بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

فروردين   1388 ـ آوريل  2009 

پيوند به آرشيو آثار نويسنده در سکولاريسم نو

اندر حكايت پيراهن سياه رفيق عبدو!

تورج پارسى

 اگر چند باشد شب دير، ياز

برو تيرگى هم نماند دراز 

یوسف ویسارینویچ جوگاشویلی

Иосиф Виссарионович Сталин

كه همان رفيق استالين خدا بيامرز خودمان باشد اندكى ستم كار بود. خدا بيامرز براي پيروزى سوسياليزم، كه همانا بر آوردن حقوق طبقه كارگر باشد، به هر چيز دست مي زد و هر چه سر راهش قرار مى گرفت از كارگر، دهقان، نويسنده، نظامى ، شاعر، موسيقى دان، كمونيست، غير كمونيست، زن و مرد، چرنده، پرنده و... همه را از دم تيغ عدالت مي گذارند، چرا كه نگران بود؛ و همين نگرانى در او شك بوجود آورده بود آنچنان كه به همه چيز  مشكوك شده بود. البته نخست مشكوك جان خود بود و درست هم بود چرا كه سوسياليزم با نام او پيوند خورده بود يا پيوندش داده بودند. به همين دليل، خيلى ريز براي پيشبرد هدف هاى خودكامانهء خود نظارت پليسي را بر مردم  گسترش داد و در اين راه وسايل بسيار بي رحمانه و خشني را به كار گرفت، كشتارها كرد؛ كشتارهايي كه مسكوت گذاشته مي شدند. همين بس كه اگر پطر و ايوان مخوف را با هم جمع كنيم يك استالين به دست مي آوريم.

پطر نقشهء فتح سرزمين  ها را در سر داشت و ايوان چهارم معروف به ايوان مخوف، هم  آرزوهاى پطر را داشت و هم پادشاهي بود كه، به تمام معناى واژه، مردم را در ترس و وحشت نگه داشته بود و براي رسيدن به هدف خود هم از هيچ سنگدلي و كشتارى گريزان نبود.

جهت آشنايى بيشتر با شخصيت روانى استالين، يا مجموعه اى از پطر و ايوان چهارم، به طنزى كه ميان مردم روسيه  سرزبان است توجه داشته باشيد تا به ژرفاي فاجعه در سرزمين شوراها بتوان پى برد:

«مي گويند يك شب استالين، در حالي كه پنج انگشتش را داخل موهاي پرپشت اش كرده و به شدت سبيل هاي پرپشت ترش را مي جويد، گوشي تلفن را برمي دارد و با عصبانيت شماره مي گيرد:  

ــ رفيق بريا (رئيس پليس مخفى)!

ــ بله قربان؟

ــ من ”پيپ“ ام را گم كرده ام!

نيم ساعت بعد ناگهان استالين  پيپ را پيدا مي كند، گوشي را برمي دارد و به بريا زنگ مي زند:

ــ رفيق بريا!

ــ بله قربان؟

ــ من ”پيپ“ ام را پيدا كردم...

رفيق بريا ضمن پوزش خواهي اما با غروراحمقانهء ناشى از خوش خدمتى مي گويد: رفيق استالين، خيلي دير خبر داديد. چون ما چهارسد نفر را دستگير كرديم و يكسد و هشتاد نفر آنها به دزدي خود اعتراف كردند و اعدام شدند!»

اين  طنز ها، با همهء خنده زايي، فرياد بر آمده از واقعيت هاي درون جامعه هستند و معمولا طنز در جامعه هاى زير ستم و ديكتاتورى، خود يك حركت بشمار می آيد. مثلاً، همين طنز نشان مي دهد كه كشور شوراها، كه پشت پردهء آهنين هم ناميده مي شد، اوضاعش چگونه بود؛ به دليل تسلط ديكتاتورى كور بر جامعه همه دچار ترس و لرز تودند و كسى جرأت نفس كشيدن نداشت. هيچ كس در امان نبود، حتا ياران استالين؛ به طوري كه از 1930 تا 1937، يعني دو سال مانده به آغاز جنگ جهانى دوم، او دست به دستگيرى، قتل و سركوب وسيعى زد كه به «تصفيه ي بزرگ يا خونين» شهرت پيدا كرد. که البته بايد گفت «قتل عام بزرگ» كه نمونه اش را  دير تر ر«فيق پل پوت »سامان بخشيد.

اين تصفيه و كشتار فقط داخل كشور روسيه انجام نشد بلكه در بيرون از مرزهاى روسيه هم مخالفان خط مشي استالين توسط كا گ ب كشته مي شدند. اين جنايات آنچنان دامنهء گسترده اى داشت كه برخى از رهبران حزب كمونيست اروپا هم به مسكو خواسته شده و در محيط سرد و پر از وحشت نابودشان مي كردند. چنانکه «ميلان گوركيچ»، رهبر حزب كمونيست يوگسلاوى، به مسكو فراخوانده شد. در اين فراخواندن ها نوعی رابطهء ارباب رعيتى بسيار ترسناك آشكار بود . «مانس اشبربر» (manes sperber) در آخرين ديدارش با ميلان گوركيج، در حالي كه هر دو مي دانستند در مسكو چه سرنوشتي انتظار فراخوانده شده ها را مي كشد، از او مى پرسد كه آيا امكان ندارد كه به اين سفر نروى؟ و ميلان پاسخ داد: «اگر نروم در همه جا جار خواهند زد كه "فلانى خائن است، پول هاى صندوق حزب را بالا كشيده و يا، چه مى دانم، مامور پليس و مأمور  وال استريت بوده است... اين تبليغات ضربه ى وحشتناكى به حزب ما خواهد زد، در يوگسلاوى درگيرى هاى فراكسيونى بار ديگر بالا خواهد گرفت و بسيارى از رفقاى خوب ما سرشكسته و نوميد حزب را ترك خواهند كرد. نه، من نمى گذارم چنين اتفاقى بيفتد" (منبع: «نقد و تحليل جباريت»، ترجمه كريم قصيم )

فرا خواندن در واقع حكم قتل را داشت و اين كشتار ها، بخصوص كشتارهاى خارج از مرزهاى شوروى، آن هم از كمونيست ها، هدف اصلي استالين و اطرافيانش بشمار می رفت. در داخل شوروى هم مامورانى چون «ژدانف»، به دستور مستقيم شخص استالين، قلمروی فرهنگ و هنر آن زمان از تاريخ شوروى را  تبديل به زندانى مخوف ساختند، به طورى كه هرگز نام آورانى همچون پوشكين، تولستوى، داستايفسكى و ... پديد نيامدند، ديگر صدايي پر طنين  همچون «درياچهء قو» ی چايكوفسكي فضاي سرد ژدانف زده را گرم نساخت. «سوسياليزم دست ساخت استالين» دوران سترون فرهنگ و هنر آن سرزمين بوده است. در اين دوره،  يكى از بيماران سرخ تاريخ، جهنم را به شكل واقعى در سرزمين شوراها پديد آورد در حالی که مردمان تازه مي بايست از موهبتى كه رفيق به آنها بخشيده بود سپاسگزار هم باشند! او يا مي كشت و يا به  اردوگاه هاى كار اجبارى سيبرى مي فرستاد و يا مردمان، از ناچارى، دست به خودكشى مى زدند. عصر استالينى عصر وحشت و سكوت، فرد پرستى به شكل مطلق آن، و اطاعت كوركورانه بود. ظريفى گفته که «گناه جهنم سرد سيبرى را بايد به گردن ايوان مهربان گذاشت نه استالين!»

شگفت اينكه كمونيست هاى بيرون از سرزمين شورراها، يا «خوش باوران به ويژه آسيايى»، از استالين با صفت هاى تملق آميز نام مى بردند  و چهرهء خود را نيز با سبيل جاروبي،  يا مشهور به استالينى، صفا مي دادند. در همين دوره،  گروه هائى از ناراضيان سياسي يا مبارزان چپ هم از جهنم كشور خودمان با مكافات خود را به بهشت آنجا مى رساندند - بهشتى كه در آن هر كس البته به اندازهء كارش بهره خواهد برد! به آنجا كه مى رسيدند ديگر خاطرشان جمع بود كه سرزمين شوراها از آنها استقبال خواهد كرد. اما شوربختانه اين بهشت تعريف چندانى نداشت؛ اولش فكر مى كردند كه اشتباه آمده اند، اما بعد آنگاه متوجه مي شدند درست آمده اند كه شلاق سرماى پنجاه و شست درجه زير صفر سيبرى را بر تن خسته و پشيمان خود حس مى كردند. البته برخى از آنان هم  پايشان به سيبرى نمى رسيد كه تعدادشان اندك بود.

مهمترين گواه را می توان در خاطرات اردشير آوانسيان يافت كه در دوران نيكيتا خروشچف ليست صد و پنجاه تن از رهبران كمونيست ايران را به او و رضا روستا داده اند تا آنان ماهيت و هويت آنان را شناسائی كنند. از ميان اين صد و پنجاه تن حتى آوانسيان هم تنها هفت تن را به مشخصات واقعى آنان به ياد آورد. به واقع، عمدهء آنان در اردوگاه هاى كار اجبارى در سيبرى جان سپرده بودند. و اينان البته موج اولي بودند كه به كشور شوراها پناه بردند.

سرانجام، در ضيافت شام اول ماه مارس سال  1953 میلادی، رفيق استالين به اغما افتاد و در پنجم همان ماه، پس ازچهار روز بيهوشى، در نتيجهء خونريزي مغزي، در سن هفتاد و چهار سالگى در گذشت يا، به قول گويندهء فارسي زبان راديو مسكو، «قلب معمار بشريت از كار افتاد»، و جسدش در «تالار ستون ها» در حوالي ميدان سرخ مسکو قرار داده شد! البته مي گويند معمار بشريت به ميل خود نمرد بلكه او را مسموم كردند كه ما به اين موضوع نمي پردازيم. بدينسان، معمار بشريت مرد و آخرش ندانست كه «ندرلند» و «هلند» يكى است و هيچ يك از كسانى كه به اصطلاح به او نزديك بودند نيز جرأت نكردند كه اين مسئله را به او گوشزد كنند!

اما تمام اين مقدمهء طولانی را گفتم تا برسم به داستان سياه پوشيدن عبدو در مرگ استالين. رفيق استالين مرد و عبدو، كه در يكي از شهر هاى جنوبى ايران كارگر كوره پزخانه و عضو «حزب» بود، رخت سياه تن كرد و ريشش را هم نتراشيد. باقى داستان را از زبان آقای «چ» كه من او را در سوئد نزد يكى از دوستانم ديدم مي شنويد :

«من كارگر نانوايى  بودم و عبدو كارگر كوره پزخانه. و هر دو عضو يك حوزهء حزبى بوديم. وقتی خبر درگذشت رفيق استالين به حوزه هاى حزبى رسيد رفقا همگی ملول شدند و عزا گرفتند. اما، در همان روزهائی كه خنده گناه بشمار مي آمد، مادر عبدو دسته گلى به آب داد. زن هاى در و همسايه  از مادر عبدو مى پرسند  كه كي از تون  مرده؟ و او جواب می دهد كه "گفترشون (بزرگشون)، خداشون!" كه باعث خندهء همگان شد و نقل مجلس دوست و دشمن!

«من، همراه با سه نفر، يك سال و نيم بعد از مرگ استالين از طريق افغانستان خود را به روسيه رسانديم. عبدو هم با من راه افتاد اما صبر آمد و برنامه اش را عوض كرد. ما رفتيم اما مكافات ها ديديم. هرگز فكر نمي كرديم در سرزمين رفقا اين طور با ما، كه كمونيست بوديم، رفتار كنند. به هر روى تحمل همه چيز كرديم، از سيبرى گرفته تا...  و عاقبت فروپاشى نظام شوروى و سپس نظام سلطنتی آرزوى ما را كه برگشت به ايران  بود عملى ساخت . البته قصد من از برگشتن يكى هم ديدار از عبدو بود. خوشبختانه عبدو زنده بود و سر حال. هر دو پير شده و سرگذشتى متفاوت از هم پيدا كرده بوديم. همديگر در آغوش گرفتيم و گريستيم. نخستين پرسش عبدو اين بود كه «راستي اونور چه خبر بود؟» در حالي كه اشك روي گونه را خشك مى كردم پاسخ دادم:  "اي كاش من هم مثل تو به صبر باور داشتم!" می بينيد که با همهء بى باورى به صبر آوردن و خرافاتى از اين دست، آرزو كرديم كه اي كاش  برای ما هم صبر آمده بود!»

باری، روانشناسي ديكتاتور ها نشان مي دهد  كه ترس و شك يكي از نشانه هاي نخستين بيماری باليني آنهاست. در اثر همين دو عامل، به هيچكس نمي توانند اطمينان داشته باشند و، در نتيجه، ذهنيت بيمارشان فاجعه آفرين مي شود. عدم اعتماد به خود، و عدم باور به قدرتي كه يافته اند، دلهره و ترس را آنچنان دامن مي زند كه حتا در اتاق خواب خود نيز آرامش ندارند. «شى هوانگ تى»، امپراتور (259 - 210 پيش از ميلاد) براى اينكه دگرانديشان از او انتقاد نكنند دستور داد كتاب ها را بسوزانند و 460 نفر از مورخان را سر ببرند! اينان، از نظر جامعه شناسي، پايگاه اجتماعي ندارند، و تنها آدمخوران اند که بي باورانه در پيرامون شان گرد آمده و بيمارگونه مي چرخند. در نتيجه، ديكتاتورها به تنهايي مزمنی دچار مي شوند كه بر آيند آن بي رحمي و كينه توزي است آن سان که تاريخ شرمسار بيان دوران قدرت ديكتاتور ها ها است.

البته در «ديكتاتورى ديني» ابعاد فاجعه بسيار گسترده تر مي شود. اينان از شكل زميني خود خارج شده و تبديل به خون آشاماني مي شوند كه با هستي دشمني مي ورزند و می کوشند تا همه چيز را به نيستي بكشانند. آنها، در ذهنيت بيمار شان، عاقبت خود را شبيه خدا مى بينند و، بدينسان، به اوج بيماري خود می رسند. در اين  زمينه، دين و ديكتاتور آنچنان به هم مى آميزند كه دو رويهء يك سكه می شوند. به عبارت ديگر، «كشتزار دين سياسي» ديكتاتور پرورست. چرا كه اين گونه  دين ها  نيازمند به اطاعت محض اند و هيچ چون و چرايى را بر نمي تابند. كشتارگاه خدا توسط ساطور قصابان دینی هميشه باز و در جريان است .

در سراسر تاريخ، «طالبان» هاي دين هستي را به پلشتي خود آلوده اند تا خود خدا شوند. مارتين لوتر (luther1546-1483 martin)، بنيان گذار پروتستانيزم، مي گويد: «هنگامي كه بايد كافران را كشت، آنكس كه سر مي برد، به دار مي آويزد، استخوان مي شكند، شاهرگ قطع را مي كند و خون بر زمين مي ريزد، ديگر آدم نيست، خود خداوندست!»

پس، ديكتاتورى يعنى نبود آزادى، يعنى نفى اختيار انسان كه به نفى برابرى انسان با انسان مى انجامد. در زير سلطهء ديكتاتورى، شكوفايى و بالندگى شخصيت انسان ميدان پيدا نمى كند،  و تقديرگرائی (فاتاليسم)  بر همهء سطوح جامعه سايه مى افکند. و ديكتاتورى دينى، كه كبره اى از تعصب نيز آن را فرا گرفته، قاهريت دست سرنوشت را تبليغ مى كند؛ دستى كه عرصه را بر انسان آنچنان تنگ مى كند كه فكر جنبيدن خفه مى شود. از اين ديدگاه، انسان به خميرى مى ماند كه دست غيبى آسمانى از روز نخستين او را به هر شكل كه خواسته در مي آورد، و برآيند اين نگاه تسليم و رضا و بندگى است كه دين و پيشكاران آن مبلغ آنند. پيشكاران براى گسترش سيطرهء دست غيبى آسمانى به انواع و اقسام دروغ ها متوسل مي شوند تا رعب نگاه كردن و فكر چون و چرايى را عقيم سازند. چرا که اطاعت محض يعنى حذف "چرا و چگونه ". اگر انسانى، بنا بر پويش انديشهء خويش، به آنچه مي شنود شك كند تكفير مي شود  تا رود خون در برگ هاى تاريخ جارى گردد. پيشكاران دين همان خدايان دروغينی هستند كه بر زمين جاى گرفته اند.

مى گويند که كنفسيوس به ديدار لائوتزه رفت که در آستانهء مرگ بود. و چون به «لو» بازگشت سرزمين خود را آنچنان پر آشوب ديد که با چند تن از شاگردان به سرزمين «چي» کوچيد. آنها، هنگامي که در راه خود از ميان کوه هاي بلند دور افتاده مي گذشتند، زني پير را ديدند که بر گوري مي گريست. کنفوسيوس «تسه لو» را فرستاد تا از غم پير زن بپرسد. پيرزن در پاسخ تسه لو گفت: «ببرى درنده در اينجا پدر شوهر و شوهرم را كشت و اکنون پسرم نيز به سرنوشت پدر و پدر بزرگش دچار گشته است». کنفوسيوس كه از سرگذشت پيرزن متاثر شده بود، از او پرسيد: «با اين سرگذشت دردناك چرا از اينجا كوچ نمي كنى؟» پير زن پاسخ داد: «آخر در اينجا حکومت ستمکار وجود ندارد». کنفوسيوس به شاگردانش گفت: «فرزندان من، اين را هميشه به ياد بسپاريد: حکومت سمتکار از ببر بدتر است!»

اما، همين تاريخ خون زده چنين گواهى مى دهد که: «اگر چند باشد شب دير ياز / برو تيرگى هم نماند دراز!»

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

newsecularism@yahoo.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630