موضوع «جزيه» [ماليات اهل ذمه و اقليت های شناخته شدهء مذهبی] می پردازد. فصل هفتم  ماجرای «لباس مخصوص و علامت های مشخصهء اهل ذمه» را مطرح می کند و در فصل بعد به مسئلهء «طهارت و نجاست غيرمسلمانان» می پردازد. آخرين فصل کتاب به «ديهء اهل کتاب» که بر بنياد فرض نابرابری انسان ها تعبيه شده اختصاص دارد و چگونگی عملی ساختن نظرات فقهی در اين مورد را تا عهد انقلاب مشروطه پيگيری و موشکافی می کند.

          کتاب با «پيوست ها» يش به پايان می رسد که در آن نظرات فقهای امامی، از شيخ بهاء الدين عاملی تا روح الله خمينی، عيناً نقل، و «اجماع» اين فقها در ظلم به «اهل ذمه» بصورت آشکاری به نمايش گذاشته شده است.

          يکی از نکات جالب اما حاشيه ای کتاب توجه آن به تفاوت نظر علمای شيعی ايرانی با علمای مهاجر جبل العاملی است. نويسنده با بررسی «ديدگاه های مشترک ملا محسن فيض و محقق سبزواری» بروشنی نشان می دهد که علمای ايرانی عهد صفوی ـ در عين پايبندی به اصول تشيع امامی ـ دارای نگاهی انسانی و با تساهل بوده اند، اما علمای جبل العاملی موفق شده اند که آنها را در دربار صفوی پس زده و نظرات متعصبانه و پر خشونت خود را بعنوان سياست رسمی دربار صفوی جا بياندازند.

          من در مطالبی که در گذشته پيرامون دينکاران امامی عهد صفوی نوشته ام، به اين تفاوت اشاره کرده و توضيح داده ام که جدال مابين اين دو نوع عنصر مذهبی بخش مغفولی از تاريخ عهد صفوی است که اهل همتی شيردل می خواهد تا به آن پرداخته و ماجرا را بصورتی روشن و مستند مطرح سازد. اين امر بخصوص به پادشاهی کوتاه مدت شاه اسماعيل دوم صفوی، که قصد کرده بود تا مذهب رسمی را براندازد و به تسنن پيش از بقدرت رسيدن جدش برگردد و عذر علمای جبل العاملی را بخواهد، مربوط می شود؛ پادشاهی که زمانی اندک بر تخت صفوی نشسته و بصورتی توطئه آميز بدست خواهر خود مسموم و کشته می شود تا جاده برای حاکميت قطعی جبل العاملی ها همواره گردد؛ همان ها که تا به امروز در کشور ما تاخته اند و سی سال نيز هست که خود جانشين هر سلطان و شاه و شاهنشاهی شده اند.

          ناشر و پخش کنندهء کتاب «شرکت کتاب» در لوس آنجلس است (7477-477-310)، آقای رضا گوهر زاد زحمت ويراستی دقيق کتاب را بر عهده داشته اند، و چاپ کتاب بسيار مرغوب و چشم نواز از آب درآمده است.

من از اينکه نويسندهء محترم کتاب اجازه داده اند تا پيشگفتارشان را در پی اين نوشتهء کوتاه بياورم تشکر کرده و اميدوارم توفيقی دست دهد تا در آينده بخش هائی از کتاب را نيز در سکولاريسم نو منتشر کنيم.

*************************

انگیزه

يوسف شريفی

ahlezemeh@yahoo.com

بهار سال 1367 شمسی بود، حدود ده سال از انقلاب اسلامی در ایران می گذشت، شبی به دعوت یکی از دوستان یهودی به مجلس جشنی که در خانهء خود برگزار کرده بود، رفته بودم، ساعت حدود یازده شب، چند ساعتی از شروع جشن گذشته بود که پاسداران انقلاب اسلامی به محل جشن ریختند و تمام میهمانان را از زن و مرد، همراه با صاحبخانه، بازداشت کردند و با مینی بوس هایی که از پیش به محل آورده بودند، به یکی از کمیته های انقلاب بردند. شب را تا صبح، بازداشت در کمیته گذراندیم، صبح روز بعد، یکایک ما بازداشت شدگان با سپردن وثیقه ای چون سند خانه و یا سند ماشین، به طور موقت آزاد شدیم .

پس از حدود دو ماه، از سوی دادگاه انقلاب به همه اطلاع دادند که در روزی معین به یکی از شعبه های دادگاه های انقلاب مراجعه کنیم. در صبح روز تعیین شده همه به دادگاه انقلاب رفتیم. چند ساعتی را در حیاط دادگاه منتظر ماندیم. بعد از ظهر بود که اسامی را خواندند و افراد به صورت گروه های پنج نفری برای محاکمه به اطاق دادگاه برده شدند.

من را همراه با چهار نفر دیگر از دوستانم به دادگاه بردند، از پنج نفری که محاکمه می شدیم، سه نفر یهودی، یک نفر از دوستان مسلمان و دیگری دوستی بهایی بود. رییس دادگاه آخوند یا حجت الاسلام میان سالی بود و مرد جوانی که ته ریشی داشت منشی دادگاه بود. به دستور آخوند رییس دادگاه هر یک خود را معرفی کردیم و مذهب خود را که پرسیده شده بود، گفتیم. دراین هنگام آخوند رییس دادگاه رو به دوست مسلمان ما کرد و گفت:

«حاج آقا، من نمی دانم شما چطور به خانهء یک یهودی رفته اید، غذای آن ها را خورده اید، چای و آب آن ها را نوشیده اید؟ اگر دست یک یهودی به دست من بخورد و عرق دستش دست مرا تر کند، دست من نجس می شود؛ نمی دانم شما چطور غذای آن ها را خورده اید؟»

محاکمه گروهی بیش از پنج دقیقه طول نکشید، دوست مسلمان ما خوشبختانه آزاد شد و ما سه نفر یهودی هر یک به هفتاد ضربه شلاق محکوم شدیم و آخوند رئیس دادگاه دوست بهایی ما را هم، علاوه بر محکوم کردن به هفتاد ضربه شلاق، به دوسال تبعید در یکی از شهرهای بد آب و هوا محکوم کرد. [يعنی] یک جرم معین از نظر دادگاه با سه مجازات مختلف!

هر یک از میهمانان را پس از محاکمه چند دقیقه ای به زیرزمین دادگاه  انقلاب بردند و حکم شلاق را در مورد آنان اجرا کردند. از هفتاد ضربه شلاقی که به آن محکوم شده بودم، بیست ضربه را محکم زدند و پنجاه ضربه باقیمانده را هم به صورت نمایشی آرام زدند. ساعتی بعد، با پشتی زخمی از ضربات شلاق و روحی بسیار آشفته و شکسته به خانه آورده شدم. چند روزی در خانه بستری بودم و یکی ازدوستان دکترم هر روز پانسمان زخم های پشتم را تعویض می کرد. پس از گذشت حدود دو ماه، از زخم های شلاق اثری نبود، ولی اثر زخم سخن حجت الاسلام رییس دادگاه انقلاب اسلامی من را رها نمی کرد.

به دست هایم نگاه می کردم و در آن ها دنبال نجاست می گشتم. در آن دوران در بحران روحی بسیار بدی بسر می بردم، کشمکش عجیبی در درون خود داشتم. از خود می پرسیدم در حالی که نگاه دادگاهی که باید از حقوق من به عنوان یک شهروند ایرانی دفاع کند نسبت به من چنین است، آیا زندگی کردن من و خانواده ام در تحت یک چنین حکومتی درست، عقلانی و قابل تحمل است؟

پس از این رخداد، همسر و فرزندانم با گرفتن گذرنامه به خارج از ایران رفتند، [اما] دولت اسلامی به من گذرنامه برای خروج از کشور نداد .

غروب یک روز زمستان همان سال بود که از زاهدان حرکت کردیم. من با یک خانوادهء پنج نفری یهودی دیگر همراه بودم، پدر و مادر و سه پسربچه کوچک. چهار روز بود که در زاهدان منتظر بودیم که راه ها امن شود و از مرز عبور کنیم. بعد از ظهر بود که خبر دادند که راه ها امن است.

غروب بود که همراه با کاروان قاچاقچیان حرکت کردیم، آن ها کالاهای قاچاق را با وانت هایی به پاکستان می بردند و ما هم همراه آن ها می رفتیم. عقب یکی از وانت ها سوار شدیم. وانت ها پر از گونی های جنس قاچاق بود. فضای کوچکی هم در انتهای وانت برای نشستن ما خالی گذاشته بودند. پیرمرد بلوچ که مدت چند روزی میهماندار ما بود، کاسهء آب را پشت سر ما خالی کرد. چه مهربان در این مدت از ما پذیرایی کرده بود، غذا برای ما آماده کرده بود، ظرف های غذای ما را بدون احساس نجس بودن شسته بود.

 هوا تاریک شده بود که از زاهدان خارج شدیم، کاروان وانت ها پشت سر هم زنجبروار حرکت می کردند. راننده ها مسیر راه را در بیابان به خوبی می شناختند. با چراغ خاموش حرکت می کردند. در پشت وانت به آسمان صاف و پرستارهء بلوچستان نگاه می کردم، فکرم به هر سوی پرواز می کرد، از خود می پرسیدم من در این شب سرد زمستانی در بیابان های بلوچستان، همراه با کاروان قاچاقچیان چه می کنم؟ چرا اینجا هستم؟ از چه چیز فرار می کنم؟ چرا فرار می کنم؟ چه جرمی مرتکب شده ام که باید این گونه از کشور مادریم خارج شوم؟ خاطرات و رخدادهای گذشته در ذهنم عبور می کردند.

کاروان وانت ها جادهء زاهدان میرجاوه را قطع و از عرض جاده عبور می کنند. کاروان در بیابان حرکت می کرد و ما ساعت ها بود که در فضای کوچک پشت وانت نشسته بودیم. شب از نیمه گذشته بود، حدود یک بامداد بود که کاروان در بیابان ایستاد. راننده ها پیاده شدند، مرد قاچاقچی رابط ما هم پیاده شد و به ما نزدیک شد گفت:

 «از پشت وانت پیاده شوید».

 پیاده شدیم. سیگاری روشن کرد به طرف ما آمد گفت:

 «از مرز عبور کردیم. حالا در پاکستان هستیم».

یک لحظه خشکم زد. اصلاً خوشحال نشدم. ناگهان احساس کردم درونم خالی شد، احساس کردم قسمتی از وجودم را از دست داده ام و خود را گم کرده ام، بی اختیار روی زمین نشستم سرم را بین دو دست گرفتم، اشک هایم بی اختیار از چشمانم جاری شد و گونه هایم را خیس کرد.

رابط پهلویم آمد، دستش را روی شانه هایم زد پرسید:

 «حالت خوب است؟»

گفتم:

«آره».

هنگامی که به کراچی رسیدم با بسیاری ازایرانیان گریخته از میهن روبرو شدم؛ جوانانی که از جنگ گریخته بودند و روزها در شهر سرگردان می گشتند. مواد مخدر بین این جوانان چه بیداد می کرد. خانواده های بهایی را دیدم که به همین ترتیب از ایران خارج شده بودند. افراد بسیاری که به طور موقت به پاکستان آمده بودند تا از کشوری دیگر ویزا بگیرند و به آن جا بروند. یکسال و نیم در راه بودم که به آمریکا رسیدم، پس از مدت ها تمام خانواده دوباره دور هم جمع شدیم.

چند سالی طول کشید که مشکلات و بحران های مهاجرت را پشت سر گذاردم و در اولین زمان فراغتی که برایم فراهم شد، در پی پاسخ به پرسش هایی که در این مدت، همیشه ذهن مرا می آزرد گشتم. ریشه های این تعصبات و خرافات در کجاست؟ چرا غیر مسلمانان نمی توانند در یک جامعه اسلامی دارای حقوق برابر با مسلمانان باشند؟

در جستجوهای خود، که نگاه نجس بودن یهودیان از کجا ریشه می گیرد، مجبور شدم که به گذشته های تاریخی مراجعه کنم، مشاهده کردم که بسیاری از این تعصبات ریشه در عصر صفوی دارد. به داستان پر درد زندگی زرتشتیان و یهودیان در آن دوران برخوردم. از این روی در این نوشته سعی شده است که موقعیت اجتماعی و مذهبی اقلیت های مذهبی در اواخر عصر صفوی مورد برسی قرار گرفته و مشکلاتی را که این اقلیت ها در آن روزگار با آن روبرو بوده اند را شرح داده شود.

در آغاز کار قصد داشتم چند صفحه ای به صورت مقاله کوتاهی بنویسم، ولی هنگامی که نوشته هایم را به زنده یاد دکتر هوشنگ ابرامی سپردم او، پس از مطالعه، پیشنهاد کرد که کار را ادامه دهم و پژوهش بیشتری انجام دهم و نوشته ها را کامل تر کنم. روانش شاد باد.

نوشته هایی که در پیش رو دارید حاصل پرسشی است که آن روز در دادگاه انقلاب اسلامی به ذهن من خطور کرد...

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

newsecularism@yahoo.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630