پيوند به ديگر نوشته های نويسنده در سکولاريسم نو
سفر نامهء نوروزی 86
مهندس حشمتاله طبرزدی، مدیر مسئول هفته نامهء توقیف شدهی پیام دانشجو
tabarzadi@yahoo.com
«فرمان دادم بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک بسپارند
تا اجزای بدنم، ذرات خاک ایران را تشکیل دهد.»
پس از 14-13 سال درگیریهای شدید سیاسی و زندان، سال جدید، فرصت به دست آمده و این سکوت تحمیلی موجب شد تا بچههای من به یکی از آروزهایشان دست یابند، اونا دوست داشتند پس از چند سال که پدر عید نوروزها در پشت مقدمات سفر آماده شد. البته همان گونه که گفتم فشار بچهها و نیز شوق دیدن تختجمشید دیوارهای بلند زندان به سربرده بود، امسال و در شرایط مرخصی مشروط، به یک سفر نوروزی به قصد تختجمشید دست بزنن. خلاصه ، این سفر را عملی کرد وگرنه من به دلایل گوناگون که اولیش مشکلات اقتصادی و مالی بود، تمایل چندانی به این کار نداشتم. درهر صورت، سوم فروردین شروع سفر نوروزی ما بود. این سفر را با اعضای خانوادهام یعنی همسرم محبوبه و فرزندانم محمد، علی، صدیقه، حسین و فاطمه با یک خودروی بیوک قدیمی شروع کردیم. اتومبیل ما اگرچه قدیمی بود اما به اندازهی کافی بزرگ بود که یک خانوادهی 7 نفره را در خودش جای بدهد، همچنین امکانات لازم از جمله چادربرای خواب، وسایل پختوپز و چند پتو و لباس گرم به اندازهی کافی با خود برداشتیم. پیش از این یعنی نوروز سال پیش حسین همراه با خانوادهی دوستش همین مسیر را طی کرده بود و به همین دلیل او در این سفر راهنمای ما بود و سال پیش به اندازهی کافی تجربه اندوخته بود. رانندگی را علی برعهده داشت و سایرین هر کدام کاری را بر گردن گرفتند . خیلی تلاش کردیم یک دوربین فیلمبرداری تهیه کنیم اما جور نشد و به یک دوربین عکاسی بسنده کردیم. خانه را تحویل بیوتی Beauty سگ خانگی دادیم و از دخترم معصومه و دامادم مجید خواستیم که گهگاهی به بیوتی سربزنند تا خیلی دلتنگ نشود و گرسنه نماند. همه چیز ردیف شد و همهی ما از اینکه این نوروز را دور هم هستیم و یک سفر تفریحی یا بهتر بگویم توریستی را شروع میکنیم خوشحال بودیم. آثار خوشحالی در چهرهی بچهها بسیار آشکار بود.
روستای ابیانه:
مسیر سفر را به طرف آزادراه کاشان انتخاب کردیم. گویا این آزادراه که بزرگراه تهران- قم را به اصفهان پیوند میدهد و از کاشان میگذرد به تازگی افتتاح شده است. مثل آزادراه تهران- قم که از ساوه میگذرد. تا حدودی تصمیم داشتیم که یک شب را در کاشان سپری کنیم و از بناهای تاریخی آن شهر بازدید داشته باشیم. ولی در بین راه این تصمیم عوض شد، زیرا بچهها تاکید میکردند که اول شیراز. حتی میگفتن که در بین راه نمانیم و تا شیراز یکسر برانیم. مرکب ما، اما نشان داد که پیرتر از آن است که 910 کیلومتر راه تا شیراز را یکسره طی کند. اما به پیشنهاد همسرم محبوبه، گزینهی دیگری را جانشین ماندن در کاشان کردیم. او گفت بهتر است از روستای ابیانه دیدن کنیم. این روستا پس از کاشان و در نزدیکی نطنز است. به راستی چه خوب شد که این روستا را دیدم. روستا در یک دره در دامنهی کوههای بلند با راههای پرپیچوخم قرار دارد. برای ورود به آن میبایست مبلغ 5000 ریال پرداخت میکردیم. در مسیر جادهی روستای ابیانه، روستاهای دیگر درحاشیه رودخانه با درختهای بلند و سرسبز وجود داشت که به اندازهی کافی زیبا و دیدنی بود. اما با ورود به این روستای تاریخی، برایمان روشن شد که این یکی متفاوت است. بافت جغرافیایی و ساختار خانههای آن نظر هر بینندهای را جلب میکرد. خانههای کاهگلی با گلرس سرخ و گاهی رس زرد رنگ که تاکنون ندیده بودیم و قرارگرفتن خانههای روستایی به صورت
پلکانی در ارتفاع (شبیه شهر ماسوله در گیلان) همراه با در و پنجرههای بسیار زیبا. به راستی پنجرههای بیرونی خانههای کوچک در ارتفاع 3-2 طبقه به گونهای بود که گویا قوطیهای کبریت به ترتیب خاصی ر وی هم چیده شده باشد. بهتر بگویم نمای خانههای ابیانه دقیقاً مثل نقاشیهایی بود که بچههای مدرسهای کشیده و رنگآمیزی کرده باشند. در کنار این قوطیهای مربع و مستطیل شکل، لباسهای گُلگلی با رنگ شاد و سرخ زنان و دختران ابیانه نظر هر بینندهای را مسحور خود میساخت. ازدحام جمعیت بازدیدکننده به ما فرصت نمیداد تا آنچه را دوست داریم کامل ببینیم و چشمان ما از دیدن آنها پُر شود ولی وقتی یک ردیف از زنان سالخورده و میانسال را با لباسهای گلدار و شاد با دامنهای گشاد، روسریهای بلند و جورابهای دستباف مشاهده کردیم که در جلوی منازل خود نشسته بودند، ابتدا گمان کردیم اینها را برای نمایش و بازارگرمی در آنجا نشاندهاند. ولی بعد معلوم شد که اصلاً نمایشی در کار نیست. آنها زندگی عادی خود را میگذراندند وحتی حاضر نبودند از آنها عکس گرفته شود. در کنار زنان و دختران با آن لباسهای شاد و گونههای سفید و زیبا، مردانی نظرمان را جلب کرد که لباسهایی گشاد به سبک مردم بختیاری و روستاهای اطرف اصفهان (ازجمله زادگاه خودم روستای دُر واقع در میانهی راه گلپایگان به اصفهان) بر تن داشتند و به صورت عادی با یکدیگر لهجهای که درک نمیکردیم سخن میگفتند. پیشتر که رفتیم درختهای کهنسال، بناهای تاریخی و کوچههای تودرتو و باریک، خط سیر دیدمان را تعیین میکرد و ناخودآگاه به این سو و آن سو میکشانید.
به راستی ابیانه نمونهی کامل و بیانگر از روستاهای قدیمی ایران است که به صورت بکر و دست نخورده باقی مانده است. راز و رمز حفظ آن را نمیدانم اما احتمال میدهم کوهستانی بودن، تفاوت لهجه و تا حدودی غیربومی بودنش، موجب شده تا آنها خود را نمونه و تافتهی جدا بافته دانسته و در پی حفظ فرهنگ، تاریخ و جغرافیای خود برآیند. گفته میشود این روستا، دارای
تاریخ بیش از 1500 ساله باشد. فرهنگ آنها به زرتشت و تمدن یزدیها نزدیک است و خود را بازمانده از دوران مادها به حساب میآورند. زبان آنها را نزدیک به پهلوی – اشکانی میدانند و آثاری از دورهی ساسانی، سلجوقی، صفوی، قاجار و پهلوی در آن دیده میشود. در این روستا سه آتشکدهی قدیمی به نامهای هرپاک(به نام وزیر اژدهاک آخرین پادشاه ماد)، هِرشوگا و دژ آتو ن وجود دارد. همچنین مسجدی از دورهی سلجوقیان برجا مانده و آثاری از خانقاههای دوران صفوی دیده میشود. این روستا در سال 1354 خورشیدی به صورت کامل به عنوان آثار ملی به ثبت رسیده است. عادت مردم این روستا این است که فرهنگ آریایی – زرتشتی خود را حفظ نمایند. اگرچه از مذهب تشیع پیروی میکنند. زنان آنها در مراسم سوگواری لباس سیاه نمیپوشند. من از این رسم آنها خیلی خوشم آمد. با دیدن این روستا و مردم آن، نمونهی یک روستای تاریخی با فرهنگ ایرانی در ذهن مجسم میشود. روستایی که تلاش کرده است اصالت ایرانی بودن در برابر فرهنگهای مهاجم را حفظ کند. پس از چند ساعت گشت و گذار دراین روستا، از این که مجبور بودیم برای ادامهی سفر، آنجا را ترک کنیم، دلگیر شدیم. اما همگی براین عقیده بودیم که دوباره به ابیانه برگردیم. ما از موزهی ابیانه یک عدد CD خریدیم تا چیزهای بیشتری از این مکان تاریخی – فرهنگی بدانیم. لابد این روستا دارای سایت اینترنتی است و شما هم میتوانید از این راه، به ابیانه سفر کنید، حتی اگر آنور دنیا باشید.
هتل بیابان در اصفهان:
با روستای ابیانه خداحافظی کرده و به سمت اصفهان راه افتادیم. پیشتر و درکنار جویبارهای بیرونی ابیانه دریک روز زیبای بهاری با آفتاب کمجون اما درخشان، کتلت های خانگی را نوشجان کرده و روی گازپیک نیکی یک چای داغ درست کردیم. باید شام را در اصفهان تدارک میدیدیم. اصفهان را پیش از این چند بار دیده بودیم. به همین دلیل قرارگذاشتیم شب را در کنار زایندهرود سپری کرده و روز پس ازآن به طرف تختجمشید حرکت نماییم. در آزادراه کاشان – اصفهان میراندیم. از نزدیکی نطنز که گذشتیم دژ دفاعی و ضدهواییها که چون نگینی کوههای بلند و زمخت نطنز را دربرگرفته بودند، ما را به یاد جبهههای جنوب انداخت. دردل با خود میگفتم، امیدوارم این روستای تاریخی که در پس قرنها خود را حفظ کرده، در یک حادثهی غمبار از بین نرود. شاید بدمان نمیآمد نطنز را نیز ببینیم. حدود 28 سال پیش و در دوران دانشجویی با یک اکیپ دانشجویی از دوستانم در مسیر یزد – کرمان به طرف سیستان و بلوچستان برای تبلیغ انقلاب، نطنز را دیده بودم. حسین پزشکی، مجید بنیادی و عباس توکلی از اعضای این تیم بودند. ولی شرایط جدید، احساسم را برنینگیخت که سرماشین را به طرف شهر نطنز کج کنیم . . . به هر حال حدود ساعت 10 شب با هزار زحمت و مشقت از ترافیک سنگین اصفهان گذشتیم تا به زایندهرود برسیم. ترافیک دیوانه کننده بود. اضافه بر این که خیابان تاریخی چهارباغ را حصاربندی کرده بودند تا از زیر آن و ابنیهی تاریخی در اطراف این خیابان، مترو را عبور بدهند. فکری کردیم در هوای لطیف زایندهرود و در کنار آن رود بزرگ با باغهای سبز و وسیع امکان این هست که شب را به صبح رسانده و چادر خود را علم کنیم. اما کور خوانده بودیم. زیرا با مشاهدهی هزاران مسافر نوروزیِ سرگردان که اتومبیلهای خود را در کوچه و خیابانهای اطراف زایندهرود پارک کرده و در درون آنها خوابیده بودند و هزاران مسافر نوروزی دیگر که در پارکهای اطراف رود بزرگ پرسه میزدند، معلوم شد که چادر زدن در کنار زایندهرود و خوابیدن در آنجا علامت ممنوع خورده است. هوا سرد شده بود، بچهها بسیار خسته بودند و به همین دلیل پیدا کردن یک گوشهوکنار برای علم کردن چادر، از «حق مسلم ما» هم واجبتر بود. از دکانهایی که به نام ستاد راهنمایی میهمانان نوروزی بازشده بود، پرسوجو کردیم که چه باید کرد؟ آنها ما را به باغ غدیر راهنمایی کردند. ساعت حدود 1 بامداد بود که هنوز در خیابانهای نصفجهان سرگردان بودیم، زیرا باغ غدیر پرشده بود و باید به باغ فدک میرفتیم. خاطرهی باغ فدک که به عنوان کمپ میهمانان نوروزی معرفی شده بود به قدری برای بچهها تلخ است که دوست ندارند این کلمه را بشنوند. به هر حال به طرف باغ فدک و به سوی خارج از شهر حرکت کردیم. حدود ساعت 2 بامداد به یک محل بیابانی رسیدیم که چندتا درخت کاشته بودند و یک سرویس دستشویی نیز علم کرده، آن را باغ فدک مینامیدند! به راستی که از اصفهان با آن همه وسعت با پارکها و باغهای سبز و آباد بعید است که از میهمانان نوروزی در یک بیابان پذیرایی کند. ای کاش مشکل همین بود. درست در کنار گوشمان یک جادهی اصلی قرار داشت که محل رفتوآمد کامیونها و تریلیهای سنگین بود که هرگاه از کنار باغ فدک رد میشدن گویا از روی چادرهایمان حرکت میکنند. ما که نتوانسته بودیم چشم روی هم بگذاریم، دقیقهشماری میکردیم تا ساعت 6 برسد و برخیزیم و فرار کنیم. بالاخره ساعت 6 بامداد فرارسید و پس از ایستادن در یک صف طولانی برای دستشویی، حدود ساعت 7 از هتل بیابان گریختیم. ناگفته نماند که در این هتل 5 ستاره ازمسافرین مبلغ 6000 ريال بابت پارک ماشین اخاذی میکردند. همچنین کرایهی هرپتوی سربازی بدبو، برای هرشب مبلغ 4000ريال بود و ما برای 6 عدد پتو 24000ريال پول زور داده و جان خود را برداشته و از این آزارگاه یا سرگردنه پا به فرار گذاشتیم. این سزای کسانی است که برای اجارهی هتل و مهمانسرا پولی ندارند (البته اگر جایی پیدا شود که نمیشود) و از دیگر سو هیچ میل ندارند که مزاحم دوست و فامیل شده و میخواهند با بقیهی مردم همراه و همسفر باشند. از اینجا کلاه خود را برای شهردار و سپاه اصفهان به علامت احترام بالا برده و متذکر میشوم که مسافران نوروزی برای تفریح و سیاحت به پایتخت فرهنگی به قول خودتان جهان اسلام پامیگذارند، نه اینکه بخواهند خاطرهی جبهههای جنگ را برای خود تجدید کنند! ضمن اینکه در جبههی جنگ جیب کسی را خالی نمیکردند.
یک خاطره در شهرضا:
در مسیر اصفهان به شیراز از شهرهای گوناگون گذشتیم. شهرهایی که تا پیش از این، آنها را ندیده بودیم. شهرضا را شهری آرام اما زیبا دیدم. برای مسافرین نوروزی نیز کمپهای خوبی را تدارک دیده بودند. خستگی بازمانده از باغ فدک را دریکی از پارکهای زیبای این شهر از تن به در کردیم. مکان تاریخی یا دیدنی در آنجا سراغ نداشتیم. به همین دلیل تصمیم گرفتیم ناهار را در آن شهر نوشجان کرده و به طرف مقصد حرکت کنیم. بچهها صبحانه نخورده بودند. شب پیش هم شام قابل ذکری نداشتیم، به همین دلیل تصمیم گرفتم برایشان کباب بخرم. وقتی وارد کبابی شدم، مردی خوشبرخورد با محاسنی سفید را دیدم که او نیز برای خریدن کباب آمده بود. از فرصت استفاده کرده و از قدمت شهر و تعداد جمعیت و جاهای دیدنیاش پرسیدم. او با حوصله به پرسشهایم پاسخ میداد. کمی کنجکاوی کردم و از او دربارهی شغل و محل زندگیاش پرسیدم. او گفت پزشک است و در حال حاضر نیز مسئولیت نمایندگی مردم شهرضا در مجلس را برعهده دارد. من کمی شگفتزده شدم، زیرا او را خیلی ساده و مردمی میدیدم. من نیز خودم را معرفی کردم. پس از آن کمی با هم گپ زدیم. او خود را دکترحیدرپور معرفی کرد. میگفت دارای سابقه عضویت در سپاه است و به لحاظ سیاسی در جناح اصولگریان قرار میگیرد اما مستقل است. از کلام او میشد فهمید که درست میگوید. با صحبت با او متوجهی این واقعیت شدم که تا چه اندازه بینش آنها تغییر کرده است. او تاکید داشت که باید با مردم مهربانتر بود و دوران فعلی مثل گذشته نیست. حس کردم که در بین نیروهای وفادار به رژیم تحولات مهمی اتفاق افتاده و ذهن بسیاری از آنان به سمت واقعیات اجتماعی، دریچه گشوده است. من نیز از فرصت استفاده کرده و مواردی از برخوردهای امنیتی رژیم در سیستم قضایی – امنیتی و زندانها را بیان کردم. از او پرسیدم نگرانیم که مبادا تندروها مملکت را به جنگ بکشانند و او با خندهای معنادار پاسخ داد مجلس اجازه نمیدهد. واضافه کرد: «به اونجاها نمیکشه!» او این عبارت را با لهجهی شیرین شهرضایی گفت. از میهماننوازی او سپاسگزارم.
پارسه و پاسارگاد:
از دشت پهناور و حاصلخیز شهرآباده که گذری میکنی و خودت را در استان پارس میبینی، احساس شگفتی به تو دست میدهد. انگار نام پارس با نام کوروش بزرگ و موجودیت ایران و بلکه هویت تاریخیاش گره خورده است. دم دمایِ غروبِ خورشید بود و حس میکردی شمارزیاد اتومبیلهایی که یک قطار به طول مسیر را تشکیل دادهاند دارای یک احساس مشترکاند. همگی میخواهند نشانههای پاسارگاد را زودتر ببینند. کمکم در کنار جاده، مشعلهای فروزان را میبینی و این مشعل افروزی را من فقط در استان پارس دیدم. شعلهور شدن این مشعلها، احساس نزدیکتری به تو میدهد. گویا این مشعلها ماندهاند تا راه وصلی باشند با فرهنگ و تمدن کهن این مرزوبوم اهورایی. آری مردم استان پارس، بیجهت چنین آیینی را زنده نگه نداشتهاندو حس ما اشتباه نکرده بود، در پس این نشانهها، تابلوهای کنار جاده، نزدیک شدن به پاسارگاد، آرامگاه ابدی کوروش بزرگ این بنیانگذار امپراتوری ایران و گسترشدهندهی اندیشهی آزادمنشی، یکتاپرستی، عدالتخواهی وآیین حقوق بشر است. بزرگ مردی که حتی در کتابهای آسمانی از اصلاحات و نیکاندیشی او ستایش شده و برخی او را پیامبر لقب دادهاند. کوروش بزرگی که ایران را به همهی پارسیان ارزانی داشت و در وصیت خود تاکید کرد: «فرمان دادم بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک بسپارند تا اجزای بدنم، ذرات خاک ایران را تشکیل دهد.» به راستی اگر قرار باشد جسدکسی ماندگار شود، چه کسی با صلاحیتتر از کوروش؟ اما با وجود اینکه آگاه است که جسد او برای تاریخ تمدن بشری تا چه اندازه مهم است، ولی عشق او به ایران موجب میشود تا اجازه ندهد، بدنش را مومیایی کنند. عشق او این است که اجزای بدنش، جزء ذرات خاک ایران شود. این عشق به میهن اگر در وجود دیگران میبود، امکان نداشت که قرنها بعد، پارههایی از این کشور کوروش بزرگ از تن وطن جدا شود.
با دیدن تابلوی پاسارگاد، احساس کردم به قلب ایران نزدیک شدم و تپش قلبم با ضربان آن جان گرفته و میتپد. هوا تاریک شده بود و خستگی دو روز حرکت، موجب شد تا تصمیم بگیریم حدود 50 کیلومتر پیشتر یعنی در تختجمشید استراحت کنیم و صبح زود برای بازدید از پاسارگاد برگشت نماییم. همگی این پیشنهاد را پذیرفتیم و به طرف مرودشت حرکت کردیم. اما این خیالی باطل بود. برخلاف اینکه در بخشهای زیادی از مسیر، مشاهده میشد که وضعیت راهها نسبت به 15-10 سال گذشته بسیار تفاوت کرده و اتوبانها و آزادراههای زیادی ساخته شده است، اما مسیر پاسارگاد تا تختجمشید یک جادهی باریک و دو طرفه است. مضافاً که با مشاهدهی آرم سپاه پاسدار و جهاد نصر مشخص میشد که این منطقه توسط این نیروی نظامی کاملاً به هم ریخته شده و آدم را به یاد جبههی جنگ میانداخت. تنگهی بلاغی و سد سیوند نیز در همین فاصله از مسیر قرار گرفته و معلوم نیست ،کسانیکه اخیراً دم از ملیت و ایرانیت میزنند تا از حساسیت های ملی برای بهرهبرداری در مواجه با غرب در پروندهی هستهای استفاده کنند، چرا باید در تخریب پاسارگاد به جنگ با ارزشهای تاریخی و ملی ایرانیان برخیزند! به راستی این سیاست دوگانه و تناقضآمیز از کجا نشئت میگیرد؟ در هر حال مسیر دوطرفه، باریک و بسیار پرازدحام بین پاسارگاد و تختجمشید، عملاً این امکان را از ما سلب کرد تا روز پسین بتوانیم همین مسیر را برگشته و از آرامگاه کوروش بزرگ دیدن نماییم. ولی تردید ندارم که فشار افکار عمومی و نهادهای بینالمللی مدافع ابنیهی تاریخی ثبت شده در یونسکو که اینک به عنوان یک اثر جهانی که حفظ آن از ارزشهای جهانی به حساب میآید، نظامیان را وادار به عقبنشینی خواهد کرد تا دست از تخریب مستقیم یا غیرمستقیم این یادگار تاریخی برداشته و ملت ایران به راحتی بتوانند از این نشانههای تاریخی که سازندهی هویت آنان است دیدن کنند. آنها به بهانهی ساختن جاده و سد، همه جا را بهمریخته بودند و این مساله ترافیک بسیار سنگینی را به وجود آورده بود.
در تاریکی مطلق، به سمت پارسه پیش میرفتیم. در بین راه به دلیل خراب کردن جاده، دوطرفه بودن و باریکی، چند تصادف روی داده بود که خوشبختانه خسارت جانی دربرنداشت. در میان کوهها و درههای منطقهی بلاغی و سیوند، تنها شعلههای فروزان کنار جاده بود که هراز چندگاه مسیر را روشن میکرد. مرکب ما نیز به نفس نفس افتاده بود ، ریپ میزد و به ناگاه از نفس میافتاد. اما آتش عشقی در درونمان شعلهور شده بود و مانع از این میشد که هیچ کدام از این مشکلات را مشاهده کنیم. هر لحظه در انتظار دیدن ستونهای تختجمشید بودیم. دایم از حسین که پیشتر آنجا را دیده بود پرسش میکردیم، آن نور که در بلندای کوه به چشم میخورد چیست؟ آیا تختجمشید است یا خیر؟ آرام آرام انتظار به سرمیرسید. دو تابلو در پیش چشمان قرار گرفت. یکی به سمتِ نقشِ رستم و دیگری به طرف تختجمشید و مرودشت. بزرگی پارسه از ابتدای ورود آشکار بود. دو ردیف درخت کاج با یک خیابان بسیار پهن که در انتهای آن نور زیادی ستونهای تختجمشید را آشکار کرده بود. در آن ساعت، کارکنان تختجمشید با کمک نور و صدا،در حال اجرای حمله ی باز سازی شده ی اسکندر به تخت جمشید بودند و به همین دلیل، جلوهی ویژهای به منطقه داده بودند. ناخودآگاه اشک شوق و تأسف از گونههایمان جاری شد و در عین حال، سکوت معناداری بر ما مستولی شده بود. در سمت راست خیابان ، منتهی به تختجمشید، باغ بزرگ و باشکوهی بود که به محل اسکان میهمانان نوروزی اختصاص داده شده و در سمت چپ خیابان نیز، ورودی یک پارکینگ بزرگ بود. در این پارکینگ، مسافرین نوروزی اتومبیلهای خود را پارک کرده و در کنار آن چادر خود را برپاداشته و بساط شام را ردیف کرده بودند.
از ابتدای ورود،برخورد گرم و صمیمی مردم خونگرم آن سامان و کارکنان تختجمشید با میهمانان آشکار بود. کارکنانی که اظهار میداشتند، چهار ماه حقوق دریافت نکرده و به همین دلیل در اعتصاب بودهاند و چند نفرشان نیز اخراج شده بود. آن شب را در هتل پارکینگ به پگاه رساندیم و خستگی سفر را از تن درکردیم. پیش از بیان ادامهی گزارش از سفر، بد نیست شرح کلی از چگونگی بنای تختجمشید و تاریخ آن، بیان کنم:
گفته میشود اقوام آریایی پیش از 3000 سال پیش از جنوب سیبری به طرف فلات ایران سرازیر شدند. این اقوام با استقرار در ایران سلسلههای پادشاهی ماد و هخامنشی را برپاداشته و نام خود «ایران ناتاشا» به معنی شهر ایران را بر منطقه نهادند. این اقوام منطقهی بسیار بزرگی که از خاور به رود سند، از جنوب به رود نیل در مصر و از باختر به رود دانوب کشانیده میشد را زیر اقتدار خود درآورده و بزرگترین کشور را بنانهادند. 6 قرن پیش از میلاد، کوروش بزرگ امپراتوری بزرگی را تشکیل داد و برملل زیادی حکم راند. درآیین او یکتاپرستی و پاسداشت اهورامزدا، احترام به قانون و حقوق ملل و عدالت گستری و نظم و سازماندهی، همراه با عمران و آبادانی و هنرپروری از جایگاه ویژهای برخوردار بود. نام کوروش بزرگ با آیین آشوزردشت همزاد است. هخامنشیان دارای سه پایتخت مهم در شهر بابل، شوش و هگمتانه بودند. شهر پارسه نیز پایتخت آیینی آنان بود که نوروز را در آن جشن میگرفتند. گفته شده است که در سال 518 پیش از میلاد، داریوش بزرگ تصمیم میگیرد در دامنهی کوه مهر در شهر پارسه کوشک شاهی را برپاسازد. این کوشک شاهی و شهر پارسه در ارگ بزرگی قرار داشت که هنوز آثاری از دیوار این شهر ثروتمند پابرجاست. مورخین یونانی نقل میکنند که شهر پارسه، بزرگترین و زیباترین شهردنیا در زیر آفتاب بود. کوشک شاهی که توسط داریوش بزرگ بنا گردید، توسط پسرش خشایارشاه و اردشیریکم کامل گردید. مجموعهی کوشک شاهی که از 1000 سال پیش و به دلیل ویران شدن
شهر پارسه توسط اسکندر، تختجمشید نامیده شد، شامل: 1- ورودیهای بزرگ 2- کاخ آپادانا 3- کاخ صدستون 4- کاخ اختصاصی داریوش 5- کاخ خشایارشاه 6- کاخ اندرونی و7- کاخ خزانه است. اضافه بر این، یک سیستم انتقال آب است که از درون کوه مهر و صخرهها از طریق کانالکشی، آب را به درون کاخ انتقال داده و نیز دو سازه که در دل صخره کندوکاری شده و آرامگاه اردشیر دوم و سوم است. شرح وصف این کوشک بزرگ شاهی از عهدهی این قلم و این گزارش بیرون است. اما لازم است اشاره کنم، در سال 330 پیش از میلاد، اسکندر مقدونی به مدت 2 ماه در شهر پارسه اقامت گزید و پس از آن برای جبران حقارتهای تاریخی و کمبودهای خود، کوشک شاهی را به آتش کشید و شهر را غارت کرد. شهر پارسه و مجموعهی بزرگ تختجمشید تا اوایل صدهی اخیر در زیر خاک مدفون بود تا اینکه به مرور از طریق باستانشناسان غربی از غربت تنهایی و فراموشی به درآمد. گفتهاند، بخشهایی از آن نیز توسط خلفای اسلامی تخریب شد تا مبادا، بار دیگر مردم ایران به عظمت گذشتهی خود و فرهنگ و تمدن اصلی برگردند. آری کشور بزرگی که توسط مادها و هخامنشیان پایگذاری شد و به ویژه کوروش بزرگ آن را به امپراتوری تبدیل کرد، روزگاری زیر سم ستوران رومیان، اعراب و مغولان قرار گرفت و اگر تلاش بزرگمرد دیگری چون فردوسی حکیم نبود معلوم نبود اینک هویتی از آن برجامانده باشد یا نه. اما این درخت تنومند، اگرچه از بیگانگان و حسودان زخمهای عمیقی برتن دارد اما هنوز پابرجاست و از فرهنگ، تمدن و هویت جغرافیایی و سیاسی خود دفاع میکند. تختجمشید و پاسارگاد اینک شناسنامهی ملت ایران است و میرود تا از پس قرنهای متمادیِ تجاوز، غارت، زور و به ویژه غفلت تاریخی، بار دیگر این ملت به شناسنامه و هویت اولیهی خود، برگشت نماید. اسمگذاری سال 1368 خورشیدی به نام کوروش بزرگ، بیانگر این برگشت به خویشتن ملتی است که از بیگانهپرستان به تنگ آمده و تصمیم دارد خودش باشد و به این خود بودن، افتخار کند.
تخت جمشید:
بامداد روز سوم چادرها را جمع کرده و به سمت تختجمشید حرکت کردیم. شمار زیادی به راه افتاده بود. از درودیوار آدم میجوشید و چون سیلی روانه میشد. به جز یک چادر مربوط به نیروی پلیس یا دادگستری که در ابتدای ورود به محوطه کوشک شاهی بود، هیچ اثر دیگری از عوامل حکومتی یا تبلیغات ایدئولوژیک او دیده نمیشد. گویا بزرگی تختجمشید و کوشک شاهی مانع از این شده بود که پای نامحرمان در آن نهاده شود. مردم بودند و مردم. از هر قوم و زبان و جنسیت. توریستهای خارجی هم بودند، اما در میان سیل بزرگ جمعیت، چون قطرهای در اقیانوس گم شده بودند. گویا ایرانیان در این حریم امن به دور از چشم و سلطهی حکومتگران، احساس آزادی ویژهای داشتند. پا را که روی اولین پلهی کوشگ گذاشتیم، توانستیم بزرگی کوشک را حس نماییم. دو سری راهپله با عرض چندین متر و ارتفاع 10 سانتیمتر. گویا زمان 2500 سا ل به پس برگشته و با چشم دل میبینی که نمایندگان ملل گوناگون امپراتوری بزرگ ایران، به رسم احترام با هدایا و درودها پا در کوشک شاهی گذاشتهاند. پس از طی پلهها و به محض اینکه در مقابل دروازهی ملل قرارگرفتیم، بیاختیار خط نگاهمان از پای ستونهای بلند تا رأس آنها کشیده شد و بزرگی کوشک را بیش از میزان فهم و احساس خود یافتیم. نگاهم را از کاخهای ویران و ستونهای پابرجا برداشتم و از بلندای محوطهی کاخ به سمت دشت زیبای مرودشت و اطراف کوشک کشاندم و از آن همه شکوه و بزرگی احساس غرور کردم. کاخ آپادانا، دروازهی ملل، کاخ داریوش، کاخ خشایارشاه، کاخ اندرونی، کاخ خزانه و دهها سازهی به یاد ماندنی. مردم با شوق زایدالوصفی به دور راهنمایان و شارحان تاریخ کوشک حلقه میزدند. انگار تشنگانی بودند که به آب رسیدهاند. هر کدام دوربینی در دست از ارگ فیلمبرداری میکردند. گروه زیادی نیز موبایلهای خود را روشن کرده بودند و از این طریق شکوه کوشک را ثبت میکردند. در آنجا هیچ مانعی برای آنها وجود نداشت. کسی نمیگفت فیلمبرداری نکنید. از آنها نمیخواستند روسریشان را جلو بکشند، کسی نمیگفت خانم حجابت را رعایت کن! انگار مردم با اینجا احساس یگانگی داشتند. گویا سیل بزرگ ایرانیان آگاه و فرهنگدوست، از جورِ نامردمان به کوروش و داریوش پناه آورده بودند. مردم از چیزهایی میپرسیدند و دوست داشتند تا بدانند که در تبلیغات رسمی حکومت، هیچ جایگاهی ندارد. من در آنجا یعنی در میان مردم ایران، نه از تبلیغات حکومتی اثری یافتم و نه از حکومتگران کسی را دیدم. فقط دو روحانی دیدم. یکی از آنها افغانی بود که با خانواده آمده بود. دیگری هم یک روحانی از ایران بود. با هردوی آنها خوشوبش کردم و احساس خوب آنها را لمس نمودم. هرگاه راهنماها از نحوهی آتش زدن ارگ توسط اسکندر سخن به میان میآوردند، دو احساس متضاد به من دست میداد. از یک سو حس تنفر و حسرت و از دیگر سو ترحم. ترحم به این دلیل که اسکندر چقدر ابله بوده و ای کاش کسی به او چیزی آموخته بود تا اینقدر بربر نباشد!
انبوه مردم مشتاق که به یقین میدانم هرکدام سفیری برای تبلیغ تمدن بزرگ ایران، این کشور کوروش بزرگ خواهند بود، مانع از این میشد تا به راحتی بتوانی از بخشهای گوناگون این کوشک شاهی دیدن نمایی. به همین دلیل به سمت آرامگاه اردشیر اول و دوم در دل صخره، از سینهی کوه بالا کشیدیم. بسیار دوست میداشتم تا موزهی تختجمشید را ببینم، اما بیش از حدِ تصور شلوغ بود. به طرف آرامگاه اردشیر اول که حرکت کردیم، باردیگر با ازدحام مردم روبرو شدیم. زن و مرد و کوچک و بزرگ مسیر سخت و مرتفع را طی کرده و با علاقه به سمت آرامگاه میرفتند. در آنجا با چشم خود دیدم که چگونه در 2500 سال پیش و با استفاده از ابزار اولیه، دل کوه را بریده و بنای بزرگی را در درون صخرهها و به صورت یکپارچه تراشیده بودند. یک محوطهی بزرگ در پیش آرامگاه که از طریق چندین پله به ایوان روبروی آرامگاه میرسید و پس از آن تونل بزرگی در درون کوه که محل آرامگاه بود. در پیشانی آرامگاه، شاه را میدیدی که در یک دست گل نیلوفر آبی نشانهی هخامنشیان ،دردست دیگر سیب یا تخممرغ رنگی. در بالای سر او فرشتهی فروهر به نشانهی اهورامزدا و در پیش روی او آتش مقدس و در بالای آن مهتاب. شاه در حال دعا و نیایش بود. این نشان در بالای همهی آرامگاههای مربوط به هخامنشیان دیده میشد. این جا نقطهای بود که احساس غرور و بزرگی ایرانیان بازدیدکننده به نقطهی جوش خود میرسید و این امکان وجود داشت تا گروهی از مردم که بیشتر به عوام نزدیکترند از خود رفتار غیرفرهنگی و خردستیزانه بروز بدهند. زیرا با هجوم به سوی آرامگاه و بوسه زدن بر نرده ها و اصرار بر لمس سنگ و آهنها، خاطرهی خوبی را در ذهن نمینشاندند. این کار البته با فرهنگِ یگانهپرستی کوروش بزرگ سازگاری ندارد و شاید بوسیدن سنگ و آهن و چوب، فرهنگی وارداتی است که از بیگانگان به این ملت رسیده باشد. گروهی از هممیهنان اما در آن نقطه بلند تاریخی احساس غرور و سرافرازی خود را با خواندن سرود ای ایران به نمایش گذاشتند و من نیز افتخار شرکت در خواندن این سرود زیبا، جاودان و ملی را پیدا کردم.
در کنار آرامگاه شاهان بزرگ هخامنشی، و در دل صخرهها، آنچه نظر بازدیدکنندگان را به خود جلب میکرد، وجود چاههایی با اشکال هندسی منظم بود که به صورت یکپارچه و قالبی در درون سنگ تعبیه شده بود. این چاهها از طریق کانال به طرف ارگ کشانیده شده و خوشبختانه هنوز پابرجا مانده است. این ابنیهها به خوبی نشانگر پیشرفت ایرانیان در حفر کانال، زهکشی و ایجاد سد و بند آبی است. تصور من این است که علیرغم دوری راه و موانع دیگر اما به دتیت رواوری مردم ایران به تاریخ و تمدن خود سال به سال بر خیل عظیم بازدیدکنندگان از پاسارگاد و تختجمشید اضافه خواهد شد. برای اینکه مردم ایران خسته از همهی فرهنگهای اجباری و بیگانه، اینک به هویت اصلی خود بازگشتهاند. همچنین تبلیغات اخیر حکومت که تلاش کرده است به صورت ابزاری از احساس ناسیونالیستی ملت ایران برای جنگ هستهای اش با غرب، سوء استفاده کند، این زمینه را فراهم ساخته تا مردم بیش از پیش به این هویت اهمیت بدهند. با این تفاوت که ملت علیرغم، میل حکومتگران، از آنان عبور کرده به بدلیها توجهی نمیکنند و مستقیماً به سراغ اصل و سرچشمهی ایرانیت یعنی کوروش بزرگ خواهند رفت. تا وقتی مردم ایران به حکومت ملی و ایرانی دست نیابند و همواره دوگانگی بین مردمی با فرهنگ ایرانی و حکومتی با فرهنگ بیگانه وجود داشته باشد، این احساس ناسیونالیستی نیز تقویت خواهد شد.
برداشت من این است که سالهای در پیش رو، به ویژه امسال که سال کوروش بزرگ نامیده شده، احساس ناسیونالیستی در بین ملت ایران به اوج خود خواهد رسید. آن روز را در تختجمشید گذراندیم. از اینکه در آن فضا تنفس میکردیم، لذت میبردیم و دوست نداشتیم این لذت معنوی را از دست بدهیم. همگی شاد بودیم. دختران و پسران با لباسهای رنگی و زیبا همراه با سایر اعضای خانواده، شادمانی واقعی ولو برای یک روز را تجربه میکردند. همه چیز زیبا بود. هوا بسیار دلپذیر بود. به راستی که هخامنشیان یکی از معتدلترین و سرسبزترین مناطق ایران را برای گذراندن جشنهای نوروزی گزینش کرده بودند. و حتم دارم که روزگاری خواهد رسید که ایرانیان جشنهای رسمی نوروزی را از همین نقطه شروع کنند. پیش از این دستگاه شاهی صفویان در اصفهان را بارها دیده و در میدان نقشجهان، عالیقاپو و چهلستون از احساس خوشی بهرهمند شده بودم، ولی تختجمشید کجا و عالیقاپو کجا . شب را در هتل پارکینگ در کنار هممیهنان گرم و دوستداشتنی سپری کردیم و همه ی خوشی های عالم را در زیر جادرها ی ساده با یک گاز پیک نیک و خوردنیهای کمهزینه، به یکدیگر هدید دادیم. اگرچه جمعیت بسیار زیاد بود و امکانات درحد صفر و بلکه زیر صفر، اما هیچکس از دیگری گلایه نداشت و همهی برخوردها مهرآمیز و دوستانه بود. انگار این مردم بار اول است که همدیگر را پیدا کردهاند. در آنجا نه از کلاهبرداری، رشوهگیری، دروغگویی، ریا، تظاهر و تجاوز به حقوق دیگری خبری بود و نه از رفتار خشمآلود و غیرفرهنگی. مسافران تلاش میکردند به یکدیگر کمک کنند و دیگری را بر خود مقدم بدارند. نمونهی این رفتار دوستانه و خردگرایانه را در هیچجا ندیده بودم، یادش گرامی.
یک روز در مرودشت:
بامداد روز چهارم از تختجمشید و شهر ویرانشدهی پارسه به قصد پاسارگاد و نقش رستم خداحافظی کردیم. البته با این آرزو که دوباره و در نوروزهای آینده به تختجمشید بازگردیم. چنانچه اشاره کردم فاصلهی پاسارگاد تا تختجمشید حدود 50 کیلومتر است و نقش نقش رستم در 2 کیلومتر پارسه قرار دارد. اما با پیمودن یک مسافت کوتاه، احساس کردیم مرکبِ پیر ما با چنان وضعیتی که داشت، نخواهد توانست این مسافت به همریخته را بپیماید. پس صلاح کار را در این دیدیم که به مرودشت رفته و دستی به سروگوش مرکب کشیده او را مهیای سفر نماییم. آن روز تا پسین در مرودشت ماندیم. دشت وسیع و سبزوخرم مرودشت مبهوتمان کرد. اگرچه شهر تعطیل بود اما به قدری سبزوخرم بود که تعطیلیاش را درک نکردیم. به راستی که ایران چقدر زیباست. جلوتر دربارهی حاصلخیزی این مرزوبوم سخن خواهم گفت. آنجا که قرار است از جادهی شیراز به اهواز بگویم. مردم مرودشت را نیز گرم و صمیمی دیدم. در این شهر پارچه نوشتهای را دیدم با این مضمون : «مرودشت اولین پایتخت باستانی ایران». شاید اینگونه نباشد و پارسه همان ارگ تختجمشید باشد. اما تردیدی نیست که این دشت در آن دوران پابرجا بوده وچشم انداز تختجمشید به سوی این دشت کشیده شده است. در واقع آن کوههای بلند با این دشت وسیع و بسیار سبز است که جایگاه بهاری و نوروزی هخامنشیان را به این نقطه کشانیده است. با این وجود، من به سهم خود از مرودشت آگاهی زیادی نداشتم. هرگاه نام تختجمشید را شنیده بودم او را همزاد با شیراز میپنداشتم. در حالیکه چنین نسبتی میبایست با مرودشت برقرار باشد. زیرا بین تختجمشید تا شیراز از حدود 50 کیلومتر فاصله است. در صورتیکه مرودشت، تختجمشید یا پارسه را به نقش رستم و نقش رجب(؟!) متصل میکند. من در این زمینه آگاهی بیشتری ندارم، اما بر این گمان هستم که حکومت ملی و دموکراتیک آینده میبایست از مرودشت یک شهر توریستی با امکانات لازم برای پذیرایی میلیونها مسافر بسازد. مرودشت امکان توسعه را دارد. برای اینکه از دشتهای وسیع و رود پرآب برخوردار است و میتواند شهری در خور تختجمشید و پاسارگاد باشد.
از مرودشت به طرف نقش رستم برگشتیم. نقش رستم آرامگاه داریوش بزرگ و خشایارشاه و چندتن دیگر است. این آرامگاه نیز همانند آرامگاه اردشیر در دل کوه بریده شده و همانند آنهاست. در پایین آن یک آتشکده قراردارد. شوربختانه دمدمای غروی آفتاب بود و باید به طرف شیراز حرکت میکردیم و به همین دلیل نتوانستیم در آنجا بمانیم. در پایین کوه، گندمزارهای وسیعی قرار داشت که در هوای بهاری از زیبایی و طراوت ویژهای برخوردار بود. همچنین نمایشگاهی از آثار محلی و بازساختههای آثار تاریخی بناگردیده بود. در این نمایشگاه آثار علمی و فرهنگی دربارهی هخامنشیان، شهر پارسه و کوشک شاهی به فروش میرسید. هجوم مردم برای خرید این آثار به ویژه CD های شهر پارسه دیدنی بود.
شیراز:
مرودشت را به قصد شیراز ترک کردیم. فاصلهی 50 کیلومتری بین مرودشت تا شیراز خیلی زود گذشت. زیرا طبیعت به قدری زیبا بود که زمان را حس نمیکردی. کوههای بلند که همچون دیواری منطقه را محاصره کرده بود و دشتهای وسیع با رودخانهی پرآب. ابرها نیز به مرور بالا میآمد و بر تنوع این منظرهی زیبا میافزود. اتوبان بین مرودشت تا شیراز نیز پرشده بود از اتومبیلهایی که مسافران نوروزی را از تختجمشید به سمت شیراز میبرد. من پیش از این شیراز را ندیده بودم. بر اساس شنیدهها تصوری از موقعیت جغرافیایی و بافت خیابانها و خانهها در ذهن خود ساخته بودم. ولی با ورود به شیراز و گذر از دروازهی شهر، هیچ شباهتی بین شیراز خیالیام با شیراز واقعی نیافتم. دروازهی ورودی، کوههای آن و هتلها و خانههای ساخته شده بر فراز این کوههای سنگی به قدری زیبا به نظر میآمد که باورکردنی نبود. اگرچه در تاریکی شب وارد این شهر تاریخی شدیم، اما ورودی شیراز و سه خیابان اصلی که از آن منشعب شده به درون شهر میریخت، مشخص میکرد که در شهر چه خبر است. مثل هرشب، ابتدا در فکر اسکان بودیم. خوشبختانه از بدو ورود به شهر با تابلوهایی روبهرو شدیم که آدرس ستاد میهمانان نوروزی را مشخص میساخت. مسیری را که این تابلوهای متعدد نشان میداد در پیش گرفته و سرراست به سمت ستاد رسیدیم. حسین از ماشین بیرون پرید و فوراً یک کاتالوگ از آنان دریافت کرد که کمپهای نوروزی را نشان داده بود. ما تصمیم گرفتیم در کمپ باغ ملی که روبروی حافظیه بود اسکان گزینیم تا دسترسی به آثار تاریخی راحتتر باشد. باغ ملی، پارک بسیار زیبا ، شیک و آرامی بود. میهمانان نوروزی چادرهای خود را برپاکرده بودند. ما نیز همین کار را کردیم. دو شب را در این هتل پارک گذرانیدم. بامداد روز چهارم، ابتدا تصمیم داشتیم از مجموعهی ارگ، بازار، مسجد و حمام وکیل دیدن کنیم، اما ترجیح دادیم مرکب را به طبیب حاذق نشان داده و از سلامت او اطمینان حاصل نماییم. آدرس تنها طبیب حاذق را بیرون از دروازهی ورودی شهر یافتیم. مرکب را به او سپردیم، علی که مسئولیت رانندگی داشت را بر سر آن کاشتیم و بقیه بیاختیار مسیر کوه را که بر مغازهها اشراف داشت ،در پیش گرفته و بالا رفتیم. کوه پراز درختان و گیاهان زیبا بود. از آنجا بر شهر شیراز مسلط بودیم. دوردست و در جنوب شهر کوههای بلند پیدا بود. روبریمان یعنی در شمالشرق ورودی شهر، کوههای زیبا و باغها و پارکهای دیدنی به چشم میخورد. چادرهای مسافران نوروزی در همه جا حتی در کنار اتوبان شیراز – مرودشت برپاشده بود. به راستی که این توصیف شیراز، به عنوان شهرگل و بلبل دقیق است .
شیراز اگرچه در یک منطقهی کوهستانی قرار دارد اما فاصلهی آن با دریا بسیار نزدیک است. این مسأله موجب شده تا بارندگیهای زیادی در منطقه صورت بگیرد. آن روز صبح، هوا آفتابی بود اما به مرور جبههای از ابرهای سیاه را دیدم که اگرچه ابتدا وجود آنها را جدی نگرفتیم اما تا روز پس از آن که در شیراز بودیم، دریافتیم که باران یعنی چه!
آن روز را در همان طبیعت گذراندیم و ناهار را در یک کبابی در جنب مکانیکی میل کردیم. باوجود آن اقامت اجباری، بچهها اما خسته نشده بودند. البته ساعات پایانی روز، کمکم برایشان خستهکننده شده بود اما این امید که زودتر کار تمام شده و پس از آن با رفتن به یک گرمابه، خستگی را از تن خارج خواهند کرد، خود را تسلی میدادند. چهار روز بود که دوش نگرفته بودیم و این مسأله به ویژه برای من که عادت دارم هرروز دوش بگیرم بسیار گران تمام شده بود. راستش، روز تمام شد و ما مجبور شدیم برای اینکه آدرس گرمابههای شیراز را پیدا کنیم دوباره به ستاد برگشتیم. آنها آدرس یک گرمابهی قدیمی به نام گلستان در خیابان کریمخان زند، یعنی بزرگترین خیابان در مرکز شهر را به ما دادند. آن شب دوباره به محل چادر در هتل پارک برگشته و بساط پختوپز را علم کردیم. قرار بر این شد که روز بعد، برای بازدید از مکانهای تاریخی حرکت کنیم.
ارگ کریمخانی:
روز پنجم سفر، بازدید را از ارگ کریمخانی شروع کردیم. پس از آن به بازار وکیل رفتیم و حمام وکیل نیز گویا در حال بازسازی بود. برای دیدن ارگ نیز جمعیت زیادی آمده بودند. تاریخ این ارگ به دورهی ما بسیار نزدیک بود. به همین دلیل راحت در فضای آن دوران قرار میگرفتیم. به ویژه که کریمخان و چندتن از وزرای دربار و میهمانانی از ممالک بیگانه، در یک مجلس سیاسی – تجاری، بازسازی شده بود. همچنین معماری زیبای درون ارگ که بخشهایی از آن دست نخورده باقی مانده، نشانگر ذوق هنری دورهی زندیه بود. در عین حال نمایشگاه کتاب و عکس و CD فروشی برپا بود و مورد استقبال فرهنگدوستان قرار میگرفت. بر در و دیوار ارگ شاهی، تعدادی عکس از دورهی قاجار و اوایل دورهی پهلوی از شهر شیراز به چشم میخورد که بسیار جذاب و آموزنده مینمود. تصاویری از دروازه قرآن، خیابانهای شیراز، استقبال مردم از حاکمین وقت، افتتاح مدرسه و آموزشگاه و مراسم اعدام افراد شرور بودند. در تصویری که از مراسم اعدام یک فرد مجرم به چشم میخورد، بیرحمانهترین شیوهی مجازات دیده میشد. زیرا فرد مجرم را به گونهای مقابل توپ جنگی میبستند که چهاردست و پایش به توپ زنجیر شده و سینهاش مقابل لولهی آن قرار بگیرد. به محض شلیک توپ توسط دو توپچی که در پشت توپ با حالتی خونسرد همراه با افتخار ایستادهاند، لابد تکه بزرگهی اون ننهمرده، گوشش بوده است.این تصویر را که دیدم با خود گفتم، کو تا اعدام از این سرزمین برچیده شود.
اگر راستش را بخواهید، تصاویر دیگر نیز من را جداً به فکر واداشت. به ویژه تصاویری از شهر شیراز در ابتدای دورهی پهلوی. این تصاویر به خوبی نشان میداد که در آن زمان شهر شیراز، مثل یک روستای بزرگ بوده است. شهری که یک روز پایتخت ایران بوده است. ولی به فاصلهی کمتر از 50 سال در دورهی پهلوی نه تنها شیراز، بلکه همهی ایران به یک کشور مدرن تبدیل گردید. صرفنظر از دیکتاتوری سیاسی رضاشاه و محمدرضاشاه که زمنیهی سقوط این سلسله را فراهم ساخت، به لحاظ عمران، سازماندهی، مدرنیزاسیون و تحول در نظام آموزشی، نظامی، قضایی و اقتصادی، این دوره قابلتوجه است.
من با دیدن این تصاویر کمی متعجب شدم. برای اینکه هر بینندهی منصف و بیطرفی، فوراً یک مقایسهی نزدیک از دوران پیش از پهلوی و پس از آن در ذهن خود انجام داده و با خود می گفت، بابا دمشون گرم!
پس از آن به دیدن باغ ارم رفتیم. اگرچه همه جای شیراز باغ و سبز است. ولی باغ ارم مثال زدنی بود. صدها گونهی گیاهی از این باغ یک نمونهی آزمایشگاهی برای دانشجویان رشتهی مهندسی کشاورزی دانشگاه شیراز ساخته بود. انبوه درختهای بلند، گلهای کاغذی، آب نماهای زیبا و ساختمان قدیمی و زیبای باغ، یک بهشت خیالی را در نظر، هویدا میساخت. روز از نیمه گذشته بود و ابرهای سیاهی که روز پیش، جدیشان نگرفته بودیم، اینک غوغایی برپاکرده بودند. باران از نیمه شب پیش شروع شده بود به گونهای که همهی مسافرین هتل پارکها و هتل خیابانها مجبور به برچیدن چادرها و فرار به سمت اتومبیلها در نیمههای شب شدند. این باران امان را از همه گرفته بود، ولی علاقهمندان مکانهای تاریخی و دیدنی، دستبردار نبودند. شاید تماشای مراکز متعدد تاریخی و فرهنگی یا باغ و بوستانهای زیبا در مدت زمانی کمتر از سه روز ما را به حالت اشباع رسانده بود. به همین دلیل احساس ولع اولیه را از دست داده بودیم، اما جایی بود که حتماً میبایست میدیدیم. حداقل بازدید از سه مرکز تاریخی – فرهنگی دیگر را در برنامهی خود داشتیم. حافظیه، آرامگاه سعدی و شاهچراغ. پس از اندکی استراحت در مرکب، و صرف یک ناهار حاضری، آمادهی بازدید از حافظیه شدیم. اگرچه این فرصت را به دست نیاوردیم تا از آرامگاه سعدی و شاهچراغ دیدن نماییم. به خود وعده دادیم برای سفر آینده . . .
حافظیه:
روز پنجم، شب هنگام و در حالیکه باران همچون دوش آبی که تا انتها بازشده با شد، بر سر و رویمان میریخت، در صفهای پرازدحام مسافران نوروزی برای بازدید از آرامگاه حافظ، ایستاده بودیم. در این جا مأمورین، از شعور مناسب این کار بزرگ بیبهره بودند. به همین دلیل با ایجاد ورودیهای بسیار تنگ برای بازدیدکنندگان به منظور دریافت بلیط، عملاً شرایط بروز رفتارهای غیرفرهنگی را فراهم میساختند. گویا این مسئولین از جماعت اسلامی بودند! در هرحال، پس از مدتی طولانی و زندگی در برزخ صف، این هدیهی نظام اسلامی به مردم ایرانزمین، و به محض پاگذاشتن درمحوطهی آرامگاه، خستگی و تلخی اولیه از کاممان بیرون شد و به جای آن وجد و شادمانی نشست. در این جا نیز با انبوهی از مردم فرهنگدوست و معناگرا، روبرو میشدیم که چون نگین، آرامگاه را دربرگرفته و با وجود اینکه آرامگاه از یک فضای بسیار باز برخوردار بود، اما جای سوزن انداختن نبود. هیاهوی عجیبی برپا بود و بنا به گزارشهای موجود، این هیاهو در آن ایام نوروز هیچگاه قطع نگردیده بود.
تصور اینکه ما نیز بتوانیم خود را به نگین این انگشتری برسانیم، بس بیهوده بود و به همین دلیل، هم زمان با حرکت آرام همراه با انبوه فرهنگدوستان و عاشقان حافظ که گرداگرد آرامگاه در حرکت بودند، و در این هیاهوی شادمانی که با فلاشر دایم دوربینها نورافشانی میشد و نگاهها را به یک مسیر طولانی و رفتوبرگشت میکشانید، من تصمیم گرفتم در ذهن خود از گوشهای از این همه عشق به حافظ، رازگشایی کنم. فوراً این بیت از غزلیات حافظ به ذهنم رسید که؛ شعر حافظ همه بیتالغزل معرفت است / آفرین برنفس گرم و لطف سخنش. به راستی که نفس گرم، درجهی عالی از آگاهی و معرفت و لطف سخن که همانا انتقالِ معرفت و گرمی نفس از راه نظم و جادوی کلام است، از حافظ اسطورهای ساخته است که مردم در پس قرنها اینگونه به او عشق میورزند.
حافظ خود میگوید که شعر او بیتالغزل معرفت است. در واقع اگر برای شعر یک شاهبیت درنظر گرفته شود که سایر ابیات، معنا، قافیه، وزن و اصالتِ خود را از آن گرفتهاند، حافظ ادعا میکند، در حوزهی آگاهی و معرفت نیز همه میبایست به شعر حافظ اقتدا نمایند. معرفتی که او از آن یاد میکند، نه از جنس معرفت علمی و منطقی است، بلکه بیش از هر چیز معرفتِ نفس و درکِ توانمندی های ذهنی، روحی، اخلاقی و هنری و فلسفی انسان است. در واقع کار حافظ از جنس خلق و رازگشایی و باز کردن مسیری برای زیباییها و تظاهر نفس کمال یافته یا همان انسان است. او این کمال و قوهی خلق کنندگی را در بستر زندگی و واقعیات زندگی قرار میدهد تا ازجنبههای انتزاعی و تخیلی آن بکاهد و به وجود انسان گرایانهی آن برجستگی بیشتری ببخشد. به این معنا، هرکس با مضامین معنوی، اخلاقی، هنری، فلسفی و اجتماعی این شعر آشنا میشود، حافظ و شعر او را عالیترین بیانکنندهی درون خود و بلکه واقعیات زندگی مییابد و با شکستن قالبهای کلیشهای از جمله بایدها و نبایدهای اعتباری، شرعی و ایدئولوژیک، و از رهگذر یک عاشق ازاد و بلکه یک عشق بیرنگ و قالبناپذیر، حقیقت انسان و نفس او را در یک پارادوکس لذتبخش مییابد. از یک سو به جنبههای عینی و ابژکتیو این عشق توجه میکند و از دیگر سو به جنبههای تخیلی و فرا واقعی آن. بنابراین معرفتی که حافظ ازآن دم میزند، درعین حال که از بستر زندگی بیرون نیست و به دنیای واقعی انسان تعلق دارد، از دیگر سو، ساختارشکن است و به هیچ قالبی در نمیآید. او هرگاه از عشق، می، میکده، مسجد، صوفی، منبر، خرقه، داروغه، محتسب، معشوق و صدها واژه و مفهوم دیگر سخن میگوید، به اندازهای با مخاطب نزدیک است که گویا زبان اوست و به همین دلیل، مخاطب او را میشناسد و به او عشق میورزد و کتاب او را بر سر سفرهی هفتسین به رسم تبرک میگذارد و سال نو را با فال حافظ شروع مینماید. از قلم و زبان حافظ، معنویات خود را میجوید و چون کودکی که میخواهد راه رفتن را بیاموزد، از او عشق ورزیدن، میگساری، اَلواطیگری و زهدپرستی، خرقهپوشی ، عزلتگزینی و مهرورزی و انساندوستی را یاد میگیرد. حافظ همهی این هدایا را بدون انتظار دریافت مزد و اجر یا بدون برگرفتن شمشیر و بالابردن چماق شکنجه و آتش و عذاب، به رهرو خود ارزانی میدارد و او را مرید خود ساخته و جنبهی معرفتی و آگاهیبخشی شعر خود را برملا میسازد. ولی از دیگر سو، او از رازورمزی سخن میگوید که گویا فقط با زبان مطرب و می امکان گشودنش هست: حدیث مطرب و میگو و راز دهر کمتر جو/ که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمارا.
به باور من اگر حتی دیوان عظیمالقدر حافظ و غزلیات آسمانی این پیامبر بیادعا را ندیده بگیریم و صرفاً و صرفاً به همین تک بیتِ حافظ اکتفا نماییم، حق است باورکنیم که، شعر حافظ بیتالغزل معرفت است. امروز و در آستانهی قرن 21 که باید پذیرفت بشریت در اوج کمال فلسفی و علمی است، بر همهی صاحبان عقل و خرد، اثبات گردیده است که از راه حکمت و در یک قالب منطقی – علمی و از راه الفاظ و گزارهها و تکیه بر واقعیات یا تخیلات، نمیتوان به رازگشایی دربارهی واقعیتِ هستی مبادرت کرد و چه خاماندیشاند کسانی که ادعای فهم حقیقت را به عنوان یک جُرم ایدئولوژیک بر ذهن دیگران نشاندهاند.
آری حافظ، از حقیقت به عنوان راز یاد میکند و آن را به حوزهی درک شهودی و احساس درونی میکشاند که صرفاً از راه رسیدن و از طریق پرواز برورای مفاهیم، شرعیات و مشهودات میتوان به آن دست یافت. او از این راه، سرچشمههای معرفت را به سوی انسانها میگشاید و از پس نظم و سحرکلام که به حق یک هنر بدیع و یک خلق بینظیر است، دنیایی پراز لطافت، زیبایی و مهربانی را به پیروان خود ارزانی میدارد. به باور من این همان رمزی است که حافظ را همنشین فردوسی حماسهسرا و کوروش حماسهآفرین ساخته و این سمبلهای به ظاهر متضاد و حداقل ناساز را در ذهن ایرانی نشانده و یک نظم هنجار را در حافظهی تاریخی و فرهنگی این ملت پدید میآورد. این پیامبر ایرانی و پارسیزبان اینک در قلب ملت ایران جا دارد.
در حریم حافظ نیز از گزنه، داروغه و محتسب، خبری نبود. این پیرخرابات، متعلق به همهی ایرانیان بود و همه را میپذیرفت. زیرا هردین وآیین و یا هرشکل و لباس میتوانست، خواستنیهای خود را درکلام حافظ بیابد. زنان و دختران و پسران شیکپوش با ظاهری آراسته و آرایشهای غلیظتر از رنگ بهاری و عطرهای دلانگیز و خندههای دلربا با آرامگاه حافظ شیراز، معاشقه میکردند و حتم دارم که ملائک از این همه دلانگیزی و فهم و دلمستی به حسادت برخاسته و
شکوهی حافظ و ایرانیان و بلکه خدای آنان اهورامزدا را به درگاه خدای خود برده و بر کوروش بزرگ نفرین کردهاند که چنین ملت ممتاز و جسوری را پرورانیده است . . .
هتل باشگاه:
روزهای بارانی شیراز را میگذرانیدم. همه جا باران بود و امکان اسکان در کمپهای سرباز وجود نداشت. یک بار دیگر به ستاد مراجعه کرده و آدرس جدید گرفتیم. آنها چند سالن سرپوشیده را معرفی کردند. ما به طرف ورزشگاه سرپوشیدهی شهید دستغیب رفتیم. در آن فضای محدود n چادر چسبیده به هم وجود داشت. ناگفته نماند به چند مهمانسرا نیز رفته بودیم. آنها مثلاً برای 7 تخت و برای یک شب، مبلغ 300000 ریال به بالا مطالبه میکردند. تازه، سرویسها عمومی بود و هزار مشکل دیگر هم وجود داشت. ما هم فکر میکردیم درست نیست که برای یک شب بخواهیم برنامهی خود را به هم زده و تازه پول زور هم بدهیم. از دیگر سو، چادر و پتوو حتی لباسهایمان از شب گذشته و در طول روز، کاملاً خیس شده بود و امکان خوابیدن در زیر چادر وجود نداشت و حتماً بچهها سرما میخوردند. این بود که تصمیم گرفتیم در یک فضای سرپوشیده و نسبتاً گرم استراحت کنیم. ورزشگاه دستغیب این حسن را داشت که گرم بود و در ازای دریافت مبلغی، یک چادر نیز در اختیارمان گذاشتند. اما چشمتان روز بد نبیند. زیرا ازدحام جمعیت و نامتناسب با آن، محدودیت فضا و پختوپز مسافران همراه با بوی عرق پا و بدن تا آب باران و خیسی لباسها، همه و همه شرایط غیرقابل تحملی را به وجود آورده بود. به همین دلیل بچهها خواستند که تا پاسی از شب یعنی حدود ساعت 10 شب، بیرون بمانیم و پس از آن که به چادرها برگشتیم، فوراً خوابیدیم. روز بعد نیز مثل بقیه ساعت 4 صبح برخاسته و بساط خود را جمع کرده و از آنجا بیرون زدیم. اگرچه شلوغ بود و به اصطلاح سگ صاحبش را نمیشناخت و انواع بوها نیز در هوا پراکنده بود، اما این حسن را داشت که گرم بود. به همین دلیل بر آن نام هتل طویله را نهادیم. البته قصد اهانت به دیگران را ندارم. من با خودم یک حساب دو، دوتا، چهارتا کردم به این معنا که، اگر شهرداری شیراز حمایت کند، شاید این امکان وجود داشته باشد که بیرون از شهر، بخش خصوصی برای پذیرایی از میهمانان، میهمانسراهای ارزان قیمت و چندمنظوره بنا کند. شاید از این محل درآمد بالایی برای خودشان دستوپا کنند. مثلاً سویتهای کوچک یکنفره، دونفره، یا برای یکی، دو خانواده. این سویتها ممکن است با قطعات پیشساخته، بنا شود. و به طور متوسط برای هرکدام هر شب 100000 ریال کرایه درنظر گرفته شود. در طول سال نیز این امکان وجود دارد که کارگران فصلی، دانشجویان، میهمانان و افرادکم درآمد از آنها استفاده نمایند. این پیشنهاد البته خیلی خام است اما خامتر از کمپهای نوروزی در شهرهایی مثل شیراز، اصفهان، آبادان، اهواز، خرمشهر تا شهرهای شمالی نیست. اگر متناسب با میهمانان نوروزی یا تابستانی برای شهرهای توریستی ، تسهیلات درنظر گرفته شود، برای توسعهی آن شهرها هم خوب است. التبه میدانم که چاله، چولهها بسیار زیاد است و از همه مهمترین این که «انرژی هستهای حق مسلم ماست»!
جاده ی شیراز-اهواز:
دلایل زیادی وجود داشت که از شیراز به تهران برگردیم. اما بچهها زورشان بر من چربید. آنها از پیش تصمیم گرفته بودند، از شیراز به سمت اهواز رفته تا هم عمو و بچههایش را ببینند و هم سری به اهواز و آبادان زده باشند. بنابراین نتیجهی این کشمکش چند روزه با پیروزی آنها به پایان رسید و ما صبح روز ششم سفر، مصادف با هشتم فروردین شیراز را به هدف اهواز ترک کردیم. باران به شدت میبارید و من نگران بودم که مبادا در بین راه بمانیم. هرچه جلوتر میرفتیم، شرایط تغییر مییافت. زیرا اصلاً فکر نمیکردم این مسیر تا این اندازه جذاب، دیدنی و متنوع باشد. از جادهی شیراز – بوشهر گذر میکردیم. جادهای که در مسیر آن شهرهای کازرون، چنار(قائمیه)، و نورآباد ممسنی قرارداشت. البته از شهرکازرون نمیگذشت. پس از پیمودن مسافتی، آرامآرام تابلوی به طرف یاسوج نیز آشکار میشد. چندی نگذشت که خود را در بلندیهای استان پارس (فارس) یافتیم. ریزش باران چند روزه، موجب شده بود تا رودخانهها پرآب شود؛ آبشارها،به نحو شگفتانگیزی از بلندای کوههای سنگی جاری شده و جنگلهای کوهستانی از تازگی زایدالوصفی برخوردار بودند. وقتی به گردنهها رسیدیم و از ارتفاعات بلند، جادههای مارپیچ مناطق پست در جنگلها را تماشا کردیم، آنچنان دچار هیجان شده بودیم که به راستی همهی غمهای عالم را فراموش کردیم. به راستی چقدر زیبا بود! در پهندشت پارس، لالههای وحشی به رنگ خون در همه جا پراکنده شده بود و سرخی آنها با سبزی مخملین مراتع، منظرهی به یادماندنی را به وجود میآورد. خط سیر مراتع، فوراً به ارتفاعاتی منتهی میشد که مملو از جنگلها و درختهای زیبا بود. در کنار این زیبایی جادویی، کوههای سر به فلک کشیده که گاه همچون دیوارهایی بلند و صخرهای جاده را محاصره کرده بود، مسافران نوروزی را مات و مبهوت میساخت. به راستی واژهی زیبایی و زیباشناسی، قرنهاست که در اندیشهی فیلسوفان به عنوان یک واژهی مبهم، غیرقابل تعریف و بلکه اسطورهای درآمده است. درست مثل واژهی حقیقت و اخلاق. و این جا البته عالم مفاهیم و قیلوقال با زیگران حوزهی منطق، فلسفه و علم نیست. این جا چیزهایی است که چشم را نوازش میدهد و عقل را حیران میسازد. طبیعت قدرت خود را به رخ میکشد و ذهن را یکجا از وجود خود پر و بلکه اشباع میسازد. گویا عمد داشته است تا در این دشت و مرتع و کوه و بیابان، خودش را به صورت لخت و عور به هر بینندهای بنمایاند و دلربایی نماید. سبزی گندمزارها در کوهپایهها و دشت وسیع که همچون فرشی مخملین بر همه جا کشیده شده بود و کوچ عشایر که جزءلاینفک این اراضی وسیع در آمده، براین تنوع و زیبایی میافزود.
به راستی که این حاصلخیزی، امکانات و زیباییها که ایران عزیز ما در جایجای خود از آن بهرهمند است و قلم یارای بیان رشحهای از رشحات آن را ندارد، چرا مغفول مانده است؟ چرا نباید صنعت توریسم، کشاورزی مکانیزه، دامداری پیشرفته و صنایع بومی گسترش یابد؟ آیا کفران نعمت از این آشکارتر خواهد بود؟
آیا قلم حق ندارد هیجان زده شود؟ حق ندارد پرخاشگر شود؟ حق ندارد پرسشگر شود؟ ولو این که این قلم از طریق زور و زندان رژیم جمهوری اسلامی شکسته شده یا به بند کشیده شود؟ میگویند انرژی هستهای حق مسلم ماست؛ میگویم؛ ای از خدا بیخبران اگر به امکانات نهفته در این سرزمین پهناور و خاک حاصلخیز و مردمان زحمتکش و کمادعا، توجه میشد، از هر انرژی، بهتر و پرزورتر و سازندهتر بود. راز اصلی عدم توجه به این ملک زرخیز و حاصلخیز و پربرکت این بوده است که حکومتها، مرکزنشینی را رواج داده و پول نفت و گاز را بلای جان خود و ملک و ملت ساختهاند. در صورتیکه اگر هر استانی، خود مرکز باشد و فاصلهها نه با پایتخت که با مرکز هر استان سنجیده میشد و با تمرکزگرایی مبارزهی جدی میشد و از پول نفت برای استانها به صورت مساوی و عادلانه و در جهت صحیح استفاده میگردید؛ استان پارس، کهکیلویه، خوزستان، اصفهان، کردستان، سیستان و . . . هر کدام یک مرکز و یک محور و بلکه یک کشور در دل کشور بزرگ ایران محسوب میشد. کدام حاکم را دیدهاید که با نیت آشنایی با امکانات زایدالوصف گوشه گوشهی این کشور دست به مسافرت زده باشد و فارغ از تبلیغات سیاسی و هیاهوهای پوچ، برای این کشور برنامهریزی کرده باشد؟ راز توسعه کشور این است که راه ورسم حکومت، وارونه شده و استانها مرکز و مرکز پیرو و بلکه حاشیه تلقی گردد. من در اینجا و پس از ذکر خیر از شاه عباس صفوی، نادرشاه افشار، کریم خان زند، میرزای تقی خان امیرکبیر و محمد مصدق لازم میدانم از رضاشاه یاد کنم که به جای مرکزنشینی و سفله پروری، به ایرانپروری همت گمارد. اما پس از او نمی توانم از سرداری یاد کنم که فارغ از بازیهای سیاسی و پشت هم اندازیهای تبلیغی، برای آبادانی این مرزوبوم دل سوزانده باشد.
انرژی هستهای ما، نفتِ ما، گاز ما و ایدئولوژی انقلابِ ما در پای این ملک حاصلخیز و جاذبههای توریسم و نیروی انسانی کارآمد، هیچ است. مهم این است که ما این ملت و این ملک را باور کرده باشیم و دست از بچهبازیهای سیاسی در فلسطین، لبنان، عراق، افغانستان و بورکینا فاسو برداریم. اگر با درایت، برنامهریزی و مهندسی صحیح، صرفاً و صرفاً به صنعت توریسم این مملکت توجه میشد، نیازی به پول نفت نداشتیم.
بدون اغراق بگویم، قلم از بیان زیبایی جادهی شیراز – اهواز ناتوان است. بدون زیادهگویی، ادعا کنم قلم از بیان حاصلخیزی دشت نورآباد و قائمیه و گچساران و بهبان ناتوان است. و قلم از بیان شکوه جنگلهای جنوب ناتوان است. در اینجا، واژهی زیبایی نه در قالب الفاظ و گزارههای فلسفی و هنری، بلکه از راه نوازش چشم و گوش و به وجد آوردن احساس و به تسلیم کشانیده عقل و هوش، خودش را بیان میکند. جادهی شیراز به سمت اهواز دوطرفه و بس خطرناک است، اما پلیس این نیروی زحمتکش در همهجا حضو دارد و تا حدود زیادی توانسته است، امنیت را در گردنهها برقرار سازد. برخورد پلیس با مسافران مهربانانه و از سر ادب و احترام است. گویا پلیس نیز خودش را با طبیعت، مسافران و بلکه هوای تازهای که از شروع سال 86 خورشیدی به سوی ایران وزیدن گرفته، هماهنگ ساخته است.منظورم پلیس راه است و نه نیروی انتظامی سرکوبگر و نادان.
گچساران:
مرتعهای وسیع، جنگلهای زیبا، کوههای مرتفع و گندمزارهای سرسبز و کوچ گستردهی عشایر از فاصلهی شیراز تا گچساران، بیش از هر چیز سه اندیشهی اقتصادی را در ذهن من پرورش داد: 1- باید توسعهی استانها به شکل یک برنامهی ساختاری شبیه به فدرالیزم مدنظر قرار بگیرد تا دوری و نزدیکی به تهران، ملاک توسعهی همه جانبه نباشد و هر استانی پایتخت ایران پهناور قلمداد شود. 2- انرژی طبیعی و کشاورزی، دامپروری و توسعهی صنایع تبدیلی و سدسازی و کانالکشی، جایگزین انرژی هستهای بلکه انرژی فسیلی گردد. انرژی خورشیدی و آبی دستِ کمی از آن انرژی دردسرساز نخواهد داشت. ضمن اینکه از بین بردن تفالههای اتمی (حتی اگر برای به دست آوردن انرژی هستهای جنگی درنگیرد و مملکت را فدای آرزوهای بلند نسازد) خود مصیبتی خواهد بودو محیط زیست را نابود میسازد. 3- برای تقویت جمعیت توریسم، میبایست تسهیلات لازم و پیش از آن امنیت پایدار، درنظر گرفته شود. ولی افسوس . . . من پیش از این گچساران را ندیده بودم. به همین دلیل فکر میکردم، شهری است گرم با زمینهای گچی و غیرقابل زندگی. اما دیدن شهر، تمام تصورات واهی من را درهم ریخت. برای اینکه این شهر نیز به قدری سرسبز با مراتع وسیع و گندمزارهای پهناور بود که آن را نگین سبز خوزستان نامگذاری کرده بودند. علاوه بر این که، از همینجا، چاههای نفت سربرآورده بودو نشان میداد که این منطقه، همهی ذخایر را یک جا دارد. گویا اهورامزدا این خدای باستانی ایرانزمین، خواسته است تمام نعمتها را بر این سرزمین ارزانی بدارد و از زنان و مردان ایرانی بخواهد با تلاش و کوشش و بهرهبرداری از این زمین، بر جهان سروری کرده و بر جهانیان دامن مر بگشایند و پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک را سرلوحهی خود قرار بدهند. ولی افسوس! افسوس که دست تجاوزگر جهل و خرافه و ظلم و تجاوز، این راه را بیراهه کشانید، تا آنجا که مردم منطقهی گچساران، مسجد سلیمان، نورآباد ممسنی و بلکه بخشهای وسیع ایران، جز فقر و تنگدستی از این خوان گسترده، بهرهای نبردهاند. اما این امید هست که جوانان ایرانی، آستین بالازده و با آبادانی کشور، دیو جهل و فقر و ظلم و خرافهپرستی را از این سرزمین اهورایی بیرون بریزند.
در مسیر گچساران به اهواز از شهر بهبهان گذرخواهی کرد. شهری تاریخی که به لحاظ کشاورزی و دامداری، بینظیر است. شهری که رودهای پرآب ا زآن گذر میکند و میتوان ادعا کرد
اگر کشوری مثل ژاپن، فقط این یک شهر ایران را در خاک خود میداشت، حتماً لبنیات و گندم و علوفهی جهان را تأمین میکرد. هنوز فراموش نکردهام زمانی در سالهای دور که در آبادان زندگی میکردم، به طنز گفته میشد که، دربهبهان چاه ماست کشف شده است !؟. . . حدود 10 سا ل پیش از بهبهان گذر کرده بودم. پس از 10 سال اما، پیشرفت چندانی در آن ندیدم. . .
اهواز:
پایان روز هشتم به اهواز رسیدیم. اهواز نیز همچون شهرهای بزرگی مثل شیراز، اصفهان، تبریز و تهران، از کلانشهرهای ایران به حساب میآید و سروته ندارد. برای دیدن آن نیاز به یک سفر جداگانه وجود دارد. ما نمیخواستیم از مکانهای گوناگون شهر بزرگ و آباد، دیدن کنیم. به راستی کارون چه عظمتی دارد؟ در کنار آن کارهای زیادی انجام گرفته بود، ولی نه متناسب با بزرگی این رود بزرگ و نه شهر اهواز. در این شهر که بخش مهمی از آن هموطنان عرب زبانمان میکنند و در چند سال اخیر، حوادث تلخ زیادی را تجربه کرده است، یک چیز جالبی به چشم میخورد که در شهرهای دیگر ندیده بودم. در آنجا با نصب تابلوهایی، عید سعید باستانی به هموطنان شادباش گفته شده بود. همچنین با دیدن دانشگاه جندی شاپور، با یاد دورانی افتادم که حتی دانشمندان یونانی که از جورحاکمین وقت در امان نبودند، به این شهر مهاجرت کرده و به مباحث علمی و فلسفی مشغول میشدند. با وجود تبلیغات منفی که دربارهی هموطنان عرب زیاد، صورت گرفته و حکومتیها تلاش میکنند این شهر را برای پارسیزبانان ناامن قلمداد کنند، به شکل گسترده میهمانان نوروزی از اطراف و اکناف ایران به این شهر آمده و در آرامش و امنیت کامل و در پارکها و کمپهای نوروزی از تعطیلات نوروزی لذت میبردند.
من دو منطقهی اهواز یعنی شلنگ آباد و کیان پارس را دیدم. فاصلهی فاحش طبقاتی از دیدن این دو منطقه از یک شهر آشکار بود. در کیان پارس یکی از محلهای بمب گذاری شده یعنی بانک پارسیان را دیدم. به راستی عجب عظمتی! این بانک پارسیان چه میکند! به نظر من تبعیض و اختلاف فاحش طبقاتی و فقر بیحساب بخش زیادی از مردم منطقه به ویژه محلههای عربنشین، عامل اصلی درگیری و خشونت در این شهر است. این در حالی است که اهواز خود مرکز آب، نفت، صنعت و کشاورزی است. به راستی کدام منطقه ایران تا این اندازه ثروتمند است؟ پس چرا فقر و بیکاری؟ اگر امور کشور به خود مردم واگذار میشد و درآمدها به صورت عادلانه در بین استانها توزیع میگردید و به جای صرف دلارهای نفتی در امور نظامی و امنیتی، صنعت و کشاورزی گسترش مییافت، اهواز تا این اندازه فقیر میبود؟ اهوازی که به تنهایی میتواند ایران را تأمین کند، نباید تا این اندازه در فقر و تبعیض باشد. مردم با فقر و تبعیض مخالفاند، نه اینکه بخواهند تجزیه طلبی کنند. اگر تدبیر و برنامهریزی در حکومت داری جانشین ماجراجویی و ایدئولوژی پرستی شود، در آن صورت ایران آباد خواهد شد. البته کتمان نباید کرد که پس از جنگ، کارهای خوبی در منطقه انجام گرفته است. جادهسازی، سرمایه گذاری بخش دولتی و خصوصی در زمینههای گوناگون از جمله سدسازی و کشاورزی، و به این لحاظ تحرکی در منطقه شروع شده اما کافی نیست. کارهای بزرگی هست که میبایست انجام بگیرد. ولی شرط اول این است که حکومت به راه حکمت آید و از مسیر فعلی خارج شود. آیا امیدی هست؟ . . . واقعاً حیف است! کشور به مرور از زیر بار جنگ 8 ساله با عراق خارج میشود. امیدهایی جوانه زده و کارهایی شروع شده است اما نگران هستیم بار دیگر تندروهایی حاکم، با تحریک غرب، مملکت را به کام جنگ و ویرانی ببرند. پس کی باید از این زمین پربرکت که از آن آب، جنگل، گندم، نفت، دانش و توانمندی میجوشد، بهرهبرداری کرد؟ کی باید رفاه، دموکراسی، آزادی، حقوق بشر، امنیت و آسایش را تجربه کردم چرا نباید به جای لولهی تفنگ، موشک، ضدهوایی و سخنان جنگ افروزانه، از حکمت، تدبیر، برنامهریزی و دانش بهره جست. تا کی باید مبارز طلبید و جنگ را نعمت مقدس شمرد؟
من اهواز و بلکه خطهی خوزستان را فراوان در جنگ و آتش دیده بودم. اینک و پس زا 10 سال بار دیگر به آنجا برمیگشتم، زمینهایش را بدون مینگذاری و آسمانش را بدون آتش توپ و گلوله و روشنایی رسام و فضایش را خالی از غرش گلوله و جنگنده یافتم. اگرچه فقر و بیکاری و ظلم و تبعیض در جای جایش به چشم میخورد اما اگر جنگ نباشد، میتوان امیدوار بود که مردم خود و از روی آگاهی، مبارزه، تدبیر و دوراندیشی، نشانههای اهریمنی را از این مرزوبوم بزدایند. به مناسبتی با چند تن از هموطنان عرب زبان همسخن شدم. گویا آنها خود قربانی درگیریهای اخیر شده بودند. مدعی بودند که دو نفر از کسانیکه اعدام شدهاند، در زمان بمبگذاریها، در زندان بودهاند. این هموطنان هرنوع اندیشهی جدایی طلبی را محکوم کرده اما از تبعیض و فقر حاکم به فغان آمده بودند. آنها با سایر مبارزین همدردی خود را اعلام میکردند. داریوش فضلی به ایرانی بودن و بلکه نام خود افتخار میکرد. اگرچه عرب زبان بود و به تیغ ظلم، زخم برداشته بود.
من اهواز آباد را دیدم؛ اهوازی که در زمان جنگ مردانه ایستاد و جوانان خود را به مقابله با صدام عرب تبار فرستاد. اهوازی که اینک سبز و آباد است، اما از فقر مردمان خود زبان شکوه برآورده و از تبعیض کشیده که گروهی از رانتخواران بر او تحمیل کرده خون میگرید. آیا شهری پرآبتر، حاصلخیزتر، بزرگتر، صنعتیتر، دانشگاهیتر و با مردمانی خونگرمتر از اهواز سراغ دارید؟ به من هم بگویید.
دو خبر بد: تا به اهواز برسیم، از همهی دنیا غافل بودیم. برای اینکه نه فرصت گوش دادن به اخبار رسانههای جهانی بود و نه تماس با کسی. به اهواز که رسیدیم، اولین خبر بد را به ما دادند. این خبر البته تا حدودی خانوادگی بود. پسردایی من که پسرخالهی همسرم هم به حساب میآید، در زندان فوت کرده بود. آری حسن زیبایی، در سن 52 سالگی به دلیل دیابت و نارسایی کلیوی در زندان قزل حصار کرج، در شب عید نوروز فوت کرده بود. او فوقدیپلم نساجی را از انستیتوی نساجی اصفهان پیش از انقلاب دریافت کرده بود و از افراد بسیار آگاه، خوشبرخورد، و مردم دوست بود. متأسفانه این انسان خوش استعداد، به دام افیون افتاد و مانند میلیونها ایرانی زندگی خود را تباه کرد. او دست به هرکاری میزد از عهدهاش برمیآمد. اما افسوس! . . . او در مبارزات سیاسی، همواره از من طرفداری میکرد و اگر به جای روآوری به افیون در مسیر اصلیاش باقیمانده بود، میتوانست فرد کارآمدی باشد. او از اولین کسانی بود که در دههی پنجاه من را با جنبش دانشجویی و آثار عزیزنسین، جک لندن و صادق هدایت آشنا کرد. حسن زیبایی از حدود 8 ماه پیش به زندان افتاده بود. این در حالی بود که به شدت مریض، ناتوان و رنجور بود. متأسفانه اجازه ندادند برای مداوا به بیرون از زندان بیاید و در همان جا جان داد. حتی خانواده از این مسأله آگاهی نداشت و گویا پس از 4 روز جسد او را در یک امامزاده در کرج تحویل گرفتند! آری در این مملکت جان آدمها هیچ ارزشی ندارد. از دیدگاه حکومتگران گویا گوسفند مرده است. حال در سال چندین نفر این گونه در زندانها جان میدهند، فقط سازمان زندانها میداند و بس. اگر این فرد را به مرخصی فرستاده بودند، هیچگاه نمیمرد. حتم دارم او در زندان نیز زبان خود را نگه نداشته و علیه دستگاه دست به افشاگری زده است. وگرنه آنها جسد را به بیرون تحویل نمیدادند. واقعاً که حیف شد. آدم به درد به خوری بود. از او سه فرزند به یادگار مانده که دو تا از آنها دانشجو و یکی دانشآموز است. حیف از آن همه، استعداد، خوشاخلاقی، زیبایی و آگاهی که به همین راحتی زیرخاک مدفون شد.
خبر مرگِ مظلومانهی حسن، برای ما بسیار تلخ بود. مادرم آن روز آبادان بود. قرار شد خبر مرگ فرزند برادرش که اتفاقاً او را بسیار دوست میداشت را بعداً به او بگوییم. من البته روز بعد در آبادان این خبر ناگوار را با ظرافتی خاص، به او گفتم. در بین فامیل بزرگ زیبایی جز مادرم، حسن از جمله افراد آگاه و مخالف حکومت ملاها بود. البته اکثریت آنها با ملاها مخالفاند، ولی او کسی بود که از فردای پیروزی انقلاب، از سرآگاهی با این جماعت به مخالفت برخاست. اما بیماری این بار نیز به کمک ملاها آمد و او را در زندان از پادرآورد.
اما خبر دیگری که من از شنیدن آن یکه خوردم، بازدادشت 15 ملوان انگلیسی بود. به محض شنیدن این خبر، چند حدس در ذهنم نشست. 1- رژیم میخواهد عید مردم ایران را تلخ کند. برای اینکه تندروها با عید نوروز مخالفاند. 2- تندروها به دنبال ماجراجویی هستند. برای اینکه این کار را یک دیوانگی میدانستم. همان شب، شنیدم که شورای امنیت و تقریباً همهی دول آزاد دنیا، این اقدام را محکوم کردهاند. راستی، راستی این رژیم چقدر ماجراجو و نادان است! حال چرا در ایام عید نوروز دست به چنین اقدامی زده است؟ یکی از فرماندهان سپاه به یکی از دوستان ما در خوزستان گفته بود، ملوانان انگلیسی در منطقه، اذیت میکردند و ما میخواستیم آنها را گوشمالی بدهیم. به همین دلیل برنامهریزی کرده بودیم تا اینها را به دام بیندازیم! راستی که خاماندیشی و ماجراجویی تا کجا؟ ای کاش هرگاه برای روکم کنی، دست به چنین اقدامی میزند، در نحوهی نگهداری آنها و چگونگی آزادسازی، درست عمل کرده بودند. در این مورد، نکاتی را متذکر خواهم شد.
آبادان:
روز هشتم تصمیم گرفتیم سری به آبادان بزنیم. من دوران دبیرستان را در دههی پنجاه در آبادان گذرانده بودم . پیش از آن و در دورانی که به دورهی گرانی در ایران معروف گردید، یعنی هم زمان با جنگ جهانی دوم، به مرور پدرم، عموها و برخی از همشهریها به آبادان و خرمشهر مهاجرت کرده بودند. از همان دوران با تلاش زیاد توانسته بودند در آبادان ساکن شده و برای خود، کار و کسبی دست و پا کنند. بنابراین، خانوادهی ما از ابتدا با آبادان و فرهنگ آن سامان آشنا بود. از آنجا زن گرفته و در آنجا ساکن شدند. پدرم برای سالیانی به گلپایگان برگشت، اما از آن زمان خانوادهی ما دوزیست شده بود. بخشی در آبادان و بخشی در روستای «دُر» در گلپایگان. به هر حال ما نیز در سال 1351 به کلی از زادگاه کنده و به آبادان کوچ کردیم. من از دوران نوجوانی و جوانی، خاطرات بسیار شیرینی از آبادان دارم. برای اینکه بخشی از وجودم، در این شهر شکل گرفته. تازه آن بخشی که بسیار رمانتیک است.
پس از آن و در دوران جنگ این خاطرات به گونهای دیگر رقم خورد. به نحوی که تا سالها بعد، خاطرات انقلاب و جنگ، خاطرات خوش دوران جوانی و نوجوانی را بلعیده بود و هرگاه پا به آبادان میگذاشتم، خاطرات جنگ در ذهنم برجسته میشد. امسال برای اولین بار بود که پس از گذشت 10 سال که دوباره پا به خطهی خوزستان و شهر آبادان میگذاشتم، خاطرات پیش از انقلاب و دوران نوجوانی، بر خاطرات دوران جنگ غلبه کرده بود. از پیش دربارهی خانهی قدیمی، دبیرستانهایی که درس خوانده بودم و «بریم»،و «باوَرده» برای بچههایم تعریف کرده بودم. به همین دلیل دوست داشتم از نزدیک، آنجا را به آنها نشان بدهم. به آبادان که رسیدیم، ساعت به 6-5 پس از ظهر رسیده بود. از حق نگذریم، جادهی اهواز – آبادان دوبانده شده بود و خیلی زود به آبادان رسیدیم. داماد و خواهرم به استقبال ما آمدند. مادرم نیز خانهی برادرم (شهید ابوذر) بود. دامادمان برای شب فیش غذاخوری باشگاه نفت را تهیه دیده بود. پدرش شرکت نفتی بوده و داماد و برادرش نیز شرکت نفتی است. به همین دلیل توانسته بود برای 20 نفر فیش با قیمت هر دست غذا، هشت هزار ریال تدارک ببیند. از او سپاسگزارم. چقدر در بین هموطنان آبادانی خوش گذشت.
یک راست به طرف فلکه سده رفتیم. میخواستم نانوایی سابقمان را به بچهها نشان بدهم، اما حیف که از آن اثری نمانده بود. گویا به مصالح فروشی تبدیل شده بود. بعد گفتم، بریم خیابان سیاحی توی میدون تا خانهی قدیمیمان را نشونتون بدم. همگی به آن طرف راه افتادیم. دلم سوخت. واقعاً دلم سوخت. خیابان سیاحی که روزی از بهترین خیابانهای شهر بود و در ان خانههای ویلایی با نمای سنگی، از جذابیت خاص خود بهرهمند بود، اینک به ویرانهای تبدیل شده. نه فقط آن خیابان بلکه همهی منطقه از این وضعیت برخوردار بود. نه! نشانی از آبادان در 30 سال گذشته باقی نمانده. از خانهی قدیمی ما نیز اثری نبود. چندتا خونه آن طرفتر که با بچهها لبِ شط میرفتیم، به گاوداری تبدیل شده بود. دود از سرم بلند شد. مردم خیابان سیاحی و خیابانهای اطراف را بسیار فقیر و پژمرده دیدم. دلم گرفت. گفتم این هم از این! حالا بریم «باورده شمالی» تا اولین دبیرستانم را ببینم. از خیابانهای آشنا اما غریب آبادان گذشتیم. از کوچه و خیابانهایی که سالها پیش بارها و بارها، آنها را پیاده طی کرده بودم. ازکنار پارکها که میگذشتیم، به یاد نورزهای آبادان پیش از انقلاب میافتادم. پارکها و میدانها با گلهای رنگارنگ و زیبا. راستی آن زیباییها، کجا رفت؟ کدام دستِ نامحرم و بیرحم این گل بوتهها را دستچین کرد؟ به منطقه ی باوردهی شمالی رسیدیم. ذهنم، سوار بر چشم به دنبال خاطرات پیشین، این سو و آن سو میرفت. از آن شمشادهای شاد و زیبا اثری نبود. از کوچههای سبز و شلوغ باورده و دختران و پسران شیکپوش و دوچرخهسوار، اثری نبود. از هیاهوهای بهاری آن منطقه هیچ یادگاری برجا نمانده بود. قلبم به تپش افتاد. زیرا نگران شدم که مبادا، از دبیرستان امیرکبیر نیز اثری نمانده باشد. اما خوشبختانه، آن را دیدم. از مرکبها پیاده شدیم. من بدون اینکه کلامی بگویم، به طرف مدرسه رفتم. سرشب بود و چراغهای آن روشن . زیرا محل استقرار، بازدیدکنندگان از جبههها یا، به تعبیر خودشان، «راهیان نور» بود. وارد محوطه مدرسه شدم. نگاهی به در و دیوارهای کلاسها انداختم. خاطرات دوران نوجوانی یک جا در ذهنم حاضر شد. دامادمان فیلم برادری میکرد. با مزاح میگفت، روایت فتح! من برای بچههایم از آن دوران میگفتم. نگاهی به تابلوی آن انداختم. دیدم نام «امیرکبیر» را به «غدیر» تبدیل کردهاند. عجب! اینها بیگانه پرستند! با نام امیرکبیر هم مخالفاند . . . این جملات را تکرار میکردم. از مدرسه بیرون آمده بودیم. متولیان مدرسه، تازه از خواب بیدار شده بودن ! . . . آقا شما از کجا اومدین؟ برای چی فیلمبرداری کردید؟ . . . انگار از «حق مسلم اینها» فیلمبرداری کرده بودیم . . .
دبیرستان امیرکبیر در چند قدمی دانشگاه نفت بود. برخی از معلمهای ما، دانشجویان همین دانشگاه بودند. یادش به خیر! سال 1351 بود. معلم ریاضی ما چند روز نیامده بود. سراغ او را گرفتیم. گفتند، اعتصاب کردن. همگی به طرف جالیهای دانشکدهی نفت آمدیم. همهی آنها، دختر و پسر پشت جالیها و در محوطهی دانشکده نشسته بودند و سرکلاسها نمیرفتند. روز بعد دوباره به تماشا رفتیم. ترم را منحل کرده و دانشجویان را به شهرستان هایشان فرستاده بودند. معلم ریاضی خودمان را هم دیدم. او نیز باروبنهاش را جمع کرده بود و از شهرما رفت. پس از آن هیچگاه او را ندیدم. اما این خاطرهی خوش از جنبش دانشجویی در ذهنم نشست. از دانشجو خوشم آمد. و این اولین خاطرهی من از جنبش دانشجویی بود . . . که عشق اول نمود آسان / ولی افتاد مشکلها . . . من همهی اینها را برای بچههایم تعریف کردم. پس از آن راه دبیرستان «رازی» در کنار فلکهی مجسمه را در پیش گرفتیم. ساختمانش پابرجا بود. مثل گذشته. اما آن را به دخترانهی «سمانه» تغییر داده بودن. ای بیشرفها! با نام «رازی» هم مخالفاند! . . . بچهها گفتن؛ بابا حالا عصبانی نشو. گفتم آخه، رازی کجا و سمانه کجا؟ . . . ترسیدم اگر برای دیدن مدرسهی «فرخی» برویم، حتماً اسم آن را «فدک» یا «قیس» یا «عدی» گذاشته اند! پس ترجیح دادم به این ماجرای تلخ پایان دهم. اگرچه میدانم، امیرکبیر، رازی و فرخی در این مرزوبوم خواهد ماند. زیرا که کشور متعلق به آنان است و بیگانهها را در این خانه جایی نخواهد بود.
آن شب از آبادان به اهواز برگشتیم. اگرچه میل داشتیم آبادان بمانیم. هنگام خروج از شهر، از «بریم» آمدیم. میخواستم آنجا را به بچهها نشون بدهم. آنها البته «بریم» را بارها دیده بودند، اما در زمان جنگ و آتش. این بار اما متفاوت بود. روبروی پالایشگاه که رسیدیم، دوباره بلبل شدم و از خاطرات گذشته برایشان گفتم. به ویژه از کنار اروند و بهمنشیر و صفای آن روزها. مسخره است اما به آنها گفتم: من حتی از بوی پالایشگاه هم خوشم میاد! به بریم رسیدیم اما از صفای و پویندگی آن دوران هیچ اثری نبود. حاج آقاها اینک جای مهندسین و کارشناسان شرکت نفت را گرفته بودند! در یک کلام: آبادان را بسیار افسرده! فقیر، مظلوم و ویران دیدم. اما به او قول دادم که فرزندان این مرزوبوم، باردیگر آن را به عروس شهرهای ایران تبدیل خواهندکرد. میدانم که این جماعت بیگانه پرست از شادی و زیبایی تنفر دارند و مایلاند، آبادان را جنگ زده یا به تعبیر خودشان، سرزمین نور!؟ ببینند. ولی آنها خواهند رفت و آبادان، دوباره ساخته خواهد شد.
زیگورات چغازنبیل:
یازدهم فروردین، نهمین روز سفر را از اهواز به قصد «زیگورات چغازنبیل»CHOGHA ZANBIL و شهر شوش و البته به قصد تهران شروع کردیم. واقعیت این است که دشت خوزستان با آن رودهای پرآب به اندازهی حاصلخیز، پهناور و زیباست که به راستی در وصف نگنجد. از اهواز که به طرف تهران راه میافتی تا رسیدن به کوهپایههای لرستان، گندمزار است، صیفی کاری است و آباد. پیش از رسیدن به چغازنبیل، در کنار جادهی اهواز – اندیمشک چادر زدیم. چادر ما در کنار یک گندمزار نزدیک به روستای «عبود» در حدود 40 کیلومتری اهواز بود. در همان نزدیکی یک کانال آب بود که گویا آب چاه را به زمینهای اطراف انتقال میداد. در کنار جاده و این سو و آن سوی ما و تا چشم کار میکرد، ماهی فروشها ایستاده بودند و به مسافران نوروزی حال میداند. هوا همچنون گندمزارها، بسیار سرحال و بانشاط بود. دو نوجوان عربزبان که از اهالی همان روستا بودند، حدود 50-40 رأس گاو را در کنار جاده و در بین گندمزارها میچرانیدن. انواع مرغهای جنوب و پرندگانی که تا کنون ندیده بودیم، اینسووآن سو در پرواز بودن.
به دلیل سبزی و طراوت هوا و زمین، آنقدر حشره و خزنده در آنجا جمع شده بود که انواع آن خارج از شماره بود. من فرصت پیدا نکردم از نزدیک ببینم، اما میگفتن، سدسازی و کشت و صنعت نیشکر، در خوزستان قیامت کرده است. البته نقل و انتقالات بسیار زیاد به ویژه عبور خودروهای مخصوص،شاید حاکی از این واقعیت هم بود.
دم دمای غروب آفتاب بود که حدود 25 کیلومتری شهر تاریخی شوش، تابلوی زیگورات چغازنبیل را دیدیم. دیدار از این منطقهی تاریخی در برنامهی سفر ما بود. فوراً به آن سمت راه کج کرده و در درون دشت پیش راندیم. لطافت هوا، سرسبزی دشت در زیر نور زرد و رنگ باختهی خورشید، حال و هوای شاعرانهی را به وجود آورده بود. سکوت زیبایی بر جمع ما غالب شده بود و فقط گهگاهی، دیدن یک روستا در کنار جاده این سکوت را میشکست. برای اینکه همگی نگاه خود را به آن سمت کشیده و برای همدیگر از زیباییها و جاذبههایش تعریف میکردیم. همهی ما یک حرف میزدیم و در عین حال، حرف همدیگر را نیز تأیید میکردیم. این سکوت در حال و هوای شاعرانه یکبار بدجوری شکست! وقتی چرخ ماشین در یک گودال در وسط جاده افتاد و صدایی از زیر آن زوزهکنان خارج شد که ابتدا فکر کردیم، چرخ ماشین از جا درآمد. من یک بار دیگر و برای هزارمین بار، این بلوف وزیر راه را یادآور شدم که با کمال جسارت و پررویی تمام به رسم رییس خالیبند و پیشینش و بلوفزن فعلیاش، و در مقابل دوربینهای صداوسیما ، وعده داد که اگر تا پایان اسفند 1385 کسی در جادههای ایران دستانداز یا چاله، چولهای دید و به ما گزارش کرد، به او جایزه میدهیم! من که آن زمان زندان بودم و توفیق اجباری بود که برنامههای تبلیغی رژیم را ببینم، از این جسارت رحمتی شگفتزده شدم. ولی گویا دراین دم و دستگاه، خالیبندی و بلوفزنی امرعادی و روزانهای است. مگر فراموش کردیم که اکبر رفسنجانی، در پایان دورهی ریاست جمهوریاش گفته بود که آن حجم از سازندگی که در دورهی 8 سال از ریاست او انجام گرفته، از زمان مادها تا کنون در ایران بیسابقه بوده است!؟ کی به کیه!؟ دروغ و خالی بندی که کنتور نمیاندازد. تازه خنّاق هم نیست که گوینده را بکشد. مگر «این یکی» از کاه، کوه نمیسازد! مگر هر روز خبرخوش هستهای یا خبر از این نمیدهد که به زودی تورم یک رقمی خواهد شد. روز بعد معلوم میشود که تورم به 24 درصد رسیده است. بگذریم که «احمدو» زد روی دست «اکبرو» و اعلام کرد، قرار است نان و گوشت و گوجه و سیبزمینی از سر سفرهی مردم جمع شده و به جای آن مردم نفت نوشجان کنند!؟ بگذریم . . . قرار بود سفرنامه بنویسیم نه سیاستنامه. فردا دوباره امنیتیها پشت در خونمون صف میکشند و میگويند، مگر قرار نبود از این حرفهای بد، بد نزنی؟ بابا! گور پدر سیاست! بچسب به کار و زندگیت!؟ . . .
هوا تاریک شده بود که به چغازنبیل رسیدیم. ابتدا لازم است با استفاده از CD منشره و گزارشی که سازمان میراث فرهنگی خوزستان به صورت «کاتالوگ» درآورده و در سایت اینترنتی مربوطه نیز آورده است، شناخت کلی و اجمالی از چغازنبیل داده شود: این محوطه قدیمی به نام شهر باستانی «دوراونتاش» و در 13 قرن پیش از میلاد یعنی حدود 3300 سال پیش توسط پادشاه ایلامی به نام «اونتش پنیرَیش» ساخته شده است. فضای شهر «دوراونتاش» را سه حصار متحدالمرکز تفکیک کرده که در مرکز آنها زیگورات بزرگ چغازنبیل قرار دارد. این زیگورات توسط پادشاه ایلامی به دو خدای «شوشینک» (خدای حامی شوش) و «نَپیریشَ» (خدای بزرگ) اهدا شده است.
شهر باستانی «دوراونتاش» در سال 640 پیش از میلاد توسط پادشاه آشور یا «آشوربانی پال» ویران شده است. این محوطهی تاریخی بین سالهای 1951 تا 1962 میلادی توسط «رومن گیرشمن» باستانشناس فرانسوی مورد کاوش قرار گرفته و در سال 1979 با شماره 113 در فهرست آثار جهانی ثبت شده است. گفته میشود کلمهی «چغازنبیل» را بعداً افراد محلی بر روی آن گذاشتهاند. «چغا» به معنای تپه و «زنبیل» که به معنای سبد است و چغازنبیل پیش از اکتشاف به شکل یک تپهی سبدی شکل بوده به همین دلیل، این نام را بر آن نهادهاند. مجموعهی چغازنبیل متشکل از چند نیایشگاه و حصار و مخزن و کاخ به شرح زیر است:
دو نیایشگاه برای «ایشنی کاراپ»ISHNIKARAP و «کی بری ریشا» KIRIRISHA و نیایشگاه سوم برای «خدای گَل» (GAL). سایر نیایشگاهها و کاخها عبارتاند از: نیایشگاه چهارگوش Rectangular temple ، نیایشگاه پی نیکیر Temple of Pinikir ، نیایشگاه ایم و شالا IM و Shala ، نیایشگاه شیموت و نین آلی Shimut و NIN-Ali ، نیایشگاه نپراتپ Nepratep ، نیایشگاه هیش میتیک و روهورا تیر Ruhuratir و Hishmitik ، مخزن آب، کاخ – آرامگاه Place with tombs کاخ place و نیایشگاه نوسکو، Nuska .
زیگورات چغازنبیل بزرگترین اثر معماری برجای مانده از تمدن ایلامی است که تاکنون شناخته شده است. زیوگورات احتمالاً در 5 طبقه ساخته شده که فقط دو طبقه و نیم از آن برجا مانده که بسیار مرتفع است. نیایشگاه «هیشمتیپک» و «روهورایتر» در پی پیدا شدن 12 کتیبهدار کشف میشود که به دو خدای اسطورهای به همین نام اهدا شده است. جالب است که آرامگاههایی در زیرزمین کشف شده که برای محافظت و پایداری، از مصالحی چون آجر و ملات قیر طبیعی و گچ استفاده گردیده است. جالبتر از این، سیستم زهکشی آب این نیایشگاه بزرگ و کانالکشی به طرف رودخانه برای انتقال آبهای سطحی است. همچنین میخها و گلمیخهای سفالی فراوانی در طی کاوشهای شهر «دورانتش» به دست آمده که اکثراً دارای نوشتههایی به نام «اونتس نپیریش» هستند. اشیاء یافت شده، اکثراً دارای لعاب سفالین با رنگ فیروزهای – سبز، بلوطی و خرمایی است. متن بیشتر این آجر نوشته-ها دربرگیرندهی نام پادشاه «اونتَش نپیریش» است که شاه پس از ذکر نام خود و پدرش و درخواست سلامتی از خدایان و نفرین به کسانی که پرستشگاه را تخریب و عاری کنند، این پرستشگاهها را به خدایان اسطورهای اهدا کرده است. در این نمایشگاه باستانی، و در نیایشگاه«کیری ریش»Kiri risha یک تیر از جنس مفرغ پیدا شده است. همچنین پیدا شدن شیشه در شهر «دوراونتَش» نشان از آشنایی ایلامیان با این صنعت دارد.
همچنین یک گاو کوهان دار از جنس سفال لعابدار به شکل بسیار زیبایی ساخته شده که در نوشتهی به جای مانده، دربارهی آن چنین گفته شده است: «من اونتَش نپیریش، پسر هوبَننومِنَ، شاه ایران و شوش، یک ]گاو نر؟[ از گل پختهی لعابخورده، آن چه شاهان قدیم نکردهاند، من آن را انجام دادم و ساختم. در مکان مقدس یک] فرشتهی نگهبان[ در محل گذاشتم، برای خدای اینشوشَینک. پروردگاری که به مکان – مقدس اقتدار معنوی دارد آن را هدیه کردم، یک زندگی طولانی به دست آوردم . . .»
زیگورات چغازنبیل، اینک به عنوان یکی از مکانهای تاریخی – جهانی، مورد بازدید بسیاری قرارگرفته که ما خود از نزدیک این استقبال را دیدم. شاید لازم باشد زمان بیشتری بگذرد تا دربارهی تمدن ایلامی و این شهر باستانی، چیزهای بیشتری کشف شود. ولی آنچه مسلم است این منطقه و بلکه خوزستان، از یک حال و هوای رازآمیز و سحرگونهای برخوردار است. ما این فضا را در کنار نیایشگاه چغازنبیل، زیر نورمهتاب و سکوت آرامش آفرین دشتِ «دوراونتاش» از نزدیک لمس کردیم. شاید رمززایش ادیان باستانی از جمله مذهب «ستارهپرستی» در خوزستان، ناشی از این حال و هوای رازآلود و سحرگونه باشد. به راستی آرامش یافتن در کنار چغازنبیل ولو برای یک شب و تفکر در آسمان، ماه، ستارهها و طبیعتِ دلنواز و نیایش در پیشگاه نیروی ناشناخته و رازگونهای که از آن به پروردگار اهورامزدا یاد میکنیم، به شدت انرژیزا و فرحبخش است. این حقیقتی است که تا لمس نشود، درک نخواهد شد.
شوش:
از شهر باستانی «دوراونتاش» که برگشتیم به طرف شهر باستانی دیگر یعنی شوش رفتیم. پیش از این دوبار شهر شوش را دیده بودم. یک بار در سال 56 و پیش از پیروزی انقلاب. آن سال، همراه با چند دوست دانشجو، آقایان حسین پزشکی، مجید بنیادی و اکبرجوادی به قصد تبلیغ انقلاب و دیدار با خانوادهام از تهران با یک ژیان به آبادان رفته بودیم. شاید همان روزی بود که در مسیر، تهران به آبادان سری هم به رضا اسکندری دوستِ دیگر دانشجویمان در بروجرد زده بودیم. رضا در جریان تظاهر ات در شهر بروجرد یک عدد گلولهی ناقابل ژ-س نوشجان کرده بود. تیر در قفسهی سینهاش نشسته بود و میرفت که کارش تمام شود. اما عمرش به دنیا باقی بود. الآن حدود 17-16 سال است که از او خبری ندارم. در هرصورت، شاید در همان سفر بود که در مسیر آبادان از شهر شوش دیدن کردیم. در آن زمان، تپههای تاریخی شوش و کاخ آپادانا به تازگی از زیرخاک درآمده بود و باستانشناسان در حال کاوش بودند. بیشتر از این چیزی به یادم نمانده است. سفر دوم حدود 20 سال پیش بود. آن وقت من یک رزمنده بودم. یک تخریبچی، مقر ما آن طرفِ کرخه نور و در نزدیکی شهر شوش بود. یادم میاد برای مراسم احیا در شب 19 ماه رمضان، ما را به شوش و آرامگاه حضرت دانیال نبی آوردند. آن شب هم سیاحت بود و هم زیارت، سال 65-64 بود. بیاباننشینی و فضای خشن و یکنواخت جبهه تا بودن در آن فضا، ولو برای یک شب، تنوع بخش بود. شهرشوش پایتخت اداری هخامنشیان بود و کوروش بزرگ، کاخ آپادانا را در آنجا بنا کرد. به بچهها وعده دادم که موزه و تپههای تاریخی شوش و نیز آرامگاه دانیال را به آنها نشان خواهم داد. ضمن اینکه، دیدن شهرشوش، صفایی داشت. شاید حدود ساعت 9 شب به شهر شوش رسیدم. اما افسوس که موزه تعطیل بود و دیدار از تپهها و آثاربرجا مانده از کاخ کوروش که از زیر خاک درآمده بود ممکن نشد. این بود که تصمیم گرفتیم از دانیال دیدن کنیم. پس از دیدار از مکان تاریخی و زیارتی دانیال، گشتی هم در کوچه و خیابانهای شهر زدیم. تقریباً همهی مغازهها تعطیل بود. ما همین جور بیهدف در خیابانهای شوش میچرخیدیم. سپس با بازاری کنار رودخانهی شهر در جوار دانیال رفتیم. از آنجا، شیرهی خرما، حلوا، خرما و کلوچه خریدیم. در حین خرید، دربارهی تاریخ شهر و دانیال و ترکیب جمعیتی این شهر پرسشهایی مطرح کردیم. چنانچه پیش از این اشاره کردم، این شهر پایتخت هخامنشیان بوده و پیش از آن نیز منطقهی آبادی بوده است. دانیال از پیامبران پس از مسیح است و گویا در زمان خیلفهی دوم مسلمانان، قرار بوده استخوانهای او از ایران ربوده شود که مردم شوش مانع از این کار شدهاند. عربها، کینهی زیادی از امپراتوری ایران در دل داشتهاند. آنها حتی برای پیروزی رومیان و فرزندان اسکندر لحظهشماری میکردند. البته باید به آنها حق داد که بخواهند کمبودهای خود را اینگونه جبران نمایند. تبعیض در دستگاه ساسانی که حکومتی مذهبی و تحت نظارت موبدان زرتشت بود، و خوشگذرانی و بیتدبیری برخی شاهان، این فرصت را برای بیگانگان رومی و عرب مهیا ساخت تا براین کشور بتازند و به زنده و مردهی آن رحم نکنند.
درهر حال، گوشه، گوشهی این کشور بزرگ، ردپای مهاجمان بیگانه از رومیان تا مغولان و اعراب دیده میشود. این ردپا، با ویرانی، خونریزی و اشغال پابرجامانده و با سازندگی، پیشرفت و برگشت به خویشتن تاریخی ملت ایران، بیاثر خواهدشد.
در شهر شوش، هموطنان عرب زبان، لر و دزفولی ساکن هستند. به همین دلیل از نوعی تنوع قومی برخوردار است. شاید متناسب با سابقهی تاریخیاش به آن نرسیدهاند و لازم است در این مورد، کارهای جدی صورت بگیرد. ما زمان زیادی در شهر نماندیم و برای استراحت به کمپ نوروزی واقع در یکی از پارکهای شهر رفتیم. ضمن اینکه برخی از جوانان شهر، از طریق موتورسواری و بروز رفتارهای خاص، امنیتِ مسافرین را سلب کرده بودند. چنین وضعیتی را در هیچ یک از شهرها ندیده بودم. شوش را باید دریافت.
پل دختر:
صبح روز دوازدهم فروردین، خیلی زود از خواب برخاسته، چادرها را جمع کرده و تصمیم گرفتیم تا تهران برانیم. زیرا دوست داشتیم، سیزده بدر را در تهران باشیم. صبح بسیاربسیار زیبایی بود. به ویژه در اندیمشک با آن هوای لطیف و دشتهای سبز و پرآب. از اندیمشک که ردشدیم به پادگان دوکوهه رسیدیم. از آنجا خاطرات زیادی داشتم. به ویژه در اسفند 1362 و بهار 1365. همینطور که جول میآمدیم و در کنار خطآهن به طرف پل دختر، پیش میرفتیم، برای بچهها قطعههایی از خاطراتم را بازگو میکردم.
از دشتِ پهناور خطهی سرسبز و نفتخیز خوزستان گذشتیم و به دامنهی کوههای زاگرس رسیدیم. بار دیگر کوچ عشایر و جنگلهای بلوط لرستان. رودخانههای پرآب وشکوه به یادماندنی آن دیار. با نزدیک شدن به شهر تاریخی پل دختر، بیاختیار به یاد شهید کوی دانشگاه عزت ابراهیمینژاد افتادم. این خاطره من را بار دیگر با جنبش دانشجویی به دانشکدهی نفت آبادان در اوایل دههی پنجاه برمیگشت. از آن زمان تاکنون که حدود 35 سال میگذرد، خاطرات زیادی از این جنبش دارم. تلخ و شیرین. تا امروز که به برکتِ جمهوری اسلامی، این جنبش سرکوب گردیده و تماس من با آن علامت ممنوع خورده است. خود نمیدانم تا چه زمانی این سرکوب و ممنوعیت ادامه داشته باشد. اما جمهوری اسلامی قادر نخواهد بود، خاطرات را معدوم سازد.
خاطرهی عزت ابراهیمنژاد، یکی از آنهاست. او که فردی شاعر مسلک، فرهیخته و بسیار مردمی بود، از پیش توسط گروه فشار و نیروهای امنیتی شناسایی شده بود تا در شب 18 تیرماه 1378 شکنجه و شهید شود. او در اردیبهشت همان سال در قطعه شعری گفته بود: کلمات تباه هم کردهاند/ رویاها تباه هم کردهاند/ بادهای مسموم، بهار نارنجها را میپراکند/ ایماژهای ناروا/ به روانم میچسبند/ پناه میبرم به گورستان/ و از خوابهای وی سوگوارم/ از هجوم ارواح زنگی/ خانه سیاه ست/ و طوفانی از سنگهای آسمانی/ برجسم و جانم/ میکوبد. (اردیبهشت 1378- شهید عزتاله ابراهیمنژاد- برگفته از کتاب شعر او با نام «آسمان». . .)
تصور من از پلدختر، همان شهر کوچکی بود که سالها پیش دیده بودم. شهری در میان کوههای سنگی. به همین دلیل به بچهها وعده دادم که از آرامگاه عزت دیدن خواهیم کرد. اما با رسیدن به پل دختر، تصورم درهم ریخت. برای اینکه آنقدر بزرگ شده بود که برای گسترش آن در حال تخریب کوهها بودند. متأسفانه این امکان ازما سلب شد. زیرا باران شدت گرفته بود و راه درازی در پیش داشتیم. اما یاد این شهید جنبش دانشجویی در ذهن ما زنده ماند. این بار حتی تخته سنگهای زمخت شهر زیبایی پل دختر را با رنگ او میدیدم. به همین دلیل، پل دختر، اینک برایم از هرزمان آشناتر بود. پیش از این شهر را محلی برای استراحت کامیون داران میشناختم که مجبور بودند برای گذر از «تنگ فنی»و راههای پرپیچوخم خرمآباد، شب را در پل دختر به صبح برسانند. اینک اما یاد عزت با نام پل تاریخی آن شهر و رودجاری و پرآبش گرهخورده و در مسیر تاریخ به پیش میرود. عزت آن روح لطیف و اندیشهی زیبا را از آبهای زلال آبشارهای شهر و مردم فرهنگ دوست اما زحمتکش و فقیر آن سامان الهام گرفته بود. مردمی که اگرچه سختکوش و قانعاند، اما حق دارند از زندگی راحتی برخوردار باشند. حاکمان اما از گردوخاک هیاهوهای خود نه فقط جای زخم تیغ خود را برگردهی فقیران گذاشتهاند، بلکه نان آنان را در سفرهی بیگانه برده و صاحبخانه را محتاج خود ساختهاند. عزت، فقط تکهای نان و ذرهای آزادی برای مردمش میخواست. آنان اما، به جای نان و آزادی به او گلوله دادند. راستی چه نسبتی بین دانشجو رضا اسکندری و دانشجو عزتاله ابراهیمنژاد هست؟ لابد هر دو از یک قبیلهاند . . . باز هم سفر و خاطرهی دانشجو و آتش و خون . . . لالهی سرخ وحشی در دشت وسیع و سرسبز ایران تا برسد به سفیدی برفهایش که صلح را وعده میدهد؛ و شیری شمشیر بر دست و خورشید بر پشت، که نگهبان ایران است.
اخراجی ها:
خیلی دوست میداشتیم، شهر زیبای خرمآباد و قلعهی تاریخی فلکالافلاک را هم ببینم. اما درازی راه و بارش باران مانع از تحقق چنین امری بود. پس ترجیح دادیم راه کمربندی را در پیش بگیریم و به شکوه و زیبایی مسیر بسنده نماییم. گو اینکه دیدار از مناطق زیبایی لرستان، نیازمند یک سفر مستقل است. پس میبایست میپذیرفتیم که سفر تفریحی و سیاحتی ما، در همان شوش به پایان رسید. اما ذکر برخی خاطرات پایان سفر نیز شنیدنی است. برای نمونه، یکی از مشکلات مسافرت در ایران، نبودن رستورانهای بهداشتی در بین راهها و بدتر از آن، کمبودِ سرویسهای بهداشتی است. از پل دختر که گذشتیم، چشممان برای پیدا کردن چنین مکانهایی سفید شد. برای اینکه، یا نبود یا شلوغ بود و یا خیلی غیربهداشتی بود. بالاخره، نرسیده به بروجرد، به دلیل فشارهای وارده، روبروی یک مسجد ایستادیم. در آنجا دو اتوبوس هم ایستاده بود که بازدیدکنندگان از مناطق جنگی یا به تعبیر خودشان راهیان نور را حمل میکرد. در یکی از آنها برادران و در دیگری خواهران سوار شده بودند. شایان ذکر است که حکومت، در ایام عید نوروز میلیاردها ریال برای تدارک چنین سفرهایی هزینه میکند. در صورتیکه، بازدید از جبهههای پیشین، باید به اختیار افراد علاقهمند باشد و هزینهاش را نیز خودشان بدهند و نه اینکه از جیب این ملت فقیر پرداخت شود. به هرحال، مگر کدام کار این دستگاه درست است که این یکی باشد! پس بگذریم . . . من در صف توالت ایستاده بودم و به کار این برادران راهی نور، نظارت میکردم. اکثراً جوان بودند. از 15 تا 25 سال. گویا در برنامهی بازدید از مناطق جنگی، برای آنها عملیات نظامی و رزم و شب نیز اجرا کرده بودند. زیرا آنها از خاطرات خود میگفتند. هرکدام یک چفیه نیز برگردن انداخته و تقریباً ، احساس میکردند که با یک سفر تفریحی و چند تا رزم شب، لابد به یک رزمنده تبدیل شدهاند.
من به یاد جوانی خودم یعنی وقتی 25-20 سالم بود افتادم. یعنی همان زمانی که در یک جنگ واقعی شرکت کرده بودم. این طفلکیها که معلوم بود خیلی عشق چفیه و رزمندگی دارند، زیاد شوخی میکردند. واقعاً از برخی از شوخیهای آنها، آن هم در صف دستشویی کلافه شده بودم. همدیگر را هل میدادند، برخی کلمات رکیک به کارمیبردند و خیلی کارهای دیگر که من حتی در دوران جوانی، چنین شوخیهای بیمزه را دوست نداشتم. آنجور که خودشان میگفتند و میخندیدند، گویا خیلی پرخوری کرده بودند. در بین آنها آدمهای مؤدب هم بود، ولی انگار احساس میکردند اگر با جماعت همرنگ نشوند و چندتا شوخی نکنند، کم میآوردند. پس آنها نیز به نحوی وارد ماجرا میشدند. در این گیرودار که هوا هم سرد بود و من نیز عجله داشتم و در عین حال از آن سرویسهای کثیف و غیربهداشتی نیز تنفر داشته و میخواستم زودتر فرار کنم، یکی از آنها که خیلی جلف بود و جلفبازی هم بهش نمیآمد، کلمهی اخراجیها رو به کار برد. من فوراً دستگیرم شد که ماجرا چیست. من فیلم اخراجیها را هنوز ندیده بودم اما دربارهی آن خیلی شنیده بودم. به ویژه در اهواز. بعد که آمدم تهران، متوجه شدم که دهنمکی کولاک کرده. تقریباً همه دوست داشتن این فیلم را ببینند. بچههای من هم رفتند و دیدند. من گفتم حوصلهی سینما رفتن ندارم. هرگاه CD آن بیرون آمد، میخریم و میبینیم. اتفاقاً همینجور هم شد. درهر صورت، فیلم جالبی بود. دهنمکی با این فیلم خودش را اثبات کرد. مردم هم از فیلمهایی با مضامین طنز و به ویژه انتقادی بودن خوششان میآید. کارگردان نیز سوراخ دعا را پیدا کرده است. او اگرچه سالیانی به درودیوار زد، ولی بالاخره راه خود را یافته است. اگرچه هنوز در ابتدای راه است اما اگر بگذارند، راه خود را خواهد رفت. من از این موفقیت. دهنمکی خوشحال شدم. اما با خود گفتم، دهنمکی هنوز با روشنفکرها و آزادیخواهان آشتی نکرده است. برای اینکه در این فیلم لاتولوتها، نقش اول را دارند. بین این لاتولوتها با حاج آقاها و برادرها، خیلی زود ارتباط برقرار شده است اما گویا، روشنفکران و آزادیخواهان از جنس دیگری هستند؛ روشنفکران مستقل و منتقد. گمانم براین است که دهنمکی نیز راهی را خواهد رفت که مخلباف رفت. زیرا از خواص گندم آگاهی این است که اگر کسی آن را خورد، در راهی بدون برگشت قدم خواهد گذارد.
پایانی نا خوش:
شاید با خواندن تیتر بالا، گمان کنید که گویا پایان سفر ما ناخوش بوده است. اگر چنین گمان کرده باشید، سخت در اشتباهید. برای اینکه خوشتر از این سفر برای من متصور نبود. ما در این سفر با مردم بودیم. محلهای تاریخی ایران را دیدم. به هویتِ تاریخی خود بیش از پیش آشنا شدیم. از این که کشورمان تا این اندازه بزرگ و ثروتمند است احساس غرور کردیم. بناهای تاریخی تختجمشید، و بزرگی کورش ما را به هیجان آورد. به راستی برای یک روزنامهنگار قلم شکسته که دوران محکومیت خود را در خانه میگذارند، موفقیت بزرگی بود. تجربهای بود تا به من نشان بدهد، اگر دل در گرو ملک و ملت و آبادانی آن باشد، با قلم شکسته نیز میتوان نوشت. چند جایزه و بهبه و چهچه مجامع غربی و یا زندان و شکنجه و سرکوب، نباید مانع از این شود که با مردم نباشیم و از مردم ننویسیم. ترک وطن و روآوری به فضاهای مجازی و اعتباری، جذاب نیست. به شرط اینکه عشق به مردم بر عشق به سیاست و شهرت و جذبهی ایران بر جذابیتهای فرنگ غلبه کند. بنابراین با مردم هستم و برای مردم. و مردم یعنی خودم. پس این پایان ناخوش، چیست؟ این پایان ناخوش برای پروندهی ملوانان انگلیسی است. چنانچه اشاره کردم، رژیم برای این اقدام تحریک آمیز خود فرصتهای زیادی داشت. زیرا ملوانان انگلیسی هرروز در دسترس بودند. ولی آنها ایام عید نوروز را در نظر گرفتند. احمدینژاد، ادعا کرد که سالروز تولد پیامبر اسلام بهانهی آزادی آنان بود. پرسش من این است که اگر ایام تولد و عید، برای آزادی و مهرورزی مناسب است، پس با همین منطق میتوان ادعا کرد که با این کار خود، میخواستید عید ملی ایرانیان را خراب کنید. ولی چرا اینگونه؟ نه به آن شوری شور و نه به این بینمکی!؟ بلر فقط 3 روز فرصت داد. شما اما علیرغم آن جنجال دوهفتهای، هول شده و پیش از پایان اولتیماتوم آنها را آزاد کردید. با کت و شلوارهای شیک و دیدار با رییسجمهور و . . . راستی کی از بین خودتان از شماها نپرسید که اگر اینها متجاوز بودند، چرا این همه تجلیل و خودشیرینی!؟ مگر از متجاوز تجلیل میکنند؟ بدرقهی رییسجمهوری و هیئت دولت به چه معنا بود؟ من در حال نوشتن سفرنامه، این اخبار را نیز دنبال میکردم. به راستی شگفتزده شده بودم. از این همه ضعف و بیتدبیری، انگشت به دهان ماندم. افشاگریهای ملوانان پس از آزادی تأسفانگیز بود. آنها ادعا کرده بودند که در سلولهای سنگی و انفرادی نگهداری میشدند. همچنین به آنها چشمبند زده و در بازجوییها زیر فشار قرار دادند. به آنها گفته بودند، اگر اعتراف نکنند، یه سال در زندان خواهند ماند. من بیش از هرکس، وضعیت آنها را درک کردم. برای اینکه در بازداشتگاه سپاه در زندان اوین، معروف به 2- الف، همهی این چیزها برسرخودم آمده بود. من البته حد ود 8 ماه در آنجا مقاومت کرده و هیچ اعترافی نکردم. سربازهای انگلیسی اما یک هفته هم مقاومت نکردند.
اشتباه پاسدارها این بود که انگلیسیها را با ما اشتباه گرفتند. آنها فکر نکرده بودند که این ملوانان با بدرقهی رییسجمهوری و کت و شلوارهای هاکوپیان و هواپیمای اختصاصی، به کشور خود برخواهند گشت! گمان نمیکردند، تمام تریبونهای دنیا در اختیار آنها قرار خواهد گرفت تا آنچه بر آنها رفته است را بازگو کنند. شاید پاسدار بازجوها، با خود گفته بودند، اینک پس از سرکوبِ افرادی چون طبرزدی، نوبت به بازجویی از انگلیسیها و لابد بعداً آمریکاییها، رسیده است. و یا شاید با خود گفته بودند، چرا طبرزدی!؟ چرا انگلیسیها نه! ولی پس از اندک مدتی
دریافتند که اگر شهروند ایرانی مظلوم و بیپناه است و هرکار بخواهند با او خواهند کرد، اما چشم آبیها متفاوتاند. تا آنجا که، رییسجمهوری مجبور است پیش از پایان یافتن مهلت اولتیماتوم، خود ملوانان را آزاد و بدرقه نماید! ناخودآگاه احمدینژاد را با کوروش بزرگ مقایسه کردم. البته میدانم که این مقایسه معالفارق است. اما به هرحال! او رهبر ایران بود و ایشان نیز رهبر فعلی ایران است. پس میتوان به خود حق داد تا مقایسهای هرچند ناصحیح صورت بگیرد. پس به من حق بدهید، از پایان ناخوش این ماجرا سخن بگویم. اگرچه شروع آن نیز غیرخردمندانه و ناخوش بود. یا حداقل میتوانست با یک هشدار دیپلماتیک و یا شکایت به مجامع بینالمللی خاتمه پذیرد. همان کاری که دولت انگلیسی در برخورد با ماجرای بازداشت ملوانان خود و در اعتراض به اعترافگیری از آنها در مقابله با رژیم ایران انجام داد و برندهی این ماجرا شد . . .
و اینک جمعبندی سفر نوروزی:
به عقیده من، ایران این امکان را دارد که بار دیگر بزرگ گذشتهی خود را بازیابد. در واقع همهی امکانات برای رسیدن به چنین عظمتی فراهم است. حتی برای نیروی انسانی باهوش و مسئولیتپذیر این مرزوبوم، چنین امکانی هست که دانش روز را بیابد و تکنولوژیاش را داشته باشد. حق مردم ایران است که سرمایههای این کشور پهناور را به دارایی تبدیل نمایند و دیو فقر و جهل را ریشهکن نمایند. این سرمایهها، صرفاً به نفت و گاز محدود نمیشود. اگر در این کشور تدبیر و امنیت پایدار، حاکم باشد، حتی صنعت توریسم میتواند جایگزین نفت و گاز شود. چه رسد به صنایع کشاورزی، لبنیات،صنایع دستی و صنایع تبدیلی تا صنایع سنگین و تکنولوژی رایانهای و هزاران رشتهی دیگر. موقعیت جغرافیایی این کشور پهناور یک فرصت اقتصادی تاریخی برای این ملت است و نه یک تهدید جهانی. قومیتهای متنوع این کشور، سرمایههایی برای آبادانی کشورند و نه یک خطر امنیتی برای دولت مرکزی. مشکل بنیادین ما فقر فرهنگی، جهل و بیسوادی، فقر اقتصادی، خرافهپرستی و حاکمان نالایق و مردم ستیز است. اگر حاکمیتها، خود را از قید و بند تفکرات ایدئولوژیک و انحصارطلبانه آزاد ساخته و همهی مردم به ویژه نخبگان، روشنفکران، احزاب، دگراندیشان، روزنامهنگاران، نمایندگان اقوام، صنوف، طبقات و به ویژه منتقدان و مخالفان وطنپرست را محرم و بلکه صاحبان اصلی این کشور به حساب آورند، مشکل برطرف خواهد شد. با جنگ و ستیز و سرکوب و دشمنی، کشور آباد نخواهد شد. با دشمنتراشی و تحریک دنیا علیه کشور، فقر و بیکاری ریشهکن نخواهد شد. با سرکوب زنان، دانشجویان، کارگران، فرهنگیان، سیاسیان، روزنامهنگاران، قومیتها و دگراندیشان،امنیت برقرار نخواهد شد. اگر حاکمان، به راستی طرفدار آبادانی ایران، ریشهکن کردن فقر و قدرتمند نمودن ایران هستند، باید از این فرصت تاریخی اما کوتاه، استفاده کرده با ملت ایران آشتی کنند و دست از تحریک دنیا علیه ایران بردارند و فکر سرکوب مخالفان را از ذهن بدر نمایند. نفرین بر اولین کسی که به اینها یاد داده است که را ه مقابله با مخالفان ودگراندیشان و روشنفکران، زندان کردن آنان . مگر همهی راهها به زندان ختم میشود؟ مگر هرکسی با آنها مخالفت کرد باید به زندان بیفتد؟ به محض اینکه دو نفر از خانمها برای جمع نمودن چند امضا برای یک تومار، اقدام میکنند، فوراً رنگ ضدامنیت ملی بر آنها زده و آنها را به زندان میاندازند. معلمها که برای رفع تبعیض و اعادهی حقوق خود، دست به تظاهرات مسالمتآمیز میزنند، سرکوب شده و به زندان میافتند. دانشجوها که برای مخالفت با رفتار توهینآمیز حراستها و کمیتههای انضباطی، دست به اعتراض آرام میزنند، به زندان میافتند. نمایندگان کارگرانی که برای افزایش دستمزد، دست به تحصن و اعتصاب میزنند، به زندان میافتند. به راستی این چه حکومتی است که فقط ابزار زندان را شناخته است؟ این چه امنیتی است که با اعتراض مسالمتآمیز زنان ودانشجویان و فرهنگیان و کارگران برهم میخورد؟ این چه اتحاد ملی است که قرار است از طریق سرکوب و زندان و خشونت علیه شهروندان به دست آید؟
آیا کوروش بزرگ، امپراتوری ایران را اینگونه بنا نهاد؟ آیا امنیت او نیز با چند اعتراض مسالمتآمیز برهم میخورد؟ آیا حاکمان فراموش کردهاند که جانشین چه کسانی شدهاند؟ نگذارید این گفتهی فردوسی را برای شما بیان کنم که؛ زشیر شتر خوردن و سوسمار/ عرب را رسیدست بدانجاکار. که تاج کیانی کند آرزو/ تفو بر تو ای چرخ گردون، تفو. شما البته ایرانی هستید و به ایرانی بودن خود افتخار میکنید، اما نحوهی برخوردتان با مظاهر فرهنگ ایرانی و به ویژه در برخورد با فرزندان و نوادگان کوروش بزرگ، چنان بیرحمانه و ناپخته عمل میکنید که انسان را به یاد بیگانگان میاندازید. آرزوی تاج کیانی داشتن، نیازمند رعایت آداب آن است. از اولین آن، آزادمنشی و بزرگی یا علوطبع است. پس چرا به سبکِ دون پایگان و بربرها با فرزندان کوروش رفتار میکنید؟
چرا تا این اندازه زبون و متزلزل هستید؟ کدام حکومت را میشناسید که معلم را کتک زده و به زندان بیندازد؟ مگر خود نمیگفتید که «معلمی شغل انبیاست.» آیا به همین زودی حرفهای خود را فراموش کردید؟ مگر با خشونت و کینهتوزی، میتوان حکومت کرد؟ شما که تاج کیانی را خواستارید، باید به اعلامیهی حقوق بشر کوروش بزرگ احترام بگذارید. باید خود، پاسدار چنین روشی باشید.
امروز به برکت جانفشانیهای این ملت بزرگ و این نوادگان مادها و هخامنشیان، شما براریکهی قدرت تکیه زده و سرنوشت این کشور بزرگ و ملت عزیز را در دست گرفتهاید. اما برخوردتان با زنان و مردان و دانشجویان و معلمان و کارگران، نشانگر برخورد از روی فرومایگی، جهالت و خشونت است. نه برخورد از روی بزرگمنشی و آزادگی.
زندان! زندان! زندان! گویا در مغزهای کوچک خود، چنین جا دادهاید، که همهی مخالفان و معترضان از معلم و کارگر و دانشجو تا زنان و روزنامهنگاران و اقوام و مبارزان، توطئهگر و از عوامل دشمن هستند! این توهم بیمارگونه را از ذهن خود به درکنید. پاس این ملت و کشور را بدارید. رفتاری در شأن این کشور و ملت بزرگ از خود بروز دهید. فراموش نکنید که بیگانگان هر اندازه مدعی صلح، دموکراسی و حقوق بشر باشند، اینها را برای خود میخواهند. به یاد داشته باشید که آنها در پس این شعارها، به منافع ملی خود اندیشیده و از ایرانی آباد با مردمی آزاد و ثروتمند در هراس هستند. پس قدرتمندی ایران در نیروی نظامی و یا حتی بمب اتمی نیست. ایرانی نیرومند است که مردم آن، باسواد، ثروتمند، راضی، آزاد و حامی حکومت باشند. هنوز این فرصت باقی هست تا به قدرتمندی ایران بیندیشیم. هنوز این فرصت هست تا به خواستههای قانونی و مبارزات مسالمتآمیز این ملت احترام گذاشته شود. هنوز این فرصت هست تا با اندیشیدن به ایران و تن دادن به خواستههای ملت و برخورد خردمندانه با آنان، زمینهی این قدرتمندی فراهم گردد. هنوز این فرصت هست تا دست از دشمنتراشی و لجبازی برداشته و بیش ازاین مملکت را در معرض تهدید و حملهی نظامی قرار ندهید. این سرزمین به اندازه کافی ثروتمند است و میتوان با مردم خود در صلح و آرامش زندگی کرد. اگر زندان راهحل درستی بود، حتماً همهی کشورهای متمدن از این حربه برای رفع مشکلات خود استفاده میکردند. زندان اشد مجازات است و به همین دلیل، صرفاً جنایتکاران و باندهای تبهکار را در آن نگهداری میکنند. نه اینکه دانشجویان، فرهنگیان، کارگران، زنان، روزنامهنگاران و مخالفین سیاسی را با استفاده از حربهی زندان وادار به سکوت نمایید. آیا فرصتی برای اندیشیدن باقی مانده است؟ آیا عقلانیتی در کار است؟ آیا امیدی به آشتی ملی، صلح و آزادی هست؟ ای کاش چنین بود! . . .
فروردین /1386/خورشیدی
ایران/تهران/ سعادتآباد
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |