سرنمون «استبداد دینی» در داستان های شاهنامه
مهدی فتوحی
امروز داشتم به این نکته می اندیشیدم که سرنمون استبداد دینی ما چیست و کجاست؟ این نکته را پیشتر جناب باقر پرهام در کتاب «با نگاه فردوسی» (مبانی نقد خرد سیاسی در ایران) اشاره کرده اند و من برای مکرر کردن بحث دوباره آن را مطرح می کنم تا با بازخوانی ابیات مربوط به شاهنامه در این نکته دقیق تر شویم و بدانیم که این اندیشه که امروز این قدر مورد بحث و گفتمان قرار می گیرد سابقه ای چندین هزار ساله در فرهنگ ما دارد و نکته ای بوده که زیر چشم همه پنهان مانده و نقد و بررسی نشده و تا این گونه اندیشه ها از لابه لای متون استخراج و بررسی و شکافته و سرند نشوند ما محکومیم به زندگی و تجربه کردنشان به دفعات متناوب.
باری سرنمون استبداد دینی را در داستان های شاهنامه می بایست در داستان جمشید و شخصیت چند وجهی او جستجو کرد. قصد بازگویی داستان جمشید شاه را ندارم و فرض را بر این می گذارم که خواننده از چند و چون داستان آگاهی داشته باشد. فقط به بازگویی ابیاتی می پردازم که ما را در شناخت این اندیشه یاری می کنند.
شخصیت اساطیری جمشید، بنا بر روایت اوستا و شاهنامه، جدای از پادشاهی، شخصیتی است دینی و مقدس که چندین و چند بار و در جایهای گوناگون در اوستا و شاهنامه ستوده و گاه نکوهیده شده است. آنچه این شخصیت را از دیگر شخصیت ها ممتاز و متمایز می کند، چیزی است که ما امروزه از آن با نام «تحول شخصیتی» یاد می کنیم. جمشید، شاه قدرتمند پیشدادی، در سایه ی قدرت مطلقه ی استبدادی که میراث تمام پادشاهان ایران تا همین امروز است، دچار تحول می شود و خویش را جدای از پادشاهی، موبد نیز می خواند. جالب اینجاست که همچون دیگر مستبدان تاریخی ما او نیز پیش از هر کار دیگر دست به قبضه ی شمشیر می برد و سپس به تهیه و تدارک تجهیزات نظامی می پردازد:
نخست آلت جنگ را دست برد
در ِ نام جستن به گردان سپرد
به فرّ کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان
و این سرشت تاریخی استبداد کهن سال ماست. در جایگاه قدرت مطلقه بیش از هر چیز نیاز به سلاح است و قدرت نظامی. تو گویی ساختار استبداد ایرانی تنها بر بنیاد نظامی گری پی افکنده شده است و جمشید نیز از این قاعده مستثنا نیست. در مرحله ی بعد، استبداد تاریخی برای بقای خود نیازمند تولید اقتصادی است؛ اقتصادی در چارچوب استبداد مطلق متکی به نظامی گری تولید، ولی باز هم برای پیشبرد اهداف نظامی:
دگر پنجَه، اندیشه ی جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد
ز کتّان و ابریشم و موی قز
قصب کرد پرمایه دیبا و خز
بیاموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن.
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن
همین جا باید این نکته را بشکافم که طبق روایت فردوسی، همه ی این آموزه ها را، مطلقا ً جمشید است که در اختیار دیگران می نهد. زیرا او دانای کل است و از رازهای مگو آگاه است و صاحب فرّ ایزدی و جز برای تایید گرفتن از دیگران هرگز با کسی مشورت و رایزنی نمی کند؛ حتا با سالخورده مهان و تنها وقتی می خواهد قدرت خویش را بر ایشان اثبات و تحمیل کند آنها را البته از بالا خطاب می کند. این همان نکته ای است که امروزه از آن به «مشروعیت طلبی قدرت» یاد می شود.
باری، حال که اقتصاد مولد، سرمایه ی ناشی از نظامی گری را در چرخ های جامعه جاری و به قول امروزی ها پول به جیب مردم سرازیر کرد، نوبت کشیدن خطوط خودی و غیر خودی است. آغاز تمایزگذاری های طبقاتی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی.
از این هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هر کس اندازه ی خویش را
ببیند بداند کم و بیش را
چناچه در نمونه های تاریخی هم بی کم و کاست می بینیم، همواره این ارزش ها و تمایزگذاری ها بر پایه ی نظام اقتصادی فئودالی تعریف شده و می شوند و به گونه ای طراحی می شوند که همه بر مرکز قدرت مطلقه بچرخند و هر یک مفهوم و مصداق خود را از او بیابند. دقیقا همان گونه که در معماری شهرهای ایرانی به چشم می بینیم که متشکل است از کوشک، کهندژ یا قلعه، آتشکده یا مسجد، شهر و ربض که نمود عینی این تعریف و تمایز گذاری است.
ز هر انجمن پیشه ور گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد
گروهی که کاتوزیان خوانی اش
به رسم پرستندگان دانی اش
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندارشان
نخستین گروهی که جدا و به فراز کوه و یا به گتّوی دور رانده می شوند دانشمندان و دینمداران اند. زیرا خردمندان و، به قول فردوسی، «سالخورده مهان»، همواره موانعی برای دستیابی به قدرت مطلق فراهم می کنند. پس باید برایشان حدود اندیشه تعیین کرد و نگذاشت از آن حدود فراتر روند. باید کارشان پرستش باشد و بس. زیرا سلسله مراتب قدرت استبدادی حتا ارتباط میان خدا و بنده را یکسویه تعریف می کند نه دوسویه و این نکته ای است که عمیقا باید آن را بررسید که چگونه است که چنین ساختار الهی یکسویه ی انعطاف ناپذیری به مرور در عرفان ایرانی به یک رابطه ی دوسویه بدل می شود.
طبقه ی اجتماعی دیگر ارتش و نظامیان اند.
صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان خواندند
کجا شیرمردان جنگاورند
فروزنده ی لشکر و کشورند
کز ایشان بود تخت شاهی به جای
وز ایشان بود نام مردی به پای
و چقدر توصیفات شاهنامه در این خصوص دقیق و مستند اند. زیرا شاهنشاهی استبدادی وامدار نظامی گری است.
سپس نوبت به طبقات فرو تر می رسد: کشاورزان و پیشه وران که بدنه ی اقتصادی جامعه ی فئودالی را می سازند. اقتصاد فئودالی وابسته به زمین برای زیست خود نیازمند طبقه ای است متشکل از ارباب و رعیت، که الگوبرداری شده از همان ساختار کهن مستبدانه ی اجتماعی است.
بسودی سه دیگر گرُه را شناس
کجا نیست از کس بر ایشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند
ز فرمان، تن آزاده و ژنده پوش
ز آواز بیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گیتی به روی
بر آسوده از داور و گفت و گوی
جالب اینجاست که تاکیدات فردوسی بر آزادگی کشاورزان، این نکته را می رساند که منظور او زمینداران نیستند، بلکه رعایایند که ژنده پوشند و تن آزاد و می کارند و می ورزند و می دروند. زیرا زمیندار اصلی کس دیگری است و همه رعایای او محسوب می شوند و برای او کار می کنند. و اما گروه دیگر یا:
چهارم که خوانند اهتوخوشی
همان دست ورزان اباسرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پر اندیشه بود
این گروه چهارم در ساختار کهن استبداد دینی ایرانی، جایی نداشته اند، چنان که در طبقات اجتماعی بر پایه ی اوستا هم نامی از این گروه نیست. ولی در شاهنامه آمده اند. اما پیشه وران کیستند که در ساختار استبداد ایرانی جایی برای خود باز کرده اند؟ فردوسی در توصیف این گروه واژه ی «دست ورز» را آورده و ذکر کرده که ایشان ذهنی همواره مشغول دارند. این، به گمان من، تاکیدی است بر صنعتگر بودن این گروه؛ گروه صنعتگرانی که در چارچوب اقتصاد فئودالی استبدادی، کار تولید ابزار و آلات نظامیان و کشاورزان را بر عهده داشته اند. آخر مگر نه برای تولید سلاح به ذهن دقیق و بدن ورزیده هر دو نیز نیاز هست؟
مرحله ی بعدی دست اندازی است به منابع و ثروت های بی شمار تحت نفوذ قدرت. طبق معمول شروع بهره برداری از منابع، بهره کشی از رعایای غیر خودی یا به تعبیر شاهنامه ناپاک و ترویج برده داری است. فردوسی در ادامه ی همین داستان در جایی دیگر آورده:
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
میان بسته، دیوان، به سان رهی ( رهی دقیقا اینجا به معنای برده است)
نیروی اصلی کار در سامانه ی فئودالی استبدادی و نظامی که بدون مزد بار تمام دشواری های اقتصادی را بر دوش می کشد، برده است. نمونه ی اهرام مصر پیش چشم ماست.
بفرمود پس دیو ناپاک را
به آب اندر آمیختن خاک را
هر آنچ از گِل آمد چو بشناختند
سبک خشت را کالبد ساختند
به سنگ و به گچ، دیو دیوار کرد
نخست از برش هندسی کار کرد
چو گرمابه و کاخ های بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند
باری مستبد مطلق ساخت و ساز کشور را بر پایه ی بهره کشی از نیروی کار بی مزد پی می نهد و سپس چنگ در منابع طبیعی مملکت می افکند:
ز خارا گهر جست یک روزگار
همی کرد از او روشنی خواستار
به چنگ آمدش چند گونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا به افسون برون آورید
شد آراسته بندها را کلید
دگر بوی های خوش آورد باز
که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
و از آن پس به ترویج علم همت می گمارد ـ البته علمی که سودمند باشد، نه علم مضر و زیان آور؛ دانشی که سود مستبد را افزون کند و چند برابر و راه زیان را بر او بنمایاند.
پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند
همان رازها کرد نیز آشکار
جهان را نیامد چو او خواستار
حال که همه ی اینها فراهم آمد دیگر مستبد ما به مرحله ی بلوغ مطلق خود رسیده و باید قدرت خود را بر رقبا نیز بنمایاند و به صدور اندیشه ی غالب خود بپردازد.
گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب
ز کشور به کشور گرفتی شتاب
و سپس طبق معمول زمان تاجگذاری فرا می رسد. زمان اعلام و اعلان قدرت قاهر خویش بر جمیع نفوس و رعایا:
همه کردنی ها چو آمد به جای
به جای مهی برتر آورد پای
به فر ّ کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون بر افراشتی
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته بر او شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
آنقدر توصیفات شاهنامه دقیق و حساب شده است که آدم را به یاد جشن های تاجگذاری محمد رضا شاه و حتا تغییر تقویم ایران می اندازند. ببینید چقدر این اندیشه ی استبداد دینی در ما عمیق و ریشه دار است و ما چندین و چند بار آن را در قالب های گوناگون تکرار و تجربه می کنیم.
حال که تمام مقدمات مهیاست پس نوبت به پرش واپسین می رسد: ـ خویش خداانگاری مستبد مطلق در ساختار سیاسی فئودالی.
یکایک به تخت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
گرانمایگان را ز لشکر بخواند
چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید
خور و خواب و آرامتان از من است
همان کوشش و کامتان از من است
بزرگی و دیهیم و شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست؟
در برابر خطاب و عتابی چنین رک و پوست کنده و از بالا چه کسی یارای دم زدن دارد؟
همه موبدان سرفکنده نگون
چرا کس نیارست گفتن، نه چون
با این همه بدیهی است که چنین ادعایی حرف و حدیث هایی را در خفا به همراه خود می آورد:
چو این گفته شد فر ّ یزدان از اوی
بگشت و جهان شد پر از گفت و گوی
و حال نوبت به زدن حرف آخر می رسد:
منم گفت، با فرّه ی ایزدی
همم شهریاری همم موبدی
بَدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم
این آن چیزی است که ما امروزه آن را «تلفیق مذهب و حکومت» یا «مذهب و دولت» می نامیم. او نخستین کسی است در داستان های اساطیری ایرانی که قدرت مطلقه ی خود را از دایره ی پادشاهی فرا می برد و به آسمان پیوند می زند و با تکیه بر جایگاه و مسند شهریاری به جایگاه خدایی چشم می دوزد و بدان دست می اندازد و می خواهد جدای از تامین نیازهای دنیوی مردم، به درمان دردهای مینوی شان نیز بپردازد و به زبان تازه تر خود را در جایگاه خدایی فرض می کند.
اما سرانجام مستبد مطلقی که خود را خدا می داند چیست؟ باز هم به شاهنامه باز می گردیم:
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و بر گشت کار
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید
گسستند پیوند از جمشید
پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلویی
سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته
واضح است که در نبود آزادی و بود ستم و تبعیض، زیردستان از زبردستان سر می تابند و به دیگری رو می کنند. هر چند هم که این دیگری چهره ی دیگری باشد از همان مستبد پیشین، باز مردم بدو دل خوش و رو می کنند و استدلال کهن سال تر انتخاب میان بد و بدتر را لقلقه ی زبانشان. میان ضحاک جانشین جمشید و جمشید تنها یک تفاوت ساختاری است و آن این که ضحاک به رغم همه ی ستم هایی که به ایرانیان روا می دارد هیچ گاه خود را در جایگاه خدایی فرض نمی کند و دم از خدایی نمی زند و سیاست خود را رنگ و لعابی دینی نمی زند و اتفاقا به شدت از آن نیز می پرهیزد.
باری آنقدر سرنوشت این مستبد مطلق با تاریخ ما همخوانی دارد که به هنگام بازخوانی آن آدم به حیرت می افتد. مستبد پیشین که از دایره ی قدرت واپس زده شده، چاره ای جز گریز ندارد. مثل همه ی شاهان پیشین. از یزدگرد بگیرید تا محمدرضا شاه. جمشید نیز از ایران می گریزد:
چو صد سالش اندر جهان کس ندید
بر او نام شاهی و او ناپدید
صدم سال روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاه ناپاک دین
نهان گشته بود از بد اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
به اره ش سراسر به دو نیم کرد
جهان را از او پاک بی بیم کرد
اینجا یک ظریف کاری از فردوسی آمده که باقر پرهام بر آن انگشت گذاشته و آن را رازگشایی کرده است: ضحاک جمشید را به دو نیم می کند. اما چرا؟ چون او دین و سیاست را به هم آمیخته بود و کسی یا چیزی می بایست آن را از هم جدا و مجزا کند و ضحاک هم در سطح داستان و هم در بطن قضیه، با پرهیز خود از «خویش خدا انگاری»، این امر را متحقق می کند و شرایط سیاسی جامعه را از مرحله ی استبداد مطلق دینی به مرحله ی استبداد مطلق ارتقاء می دهد و همین امر باعث می شود تا بزرگان ایران زمین با روی باز به نزد او بروند و او را به جمشید ترجیح دهند.
به هرحال، برای حرکت به پیش یک جامعه نیاز است تا منحنی تحولات سیاسی یک مملکت همواره به سمت و سوی «تنش های کمتر» نوسان کنند و این آن چیزی است که جامعه در هر دوره بدان نیاز دارد. شناخت شیوه ی حکومت و تعریف جایگاه اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی آن در دوره ی مشخص تاریخی.
http://mahdifotuhi.blogfa.com/post-458.aspx
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |