دو مقدمه بر کتاب
«روياهايي از پدرم ـ داستان نژاد و ميراث»
نوشتۀ: باراک اوباما
سکولارييسم نو: باراک حسين اوباما فردا بر صندلی قدرتمندترین مقام جهان تکيه می زند و می تواند در روزها و سالهائی که پيش رو داريم بر زندگی تک تک مات و فرزندان ما اثرگذار باشد. از آنجا که بنظر نمی رسد در ايران مطالب دستچين نشده و دگرگونی نيافتۀ چندانی دربارِۀ شخصيت واقعی و گذشتۀ او منتشر شود، بر آن شديم که دو مطلب کوتاه به قلم او را که بصورت دو مقدمه بر نخستين کتاب او منتشر شده است به فارسی برگردانيم. نخستين مقدمه را او در 1993 نوشته و سال بعد منتشر کرده است و دومين مقدمه ده سال بعد، برای چاپ دوم کتاب، نوشته شده و مقايسۀ دو متن روند بلوغ فکری اين مرد خارق العاده را بخوبی منعکس می کند.
مقدمه اول ـ 1994
در شروع کار قصد داشتم کتابی کاملا متفاوت با آن چه از آب درآمده بنويسم. فرصت نوشتن اين کتاب هنگامی پيش آمد که من هنوز در دانشکده ی حقوق دانشجو بودم و به عنوان نخستين سياهپوست مدير نشري ی «دانشکده ی حقوق دانشگاه هاروارد» شدم؛ نشريه ای که عموماً در جهان بيرون از فضای مسايل حقوقی چندان شناخته نبود. اما در پی انتخاب من توجهات گوناگونی به ماجرا جلب شد، و از جمله چند روزنامه مقالاتی را منتشر ساختند که البته چندان به مورد دست آورد کوچک من توجه نکرده و بيشتر به نقش خاص دانشکده ی حقوق دانشگاه هاروارد در استوره های امريکايی، و همچنين تمايل مردم آمريکا به ديدار علامت های مثبتی در جبهه ی اختلافات نژادی کشور عنايت داشتند و ،در اين ميانه، انتخاب من اين نکته را ثابت می کرد که بالاخره در اين مورد نيز پيشرفت هايي صورت گرفته است. پس از اين ماجرا چند ناشر به سراغ من آمدند و من نيز، که خيال می کردم حرف های دست اولی در مورد روابط نژادی دارم، پذيرفتم که، پس از فارغ التحصيلی، يک سالی را به آوردن افکارم به روی کاغذ اختصاص دهم.
بدينسان، در سال آخر دانشکده ی حقوق، من با اطمينان بخودی که اکنون ترسناک می نمايد، به جمع و جور کردن فکرهايم در مورد چگونگی نوشتن پرداختم. برايم روشن بود که کتاب بايد مطلبی درباره ی محدوديت های قانونی حقوق مدنی در راستای بوجود آوردن تساوی نژادی داشته باشد، يا حرف هايي را در مورد معنای جامعه و بازسازی زندگی عمومی از طريق سازمان دادن به مردم مطرح سازد، و نيز به مسئله ی «تبعيض مثبت» (برای جبران تبعيض های گذشته) و مساله روند «افريقامداری» گسترنده در بين سيا پوستان آمريکا بپردازد. و خلاصه اينکه فهرست موضوعاتی که بايد در کتاب بيايد يک صفحه کاغذ کامل را پر کرد. البته می دانستم که بايد در اين ميانه داستان هايي از زندگی شخصی خود را نيز بياورم و سرچشمه ی برخی از عواطف پايدارم را به تحليل کشم. به هر حال کتاب بايد سفری ذهنی را بيان می داشت که من در خيال خويش برای خود در نظر گرفته بودم و نقشه های دقيق راه و استراحت گاه ها و مناطقی که بايد از آن می گذشتم را مشخص می کرد. بخش اول کتاب در ماه مارچ آماده شد و بخش دوم برای بررسی ويراستاران در ماه اگوست تسليم آن ها گرديد...
اما هنگامی که وقت آن رسيد تا واقعاً بنشينم و نوشتن را آغاز کنم دريافتم که ذهن من همچون کشتی سرگردانی به سوی سواحل سنگی تری کشيده می شود. آرزوهايي که در دل داشتم سر بر کشيدند، صداهايي دوردست به گوش آمدند، تحليل رفتند، و ديگرباره ظاهر شدند. به ياد قصه هايي افتادم که در کودکی مادرم، و پدر و مادر او، برايم می گفتند؛ قصه های خانواده ای که می کوشيد خود را برای خود تعريف کند. سال های نخستين کار خود به عنوان يک مددکار اجتماعی در شيکاگو را به ياد آوردم و نيز قدم های دشوار خويش را به سوی بلوغ و مرد شدن را. به مادر بزرگم گوش فرا دادم که، زير درخت مانگو، همچنان که گيسوان خواهرم را می بافت، برايم از پدری می گفت که هرگز به درستی نشناخته بودم.
و، در برابر اين سيل خروشان خاطرات، همه ی آن فکرهای خوش ساخت قبلی بی اهميت و ناپخته به نظر آمدند. با اين همه، من همچنان عليه اينکه گذشته ی شخصی خود را در يک کتاب مطرح کنم مبارزه می کردم؛ گذشته ای که مرا در چشم ديگران لخت کرده و حتی تا حدودی شرمنده می ساخت ـ اما نه به اين خاطر که آن گذشته دردناک و يا سخت بوده بلکه به اين دليل که به آن بخش هائی از روان من مربوط می شد که در مقابل انتخاب آگاهانه مقاومت می کند و ـ لااقل در سطح ـ با جهانی که من اکنون در آن قرار دارم به تضاد برمی خيزد. به هر حال من اکنون تنها سی و سه سال دارم و به عنوان يک وکيل حقوقدان در زندگی اجتماعی و سياسی شيکاگو فعاليت می کنم؛ شهری که به زخم های نژادی خود عادت کرده و به اين که در برابر آن ها احساساتی نمی شود احساس غرور می کند و، اگر بخواهم تعارف را کنار بگذارم، می توانم بگويم که آنقدر عقل پيدا کرده ام که انتظارات زيادی از جهانی که در آن زندگی می کنم نداشته باشم.
هنگامی که به داستان خانواده ی خويش فکر می کنم، آنچه برايم بيش از همه چيز برجسته می شود وجود يک بی خبری خاص در آن است، همان بی خبری معصومی که حتی در مقايسه های کودکانه نيز چندان قابل تصور نيست. خواهرزاده ی همسر من، که تنها شش سال دارد، هم اکنون چنين معصوميتی را از دست داده است. او چند هفته پيش به پدر و مادر خويش گزارش کرده است که برخی از شاگردان کلاس اول ابتدايي از بازی با او خودداری کرده اند چرا که رنگ پوست او سياه است. پدر و مادر او، که در دو شهر شيکاگو و گری به دنيا آمده و بزرگ شده اند، نيز آشکارا بی خبری معصومانه ی خويش را مدت ها قبل از دست داده اند. اما در ميان سخن های هر دوی آن ها، که انسان هايي قوی، مغرور و توانائی بشمار می روند که به خاطر از دست دادن بی خبری شان چندان هم تلخکام نيستند، می توان دردی را شنيد که ناشی از ترديدشان است در مورد تصميم قبلی شان برای خريد خانه ای در حومه ای از شيکاگو که اکثريت جمعيتش سفيد پوست هستند؛ تصميمی که احتمالاً به اين خاطر گرفته شده بود که نمی خواستند فرزندشان در ميان تيراندازی دسته های اوباش گرفتار نشود و به خصوص به مدرسه ای که فاقد خيلی چيزهاست نرود.
با بر باد رفتن آن بی خبری معصوم آن ها خيلی چيزها ياد گرفته اند. ما همگی چيزهای زيادی را ديده ايم ـ مثلاً، من اغلب به ازدواج پدر و مادر خود می انديشم: ازدواج مرد سياهپوستی با زنی سفيد پوست؛ يکی افريقايي و ديگری امريکايي. و اين تنها ظاهر قضيه است. مردمی که بر اساس ظاهر قضاوت می کنند اغلب در رويارويي با خود من دچار مشکل می شوند. آنها، اعم از سياه يا سفيد، وقتی مرا نمی شناسند و ناگهانی زمينۀ نژادی خانوادگی مرا کشف می کنند (و معمولا اين ضميمه را بايد «کشف» کنند چرا که من سال هاست ـ از حدود دوازده يا سيزده سالگی ـ از گفتن اين که نژاد مادرم چيست خودداری کرده ام چرا که حدس می زده ام با اين عمل به نظر خواهد آمد که می خواهم دل سفيدپوست ها را به دست آوردم) می بينم که آنها لحظاتی لازم داند تا نوع نگاه خود به من را با واقعيت مکشوف تطبيق دهند و آنگاه می بينم که در چشمانم به دنبال نشانه هايي از اين هويت تازه می گردند. از آن پس ديگر نمی دانند که من کواقعی کيست. احتمالاً، در خلوت خود، به دل پر دردم اشاره می کنند، به خون مخلوطم، به روان دوگانه ام، و به تصوير روح مانند آن قهرمان تراژيکی که در بين دو جهان به دام افتاده است.
و اگر بخواهم که توضيح دهم که چنين نيست... يا لااقل اين تراژدی شخص من نيست و به شما و دختران و پسران شما نيز تعلق دارد، به فرزندان افريقا، به خواهرزاده شش ساله ی همسر من، و همه ی همکلاس های سفيد پوستش؛ و شما لازم نيست به دنبال رنج های شخصی من باشيد، چرا که اين رنج ها را هر شب می توانيد در اخبار تلويزيون ببينيد، و شکستن اين دور باطل تراژدی نيز تنها زمانی آغاز می شود که شما حداقل بپذيريد که تراژدی را ديده ايد... باری، اگر چنين بگويم فکر می کنم که در برابر آنها به صورت غير قابل علاجی ساده و اميد گم کرده به نظر خواهم رسيد. درست مثل آن کمونيست هايي که روزنامه هايشان را در اطراف کالج های مختلف شهرهای گوناگون برای فروش عرضه می کنند. و حتی بدتر از آن، ممکن است به نظر رسد که من مشغول پنهان کردن خودم از خودم هستم.
اما من فکر نمی کنم که اينگونه سوءظن های تقصير خود مردم باشد و به همين دليل مدت ها پيش ياد گرفتم که چگونه به کودکی خود و داستان هايي که آن را شکل داده اند اعتماد نکنم. و تنها سال ها بعد، هنگامی که بر سر قبر پدرم نشستم و رو به خاک سرخ افريقا که او در زيرش خفته بود خطاب به او حرف زدم توانستم نيمه ی ديگر دايره را بپيمايم و اين داستان های دوران کودکی را برای خودم ارزيابی کنم. يا درست تر بگويم، تنها آن زمان بود که دانستم بخش عمده ای از زندگی ام را بيهوده صرف بازنوشتن اين قصه ها کردم؛ و کوشيده ام در داستانشان نقطه های کور پيدا کنم، يا برای جزئيات ناپسندشان دلايلی بيابم، و يا ترجيحات شخصی ام را بجای نگاه بی تفاوت تاريخ بنشانم و از دل آن ها تکه سنگی از حقيقت استخراج کنم که کودکان به دنيا نيامده ام بتوانند محکم بر آن بايستند.
از اين رو است که برخی اوقات، عليرغم ميل شديدم برای محافظت کردن از خود در برابر کنجکاوی های ديگران، و عليرغم ميل گهگاهم برای کنار گذاشتن کامل اين طرح، آنچه عاقبت راه خود را در اين صفحات يافته است ثبت گزارش يک سفر شخصی و درونی است: سفر پسری در جستجوی پدرش و، از طريق آن، يافتن معنايي به دردخوردنی برای زندگی خويش به عنوان يک آمريکايي سياهپوست.
نتيجه ی اين کار نوعی سرگذشت نويسی از آب در آمده است. اگرچه در طول سه سال اخير هرگاه از من پرسيده اند کتابی که می نويسم درباره چيست، معمولاً آن را اين گونه توضيح نداده ام. دليل اش آن بوده که می دانم هر سرگذشت نامه ای به خوانند ی خود ارائه ی حوادثی با ارزش، گفتگوهايي با مردمان مشهور، و نقشی مرکزی برای نويسنده در حوادث بزرگ را وعده می کند؛ حال آن که اين کتاب فاقد همه ی آن هاست.
در عين حال، يک سرگذشت نامه بايد ـ حداقل تلويحاً ـ شامل يک جمع بندی و پايان بندی باشد، کاری که چندان به سن و سال من، که تازه مسير حرکت خود در جهان را می يابم، نمی خورد. من حتی نمی توانم تجربه ی خود را به عنوان تجربه ای نمادين از زندگی سياهپوستان آمريکا عرضه بدارم (يک ناشر «مانهاتان» يک بار به من خاطرنشان کرد که: «هر چه باشد تو از يک خانواده بی بضاعت نمی آيي!»). با اين همه، و با در نظر گرفتن اين واقعيت ها، کوشيده ام بخشی از زندگی برادران و خواهران سياهپوستم را، چه در اين کشور و چه در افريقا، بازگو کنم و، بی آن مدعی شوم که از جانب آن ها و به عنوان نماينده ی مبارزات گوناگون آنان سخن می گويم، به سرنوشتی مشترک اشاره نمايم.
و عاقبت اين که در نوشتن هر سرگذشت نامه مخاطره ای ذاتی نيز وجود دارد که از يکسو عبارت است از وسوسه ی بيان حوادث به صورتی که به نفع نويسنده تمام شده و ارزش تجربه های شخصی او به اغراق کشيده شود و، از سوی ديگر، خاطره ی نويسنده گاه دچار فراموشی های گزينشی گردد! اين مخاطرات به خصوص هنگامی بزرگ می شوند که نويسنده هنوز به سن عقل قابل که می تواند برخی از اين کمبودها را جبران کند نرسيده باشد. من نيز نمی توانم ادعا کنم که در اين کتاب از اين مخاطرات به صورتی موفق برکنار مانده ام.
اگرچه بيشتر اين کتاب بر بنياد يادداشت ها و داستان های شفاهی افراد خانواده ی من نوشته شده اما شکل بيان آن ها تنها تا حدودی که توانسته ام به صورت اصلی خود وفادار مانده است. در عين حال، به خاطر فشرده ساختن کتاب، برخی از شخصيت های آن از جمع خصوصيات چندين نفر ساخته شده اند و برخی از حوادث آن نيز چندان به توالی زمانی شان وفادار نمانده اند. جز افراد خانواده ام و چند چهره ی سرشناس اجتماعی، نام اغلب شخصيت ها را، به خاطر احترام به خلوت شان، تغيير داده ام.
اين کتاب هر عنوانی که به خود بگيرد ـ چه سرگذشت نامه باشد، چه خاطرات، چه تاريخ زندگی ـ من در آن کوشيده ام تا شرح صادقانه ای از بخشی از زندگی خود را عرضه بدارم و هر کجا هم که در کارم گير کرده ام کارگذار ادبی ام، جين ديستل، به کمکم آمده است. ويراستارم، هنری فريس، با تصحيح های نرم اما محکم خود مددرسان من بوده است... و برخی از دوستانم نيژ دست نويس کتاب را بارها خوانده و در مورد آن اظهار نظر کرده اند. همچنين در اين مورد به همسر شگفت انگيزم، ميشل، مديونم که با فتانت، صراحت، و مهربانی خويش مشوق بهترين توانايي های من بوده است.
اما، بالاتر از همه، به خانواده ی خود، به مادرم، به پدر بزرگ و مادر بزرگم، به برادارن و خواهرانم که در قاره های دو سوی اقيانوس ها زندگی می کنند، وام دارم و کتاب را نيز به همه ی آن ها هديه می کنم. بدون عشق و حمايت دايم آن ها، بدون اين که اجازه دهند من آوازخوان آوازهايشان باشم، و بدون اغماض شان نسبت به اشتباهات گهگاهی ام، من هرگز قادر به تمام کردن اين کتاب نبودم. و بيشترين اميدم آنست که در هر صفحه از اين کتاب عشق و احترامی که در دلم نسبت به آن ها احساس می کنم بدرخشد.
مقدمه دوم ـ 2004
اکنون حدوداً دهسال از انتشار نخست اين کتاب می گذرد. همچنان که در مقدمه ی نخست کتاب شرح داده ام، فرصت نوشتن کتاب هنگامی پيش آمد که من به عنوان نخستين مدير امريکايي ـ افريقايي نشريه ی دانشکده حقوق دانشگاه هاروارد انتخاب شدم و، در پی توجهی که اين امر برانگيخت، يکی از ناشران، با پيش پرداختی که در اختيارم گذاشت، به من امکان داد که به نوشتن کتاب دست زنم ـ با اين يقين که داستان خانواده ی من، و نيز کوشش هايم برای درک آن داستان، ممکن است به طرق مختلفی از فشار ناشی از اختلافات نژادی که تجربه ی زندگی امريکايي را شکل داده بکاهد؛ و در تقليل بحران هويت که ناشی از پرش های زمانی و برخورد فرهنگ ها که زندگی مدرن ما را شکل داده موثر باشد.
من نيز همچون ديگر نويسندگانی که کار نخستين خود را می آفرينند، پس از انتشار کتاب پر از اميد و نااميدی بودم. اميد به اين که کتاب بتواند بيش از توقعات جوان من مورد توجه واقع شود، و نوميدی نسبت به اينکه مبادا در گفتن سخنی ارزشمند ناکام بوده باشم. واقعيت اما چيزی در ميان اين دو بود. نقدهايي که بر کتاب نوشتند کم و بيش لحنی موافق داشتند. و هر کجا که ناشرم برايم برنامه ی کتابخوانی و امضای کتاب ترتيب می داد واقعاً عده ای حضور می يافتند. فروش البته چندان چشمگير نبود و دو سه ماهی پس از انتشار کتاب من به کارهای ديگر زندگی خود مشغول شدم، مطمئن از اين که زندگی کاری من به عنوان يک نويسنده چندان طولانی نبوده؛ اما خوشحال از اين که در اين جريان به غرور و شخصيتم هم لطمه ای وارد نشده است.
در طول ده سال بعد از انتشار کتاب، من فرصت کمی برای انديشيدن به آن را داشته ام. چرا که از سال 1992 که مشغول کار در يک پروژه تشويق مردم به شرکت در انتخابات شدم تا به امروز همواره سرگرم کارهای مختلف بوده ام، ابتدا کار خود در يک دفتر وکالت را در زمينه حقوق مدنی آغاز کردم و سپس به تدريس قانون اساسی در دانشگاه شيکاگو مشغول شدم؛ با همسرم خانه ای خريديم؛ صاحب دو دختر زيبا، سالم و شيطان شديم؛ و می کوشيديم تا بتوانيم صورتحساب های ماهيانه ای را می رسيدند بموقع بپردازيم. هنگامی که در 1996 يکی از صندلی های مجلس ايالتی ايلنوی خالی شد دوستانم مرا تشويق کردند که خود را نامزد نمايندگی کنم. چنين کردم و برنده شدم. البته آنها، پيش از آن که مشغول به کار نمايندگی شوم، به من هشدار داده بودند که خيال نکنم نمايندگی در سطح ايالت با شکوه و جلال نمايندگی در واشنگتن قابل مقايسه است، چرا که در اين جا کسی به زحمات آدم توجه نمی کند، و موضوعات کار نيز که ممکن است واقعاً با اهميت باشند ـ مثلاً، نوشتن مقررات برای استفاده از خانه های سيار و يا تعيين نتايج مالياتی استهلاک ماشين آلات کشاورزی ـ چندان مورد اعتنای زنان و مردان عادی قرار نمی گيرد. با اين همه اما، کار نمايندگی برای من سخت راضی کننده بود چرا که اتفاقاً در مقیاس سياست های ايالتی بود که می شد نتايج کار خود را به چشم ديد، و مثلاً، دريافت که گستراندن شمول بيمه ی سلامتی به کودکان فقير و يا تجديد نظر در قوانينی که آدميان بی گناه را به اعدام می کشانند چگونه در يک چارچوب معنادار عمل می کنند. همچنين اين فرصت نيز بود که، در داخل ساختمان مجلس يک ايالت بزرگ و صنعتی، همواره چهره های گوناگون مردمی را مشاهده کرد که در گفتگويي دايمی به سر می برند: مادران مناطق محروم شهری، کشاورزان ذرت و لوبيا، کارگران روزانه ی مهاجر، و بانکداران و سرمايه گذاران شهری که همگی تلاش می کنند تا نمايندگان سخن شان را بشنوند و به داستان هايشان گوش فرا دهند.
و چند ماه پيش نيز من از طرف حزب دموکرات نامزد کرسی سناتوری ايالت ايلينوی در مجلس سنای آمريکا شدم. در اين کار رقابت شديدی پيش آمد که طی آن مرد سياهپوستی با يک نام خنده دار، بی برخورداری از پشتوانه ی سازمانی يا ثروت شخصی، در برابر نامزدهايي قرار گرفته بود که از اعتبار مالی، مهارت کاری، و موقعيت برجسته اجتماعی برخوردار بودند. در نتيجه، هنگامی که در انتخابات داخلی حزب دموکرات توانستم آرای اکثريت را به خود اختصاص دهم و محله های مختلف شيکاگو، چه سفيدپوست نشين و چه سياه، به من رای دادند؛ ديگرباره با همان واکنشی روبرو شدم که هنگام انتخاب شدن به مديريت نشريه دانشکده ی حقوق پيش آمده بود. مفسران حرفه ای حيرت و اميد صميمانه ی خود را با اين مضمون بيان می داشتند که پيروزی من بتواند موجب پيدايش تغييرات عمده ای در سياست های نژادی کشور شود. جامعه ی سياهپوست هم از پيروزی من احساس غرور می کرد؛ غروری آميخته با اين نوميدی که پنجاه سال پس از محاکمه ی موسوم به « براوان عليه وزارت آموزش» و چهل سال پس از به دست آمدن حق رای، ما هنوز بايد از اين خوشحال باشيم که ممکن است (بله، فقط ممکن است، چرا که هنوز انتخابات اصلی انجام نشده) که من تنها سومين امريکايي ـ افريقايي باشم که به نمايندگی مجلس سنای ايالات متحدۀ آمريکا برگزيده می شوم.
توجهی که به من نشان داده می شد خانواده ام، دوستانم و خودم را تا حدودی متعجب کرده بود و من دايماً می کوشيدم تا تفاوت بين آنچه را که در رسانه ها مطرح می شود با واقعيت های شلوغ روزمره زندگی از ياد نبرم.
در اين ميانه، همانگونه که دهسال پيش نيز همينگونه توجه ناشری را به سراغ من فرستاده بود، موج توجه جديد موجب انتشار مجدد اين کتاب شد.
بری انجام اين کار من، برای نخستين بار پس از اين همه سال، اين کتاب را به دست گرفتم تا چند فصل آن را با اين ديد بخوانم که آيا در طول اين سال ها نگاه و بيان من چه تغييراتی يافته است. بايد اعتراف کنم که اين جا و آن جا از انتخاب بد واژه ها، جمله های درهم ريخته، و شکل تکراری و کليشه ای بيان احساسات يکه خورده ام و احساس می کنم که بايد حدود پنجاه صفحه از اين کتاب را به دور بريزم چرا که اکنون می دانم که توانايي کم گويي و گزيده گويي بيشتری را دارم. اما واقعيت اين است که نمی توانم بگويم آنکس که در اين کتاب سخن می گويد من نيستم. و يا اگر دهسال پيش آگاهی اکنونم را داشتم کتابم را کاملاً بشکل متفاوتی می نوشتم؛ حتی اگرچه برخی تکه های کتاب از لحاظ سياسی به نفع من نيست و مخالفان من می توانند از آن ها عليه من استفاده کنند.
اما البته آنچه شديداً و عميقاً تغيير کرده فضائی است که خواننده امروز کتاب در آن به سر می برد. هنگامی که من شروع به نوشتن آن کردم مهمترين داستان های رايج در جامعه به «دره ی سيليکن» و کامپيوتر، بازار سهام پر رونق، فرو ريختن ديوار برلين، خروج تدريجی ماندلا از زندان برای بدست گرفتن رهبری کشورش، و امضای قرارداد صلح اسلو مربوط می شد. از لحاظ داخلی نيز گفتگوهای فرهنگی ما بيشتر بر محور چون و چرای دسترسی مردم به اسلحه، سقط جنين و موزيک رپ دور می زد. بيل کلينتون با «راه سوم» خود، که به معنای عقب نشينی دولت رفاه از جاه طلبی های بزرگ اما بدون پست و بلند زياد تلقی می شد، حاکم بود. اجماع نظرات پيرامون مسايل عادی و اقتصادی زندگی روزمره توجه داشت، آنگونه که حتی جرج بوش را در مبارزات بار نخست خود واداشته بود تا شعار «محافظه کاری دلسوزانه» را برای کار برگزيند. از لحاظ بين المللی هم نويسندگان «پايان تاريخ» را اعلام می داشتند که به معنای پيروزی نهايي بازار آزاد و دموکراسی ليبرال بکار می رفت؛ و از اين سخن می رفت از اين پس نفرت ها و جنگ های کهن ميان ملت ها جای خود را به مبارزه رقابت آميز جوامع مجازی برای داشتن سهم بيشتر بازار می دهد.
و در اين چنين فضائی بود که واقعه 11 سپتامبر 2001 اتفاق افتاد و در پی آن جهان ترک خورد.
من، به عنوان نويسنده ی اين کتاب، قادر نيستم چگونگی آن روز و روزهای پس از آن را شرح دهم ـ هواپيماهايي که همچون پيکان خود را به ساختمان ها می کوبيدند و در فولاد و شيشه گم می شدند؛ فرو ريختن بی عجله ی برج های بلند در درون خود؛ چهره های غرق خاکستری که در خيابان ها سرگردان بودند؛ و غلبه ی اضطراب و ترس. نيز نمی خواهم ادعا کنم که آن پوچ گرايي عجيب را که در آن روز تروريست ها را به چنان کاری واميداشت درک می کنم. قدرت من در همدلی و همدردی، و توانايي ام در دستيابی به روان ديگران نمی توانند مرا کمک کنند تا به درون نگاه های خيره و خالی کسانی که چنين با لذتی تجريدی و هولناک دست به کشتار بيگناهان می زنند نفوذ کند.
اما آنچه می دانم آن است که در آن روز تاريخ برای انتقام گيری بازگشته بود، و همانگونه که ويليام فاکنر خاطرنشانمان می کند، آمده بود تا نشان دهد که گذشته نه نمی ميرد، نه دفن نمی شود و نه حتی گذشته است. و اين گذشته، اين تاريخ جمعی، مستقيماً به زندگی من مربوط می شودـ نه تنها به اين خاطر که بمب های القاعده با دقتی چندش آور برخی از منظره های زندگی مرا در هم کوفته و ساختمان ها، جاده ها و چهره های نايروبی، بالی و مانهاتان مرا ويران کرده اند؛ و نه صرفاً به اين خاطر که در پی واقعۀ 11 سپتامبر نام من هدف مسخرگی های وب سايت های جمهوری خواهان متعصب شده است؛ بلکه به اين خاطر که مبارزه ای که در متن اين واقعه جريان دارد ـ يعنی مبارزه بين جهان ثروتمند و جهان فقير، بين جهان مدرن و جهان کهن، بين کسانی که گوناگونی گسترده ی ما را پذيرفته و همچنان به ارزش هايي که ما را به هم پيوند می دهد اعتقاد دارند و کسانی که به نام هر پرچم و شعار و متن مقدسی با قطعيت و سادگی ويژه ای بی عدالتی نسبت به کسانی را که چون ما نيستند توجيه می کنند ـ در واقع، همان مبارزه ای است که، در مقياسی کوچک ـ در کتاب من مطرح شده اند.
من نوميدی و پريشانی آدميان ناتوان را ديده ام و می شناسم؛ ديده ام که اين ناتوانی چگونه زندگی کودکان خيابان های جاکارتا يا نايروبی را به همان گونه در هم می پيچد که زندگی کودکان جنوب شيکاگو را. ديده ام و می دانم که فاصله ی بين تحقير و بر افروختن خشم چندان نيست و چگونه اين کودکان بين شورش و نوميدی در نوسان اند. و می دانم که واکنش قدرتمندان نسبت به اين ناهنجاری ها ـ که بين بی اعتنايي سرد شان از يکسو و، و هر گاه که شورش از محدوده ای که برايش تعيين شده تجاوز کند، اعمال سريع و بی چون و چرای زور، و مجازات های طولانی زندان، و به کار بردن سخت افزارهای نظامی پيچيده تر تردد دارد ـ چندان جوابگوی مساله نيست. و می دانم که پر رنگ شدن خط های جداکننده، بازگشت به بنيادگرايي و فکرهای قبيله ای آينده ی ما را تهديد می کند.
و بدينسان، آنچه که کوششی درونی و صميمی از جانب من برای درک اين مبارزه و يافتن جايگاه خودم در آن بوده است اکنون با بحث های گسترده ی عمومی تری در هم می آميزد ـ بحث هائی که اکنون من خود به لحاظ حرفه ای درگير آنهايم؛ بحث هائی که زندگی ما و ـ تا سال ها بعد ـ زندگی کودکان ما را شکل خواهند داد.
سخن گفتن در مورد عوارض سياست گذاری اين مسئله به نوشتن کتابی ديگر نيازمند است. پس اجازه دهيد که اين مقدمه را با نکته ای خصوصی تر به پايان برم: بيشتر شخصيت های اين کتاب همچنان بخشی از زندگی من محسوب می شوند؛ هرچند که به لحاظ کار، وجود فرزندان، جغرافيا، و حوادث پيش آمده در زندگی ام جايگاهشان پس و پيش شده است.
اما در اين ميان يک استثنا وجود دارد و آن مادر من است، که او را با سرعتی بيرحمانه و فقط چند ماهی پس از انتشار نخست اين کتاب، بخاطر گرفتاری در چنگال سرطان از دست داديم.
در طی دهسال قبل از آن، او عمر خود را به انجام آنچه دوست می داشت گذرانده بود. او به اقصی نقاط جهان سفر می کرد، در دهکده های دورافتاده ی آسيایی و افريقايي فعاليت می کرد، می کوشيد به زنان کمک کند که بتوانند برای خود يک ماشين خياطی بخرند، يا گاوشان را بدوشند، و يا صاحب تحصيلاتی شوند که بتواند در اقتصاد و دنيا جای ايستادنی نيز برای آن ها فراهم کند. از فقير و غنی دوستان بسطار داشت؛ به پياده روی های بلند مشغول می شد؛ گاه می نشست و به ماه خيره می شد، و گاه ـ در جستجوی يک روسری يا کنده کاری روی چوبی که بتواند چشمانش را نوازش دهد ـ بازارهای کوچک و محلی دهلی و مراکش را شخم می زد. گزارش می نوشت، کتاب می خواند، به فرزندانش سر می زد و در رويايش با نوه هايش گفتگو می کرد.
ما اغلب همديگر را می ديديم و پيوندمان ناگسستنی بود. در طول نوشتن اين کتاب او دست نوشته هايم را می خواند و قصه هايي را که درست نفهيمده بودم تصحيح می کرد؛ هرگز در مورد آنچه که درباره ی خود او نوشته ام سخنی نمی گفت اما هر کجا که به کمبودها و نقص های شخصيت پدرم اشاره ای داشتم در دفاع از او تأمل نمی کرد. او دوران بيماری خود را به زيبايي و با خلق خوش گذراند و به من و خواهرم کمک کرد تا سرگرم زندگی خود باشيم و نگذاريم که رنج و درد ناگهانی فقدان او به زندگی هامان آسيبی برساند.
اکنون، گاهی فکر می کنم که اگر می دانستم او از بستر آن بيماری بر نخواهدخواست کتابی که نوشتنش را در دست داشتم شکل ديگری می يافت و، به جای تمرکز توجه و فکر به پدری غايب، به نيکوداشت آنکسی که تنها نقطه ی ثابت همه ی زندگی من بود می پرداخت.
من اکنون هر روز او را، خوشحالی هايش را، و استعداد بزرگش برای حيرت کردن را در دخترانم می بينم. در اينجا از شرح درد فراقی که هنوز دبا من است می گذرم اما می دانم که او مهربانترين و بخشنده ترين آدمی بود که تا کنون ديده ام. و اگر چيز خوبی در من باشد همه مديون اوست.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |