دوزخ درون ما و بهانۀ عبدالکریم سروش،
يکی از رکاب سواران اتوبوس انقلاب اسلامی،
در ستایش عشق زمینی
مهدی استعدادی شاد
پیشگفتار
نمیدانم پس از به توافق رسیدن با خود بر سر عنوان سخن حاضر، چرا به یک باره یاد عباس نعلبندیان افتادم. یعنی یاد آن نوآور تئاتر و نمایشنامه نویس پیشرو که عمری قربانی مافیای تعهد و چپ سنتی بود، زیرا کوچکی قد دانستههای ایشان به سطح برجستهی ابتکارات او نمیرسید. تداعی معانی برایم بیشک از آن رو بود که او در عنوان آثار خود جمله های بلندی مینوشت. یعنی در واقع توجهی نداشت به آن رسم رایج "تیتر زنی کوتاه" ژورنالیسم. وی همچنین شیوه نگارش خاصی داشت که به نوع فارسی نوشتن زنده یاد ناصر وثوقی شباهت میبُرد. آری، در اثر بلندی عنوان مطلب حاضر، یاد هنرمندی افتاده بودم که پس از انقلاب اسلامی خود را کُشت.
از سرگذشت غمناک آن هنرمند گذشته، امید میرود که مفهوم و مقوله یا عنصری از عنوان سخن حاضر خواننده محترم را در جا نترسانده و وی پیگیر ادامهی مطلب باشد. بویژه که، در همین ابتدای سخن، مژده میدهیم که فقط به دوزخ و بهانه نخواهیم پرداخت. پردیس و انگیزش را نیز در نگر خواهیم گرفت؛ موضوع هایی که در مسیر عشق کامیاب و البته گذرا و نه در گمراههی حرمان همیشگی و سرخوردگی مدوام قرار دارند.
البته مثل رابطهی خوردن خربزه و پای لرزش نشستن، سخن از عشق و پردیس، خواهی نخواهی، وجود دوقلوهای متضادی چون بیزاری و دوزخ را در ذهن زنده میکند. بگذریم برای مردم سرزمینی که خیال بهشت و جهنم (پردیس و دوزخ) را اختراع کرده و به سایر فرهنگها سرایت دادهاند، سخنی پیرامون جاذبه، شگرد و شعبدهی آن دوقلوهای متضاد نباید عجیب باشد. به ویژه که در چشم جهانیان، مخترع دوقلوی پردیس و دوزخ ایرانیان هستند؛ یا دقیقتر ایرانیان عهد باستان(1)؛ اختراعی که سپس تاثیر خود را بر ادبیات جهان گذاشته و روایتش در زبان های دیگر و با تفاوت هایی از قرون وسطا ببعد بازگو شده است. آری، روایت دستیابی به بهشت از دانته (قرن 13 _ 14) تا جان میلتون (قرن 17) ادامه دارد تا اینکه در سرایش هاینریش هاینه مکان و زمان تازهای مییابد.
ناگفته پیدا است که در همان "کمدی الهی" ی دانته، روایت ادبی از روایت مذهبی داستان آفرینش فاصله گرفته است؛ روایتی که"طرح و توطئهاش" متکی بر خوردن میوه ممنوعه و پیدایش گناه نخستین است. در داستانسرایی ادبی دانته آن میوه ممنوعه به خوراک معرفت تبدیل میشود که فاعل شناسا را به کشف و شرح جهان کشانده است.
از این گذشته، در روایت میلتون، بر خلاف روایت مذهبی، توجه بر نقش شیطان متمرکز است و بر رهیافتهایی که او میجوید. از پس این کنش و واکنشهای ادبی به هاینه میرسیم. او که یکی از بنیانگذاران شعر مُدرن در قرن نوزده است، در شعر "آلمان – یک افسانه زمستانی" به سال 1844 از جمله این مصراع را دارد:" عُلما و متنشان را میشناسم/ و البته جناب مولف اصلی را/ میدانم که در پنهان شراب مینوشند / ولی برای دیگران نوشیدن آب را موعظه میکنند / ای دوستان، میخواهم برایتان بسرایم / ترانهای تازه، ترانهای ناب / آری، میخواهیم اینجا، بر همین کره خاکی / آن بهشت آسمانی را بر پا کنیم / بر همین کره خاکی باید خوشبختی را از آن خود کرد / و نباید گذاشت چیزی فاسد شود / یا دسترنج زحمت کشان را شکم بارگان ببلعند / اینجا نان به کفایت هست برای آدمیزاد / و گُل سرخ و گُل یاس و نیز زیبایی و لذت / آجیل هم به همه میرسد / پس آسمان را ببخشیم به گنجشکان و فرشتگان..."
پس از شناخت برخی از تفاوتها در روایت های بهشتی، اکنون میشود از خود پرسید که چرا در کنار آن همه باغ جویی های ناکام (در روایتهای ما باغ، استعارهی بهشت و پردیس است) به اندازه کافی متوجه دوزخ نبودهایم؟ ـ دوزخی که گوشههایی از آن را به برکت نظام خلیفگانی (در اصطلاح امروزی، جمهوری اسلامی) در دهه ها اخیر دیدهایم. گوشههای دوزخی که واقعییت عینی ما (از زایش تا مرگ، از زناشویی تا طلاق و نیز از تحصیل تا داد وستد روزمره) را زیر تاثیر شوم خود داشته است.
البته اگر بخواهیم به ژرفای بغرنج (عمق مسئله) وارد شویم، ناچار به اعترافیم که بخشی از دوزخ عینی از دوزخ درونی نشات گرفته است که در بسیاری از ما در حال گداختن است.
به راستی کیست که نداند آدم نادم و تواب در خود کورهای دارد؟ ـ کورهای پُر شده از آتش عذاب وجدانی که ناشی از خیانت به باورها و آرمانهای پیشین است.
اینجا فقط اشاره وار بگوئیم از بیزاری و رویگردانی جانهای آزاده از امر توبه؛ که از جمله آن واکنش فریدریش نیچه دراثر "دانش شاد"است. آنهم واکنشی علیه خوار کردن آدمی و دفاع از حق ابتکار و حق تجربه اندوزی انسان. حقوقی که زمینه ساز رشد و تکامل فاعل شناسا بودهاند. حتا وقتی فاعل شناسا به نقد و سنجش خودش( یا "سوژه") نشسته است.
همچنین نباید این امر واقع را از یاد برد که یکی از "دستاوردهای اسلام عزیز" در دوران جاری از دل فرایند توابسازی از مخالفان و رقبای سیاسی در آمد.
حال اگر این توابسازی سیاسی را به شمار آن توابسازیهای فرهنگی و دینی بیفزائیم که تسلیم ایرانیان برابر یورش اعراب و لشگر اسلامی بهمراه داشته، با پدیدهای اهریمنی و دوپارگی گسترده درشخصیت انسانها روبرو میشویم. پدیدهای که سایهاش، درخششهای نابغههای پُر شمار ما را به تاریکی کشانده است. تاریکی که برای کنار زدنش توان حی و حاضر ما فقط کافی نیست. نیرو و شرایط دیگری لازم است که در جاهای دیگر باید مهیا شود. از جمله در روند تاریخی که پویایی آگاهی در آن مداخله میکند.
از این گذشته، بنا بر اصل دیالکتیکی، البته این یار کمکی را نیز داریم که هر پدیدهای، در عملکرد افراطی، ضد خود را میسازد. از مجموع این دادهها میشود به این نکته ظریف پی برد که پدیده تواب به نوعی همان داستان "نعش شهید عزیز" روی دست مانده است. داستانی که شعر"نوحه"اش را زندهیاد اخوان ثالث به زمان خود سرود: " نعش این شهید عزیز، / روی دست ما مانده ست. / روی دست ما، دل ما، / چون نگاه ناباوری به جا مانده ست..."
اما از منظر درس آموزی های اخیر "نعش شهید عزیز" دیگر فقط تمثیلی برای قربانیان و شورشیان قرن بیست میلادی ایران زمین نیست، تاویلی که تا کنون از آن شعراخوان ثالث مرسوم بود. آن را باید نعشی دید که از دیرباز روی دست ما بوده است.
نظام خلیفگانی، این پیش قراول تمامی نظامهای توتالیتر، به زعم ژرژباتای فرانسوی، البته"نعش شهید عزیز" یا روند تواب سازی را به نام خودش نمیخواند. آن را فریضهی آدم سازی خود نامیده و پایهی برآمد جُنبش قدرت طلب خود را با چنین مدعایی ریخته است.
بگذریم که اوج ساختار آن پروژه آدم سازی در "دانشگاه اوین" (زندان شکنجه و سرکوب و گاهی کُشتارگاه) تکمیل شد. رسانههای دولتی سم و زهر این فاجعه را چنان در تن افراد جامعه ریختند که تا مدتها قد به سرافرازی و وارستگی بلند نکنند. با این حال عملکرد جمهوری اسلامی در جامعه شهروندی شخصیت باخته، بی واکنش نماند. بتدریج اذهان بیدار شده را متوجه این نکته کرده و میکند که برای چارهجویی باید به تاریخ هم رجوع کرد. دید که چه انرژیهای دست نخوردهای در آن باقی است تا به کمک آنها راه گشایی امروزی را سامان داد و به بهبودی در آینده اندیشید.
با شعار "نمیشود و نمیتوانیم و باید به تقدیر گردن گذاشت" برخی ازمفسران یکسو نگر تاریخ فلسفه، در بن بست کنونی در جا خواهیم زد. ایشان را باید به حال خودشان رها کرد تا شاید کالای "امتناع ایرانیان از اندیشه" خود را بفروشند. زیرا که بهر حالت، و نیز با آن یاس و دلمردگی حاصل از خود بسندگی مفرط، شبح در گشت و گذار بیداری ملی را به چوب توهم گرایی یا به زعمشان "خواب ایرانیت" خواهند راند.
اکنون نخستین گوشههای دوزخ امروزیمان را در نظر بگیریم؛ یعنی همان رابطهی میان زندگی و مرگ که فقیه و ولی امر میل کنترل تمامش را دارد. در اینجا میتوان دریافت که ما در گستره رفتار آئینی خود به جایگزینی پروردگار مهرورز ادیان باستانی با خدای خشم و مجازات ادیان سامی وادار شدهایم. با اولی میشد جهان را مسیری به سوی نیکی دید. با دومی، جهان به دام و تلهای تبدیل میشود. این که تو خطا و گناه کنی و او، انگار بیکار در آسمان و کهکشان، بیاید و تو را مجازات کند.
در اثر همین جابجایی عظیم، که البته هنوز به نظر اغماضگر بسیاری نرسیده و نمیرسد، هم مراسم سوکواری برای عزیزانمان تغییر کرده و هم هنجارهای ارتباطی مان با همنوعان. این چنین رو دررویی ما با مسئله مرگ و پدیده زندگانی به کلی دستخوش دگردیسی ناخوشی گشته است. چنان که ترس از خشم و مجازات خدا چنان ما را مچاله کرده است که وادار شدهایم زندگیمان را به کارخانه توجیه تراشی بدل کنیم.
البته هرجا هم توجیه منطقی برای کار و انفعال خود کم میآوریم به دروغ متوسل میشویم. این دروغ باید در واقع دو کارکرد اساسی داشته باشد. هم در بیرون برای ما حرمت و احترام همنوع را ببار آورد و هم در درون آرامش را. با این که دروغ، در بیرون گاهی موفقیت بار است و ترس را عقب مینشاند( البته فقط تاهنگامی که دروغ همگانی و پتهاش رو نشده باشد) اما در درون آدمی به جدل منجر و منتهی میشود. جدلی که هیچگاه فاعل شناسا را از دست وحشت گمگشتگی راحت نمیگذارد. فاعل شناسا هم که ناراحت باشد، آرامشی در کار نخواهد بود.
بنابراین ایرانی نو مسلمان با تسلیم خود به آن خدای قاسم الجبارین، چه دانسته و چه ندانسته، دوزخی را با خود حمل کرده است. دوزخی که تاثیرات عینیاش را در سازماندهی وضع اجتماع بوسیله دولت مدعی نمایندگی خدا هر روزه میشود دید.
اما از آنجا که دیدن بلاواسطه به دانایی نمیرسد، نادانی نسبت به دوزخ درونی همواره بساط آئین سلطه یافته اسلامی را گسترش داده و میدهد. منتها قضیه به همه این جا ختم نمیشود. زیرا رجوع به تاریخ اندیشهورزی ایرانیان نشان میدهد که حتا دانایان، یعنی کسانی که از آن جایگزینی خدا با پروردگار و شکل گیری دوزخ درونی مطلع بودند، غالبا شرایط مناسبی نداشتند. شرایطی که بشود، بر فراز جدال با خویشتن تواب شده، از خط قرمزهای نظام حاکم بیرون بزنند. گرچه اسلام، از دل درگیری ایشان (از جمله پورسیناها و سهروردیها) با شخصیت ثانوی خود، به کلام و به دستگاه ارجاعات نظری رسیده است.
بدین ترتیب دین و آئین عرب بیابانگرد بعد از قرن ششم میلادی فرصت آن را یافته که بتدریج به صورت امپراتوری به دور از رواداری و گفتمان هژمونی طلب و جهانگیر درآید. تمدنهای مصر، هند و ایران تاوان جهانخواری امپریالیسم اسلامی را به اندازه کافی پرداختهاند با از دست دادن زبان و سرزمین خود.
بهانهی سروش در ستایش عشق زمینی
عبدالکریم سروش مطلبی دارد با عنوان" در ستایش عشق زمینی". در دورهای که به موضوع عشق میپرداختم، نوشتهی سروش در آن شمارهی ویژه عشق و دوستی نشریهی "مدرسه" از جمله مطالبی بودند که خوانده و یادداشت شدند. اما برای شاخ و برگ نیافتن اضافی و قطور نشدن پروندهی خوانشم که به صورت کتاب منتشر شده است، در نظر گرفته و درج نشد.
اکنون که با فاصله یکسال و اندی به یادداشتهای خود نگاه میکنم، میبینم که بررسی مطلب سروش را از نتیجهگیری پایانیاش شروع کردهام. او در آخر سخن خویش مینویسد:" عشق در میان آدمیان، البته آمیخته با همه شوءون آنان، از جمله جنسیت است. ولی جنسیت، بهانه عاشقی است. خود عاشقی برتر از آن است، "عاشقی" جنسیت را هم تلطیف میکند و همین لطف است که همه عشقها را، خدایی میکند".( منبع یاد شده، ص 9)
انتشار نشریهی"مدرسه" ادامه راهی است که با "کیان" شروع شد و از آغاز تریبون نویسندگانی بود که خود را روشنفکران دیندار میخواندند. البته از آنجا که ایشان همواره رعایت حال نظام خلیفگانی حاکم را کردهاند، از منظر انصاف و بیطرفی سنجشگرانه نمیتوانند روشنفکر دیندار نامیده شوند. چرا که، بر پایه انطباق نام و مصداق، میبایست این جرگه از حقوق دینداران غیر مسلمان دفاع میکرد یا دست کم، با یک درجه تخفیف شدید، علیه تبعیض رایج در مورد مسلمانان سنی مذهب معترض میشد.
این نکته بینی در حالی است که، بر خلاف رسم رایج بررسی مدعای ایشان، به صفت روشنفکر بودن آنان تا کنون کاری نداشتهایم. گرچه در هر نوع سنجش غیر جانبدارانه، جرات اعتراض علیه بیداد و داشتن فکر روشن در مقابل سیاهکاریهای مرسوم از ویژگیهای روشنفکران قلمداد شده است. آن رفتاری که از زمان بررسی بدعتگذار "ژولین بندا" در مورد خدمت و خیانت روشنفکران همواره ملاک و معیار بوده است.
عبدالکریم سروش یکی از سخنگویان اصلی جریان روشنفکران مذهبی محسوب میشود. ناگفته پیدا است که در اینجا، با گذاشتن صفت مذهبی به جای صفت دینی برای گروه یاد شده، بی سر و صدا تصیحح متن و تاویل خود را نیزانجام دادهایم. گاهی تفکیک، هر چقدر هم کوچک، به خوبی راهگشای گفتار روشن و صریح میشود.
باری. در اینجا با سروشی سرو کار داریم که این روزها در جدل با همتایان است. یعنی جدل با سایر سازندگان بومی دستگاههای نظری. برای این افراد البته معادل استادان مونتاژکار نیز مقبول است که گفتمانهای جور و اجور غربی را سر هم بندی میکنند. در آن جدلها سروش اما فقط درگیر نیست دلگیر هم است. درگیری و دلگیریاش در جوابیه وی، صادره از "مریلند" امریکا، آشکار و هویدا است.
برهان سروش در جدل یادشده این است که در انقلاب، سهم عشق و عاطفه ادا میشود. اما در آن میان، به عقل چیزی نمیرسد. بعد هم در جوابیه دوباره روند نگاشتن مطالب خود را مرور میکند. میگوید چکیده گفتههای گذشته خود را. درپایان مقاله نیز با یکی کردن کاسهی روحیهی پریشان فرهادپور و بد جنسی برخی از منتقدان دیگر، طعنهای به سید جواد طباطبایی میزند. البته بی آنکه نامش را بر زبان آورد. گویا طباطبایی، که از سوی سروش با انگ ماکیاولیست بودن تزئین میشود، در جایی به سروش کنایه زده است در ارتباط با لقب انتسابی "لوتر اسلام" به وی.
البته، در وسط آن آشفته بازار فضل فروشی و کنایه زنی، کسی هم نیست که سوال به جایی را بپرسد. این که چطور سهم تاریخ ساز و فرهنگ پرور مارتین لوتر با ترجمه انجیل به آلمانی، بی آنکه ربط مستقیم به "دستاورد معرفت دینی" پروتستانتیسم داشته باشد، به حساب پرسنل نظام فقاهتی واریز شده است. بی آن که وی، با ترجمه یا فراورده فرهنگی دیگری، گُلی به سر زبان فارسی زده باشد. بگذریم که وقتی پرده و استتار ایدئولوژیکی افسانهی مسلمانی فرو افتد، از آن مفاهیم هوش ربای عشق و عاطفه دیگر چیزی جز انفجار شهوت تلنبار و هیجان کور معلوم نمیشود. این همان عشق و عاطفهای است که بزعم جناب سروش در انقلاب اسلامی سهمشان ادا شد. اما در بررسی آسیبشناسانه جامعه پریشانحال سالهای 55 ببعد نه تنها ادای سهمی در کار نیست بلکه موجودیت عشق و عاطفه نیز زیر سوال میرود.
نگارنده، خودش، شاهد زنده آن ماجرا بوده است. ماجرایی که در حمله مشترک مشتریان همیشگی قلعه و مریدان صیغههای یکساعته به "محلههای بدنام" صورت گرفت و نمادین ترین رفتار هیجان زدگان از خود بیخود شده را به نمایش گذاشت. هیجان زدگان از خود بیخود شدهای که، در آن هیستری انقلابی گری، به تار و مار زنان تنفروش و آتش سوزی در "شهرنو" پرداختند. سپس چند روز بعد هم به کمیتههای محله سرازیر شدند تا حافظ امنیت و ناموس مردم شوند. در حالی که سالهای سال مُخل رعایت ادب و حرمت و آرامش در کوچه و خیابان بودهاند.
آن عقل بی سهم مانده در انقلاب ایران، از منظر سروش، در ضمن نباید هنوز خردمند شده باشد که به راحتی چشم بر برآمد بی سرو پایان (معادلی مناسب برای لفظ فرنگی لُمپنها) میبندد. حاش شهری که در لشکر اوباشان حشری و مضطرب بسیج شد تا ترس را در جان شهروندی ما درونی کند.
در همان نتیجهگیری پایان مطلب وی شاهد بودیم که سروش با جملههایی که شرمندگی از سر و رویش میبارید، چه گریز کوتاهی به رابطهی عشق و جنسیت داشت. چنان که در چشم بر هم زدنی و نیز در بازی با کلمههای لطف و تلطیف، ناگهان گریبان خود را از دست موضوعهای "بودار و آلوده" رها کرده و توانسته خر مراد را به کوچهی نیست در جهان پاکی و پرهیز بکشاند. آنگاه، مثل بسیاری از پیشکسوتان سر به هوای خویش، خیال کرده با خداسازی از هر امر و پدیدهای، خود و مطلب را قرین رحمت و رستگاری میکند تا موضوع جنسیت که بزعمش "بهانهی عاشقی است"، او را به ورطۀ فساد نکشاند.
در اینجا به روی خود نمیآوریم که بخش عمدهای از شناخت جامعه بشری دستکم از پایانه جنگ جهانی دوم، یعنی آنچه در جامعه شناسی انتقادی قوام یافته است، از دل بررسی رابطهی جنسیت و "افسانهی عشق" برون تراویده است.
اکنون باز گردیم به ستودن عشق، که کاری شایسته است. ببنیم که سروش ستاینده، برغم آن نتیجه گیری بی رمق و بی نشاط، چه گُلهای دیگری به سر خود یا مخاطب زده است. اصولا حرفهای عشقی را بدست بیاعتنایی نباید سپرد. منتها باید متوجه ماند که عمل ستایش نویسنده رفتاری خود انگیخته است یا آئینی؟ یعنی اینکه در راه ستایش، بدعت گذار است یا تکرار کنندۀ کلیشههای رایج؟ از این رو نگاهی هم بیندازیم به مختصات ستایش او از عشق زمینی. یعنی بنگریم به زمین وی و بپرسیم که آیا آن کره خاکی ولی مغرور و مرکز جهان در هیئت بطلمیوسی است؟ یا سیارهای است فروتن در منظومهای خورشیدی و پارهای از کهکشان پهناور؟ این پرسشها با این هدف همراه هستند که دریابیم در سخن وی با مکان و زمان واقعی روبروئیم. یا این که خیالپردازی و گمانهزنی هنوز بخشی از واقع بینی را در اشغال خود دارند؟
فاعل شناسا، خلاصه در نگاه مردانه
مطلب سروش نمونه مناسبی برای بررسی است. برای آن که دریابیم حقوق بشر در نگاه سنتی( اگر مفهوم دستمالی شده نگرش ارتجاعی را نخواهیم بکار بریم) به چه تقلیلگراییهایی تن در میدهد. تقلیلگرایی که فقط مرد را معادل بشر و همطراز آدمی میداند تا برای زن و زنانگی جایی جز موضوع بودن نماند.
سروش در رابطه با پرسش مکان و زمان واقعی، در حقیقت، اکثریت یا بیشینه جامعه ما را جدی نمیگیرد. یعنی نه نیمه دیگرانسانی(زنان) را در نگر میآورد و نه جوانان جامعه را که بیش از سه پنجم افراد کشور هستند. بنابراین بدام نگرشی غیر واقعی و غیر اجتماعی میافتد. یا بقول روزنامه نگاران قانونی در ایران، جناحی و سیاسی عمل میکند. چرا که مخاطب سخن خود را نه در "سپهر همگانی" یا اذهان عمومی که در نهانگاه هجرههای حوزوی میجوید. همان مخاطبی که از روزن منافع فرقه خود در پی سلطه بر همگان است. مخاطب سروش این و آن مجتهد و فقیهای است که در نهادها و بنیادهای مذهبی به کمین خوشباشی و لذت نشسته و برای زندگی دیگران نسخه مُردن دشوار میپیچد.
باری. آن سروش در دام مخاطب حاشیه نشین افتاده، برای آن که سلاح طرف مقابل را از دستش در آورد (فرض بگیریم این طرف مقابل، حضرت آیتالله الُعُظما ایکس یا مثلا مصباح یزدی است) مطلب خود را با نقل قولی از پیامبر عرب شروع میکند. اینکه او گفته به "سه چیز" علاقه دارد. از این "سه چیز"، یکی زن است.
بدین ترتیب لزومی به اشاره ندارد که از اینجا، یعنی از اول مقاله، سنگ بنای شیء و موضوع بودن نیمی از انسانها ، یعنی زنان، گذاشته میشود. سروش مینویسد:" آن حدیث معروف پیامبر را همه شنیدهایم که: سه چیز را در چشم من آراستهاند و محبتشان را در دل من نهادهاند:زن، عطر و نماز".(منبع یادشده، ص7)
البته در همان منبع نقل قول ، یعنی حدیثهای نبی، رهنمود های مشابهی نیز موجود است. "رهنمود"هایی که مثلا زن و سگ را با اعطای صفتهایی چون سلیطه و درنده با دیوار شکسته یکی میگیرند و همردیف میکنند. از آدم مومن، یعنی مردان، نیز خواسته میشود که از این "چیزها" خود را در امان نگه دارند. حکم معروف پرهیز پیروان از معاشرت و نزدیکی با این"چیزها" که البته در دوران ما دیگر کسی بدان اعتنا نمیکند.
منتها لحن لالایی وار افسانه گویی نباید ما را با خود به دیار خواب و بیهوشی ببرد. این که گیج شویم و ندانیم و نپرسیم از آن پیروان اولیه. پیروانی که از جمله بی شفقتترین جنگجویان یورشگری بودهاند که تاریخ سرزمین ما به خود دیده است. کسانی که غارت و چپاول ملک و مال دیگران را پی میگرفتند و هنگام سیطره ازعمل و "بحث شیرین" تجاوز دریغ نداشتند.
اگر سروش با نقل قول یادشده در آغاز مطلبش بتواند طرف مقابل خود را مرعوب کرده و از پاسخگویی بیندازد، اما هنوز در مقابل دستدرازیهای وی به حقوق زنان کاری نکرده است. چرا که شریعت اسلامی دست مردان، تا چه رسد به آخوند و عالم خویش، را باز گذاشته است تا زنان را همچون شیء به غنیمت گیرند. هر چه دسترسی به صندوق بیت المال بیشتر امکان صیغه وسیعتر. اینجا بهشت مردان است. نه آن بهشت گمشده "میلتون" که به هنگام روایت سفر و چارهجوییهای شیطان، از جاذبه هوش ربای حوا هم میگوید.
جالب این که در چارچوب آن بهشت مردانه، یعنی "وقتی به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند"، استفاده از غنیمت زنانه منافاتی با آن شاهد بازی ایام طلبگی یا طالبانی ندارد. اثر خواندنی و خندیدنی "سرای دیگر" آیت الله دستغیب، به واقع چیزی از وعده حوریان و غلمان کسر نکرده است. به ویژه که نزدیکی جنسی موعود در بهشت خیالی آیت الله چندین و چند سال به درازا میکشد و حوریان اهدایی پس از هر نزدیکی دوباره به شکل آکبند و باکره خود عرضه میگردند. این افسانهها، برای مردمی که نه محاسبه بلدند و نه زیر و بم درست آن مراسم را میشناسند، البته مسحور کننده است. معلوم نیست که روایت "سرای دیگر" چرا تا به حال خوراک آن دسته داستانهای علمی- تخیلی نشده که پورنو گرافی را هم در خود جا میدهند.
باری، بین این شروع مقاله و آن حُسن ختام پایانش، سروش مضمونهای دیگری کوک میکند که کمتر از قبل مسئله ساز نیستند. از جملهی این مضمونها، گزارش ناقصی از برداشتهای ادبی – فرهنگی است که پس ازتسلیم اسلامی ایرانیان در مورد زن رواج یافته است. در این رابطه نوشته است:" ادبیات ما هم از اندیشهها و اشعار عاشقانه مشحون است که اگر پارهای از آنها متوجه زیبایی به معنای مطلق باشد، قطعا پارهای ازآنها متوجه و مخصوص زن است".
نهاد و گزارههای نقل قول اخیر از سخن سروش، آنقدر عام و کلی هستند که توافق و مخالفت نسبت به آنها هیچ دردی را دوا نمی کند.
امروزه، البته اگر جناب سروش دغدغهی معاصر بودن را داشته باشند، برای ادبیات، دستکم، یک تقسیم بندی عمومی داریم. تقسیمبندی که با صفتهای کلاسیک و مُدرن مشخص میشود و در معنای ضمنی خود، برای ایفای نقش زنان در عرصه ادبی، یک فاصله زمین تا آسمان را در بردارد. اگر ادب کهن به خاطر قدر قدرتی استبداد مردانه به حضور زن فضای لازم را نداد، زنان در مُدرنیته ادبی، هم به لحاظ کمی و هم از منظر کیفیتی، در حال رسیدن به جایگاهی در خور هستند. کافی است در این رابطه، یعنی از منظر سرشماری زنان، یک تذکره شاعران قدیم را با آنتولوژی ادبیان مُدرن قیاس کنیم.
از این نکته گذشته، در سخن یادشده از سروش تعمدی حس میشود که تمثیل آدم عصا قورت داده در موردش صدق میکند. به رغم وجود پژوهشهای قدیمی و نو دربارهی امرد دوستی و شاهدبازی در ادب کلاسیک، او هیچ اشارهای به وجود انواع همجنس گرایی ندارد. وی این واقعیت را به راحتی کنار میگذارد که بخشی از ادبیات عرفانی و نیزنظم سرایی فارسی را به خود اختصاص داده است.
عملکرد سروش را چه ناشی از دروغ مصلحتی بدانیم و یا در جهت لاپوشانی، در هر دو شکل، کمکی به بازگشایی گره رفتارفرهنگی ما نمیکند. رفتاری ریاکارانه که نتیجه واپس زدن رانش( غریزه) همجنس گرایی بسیاری از انسانها و نیز تکفیر آن در ذهنیت عمومی است. شاید پیشنهاد توجه به بررسیهای روانکاوانه، از فروید تا لاکان و ازویلهلم رایش تا میشل فوکو، برای درد عاطفی و عارضههای روحی دوستداران "جامعه باز" پوپری و پراگماتیستهای زرنگ وطنی التیام بخش باشد. کسی چه میداند؟
البته تا بدین گرههای فرهنگی بصورت صریح پرداخته و روش بازگشایی علمی آن در سطح علنی آموزش داده نشود، مسئلهای حل نخواهد شد. به دست دادن جمعبندی از وضعیت فرهنگی، آن گونه که سروش انجام میدهد، نه تنها چاره ساز نیست بلکه به ابهام بیشتری میانجامد.
در این رابطه نوشته است:" در فرهنگ ما مساله زن همیشه واجد پیچیدگی ناهنجار و دل آزار و نفاق آلودی بوده است".( همانجا) آنگاه سخن خود را چنین ادامه میدهد:" در همین جامعه کنونی ما هم این مساله به وضوح دیده میشود. من تصور میکنم کمتر جامعهای در جهان باشد که مساله زن این قدر که برای جامعه ما حساس است، در آن اهمیت داشته باشد و در عین حال این همه در مورد آن پرده پوشی ظاهرسازانه صورت گیرد و چنان وانمود شود که گویی مساله حل شده است. همین تبعیضها و جداسازیهای بی معنایی که عدهای میان زنان و مردان پدید آورده و میآورند، از نهایت مشغولیت ذهنشان به این مساله حکایت میکند و نشان میدهد که هنوز مساله حل نشده است".( همانجا)
در هیچ جایی ازمطلب "در ستایش عشق زمینی" جناب سروش، مثل این اشاره سر بسته به"عدهای" که در واقع مجری آپارتاید جنسی هستند، نکتهی قابل بحث نهفته نیست. اشاره به ضمیر نامشخص افرادی نامعلوم، فقط بیان ترس نویسنده نیست. این که مبادا مجریان قانون نظام حاکم را بیدار و متوجه خود کند و ترحم ما بیرون گود نشستگان را جلب. مشکل اینجا است که درآن اشاره به نامعلومی، یک مرکزغیبی مراد و منظور نشده است. هیولای پوشاک اجباری و شعار یا روسری یا توسری را همه رویت کردهاند. این معلوم بودن ایراد را با هزار ضمیر نامشخص نمیتوان پوشاند.
اینجا به واقع همان دوزخ درونی توبه کاران، مانع هرگونه روشن بینی و صراحت بیان شده است. در ضمن وجدان توبه زده یکی از ابزارهای تنازع بقایش را در رد گُم کردن باز مییابد. رد گُم کردن در اینجا صرف زدودن اثر همکاری با فرقهای است که یکی از دستاوردهای به قدرت رسیدنش، بستن دانشگاه بود.
در این مکان، برخلاف یورش به "محله بدنام"، احساس گناه شهوت زدگان حرف اول را نمیزد. ولی هیجان زدگی بقدرافراطی بود که فرد دانشگاه دیده را در تیشه به ریشه زدن غیرتمند سازد. او که "پاکسازی" دانشگاه را از ذات اصلیاش به پیش برد. دیگر از زمان مطلب کانت در مورد "جدل دانشکدهها" میدانیم که ذات اصلی دانشگاه در وجود تنوع افکار، رقابت علمی و نیز موجودیت افراد ناهمنوا با زورگویی و انحصار طلبی است.
اما در زمانه شورای اسلامی انقلاب فرهنگی، پیشرفت به معنای گرایش به تحول و ترقی نبود. جنگجویان بنیادگرا چهار نعل بسوی قهقرا میشتافتند. طنزتلخ قضیه در این بود که آن را عملکرد فرهنگی خواندند و پروژه بصورت رسمی از سوی مهندسان مشاورحاکمیت مورد تائید قرار گرفت. آن گزینگویی چه نغز اینجا مصداق مییابد که گفته، آرمانگرایان برای رسیدن به بهشت خود، گاهی جادهی جهنم را هموار میکنند. گزارشی از این "ترقی معکوس" را رُمان قرن بیستم در خود جا داده است. اثر "ما" ی زامیاتین یا "1984" جورج اُرول نمونههایش هستند.
پس از لاپوشانی رفتار پرسنل نظام خلیفگانی ( یا به عبارت مصطلح جمهوری اسلامی) و پنهان کردنش در پشت خواست "عدهای" نا مشخص که از نظر قانون جزایی معلوم نیست حقوقی یا حقیقی هستند، سروش به سراغ ادبیات میرود. آنهم ادبیات خودمان. جالب این که همین "خودمان" هم تا به آخر نا متعین میماند. چرا که عارف و شاعر با این که برای "ما"( یعنی در اصل برای جناب سروش) فهمیدنی است که "به چه میاندیشیده و دربارهی چه سخن گفته است" اما سخن را چند پهلو بیان داشته است. بنابراین دوباره پنبه رشته شده به دست باد سپرده میشود. زیرا آن فهم بدست آمده از سخن عارف و شاعر دود شده و به هوا میرود. یاد بازی بچگانه بخیر که میخواندند چرخ - چرخ عباسی، و در دایرهای سر به هوا میچرخیدند.
پس از این مکث و تامل در ادبیات خودمانی، سروش نگاهی میکند به قرآن. بقول خودش از خدا جملهای نقل میکند. جملهای بزبان عربی است . ترجمهاش را چنین بدست میدهد:" یعنی محبت پارهای از امور( چیز اینجا به امورتبدیل میشود) را خدا در دل مردم( البته خواهیم دید که مردان یگانه معادل مردم هستند) افکنده است: چون زنان و فرزندان و سیم و زر و دام و کشت و..."
البته سروش از آن "حُب الشهوات" مشهود در جمله عربی، فقط محبت اش را جدی گرفته و به فارسی برگردانده و شهوت را حذف کرده است. آنگاه با جمع بستی سر انگشتی، چنین جملهای را ارائه میدهد که: " زن دوستی امری خدا داده است". در پس این همه شگرد و شعبده، آن سروش از پا نیفتاده در دعوای جناحهای نظام اسلامی، به پرسش زیر میرسد که،" آیا چیزی به نام عشق بین زن ومرد به احاظ دینی و اخلاقی قابل تائید و توصیه است یا نیست؟"
به راستی باید بدین همه جرات روشنفکرانه آن هموطن نو مسلمان بالید که پاسخگویی را به مخاطب جناح دیگر میسپارد و ادامه حیات عشق را یک پا در هوا نگاه میدارد. این امید واهی به فتوایی اصلاح شده از جانب سرنخ کشان حوزه در مورد رفتار عاشقانه است.
خواننده محترم، مشکل را در مییابد که یکی و دو تا نیست. برای همین از خیر پرسش زیر میگذریم که اختلاط دین و اخلاق و نیز حکم دادن بر پایه همطرازی ایندو، در کتابخانهای از بحث مکتوب را پیش چشم میگشاید. بحثی که در تاریخ فلسفه برای جدا بودن و منفک دانستن این دو حیطهی متفاوت انجام گرفته است. کمترین دستاورد آن بحثها جلوگیری از سوءاستفاده دین فروشان بوده است که احکام شرع خود را به نام ضرورت اخلاقی به خورد جماعت ندهند. بی آن که "ضرورت اخلاقی" به خودی خود امری مجاب کننده باشد.
به ادامه مطلب سروش برسیم که از آن پس به داستان توجیه تراشی عرفا برای عشقورزی گریز میزند. یعنی بهانه قرار دادن عشق زمینی که به سودای دستیابی به عشق آسمانی انجام گرفته و انجام میگیرد. اما آنچه با گمانهزنی و در موقعیتی معلق و وارونه صورت گیرد، دستاوردی بهتر از این ندارد که جای واقع و خیال را عوض کند. چنان که عشق زمینی، قابل لمس و در دسترس تجربه، انگ مجاز و دروغین میخورد و فقط به صورت پل گذری برای رسیدن به عشق آسمانی در میآید.
در اینجا سروش، در تداوم سنت معمول از ما بهتران، خود را بی نیاز از استدلال آوردن و برهان دیده و میبیند و تکرار ابیاتی از سعدی، حافظ و مولوی را برای اثبات منظور خود ابزار میکند. یعنی این نقالی همان جواب دندان شکنی است که برازنده مخاطب مستقیم من است! من آنم که رستم بود پهلوان!
در کنار به دست دادن تعریفهای مثبت و منفی ازعشق، که "علاقه داشتن به مال و ملک و شغل و علم و کارو...نیست" و نیز "به آدمی سیری میدهد و نه گرسنگی و به او آرامش میبخشد نه اضطراب"، سروش تکخال همیشگی تقلیلگرایان را از آستین بیرون میکشد. وی امر مطلوب خویش را قدسی میکند.
تعریف عشق از جانب او که به نازلترین سطح درد دلهای روزمره در آمده بود با یک شعبده ناگهان به امر مقدس بدل میشود. امر مقدسی که در رودر رویی با فقهای فتوا دهنده باید به کمک او آید. در این میان اما توهم یا خوشخیالی سروش آشکار میشود. وقتی به آنان(فقها) پیشنهاد میکند "عبوس نباشند و تنگ خُلقی و کج حوصلگی و بد رفتاری" نکنند. منتها لحن پیشنهاد او به مردان فرتوت حوزه برای رعایت حال عشق، لبریز از باید و نبایدها است.
انگار سروش هنوز درنیافته که گفتمان عاشقانه در پی فرمانروایی نیست تا با باید و نبایدها حکم دهد و حکومت کند. چه نتیجهای از این تقلای بی حاصل سروش میشود گرفت؟ وقتی او، بجای عقب نشانی شریعت خشک از عرصه عمومی و باز کردن فضا برای تناوردگی عاشقانه، هنوز آب در هاون میکوبد و در پی شیره مالیدن بر سر فقها است. فقهایی که شیره مالی بر سر دیگران را از همان دوران طلبگی میآموزند.
یگانه خواستهای که از جناب سروش میشود داشت این است: لطفا یکبار "رسوایی عشق زمینی" را تجربه کرده و در ضمن از آن ، یعنی از عشق، ابزار دعوای جناحی در نظام خلیفگانی نسازید!
پانويس ها:
1. برای شناخت بیشتر در این رابطه به مقالهی بو اوتاس، استاد دانشگاه سوئد، با عنوان "سفر به جهان دیگر، در سرایش کهن پارسی" میتوان رجوع کرد. نشریه ایران شناسی، 1377، سال دهم، ص 311 تا 326، این مطلب را با ترجمهی داریوش کارگر درج کرده است. نمونهی "پی د اف" شده آن در اینترنت و در زیر نام مترجم موجود است. از نکات چشمگیر این مقاله از جمله تائید و تاکید مکرری است بر شرح سفر ارداویراف به" جهان نامریی" که همچون منبع الهامی برای دانته در نوشتن "کمدی الاهی" دانسته شده است. روایتی مهم در ادب مغرب زمین که از سه فضای فردوس و برزخ و دوزخ خبر میدهد. اما آنچه علت تفاوت روایت دانته با آن روایت زرتشتی برگزیده است، حضور معشوق جاذبی است با نام بئاتریس. زیبا رویی که از ویرژیل تا آن ایتالیایی (دانته) از دست جور کلیسا به غربت پناه برده را به خود جلب کرده است.
2. نشریه مدرسه، تهران، سال دوم، شماره سوم، اردیبهشت 1385
3. معناهای عشق، خوانشی از متنهای فلسفی، عرفانی و ادبی، انتشارات آرش، سوئد 2008
4. در مطلبی با عنوان "حضور بی رحم تیشه تخریب"، مندرج در سایت گویا نیوز،21 آبان 1387، به حملهی فرهادپورپاسخ میدهد که او را به پیاده شدن از رکاب اتوبوس انقلاب متهم کرده است.
http://www.mehdi-estedadishad.de/
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |