جمعه گردی ها يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا
آرشيو 16 اسفند 1387 ـ 6 مارچ 2009 |
رفتارشناسی اشغالگران
در هر زبان مجموعه هائی از واژگان هم خانواده وجود دارند که می توان آنها را از زوايای مختلفی مطالعه کرده و تعريف نمود. مورد نظر من در مقالهء امروز يکی از اين مجموعه ها است که واژه هائی همچون تصرف، غصب و اشغال را در خود جای داده و من امروز می خواهم به چند و چون يکی از آنها، که مفهوم «اشغال» باشد، بپردازم و نشان دهم که چرا برای ارائهء تعريفی گسترده از آن نمی توان صرفاً به جنبه های فيزيکی عمل «اشغال» توجه کرد و ضروری است که، علاوه بر واژه های هم خانواده، بسياری از جنبه های جامعه شناختی و رفتارشناسانهء مربوط به عمل «اشغال» را نيز در نظر گرفته و از ادغام آنها به تعريفی جامع از اين پديده رسيد.
از ديدگاه «تعريف از لحاظ عمل فيزيکی» که بنگريم، در متون عادی سياسی ـ نظامی، «اشغال» هنگامی رخ می دهد که نيروهای يک حکومت به «سرزمينی ديگر» حمله می کنند و با وارد کردن قوای خود به آن سرزمين و در اختيار گرفتن ساختار سياسی و نظامی آن، فرمانروائی خويش را بر مردم سرزمين مورد تجاوز قرار گرفته برقرار می سازند. ما، در همين سی سالهء اخير، در دور و بر کشورمان، شاهد انواع اشغالگری ها بوده ايم: اشغال بخش هائی از مصر و سوريه و اردن بوسيلهء اسرائيل، در پی حملات آن سه کشور به اين يکی در طی جنگ شش روزه، اشغال کويت بوسيله صدام حسين، و اشغال افغانستان و عراق بوسيلهء آمريکا.
اما ببينيم که اگر به همين مفهوم اشغال از ديدگاه روانشناسی و رفتارشناسی بنگريم به چه نتايجی می رسيم. بعبارت ديگر، قصدم آن است که در اينجا بکوشم تا نشان دهم که چگونه می توان «اشغالگر» را (منتزع از اينکه چگونه عمل اشغال را انجام داده) از نحوهء رفتارش نسبت به مردم تحت آمريتش نيز بازشناخت:
1. اشغال يک سرزمين، بهر صورت که باشد، در واقع به معنی اشغال «تخت حکومت» است (اصطلاح «تخت حکومت» را من به جای Seat of Government بکار می برم) که موجب می شود تا نيروهای مسلح، منابع مالی و شبکهء خدمات اداری يک سرزمين به دست اشغالگر بيافتد. در واقع، هر حاکميتی همواره با در دست داشتن «تخت حکومت» تحقق می يابد اما هنگامی که تسلط بر آن نه از طريق راه های قانونی و بدون رضايت مردم باشد آنگاه وضعيت تبديل به «اشغال» می شود و «حاکم» جنبهء «اشغالگر» بخود می گيرد. شايد بهتر باشد که در اين موارد از واژه های ديگر و هم خانواده ای همچون غصب و تصرف استفاده کرد اما، چنانکه نشان خواهم داد، استفاده از واژهء «اشغال» نيز در اين موارد رايج است.
2. اشغالگر هميشه آمريت خود را بر مردم «تحميل» می کند و لزوماً بدنبال جلب موافقت و پذيرش آنها با آمريت خود نيست؛ حتی اگر روزی با موافقت آنها به آمريت رسيده باشد. در واقع، اشغالگر حاضر نيست ريسک مراجعه به نظر مردم را بپذيرد و، حتی اگر از رضايت مردم مطمئن باشد، ترجيح می دهد که به يک چنين نظرخواهی قمارمانندی دست نزند.
3. اشغالگر، برای تحميل حاکميت خود بر مردم، دارای نيروهای زورمند سرکوب است و از محل منابع مالی يک سرزمين آنها را می خوراند و می پروراند؛ آنگونه که اين نيروها کاملاً متوجه باشند که «بند ناف» شان به اشغالگر وصل است. اين نيروها، حتی اگر بعنوان حفظ نظم عمل کنند، مآلاً کارکردشان محافظت از اشغالگر است در برابر مردمی که به ناچار تسليم زور شده اند.
4. اشغالگر مردم را به سه گروه تقسيم می کند و موجب پيدايش سه گونه شهروند می شود. نخستين گروه، کسانی هستند که هم از آغاز معاونان و همکاران و «نيروهای خودی» اشغالگر محسوب می شوند. در مواردی که دولت های خارجی سرزمينی را تصرف می کنند اين گروه در واقع «ارتش اشغالگر خارجی» محسوب می شوند؛ اما در مواردی که اشغالگر از بيرون نيامده باشد، بطور طبيعی، از ميان مردم سرزمين تحت تسلط خود معاونان و پادوهائی را می يابد که برای منافع و مقاصد او خدمت کنند و از مرحمت های او منتفع شوند. بقيهء مردم قرار گرفته در تحت آمريت اشغالگر هم حکم شهروندان درجه دو و سه را پيدا می کنند و نمی توانند دارای همان حقوقی باشند که اشغالگران و معاونان خودی و محلی شان دارند. نمونه هائی از اين انواع اشغالگری را در دوران استعمار هم مشاهده می کنيم. انگلستان «تخت حکومت» هند را به نيروی نظامی اشغال می کند اما در سرزمين بزرگی همچون هندوستان توانائی انگليس در استخدام همکاران داخلی و محلی و ايجاد ارتش خودی سرکوبگر است که امکان می دهد سرزمين کوچکی در کنارهء اوقيانوس اطلس سرزمين پهناوری چون هندوستان را در آن سوی جهان، در کنارهء اوقيانوس هند، مستعمرهء خود کند. در واقع، استعمار، نوعی هنر اشغالگری با استفاده از امکانات محلی بوده است.
5. اشغالگر هميشه به تفاوت های خود با مردم تحت فرمان خود و تضاد منافع خويش با آنها آگاه است. همچنين فقدان علائق مشترک بين اشغالگران و اشغال شدگان از جلوه های بارز روند اشغالگری است. اشغالگر نه خود را با مردم تحت اشغال خويش هم هويت می داند، و نه عناصر هويتی و فرهنگی اشغال شدگان را با اهميت می شمارد. اين نکته می تواند به درستی تفاوت مهم يک «ديکتاتور» برخاسته از ميان يک ملت را با يک «اشغالگر» روشن می کند. ديکتاتور نه تنها دچار تعارض هويتی با مردم تحت فرمانروائی خود نيست که اغلب می کوشد تا از طريق يکی کردن هويت خود با هويت مردم تحت سلطهء خويش فقدان حقانيت يا مشروعيت حکومت خويش را جبران کند؛ حال آنکه اشغالگر بر بيگانگی ماهوی خويش با مردم تحت فرمانش آگاه است و برای حفظ آمريت خود بر اين تفاوت تأکيد می کند. در اين حالت تعارضات ماهوی و فرهنگی بين اشغالگر و مردم اغلب بيانی ايدئولوژيک بخود می گيرد و اشغالگر با برتر شمردن ارزش های ايدئولوژيکی که ماهيت (و ظاهراً «حقانيت») حاکميت اش را تعريف می کنند، می کوشد تا فرهنگ مردم تحت حاکميت خود را تحقير کرده و، اگر ماندن بلند مدت خود را ممکن ببيند، اين فرهنگ را منهدم سازد.
6. در همين راستا می توان به بی توجهی اشغالگر به «منافع ملی» مردم تحت فرمانش نيز اشاره کرد. منافع اشغالگر با منافع ملی مردم تحت سلطه اش تفاوت و تضاد دارد و اشغالگر، در واقع، منافع خويش را با بی بند و باری و بی پروائی در هزينه کردن منافع ملی مردم تحت سلطهء خويش تأمين می کند.
اين فهرست را می توان بيش از اينها ادامه داد؛ اما فکر می کنم همين مقدار که آمد برای نشان دادن مشخصات يک «حکومت اشغالگر»، در برابر يک «حکومت ملی»، چه ديکتاتوری و چه دموکراتيک، کافی باشد و لازم نمی بينم بيش از اين باره شرح و بسط دهم.
اما آنچه مرا به افکاری اين چنين، و جمع بندی آنها در نکات ششگانهء فوق، کشانده پرسش هائی است که در سی سالهء اخير همواره ذهن مرا بخود مشغول داشته و آنها را ـ با فرمول بندی های گوناگون ـ از ديگران نيز مکرراً شنيده ام. اما، قبل از پرداختن به چگونگی يافتن پاسخی برای آنها، بد نيست به نمونه های مشخصی در تاريخ کشور خودمان نگاه کرده و وجود يا عدم مشخصات فوق را در بزنگاه های مختلف تاريخمان به آزمايش بگذارم.
جدا از داستان حملهء اسکندر به ايران که تا کمر در افسانه سازی فرو رفته است، نخستين مورد مشخصی که از دقايق آن اطلاعات تفصيلی وجود دارد مورد يورش اعراب نومسلمان به ايران عهد ساسانی است که در آن همهء مظاهر رفتارشناسانهء اشغال بروز و نمود دارد. اين اعراب، پس از شکست دادن ارتش ايران و تصرف تختگاه تيسفون (يا مدائن)، طی چهل سال تمام سرزمين ايرانيان را به اشغال خود درآوردند و در طی اين روند با کوچ دادن قبايل عرب به نقاط مختلف اين سرزمين توانستند شبکه ای از خودی ها را حاکم بر مقدرات مردم ايران کنند. درست که دقت کنيم می بينيم که حاکميت آنها، علاوه بر داشتن شکل کلاسيک و رايج «اشغال»، از همهء مشخصات شش گانهء فوق نيز برخوردار بوده است. آنان مردم ايران را عجم (به معنی گنگ و زبان نفهم) و موالی (به معنی «تحت قيموميت مولايان عرب») خواندند، آثار فرهنگی شان را به آب شستند و آثار تاريخی شان را خراب کردند، مردان بسياری را از دم تيغ گذراندند و زنان بسياری را به کنيزی و کودکان بی شماری را به بردگی بردند، منابع مالی ايران را در دست خود گرفتند، گنج ها و گنجينه ها را غارت کردند، کاخ ها و خانه ها را مصادره و اشياء قيمتی را ضبط کردند؛ در بسياری از جاها در هر خانه ای خانواده ای از اعراب باديه را با مالکين ايرانی شان همخانه کردند، از دسترنج ايرانيان ماليات ستاندند و آنچه را گرد آوردند به مدينه فرستادند، آتشکده ها را تا توانستند خراب کردند و نوشتن به زبان فارسی ساسانی را ممنوع ساختند، خط و زبان عربی را، در دربارهای محلی، رسمی و اجباری ساختند و هر که را خواست در برابر شان گردنکشی کند از دم تيغ گذراندند. اعراب اشغالگر مولا و صاحب بودند، حق تصرف در جان و مال و ناموس ايرانيان را داشتند، و حتی وقتی پس از دو سه قرنی رابطه شان با عربستان قطع شد و توانستند حاکميت های محلی خود را در اين سرزمين بوجود آورند، همچنان به رفتار «اشغالگرانه» یخود ادامه دادند و در اين زمينه بخصوص بر عامل «نژاد» و برتری عربيت بر ايرانيت پای فشردند. حتی آنجا که ايرانيان توانستند دو عامل اسلاميت و عربيت را از هم جدا کرده و با پذيرش کامل اسلام بکوشند تا هويت ايرانی خود را حفظ کنند، اين هويت همواره در تهديد سرکوب حاکمان بود.
يورش ترکان مغول و تيموری به ايران نيز کم از آن يکی نداشت، با اين تفاوت که اين اشغالگران دارای ايدئولوژی منسجمی نبوده و عناصر هويتی پر رنگی ـ جز زبان ـ بهمراه خود نداشتند. آنان نيز آمدند و کشتند و سوختند، و طی تاريخی بلند همواره حاکميت مغولی خود را بر ايرانيان تحميل کرده و بر تفاوت ها و تفاخرات نژادی خود تأکيد کردند.
بواقع می توان گفت که از سقوط تيسفون تا پيروزی انقلاب مشروطه، ايرانيان، بجز دوره هائی گذرا، بيشتر تحت تسلط حکومت های اشغالگر بوده اند. و توجه کنيد که در اينجا «اشغالگر» را با نوع رفتارش نسبت به مردم زير دستش تعريف می کنيم.
مشروطيت اگرچه نتوانست مبانی دموکراسی را در ايران پايدار کند و کارش به بر شدن و بقدرت رسيدن ديکتاتوری پهلوی کشيد، اما توانست چيزی به نام حاکميت ملی را در ايران فرموله کرده و در عمل به کرسی بنشاند. عليرغم کوششی که ـ بخصوص از جانب نويسندگان وابسته به شوروی ـ بعمل آمده تا نشان داده شود که حکومت شاهان پهلوی نير نمونه های ديگری از عملکرد «ارتش اشغالگر» ی بوده است که از خود ايرانی ها تشکيل شده اما بصورت کارگزار انگليس و سپس آمريکا عمل کرده، از نظر من، اغلب مشخصات اشغالگری در دوران حکومت پهلوی ها وجود نداشته است، بی آنکه اين امر چيزی را در مورد ديکتاتوری آنها تغيير دهد. سخنان بيهوده ای از اين قبیيل که هدف پهلوی ها از ايجاد دانشگاه، دولت مدرن، ايجاد زيربنای اقتصادی، آزادی دادن به زنان و ايجاد قوانين مدنی، همگی خدمت به بيگانه و برانداختن مبانی فرهنگی ايرانی بوده است صرفاً از ناحيهء مسلمانان «ملت گريز» و «امت پرست» و چپ های «انترناسيوناليست» و «ضد ناسيوناليسم» (و اغلب استالينيست) مطرح شده است. ايرانيان در دوران ديکتاتوری رضاشاه به ملت مدرن تبديل شدند و در دوران محمد رضا شاه مزهء رفاه را چشيدند؛ و صد افسوس که اين دو پادشاه ايجاد کنندهء ايران نوين و طبقهء متوسطی تحصيل کرده، حکمروائی بر اين طبقهء خودساخته را بلد نبودند و می خواستند تا همچون فرمانروايان خودکامه با آنها طرف شوند.
در اين مورد بيش از اين سخن را طولانی نمی کنم. همينکه ببينيم آن مشخصات با حاکميت پهلوی های غير دموکرات خوانائی ندارد کافی است تا آنها را از مقولهء اشغالگران خارج کنيم.
اکنون زمان پاسخگوئی به چرائی رفتارهای حکومت اسلامی با مردم ايران فرا می رسد. از نظر من، حکومت اسلامی، که با نام مستعار جمهوری اسلامی در ايران مستقر شد، نيم دهه ای پس از اين استقرار به يک «حکومت اشغالگر» تبديل گشت و از آن پس رفتارهای يک اشغالگر را از خود بروز داد. يعنی، اگرچه خمينی با استفاده از احساسات ملی و با تحريک حس مليت و منافع ملی توانست به قدرت برسد اما، به محض اطمينان از استحکام حکمروائی خود، بخصوص در رابطه با طبقهء متوسط تحصيل کردهء ايران، جا پای اشغالگران اين کشور گذاشت و همهء مشخصات ششگانهء فوق را در رفتار خود متحقق ساخت.
حکومت اسلامی ايران يک حکومت اشغالگر است، به دلايل زير:
1. اسلاميست های «امت گرا»، پس از «اشغال تختگاه حکومت» بعنوان رهبران «انقلاب اسلامی»، چهرهء واقعی خود را آشکار کرده و از آن پس نشان دادند که حقانيت (يا، در اينجا، «مشروعيت») حاکميت خود را نه از مردم ـ بعنوان صاحبان واقعی حاکميت ـ که از باورهای اسلامی ـ امتی می گيرند.
2. حکومت اسلامی بر منابع مالی مردم ايران مسلط شده و اين منابع را بی پروا به هدر می دهند ـ آن هم نه در جهت رفاه مردم که در راستاهای دوگانهء تحميل سرکوبگرانهء خود بر ايرانيان، و گسترش نفوذ خود در سرزمين های ديگری که هيچ ربطی با ايرانيان نداشته و در اغلب موارد دور و نزديک تاريخ با ايرانيان دشمنی کرده اند.
3. اين حکومت خود را با منابع هويت ايرانی بيگانه می داند، ايدئولوژی آمده از مدينه تا جبل العامل را بر ايرانيان تحميل می کند و می کوشد تا تاريخ تمدن آنان را در محدودهء دوران اسلام زدگی ايران نگاه دارد.
4. بر هرچه ايرانی است با نگاه تحقير می نگرد؛ عظمت های مادی و معنوی ايران باستان را به هيچ می گيرد و يا با دادن صفت «طاغوتی» به آنها مردودشان قلمداد می کند.
5. به سيادت، يعنی داشتن همخونی با پيامبر و امامان شيعه، همچون يک برتری نژادی می نگرد و از اين راه بر عربيت ماهيت خود پای می فشارد.
6. به سرگذشت هرچه که ايرانی است ـ چه پيشا اسلامی و چه اسلامی ـ بی اعتنا است و، از ميان آثار گذشتگان، به هرچه تبديل کردنی به پول است بعنوان «غنيمت جنگی» می نگرد. اگر دست به تخريب پاسارگاد می زند، در عين حال، نشان می دهد که مدرسه و مسجد چهارباغ اصفهان هم، که نه تنها متعلق به عهد اسلامی که از آن دوران شيعهء امامی شدن ايران است، برايش بی ارزشند و اگر مصالح و منافع او و کارگزارانش اقتضا کنند متروی اصفهان را از زير «چارباغ» رد می کند و برايش مهم نيست که زمين لرزه های دو «ريشتر»ی ناشی از عبور مترو، ساختمان های پانصد ساله را فرو بريزد.
7. برای رساندن منافع مالی به نيروهای سرکوبگرش ـ که نه برای جنگ با بيگانه که برای سرکوب مردم ايران بوجود آمده و تجهيز شده اند ـ به آنها اجازه می دهد که، بعنوان مقاطعه کار، اجرای اغلب طرح های ظاهراً «عمرانی» را در دست بگيرند و، در راه رسيدن به پول، همهء ملاحظات را به کناری نهند. پاسدارانش به ساختن سدی خاکی بر رودخانهء متصل کنندهء دشت مرغاب به درياچهء بختگان می پردازند که عملياتش 14 سال تمام ادامه می يابد و تبديل به پرده ای می شود بر پوشاندن شخم زدن دشت بلاغی و به غارت بردن ميراث فرهنگی يک ملت و نتيجه اش هم سوزاندن کشاورزی و خشکاندن درياچه بختگان و در آب فرو رفتن شهر ها و دهات بازمانده از عهد هخامنشی است. يا اجازه می دهد در کنار نقش جهان ساختمان بلندی ساخته شود که تمام منظر اين مجموعهء تاريخی را مخدوش کند چندانکه فرياد سازمان های ملاحظه کاری همچون يونسکو هم از اين بيداد فرهنگی به آسمان می رود. يا اجازه می دهد تا با اجرای طرح های نسنجيده زمين های نامرغوب را مرغوب کنند، جنگل ها از ميان بردارند، شهر ها از شکل بياندازند و جيب های نيروهای سرکوبگر را پر پول نمايند.
8. از اين بالاتر اينکه کلاً به سرنوشت نسل جوان ايران بی اعتناست و ترجيح می دهد اين نسل يا بخاطر فقر مادی صبح تا شب بدود تا عاشقی يادش برود، و يا در غبار اعتياد گم شود. براستی در يک حکومت پليسی که تا پستوی خانه ها را زير نظر دارد کدام نيرو می تواند در روز چندين تن مواد مخدر را در تهران توزيع کند؟
9. برخی از گردانندگانش به پااندازی می پردازند و دختران و زنان ايران را برای فاحشکی به سرزمين های عربی جنوب خليج فارس می برند. کدام شبکه مستقل و غير دولتی می توانسته هواپيماهای چارتر مملو از زنان ايرانی را به آن سوی خليج فارس ببرد؟ جز همان ها که در زندان هاشان به زنان اسير ايرانی تجاوز می کنند و برای جلوگيری از ورود دخترکان ايرانی به بهشت، پيش از تيرباران بکارتشان را بر می دارند؟
حال فرصت پاسخ دادن به اين پرسش می رسد که چرا در اينگونه موارد از واژه هائی همچون «غصب» و «تصرف» استفاده نمی کنيم آن هم در حالی که تعاريف هر دوی اين واژه های هم خانواده با «اشغال» بر موردی همچون حکومت اسلامی مسلط بر اين صادق است. پاسخ من بدين پرسش دو صورت دارد. نخست اينکه اشغال بيشتر دارای بار سياسی و کشوری است و بعبارت ديگر می توان آن را «تصرف و غصب در سطح» يک کشور تعريف کرد. اما، از سوی ديگر، بايد توجه کنيم که گردانندگان حکومت اسلامی می کوشند تا واژهء «اشغالگر» را در مورد کشوری که در پندار آنان پريدن و فحاشی و تهديد نسبت به آن برايشان در بين مسلمانان محبوبيت می آورد استفاده می کنند و مرتباً از «فلسطين اشغالی» و «ارتش اشغالگر اسرائيل» سخن می گويند؛ حال آنکه اگر بخواهيم اسرائيل را ـ در تعبير حکومت اسلامی ـ اشغالگر بخوانيم بايد ضوابطی را بکار گيريم که در بالا بر شمرديم. يعنی اشغالگر را از روی رفتارش بشناسيم و نه از روی نحوهء بقدرت رسيدنش.
جکومت اسلامی به «اشغالگری» اسرائيل در پی جنگ شش روزهء 1967 اشاره نمی کند و «اشغالگری» آن را از لحظهء نطفه بستن کشور اسرائيل قابل اطلاق می داند. بخصوص که اشغال بخش هائی از خاک مصر و سوريه و اردن در پی جنگ شش روزه ربطی به «اشغال فلسطين» ندارد.
اما اگر عبارت «ارتش اشغالگر اسرائيل» را در مورد دوران پيش از تأسيس دولت اسرائيل بکار بريم، آنگاه ناچار می شويم که در تصور خود از «اشغال» تجديد نظر کنيم تا اين عبارت معنائی پيدا کند. چرا که در دوران مورد اشاره در اين معنای اخير هنوز دولت اسرائيل وجود خارجی نداشته و ارتش يک دولت ـ ملت ساخته نشده بوده تا آن ارتش بتواند سرزمين های دولت ـ ملتی ديگر را «اشغال» کند. بعبارت ديگر، در نظر حاکمان اسلامی ايران «اشغال فلسطين» نه به صورت کلاسيک و نظامی که از طريق نفوذ در درون يک جامعه و «اشفال تخت حکومت» آن انجام يافته است؛ و اين رفتار اشغالگرانهء رهبران و حاکمان اسرائيل است که اين کشور را به صفت «اشغالگر» متصف می سازد. اما اگر چنين قضاوتی ممکن باشد، آيا درست نيست که بگوئيم، بنا بر جزئيات اين ديدگاه و نحوهء استدلال، خود حکومت اسلامی ولايت فقيه مثل اعلای اشغالگری خواهد بود؟
باری، نتيجه ای از سخنم بگيرم و سخن را کوتاه سازم. بر پايهء آنچه گفته شد، اعتقاد دارم که تا ما ايرانيان در نيابيم که با دورانی ديگر از اشغال کشورمان به دست نيروهای ضد مردمی و اشغالگر روبروئيم نخواهيم توانست معنای واقعی آنچه را که در لايه های مختلف زندگی در آن کشور می گذرد بفهميم و برای درد خود درمانی درست و کارا و مؤثر بيابيم. مسئله ای که صورت اش را درست نفهميده باشيم هرگز نمی تواند بصورتی درست و خردپذير حل شود.
اما در اين مقاله فرصت پرداختن به اين موضوع اخير نيست. فقط دوست دارم سخنم را با ذکر اين اين يادآوری به پايان برم که ايرانيان، در روياروئی با ارتش های اشغالگر، همواره کوشيده اند تا ماهيت ايدئولوژيک آنها را تغيير دهند و، از اين طريق، ارتش های اشغالگر را در سرنوشت دردناک خويش سهيم سازند. اينکه ما می توانيم از «اسلام ايرانی» سخن بگوئيم و آن را از اسلام ديگر کشورهای مسلمان متفاوت بيابيم، اينکه با وجود پذيرش زبان ترکی در بسياری از نقاط کشورمان تن به فرهنگ مغولی و تيموری نداده ايم و ـ بر عکس ـ آنها را گواريده و خودی ساخته ايم، در اکنون ما نيز می تواند همچون چراغی راهنمای کار ما باشد: برای از پا در آوردن اشغالگر بايد ايدئولوژی آن را از کار انداخت.
ايدئولوژی حکومت اسلامی در نظريهء ولايت فقيه تعين می يابد. آنگاه فقيه، به مدد اين اصل، شرع را بجای قانون می نشاند و بوسيلهء آن حق حاکميت را از مردم سلب می کند. پس نخستين قدم، در راستای مبارزه با اين اشغالگر ظاهراً خودی، بيرون راندن «فقيه» از «حکومت» است. با بيرون رفتن او، «فقاهت و شرع» نيز حاکميت خود را از دست می دهند، نظارت استصوابی بی معنی می شود و آنگاه می توان به آن پرداخت که چگونه بايد حاکميت را به صاحبان اصلی اش که مردم باشند بازگرداند.
يادمان باشد که جدائی فقيه و فقاهت از حکومت عنصر اصلی سکولاريسم است، چرا که مذهب نمی تواند جز «سازمان مذهبی» باشد و سازمان مذهبی هم چيزی جز قرار گرفتن فقها ـ با رساله ها و حرام و کردن هاشان ـ در سلسله مراتبی از قدرت نيست.
***
با دُرود به آقای دکتر اسماعیل نوری علا،
با سپاس از نوشتارِ پُربار شُما با فرنام "رفتار شناسی اشغلاگران". ارزش اینچنین نوشتارهایِ روشنگرانه که دِلِ دُشمن را نشانه گرفته اند، بیکران میباشد، زیرا که هراس آخوندها از بیگانه شُدن ِ مردم با آنها به اندازه ای فَرسخت (جدی) است که بسانِ کابوسی خواب را از چشمان خودکامگان در تهران میروباید. اندیشۀِ شما در این نوشتار یکی از بهترین راهبُردهایِ (استراتژی) مبارزه ای است که من تاکنون به آن نگرورزیده ام. بر پایۀِ این راهبُرد باید که تا آنجا که آزادیخواهان در توان دارند، از راه روشنگری، مردم را از فَرنامِش ِ (ایدئولوژی و باورهایِ دینی ِ) آخوندها جدا و با آنها بیگانه کُنند. به همانگونه که فَرنامِش ِطالبان و القاعده با باورهایِ مردم فرانسه یا آلمان بیگانه هستند و از اینرو آنها هیچگونه ژایشی (شانسی) در فرمانفرمایی بر مَردمِ این کشورها و یا " اشغال" آنها را ندارند. همان گونه که شُما به زیبایی ژَرفکاوی کرده اید، "راه گشودن هر گرهگاهی این است که نُخست، هَستی آن گرهگاه را دریابیم". ولی شوربختانه همکنون مردم ِ ایران دین اسلام و ایدئولوژی واپسگرایِ آن را که آبشخور ِ نهادین ِ ادامۀِ زندگی ِآخوندها ست و همچنین شوۀِ (سبب) خواری و واپسماندگی این مردم در 1400 سال گُذشته بوده است، جُدا از آن نکبتی می پندارند که آخوندها برایِ این مردم به ارمغان آورده اند. از اینرو مردم گرۀِ کارِ خود را در باورهایشان و وابستگی کورشان به فَرنامِش ِاسلام نمی پندارند. روشنبین هایِ این کشور میتوانستند زاوری (خدمت) بُزُرگی به مردم ایران و رُست (رشد) فرهنگِ آزادیخواهی و جهانگرایی (سکولاریسم) در این کشور بکُنند، اگر گرانیگاهِ مبارزه خود با خودکامگی را، واکاوی و پژوهش ِ سامانمندِ (سیستماتیک) اسلام، از بَهر ِروشنگریِ مردم میکردند، و ژاژپنداریهایِ آنرا در تیررس ِنیش ِخامۀِ خود میگُذاشتند.
زنده و تندرست باشید
خشایار رُخسانی
شنبه، 2009/03/07
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |