جمعه گردی ها يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا
آرشيو 2 اسفند 1387 ـ 20 فوريه 2009 |
قفل شدگی در گذشته
ما انسان ها، هميشه و همزمان، در حال و گذشته زندگی می کنيم. گذشته اگرچه گذشته است اما هيچ نمرده و «نا - بود» نشده و در «ما» ی اکنونی زنده و کارا است. هويت ما، شناسنامهء ما، خاطره های ما، زادگاه ما، اقوام و دوستان و آشنايان ما، تاريخ ما، فرهنگ ما، آئين ها و رسوم و سنت های ما همهء از جنس گذشته اند، بدان سان که گوئی زندگی ی گذشته را در رگ های ما تزريق کرده اند و تا خون مان در جسم مان می گردد آن گذشته نيز در هر دم و بازدم ما به همهء سلول ها سر می زند و خود را به آنها و ما باز می شناساند.
انسان بی گذشته، انسان فراموشی زده، انسان نسيانی (آلزايمری، در اصطلاح پزشکی) فقط در حال زندگی می کند و به يک تعبير ديگر انسان اجتماعی به حساب نمی آيد. انسان وقتی تبديل به موجودی اجتماعی می شود که گذشتهء خويش را هميشه بصورتی پايدار و ثابت با خود داشته باشد.
داشتن گذشته با خود آشنائی، مؤانست، الفت، خوگرفتگی و عادت می آورد. ما در «محيط های مألوف» می گرديم و از حضور در اماکن آشنا و ديدار دوستان احساس امنيت می کنيم. دور افتادگی، هجران و غربت، همه، جدا شدن از گذشته نيز هست، که اضطراب و اندوه و ترس می آفريند و در اينگونه موقعيت ها بايد سال ها صبر کرد تا محيط تازه با آدم های جديدش در ذهن ما ته نشين گشته و جزئی از گذشتهء ما شوند تا ما ديگر باره احساس امنيت و آسايش کنيم.
اگر از نگاه يک معتقد به قوانين داروينيستی به اين مسئله بنگريم، مسلماً بايد در جستجوی دلايل زيست شناختی اين پيوند با گذشته برآئيم؛ چرا که اگر اين پيوند دارای نقشی در حفظ بقای نسل انسان نداشت پايدار و درکار نيز نمی ماند. اما اين نگاه در آنچه اکنون می نويسم نقشی اساسی بازی نمی کند و پيوند به گذشته، به هر دليل زيستی که باشد بصورتی حياتی در ما بکار خويش مشغول است. اما، تلقی ما از اين گذشته و کارکرد است که در طول تاريخ متحول شده و هر تلقی منجر به آفرينش جهان شناخت و فرهنگی مستقل و خودکفا شده است.
اما در برابر اين واقعيت آشکار، يک واقعيت ديگر هم وجود دارد و آن ذات تغيير پذير کل هستی و انسان است. هر انسانی بصورتی که بديهی می نمايد بر اين واقف است که کافی است تا بر لب جوئی بنشيند و گذر عمر خويش را ببيند و بداند «کاين اشارات ز جهان گذران ما را بس!» اما، اعجاب آور آن است که اگرچه همه يقين دارند که همه چيز «اين عالم» در حال تغيير است، و از همين رو آن را «عالم فساد» می خوانند، اما در اعماق ذهن ما مکانيسمی وجود دارد که در برابر تغييراتی که در ما و در پيرامون مان رخ می دهند و احتمالاً می توانند اکنون مان را با گذشته متفاوت سازند، و پذيرش آنها مقاومت می کند، آن هم آنچنانکه گوئی اساساً ساختار ناموس طبيعت بر رکود و دگرگون ناشوندگی بنا شده و تن دادن به هر تغييری حکم درهمريختن اين ناموس طبيعی را دارد. حتی همين «تضاد عين و ذهن»، که يکی تغيير را می بيند و آن ديگر تغيير را ناخوشآيند می یابد، موجب شده تا آدمی نوعی جهان شناخت خاص را بوجود آورد که بر اصالت «سکون» و «بی حرکتی» و «عدم تحول» بنياد نهاده شده است.
از آنجا که در گذشته، به مناسبت هائی ديگر در اين باره به تفصيل نوشته ام، تا آنجا که به بحث کنونی مربوط می شود توضيح می دهم که ما ايرانيان، در فرهنگ خودمان، اين «جهان شناخت» را «عرفان» می خوانيم. عرفان در واقع عرضه کنندهء نظريه ای است که می خواهد بصورتی سهل و آسان آن «تضاد عين و ذهن» را حل کند و، پس، با الهام گرفتن از پيشگزاره های مذهبی، به وجود دو عالم قائل می شود، يکی را عالم «باقی» می خواند که هميشگی و پايدار و بی تغيير بوده و در گذشته (ی آفرينش، که "ازل" نام دارد) جای گرفته و ديگری را عالم «فانی» می خواند که اکنونی، تغيير کننده، دگرگون شونده و، بصورتی همزمان، زاينده و ميرنده است. عرفان، در ميان اين دو، اصالت را به «باقی» می دهد و انصراف از «فانی» را ـ بصورت نپرداختن به امور دنيوی ـ تجويز می کند. در اين نگاه، «عالم باقی» عالم حفظ جهان شناخت و سنت ها و ارزش ها و «هويت» ها است و جهان «فانی» مخدوش ساز جهان شناخت و تغيير دهنده ارزش ها و نوسازندهء هويت محسوب می شود. عارف، از جهان باقی با القابی همچون «بهشت امن» و «وادی ايمن» ياد می کند و، بقول حافظ، از اين «کارخانه ای که تغيير می کنند» می پرهيزد و توصيه می کند که «اعتماد مکن بر ثبات دهر».
در اينجا بايد توضيح دهم که اديان نيز در گوهر خود چيزی جز جهانشناسی هائی عرفانی نيستند و مذاهب (يعنی سازمان های دينکاران و شرايع شان) نيز زائده های انگلی اديانند که بعنوان بازوی اجرائی نهادهای نگهبان ارزش ها عمل می کنند. روشن است که در اين مقاله من با آن «گوهر» کار دارم.
در فرهنگ مبتنی بر اين ديدگاه، «ثبات قدم» و «پايداری» از صفات پسنديده و توصيه شونده اند. و «تلون مزاج»، «هر هری مذهبی» و «رنگ عوض کردن» همگی عباراتی زشت و طعنه زن و سرزنش کننده و اعمالی ناپسند و مذموم اند؛ آنگونه که ـ اگر بگرديم ـ در زبان مان کمتر به واژه و عبارتی بر می خوريم که از دگرگون شوندگی و تغيير با صفاتی ممدوح ياد کند. حافظ مژده می دهد که «حقهء مهر» بدان نام و نشان هميشگی است و «سال ها رفت و بدان سيرت و سان است که بود». هر صفت که اشاره ای به تغيير می کند با خود باری منفی دارد: وفا نشان از ثبات عقيده دارد اما صفت نيکوئی برای تغيير عقيده نداريم و از آن با عباراتی همچون بی وفائی، عهدشکنی، و تلون مزاج ياد می کنيم.
در عين حال، همين نگاه موجب می شود که انسان ها را دارای «اصل» و «گوهر» و «ذات» هائی تغيير ناپذير بپنداريم. بد و خوب را ازلی و تغيير ناپذير بدانيم. بقول سعدی، «پرتو نيکان نگيرد آنکه بنيادش بد است / تربيت نااهل را چون گردکان بر گنبد است» و يا «سگ به دريای هفتگانه بشوی / چونکه تر شد، پليدتر گردد». آنکه حرامزاده است حلال زاده نمی شود و آنکه با نان حرام بزرگ شده هرگز براه درست پای نمی گذارد. خواجه عبدالله انصاری می نالد که: «همه از آخر می ترسند، من از اول می ترسم».
و اين «اول» چيست و کجاست؟ اول و آغاز و شروع و تولد، همه، در «گذشته» اتفاق افتاده اند ـ چه در گذشتهء ازلی و چه در گذشتهء تاريخی ـ و چون در پس پشت ما قرار دارند ديگر نمی توان به آنها بازگشت و تغييرشان داد. ما در گذشتهء خود قفل شده ايم و از اين واقعه خشنوديم. کل نظام آموزشی و پرورشی ما نيز بر همين تصور ساخته شده است. ما همواره گريزنده از تغييريم و پناه برنده به آغوش آنچه معلوم و جا افتاده و مألوف است و، در نتيجه، جا گرفته در و متعلق به گذشته.
در فرا سوی جهان ما اما، آنچه «انقلاب علمی» خوانده می شود همهء اين تصورات را به همريخته است. معلوم شده که کسی خبری قابل اعتماد از عالم «باقی» نياورده و ندارد؛ و هيچ نشانه ای هم وجود آن را ثابت نمی کند. از آن مهمتر اينکه دانسته ايم هيچ چيز نيز «فانی» نيست و باور به فانی بودن هستی و اجزاء آن با درک علمی ما از جهان نمی خواند. يعنی، در جهان هيچ چيز نابود نمی شود و، در عين حال، همه چيز در حال تغيير و تبديل و تبادل شکلی است. انسان دارای ذات و گوهر و اصلی نيست. با امکانات متفاوت فيزيکی به دنيا می آيد اما، در همه احوالی، تربيت پذير و شکل يابنده و گيرنده است. ذهنش همراه آزمايش و خطا ـ که ذات تجربه است ـ متحول می شود، دگر می گردد، چهارچوب های نگرشش وسيع و تنگ می شوند، و او در رودخانهء زمان می غلطد، می شکند، صيقل می خورد، و همچون «بت عيار» شاعر، «هر لحظه برنگی» در می آيد.
فرهنگ قفل شده در گذشته اما هيچ يک از اين واقعيت ها را نمی پذيرد. در اين فرهنگ ده ها نگهبان ارزش ها و آئين ها و سنت ها بکار مراقبت و جلوگيری از رخنهء تغيير مشغولند. «شوراهای نگهبان» در همه جا هستند. فرقه ها تغيير عقيدهء اعضائشان را کفر و ارتداد و خيانت می خوانند و گاه تا حد محو فيزيکی آنها پيش می روند. نوآوری و ابداع ناپسند اند و خبر از سستی باور و عقيده می دهند. سازمان مذهبی «بدعت» معادل «ارتداد» و «کفر» می بيند و برای اين گرايشات احکام سخت وضع می کند.
شاعران اين فرهنگ محکوم به رعايت بخشنامه های کهن اند. شمس قيس رازی دستور می دهد که هر بيت شعر دو نيم بيت دارد که بايد هموزن و قافيه باشند. فصل «اختيارات شاعر» در هر کتاب عروضی کم صفحه ترين فصل است. تکرار و کليشه سازی محبوب و ممدوح است.
در اين ميان، اگرچه برای هر تغييری دليلی وجود دارد، کسی به دلايل گرايش به نوآوری و نوانديشی و تغيير عقيده و فکر کسی کاری ندارد. «مراجع تقليد» که در هر زمينه ای وجود دارند و نگهبانان گذشته محسوب می شوند، حکم تکفير و خروج و ارتداد جاری می کنند و «گروه مقلدين» نيز گله وار احکام جزائی آنان را به اجرا در می آورند.
و همين جا توجه کنيم که خود واقعيت بی اعتنائی به دليل و محرک و قصد و باور کورکورانه به کفرآميز بودن تغيير است که به سازمان های خفيهء استبداد کمک می کند تا با گرفتن توبه و ندامتنامه و ابراز پوزش و پشيمانی، شبههء تغيير عقيده را ايجاد کرده و طرف را «بی حيثيت» کنند.
و چرا چنين است؟ برای اينکه، در فرهنگ قفل شده در گذشته، انسان مؤمن (به حزب و مسجد و ايدئولوزی و مذهب) سرش برود حرفش عوض نمی شود و آنکه به زور يا به اختيار تغيير فکر می دهد آدمی از روزگار نخست سست باور بوده است.
و مظهر تغيير عقيده هم در فرهنگ سنتی ما «الخناس» قرآن است که ـ در کار جميل «يوسوس فی صدور الناس» ـ در سينه های مردم به وسوسه مشغول است. آدم ثابت قدم اما به هيچ وسوسه ای راه نمی دهد، هر شک و فکر بد (يعنی خلاف مرسوم و بدور از اخلاق سنتی) که به فکرش می رسد استغفار می جويد و «به خدا پناه می برد». در هر قدمش دامچاله ای قرار دارد و او ناچار است پا را با پرهيز و احتياط پيش نهد، سر بزير داشته باشد و جهان فراخ را نگاه نکند و همواره، همچون حافظ، «چو بيد بر سر ايمان خويش بلرزد».
حال به جهان نوين برگذشته از عصر روشنگری بنگريم که در آن «نوآوری» و «بدعت» به اموری پسنديده و تشويق تبديل می شوند. در اين جهان است که انسان تربيت می شود تا با ناشناخته ها روياروی شود، دل سنگ و تاريکی و جمود را بشکند و به چشمه های زلال و آب های روان دست يابد، مرزهای دانش خويش را هر لحظه به پيشتر ببرد و همواره مراقب باشد که گذشته قفل اش را بر گرد دست و پای او نبندد. تنها اين انسان است که از تحول عقايدش نه هراس دارد و نه تشويش. آماده است تا حرفی، سخنی، اشاره ای، اطلاعی، اشرافی، و برخوردی از راه برسد و ميدان دل و ديده اش را فراخ تر کند. او از گذشته فقط نردبامی برای بر شدن به سقف فلک می سازد و از زبان نيوتون می گويد که «من اگر افق های دورتری را ديدم بدان خاطر بود که بر شانهء مردان بلند قامت گذشته ايستاده بودم».
«انسان کهن» به آيه های آسمانی و احکام زمينی «تغيير ناپذير» دل خوش می کند و «انسان نو» به نظريه ها و قانون هائی که همگی شان در دل خود «ابطال پذيری» را همچون شرط علمی بودن خويش حمل می کنند. در نزد او ادراک و فهم و آگاهی بر امور همه نسبی و موقتی و دگرگونی پذيرند و کسی کسی را صرفاً بخاطر تغيير عقيده سرزنش و طرد نمی کند.
اما روشن است که در اين «ادراک نو» مشکلی اساسی اما حل شدنی نيز وجود دارد. بهر حال هر اجتماعی صاحب ضوابط و هنجارهائی است، قوانينی و رسومی دارد، پاداش و تنبيهی، پليس و زندان و دادگاهی، تعريف هائی از جرم و جنحه و جنايت، محدوديت هائی برای آزادی های فردی، و رسم و رسومی نه چندان به آسانی تغيير پذير. يعنی، بهر حال، هر جامعه ای (همچون هر انسانی) اگرچه محکوم به تغيير و دگرگونی است اما نياز به نوعی ثبات و استمرار هم دارد. آدمی لازم دارد که از کارش به خانه اش برگردد، و وقتی بر می گردد توقع دارد که آن خانه و اثاته اش «بر جای خودشان باشند». همه هم موظف و هم محتاجند که مقررات راهنمائی و رانندگی را رعايت کنند. نمی شود رنگ قرمز يک روز نشانهء «ايست» باشد و روز ديگر علامت «حرکت».
اما تلقی نوين از اين «ثبات» با تلقی آن فرهنگ گذشته نگر فرقی اساسی دارد، آنگونه که براحتی نشانمان می دهد که اتفاقاً اهل آن «ثبات سنتی» چندان هم تمايلی به حفظ اين «ثبات جديد» ندارند. گذشتن از چراغ قرمر و نايستادن در سر خط کشی عابر پياده در جوامعی که لنگ لنگان در مسير مدرن شدن گام بر می دارند بسيار بيشتر از جوامع پيشرفته است. اين در جوامع کهن است که سنگ روی سنگ بند نمی شود، اثر تاريخی معنا ندارد، مالکيت شخصی بی معنا است، حريم خصوصی هميشه شکستنی است و قاعدهء زندگی بر بی قانونی يا قانون جنگل گذاشته شده است. و به همين دليل هم هست که انسان چنين جامعه ای مجبور است، برای حفظ تعادل روانی خود هم که شده، جهان با ثبات ديگری را در عالم غيب و باطن فرض کند و بخواهد که از اين هرج و مرج روزمره بگريزد و به آن مکان متين و موقر و جا افتاده و بی تغيير پناه برد.
در واقع، انسان، از نخستين روزگار زندگی اجتماعی خود دست اندرکار ايجاد ثبات و تحميل آن بر جهان متغير و هر دم ديگر شونده بوده است و هنوز هم هست. اما ثبات اختراعی او در گذشته از سر بی اطلاعی و بی دانشی بوده و فرآورده های آن هم ربطی با واقعيت هستی ندارند و تغييرناپيری آن نيز همان «قفل و زنجير» ی است که گذشته به پای جهش و پرواز آدمی ببندد. اما انسان مدرن آگاهانه پذيرفته است که اصل جهان و زندگی تغيير است و ثبات تنها يک پديده و آفريدهء انسانی است که بصورت قانون و مقررات وضع شده به وسيلهء خود او آفريده می شود و هر آن گاه نيز که اين مجموعهء اختراعی از کارکرد افتاد و در حفظ ساختار بهم پيوستهء اجتماع ناتوان شد می توان آن را تغيير داد، به روز کرد، بهبود بخشيد، اصلاح کرد و يا کلاً به دور ريخت.
انسان نو به آنجا رسيده است که ديگر حتی تغيير و ثبات را در تضاد با يکديگر نمی بيند و هم از تغيير سود می برد و هم از تحميل ثبات خودساخته اش بر متغيرات زندگی. در نزد او تغيير و ثبات لازم و ملزوم يکديگر شده اند و او برای هر يک حوزهء نفوذ و عمل و تعريف و شناسنامه ای دارد. تغيير را مجاز می داند اما می کوشد به آن راستا و جهت دهد. و اين راستا و جهت را نيز فقط خود و شهروندانش به کمک خرد جمعی خويش تعيين می کنند. در «جهان نو» راستای مطلوب تغيير را ديگر خدا تعيين نکرده و عدول از آن را نيز او نيست که تنبيه می کند. همه چيز برای انسان و در خدمت منافع جمع است. عمل فردی نيز بر اساس همين منافع جمعی سنجيده و ارزيابی می شود و در برابرش واکنشی مثبت يا منفی شکل می گيرد. يعنی، اصل و اساس زندگی، و درگيری ميان ثبات و تغيير، همه برای خشنودی و راحت و رفاه و آسايش اجتماع، و در ظل آن انسان، است.
حال اگر به حوزهء ارزيابی تغييراتی که در ذهنيت و انديشهء آدمی رخ می کنند باز گرديم، در اينجا نيز می بينيم که چهارچوب مراجعه و قضاوت ذهن انسان نو نه حکم اخلاق سنتی، نه فرمان خدا و پيامبر و نه اجماع نظر گذشتگان است. در اينجا نيز آگاهی و تصويب جمع بر منافع حويش تعيين کنندهء تعريف خوب و بد هسنند. هر عقيده در اين چهارچوب سنجيده شده و هر تغيير و تحولی نيز با همين ترازو وزن می شود.
اين امر يک نتيجهء اساسی ديگر هم دارد و آن اينکه، در اين سنجش و توزين، اصل «نيتی» است که پشت «عمل» آدميان خوابيده است. براستی چرا ست که در حقوق مدرن قتل عمد با قتل غير عمد فرق دارد، حال آنکه در شرايع کهن قتل قتل است و قصاص بر می دارد و فقط صاحب خون می تواند از انتقام بگذرد؟ پاسخ اين پرسش آن است که در آن حوزه اين تنها خداست که بر سر مکنون و نيات پنهان آدميان واقف است و اجتماع حق ندارد در اين مورد قضاوت کرده و حکم صادر نمايد. حال آنکه انسان مدرن جز خرد جمعی خود هيچ وسيلهء ديگری برای قضاوت در مورد «نيات» ندارد. در آمريکا آن دوازده نفری که بعنوان «هيئت ژوری» به شنيدن سخنان دادستان ها و مدافعان می نشينند موظفند تا تصميم بگيرند که «نيت» پشت «عمل» متهم چه بوده است و، در نتيجه، براساس اين تشخيص، قاتلی را آزاد کنند و يا به مرگ در صندلی الکتريکی محکوم نمايند. پاداش و تنبيه با قاضی است اما تعين کم و کيف نيت با آدميان معمولی.
شما می توانيد عقايد، کردارها و گفتارهای گوناگون و متفاوت و دگرگون شوندهء يک فرد تنها را کنار هم بگذاريد و بکوشيد تا، عليرغم وجود همهء تضادها و تفاوت ها، و فقط عطف به چهارچوب تعيين شدهء منافع جمع، در مورد نيات خفته در پشت هر تغييری، فکر و بحث و تبادل نظر کرده و در انتها به يک تصميم اين جهانی برسيد.
در اينجا نيز اگر بخواهيم امر ثابتی را در ذهنيات قضاوت کنندگان نسبت به تغيير جستجو کنيم اين «امر» چيزی نيست جز دوری و نزديکی نيات فرد به خير عمومی. جامعهء نو، به مدد نظام آموزشی و پرورشی خود، می کوشد تا آدميان را بر چند و چون اين «خير» و «نفع» عمومی آگاه سازد و «وجدانيات» شان را به ضربآهنگ اين «نوسانگر دائم التغيير» و مورد توافق همگان کوک کند. آنگاه، اين «سنت گشوده بر تغيير و ساخته شده در آگاهی و اشتراک آدميان» به فرد اجازه می دهد که تا حد ممکن نوسان و تغيير کند، دگرگون شود، و موضع عوض کند.
در جامعهء مدرن، فرد انسانی در محکمهء عدل الهی ننشسته و نگران آتش جهنم و سيخ داغ شکنجه گران عالم باقی نيست. او از تنبيهی می هراسد که بوسيلهء جمع وضع شده و با توافق همگان، يا نمايندگانشان، تعريف و مرتب گشته است.
باری، من اگر با فهم امروزم رفيق حافظ شيراز بودم، هنگامی که در کنار آب رکناباد نشسته و می چون ارغوان می زديم، به او می گفتم که «عزيز من، چرا چو بيد بر سر ايمان خويش می لرزی؟ آيا نمی بينی که همهء اين ترس و لرز بخاطر ايمان داشتن است نه آگاه بودن؟ آن که آگاه است، در حوزهء محدود و نسبی آگاهی خويش با اطمينان عمل می کند و از «الخناس» و وسوسه هايش نمی هراسد. اما اهل ايمان نمی دانند که خوب و بدشان از کجا و چرا آمده، پاداش و جزاشان چگونه معين شده، و چرا خدائی که خود می گويد هرکه را خودش بخواهد هدايت يا گمراه خواهد کرد بخود حق می دهد که مجريان کورکورانهء اراده های خويش را به آتش دوزخ بسپارد».
آری،اينگونه است که می توانم با اطمينان بگويم که انسان زمانی انسان می شود که «رساله» های نگاهبانان و حافظان گذشتهء تغييرناپذير را به آب بسپارد و کتاب «قوانين مدنی» را به دست گيرد. هم بر اساس موازين آنها عمل کند و هم، در عمل و تجربه، صحت و کارائی آن قوانين را بسنجد و اگر آنها را معيوب و ناسازگار با منافع جمع يافت در راه تغيير و اصلاحشان بکوشد.
حضرت نوری علای عزیز :با سلام و عرض ارادت .
اول باید به عرض شما برسانم که من نوشتن نمیتوانم، پس برای من سخت خواهد که درک خود را از مطلبی به رشته تحریر در آوردم.
آنچه باعث شد مصدع شوم مقاله جمعه گردیهای این هفتهء شماست .من این مقاله را یا نفهمیدهام که در این صورت بحثی نیست و در غیر اینصورت مقالهء شما را خیلی مغشوش یافتم که تیتروار به آنها اشاره میکنم .
منجمد شدن در گذشته و پایبندی به عادات و سنن و، به اصطلاح قانون «حرف مرد یکی است»، تا جایی که من میدانم و تا حد شعوری که من از زبان فارسی دارم، برابر با ثبات عقیده نیست، همچنانکه هر هری بودن و تلون مزاج داشتن و به اصطلاح نان را به نرخ روز خوردن مطلقا با تغییر عقیده دادن، رنگ و روی آشنایی ندارد.
دو دیگر این که اشعاری را که از حافظ و سعدی به عنوان شاهدی بر استدلال خود انتخاب کرده بودید از این جهت برای من عجیب بود که درکی که من از این اشعار دارم و دیدهام بسیارانی دیگر را که همین درک من را از این اشعار دارند با مفهومی که مورد نظر شماست،سر سازش ندارند .
به عنوان نمونه وقتی حافظ می گوید: «چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم / که دل به دست کمان ابرویی است کافرکیش». اتفاقا دارد می گوید که نمی تواند به ایمان تکیه کند.
همینطور وقتی می گوید: «بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین / کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس» و یا : «فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر کا ین کارخانهای است که تغییر میکنند»، در اولی قدر دنیا را دانستن (بر خلاف مومنین که ظاهرا دنیا را به هیچ میانگارند) و در دومی که هم می تواند دلداری دادن به خود باشد در برابر ستم و یا هشداری به همه از جمله ستمگران .
نمی خواهم به سعدی بپردازم با نمونههای مشابه از دیگران، آن هم در زمانهای که اگر کلید در خانه تان را گم کنید اولین سوالی که از شما می شود این است که آیا پدر و مادر شما هم به چنین عادتی مبتلی بوده اند؟
من عذر می خواهم که کار به اندرز دادن به لقمان کشید.
شاید من اشتباه میکنم (که ابدان به قأعده حرف مرد یکی ست، باور ندارم ).
بر قرار باشید
افشین س.
********
پاسخ نوری علا:
دوست گرامی،
ممنون که وقت گذاشتید و با محترمانه ترين کلمات از نوشتهء من انتقاد کردید. از محبت شما سپاسگزارم. بخشی از آنچه گفته ايد حاصل سوء تفاهمی است که، در فهم من، حتماً بخاطر عدم بلاغت بيان من است. من خواسته ام بگويم که ما در فارسی کلمه ای تحسين آميز برای «تغيير کردن» نداريم و اين مفهوم را هميشه با کلمات منفی می رسانيم. به اين تکه از نوشتهء من توجه کنيد:
در فرهنگ مبتنی بر اين ديدگاه، «ثبات قدم» و «پايداری» از صفات پسنديده و توصيه شونده اند و «تلون مزاج»، «هر هری مذهبی» و «رنگ عوض کردن» همگی عباراتی زشت و طعنه زن و سرزنش کننده و اعمالی ناپسند و مذموم اند؛ آنگونه که ـ اگر بگرديم ـ در زبان مان کمتر به واژه و عبارتی بر می خوريم که از دگرگون شوندگی و تغيير با صفاتی ممدوح ياد کند.
من خواسته ام ـ لابد با زبانی الکن ـ بگويم که فرهنگ سنتی ما هرگونه تغييری را مذموم می شمارد و به نوانديشی همچون بيماری بدعت می نگرد.
اما شما در مورد حافظ مختصری گفته ايد و از سعدی هم فاکتور گرفته ايد. پس نمی توانم با شما وارد يک بحث کلی شوم و فقط بايد به دو سه موردی که اشارهء مشخص کرده ايد بپردازم:
1. گفته ايد: «وقتی حافظ میگوید: "چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم / که دل به دست کمان ابرویی است کافرکیش»، اتفاقا دارد می گوید که نمیتواند به ایمان تکیه کند».
اين سخن شما نافی عرض من نيست و «اتفاقاً» هم بر نمی دارد. اما توجه کنيد که او از اينکه ايمانش بر باد می رود بخود می لرزد و از ناتوانی خويش شکوه می کند و نه اينکه چرا در مبانی ايمانش ترديد رخنه کرده است. در واقع او حتی تغييرات درونی خود را با ديدهء عيب بين می بيند. البته جاهای ديگری هم داريم که حافظ ـ مسلماً در اواخر عمرش ـ از همهء اين اوهام رها می شود و مرد و مردانه (چون زن نيست؛ وگرنه می گفتم زن و زنانه!) می گويد: «چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد»؛ و مغرور اعلام می دارد که حافظ خلوت نشين «از سر پيمان گذشت بر سر پيمانه شد» (که از موارد نادر در شعر خود اوست). مقالهء من در مورد حافظ شناسی نبود وگرنه نشان می دادم که اين «حافظ سالخوردهء شورشی» می توانسته طليعه دار تفکری باشد که سخت امروزی می نمايد، اگر لشگر جرار مغولان و هلاکوئيان گذاشته بودند.
2. نوشته ايد: «وقتی می گوید: "بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین / کا ین اشارت ز جهان گذران ما را بس» از قدر دنیا را دانستن می گويد، بر خلاف مومنین که ظاهرا دنیا را به هیچ میانگارند.
بنظر من، قدر دنيا يا لحظه را دانستن با اعتقاد به يگانگی جهان فانی و دروغ يافتن جهان باقی فرق دارد. او در اين دوره از عمر خود بيشتر به يک شاعر نيهيليست شباهت دارد که جز «دم غنيمت شمردن» توصيه ای برای خويشتن و ديگران ندارد. اين همان «مذهب خوش باش» مخرب خيامی است که اگرچه از چنبر گذشته بيرون می جهد اما هيچ آينده ای را در پيشاروی خود نمی بيند. يعنی آن روی سکهء نيهيليسم (و نه عکس آن) که در اوج عجز اجتماعی و فلسفی به سراغ آدمی می آيد. اين همان چيزی است که در ايران بدبخت ما هر شب و روز پای منقل ترياک دارد اتفاق می افتد.
3. نوشته ايد: «وقتی می گوید: "فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر / کاین کارخانهای است که تغییر می کنند" می تواند دلداری دادن به خود باشد در برابر ستم، و یا هشداری به همه از جمله ستمگران».
گيرم تفسير شما درست باشد؛ اما آيا اين جز مکتب «پاسيفيسم» و بی عملی است؟ مصداق همان مثال «صبر کن، خودش خشک می شود و می افتد!» اين دلداری دادن مسموم است و اگرچه در مقولهء بحث من نمی گنجد اما تنها منعکس کننده فلاک دوران ادبار ايرانيان است که به خانقاه و درويشی و مسلمانی (از باب تسليم شدن) می انجامد.
4. و بالاخره در پايان فرمايش تان به «زمانه ای» اشاره کرده ايد که در آن «اگر کلید در خانه تان را گم کنید اولین سوالی که از شما میشود این است که آیا پدر و مادر شما هم به چنین عادتی مبتلی بوده اند».
منظور شما کاملاً بر من روشن نيست. فکر می کنم شما سخنان مرا در مخالفت با «گذشته» گرفته ايد و بر اين اساس مطالب تان را قلمی کرده ايد. اما دوست عزيز، من در مخالفت با «قفل شدگی در گذشته» نوشته ام و نه در مخالفت با خود «گذشته». به جملات آغازين آن مقاله بر گرديم:
«انسان بی گذشته، انسان فراموشی زده، انسان نسيانی (آلزايمری، در اصطلاح پزشکی) فقط در حال زندگی می کند و به يک تعبير ديگر انسان اجتماعی به حساب نمی آيد. انسان وقتی تبديل به موجودی اجتماعی می شود که گذشتهء خويش را هميشه بصورتی پايدار و ثابت با خود داشته باشد».
باور کنيد که انتقاد از مبانی فرهنگ گذشته مساوی منکر شدن ارزش های آن نيست. ما به يک تصفيهء فرهنگی احتياج داريم تا براستی لايق جهان نو شوم و اين کار بدون برخورد انتقادی با گذشته ممکن نيست.
پيروز و سرفراز باشيد
نوری علا
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |