نگاهی به چند خرافۀ سياسی در ميان ما ايرانيان
خرافۀ دوم: مشروطيت، استبداد و دموکراسی
کیخسرو آرش گرگین
"بر خلاف عقیده ی برخی از تاریخ نویسان، پدرم از هیتلر خوشش نمی آمد. زیرا در سال 1934 که به ترکیه مسافرت نموده بود داستان هائی از نخوت و غرور آلمانی ها که در جنگ اول جهانی با ترکیه متحد بودند شنیده بود و از سال 1930 به این طرف نیز همان رفتار را از هیتلر و پیروان اش مشاهده می نمود. بعلاوه سیاست جهانگیری هیتلر در اروپا پدرم را از اینکه اجازه دهد کشور ایران تحت نفوذ آلمان درآید بر حذر می داشت و بالاخره چون خود اش تمایلات دیکتاتوری داشت وجود دیکتاتور دیگری مانند هیتلر برای وی تحمل ناپذیر بود."
(محمد رضا پهلوی، «ماموریت برای وطنم»، ص. 103)
استبداد رضاشاهی
این امروز دیگر یک داده ی تاریخی مورد همرایی و پذیرفته شده در میان اهل فن است که «چکمه های آهنی» رضا شاه «برایند فکر» و «پیامد ذکر» روشنفکران واپسین دوره ی ملقب به مشروطه بوده است. نیم نگاهی به آثار پژوهشگرانی چون جمشید بهنام و هما ناطق و ژانت آفاری و ماشالله آجودانی، برای اینکه تنها چند تنی را نام برده باشیم، بسنده است تا این واقعیت را در یابیم که آهن آن چکمه ی سرنوشت ساز بسی پیش از ظهور سردار سپه، در «کوره ی تاریخ» پخته شده بود. از فروغی تا دهخدا و از ملک الشعرای بهار تا احمد کسروی و از علی اکبر داور تا علی اکبر سیاسی و از علی دشتی تا محمود افشار و تقی زاده و پورداوود و قزوینی و غنی، به همراه بسیاری دیگر، همه و همه، پیش از برآمدن رضا شاه، «در به در» به دنبال یک «مشت پولادین» هستند. به عبارت دیگر، شالوده ی چکمه های آهنین رضا شاه، به گونه ای بد نافهمیدنی، در «قالب مغزها» و «چارچوب اذهان» آن متفکران ایرانی ای ریخته گری شده است که من و شما امروز از وجود آنان، به حق، به خود می بالیم.
اجازه بدهید در اینجا این امر را با شما در میان گذارم که بی شک بدون میزان مشخصی از نوعی بی جنبگی سیاسی- اجتماعی، و یا دست کم یک محاسبه ی به شدت خوش بینانه و غیر منطقی از امور، نمی توان از سویی دست ها را سو به آسمان برد و از ایزدان «باران آهن» فروخواست، به عبارت دیگر، در درگاه باری تعالی «دعای چکمه ی آهنین» به جا آورد، و از سوی دیگر به محض تماس نوک سخت آن چکمه ی آرزو شده به پیکر شخص شخیص خود آغاز به شیون نمود، نمونه وار، آنگونه که بهار ِ شاعر از یک سو «مرد حامل غضب» را آرزو می کند ولی هنگامی که خود مورد غضب واقع می شود، آغاز به شیون و سرایش قصیده های سوزناک می کند.
از این روزن، شکوه های پر سوز و شکوه برخی روشنفکران آن دوره از «دست خشن سیاست رضا شاهی» نه تنها به اندازه ی بسیار معنی داری "نابجا" جلوه می کنند، بلکه از برترین شکوه نیز، یعنی شکوه حقیقت و پایبندی به باورهای آغازین، تهی هستند.
البته غرض بنده از اشاره به این موضوعات صرفاً بیان این درخواست صمیمانه است که روایت مان را از تاریخ با تکیه به شواهد خود تاریخ بیارائیم. من سخت بر این باور ام که همه ی شواهد دال بر این است که بی میانجی پیش از برامدن رضا شاه بزرگ هیچ اثر قابل اعتنائی از دمکراسی خواهی و آزادی در مفهوم امروزین اش در میان اهل اندیشه و قلم، و یا به اصطلاح آن زمان، در میان منورالفکران بازنمانده بود. همه چیز جای خود را به امنیت داده بود و بس. بر این اساس، رضا شاه نیز می بایست آن امنیت را تامین می کرد و نه بیش. در حقیقت «ماموریت تاریخی» او، امنیت نام داشت.
حال، پرسش این است که آیا امنیت اگر در امنیت صرف خلاصه شود منجر به خفقان نمی شود؟ پاسخ این پرسش که آیا امنیت و نظم خلاصه شده در خود به خفقان و دیکتاتوری می انجامد یا خیر، مسلما مثبت است(2). ولی همزمان این نیز واقعیتی ست انکار ناپذیر که دوران رضا شاهی به هیچ وجه در امنیت صرف خلاصه نشد. موجی عظیم از نوسازی و نوگرایی در همه ی عرصه ها، از آموزش و پرورش گرفته، تا بهداشت و شهرسازی، و از آنجا تا ارتش و اقتصاد به پروژه ی امنیت و نظم دوخته شد، یک «تازه گردانی همه سویه» و یا اگر بخواهیم با مفاهیم اصیل ایرانشهری سخن بگوئیم، یک «فرشکرد تمام عیار» اجتماعی و فرهنگی و حقوقی که کل زیست اجتماعی پس از خود را وارد دورانی نوین و اصولا بازناگشتنی به پیش از خود نمود.
محمد رضا شاه با علاقه ی وافری که به واژه ی انقلاب داشت از این دوره به عنوان یک انقلاب یاد می کند و آن را، انقلابی مقدم بر انقلاب عصر خود اش می شمرد. او اگر چه آمرانگی و خشونت اندر سرشته در آن انقلاب رضا شاهی را به وضوح مورد توجه و نقد قرار می دهد، اما این واقعیت را نیز به یاد خواننده اش می آورد که در آن روزگار، کار جهان بر دری می چرخید که لولای اش مفقود شده بود: "امنیت". و سپس خاطره ای را نقل می کند:
"داستان تاثر انگیزی که پدرم از احساسات خود در جنگ با یکی از دسته های راهزن برای من حکایت می کرد هنوز به خوبی در خاطرم مانده است. پدرم می گفت در اثنای این مبارزه ناگهان آنقدر از «اوضاع مغشوش ایران» متنفر شدم که «عمدا» خود را معرض گلوله ی دزدان قرار دادم. [...] باید دید این احساسات پدرم از کجا ناشی شده بود؟ امروز می توانم او را در برابر دیدگان باطن خویش مجسم کنم که بر اسب سفید خود سوار و از «اوضاع اسفناک» کشور آثار «شرمندگی» در چهره مردانه و با صلابت وی نمایان است. براستی که در آن ایام «خاک ایران» را نمی شد بنام «کشور» خطاب کرد، زیرا این خاک پر افتخار «حکومت مرکزی» که شایسته ی این نام باشد داشت. [...] در قسمت عظیم کشور «قانون تسلط قوی بر ضعیف» اصل مسلم به شمار می رفت و هر که دستش می رسید به تعدی و اجحاف و آنکه توانائی نداشت به کشیدن «بار زور و تعدی» مشغول بود. «وضع امنیت» به درجه ای اسفناک بود که حتا در تهران، یعنی پایتخت کشور، مردم شبها پس از غروب [...] دچار اوباش غارتگر محله واقع می شدند." (ماموریت برای وطنم، ص. 50-51)
بنده بر این باور ام که ما، با تکیه بر داده های تاریخی و با تکیه به متون دست اول آن دوران، به هیچ وجه نمی توانیم از عصر رضا شاهی چشمداشت دمکراسی را داشته باشیم. اهل فکر ایرانزمین "خواست دمکراسی" را مدت ها پیش از برامدن رضا شاه با "تمنای امنیت" تاخت زده بودند و به طریق اولی، بی شک رضا شاه نیز نیامده بود که دمکراسی بیاورد. به عبارت دیگر، اگر بخواهیم با زبان اهل ادبیات و نقد اش سخن بگوئیم، چشمداشت دمکراسی از پروژه ی رضاشاهی داشتن یک «چشمداشت برون - متنانه» است. «پیرنگ مفهومی» آن داستان سترگ و دلکشی که رضاشاه نقش اول اش را بازی کرد، آن داستانی که بهترین مغزهای واپسین دوره ی مشروطه به اشتراک نوشتند اش، پیرنگی مبتنی بر دمکراسی و مردم سالاری نبود. خامه ی دوران، گرد امنیت می چرخید و در بهترین حالت، بر قانون، و البته آن هم قانونی که در قالب قانون اساسی مشروطه «تیغ شرع» بر چهره اش کشیده بودند و قانونی بود به شدت لنگ.
استبداد محمدرضا شاهی
به سختی بر این گمان ام که سنجش میان «استبداد پهلوی» و «استبداد جمهوری اسلامی» سنجشی ست نه چندان دقیق، سنجشی که می توان در مورد آن بدون عذاب وجدانی آزار دهنده گفت که به هیچ وجه خرسند کننده ی «حس حقیقت جویی» و «اندازه داری» نیست، و آری، حتا در این هنگام نیز از تهمت مبالغه نمایی مصون ماند.
نخست اینکه بنده به دلایل بسیاری «مفهوم مطلقی» تحت عنوان «استبداد پهلوی» را، آنگونه که نزد «روشنفکری کلاسیک» ایرانی، یعنی «روشنفکری برامده از پارادایم انقلاب» رایج است نمی پذیرم و دوران محمد رضا شاه را بیشتر یک «دمکراسی ناقص» می انگارم تا یک خودکامگی کامل. و دلیل ام برای نامیدن این دوران به دمکراسی ناقص بی شک «فضای باز سیاسی» آن نیست. خیر، از «انسدادهای نسبی گوناگونی» که آن دوران دچار اش بود، انسداد سیاسی بی شک یکی از برجسته ترین انسدادها بود. ولی اگر دمکراسی را صرفا در فضای باز سیاسی ای که ما امروز به ویژه در اروپای مرکزی و آمریکای شمالی با آن آشنا هستیم خلاصه نکنیم، که البته فلسفه ی سیاسی امروز نیز نمی کند، تصویر به کلی دیگری از آن دوران به دست می آوریم. تصویری که به همان اندازه که با تصویر به دست داده شده از سوی روشنفکری کلاسیک تفاوت های اساسی دارد، از سوی روشنگران نسل جوان امروز، که مایلم آنان را در اینجا تحت دو مفهوم هنوز ناپخته ی «روشنفکری ضد انقلابی» (ضد انقلابی در مفهوم وسیع اش)، و «نو-روشنفکری» بازشناسم، مورد پشتیبانی معنوی قرار می گیرد.
دمکراسی، آنگونه که امروز فهمیده، و بیش از آن، «اندازه گیری» می شود، مجموعه ای از عناصر و شاخص های گوناگون در عرصه های اقتصادی و فرهنگی و آموزشی و اجتماعی را شامل می شود که سیاست، تنها یکی از آن ها است. دانشمندانی چون وولفگانگ مرکل و یا هانس یورگن پوله در این زمینه دارای پژوهش های راهگشایی هستند. اساس این پژوهش ها بر این اصل استوار است که فلسفه ی سیاسی را از مفاهیم دست و پا گیر، تنگ، و البته بسیار ثنوی دوران گذشته که فقط و فقط میان دو نوع سامانه ی سیاسی، یعنی توتالیتاریسم و دمکراسی تمایز قائل می شدند آزاد کنند و از این گذر، باریکی و تنوع بیشتری به مفاهیم و بیانات دانش سیاست ببخشند.
با تکیه به چنین نظریه هایی، دوران پهلوی دوم بیش از آنکه یک دیکتاتوری کامل باشد، یک دمکراسی ناقص بود. از میزان دسترسی مردم به آموزش رایگان گرفته، تا گسترش بهداشت در نسبت با رشد درامد سرانه ی ملی، از تامین امنیت اقتصادی گرفته تا قوام یک دستگاه دادگستری ِ تا حد قابل اعتنایی مستقل، از براندازی سامانه ی اقتصادی-استثماری «کدخدا-رعیتی» گرفته تا پوشاندن «جامه ی حق» بر تن نیمی از باشندگان ایرانزمین، یعنی «بانوان»، از پی گیری یک سیاست خارجی مبتنی بر «همسایگی خوب»، مدافع «صلح جهانی» و خواهان «پاک سازی خاورمیانه از تسلیحات هسته ای» گرفته تا فراهم سازی پیش شرط های یک کشور تا حد مقدور نا امن برای هر دشمن خارجی فرضی، و از جدایی نسبتا کامل شرع از حقوق مدنی گرفته تا تامین نسبتا بالای امنیت اجتماعی همه ی اقلیت های مذهبی بگونه ای که بسیاری از آنان پس از هزار و چهار سد سال برای نخستین بار به درجات بالای سیاسی و اقتصادی صعود کردند، همه و همه دلایل بسیار قانع کننده ای را در اختیار ما می گذارند که دوران پهلوی دوم را صرفا به علت انسداد سیاسی انکار ناپذیر آن زیر مفهوم دیکتاتوری صورت بندی نکنیم.
فرای این امور اما، همسنجی عصر پهلوی با عصر پس از آن از روزنی دیگر نیز به میزان قابل ملاحضه ای ناموجه جلوه می کند، و آن، باز می گردد به جایگاه و نقش مذهب در این دو دوران. سامانه ی سیاسی برآمده از انقلاب اسلامی سامانه ای ست به شدت «منقبض» و پیش از هر چیز، محدود در یک «چارچوب قدسی» و از پیش متعین ِ الاهی. این حکومت به معنای راستین اش یک «حکومت سر به هوا»ست، و این در حالی ست که ما در عصر پهلوی با یک حکومت به شدت «سر به زیر» روبرو بودیم، حکومتی، که به استثنای برخی دوره های کوتاه و تهی از امکانات واقعی برای نهادینه شدن، برای نخستین بار پس از چهارده صده بر آن شد تا «زمین را در ایرانزمین» مرکز توجه جدی خود قرار دهد، حکومتی، که توانستیم زیر «چتر حقوقی و سیاسی» آن برای نخستین بار در سراسر ِ دوران ِ پس از ورود عرب به ایرانشهر، بیشترین و برای کلیت جامعه گوارش پذیر ترین میزان از سکولاریسم را از یک سو، و از سوی دیگر، احترام حقوقی و اجتماعی به زن را تجربه کنیم.
اینکه امروز دیالکتیک این رژیم ِ به شدت «سرسپرده به ملکوت» و «وابسته به غیب» جامعه ای هر روز گیتی-خیم تر و سکولار اندیش تر را پدید می آورد نباید ما را از این واقعیت غافل کند که خود رژیم و منادیان شگفت انگیز اش به گونه ای بد نافهمیدنی خود را به مثابه ی «دست برون آمده ی امام غایب» از ته «چاه زمان» تلقی می کنند، که البته با توجه به مواد آلیه ی قانون اساسی مشروطه باید گفت که اینان در حقیقت امر، «دست برون آمده ی امام غائب از دل مشروطه» اند، چرا که واقعیت بسیار آموزنده و قابل تامل این است که در اینان هیچ چیز نیست که نتواند از سوی قانون اساسی مشروطه مورد پشتیبانی جدی قرار نگیرد.
ما می توانیم با تکیه به یک «بردباری اصولی» بپذیریم که کسانی، حتا گاه به دلایل بسیار شخصی و زندگی نامه ای، با دوران گذشته اختلاف های بنیادی و چه بسا در همان محدوده ی محترم و زندگی نامه ای خود، بر طرف ناشدنی داشته باشند، اما پس از سپری شدن سی سال این نیز چشمداشت نابجایی نیست که «چیز»ها را با «نام» های راستین شان آواز دهیم. با در نگر داشتن چنین خواستی ست که مایلم خواننده را دعوت به «درنگ» در بخشی از گفته های آقای سام قندچی کنم، به ویژه آنجایی که فرموده اند:
«آنهائي که در خارج رژيم شاه را توجيه ميکنند وقتي از آنها پرسيده شود که با همان منطق که ميگويند بيخود روشنفکران از دموکراسي حرف زدند و وضع خوب اقتصادي و رشد زمان شاه را با انقلاب بر هم زدند، ما را به اينجا رساندند، به آنها هم بايد گفت اگر در جمهوري اسلامي هم بخواهند فقط کار تکنيکي بکنند و استبداد را بپذيرند، مسأله اي نخواهند داشت، البته اينان نيز از اين سخن بر آشفته ميشوند».
چنين می نماید که ايشان چند سالی از بنده مسن تر باشند و از این رو، بر خلاف من که انقلاب را در یازده سالگی تجربه کردم یادگارهای دقیق تری از دوران انقلاب در ذهن داشته باشند. بنابراین برداشت های بنده صرفا محدود به گزارش های شفاهی نسل انقلاب از یک سو، و پژوهش ها و اسناد دست اول از سوی دیگر است. با تکیه به چنین منابعی ست که بنده هرگز نزد حاملان آن انقلاب، به چیزی که حتا بتواند به نزدیکی های دمکراسی خواهی نیز برسد، دست نیافته و برخورد نکرده ام.
به عبارت دیگر، این بیان که می فرمايند «توجیه گران رژیم شاه» از روشنفکران گله مندند که چرا اینان «از دمکراسی حرف زدند»، اندکی اسباب شگفتی بنده را فراهم می کند. چرا که تا جایی که بنده مطلع هستم تمامی نقدی هم که خود گروه های پیش برنده ی انقلاب تا به امروز به خود روا داشته اند، نه در توجیه «استبداد پهلوی» که طبیعتا نمی توانست پاسخی درخور به طبایع اجتماعی و غرایز سیاسی آنان باشد، بلکه در «فقدان مفهوم دمکراسی» نزد خودشان بوده است. به بیانی دقیق تر، «آزادی خواهی» که به شدت نزد این عزیزان بزرگ نوشته می شد نه تنها مبتنی بر «دمکراسی خواهی» نبود، بلکه بر عکس، عین «دیکتاتوری پرولتری» بود. و این در حالی ست که ما فقط دوستان «لائیک» و چپ مان را مورد بررسی قرار دهیم، چرا که انقلابیان مسلمان بنا بر تعریف نمی توانستند مدعی دمکراسی خواهی شوند. آنان، به گواهی همه ی اسناد، و بیش از آن، به گواهی همه آن چیزی که امروز در ایرانزمین جاری و ساری ست و ما به گونه ای زنده تجربه اش می کنیم، از همان آغاز بر تلفیق دین و سیاست پی می فشردند و در پی روی صمیمانه از راه قاطعانه ی شیخ فضل الله نوری که آزادی را کلمه ای "قبیح" می شمرد، یک حکومت راستین اسلامی را جست و جو می کردند.
سخنان شریعتی را، مردی که انقلاب چه بسا بیش از خمینی به او وامدار است، فراموش نکنیم که می گفت کودک نو پای انقلاب را نباید به دستان هرزه ی دمکراسی سپرد. و آنچه نیز که مربوط به دوستان جبهه ی ملی و حواشی فکری شان می شود، فکر می کنم نامه های سرگشاده ی برخی از آن دوستان، به ویژه نامه ی سرگشاده ی رهبر وقت جبهه، یعنی روشنفکر فقید جناب آقای سنجابی گرامی در مدح رهبر انقلاب اسلامی و طبیعی انگاشتن، و بیش از آن، منطبق دانستن یک رژیم اسلامی برای اکثریت «ملت شیعه و مسلمان ایران» با دمکراسی، به اندازه ی بسنده گویا باشند که نیاز به تفسیر بیشتری نداشته باشند.
اجازه بدهید در اینجا موضوعی را که به تازگی با آن آشنا شده ام، و آن نیز به یمن کوشش های روشنگرانه ی جناب ابراهیم نبوی و آقای سعید بشیرتاش در رادیو زمانه است، با شما در میان گذارم. این دوستان از گزارش روز به روزی که از روزنامه های دوران انقلاب به دست می دهند هر از گاهی به روزنامه ی ایرانشهر، به سر دبیری احمد شاملوی بزرگ نیز بازبُرد می دهند. این نشریه که در خارج از کشور چاپ می شد و نام اش، و به راستی فقط نام اش را، از نشریه ی بسیار قدیمی تری با همین نام، اما تحت نظارت و سرپرستی مردانی از تبار فکری کاملا دیگری چون کاظم زاده ایرانشهر و پورداوود و تقی زاده و قزوینی و جمال زاده می گرفت، از سوی نامدارترین روشنفکران آن عصر که شاملو تنها یکی از آنان بود، اداره می شد. آری، در میان نام ها به شخصیت های برجسته ای چون گلشیری، ساعدی، شاملو، حسین باقرزاده، اسماعیل نوری علا و عزیزان بسیار دیگری برمی خوریم.
من، هرگز، به دلایلی صرفا زیباشناختی، و از آن رو که عالم حس و مبتنی بر بوطیقا را بسیار قوی تر از عالم سیاست می شمارم، از شاعران توقع دمکرات بودن نداشته و امروز نیز از هیچ شاعری توقع دمکرات بودن ندارم. شاعران کار شان با ایزدان است و در نهاد شان، با جهان و مخلفات اش، بازی می کنند. شعر محصول همین بازی کودکانه و البته بسیار مخاطره آمیز با امور بسیار جدی ست، جهان را اما چاره ای نیست، او، یعنی جهان، برای نیل به زیبایی باید پذیرای خطرات و لغزش های شاعران اش باشد. باری، به هر روی این بدین معنی ست که بنده هرگز مردی از جنم شاملو و یا گلشیری را به این علت که چرا دمکرات نبوده اند سرزنش نمی کنم، ولی هنگامی که چنین مردانی به عنوان وارثان حافظ و مولوی و عین القضات و عطار از مردم سرزمین شان دعوت می کنند که از «پنجه بوکس» استفاده کنند و با «چماق» و «قمه» و «زنجیر» به خیابان بیایند، آن هم در هنگامی که از پیروزی روح افزای گاندی بر غولی کبیر به نام بریتانیا دو سه دهه ای بیش نمی گذرد، به عقل سلیم است که شک می کنم، چرا که اگرچه بوطیقا و زیباشناسی لزوما به دمکراسی منتج نمی شوند اما به گونه ای بی میانجی از عشق و دلدادگی و مهر برمی خیزند و عشق و دلدادگی و مهر را با خشونتی این چنین برهنه و بیش از هر چیز سبک، هرگز کاری نیست.
در اینجا به شدت مایلم تا این را برای رفع هر گونه بدفهمی عرض کنم: بنده حتا نمی توانم بگونه ای جدی ایراد بگیرم که چرا برای نمونه شاعران ما در کاباره ها لم می دادند، انواع و اقسام ویسکی ها را، که نسل من برای تصور نوشیدن شان نیز می بایست شلاق بخورند نوش جان می کردند، و در حالی که ویگن بزرگ در برابر شان گیتار می نواخت و «مهتاب» اش را می خواند، اینان در «شبانه» هاشان از «تار و کمانچه ی شکسته شده» می نوشتند، و یا از «علی کنکوری» ِ متوقف شده در پشت دروازه های دانشگاه می گفتند، ولی به این حقیقت انکار ناپذیر اشاره نمی کردند که همان رژیم ِ به زعم آنان به شدت استبدادی بود که اصولا هر گونه شرایط تحصیل رایگان را برای آن دسته از علی هایی که از سد کنکور گذر کرده بودند به وجود آورده بود، که همان رژیم ِ به زعم آنان به شدت استبدادی و وابسته بود که برای «بچه های کنفدراسیونی» و به شدت غیر وابسته اش ارز رایگان می فرستاد تا در سوئیس برنامه ی ربودن رئیس کشور اش را بریزند. نه، چنین ایرادهایی را نمی توانم به گونه ای جدی مطرح کنم چرا که کلا شعر و شاعری بیش از خویشتنداری و میانه روی بر مبالغه استوار است و به عبارت دیگر، شاعر در درون «تنور مبالغه» است که «نان شعر» اش را می پزد، ولی دوست عزیز، «کمینه ای از انصاف» نیز می تواند گاهی مثمر ثمر واقع شود و برای «نیکی همگانی»، لزوما زیان آور شمرده نشود، به ویژه برای آن دسته از شاعرانی که داو «تعهد اجتماعی» را نیز با خود حمل می کنند.
در این شک نکنید که بنده به سختی بر این باور ام که آن دولت وظیفه اش بوده است که تا جای شدنی رفاه را برای اتباع اش فراهم کند و در این زمینه مردم یک کشور هرگز بدهکاری ای به کسی ندارند. ولی این امر نیز به همان اندازه صادق است، که آن روی سکه ی حق، مسئولیت و پاسخگویی ست. پس اجازه بدهید با افسوسی ژرف، افسوسی که برایندی از یک زیست ِ به شدت زیسته شده در یک «خلاء ِ تمدنی» به زودی سی ساله است، با شما چیزی را در میان گذارم، و آن چیز این حقیقت بسیار تلخ است که من نزد آنچه که «پارادایم انقلاب» می نامم، به همان اندازه که مطالبات پیوسته ی حقوقی را در بندابند اش مشاهده می کنم، به همان اندازه نیز «جای ِ خالی ِ سلوچ ِ سیاست»، یعنی جای خالی «مسئولیت پذیری» را می بینم.
نگاهی به امروز و فردا
این واقعیتی ست که ما امروز، با عنایت به «نیکی همگانی» مان، دلایل به شدت قانع کننده ای برای توجه کردن به آن داریم: آن دوران گذشته است! آری آن دوران گذشته است و ما امروز باید فکر فردای این سرزمین باشیم. دوست گرامی، پس با دیده ای دوخته به فردایی بهتر است که می گویم بیائیم دست در دست هم نهیم، و از همین امروز که در فرایند رهاسازی میهن مان از بیم و دروغ به سر می بریم، «حق طلبی» را با «مسئولیت پذیری» و «انتقاد از قدرت» را با «سودخواهی ای روشنرایانه» و «سنجش تاریخ» را با «راستی و شرافت» تلفیق کنیم.
جناب قندچی در مورد تکنوکرات های امروز مرقوم فرموده اند: «اگر در جمهوري اسلامي هم بخواهند فقط کار تکنيکي بکنند و استبداد را بپذيرند، مساله ای نخواهند داشت...»
من فکر نمی کنم این تصویر به شدت خوشبینانه تطابق چندانی با امر واقع داشته باشد، چرا که واقعیت این است که برای مثال اگر در دوران گذشته سطح "توقعات دمکراسی خواهانه ات" را، حال بگذریم از «آلایه های پرولتری» و «پیرایه های توحیدی - اسلامی» این توقعات، پائین می آوردی می توانستی به گونه ای موجه امید به برخوداری از یک امنیت اجتماعی بسیار قابل اعتنا را داشته باشی، امروز اما مهم این نیست که کدام خواسته های سیاسی ات را کنار بگذاری یا نگذاری، چرا که حتا اگر در خانه نیز بمانی و در را هم بر روی خود ات ببندی این رژیم است که می آید درب خانه ی تو را می زند و از تو می پرسد نماز ظهر ات را خوانده ای یا نه. دوست عزیز، شما در این رژیم نیازی نیست که یک مخالف باشی تا امنیت نداشته باشی، برای مورد تجاوز قرار گرفتن حتا بسنده است تا یک بانوی دکتر باشی، برخاسته از یک خانواده ی به شدت حزب الله ی، و در پارک با نامزد متعهد به انقلاب ات راه بروی تا سپس از سوی ماموران متعهد به همان انقلاب دستگیر شوی، به بازداشتگاه انقلابی-اسلامی برده شوی، تجاوز شوی، و سپس نیز خودکشی شوی! قندچی گرامی، ای کاش این چنین نبود، ای کاش تفاوت های این دو دوران چنین گران و چشم زننده نبودند و ما این چنین در ژرفنای تاریکی به سر نمی بردیم.
بسیاری می گویند که این رژیم با سیاه کاری های مفرط اش باعث روسپیدی عصر پیشین گشته است. به نظر من این داوری یک داوری متکی به واقع بینی و بیش از آن، مبتنی بر یک حقیقت جویی راستین و خردی معطوف به اخلاق گرایی نیست، چرا که «بدی ِ بیشتر» هیچ گاه نمی تواند توجیه گر «بدی ِ کمتر» باشد. یک قتل سیاسی دوران گذشته نیز با هزاران قتلی که پس از انقلاب رخ داده است توجیه نمی شود و ما نباید هیچ چیز را فراموش کنیم. کمبودهای دوران گذشته هر اندازه که نیز غیر قابل سنجش با عصر انقلاب باشند، - و این سنجش ناپذیری اصولا از آن روست که بنیادهای فکری و فرهنگی این دو حکومت به شدت در تضاد با هم قرار دارند- ، هرگز نباید در سنجش با کمبودهای سهمگین امروز بی اهمیت جلوه کنند.
اجازه دهید در اینجا نکته ای را با شما در میان گذارم که بی شک برای تندرستی هوای سیاسی ای که مشترکا تنفس اش می کنیم نمی تواند زیان آور باشد: فرای استثناء هایی که تنها و تنها موید قائده هستند، ما، هواداران شهریاری هرگز به خود اجازه نمی دهیم که از حس نوستالژیک غیر قابل انکاری که حتا دشمنان سوگند خورده ی دوران پیشین را نیز دربرگرفته است بهره برداری کنیم و از این حس، برای خود سرمایه ای سیاسی فراهم آوریم. آنچیزی که از چنین بهره برداری ای جلوگیری می کند و گاه حتا بدبین ترین حریفان ما را نیز به تامل وامی دارد، بر دو دلیل عمده استوار است:
نخست، حس جاه طلبی ای که مبتنی بر یک حقیقت جویی ژرف و دمکراتیک است. ما، هواداران شهریاری، وابسته به سنتی هستیم که با خود ایرانزمین آغاز گشته است، از این رو چیزی برای پنهان کردن نداریم. اما در کنار این سنت ِ به درازای ِ خود تاریخ که همگان را صمیمانه به تماشای اش دعوت می کنیم، همزمان مردمانی هستیم به شدت جاه طلب، جاه طلبی ای از آن نوع، که ما را بر آن می دارد تا توفق سیاسی خود را در یک برایند دمکراتیک از رای مشترک مردم سرزمین مان بجوئیم. ما به هیچ روی نمی توانیم بپذیریم که حضور سیاسی ما نتیجه ی بی میانجی تاریکی سترگ و مردم شکنی باشد که امروز بر پیکر ایرانزمین چیره گشته است. نه، حضور ما، چه به صورت یک اکثریت پذیرفته شده ی دمکراتیک، و چه به صورت یک اقلیت متعهد به اکثریت، فقط و فقط باید برایندی از یک فرایند دمکراتیک و استوار بر اعلامیه ی جهانی حقوق بشر باشد. بنابراین، بهره برداری سیاسی از نوستالژی ِ امروز به راستی گسترده در سراسر همبود نسبت به دوران پیش از انقلاب برای ما کاملا منتفی ست، آری، ما این جاه طلبی را داریم، ما این جاه طلبی را داریم چرا که خود را بیش از آنکه میراث داران گذشته ای بدانیم که از آن عمیقا آموخته ایم، سهم گزاران فروتن آینده ای می دانیم که باید از هر روزن از بهترین های گذشته بهتر باشد.
دومین دلیل اما، مربوط به احترام سیاسی و آزرم اجتماعی ژرفی ست که برای رقیبان و هماوردان سیاسی خود قائل هستیم. آری، ما استفاده ی سوء از نوستالژی را، در رقابت سیاسی ای که با دوستان جمهوری خواه مان داریم، رقابتی که امروز بیشتر از همه چیز در مورد شکل نظام خلاصه شده است و در فردایی روشنرایانه تر باید به موضوعات به روز تر و با اهمیت تری منتقل شود، یک «فول در اخلاق سیاسی»، و یا آنگونه که روحیه های هماوردجوتر را خوش می افتد، یک «خطای ورزشی» به شمار می آوریم که شرف مان ما را از مرتکب شدن بدان به شدت بازمی دارد.
ما می دانیم که پای چپ هماوردان سیاسی مان، بر اثر تمرینات نابهنگامی که ما نیز صرفا نظاره گران بی تقصیر اش نبوده ایم صدمه دیده است، از این رو، با تکیه به همان روحیه ای که روزی قهرمان ملی را بر آن داشت تا از سگک حریف آسیب دیده ی بیگانه اش چشم پوشد، از فشار آوردن به پای چپ حریفان خانگی عزیزمان پرهیز می کنیم. مسلما این پرهیز از بهره برداری از ضعف های حریف به هیچ روی به دلیل روئین تنی خودمان، که نداریم اش نیست، بلکه همان گونه که رفت برامده از تعهد به یک مرده ریگ مشترک، به یک جوانمردی ریشه کرده در تن و جان ما، آری، برامده از شرافت و جوانمردی ای اندرسرشته در تمدن ایرانشهری ست که ما نیز، بخشی از میراث داران بیدار اش هستیم.
با این حال اما، این نکته را نیز نمی توانم ناگفته گذارم که بر خلاف رای صریح روشنفکری کلاسیک، من به هیچ روی بر این باور نیستم که انقلاب اسلامی نتیجه ی منطقی انسدادها و کمبودهای انکار ناپذیر دوران گذشته بود، بلکه این انقلاب را به دلایلی که از حوصله ی این بحث بیرون است حاصل یک «جهش اجتماعی» و «حالتی استثنائی» می دانم که دلایل بسیار بیشتر و البته موجه و منطقی تری برای وقوع نیافتن اش وجود داشت، با این حال، تکرار می کنم، «ظلمت همه جا گیر» ِ امروز نباید «تاریکی های موضعی» دیروز را توجیه کند. ما به عنوان ملت با فرهنگی که به بخش های بسیاری از آن می توان بالید، شایسته ی یک «روشنی تمام عیار تمدنی»، شایسته ی یک «بدر کامل اجتماعی» هستیم.
ما به عنوان وارثان فرهنگی که کوروش ها و زرتشت ها، که فردوسی ها و مولوی ها و نظامی ها و پور سیناها را بیرون داده است، به عنوان ملتی که شاملوی بزرگ و گلشیری و ساعدی عزیزمان را از خود برون تراویده است، به شدت استعداد این را داریم که در آزادی ای محدود به قانونی متضمن ِ شأن ِ آدمی زندگی کنیم و چون بهترین گذشته های مان، باری از روی دوش جهان برداریم.
اجازه بدهید این گفتار را، با امیدی موجه به آینده ای روشن، و همزمان، با احترامی بسیار عمیق و همدلی ای به شدت صمیمانه برای تمامی احساسات جمهوری خواهانه، با سخن شاهزاده کوروش پهلوی، مردی که «تاج دمکراسی» را بر «تاج شهریاری» مرجح می شمارد و امروز «دست رهبری» اش را به سوی همه ی دمکرات ها، از هر رنگی گشوده است، به پایان برم:
«ما امروز دو دسته بیشتر نیستیم، آنانی که موافق این رژیم اند، و آن مخالفانی که خواهان یک حکومت دمکراتیک، سکولار، و مبتنی بر اعلامیه ی جهانی حقوق بشر اند».
پس، از این روزن ِ مبتنی بر سکولاریسم، حکومت قانون، و اعلامیه ی جهانی حقوق بشر است که می گوئیم: هر آن کس که با ما نیست، بر ماست.
بیائید تا دست در دست یکدیگر نهیم و جامعه و همبودی را فراهم آوریم که از چنان «قوام اجتماعی» و «نیرومندی سیاسی» و «پویائی نهادی» ای برخوردار باشد تا بتواند حتا برای آنانی نیز که بر او هستند و قانون اساسی مبتنی بر حقوق بشر اش را نیز برنمی تابند، پیش شرط های یک زندگی شرافتمندانه و به دور از رعب و وحشت سیاسی را فراهم کند. سخت است، ولی می شود.
روزی یک شاعری که با عنایت به همه ی جُد-اندیشی ها و اختلاف های بسیار با اهمیت، از اعماق جان ام دوست اش می دارم، با جاه طلبی ای ویژه ی همه ی روح های عظیم و قلب های لبریز گفت: «من بودم و شدم!» دور نیست که ما نیز به عنوان یک ملت با ریشه هایی در دور دست های تاریخ، یکپارچه و با صدای بلند در گوش جهان چنین آواز سر دهیم: «بودیم، و شدیم!»
2567 شاهنشاهی
پانويس ها:
1. می شود به جای دادن پاسخی شخصی به این پرسش پاسخ را به فرزند ارشد آن مرد واگذاریم: «اقامت چهار ساله ی من در سویس، یکی از مهمترین ادوار زندگی من بوده است و محیط دمکراسی و کاملا غربی سویس در روحیات و اخلاق من، پس از نفوذ معنوی پدرم بیش از همه تاثیر داشته است. [...] بخاطر دارم که اتاق من پیوسته مرکز اجتماع محصلین بود و در همان موقع بود که ارزش معاشرت بی ریا و آزادانه را که از خصائص دمکراسی غربی است دریافتم و همین آزمایش مرا برای کوشش در تحصیل تشویق می کرد. در مطالعه [...] به خوبی دریافتم که انظباط بدون آزادی ِ دمکراسی موجد دیکتاتوری است و دمکراسی بدون انظباط موجب هرج و مرج و بی نظمی است." (ماموریت برای وطنم، ص.92-94)
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |