طــــــــــــــــــــنــــــــــــــــــــاب
روزبــــه فـــا طــمــــی
پدرم کتان بود
مادرم ابریشم.
درازنای تاریخ را
با شما بودم،
صد صده
همراه تان، در کار.
آرزو مرا این بود
که بنشینم
بر گـُرده ی چرخ چاهی
دلوی برکشم
و ببخشم گوارای آب را
به لبان خشک تشنه ای،
و برکت بلند قامتم
سیرابی سبزه را
مدد باشد.
آرزو مرا این بود
که بر پیچم
به ساقه سار خرمنی گندم
که روی
به برکت سرای آسیاب دارد،
و نگهدار باشم
زورقی بازیگوش را
بلکه بر کرانه ای سنگی.
آرزو مرا این بود
که بر شاخی بیاویزم
تا قهقه ی کودک
شادی ناب تاب خوردن را
خبر باشد،
و اعتماد کند
به پایداری ام
گهواره ی مقدس نوزاد،
آرزو مرا این بود ...
نمی خواستم،
نمی خواهم بمیرانم.
نمی خواهم
بر گردنی بپیچم،
بفشارم
سیبک گلویی،
پیکری آویز گردد
بر گـِردنای حلقه ام،
و بچرخم
به دور اندام شیون های یک مادر.
نمی خواهم .
خدا را در میان، آدم ها!
حرمتم را، و
صد صده همراهی ام را
پاس اگر دارید،
یا ببریدم، بسوزانید،
یا از دوشم
این ننگ
بردارید!
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |