من و آقای خامنه ای
در کميتهء مشترک
هوشنگ اسدی
چشم هايم را می بندم، آقای خامنه ای، و همراه شما وارد راهروهای «کميتهء مشترک» می شوم. در ردای ولايت می رويد و خدم و حشم دنبالتان هستند. من، مثل همان سی و اندی سال پيش، جز قبای آزادی به دوش ندارم.
با هم زندانی شاه بوديم و هم سلول. حالا تبعيدی شمايم. شما در مقام ولايت، من در غربت. آخر مأموران شما به من گفتند: «تو در اينجا غريبه ای. برو گمشو.» باور می کنيد در کشور خودم به من گفتند تو غريبه ای؟ همان غير خودی. اما شما که رهبر خودی ها هستيد، داريد به همان سلولی می رسيد که با هم در آن بوديم. چه خوب هم يادتان است. هزار ماشاء اله به اين حافظه. من هم مثل سايه دنبالتان هستم. کسی حرف های شما را کلمه به کلمه ثبت کرده و روی سايت گذاشته. من اين نوشته را می خوانم و همراه شما می آيم.
از حمام رفتن گفته ايد. يادتان هست چهار نفری ـ با علی و ساسان- با آن صابون های رختشويی خودمان را گربه شور می کرديم؟ چقدر خجالت می کشيديد و چقدر می خنديديم. در آن فضای ظلمت و زور چقدرخوش بوديم. تحقير می شديم. کتک می خورديم. موهای شما را می گرفتند ومی کشيدند. ساسان را زير شکنجه به حال مرگ انداخته بودند. وقتی دردهان آن "کمونيست" بادست خودتان غذا می گذاشتيد چه برقی داشت چشم هايتان.
همه اينهارا يک بار بطور مختصر تحت عنوان با آقای خامنه ای در زندان شاه نوشته ام. بطور مفصل هم درکتاب خاطراتم هست. از شما چه پنهان می ترسم منتشر کنم و مامورين شما کار دستم بدهند و در اين پيری و غربت بلائی سرم بياورند. هر چند در کتاب من جز چهره سی و چند سال پيش شما نيست.
بله آقای خامنه ای. شما رابه ياد می آورم که داريد زار می زنيد و قرآن می خوانيد. نگاهتان از پنجره سلول به آسمان است. خدائی را می جوئيد که رحمان و رحيم است. و من جوان خام چهارزانو نشسته ام و در روياهايم روزی را می بينم که آزادی بيايد. روزی که شما قرآن و نمازتان را بخوانيد. من هم شولوخوف و فروغ و شاملو. شما از کنار "گنبد فيروزه" بگذريد و به مسجد برويد. ما هم در خيابان استانبول ماهی فروش ها را ردکنيم و به باده فروشی "احمد باده" برويم. و همه هم فکر ساختن ايران باشيم. شما آخرت مردم را مراقب باشيد و ما هم امروزشان را...
صدای فريادی از زير هشت می آيد و هر دو ساکت می شويم. شما آن فريادها را هنوز به ياد داريد.خودتان گفته ايد و يکی نوشته است. چه خوب است سلول و شکنجه و فرياد را فراموش نکرده ايد. از بازجويتان هم نام برده ايد: منوچهری. بله. يادم هست.
چه جالب آقای خامنه ای. منوچهری بازجوی عليرضا اکبری شانديز هم بود. او رابه ياد داريد ؟ شانديز ييلاق معروف و خوش و آب هوای مشهد است. شما هم در ايام سختی و فشار دستگاه می رفتيد خانه آنها به پناه. خانم های دو خانه هم با هم رفت آمد داشتند. عليرضا را گرفتند. علی آن چريک مسلمان ۱۸ ساله و ساسان آن فدائی مسلح شش سال زندان گرفتند. همه هم سلولی ها زنده مانديم من ششماه بعد و شما هشت ماه بعد آزاد شديم. علير ضا که بازجويش هم با شما يکی بود، به يک سال محکوم شد. او زنده ماند.
اينها را در سلول ۹ همين بندی که شما داريد بازديد می کنيد، برايم گفت.نه. نه. زمان شاه نبود. زمان شما بود. شما حالارئيس جمهوربوديد و ما هر دو زندانی. ديگر منوچهری و رسولی و ازغندی و بقيه نبودند. حالا "برادر" ها جايشان را گرفته بودند. عجيب است واقعا آقای خامنه ای. عجيب است. اين بار بازجوی من و عليرضا يکی بود: "برادرحميد". شما او را خيلی خوب می شناسيد. آقای ناصر سرمدی پارسا را می گويم. وقتی شنيدم سربند قتل های زنجيره ای چنان سرش داد زده ايد که سکته کرده دلم بيشتر بحالش سوخت. شکنجه آدم ها برای رسيدن به قدرت و "سکته زدن" در برابر قدرت بزرگتر. تازه به قول شما معتقدين جواب آن دنيايش هنوز مانده است.
بله آقای خامنه ای شما سرکسی داد زده بوديد که مراسه ماه تمام شکنجه داد. به زوروادارم کرد مدفوعم را بخورم. خدائيش منوچهری و دوستانش اين کار ها را نمی کردند. می کردند؟ "برادر حميد" شبيه اين رفتار را هم با عليرضا اکبری کرد. زندگی مرا زنده نگه داشت، اما عليرضا را اعدام کردند. جرمش؟ خوب معلوم است همه ما "جاسوس" جائی هستيم. قصدبراندازی داشته ايم. فساد جنسی داريم... و...
خوشمزه اينجاست آقای خامنه ای که من و عليرضا طبق خط و ربط سياسی جريانی که به آن وابسته بوديم از "انقلاب شکوهمند اسلامی" دفاع می کرديم. جانانه دفاع می کرديم. درست مثل رحمان هاتفی. آن جوان چشم سبز موخرمائی حتما يادتان هست. سال ۵۵ با هم آمديم خانه شما در کوچه فريدونی مشهد. چه سادگی و روحانيتی داشت آن خانه. يک نوکر بيشتر نداشتيد که بعدا ملک الشعرايتان شد. شما و رحمان سه چهار ساعتی با هم بحث کرديد. وقت خداحافظی، درست در چهار چوب در بازوی مرا گرفتيد و آهسته گفتيد:
- جوان نازنين با سوادی است، حيف که کمونيست است...
آن جوان نازنين هم تا لحظه آخر نه تنها از انقلاب دفاع کرد، که دفاع از انقلاب را هم تئوريزه کرد و عجبا گير "برادر حميد" افتاد. و او بامشارکت "برادر مجتبی" چنان بلائی سرش آوردند که صورتش را با ناخن دريد و بعد رگ هايش را با دندان جويد.
به آذين که در سلول کناری من خبری راشنيد، مدت ها با صدای بلند می گريست. محمود اعتماد زاده ـ به آذين- را می دانم که خوب می شناسيد. کلی در باره اش حرف زديم. بعد ها هم که ترجمه هايش را از شولوخف برايتان آوردم خوانديد ونکاتی را از آنها بيرون کشيديد که راستش حظ کردم. مرتب هم از "نثرمحشر" به آذين تعريف می کرديد.
بله آقای خامنه ای. به قول شاملو- که شما اصلا از او خوشتان نمی آيد- "روزگار غريبی" شد. شما رئيس جمهور بوديد. من در سلولی بودم که در زمان شاه در سلول کناريش با هم بوديم.
شما هنوز داريد از" موزه عبرت" بازديد می کنيد که همان "کميته مشترک" خودمان باشد. در سلول کناری من "به آذين" بود و پشت پنجره پيکر بيجان رحمان هاتفی را انداخته بودند. نه من، نه به آذين، نه رحمان و نه عليرضا هيچ جرمی نداشتيم جز اختلاف عقيده با حکومت شما. همين. آن سه نفر ديگر نيستند و مرا از خانه ام بيرون کرده اند.
شما داريد هنوز از موزه عبرت بازديد می کند. از کنار مجسمه منوچهری و ازغندی می گذريد. دارند يک زندانی را شلاق می زنند، سر ديگری را در حوض کرده اند و شما به خاطر داريد کسی را از ميله ها آويخته بودند....
اينها را می بينيد وسر تکان می دهيد به افسوس و می گذريد. کسی نيست که از او
بپرسيد:
- در فاصله
۱۳۵۷
تا
۱۳۸۰
که کميته مشترک موزه عبرت شد، دراينجا چه خبر بود؟ سراغ برادرها"حميد" و"مجتبی" و
"محمود" و "رحيم" وبقيه را بگيريد. شايد کسی باشد به شمابگويد اين"برادر" ها روی
منوچهری و حسينی و رسولی را سفيد کردند. شايد به شمابگويند که صدای فريادی که در
زمان شاه از اتاق شکنجه می شنيديد، بلند وبلندتر شده بود.
همه هم سلولی هايتان که مخالف رژيم شاه بودند، زنده ماندند. شما و عليرضا و اکبری شانديز و رحمان هاتفی و به آذين که از سران گروههای مخالف شاه بوديد، زنده مانديد. و حالا شما و من مانده ايم. خانه کوچک کوچه فريدونی تبديل شده به کاخ. هر سال شاعران دسته دسته می آيند و در وصف شما شعر می خوانند. يادتان می آيد که زمانی در مجلس شعر اميری فيروز کوهی، مهدی اخوان ثالث و شفيعی کدکنی می نشستيد؟
خودتان برايم تعريف کرده ايد. برای من که شانسی زنده ام. اگر به موقع نمی آمدم بيرون حتما کلکم را کنده بودند. برادر سعيد مرتضوی که می گويند قاضی محبوب شماست به من گفت: "بيخود به تو رحم کرديم و زنده ماندی. هنوز هم دير نشده است."
آقای خامنه ای! شما کسانی را که نام بردم می شناسيد. و ما نام های نخستين يک فهرست بلند تمام نشدنی هستيم که می شناسيد و نمی شناسيد. از گاکيک آوانسيان شروع کنيد و بيائيد جلو. چند هزار نفری می شوند که اعدام شده اند، سال های دراز زندانی بوده اند، از سر ناچاری کشور خود را ترک کرده اند، بيکارند، خانه نشين اند و اغلب از بهترين فرزندان ايرانند.
شما را به خدائی که عشق ورزی تان را با او شاهد بوده ام، تنگ غروب های سلول همين کميته مشترک گريه می کرديد که منوچهری ها و رسولی ها و ازغندی ها بروند و به جايشان برادر حميدها و مجتبی ها و رحيم ها بيايند؟ کافی بود از بلندگوی کميته مشترک صدای اذان بلند شود و جای فريادهای مستانه شب های رسولی را بگيرد؟ با تغيير اسم شکنجه به "تعزير" همه چيز حل می شد؟ اينها را می خواستيد؟
بعد هم بيست سال و اندی تاريخ کميته مشترک را که شده بود "زندان توحيد" و "بند ۳۰۰۰ اوين" خط می زدند و اسمش را می گذاشتند "موزه عبرت" همه چيز را حل می کرد؟
شما داريد در ميان بادمجان دور قاب چين ها کميته مشترک را ترک می کنيد. من می روم و گوشه همان سلول که با هم بوديم، می نشينم. چشم های خيسم را می بندم. بر اين جهان تلخ می بندم. نگهبان در را قفل می کند. شما می رويد که کارجهان رافيصله بدهيد. چقدر دلم می خواهد شما بر گرديد. علی و ساسان هم بيايند. چهار نفری گرد سفره بنشنيم و طرحی نو در اندازيم:
- نه.نه. بچه ها نشد. قرارمان اين نبود. هرکدام از مابه قدرت می رسيديم حتما کاردو حکومتی راکه اين زندان را برپا نگه داشتند می کرديم. شايد هم بدتر. به اسم دين، خلق، آزادی و... اسم ها عوض می شد و رسم ها باقی می ماند. نه. بيائيد فراموش کنيم. قول بدهيم هر کدام به قدرت رسيديم، همان روز بگوئيم همه زندان ها را مبدل کنند به گلفروشی، باده فروشی، کتابفروشی و نماز خانه. درآنجا گل آزادی بفروشيم. باده عشق بنوشيم. کتاب قانون بفروشيم. همه عقايد و مذاهب را دعوت کنيم تا به درگاه خدای خويش سجده کنند. باده نوشان رکعتی نمازبخوانند و نمازگزاران قطره ای می بنوشند تا تکه های پراکنده ايران به هم برسد. آخر اين چه دياری است که هم باده نوشان در قدرت ما را می کشند و همه مومنين بر مصدر؟
حالا شما رسيده ايد به مقر فرماندهی خود. ناهار نوش جان می کنيد. سر بر سجاده می گذاريد و کميته مشترک و موزه عبرت را فراموش می کنيد. و من گوشه همان سلول نشسته ام و تا ابد زار می زنم. تا روزی که آزادی درکشورم بال بگشايد، قانون حاکم شود، قدرت در انحصار کسی نماند، هيچ کس در کشور خود غريبه نباشد....
خواهش می کنم در را باز نکنيد. بگذاريد در اشک و آرزوی خود غوطه بزنم.
پيوند به آرشيو آثار نويسنده در سکولاريسم نو
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |