پيوند به آرشيو آثار نويسنده در سکولاريسم نو
زنان بدون مردان
نگاهی به يک کتاب
مهستی شاهرخی
داستان کتاب «زنان بدون مردان » بر اساس سرنوشت پنج زن تنها در سنین مختلف شکل می گیرد. مهدخت و فائزه و مونس و زرین کلاه و خانم فرخ لقا صدرالدیوان گلچهره. سه دختر اول، مهدخت و فائزه و مونس هر سه باکره اند و بالای بیست سال. در کشوری که به قول امیرخان : "از قدیم گفته اند زنی که رسید به بیست بایست به حالش گریست" دختر بیست و هشت ساله "پیر دختر" محسوب می شود پس هر سه پیر دختر اند، که البته مونس ده سالی از فائزه بزرگتر است ولی بسیار بی خبرتر و بی اطلاع تر از مسائل جنسی. چهارمی زرین کلاه، بیست و شش ساله است و روسپی شادابی است که از کودکی در روسپیخانه بزرگ شده است؛ و بالاخره خانم فرخ لقا که از همه بزرگتر است و پنجاه و یک ساله و سالها پیش ازدواج کرده و در خلال داستان بیوه می شود. او می خواهد باغی در کرج بخرد و جمع ادبی - هنری به راه بیندازد و وکیل مجلس شود.
زمان واقعه تابستان ۱۳۳۲ است و شهر شلوغ و ناامن و پر از خطر و به خصوص مکان نامناسبی برای دختران باکره! در سیر داستان پنج شخصیت اصلی که زنانی تنها هستند و قرار است در خانه ی فرخ لقا در کرج گرد هم جمع بشوند و حلقه "زنان بدون مردان" یا به قول مونس "کمپانی ضد برادر" یا به قول ایرانی ها "کمپین ضد تجاوز و خشونت و قتل های ناموسی" را بسازند معرفی می شوند.
مروری داریم بر سیر "زنان بدون مردان" و فصل های مختلف آن و یا زنان مختلف داستان در تابستان کودتای بیست و هشتم مرداد که حکومتی جدید به کمک لات های متجاوزی چون شعبان بی مخ و رجاله ها و روسپیان دست نشاندهء رژیم شکل گرفت و جنبش ملی شدن نفت و رویاهای ملتی را برای رسیدن به استقلال سرکوب کرد.
مهدخت پرهامی، اولین زن، معلم باکره ای که سکس برایش تابو است و به منزله رفتار و حرکاتی حیوانی! او حسرت درخت شدن را دارد. مهدخت در باغ کرج برادر بزرگش هوشنگ خان، تابستان را در ملال می گذراند و علت زاد و ولد و جفت گیری اطرافیانش را نمی فهمد. او مدام بافتنی می بافد و رویای تور آفریقا را دارد و آنقدر نجیب بار آمده که وقتی یکی از همکارانش به او پیشنهاد می کند با هم به سینما بروند این پیشنهاد را توهین قلمداد کرده و دیگر برای تدریس به مدرسه نمی رود و بعد که خبر ازدواج او را با دبیر دیگری می شنود دلش می گیرد. مهدخت با دیدن جفتگیری فاطی، کلفت پانزده ساله با یدالله باغبان کچل تراخمی در گلخانه، دچار تهوع می شود. مهدخت علیه آنها اقدامی نمی کند ولی در ته ذهنش دختر را عامل فساد می داند و ناخودآگاه خواهان مجازات و سنگسار او توسط برادرانش است.
مهدخت گمان می برد که بکارتش مانند درخت است و برای همین است که سبز است و باید خود را نشا کند تا سبز شود و بروید. مهدخت چون مسایل جنسی انسان را بخش حیوانی و شنیع او می پندارد به زندگی گیاهی روی می آورد. او با گیاه شدن همه ی آن حرکات و رفتار حیوانی را پس خواهد زد و نیروی جنسی خود را راکد خواهد کرد. مهدخت تصمیم می گیرد تا خود را در باغ نشا بزند تا درخت شود و پر از جوانه شود و جوانه هایش به دست باد بدهد تا در عالم پراکنده شود. درخت مهدخت! باغی پر از درختان مهدخت! جنگلی پر از مهدخت! "مهدخت با تمام وجود می خواست درخت شود و همیشه این کار دل است که کار آدم را به دیوانگی می کشاند." داستان با لحن ساده ای نوشته شده است و خواننده "حسرت درخت شدن" مهدخت را مانند هزاران حسرت زنانه، رویایی تلقی کرده و آن را از علائم جنون نمی پندارد.
فائزه ساعت چهار بعد از ظهر بیست و پنجم مرداد ۱۳۳۲، دیگر تصمیمش را گرفته است. فائزه تصمیم گرفته است که برود بیرون و حقش را بگیرد و حرفش را بزند. خیال می کنی قرار است برود در تظاهرات شرکت کند ولی نه، فائزه خانم در روزی که توی خیابان ها درگیری است و سگ صاحبش را نمی شناسد لباس مهمانی به تن می کند و چادر به سر می کند و تاکسی می گیرد تا برود به خانهء امیرخان و مونس در وسط شهر. روز پر حادثه ایست؛ از آن روزهایی که به اعتقاد امیرخان "روزی نیس که زن از خانه بیرون برود." امیرخان که در خلال داستان می بینیم یک خواهرکش است بعدها خطاب به فائزه می گوید: "خوب نیست زن این همه تنها در راه کرج برود و بیاید." (صفحه ۵۳)
امیرخان گفته: "اصلاً معنی ندارد زن برود بیرون. خانه مال زن است. بیرون مال مرد." (صفحه ۱۴) و حالا مونس توی خانه اش کنار رادیو نشسته و به اخبار ناامنی ها و شلوغی ها و درگیری های بیرون گوش می دهد. هدف فائزه ازدواج با امیرخان است و برای همین با مونس دوست شده و حالا مونس هم دوستش است و اگر عروسی آن دو راه بیندازد همه چیز عالی می شود. تا امیرخان به خانه بیاید، فائزه هی داد سخن می دهد و در مورد آشپزی و هنرهای خود و و معلومات خود پز می دهد. در میان این حرفها به نادانی زن برادرش اشاره می کند که بله پروین هنوز پس از سه بچه نمی داند بکارت پرده نیست بلکه یک سوراخ است. شنیدن این موضوع مونس را بسیار معذب می کند چون گویا او هم به کل بی خبر بوده که اصلا بکارت چیست و آیا پرده است یا سوراخ؟ فائزه در حالی که ده سال از مونس کوچک تر است بسیار پاچه ورمالیده و چشم و گوش باز است در حالی که مونس واقعاً چشم و گوش بسته است و به کل بی خبر از مسایل جنسی. ( برای اطلاعات بیشتر در این مورد پرونده بکارت را ببینید) در همین موقع امیرخان از راه می رسد و چون شهر شلوغ است می رود تا فائزه را به خانه شان برساند. فائزه دختری است بدجنس و موذی و مدام پشت این و آن بد می گوید تا خود را خوب نشان بدهد.
مونس در سه بخش روایت می شود. با مونس، داستان وارد فانتزی می شود و تصاویر و رویدادها غیرواقعی و خواب گونه! بخش اول: دو روز پس از رفتن فائزه از خانه شان و درست در ساعت چهار روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۲ یا یک روز مانده که کودتا به وقوع بپیوندد. مونس از بالای پشت بام به بیرون و به درگیری و سر و صدای مسلسل نگاه می کند و در درونش غوغایی است. تمام این سالها حسرت بالا رفتن از درخت داشته و نرفته تا بکارتش را حفظ کند و حالا می شنود که بکارت پرده نیست که پاره بشود! تمام این سالها در خانه مانده و به باغچه خیره شده است و حسرت بالا رفتن از درخت را داشته است. در خیابان، مردی گلوله خورده، جلوی چشمان مونس می افتد و می میرد. مونس هم از بالای پشت بام خود را به پایین می اندازد. پرتاب شدن مونس و مرگش، در واقع مرگ باورهای پوشالی و ویران شدن ذهنیت اوست. پس مونس می میرد.
بخش دوم تولد مجدد مونس است. مونس پس از صحبت با مرد مرده، در شهر به راه می افتد و یک ماه تمام خیابانگردی می کند و مردم را نظاره می کند و در همین خیابانگردی ها پس از مدتی کشاکش با خود کتاب"راز کامیابی جنسی و یا چگونه بدن خود را بشناسیم" را از یک کتابفروشی به مبلغ پنج تومان می خرد و می خواند و نگاهش به دنیا عوض می شود.
مونس در جستجوی پاسخی برای پرسش های خود، به مدت یک ماه به میان شهر و به میان مردم و به نظاره خیابان می رود. مونس در جستجوی دانایی است در حالی که "زن" در فرهنگ مردستیز بایست در ته خانه بماند و بیرون نرود. در این فرهنگ "جستجوی دانش" مساوی است با "بی حیایی"! وقتی مونس پس از یک ماه به خانه برمی گردد، عوض شادمانی و ابراز خوشحالی، امیرخان تا به خانه می رسد او را "بی حیا" خطاب می کند و با کمربند به جانش می افتد و دست آخر کارد میوه خوری را در قلبش فرو می کند و مونس برای دومین بار می میرد. بازگشت و کتک خوردن و به قتل رسیدن مونس بیش از این که تراژیک باشد کمیک است و نویسنده سبک فیلم های ناصر ملک مطیعی و بهروز وثوقی و قیصر و سینمای ناموسی و زن کش ایران را به کاریکاتوری خنده دار تبدیل کرده است.
مرگ دوباره و یا به قتل رسیدن مونس به دست برادرش، این بار قتل او به دست سنت های قرون وسطایی و زن ستیز است. راوی بوف کور را یادتان هست؟ او چون اصولاً جنس زن را خائن و روسپی می دانست بر اثر سوء ظن زنش را با گزلک کشت و چشم هایش را در آورد و بعد جسدش را تکه تکه کرده در بیابانی چال کرد. این نوع رفتار چیزی است که در فرهنگ ما سنت است و انگار قاعده شده است. زن را می کشیم چون بی حیاست و چون بیرون از خانه بوده پس روسپی است و ما اصولاً به زن جماعت شک داریم و همیشه مظنونیم و اگر کسی حرفی بزند حتماً تقصیر زن است که آبروی ما را برده و قتلش واجب است و فرصت دفاع هم ندارد.
این امیرخان نیست که مونس را می کشد بلکه این فرهنگ زن کشی است که در هیئت برادر مونس را به قتل می رساند. فرهنگی که حتی فائزه بی آنکه بداند چرا با آن هم صداست و از آن دفاع می کند. همانطور که باید بکارتش را حفظ کند و نمی داند چرا. مونس حتی نمی داند چرا کتک می خورد و هرگز نخواهد فهمید که به کدامین گناه به قتل رسید ولی به همین مسخرگی به دست برادرش و سنت به قتل می رسد.
بخش سوم تولد مجدد مونس است. امیرخان بعد از قتل تازه دارد متوجه خطای عظیم خود می شود که فائزه از راه می رسد و او را دلداری می دهد. فائزه به امیرخان می گوید: "مرد قباحت دارد! گریه برای چی؟ خوب برادری ، تعصب داری کشتی؟ خوب خوب کردی، چرا نه؟ دختری که یک ماه گم بشود یعنی مرده! دختر که از این کارها نمی کند. بسیار هم خوب کردی، مرحبا! من هم بودم همین کار را می کردم. آفرین به شیر پاکی که مادرت به خوردت داده..."
کمی بعد: "امیر خان آهی کشید و پرسید: حالا به نظر شما چکار کنیم؟
- کاری ندارد آقای من. دخترک یک ماه است گم شده، نه این طور است؟
- همین طور است.
- بسیار خوب، چالش می کنیم در باغچه، هیچ کس هم نمی فهمد. عده زیادی هم گم شده اند و پزشک قانونی سرش شلوغ است. پس سراغ خانه شما را نخواهد گرفت." (صفحه ۱۹)
فائزه در دفن مونس شریک جرم امیرخان می شود و در این خیال است که پس از مرگ مونس، حالا امیرخان تنها شده و به مونسی دیگر احتیاج دارد. فائزه روز عروسی خود با امیرخان را دور نمی بیند. ولی امیرخان به مادرش می گوید: "از قدیم گفته اند زنی که رسید به بیست بایست به حالش گریست" و آنها به خواستگاری دختری چادری و زیر بیست سال می روند.
فائزه از شنیدن خبر ازدواج امیرخان با دخترحاجی به هر دری می زند که کاری کند تا آن ازدواج را به هم بزند. او به شاه عبدالعظیم می رود و نذر می کند و بعد پیش فالگیر و کتاب بین می رود و بالاخره طلسمی می گیرد و وقتی برای چال کردن طلسم وارد خانه امیرخان می شود و به سوی باغچه می رود صدای مونس را از زیر خاک می شنود. مونس هنوز زنده است و از زیر خاک بیرون می آید و غذا و آب می خورد و نیرو می گیرد. مونس پس از دو بار مردن حالا می تواند فکرها را بخواند و صورتش را دراز کند و چشم هایش را دراز کند و مردمک چشمایش را سرخ. مونس می خواهد یک کمپانی ضد برادر راه بیندازد که دیگر هیچ برادری خواهرش را نکشد.
هنر نویسنده در این است که با نیروی تخیل خود مونس را (که دوبار مرده) زنده می کند و از زیر خاک بیرون می آورد و به او آب و غذا و توان می دهد و به او زندگی سه باره و چندباره می بخشد. مونس باید بماند و مبارزه کند و کمپانی ضدبرادرش را تأسیس کند تا دیگر هیچ برادری خواهرش را نکشد.
آن شب عروسی امیرخان بوده است. مونس و فائزه منتظر می مانند تا عروس و داماد و همراهانشان از راه برسند، داماد را مست کرده اند تا نفهمد که عروس باکره نیست ولی مونس که فکرها را می خواند می فهمد و وارد حجله می شود و به برادرش می گوید که قضیه از چه قرار است. مونس به امیرخان می گوید "سزای مرد احمق همین است ولی اگر به زنت آزار برسانی خودم می آیم و درسته می خورمت!" و بعد در میان تعجب جمع از اتاق بیرون می آید و به فائزه می گوید: "بلند شو خواهر! بریم کرج!" و آنها به سوی کرج حرکت می کنند.
خانم فرخ لقا صدرالدیوان گلچهره، زنی متأهل و پنجاه و یک ساله مرفه و همیشه آراسته است و شوهرش "گلچهره" دائم در کنار او، و دمی او را تنها نمی گذارد. فرخ لقا در میانسالی هم زیبا و خواستنی است و این را پس از سالها در برخورد با فخرالدین که تازه از آمریکا آمده است متوجه می شود.
گلچهره برای کتمان زیبایی زن، مدام او را سرکوب و تحقیر می کند و هر دم به او نیش و طعنه ای می زند. "هرگاه مرد در خانه بود قدرت حرکت از او سلب می شد." فرخ لقا از زن هایی است که دنبال دقایقی برای خود و خلوتی از آن خود هستند و در کنار همسر نامناسب هرگز این فرصت را پیدا نمی کنند و عمرشان می گذرد و فقط در دوران بیوه گی است که کمی نفس راحت می کشند.
دیدار با فخرالدین باعث می شود که حسادت گلچهره تحریک شود و با الفاظ و طعنه های بسیار به آزار فرخ لقا و تحقیر او بپردازد. او هرگز به فرخ لقا نگفته که زیباست! او هرگز به همسرش نگفته است که تا چه حد خواستنی است. وقتی گلچهره برای اولین بار با محبت همسرش را صدا می زند: "فرخ لقا جان!" فرخ لقا چنان می ترسد که بی اختیار و خیلی غریزی برای دفاع از خود، مشت محکمی به شکم او می زند و مرد که بالای پله بوده است به پایین می افتد و دیگر از جایش بلند نمی شود! فقط یک ضربه از سوی فرخ لقا به مردی که سالها او را تحقیر کرده است و بر او تحکم کرده است کافی است تا او را سرنگون کند! قدرت او پفکی بوده است و با همان یک ضربه نفله شده است و مانند مجسمه ای از سکوی قدرت سقوط می کند.
زرین کلاه یک روسپی بیست و شش ساله و جوانترین زن گروه است. زرین بسیار پر نشاط است که از کودکی در شهرنو بزرگ شده و در خانه "اکرم هفتی" کار می کند. تورم مشتری و فشار کار و بی اعتنایی خانم رئیس به اعتراضات او، زرین کلاه را جنون می رساند. او مشتری هایش را بی سر می بیند ولی جرئت نمی کند به کسی حرفی بزند تا زمانی که بالاخره به یک دختر پانزده ساله که تازه او را به خانه آورده اند رازش را فاش می کند. حرفهای روسپی نوجوان بی نهایت صادقانه است: "خوب، شاید واقعاً سر ندارند!"
زرین کلاه گفت: اگر واقعاً سر نداشتند بقیه زنها هم باید متوجه می شدند.
دختر گفت: راست می گویی والله. اما ممکن هم است که آنها هم بی سر می بینند منتهی مثل تو جرأت ندارند بگویند.
آیا آن مردان بی سر همان "شعبان بی مخ" های قلدر و بی کله نیستند که حالا به قدرت رسیده اند؟ دختر جوان به زرین کلاه توصیه می کند نماز بخواند و نذر کند و زرین کلاه به حمام می رود و آنقدر خودش را می شوید تا پاک شود که پوستش سرخ می شود و بعد در حمام به نماز می ایستد و گریه می کند و ذکر علی می گوید و آنقدر در حمام می ماند تا زمانی که به در می زنند و می خواهند حمام را ببندند.
زرین کلاه پس از غسل و تطهیر از حمام بیرون می آید و به شاه عبدالعظیم می رود. شب است و در امامزاده را بسته اند. زرین کلاه آنقدر در صحن حرم می ماند و آنقدر گریه می کند که چشمانش ورم می کند و از شدت تورم دیگر چشمش پیدا نیست. در گرمای تابستان، ناگهان هوس آب خنک دارد و میل رفتن به کرج. دیگر از گذشته اش اثری نیست، اشک همه چیز را در خود شسته است و تطهیر کرده است. در پایان زرین زن کوچک بیست و شش ساله ایست با قلبی به بزرگی دریا که به سوی کرج می رود.
***
تا اینجا ما معرفی پنج زن اصلی داستان را داریم که به سوی کرج می روند تا همدیگر را پیدا کنند. فصل های بعدی بیشتر تلفیقی است از کاریکاتور و افسانه های کودکان و قصه گویی به شیوه کهن. در فصل "دو دختر کنار جاده" وقتی راننده از آنها می پرسد به کجا می روند؟
- داریم می رویم به کرج. نان زحمت خودمان را بخوریم و از شر آقا بالا سر راحت بشویم. (اشاره با داستان خاله سوسکه که می گفت: "می روم به همدون، شو کنم به رمضون، نون گندم بخورم، منت مردم نکشم" و حکایت خاله سوسکه ای که سعادت و آزادی را در قبال ازدواج با رمضون می دید. یادتان هست که اولین سئوال خاله سوسکه از خواستگارانش چه بود؟ "خب اگه من زنت بشم منو با چی می زنی؟" که در واقع معنای این سئوال فنی در افسانه ها و داستان های کودکان انتقال این باور بود کتک خوردن زن از دست شوهر حتمی است فقط کم و زیادش مهم است! مگه نه؟)
بگذریم، صحنه تجاوز راننده و شاگرد راننده به دو دختر، هجو صحنه های فیلم فارسی و بی ناموس شدن دختران است. صحنه نه سکسی است و نه تراژیک بلکه بیشتر مسخره است. "کار یک ربع هم طول نکشید." انگار راننده و شاگردش برای شاشیدن در پشت درختان رفته باشند، سریع و فوری! آنها خاک را از لباس می تکانند و به ماشین برمی گردند. ماشینی که در آن مسافری (باغبان مهربان) را هم منتظر گذاشته اند !
مسافر از آنها می پرسد: اتفاقی افتاده بود؟
راننده به او جواب می دهد: ... داشتیم زمین را آبیاری می کردیم. ( اشاره به سوره نساء "زنان کشتزاران شمایند..." و در واقع اشارتی است به وظیفهء ملی و میهنی مرد مسلمان که هر سوراخی را دید بایست آن را آبیاری کند.)
تجاوز به دخترها در واقع مرگ سوم مونس است. باز هم می میرد و جسدی بیش نیست چون چیزی را که نمی دانست چیست و هنوز هم نمی داند چیست و همه ی هستی و هویتش به آن بسته بوده است را از دست می دهد و باز یک بار دیگر می میرد. زندگی زن عفیف در شهر مردان زورگو و متجاوز هر لحظه اش مرگ است. مرگ مونس مرگ هزاران دختر عفیفی است که باکره ماندند و ندانستند بکارت چیست و باز مرگ آنهایی ست که از بکارت و عفت بسیار و سپس تجاوز به این بکارت مبهم و مرموز مردند و باز هم نفهیدند چرا! تجاوز به دخترها، تجاوزی در هر لحظه و با هر کلام از سوی جامعه نرسالار غالب شده بر "زن" است. روزگار غریبی است! نمی شود از تهران نا کرج رفت و مورد تجاوز قرار نگرفت. گویا تجاوز به زنی که از خانه بیرون آمده امری حتمی و اجباری است.
کمی بعد کامیون دچار سانحه می شود و صحنه تصادف هم خودش کاریکاتوری خنده دار از عقوبت الهی است و فقط مرد مسافر یا باغبان مهربان زنده می ماند. بعدها در داستان خواهیم دید که از چشمان زرین کلاه "باغبان مهربان" تنها مردیست که سر دارد و (لابد مثل شعبان بی مخ لات و قلدر و بی کله نیست) برای همین زرین کلاه در برابر او سجده می کند و با او می ماند.
پس از مرگ گلچهره فرخ لقا در صدد است به رویاهایش تحقق ببخشد و می خواهد خانه اش را بفروشد و باغی در کرج بخرد و یک جمع ادبی دور خود راه بیندازد. فرخ لقا تنها زنی است که مادر است و فرزند زاییده است و ازدواج کرده است و خانه و خانواده ای از خود داشته است و تنها زنی است که توانایی مالی دارد و می تواند از زنان دیگر حمایت کند.
فرخ لقا به باغ کرج می رود و برای مدتی آنجا می ماند و مانند مادری جمعی از زنان بی پناه را به دور خود جمع می کند و در آنجا جمع ادبی راه می اندازد. بعضی از صحنه ها، مثلاً ورود تک تک افراد به خانه و ماندن شان در باغ کرج ما را به یاد آمدن باران و رفتن جانوران زیر سقف خانه ننه نقلی می اندازد. باغ کرج، همچون باغ بهشت، حانه ای امن و برای زنان ستمدیده و بی سرپرست، نماد پناهگاهی می شود.
بگذریم، زنها با کمک هم و زیر نظر باغبان مهربان، خانه را تعمیر می کنند و آنقدر آنجا می مانند تا درخت مهدخت را آبیاری و تغذیه کنند تا سبز و بارور و پر از دانه شود و سرانجام باد دانه هایش را به همه جا پراکنده کند. زرین و باغبان مهربان فرزندی خواهند داشت که گل نیلوفری است که سرانجام آن دو را در میان می گیرد و دور می شود.
سرنوشت همگی پس از تجربه ی چند ماه زندگی جمعی در خانه ی کرج، در مجموع پایانی خوش (Happy ending) دارد و همه تقریباً به آرزوهایشان می رسند. فرخ لقا با آقای مریخی ازدواج می کند و به آرزویش می رسد. فائزه بالاخره زن امیرخان می شود، البته زن دوم! مهدخت درخت می شود. مونس سرانجام معلم ساده ای می شود.
***
ذهنیت شهرنوش پارسی پور در این داستان بسیار تصویری و گاه سینمایی است و بی دلیل نیست که بر اساس این داستان شیرین نشاط فیلم سینمایی زیبایی ساخته است. شخصیت ها چندین بار زندگی و یا مرگ خود را به سینما رجعت می دهند.
مهدخت زندگی خودش را شبیه زندگی "آوای موسیقی" فیلمی موزیکال با شرکت جولی اندروز می بیند ولی همین مهدخت وقتی آقایی از همکارانش به او پیشنهاد می کند که با هم به سینما بروند با تفکری املی، سینما رفتن با مردی را نشانه ی بی عفتی می داند و از فرط نجابت دیگر برای تدریس به محل کارش نمی رود.
فخرالدین، فرخ لقا را شبیه خواهر کوچولوی ویویان لی می بیند و به فیلم "بر باد رفته" اشاره می کند. مرد مرده به مونس می گوید: «یک فرانسوی فیلمنامه ای نوشته به اسم "کار از کار گذشت" الان درست من در همین مرحله ام و کار از کار گذشته است». صحنه تجاوز به دخترها در بیابان هم نوشتم در واقع نقد و هجو فیلم فارسی و سینمای قیصر و زن کش ایرانی است.
***
نگارش داستان شکلی روایی دارد و مطابق معمول شهرنوش پارسی پور از طریق نقل حکایتی حرفش را می زند و تلاش او بر نمایش شگردهای نویسندگی و شعبده بازی های زبانی متمرکز نشده است. شهرنوش پارسی پور برای خلق داستان هایش از دنیای خلاقیت بی مرز خود استفاده می کند و ما را به دنیای تمثیل و فانتزی ها می برد و برای همین نوشته اش بسیار شفاف و زیبا و دلنشین است. پارسی پور بیشتر غریزی می نویسد و از این رو سریع با دنیای ناخودآگاه و غرایز و سمبل و اسطوره ارتباط پیدا می کند و از طریق آن ها حرفش را می زند.
طنز در داستان نویسی شهرنوش پارسی پور جایگاه ویژه ای دارد. بخشی که فرخ لقا می خواهد خانه کرج را بخرد و استواری می خواهد حضور "درخت ـ آدم" (مهدخت) را رفع و رجوع کند یکی از خنده دارترین صحنه های کتاب است که آن را در صفحه ۳۸ کتاب می خوانید. صحنهء مواجه شدن فرخ لقا با درخت مهدخت در باغ (ص ۳۸) نیز یکی از خنده دارترین لحظات داستان را می سازد.
برای شناختن نگاه شوخ و طنزآمیز شهرنوش پارسی پور در مورد شعر توصیه می کنم صفحه ۴۸ را بخوانید. در این بخش فرخ لقا شعری با وزن و قافیه گفته است و به قول خودش "فقط کوششی است برای پیدا کردن وزن و قافیه" و شعر نیست و نقد مونس بر نوشته او را بخوانید و بخندید.
***
کتاب به دلیل طرح مسئله بکارت و از سوی دیگر شکل گیری جنبش زنان از اهمیت و نقش تاریخی خاصی برخوردار است که در این مقاله به این دو جنبه می پردازیم بدون آن که بار ادبی اثر و پشتوانه های آن را به دست فراموشی سپرده باشیم.
شهرنوش پارسی پور در دو بخش از خاطرات خود "به خاطر اعدام گلسرخی و لاشایی، استعفا دادم" و "اینجا مثل یک فاحشهخانه است" از دورانی حرف می زند که در سال ۱۳۵۲با دو تن از دخترخاله هایش و بچه هایشان، خانه دوطبقه ای را در خیابان کاخ اجاره می کنند و آن را تعمیر می کنند و در آنچا یک کمون زنانه تشکیل می دهند و برای مدتی در آن خانه به خوبی و خوشی به سر برده اند که تأثیرات دوره "بیوه های خندان" در خانه ی دو طبقه خیابان کاخ، بی شک دست مایه داستان "زنان بدون مردان" قرار گرفته است. خانه، تجربه ای از یاد نرفتنی است و دوست داشتنی و خانه مکانی می شود برای تصویر شدن در "عقل آبی".
انتشار کتاب "زنان بدون مردان" و طرح مسئله بکارت در جمهوری ملاها و در خفقان کامل حضوری انفجارگونه داشت. اگر به گذشته برگردیم حضور فروغ فرخ زاد در شعر مدرن ایران و بیان حس های زنانه اش در یک خفقان عظیم سیاسی و پس از سرکوب سال ۱۳۳۲ شکل گرفت و از این رو اولین اشعارش مثلاً "گناه" بسیار تکان دهنده و آشوب گرایانه بود و کتاب "زنان بدون مردان" بدون آن که سیاسی باشد نیز از همان جنس است. بیان دردها و اسارت تن زن و ناکامی های زن و تقاضای اندکی آزادی فردی! اندکی احترام! اندکی هویت! اندکی رهایی از قید این تخته بند تن! اندکی عشق بدون حس گناه! اندکی امنیت! اجازه رفتن به خیابان!
کتاب "زنان بدون مردان" برای اولین بار در تابستان سال ۱۳۵۷ در پاریس نوشته شده و یازده سال بعد، در بهار سال ۱۳۶۸ در تهران بازبینی شده است. از این رو می توان "زنان بدون مردان" را نوعی ادبیات مهاجرت به حساب آورد چرا که در هجرت شکل می گیرد و در هجرت نوشته می شود و تجربه و حضور نویسنده که زن جوانی در پاریس دهه هفتاد میلادی در این نگارش رها و بدون سانسور و این اعتراض عمیق به سنت های قرون وسطایی اعمال شده در کشور زادگاه اش بی تأثیر نبوده است. بین نگارش اولیه و بازبینی اش یازده سال فاصله است که تجربه انقلاب و جنگ و زندان زنان را برای نویسنده اش به همراه دارد. کتاب در سال ۱۳۶۹ و در میان آزادی های داده شده پس از جنگ به چاپ رسید.
"زنان بدون مردان" به دلیل مطرح کردن مسئله بکارت دختران در فضای خفقان آور و زن ستیز جمهوری ملایان به محبوبیتی غریب دست یافت. محبوبیتی که باعث شد برای شهرنوش پارسی پور پرونده سازی کنند و برایش یک شاکی خصوصی بتراشند و او را که چهار سالی در زندان گذارانیده بود و حتی مدتی را در تابوت های حاجی داوود به سر برده بود تا بلکه در چهارچوب موازین شان بماند را برای دومین بار در جمهوری اسلامی به زندان بیندازند و به محاکمه بکشند و کتاب را هم ظاله و ممنوعه اعلام کنند و از کتابفروشی ها جمع آوری کنند.
چاپ کتاب "زنان بدون مردان" در سال ۱۳۶۸ و از سوی زنی نویسنده که بارها زندانی شده است ولی هر بار به دلیل پرنسیپ های شخصی خود در زندان پایداری کرده و از آزمون حبس سربلند و تطهیر شده، مانند کودکی پاکیزه به دنیای بیرون آمده است اقدامی بسیار تهورآمیز و بی باکانه است. کتابی در مورد بکارت و شکل گیری کمپانی ضد برادر یا جنبش زنان، جنبشی که هیچ یک از زنانش دیگر باکره نیست ولی می خواهد زنده بماند و بدون آقابالاسر نان گندم بخورد و گوشش به دهن مردم بیکار و زن کش و حرف مفت زن نباشد.
کتاب در شلوغی های دهه شصت چاپ شد و جمهوری ملایان که پس از کشتار زندانی های سیاسی چهره ای آزادی خواه به خود گرفته بود در ابتدا سعی کرد از داستانهای زنان و به خصوص شهرنوش پارسی پور برای خود ویترینی بسازد که بله ببینید در ایران آزادی هست و زنان زندانی کتابهایشان به چاپ می رسد و ما "گفتمان تمدنها" ایجاد کرده ایم و اله و بله ولی گوشهای پدرسالاری پیر حاکم کر بود و وقتی سوکسه کتاب را دیدند و از خواندن "راز مگو" که سیاسی هم نبود بلکه انتقادی عظیم و عمیق از فرهنگ نرسالارانه و شهوت پرست حاکم بود حضرات ارشادی به خود آمدند تا به نویسنده اش درسی بدهند پس برایش شاکی خصوصی ساختند که "نجیبه باکره ای این کتاب را خوانده و نمی دانم چه مرگش شده و گویا اخلاقش فاسد شده و مغزش گندیده و خراب شده!" و بعد نجیبه رفته از دست شهرنوش پارسی پور شکایت کرده است! با همین استدلال و با همین پاپوش باز هم یک بار دیگر جمهوری اسلامی و این بار اداره منکرات شهرنوش را به زندان انداخت و به محاکمه کشید و کتابش هم ممنوع الچاپ اعلام شد! خلاصه باید نوشت که در کشور مردان (بدون زنان)، زنان غالباً در زندانهای گوناگون به سر می برند.
حضرات یادشان می رود که کتاب را از این زاویه ببینند که کتاب دارد از بکارت های قلابی پرده برمی دارد و بکارت و پاکیزده شدن روح و جسم را در ابعادی عمیق تر و انسانی تر می طلبد و بر خلاف جامعه ای که "مردان بی کله و خواهرکش" در رأس حاکمیتش نشسته، آن هم در حالی که به نسبت هر سه باکره، زن دیگری را به روسپیگری واداشته است و دارد روز به روز شهوت نرسالارنه اش را قانونی تر می کند، بر خلاف چنین جامعه سنتی و پوشالی و قرون وسطایی یی، در جامعه نوین، روسپی تطهیر شده و پاک از هر گناهی، شسته شده در اشک، مانند کودکی پاکیزه در یک سحرگاه به دنیا می آید و به راه می افتد تا جهان نیلوفری را از نو بزاید.
***
در فضایی اشباع شده از زبان رکیک و متجاوز شعبان بی مخ ها و اوباش تازه به قدرت رسیده، زبان راستین زنانه نیز چون درختی ریشه زده و در شرف تکوین است و زنان نویسنده در جستجوی یافتن کلمات مناسب برای بیان امیال و اهداف و یا توصیف بدن خود هستند و از این زاویه تلاش شهرنوش پارسی برای دوری جویی از زبان لمپنی که شدیداً مردانه است و یا زبان رکیک نویسی و شیوه آلت نگاری رایج که باز بسیار مردانه و مردپسند است و احتراز او از توصیفات وقیحانه بسیار ستودنی است چرا که به خوبی می دانیم که زبان مسلط و فاعل مردانه بسیاری از کلمات و به خصوص نام اعضاء تناسلی را در زبان فارسی با دشنام یکی کرده است و تکرار و تمرین و فراگیر کردن و جا انداختن کلماتی که در حال حاضر تبدیل دشنام شده اند روشی سالم و زنانه برای بیان مقصود زنان نیست. اندام انسان سزاوار این همه دشنام و تحقیر و آلودگی و فساد نیست از این رو برای توصیف اندام هایی که طبیعت و پیکر زنانه را می سازند بایست کلمات تازه ای را در درون طبیعت جست. به قول سهراب سپهری:
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد" (صدای پای آب)
و از این زاویه، واژه های تازه و تطهیرشده ی شهرنوش، جایگزین واژه های فاسد و آلوده و دشنام های لمپنی می شود. شهرنوش پارسی پور تلاش می کند اندامهای زن را با نام هایی برگرفته از طبیعت همنوا کند و از این رو تلاشش که از روحی سلیم نشات می گیرد قابل تقدیر است.
در دورانی که شعبان بی مخ ها و (زری) زهرا خانم های رژیم جلو افتاده اند تا زبان رکیک لمپنی را به جای زبان نوپای زنانه به مردم قالب کند، تلاش شهرنوش قابل تقدیر است. شهرنوش پارسی پور زنی با حیاست که بدون این که خود را سانسور کند بسیار نجیب و با حیا می نویسد.
پارسی پور نجیب زاده ای ست که به هیچ وجه اهل هرزه نویسی و پورنونگاری روسپیخانه های فساد مردان نیست و از زبان لمپنی و مرد پسند روسپیخانه دوری می جوید و اغلب در داستانهایش حجب او باعث می شود که کامیابی جنسی شکلی تطهیرشده و تمثیلی به خود بگیرد. فقط کمی در داستان "سگ و زمستان بلند" از اولین تجربه های عشقی و جنسی و لمس بدنی دختری حرف می زند و در کارهای بعدی و قبلی و آنچه از او خوانده ام وصف کامیابی جنسی و سکس به کل غایب است.
شهرنوش پارسی پور در خاطراتش "اعضاء تناسلی" را "اندام های باروری" می نامد و از بدن انسان مانند تولید مثل گیاه در درس "علم اشیاء" مدرسه حرف می زند. در گفتار و نوشته های شهرنوش "اندام های باروری" و "لبه های اندام باروری" و تخم و تخمدان، همچون اندام ها و ابزارهایی برای تولیدمثل و بارور شدن یاد می شود و تصور سکس و لذت و کامیابی جنسی بدون باروری غایب است. شهرنوش یادش می رود که اندام های باروری زن یا مرد، همان اندام های لذت بخشیدن و لذت پذیرفتن هم هست.
شهرنوش پارسی پور در کارهای بعدی اش نشان داد که اشاره اش به سکس بسیار کوتاه و روایی و گاه در یک جمله است، چرا که هدفش توصیف حس ها و تمناها و شهوت زن یا مرد تیست بلکه غرض اش بیان ناکامی ها و مطرح کردن مسائل دست و پاگیر بشری است. شهرنوش در کتاب "زنان بدون مردان"به سکس نمی پردازد بلکه در این کتاب هم مسئله بکارت به عنوان یک مسئله حاد تکنیکی و یک تابوی جامعه می پردازد و این تابو توسط زنان بدون مردانش در درون کتاب شکسته می شود و مورد بحث قرار می گیرد.
شهرنوش حتی وقتی از روسپی و روسپیخانه حرف می زند به عمد از زبان لمپنی رایج دوری می جوید و از روسپیگری مانند شغلی دیرینه حرف می زند و روسپی (زرین کلاه) برایش نماد هرزگی نیست. زرین کلاه و دخترک جوان بسیار پاک تر و باایمان تر و شفاف تر از باکرگانی مانند فائزه اند. روسپی (زرین کلاه) در "زنان بدون مردان" جایگاهی مانند ماری مادلن یا مادونا و یا مریم مجدلیه پیدا می کند و با پستانهای پر شیرش درخت دانش را آبیاری خواهد کرد.
مونس باکره بیست و هشت ساله نمی داند بکارت چیست. پروین (زن برادر فائزه) پس از سه زایمان هنوز نمی دانسته بکارت چیست. زنها نمی دانند بکارت به چه درد می خورد و اصلاً به درد می خورد یا نه و چیست، اما به خوبی می دانند که بایست آن را تا شب عروسی و با احتیاط کامل حفظ کرد و نگه داشت. بسیاری از زنان با کوچکترین لمسی از جانب مرد، و گاه با یک بوسه، و یا دیدن اولین خونریزی ماهیانه، بکارت خود را از دست رفته پنداشته اند چرا که نمی دانند بکارت چیست.
در میان غرولندهای فائزه نظرش را در مورد پروین می شنویم: "... زنک حین جمع کردن میز برگشته می گوید: آدمی که خودش را در دالان به فتی بچسباند باید برود یک فکری برای پرده بکارتش بکند، به عوض آشپزی."
کمی بعدتر جواب فائزه را می خوانیم." گفتم: اولاً آن که با برادر تو در دالان ور می رود حضرت عزراییل است. حتماً، چون با آن سر و پزی که دارد فقط عزراییل می تواند باهاش ور برود. در ثانی بکارت پرده نیست سوراخ است. سه تا بچه پس انداخته ای هنوز نمی دانی سوراخ است نه پرده. آن وقت برای مردم حرف درمی آوری."
مونس دیگر گریه نمی کرد. فقط به صورت فائزه خیره شده بود. (صفحه ۱۳)
فائزه پس از مدتی تاخت و تاز ادامه می دهد: "... می خواستم بروم پیش خانم مه جبین یک ورقه معاینه بگیرم قاب کنم بزنم به دیوار اتاقم که چشم حسودش دوازده هزارتا بشود."
مونس همچنان به گل قالی نگاه می کرد.
بعد گفت: بکارت پرده است. خانم جانم می گویند دختر اگر از بلندی بپرد بکارتش صدمه می بیند. پرده است. ممکن است پاره بشود."
- این حرفها چیست خانم. یک سوراخ است. منتهی تنگ است بعد گشاد می شود.
- اوه!
رنگ مونس پریده بود. فائزه نگاهش می کرد. پرسید: طوری شده؟
-نه، چیزی نیست. ولی باید پرده باشد.
- نه خانم. در کتاب خواندم. من خیلی کتاب می خوانم. سوراخ است. (صفحه ۱۳)
کتاب "زنان بدون مردان" اعتراضیه ای برای مطرح کردن بکارت و نقد بکارت و نقد مالکیت مردان و جامعه بر تن زنان از طریق بکارت است. بکارت تابویی است که در این کتاب شکسته می شود. بکارت، پرده یا سوراخی است که در این کتاب دریده می شود تا چشم و گوش خواننده و یا جامعه را باز کند و یا احیاناً او را به فکر بیندازد. حرف زدن از بکارت برای زنان در این کتاب مثل حرف زدن از برچسب یا اتیکت یا باندرول و یا پلمباژ است. برخی از این زنان بدون آن که حق داشته باشند جسم خود را بشناسند بدون هیچ پرسشی در شب زفاف تن خود را آکبند و پلمب شده و دست نخورده مانند کالایی به شوهر خود واگذار کرده اند و جامعه و سنت هم در هیئت خانواده پشت در گوش به زنگ ایستاده بوده است تا دستمال سرخی را به نشانه آبروی دختر و رشادت داماد بالا ببرد.
در چنین روزگاری، در خانه ی کرج، در محفل زنان بدون مردان، از پنچ زن، چهارتایشان باکره نیست. دوتایشان تا به کرج برسند در جاده بکارتشان را بر اثر تجاوز از دست می دهند. فرخ لقا را زود شوهر داده اند و زرین هم خیلی زود روسپی شده است و مهدخت که پاک عقلش را از دست داده و دیگر انسان نیست بلکه "آدم - درخت" است. او یک زندگی گیاهی را پیش گرفته و خود را کاشته است. مهدخت پاک قاطی کرده و می خواهد بکارتش را مانند دانه ای به دست باد بسپارد تا از شرش راحت شود. سرکوب کردن غرایز جنسی و تا سرحد مرگ باحیا و عفیف بودن مهدخت را از انسان به نبات (گیاه) رسانیده است. بحث زنان را در مورد بکارت بخوانید.
فائزه در هق هق گریه گفت: خانم من باکره بودم. من بیچاره باکره بودم. من بالاخره می خواهم شوهر کنم. حالا با این بی آبرویی چه کنم؟ چه خاکی به سر بریزم؟
مونس گفت: آخر فائزه جان من هم باکره بودم. خوب حالا بدرک. ما یک وقت باکره بودیم، حالا دیگر نیستیم. این که غم ندارد. (صفحه ۴۳)
کمی بعدتر : فائزه همچنان گریه می کرد. فرخ لقا گفت: حالا خانم چه اشکالی دارد؟ مگر نمی شود بی بکارت زندگی کرد؟ من سی و سه سال است که بی بکارت زندگی می کنم. (صفحه ۴۴)
کمی بعدتر: مونس گقت: فائزه جان من دوبار مردم و زنده شدم. حالا مسائل جنسی را طور دیگری می بینم. من آخر به تو چه بگویم؟ خدا شاهد است اگر بال داشتم پرواز می کردم. بدبختی این است که دو بار مردم ولی هنوز روحم خاکی است. به خدا باور کن این بکارت اصلاً مهم نیست.(صفحه ۴۴)
فکر جمع شدن زنانی که دیگر بکارت (حالا پرده یا سوراخ) دیگر مسئله شان نیست و بارها مرده اند و زنده شده اند و حسرت گشتن به دور جهان و تور آفریقا و دانستن و یا حداقل حق رفتن تا کرج و یا حداقل تا خیابان را دارند و می خواهند هر طور شده میهمان جهان بشوند و زندگی کنند فکری آشوبگرایانه است که تصورش پایه های پدرسالاری (حکومت برادران بی مخ خواهرکش) را به لرزه در می آورد و به محض پی بردن به این موضوع شهرنوش پارسی پور را روانه زندان می کند.
بکارت مسئله اسلام و ایران نیست، بلکه در اروپا و در قرون وسطی، شوالیه ها، برای حفظ ناموس خود، و یا در واقع حفظ مالکیت بر تن همسر خود، در مدتی که در سفر بودند به زن کمربندعفت (که در واقع شورتی آهنی بود و قفل داشت) می پوشاندند و قفل آن را با خود به سفر می بردند. زندگی در غیاب شوهر با شورتی آهنی بر تن و عادت ماهانه و مسائل غیر بهداشتی کنارش، الان غیرقابل تصور به نظر می آید. برخی از آمریکایی ها هنوز به بکارت معتقدند و برای همین تا پیش از ازدواج سکس اورال بین جوانان رواج بسیار دارد. در ایران به مجرد کوچکترین شک و شبه ای دخترجوان را برای معاینه بکارت نزد پزشک و در روستاها نزد قابله می برند.
بکارت و اتیکت دست نخوردگی و از سوی دیگر بی اطلاعی زنان از مسائل جنسی و بی اعتنایی جامعه به کامیابی جنسی زنان باعث بسیاری از سردمزاجی هاست. مرجان ساتراپی در کتاب مصور خود "گلدوزی" از جنبه های گوناگون به مسئله بکارت و همچنین به مسئله جراحی ترمیم بکارت در ایران پرداخته است و با طنز قوی خود از این مسئله غم انگیز و خنده دار در کتاب "گادوزی" پرده برداری کرده است.
«گلدوزي» يا «مليله دوزي» اثر مرجان ساتراپی (۲۰۰۲) يك كتاب مصور زنانه است. در يك مهماني ناهار در تهران، زنها به اتاقي ميروند و مردان به اتاق ديگر. در هنگام صرف چاي بعد از ناهار زنان است كه زنان ايراني، سه زن از سه نسل مختلف يكي پس از ديگري داستان عشق و ازدواج خود و يا زني ديگر را براي جمعي زنانه تعريف ميكنند. از طريق اين داستان هاست كه ما به دنياي خصوصي و عشقي و جنسي زنان بسياري راه پيدا ميكنيم. «گلدوزي» به نوعي «تک گویی های واژن» زنِ ايراني است. باغ پنهاني جسم و روح زن ايراني در اين كتاب بر روي ما گشوده ميشود. از طريق داستان اين زنان، مسئله بكارت و مسئله ازدواج هاي اجباري و سردمزاجي زنان يا بهتر بگوييم بي اهميتي به ارضاء شدن زن در يك رابطه جنسي و عدم آشنايي افراد چه زن و چه مرد از مسائل جنسي و مشكلات طلاق براي زن شرقي و ايراني، همه و همه مطرح ميشود.
در "گلدوزی" مرجان ساتراپي به شيوه هميشگي خود، با خشم و پوزخند و طنز و در عين حال با شجاعت بسيار، از مكر و تدبيرهاي زنان در شب زفاف پرده بر ميدارد و بسياري از رازهاي زنانه را برملا ميكند. انتخاب طنزآميز و دو پهلوي نام «گلدوزي» يا «مليله دوزي» نيز انتخابي بسيار هشيارانه است چرا كه ميدانيم گلدوزي نام عمل جراحي پلاستيك براي دوختن پرده بكارت و از نو باكره شدن براي شوهران بكرپسند است.
***
کتاب "زنان بدون مردان" ضد مرد نیست بلکه ضد مردان بی مخ و قلدر و متجاوز و خشن و زورگو ست. مردانی دلفریبی مثل فخرالدین که می توانند مانند کلارک گیبل از زیبایی زنی تعریف کنند در این دایره قرار نمی گیرند. مردانی مانند باغبان مهربان که انگشتان سبز دارد و همه چیز را می رویاند در این دایره قرار نمی گیرند. "زنان بدون مردان" فریادی زنانه و انسانی علیه پدرساری و نرسالاری است. "زنان بدون مردان" صدای اعتراض زنانی است که در قرن بیستم خواهان حداقل حرمت و احترام و امنیت و آزادی شده اند.
***
بگذریم، ضرورت تکوین و شکل گیری جنبش زنان در رمان "طوبا و معنای شب" (۱۳۶۸) به شیوه ای نمادین نشان داده می شود و شهرنوش پارسی پور در این دو رمان این واقعه را به خوبی پیش بینی کرده و به شکلی نمادین نشان داده است. درخت طوبا در رمان بعدی شهرنوش، آدمیزادی است در هیئت زن که سبز شده است و قد کشیده است. طوبا خانم صد سالی عمر می کند و ریشه هایش از انبوهی از رویدادها و تصاویر و شخصیت های تاریخی و سیاسی و ادبی تغذیه کرده است.
***
بر اساس نظریه بینامتنی میخاییل باختین، ادبیات با یک متن پیشین و یا متون دیگر ارتباط پیدا می کند و دیالوگی در بین نوشته ها موجود است. فروغ فرخ زاد پیش از این در شعر "تولدی دیگر" (۱۳۴۲) نوشته بود:
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
سیمین دانشور هم در یایان سووشون نوید داده بود: "گریه نکن خواهرم، در خانه ات درختی خواهد رویید و درخت هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت." (سووشون، ۱۳۴۸)
اگر دههء چهل در ادبیات فارسی دههء کاشتن ها و نوید رستن ها بود، در دهه های بعد شاهد رشد و نمو و قد کشیدن زنان نویسنده هستیم. گویا زمانش رسیده است که آن دست های جوهری فروغ که در باغچه کاشته شد و در خاک ریشه زد سبز شود و از آن درخت تنومند "ادبیات زنان" بروید.
مگر نه این که فروغ همهء هستی خود را در دستانش خلاصه می کند و انگشتان جوهری اش را در باغچه می کارد، زنی دیگر در داستانش این رستن و نمو آن را نوید می دهد و چندی بعد زنی دیگر خود، درخت بکارت و باروری می شود، او بکارت خود را مانند دانه هایی به دم باد می سپارد و به جهان تقدیم می کند و باروری خود را نیز به جهان. آیا "ادبیات زنان"می خواهد جهان را با زنانگی خود چون باغ بهشت سرسبز و خرم کند؟
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند؟
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟ ("ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد..."، فروغ فرخ زاد)
آیا مهدخت درخت می شود؟ در رمان"صد سال تنهایی" گارسیا مارکز، ریمدیوس هنگام پهن کردن ملافه ها به هوا می رود و باد او را با خود به آسمان می برد. مارکز می گوید: در روستاهای کشورم هر وقت دختر جوانی ناگهان غیبش می زد می گفتند "باد او را با خود برد" و این نشانه آن بود که دختر یا روسپی شده است و یا بدنام و بی سیرت و مجبور به ترک دیار... برای نوشتنش، ریمدیوس او را با ملافه ها پرواز دادم و بنا بر آنچه شنیده بودم او را به ابرها فرستادم. (نقل به معنی از حرف های مارکز با استفاده از حافظه) آیا مهدخت درخت می شود؟ یا مثل دختران دیگر مهدخت را هم باد با خود می برد؟
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را
باد با خود برد" (شعر "تولدی دیگر"، فروغ فرخ زاد)
صدای زمزمهء شعر فروغ فرخ زاد و "حجب گیسوان باکرگی" در رفتار باکرگان و نگاه پرسش آمیزشان به زندگی منعکس می شود. فائزه به شیوه ای متداول مانند فرخ لقای جوان در صدد است این باکرگی را به شوهر (امیرخان) تقدیم کند و عروسی کند. زمان سال ۱۳۳۲ است و مردادماه و ساعت چهار بعدازظهر که فائزه تصمیم اش را می گیرد تا برود و حقش را بگیرد.
تا آن زمان که پنجربه ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش می رفت
گوئی بکارت رویای پر شکوه مرا
با خود به سوی بستر شب می برد. (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، فروغ فرخ زاد)
برای رویش آن درخت عظیم و یا آن درخت دانش در اذهان عمومی و همچنین برای گرفتن حق خود و برای رسیدن به آزادی و استقلال باید بهای گزافی پرداخت و از سوی دیگر باید از برزخ باورهای گذشته بیرون آمد و پرده از نادرستی های تاریخی برداشت.
شاید حقیقت آن دو دست سبز جوان بود، آن دو دست جوان.
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، فروغ فرخ زاد)
دو دست سبز جوان، دو دست مونس نیست که ناجوانمردانه به دست برادرش کشته شد و زیر خاک مدفون شد؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم... (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)
آیا مزار آن دو دست جوان باغی در کرج، قتلگاه و یا جایگاه جنون مهدخت و درخت شدنش نیست؟ آیا مهدخت مانند اوفیلیا خود را به جریان رود نسپرده است؟ مرگ اوفیلیا هم پس از یک شکست عشقی و یک رسوایی و به بن بست رسیدن اوست، مگرنه؟
چرا نگاه نکردم؟ (فروغ فرخ زاد)
فرخ لقا در جواب "چرا عروسی کردید؟" به فرخ الدین می گوید: "زندگی است دیگر. همه عروسی می کنند." (صفحه ۲۷) چرا صبر نکردم؟ تمام زمزمه ها و پچپچه های فرخ لقا این نیست؟ که چرا نمی دانسته؟ که چرا نگاه نکرده؟ که چرا منتظر فخرالدین یا شخصی مانند فخرالدین نشده و چرا تن به همسری گلچهره داده است؟
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنهای باردار نوزادان بی سر زائیدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند. (آیه های زمینی، فروغ فرخ زاد)
روسپیخانه بوی بنگ و افیون می دهد و پر است از مردان بی سر که فقط پایین تنه ای هستند و انگار برای قضای حاجت به آن مکان آمده اند. تورم مشتری ها در روسپیخانه ما را به یاد داستان "داستان باورنکردنی ارندیرای ساده دل و مادربزرگ سنگدلش" از گابریل گارسیا مارکز می اندازد.
ذهن شهرنوش پارسی پور گاه مانند پیکر زرین کلاه در دوران بارداری، بلورین می شود تا داستانی خلق کند و از این رو پشتوانه های ادبی آن را به راحتی می توان در "زنان بدون مردان" دید و در این شفافیت و زلالی ذهن اوست که ما در داستان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی می رسیم.
"و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که می آمدی سحر را ندیدی؟"، سووشون، سیمین دانشور
در پایان، نظاره گر رشد دردناک درختی که از فصل های خشک گذر کرده است و شاهد زایمان دردناک موجودی نوین هستیم. پس از این همه مردن ها و زنده شدن ها چیزی نو دارد متولد می شود. دیر یا زود این تولد به وقوع خواهد پیوست. پایان سرگذشت مهدخت را در کتاب "زنان بدون مردان" صفحه ۵۲ می خوانیم:
"نیمه های بهار انفجار درختی در تنش به اوج رسید.
انفجار ناگهانی نبود، هر چند که انفجار بود ولی کند و بطئ می آمد. گویی تمام آوندهایش می خواهند از هم جدا شوند. آوندها با ناله و کند از هم جدا می شدند.
در یک دگردیسی ابدی مهدخت از هم جدا می شد. درد می کشید، حس زاییدن داشت. درد می کشید، چشم هایش از حدقه بیرون آمده بود. آب دیگر قطره هم نبود. ذرات اثیر بود و مهدخت می دید. همراه با اثیر از هم باز می شد.
عاقبت تمام شد. درخت به تمامی دانه شده بود. یک کوه دانه.
باد وزید. باد تندی وزید. دانه های مهدخت را به آب سپرد. مهدخت با آب سفر کرد. در آب سفر کرد. میهمان جهان شد. به تمام جهان رفت."
باد دانه ها و پیام های درخت مهدخت را به جهان می رساند و درخت های دیگر از باد می پرسند: در راه که می آمدی نیلوفری را ندیدی سرگردان بر فراز ابرها و شناور بر فراز دنیای خیال؟
قلمت مانند بهار همیشه سر سبز و پر بار باد، خانم پارسی پور!
یازده آوریل ۲۰۰۹ پاریس
عکس ها از شیرین نشاط است و برگرفته از فیلم "زنان بدون مردان" بر اساس همین کتاب
داونلود کتاب زنان بدون مردان از شهرنوش پارسی پور
http://chashmanbidar.blogfa.com/post-268.aspx
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |