پيوند به ديگر نوشته های نويسنده در سکولاريسم نو
لیبرالیسم
دایره المعارف استنفورد
ترجمۀ: سعید قاسمی نژاد ـ احسان رمضانیان
بخش اول
ليبراليسم ميتواند به عنوان 1- سنتی سياسي، 2- فلسفه ای سياسي و 3- نظري ای فلسفي جامع كه شامل نظريه ارزش، ادراكی از فرد و نظريه ای اخلاقي و فلسفه ای سياسي باشد، درك شود. به عنوان يك سنت سياسي، ليبراليسم در كشورهاي مختلف دچار تغيير شده است. در انگلستان كه تا حد زيادي زادگاه ليبراليسم است، سنت ليبرالي در سياست بر تسامح مذهبي، حكومت ناشي از رضايت، آزادي فردي و بالاخص آزادي اقتصادي، تاكيد كرده است. در فرانسه ليبراليسم بسيار بيشتر به سكولاريسم و دمكراسي ربط داده شده است. در ايالات متحدة آمريكا ليبرالها اغلب دلبستگي به آزادي فردي را با مواضعي ضد سرمايهدارانه تركيب كردهاند، اين در حاليست كه ليبراليسم استراليایي در حاليكه موضعي دوستانهتر نسبت به سرمايهداري دارد، در مورد آزاديهاي مدني چندان پراشتياق نيست. براي درك اين انشقاقها در ميان سنتهاي ليبرالي، ما نيازمنديم كه به بررسي آن به عنوان نظريه ای سياسي و همچنين فلسفه ای جامع بپردازيم. اين دو مبحث موضوع اين مقاله هستند.
ليبراليسم به عنوان نظريه سياسي
به عنوان تعريف چنانكه موريس كرانستون Maurice Cranston)) به درستي خاطرنشان كرده است ”ليبرال كسي است كه به آزادي باور دارد“، ليبرالها به آزادي از دو جنبة متفاوت به عنوان يك ارزش سياسي اولويت ميدهند. اول اينكه ليبرالها همواره متذكر شدهاند كه انسانها طبيعتاً در ”يك وضعيت آزادي كامل براي سامان دادن به اعمالشان قرار دارند...آنگونه كه خود فكر ميكنند درست است ... بدون درخواست اجازه از ديگران يا اينكه به ارادة ديگر انسانها وابسته باشند“ ]جان لاك[ همچنين جان استوارت ميل استدلال ميكند ”كساني بايد استدلال ارائه دهند كه مخالف آزادي هستند، كسانيكه به نفع محدوديتها و ممنوعيتها سخن ميگويند... تصور تجربي موافق آزادي است.“] جان استوارت ميل[ اين سخن ميتواند اصول بنيادين ليبرالي ناميده شود ]گاوس[.
آزادي اصلي هنجاري (normative) است، كساني بايد به ارائه استدلال بپردازند كه خواهان محدود كردن آن هستند. اين مسئله اينگونه دنبال ميشود كه اقتدار سياسي و قانون از آنجا كه آزادي شهروندان را محدود ميكنند بايد به نفعشان استدلال اقامه شود. بنابراين پرسش اصلي در نظريه سياسي ليبرال اين است كه آيا اقتدار سياسي قابل توجيه است يا نه و اگر هست، چگونه. به همين دليل است كه نظرية قرارداد اجتماعي آنگونه كه توسط هابز، لاك، ژان ژاك روسو و امانوئل كانت پرورده شده است، حتي در مواردي مثل روسو و هابز كه بر خلاف سنت سياسي ليبرالي است و به طور مشخصي خصايص غيرليبرالي دارد، غالباً به عنوان نظريه ای ليبرال فرض ميشود. تا آنجايي كه آنان نقطة آغاز حركت خود را وضع طبيعياي قرار ميدهند كه انسانها در آن آزاد و برابرند و سپس استدلال ميكنند كه هرگونه محدودیت اين آزادي و برابري نيازمند توجيه و استدلال است (يعني به وسيله قرارداد اجتماعي)، سنت قرارداد بيانگر اصل بنيادين ليبرالي است.
اصل بنيادين ليبرالي حكم ميكند كه محدوديت آزادي نيازمند توجيه است، و در آنجا كه هابز اين مسئله را قبول ميكند، ما ميتوانيم هابز را يك هوادار نظريه سياسي ليبرالي بدانيم. اما هابز در بهترين حالت يك ليبرال مشروط است چرا كه او استدلال ميكند كه محدوديتهاي شديد براي آزادي قابل توجيه هستند. نمونههاي عالي ليبرالها مثل لاك نه تنها از اصول اساسي ليبرالي دفاع ميكنند بلكه خاطرنشان ميكنند كه تعداد محدوديتهاي قابل توجيه براي آزادي به وضوح ناچيزند.
تنها يك حكومت محدود قابل توجيه است بنابراين وظيفة اساسي حكومت حمايت از آزادي برابر شهروندان است. بنابراين اصل اوّل عدالت جان راولز چنين است: "هركسي بايد از بيشترين حد آزادي سازگار با همان میزان آزادي براي ديگران بهره مند باشد.“
آزادي منفي، مثبت و جمهوريخواهانه
ليبرالها در مورد مفهوم آزادي دچار اختلاف نظر هستند و به عنوان نتيجه آرمان ليبرالي حمايت آزادي فردي ميتواند به پنداشتهاي بسيار متفاوتي از وظيفة حكومت منجر شود. چنانكه دفاعيه آیزایا برلین از مفهوم منفي آزادي بسيار مشهور است:
”معمولاً ميشود گفت انسان تا آنجا آزاد است كه ديگري دخالتی در كار او نداشته باشد. آزادي سياسي در اين معني به طور ساده عبارت است از قلمروي كه در داخل آن، شخص ميتواند كاري را كه ميخواهد انجام دهد و ديگران نتوانند مانع كار او شوند. اگر من در موردي به سبب دخالت ديگران نتوانم كاري را كه ميخواهم انجام دهم، آزادي خود را همان مقدار از دست دادهام و اگر دخالت ديگران آنقدر گسترش پيدا كند كه دامنة آزادي عمل من از حداقلي هم كمتر گردد، ميتوان گفت كه من از نظر فردي به صورت ”مجبور“ و حتي ”برده“ درآمدهام، فرض كنيد كه من نميتوانم بيش از ارتفاع ده فوت بالا بپرم، يا همچون شخص كوري قادر به خواندن نيستم...
ولي اگر به خاطر اين ناتوانيها خود را فردي ”مجبور“ يا ”برده“ تلقي كنم خالي از غرابت نخواهد بود. چه اجبار، مستلزم دخالت عمومي ديگران در قلمرو فعاليتهاي من ميباشد. شخص تنها در صورتي فاقد آزادي سياسي است كه ديگران او را از وصول به هدف خود بازدارند.“
بنابراين براي برلين و پيروانش جانماية ليبراليسم، نبودن اجبار توسط ديگران است؛ در نتيجه تعهد دولت ليبرال براي حمايت از آزادي ضرورتاً اين است كه تضمين كند شهروندان بدون توجيه قانعكننده يكديگر را به چيزي وادار نكنند امّا عليرغم شواهد قوي به نفع آزادي منفي، بسياري از ليبرالها به مفهوم مثبتتري از آزادي جذب شدهاند. اگرچه به نظر ميرسد روسو از مفهوم آزادي مثبت دفاع ميكند، بر اين اساس كه ميگويد يك نفر وقتي آزاد است كه بر اساس ارادة حقيقياش عمل كند (ارادة عمومي)، ولي مفهوم آزادي مثبت به بهترين وجه توسط نو هگليهاي بريتانيايي اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم مثل توماس گرين (Thomas Green) و برنارد بوسانكوئت (Bernard Basanquet)پرورده شد.
گرين اذعان كرد ”البته بايد قبول كرد كه هر نوع كاربرد اين اصطلاح يعني آزادي، براي بيان هر امر اجتماعي و روابط سياسي يك انسان با ديگران مستلزم استفاده از شبیه سازی است و همواره در بر گیرنده استنثناءهايي که ناشی از تحت فشار بودن توسط اشخاص دیگر است، می باشد.“ با اين وجود گرين با اين ادعا ادامه داد كه يك شخص اگر تحت فرمان يك تكانه يا ميل شديد غيرقابل كنترل باشد ميتواند غيرآزاد باشد. گرين بحث ميكند كه چنين شخصي ”در شرايط بردگي است و عامل ارادة ديگري است نه اراده خودش“ درست همانطور كه يك برده آنچه را كه به راستي ميخواهد انجام نميدهد. چنين شخصي نيز مثل يك الكلي، توسط عطشي كه به دنبال ارضا شدن ميگردد كه در نهايت بدان دست نمييابد، هدايت ميشود.
براي گرين يك شخص تنها زماني آزاد است كه خودفرمان يا خودمختار باشد. بررسي نظرية سياسي ليبرالي بيانگر اين است كه انساني آزاد است كه افعالش تا حد زيادي به ارادة خودش است. چنين شخصي منكوب اجبار و واكنشهاي مخالفتآميز به آرمانهايش نيست و بنابراين بدون تفكر به دنبالهروي از سنتها نميپردازد و خواستههاي بلندمدتش را به خاطر تمتّع كوتاهمدت ناديده نميانگارد. اين تصور از آزادي به عنوان خودمختاري تنها در فلسفة سياسي روسو و كانت ريشه ندارد بلكه در رسالة ”دربارة آزادي“ جان استوارت ميل نيز ريشه دارد. امروزه اين لحني غالب در ليبراليسم است كه ما آن را در آثار بن (S.I.Ben.) جرالد دوركين (Gerald dworkin) و جوزف راز (Joseph Raz) مشاهده ميكنيم.
يك برداشت قديميتر از آزادي كه اخيراً دوباره احيا شده است مفهوم آزادي جمهوريخواهانه يانورومي است. ريشههاي تئوريك اين مفهوم در نوشتههاي سيسرو و نيكولو ماكياولي يافت ميشود. بر اساس گفتة فيليپ پتي (Philip Pettit) روميان باستان متضاد آزادي را چنين ميديدند:
”متضاد شخص آزاد در روم، بنده بود و حداقل تا اوايل قرن قبل دلالت مفهومي غالب آزادي كه بر يك سنت طولاني جمهوريخواهي تاكيد ميكرد، مجبور نبودن به زندگي به عنوان برده ديگري بود، مطيع قدرت خودكامانه ديگري نبودن“
از اين منظر واژه متضاد آزادي، انقياد است. يك كارگزار ناآزاد است اگر بالقوه مطيع ارادهاي بالهوس يا قضاوت شخصي ديگري باشد.(Pettit) بنابراين دولت آرماني تضمين ميكند كه هيچ كارگزاري كه شامل خودش نيز ميشود، قدرت خودكامهاي براي اعمال بر شهروند ديگري نداشته باشد. روش راهگشايي كه اين وظيفه ميتواند به وسيله آن انجام شود تخصيص برابر قدرت است. چنين تخصيصي به دست آوردن منابعي، اقتصادي يا ديگر انواع، كه به وسيلة آن بتوانند در امور ديگران دخالتي خودكامانه انجام دهند را براي يك كارگزار يا دولت مشكل ميسازد (Pettit). مفهوم آزادی جمهوريخواهانه اساساً دلنگران خودمختاري عقلاني نيست. محقق شدن سرشت حقيقي هر كس، يا تبديل شدن به شخصي والاتر، در زمانيكه تمامي قدرتهاي سلطهگر از هم پاشيده شده باشند. نظريه جمهوريخواهانه در درجة اوّل بر احساس بيدفاعي در برابر دخالت در عوض دخالت عيني تمركز ميكند. (Pettit) بنابراين برخلاف مفهوم معمول آزادي منفي، امكان صرف دخالت خودكامانه به مثابه تجاوز به حريم آزادي جمهوريخواهانه است.
بعضي از نظريهپردازان آزادي جمهوریخواهانه، مانند كوئنتين اسكينر (Quentine Skinner) موريتنريو ويرولي (Maruizio Uiroli) و فيليپ پتي، تلقيشان از آزادي را آلترناتيوي براي ليبراليسم ميبيند. تا آنجايي كه چنين آزادي جمهوريخواهانهاي به عنوان پاية نقد بازار آزاد و جامعة بازار تصور شود اين تلقي محتمل است. با اين وجود زمانيكه ليبراليسم به صورت فراگيرتري درك شود و نه فقط به معناي آزادي منفي يا جامعة بازار، جمهوريخواهي از ليبراليسم جداييناپذير خواهد بود. (Larmore Dayyer)
بخش دوم:
نظريه سياسي ليبرال حول مفهوم آزادي انشقاق مييابد ولي يك انشقاق مهمتر حول مفهوم مالكيت خصوصي و نظام بازار رخ ميدهد. براي ليبرالهاي كلاسيك آزادي و مالكيت خصوصي به شكلي بنيادين به هم وابستهاند. از قرن هجدهم تا به امروز ليبرالهاي كلاسيك اصرار ميكنند كه تنها سيستم اقتصادياي كه برمبناي مالكيت خصوصي بنا شده باشد، با آزادي فردي، يعني اجازه داشتن هركس براي زيستن زندگي خود كه شامل داشتن كار و سرمايه متعلّق به خود و به صلاحديد خود ميباشد، سازگار است. ليبرتارينها و ليبرالهاي كلاسيك اغلب تاكيد ميكنند كه آزادي و مالكيت تا حد زيادي يك چيز هستند.
به عنوان مثال آنها استدلال كردهاند كه تمامي حقوق كه شامل حق آزادي نيز ميشود همگي اشكالي از مالكيت هستند، ديگراني ذكر كردهاند كه مالكيت خود شكلي از آزادي است (Gous, Steiner). بنابراين نظام بازاري كه بر اساس مالكيت خصوصي بنيان نهاده شده است به عنوان تجسّم آزادي نگريسته ميشود (Robbins). مردم واقعاً آزاد نيستند مگر اينكه آنان آزاد باشند قرارداد ببندند و نيروي كارشان را بفروشند، يا آزاد باشند كه درآمدشان را پسانداز كنند و سپس آن را به گونهاي كه مناسب ببينند سرمايهگذاري كنند يا اينكه آزاد باشند زماني كه سرمايهاي دارند با آن كسب و كاري كه ميخواهند راه بيندازند.
ليبرالهاي كلاسيك بحث دوّمي كه مالكيت و آزادي خصوصي را به هم متصل ميكند پيش ميكشند. به جاي اصرار براينكه آزادي براي بدست آوردن و استفاده كردن از مالكيت خصوصي به وضوح يك جنبه از آزادي افراد است :اين بحث دوم تأكيد دارد كه مالكيت خصوصي يگانه وسيلةْ مؤثر براي پاسداري از آزادي است. ايده اين است كه تخصيص قدرت ناشي از اقتصاد بازار آزاد كه بر مبناي مالكيت خصوصي بنيان نهاده شده است آزادي انسانها را از تجاوز دولت محافظت ميكند. چنانكه فردريش هايك (Hayek) ميگويد:
«در جايي كه ابزارهاي انتشار تحت كنترل دولت باشد آزادي رسانهها وجود نخواهد داشت. آزادي گردهمايي وجود نخواهد داشت، اگرمكانهاي گردهمايي تحت كنترل باشند. آزادي حركتي وجود نخواهد داشت اگر وسايل حمل و نقل در انحصاردولت باشند.»
آنچه تحت عنوان ليبراليسم نو، تجديدنظر طلب يا دولت رفاه شناخته ميشود با اين ارتباط بنيادين و نزديك ميان آزادي فردي و نظام بازار مبتني بر مالكيت خصوصي به مخالفت بر ميخيزد. (Mcphorson. Gaus)
سه عامل به توضيح پيدايش اين نظريه تجديدنظرطلبانه كمك ميكنند. اوّل، ليبراليسم جديد در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم پديد آمده، در دورهاي كه توانايي بازار آزاد براي حفظ آنچه لرد بوريج (Lord beueridge) آن را «توازن شكوفا» ميخواند مورد پرسش و ترديد قرار گرفته بود. اگر مالكيت خصوصي كه بازار را بنيان نهاده بود به ناپايداري منجر ميشد يا آنگونه كه كينز (Keynes) ميگويد در توازني با سطح بيكاري بالا گرفتار ميشد، شك به اينكه مالكيت خصوصي بنياني بسنده براي آن پايداري يعني جامعة آزاد باشد به ذهن ليبرالهاي جديد خطور كرد.
در اينجا پاي عامل دوم به ميان ميآيد. هرقدر ليبرالهاي جديد ايمانشان به بازار را از دست ميدادند، ايمانشان به نقش دولت به عنوان كنترلكنندة حيات اقتصادي فزوني ميگرفت. اين مسئله تا حدودي ناشي از تجربه جنگ جهاني اوّل بود كه در آن تلاشهاي دولت براي برنامهريزي اقتصادي به نظر موفقيتآميز مي آمد. Dewey) از آن مهمتر ارزيابي دوباره نقش دولت بر اثر دمكراتيزاسيون دولتهاي غربي و اين اعتقاد راسخ كه، براي اولين بار، صاحبمنصبان و انتخاب شدگان واقعاً نمايندگان جامعه بودند برانگيخته ميشد. چنانكه دي جي ريچي (D. G. Ritchie) اظهار كرد:
«بايد گفته شود كه اين استدلالها عليه عمل دولت در جايي كه دولت كاملاً يا عمدتاً در دستان طبقة يا كاست حاكم است و به شكلي حكيمانه يا غير حكيمانه، اقتدار پدرسالارانه يا مادرسالانهاي اعمال ميكنند، مورد استفاده قرار ميگيرند. چنين استدلالهایی به نسبتي كه حكومت بيش از پيش به حكومت مردم تبديل ميشود قوت خود را از دست ميدهند.»
سومين عامل پيدايش ليبراليسم نوين كه احتمالاً اساسيترين آنها نيز بود، اعتقادي رشد يابنده بود مبني براينكه حق مالكيت، بسيار از محافظ همه حقوق ديگر بودن دور است و موجب پيدايش يك نابرابري ناعادلانه در قدرت گشته است كه منجر به آزادي نابرابر طبقة كارگر شده است. اين موضوع بنمايةْ ليبراليسم آمريكايي معاصر است، كه تركيبي است از پشتيباني شديد از شهروندان و آزاديهاي فردي و در بهترين حالت بيعلاقگي و در اغلب موارد بيزاري از مالكيت خصوصي. یك بار ديگر سرچشمة اين ليبراليسم نوتر را ميتوان در كتاب «دربارة آزادي» جان استيوارت ميل يافت. اگرچه ميل اصرار داشت كه «دكترين معروف به تجارت آزاد» همانگونه بر پاية برابری ايستاده است كه اصل آزادي فردي برآن پايه ايستاده است ولی او هرگز تاكيد نكرد كه براهين و توجیهات آزادي اقتصادي و آزادي فردي كاملاً متمايز هستند. او در كتابش «اصول اقتصادي سياسي» پيوسته تاكيد ميكند كه اين پرسشي است بيپاسخ مانده كه آيا آزادي فردي ميتواند بدون مالكيت خصوصي رشد يابد يا نه؟ موضعي كه راولز يك قرن بعد دوباره برآن تاكيد كرد.
قسمت سوم:
مناقشه اصلي براي كمالگرائي ميلي به عنوان فصل مميز فلسفه اخلاق ليبرالي، از اصالت فايده نميآيد بلكه از قرارداد اخلاقي اي حاصل ميشود كه ميتواند به اخلاق كانتي و هابزي تقسيم شود . مطابق قرارداد كانتي، جامعه، از مجموعه انسانها ، با آرزوها و علائق مخصوص به خود و برداشتشان از راه درست و خوب براي زندگي تشكيل ميشود، و اينگونه بهتر است كه اصولي حاكم باشد كه آنها تلقي يا برداشتي از خوبي را بهعنوان پيشفرض نداشته باشند. در اين منظر، آن دسته از اميال ديگران كه ما از آنها اجتناب ميكنيم، ديدگاه ما رانسبت به زندگي خوب به ديگران نشان ميدهد. فقط اصولي ميتوانند براي همه رضايتبخش و مورد قبول واقع شوند كه به فرديت هر يك از افراد احترام بگذارند. بنابراين توجه تئوري ليبرالي اخير (رالز 1971 - ريمن 1990) به تغيير قراداد اجتماعي از شرح حالت به رضايت كلي رفتاري، يا حداقل يك اخلاق اجتماعي است. قرارداد كانتي ايدهاي است كه در آن افراد به وسيلة دنبال سود بودن ترغيب نميشوند، بلكه به وسيلة انجام عملي كه رضايت جامعه را در بر داشته باشد ترغيب ميشوند. (ريمن 1990 و گاوس 1990و اسكنلون 1982). بنابراين قانون اخلاقي كه ميتواند نقطه تفاهمي ميان افراد معقول باشد اخلاقي است كه مورد رضايت عموم قرار گيرد. در مقابل، نسخة هابزي فقط علائق شخصي را مد نظر قرار ميدهد و اينگونه فهميده ميشود كه توانائي شخصي براي دنبال كردن خواستههايش ، در چارچوبي از ارزشهاي تشكيل دهنده ساختار زندگي اجتماعي و تقسيم سود همكاري اجتماعي، افزايش مييابد. سپس اخلاق در چارچوب رايجي قرار ميگيرد كه علائق تكتك افراد را گسترش ميدهد. قرارداد هابز تفاوت ادراك ليبرالي از ريشة اخلاق نسبت به اهميت آزادي فردي در چارچوب مرسوم است: تنها، سيستمهائي كه به شخص اجازه ميدهند كه آزادي زيادي در پيگيري خواستهها و اميالش داشته باشد قابل بحث هستند و اينها ميتوانند نقطهاي براي تفاهم باشند. مسأله ادامهدار در قرارداد هابزي عقلانيت آشكار عمل آزادانه است. اگر همه مفاد قرارداد را بپذيرند و بنابراين جامعه به خواستهاش برسد،عبور از وضعيت گذشته، عقلاني به نظر مي رسد، و هرگاه هر كس تنها به فكر رسيدن به اميال خودش باشد و جامعه مد نظرش نباشد كاري غيراخلاقي انجام ميشود. اين در اصل، بحث فول هابز است {از هابز (1948 [16S1:94ff]): به گاليتر (1986: 160 ff)} و پيروان هابز براي پاسخ به آن تلاش زيادي كردهاند.
تئوريهاي ليبرالي ارزش:
در چرخش ازحق به نيكوكاري ، ما ميتوانيم سه گزينه اصلي را براي تئوري ليبرالي ارزش شناسائي كنيم.در وهلهء اول خواهيم داشت: كمالگرائي ميلي. همانگونه كه كمالگرائي يك تئوري فعاليت حقوقي است، ميتوان به عنوان يك مزيت اخلاقي هم از آن ياد كرد.كمال گرايي ميلي آشكارا، مزيت حقوقي است كه تئوري ارزش يا خوبي را به عنوان پيشفرض قرار داده است: ارزش انسانغائي شخصيتهاي توسعه يافته است. در موارد ديگر ليبرالي دو رقيب با اين تئوري ارزش، ماديگرايان هستند: پلوراليسم و ذهنگرائي.
آيزايا برلين، در دفاع مشهورش از آزادي منفي، بر اين مطلب پافشاري كرد كه ارزشها و اهداف بيش از يكي هستند و هيچ رتبهبندي بين اين اهداف به عمل نيامده است. به علاوه برلين تأكيد داشت كه دنبال كردن هدفي كه ضرورتاً خواستههاي ديگري را دلالت ميكند، قابل رسيدن نخواهد بود. در اين مفهوم اهداف تلاقي پيدا ميكنند يا در موارد پيش پا افتاده اقتصادي بيشتري، دنبال كردن يك هدف ضرورتاً مستلزم فرصتهائي در رابطه با ديگر اهداف است كه نمايش ارزشمندي داشته باشند. بنابراين راه مورد قبول شخصي براي رتبهبندي اهداف و راهي براي رسيدن به تمامي آن اهداف وجود ندارد. در نهايت هر كس بايد با توجه به اهميتي كه اهداف نسبت به هم دارند از برخي اميالش چشمپوشي كند. براي يك انسان پلوراليست، خودمختاري، تكامل يا توسعه لزوماً در رتبهاي بالاتر از خوشگذراني، حفاظت از محيط زيست يا برابري اقتصادي قرار نميگيرد. همهء اينها در تابعيت از اميال ما با هم در رقابتند، به خاطر اينكه، آنها مقايسه ناپذيرند، و لزوماً هيچ گزينهاي كه رضايت شخص را در بردارد، درست نيست. انسان پلوراليست، ذهنگرا نيست: رقابت پذيري يا غيرقابل مقايسه بودن دليل اين نميشوند كه بگويئم به تجارب ذهني وابسته هستند. امّا اين ادّعا كه ارزشهاي انسان از شخصي تا شخصي ديگر متفاوت است يك قسمت از روش ليبرالي ميباشد. در نظر هابز، ارزشها براي هر انساني به آنچه كه او به آن تمايل و آرزو دارد بستگي دارد. لاك ”طعم تئوري ارزش“ را بسط ميدهد. (گاوس 1986)
عقل(ذهن) هم سليقههاي مختلفي دارد همانند مزه، و همانطور كه شما سعي بيهودهاي خواهيد كرد براي ثروتمند و شكوهمند كردن تمام انسانها، شما ميتوانيد ميل شديد گرسنگي انسانها را با پنير برطرف كنيد، كه براي برخي بسيار خوشمزه و مطلوب است و در مقابل براي برخي ديگر بسيار بدمزه و ناراحتكننده است. و برخي بنابر دلايلي ترجيح ميدهند كه جلوي شكم گرسنهشان را در برابر اين غذاها بگيرند، هر چند كه اينها براي ديگران غذاي مطلوبي هستند. ممكن است عدهاي طعم سيب را به ساير ميوهها ترجيح دهند و آنرا در جايگاهي بالاتر قرار دهند. مطلوبيت طعمها به خود آنها بستگي ندارد بلكه به ذائقهء ويژهء افراد بستگي دارد...
كمالگراها و پلوراليستها و ذهنگراها در اين نقطه مشترك هستند كه: طبيعت ارزش به اينگونه است كه انسانها راههاي مختلفي براي زندگي دنبال ميكنند. براي كمالگراها، اين به اين خاطر است كه هر انسان ظرفيتها و توانائي توسعه ارزشهاي منحصربهفردي دارد. در نگاه پلوراليست، اين به اين خاطر است كه ارزشهاي گوناگوني وجود دارند و هيچ زندگي وجود ندارد كه بتواند تمامي آنها را پوشش دهد و يا اينكه در بين انسانها كسي نيست كه بتواند بهترين و صحيحترين آنها را گزينش كند. و از منظر يك ذهنگرا، به اين دليل است كه نظرهاي ما دربارهء آنچه كه مطلوبمان است، ريشه در ذائقه و آرزوهاي ما دارد و اين از يك فرد تا فرد ديگر متفاوت است.
تمام اين سه ديدگاه، از ايدة اساسي ليبرالي دفاع ميكنند كه مردم با قاطعيت راههاي مختلفي را براي زندگي كردن دنبال ميكنند. امّا در آنها اين قبيل افكار خوب اخلاق ليبرالي را تكميل نميكنند، براي يك بحث اضافي لازم است كه ارزش ليبرالي را با هنجارهاي آزادي متعادل به هم مرتبط كنيم. براي اطمينان، به نظر ميرسد كه برلين اعتقاد راسخي به اين مطلب دارد كه: كثرت ذاتي اهداف به مزيت آزادي سياسي اشاره دارد. (كوسيس 1980).
در مورد ميزان آزادي منفي برلين اين بحث را پيش ميكشد كه اهداف انسانها بسيارند و اين را به رسميت ميشناسد و هيچ كس نميتواند يك گزينه را براي همگان تجويز كند. امّا حركت از تنوع آزادي به آزادي برابر و حقوق فردي به نظر ميرسد كه پيچيده باشد: اين، جائي است كه ذهنگراها و پلوراليستها اغلب بر پيروان قرارداد اخلاقي تكيه ميكنند. آنها بر اين مطلب پافشاري مي كنند كه در صورتي كه اين انتقال با موفقيت صورت پذيرد ليبراليسم در نهايت ميتواند يك تئوري پوچگرا تعبير شود: ليبرالها، در تئوري ارزش ذهنگرا و پلورال گير افتادهاند و راه فرار فوري از آن ندارند.
متافيزيك ليبراليسم:
در كتاب « ليبراليسم و حدود عدالت»، سندل، ليبرالهاي كانتي را به طور كلي وجان رالز را به طور ويژه بررسي ميكند، آنها مأمور شدهاند كه طرح انساني را پياده كنند كه قائم به ذات و متكي به خود است و به دنبال اهداف بزرگ خويش است. آنچه كه به عنوان «مقالة انتقادي يك كمونيست» شناخته ميشود بر اين نكته پافشاري كرده است كه باورنكردني است كه مردم به وسيلة اهداف يا ارزشهايشان قانونمند شوند. يك ديدگاه در تئوري ليبرالي اين است كه فردگرائي ميتواند براي طبيعت اجتماعي انسان و اهميت طبيعت اجتماعي او در شكلگيري شخصيتاش خطرآفرين باشد. استنلي بن نظري بينابين ارائه ميدهد. او تأكيد ميكند كه فرد ليبرال از قانون درخواست و التماس نميكند بلكه آنرا با قريحه و فرهنگش تطبيق ميدهد. دلايلشان هم براي اين كار اين است كه اين قوانين و اصول كه مورد قبول بودهاند اكنون دوباره بازسازي شوند و مطابق با نقشه و طرح انسانهاي جهان پيريزي شوند، كه در ابتدا بايد برگرفته از منابع در دسترس و از خردهفرهنگهاي توليد شده باشد. در اين مورد هم بحث شده كه سنت ليبرالي فرانسوي برخلاف سنت ليبرالي انگليسي، تأثيرات جدي بيشتري روي افراد و زندگي آنها داشته است (سيدنتاب 1979).
به طور كليتر ويل كيمليكا (1989) در اين مورد بحث كرد كه ليبراليسم ميتواند حس عضويت فرهنگي را به وجود آورد و راه هويتيابي فردي هم، بستگي به آن دارد. امّا هنوز اين مسأله روشن نشده است كه چه فاصلهاي بين فرديت ليبرالي و تصور يك كمونيست نسبت به خود كه در آن هويت هر فرد در احاطه هويت گروهي است، وجود دارد. (گاوس 1983).
هر چند كه يك ليبرال ميتواند بگويد كه ما هم جنبه اجتماعي و هم جنبه فردي داريم. به نظر ميسد كه شخصيت فردي به ويژه در فرهنگ غربي به صورت ذاتي وجود دارد و جان چپمن (1997) از آن به جزء اصلي زندگي طبيعي يك انسان ليبرال ياد ميكند.
امّا نگراني بوسانكوت از سياستهاي ليبرالي است. بنابر ايده آليسم مطلق بوسانكوت، انسانهاي فردگرا، كمتر واقعي هستند، چون نسبت به اجتماع تكامل كمتري دارند. به علاوه او بر اين مطلب پافشاري كرد كه تفاوت اصولي بين واحدي كه ما آنرا يك عقل ميناميم و عقلها كه وارد يك تجربه اجتماعي ميشوند، وجود ندارد.
بازگشت ليبراليسم سياسي صرف
اخيراً ليبرالها از اصول ليبراليسم به عنوان يك فلسفهء جامع فاصله گرفتهاند و دوباره بايستي به راههاي اصلي آن بازگردند. به عنوان دكترين سياسي اين توسعه مهم كه كافي است به عنوان ليبراليسم سياسي بيان شود ،تأكيد دارد كه ليبراليسم به عنوان يك فلسفه فراگير كه دربرگيرندهء تئوري اخلاق و همينطور متافيزيك انسان و جامعه نيز هست ـ فقط يكي از دكترينهاي حزبي موجود در يك جامعه است كه توسط دكترينهاي مختلف انباشته شده. از منظر جان رالز، بر ليبراليسم حزبي نقد وارد است و بنابراين لزوماًْ ميتواند مورد رضايت تمام افراد جامعه هم نباشد. هر چند كه در غرب ليبراليسم نسبتاً پذيرفته شده است امّا ميتواند در همه جا بين شهروندان منطقي به عنوان يك موضوع مورد بحث جدي واقع شود. بهنظر ميرسد رالز نسبت به تئوريهاي سنتي ليبرالي كه در بالا گفته شد روي خوشي نشان نميدهد، محدوديت شديد آزادي مدني در برابر اصول قانوني و فرايند دموكراسي. زمينههاي مناسبي براي اينكه ليبراسيم خود را از منظر متافيزيكي نقد كند و مورد جدل قرار دهد وجود دارد، به نظر ميرسد كه رالز تكيهاش بر نياز به رضايت عمومي بوده است.
در درجهء اول، ليبراليسم يك تئوري سياسي است و به نظر ميرسد كه ميتواند يك تئوري سياسي صرف بشود. تا زماني كه ليبرالها به فلسفه وسيعتري احساس نياز نكنند، و راجع به موضوعاتي مانند حقوق اخلاقي و طرح ليبرالي ارزش، متافيزيك ليبرالي شخص و... مطالعات بيشتري نكنند، تئوري سياسي ليبرالي پيشرفت نميكند و نبايد فلسفه سياسي خود را از فلسفه جدا كند و فلسفه نبايد بازنشسته شود و اين طبيعت فراگير تئوريهاي ليبرالي است.
http://www.iranliberal.com/Naghd+andisheh/Ghasmi_Ramzani_Liberalism.htm
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |