آرشيو آثار نويسنده در اين سايت
درک نادرست از جامعۀ سکولار غربي
و نشناختن سرشت
اسطوره ای انديشۀ شرقی
گفتگو با يدالله موقن
گفتگو کننده: محمد رضا ارشاد
پرسش: شما در برخي از نوشته هايتان، به اسطورهاي بودن ساخت تفكر روشنفكران ايراني اشاره كرده ايد، دراين مفهوم چه مرادي از اسطوره داريد و چگونه آن را در ساخت تفكر روشنفكرانايراني دخيل ميدانيد؟
پاسخ: چنانچه كسي كتاب فلسفة صورتهاي سمبليك: انديشة اسطورهاي را بخواند و دقيقاً به ساختار انديشة اسطورهاي و انديشة علمي واقف شود و مبادي فرهنگهاي شرق و غرب را از طريق مطالعۀ كتاب مذكور دريابد و چنانچه مباحث كتاب ديگر كاسيرر كه به قلم اينجانب به فارسي برگردانده شده يعني فلسفة روشنگري را مورد تعمق قرار دهد، در خواهد يافت كه كساني چون يوسف خان مستشار الدوله (نويسنده رسالۀ يك كلمه) ميرزا ملكم خان، ميرزا آقا خان كرماني، شيخ احمد روحي، احمد كسروي، جلال آل احمد، احمد فرديد، احسان طبري، سيد حسين نصر، فريدون آدميت، احسان نراقي، داريوش شايگان، مهندس مهدي بازرگان وعلي شريعتي درك درستي از مبادي فرهنگ اسلامي و ايراني و تفاوتش با فرهنگ غربي نداشتهاند. بنده اين ليست بلند بالا را از آن رو ذكر كردم كه همه طيف ها را در بر بگيرد. مثلاً مرحوم مهدي بازرگان با آنكه در فرانسه ترموديناميك خوانده بود و استاد همين رشته در دانشگاه بود چون فيلسوف علم نبود از ساختار انديشة علمي درك درستي نداشت و از آن سو چون درك علمي- فلسفي استواري نيز در مباحث ديني نداشت، دو قلمرو فكري متفاوت را در ذهن خود چنان در هم خلط كرده بود كه انسان حيرت ميكند.
همين خلط اسطوره و سياست وعلم در آثار شريعتي مشهود است. مرحوم شريعتي آن چنان مجذوب كمونيسم و فاشيسم شده بودكه در جيب چپ عباي هر پيامبري، در هر دوره تاريخي كه مي خواهد ظهور كرده باشد، يك مانيفست كمونيست ميگذاشت و يك نبرد من هيتلر در جيب راست عبايش. درك او از دين و پيامبري نه درك سنتي بود و نه درك علمي. او شيفتهايدئولوژيها يا اسطوره هاي سياسي قرن بيستم شده بود و ميخواست تعاليم پيامبران را به قالب آنايدئولوژي ها بريزد. در آثار او ميان شخصيتهاي اساطيري و شخصيتهاي تاريخي تمايزي نيست. اين نكته كه آيا پيامبري مانند ابراهيم كه در دوره باديه نشيني به سر ميبرده است، ميتواند افكاري مانند كارل مارکس قرن نوزدهمي اروپا داشته باشد يا انبياي بني اسرائيل ميتوانسته اند يهودستيزاني مانند نازي ها باشند هرگز به خاطر او خطور نميكرد. او مكتبي كمونيستي – فاشيستي درست كرده بود و پيامبران را بدانجا ميفرستاد تا تعليم ببينند؛ واين كار بسيار خطاست.
ميگويند او جامعه شناس دين بود. نخستين درس در جامعه شناسي اين است كه هر پيامبري در ميان قوميكه ظهور كرده ناچار بوده است در حدود فهم آن قوم سخن گويد. جامعه شناسي دين، پيامبران را در متن اجتماعشان قرار ميدهد نه آنكه از آنان ايدئولوگ هايي از نوع احزاب كمونيستي يا فاشيستي بسازد. جامعه شناسي دين مانند ديگر شاخه هاي علوم اجتماعي و انساني بر بينش سكولار بنا شده است اما ذهن شريعتي همه چيز بود جز سكولار! درد شريعتي درد علم و دانش نبود؛ او تجددستيز و غرب ستيزي بود كه ميخواست از دين بهره برداري سياسي كند مانند مرحوم بازرگان. همين موضوع در مورد مرحوم جلال آل احمد هم صادق است.
اگر به بحث تباين علم و اسطوره باز گرديم يكي از مقولههاي اساسي در تفكر اسطورهاي و تفكر علمي، عليت است. اما الگوي عليت در علم و اسطوره متفاوت است. عليت در علم، از نوع مكانيكي، ساختاري، تاريخي، آماري، اجتماعي، روان شناختي ونظيراينهاست. اما در اسطوره عليت هميشه يك شخص است. اين شخص ميتواند جادوگر قبيله باشد يا ميتواند يكي از شياطين يا ايزدان باشد. در پاسخ به پرسش قبلي گفتم كه اسطوره براي شناخت جهان، آ نرا زير سلطۀ خدايان و شياطين قرار ميدهد؛ سپس از طريق اعمال آنان و نسبت دادن هر واقعهاي به آنان، جهان را درك مي كند. همين نگاه را روشنفكران ما نسبت به امور سياسي و ديني و فرهنگي دارند. روشنفكرايراني وقتي به دنبال علت ميگردد اين علت هميشه برايش يك شخص است واين شخص نيز جادوگر دشمن است. او جهان سياست را زير سلطه قدرتهاي استعماري قرار ميدهد و همه حوادث را، حتي حوادثي را كه خود او در آنها نقش موثري داشته است، به آن قدرتها نسبت ميدهد و آن حوادث را كار آنان ميداند. يعني او آمريكا، انگليس و روسيه را يك شخص ميبيند. گرچه خدايان و شياطين تفكر اسطورهاي، اين جهاني و زميني شده اند اما فرم و شكل شان تغييري نكرده است. محتواي اسطوره عوض شده ولي فرم آن دست نخورده بر جاي مانده است.
پرسش: چرا جهان بيني اسطورهاي در تفكر ايراني به نظر شما هنوز جايگاه نخستين را دارد؟
پاسخ: علت اساسي آن بازنمايها يا تصورات قوميماست كه سلطه اش بر ذهنايراني پا برجاست واز هزاران سال پيش تا كنون تغييري در آن پديد نيامده است. اين تصورات اسطورهاي طي هفتاد، هشتاد سال گذشته با ورود ماركسيسم و فاشيسم بهايران مقاومتر و متحجر تر نيز شده اند. بنابراين اسطوره هاي سياسي قرن بيستم بر كشور ما تاثير بسيار مخربي داشته اند.
نيروهاي سنت پرست، جبهۀ ملي و حزب توده هر يك به سهم خود و بنابر مقاصد خويشاين اسطوره ها را پروردهاند. حزب توده، اسطورۀ كمونيسم و اسطورۀ سوسياليسم تحقق يافته (يعني نظام شوروي پيشين)، اسطورۀ ماركس و انگلس و لنين و استالين را تبليغ ميكرد و همواره از توطئه امپرياليست ها سخن ميگفت، ولي از مقاصد استعمار ي روسيه دفاع ميكرد. جبهۀ ملي نيز اسطورۀ مصدق و اسطورۀ مبارزۀ ضد استعماري را در بوق وكرنا ميدميد واين سه جريان، همه عقب ماندگي كشور و كشورهاي آسيايي و آفريقايي را به پاي قدرتهاي استعماري ميگذاشتند. جلال آل احمد غرب زدگي را نوشت وبخش بزرگي از جريان روشنفكريايران را به اردوگاه ارتجاع برد. علي شريعتي اسطوره هاي شرقي را با اسطوره هاي سياسي در هم آميخت و معجون عجيب و غربي درست كرد كه نتيجه اش گيج كردن خواننده و زدودن عقل و شعور از او بود. بدين ترتيب اسطوره هاي كهن مقاومتر شدند واسطوره هاي سياسي جديد را نيز به خدمت خود گرفتند. جريان روشنفكريايران كه از اول هم پايه فرهنگي محكمينداشت وايدئولوژيك زده بود و تفكر اسطورهاي وجه غالب تفكر در آن بود، بيش از پيش بهاين شيوه تفكر راه داد و در آن مستغرق شد. روشنفكر اروپايي ثمره دوران روشنگري است يعني حاصل عصر فلسفه و عقل گرايي قرنهاي هفدهم و هجدهم است؛ روشنفكري اروپا وارث ولتر، لاك، هيوم ،هولباخ، ديدرو و كانت وامثالهم است. روشنفكري اروپا خرافه ستيز و سنت شكن است، روشنفكرايراني، سنت پرست و غرب ستيز است. آن عقل گرايي و مباني تئوريك كه بستر پرورش روشنفكر غربي است در كشور ما وجود خارجي ندارند. درايران روشنفكر كسي است كه به ميراث ملي بنازد و هر كمبودي را در فرهنگ و جامعه خود به پاي استعمار غرب بگذارد. روشنفکر ايراني هميشه دنبال رهبراني رفته است که پرچم دار رويارويي با غرب بوده اند و نگهبان سر سخت سنت و دشمن آشتي ناپذير مدرنيته.
پرسش: بد نيست كمياين موضوع را از نظر گاه كاسيرر بشكافيم. طبق ديدگاه كاسيرر اساطير هر ملت، تاريخ آن را رقم ميزنند. به نظر شما در مقايسه با يونان كه تفكر فلسفي و آزاد از درون انديشة اسطورهاي جوانه زد، چرا درايران چنين اتفاقي رخ ننمود؟ ايا بايداين دو نوع تحول فكري را در ساختار اساطير آنها (يونان وايران) جستجو كرد يا در عوامل ديگري؟
پاسخ: گمان ميكنم جامعۀ ايران باستان نيز مانند جامعۀ اسرائيل باستان بر شالودۀ دين بنا شده بود نه بر پايۀ فرهنگ. در عربستان نيز جامعه بر پايۀ دين اسلام شكل گرفت. در چنين جوامعي فرهنگ و دولت زير سلطۀ تفكر ديني قرار دارند. كتابهاي مقدس چارچوب تفكر را مشخص ميكنند كه فراتر رفتن از آنها گناهي نابخشودني تلقي ميشود كه مجازات سختي در پي دارد. قوانين شرع وجود دارند كه تقدس جاوداني و ابدي دارند و در خصوص آنها چون و چرا نبايد كرد. كاست روحانيون وجود دارد كه امور ديني و قضايي وفرهنگي جامعه و حتي عزل و نصب مقامات سياسي را در دست خود قبضه كردهاند.
اما در يونان باستان و رم باستان چنين وضعي را مشاهده نميكنيم. جامعه هاي يونان باستان و رم باستان. جوامعي لائيك (ياغير ديني) بودند. چيزي به نام قوانين شرع وجود نداشت كه حاملانش روحانيون باشند. كتاب مقدسي نبود كه چارچوب انديشة ديني و غير ديني را تعيين كند. عقل ميتوانست در همه امور چون و چرا كند و به كنكاش بپردازد. ولي درايران باستان مغها و موبدان عقل را زنجير كرده بودند. در يونان با هراكليتوس و افلاطون انديشة فلسفي از درون انديشة اسطورهاي سر بر كشيد. فيلسوفان پيش از سقراط با همان روشي كه امور طبيعي را بررسي كرده بودند امور ديني و سياسي را نيز بررسي كردند. انديشة هندي همه چيز را سيال و ناپايدار ميدانست و انديشة چيني همه چيز را پايدار و تغييرناپذير تصور ميكرد؛ اما انديشة يوناني در جستجوي پايداري در ناپايداري بود، در پي يافتن امر تغييرناپذير در تغييرات بود؛ يعني ميخواست قوانين حاكم بر تغييرات را بيابد.
براي انديشة ايراني كه نبرد اهورا و اهريمن را حاكم برجهان ميدانست، ميبايست انديشة يوناني عجيب و غريب بوده باشد. پانتئون يا بارگاه خدايان المپ برخلاف اهورا و اهريمنايراني يا يهوۀ يهودي مطيع قوانين طبيعت شد. ارادۀ خدايان يوناني، بر خلاف ارادۀ خدايان ديگر اقوام، نميتوانستند قوانين طبيعت را نقض كنند. اين موضوع اين معني را ميرساندكه انديشة عقلي يا فرهنگ بر اساطير يا دين يوناني غلبه يافته و دين زير دست فرهنگ قرار گرفته بود. زبان يوناني نيز براي تفكر فلسفي بسيار انعطافپذير بود. با پيدايش تفكر فلسفي، اساطير و سنت نقد شدند و تقدس خود را بيش از پيش از دست دادند. انديشة فلسفي به بحث در مباني حكومت سياسي پرداخت و بر شيوۀ حكومت كردن تاثيرگذاشت. به سخن ديگر، فرهنگ، دين و سياست را زير سلطه خود گرفت. اما درايران باستان موبد موبدان قدرتمندترين ومتنفذترين فرد در كشور بود. موبدان نه تنها حاملان دين و فرهنگ بلكه كارگزاران حكومت نيز بودند يعني در ادارۀ كشور نقش اول را داشتند.
ميبينيم كه اساطير يك قوم، تاريخ آن قوم را پيشاپيش رقم ميزنند. گمان نميكنم چيزي به نام تفكر عقلاني- انتقادي درايران باستان وجود داشته است. در يهوديت نيز وضع مانند ايران بوده است؛ يعني بر پايۀ دين، جامعه شكل گرفته بود و دين، شكل حكومت و فرهنگ را معين كرده بود. اسلام نيز مانند يهوديت است. درجامعهايران باستان و اسرائيل باستان و جوامع اسلامي، چه در گذشته و چه در حال، دين تعيين گر فرهنگ و حكومت ونظام قضايي بوده است. بعضي از جوانان كشورمان دچاراين توهم شدهاند كه ما پيش از اسلام فرهنگ عقلاني درخشاني داشتهايم و حملۀ اعراب بهايران اين فرهنگ درخشان را از ميان برده است. گرچه اين احساسات درك شدني است، اما بايد گفت كه در ايران پيش از اسلام هم موبد موبدان وموبدان نفسها را بريده بودند وخونها را در شيشه كرده بودند. علت پذيرش اسلام از سويايرانيان به خاطراين بود كه آيين زرتشتي مقاومت چنداني در برابر پيشروي اسلام نشان نميداد، و از لحاظ سادگي مانند اسلام بود. فرهنگ پيشرفتهاي حاميآيين زرتشتي نبودكه بتواند مقاومت كند. تفكرايراني سراسر خرافي بود و موبدان بهايراني اجازه تعقل نداده بودند. آنچه بود خرافات بود و خرافات. اسطورۀ سوشيانت هنوز هم بر سير تاريخايران فرمان ميراند. ميبينيم كه اساطير يك قوم، تاريخ آن قوم را رقم ميزنند و سير آن را پيشاپيش معين ميكنند.
پرسش: آيا تبادلات فرهنگي ما با يونان و بويژه تفكر وانديشة يوناني، چه در پيش از اسلام و چه در دورۀ اسلامي، زمينهاي جهت رشد عقلگرايي و فرديت و تفكر در زمينۀ دين باستانيايران و در حوزه تفكر اسلامي، براي نمونه در آراي متفكراني چون ابن سينا، فارابي و يا در منازعات كلاميمعتزله و اشاعره و ... فراهم نساخت؟
پاسخ: در پاسخ به پرسش پيشين گفتم كه درايران، چه پيش از اسلام و چه پس از آن، دين تعين گر فرهنگ و ساخت حكومت و نظام قضايي بوده است. دين زرتشتي و اسلام اجازه نميدادند كه پيروانشان فرهنگ ديگري را بپذيرند. متفكراني مانند ابوريحان بيروني، ابنسينا، فارابي، جرجاني و زكرياي رازي از فرهنگ دينيايران برنخاستند، آنان دست پروردگان فرهنگ يوناني بودند؛ وازاين رو در معرض انواع تهمتها و تحقيرها قرار داشتند. ابوريحان بيروني در ديباچۀ كتاب تحديد نهايات الاماكن لتصحيح مسافات المساكن مينويسد:
«چون در كار مردم اين روزگار مينگرم ميبينم كه همگان در همه جا سيماي ناداني به خود گرفتهاند و با اصحاب فضل دشمني ميورزند و هر كس را كه به زيور دانش آراسته است ميآزارند و گونه گونه ستم و بيداد دربارۀ او روا ميدارند.(...) دراين باره بر مركب هم چشميسوارند و از هر فرصتي براي بيشتر نمودن اين آزمندي بهره ميگيرند؛ و كار به جايي كشيده است كه يكباره دانشها را ترك گفتهاند و به خدمتگزاران دانش بيزاري مينمايند. كساني ازايشان كه دراين راه زيادهروي پيشه كردهاند، دانش را به گمراهي نسبت ميدهند تا همانندان نادان خود را به آن دشمن سازند و به آن رنگ بد ديني مي زنند.»
ترجمة آثار فيلسوفان يوناني در زمان مامون خليفه عباسي صورت گرفت ولي هم زمان با آن، متشرعين نيز به مخالفت با فلسفه برخاستند و فلاسفه را ملحد و زنديق خواندند. در ميان دانشمندان قرنهاي چهارم تا ششم هجري كمتر كسي را ميتوان سراغ گرفت كه به كفر و زندقه و الحاد متهم نشده باشد. از اوايل قرن چهارم هجري تا امروز كتابهاي زيادي در رد فلسفه و علم يوناني و غربي نوشته شده اند كه شايد كتاب غربزدگي جلال آل احمد يكي از موارد اخير آن باشد.
شهاب الدين ابوحفض عمر سهروردي عارف قرن ششم هجري(۵۳۹-۶۳۲) در كتاب رشف النصايح الايمانيه و كشف الفضائح اليونانيه، فلاسفه يونان و ابن سينا و فارابي و ديگران را«منافقان زمانه» و«مخانيث دهريه» مينامد و خليقه الناصر الدين الله را ستايش بسيار ميكند كه به اعدام مآثر فلاسفه دست يازيده است. او كتاب شفاي ابن سينا را كه كتاب شقا ميناميد به آب بشست. خاقاني در ذم و رد فلسفه يوناني و تحقير فيلسوفان ميگويد:
مركب دين كه زادۀ عرب است داغ يونانش بر كفل منهيد
و يا:
فلسفي گرچه نيست اميرالنحل همچو زنبور نامسلمان است
ميبينيم كه از همان آغاز علم و فرهنگ يوناني را زائدهاي بيگانه با اعتقادات ديني تصور ميكردند و آن را چيزي مذموم ميدانستند كه ميبايست هر چه سريعتر از شرش خلاصي يافت. در چنين جايي نميتوان از تفكر آزاد و رشد فرديت سخن گفت.
ترجمة آثار يوناني به عربي نيز موضوع پيچيدهاي است. اين آثار نخست به سرياني ترجمه ميشدند، سپس از ترجمة سرياني به عربي بازگردانده ميشدند. مسلماً نه زبان عربي با زبان يوناني خويشاوندي داشت ونه تفكر عربي با تفكر يوناني شباهت. ازاين رو فلسفة يوناني در روند ترجمه به عربي تغيير معنا ميداد و بار اوليۀ خود را ديگر نداشت. زبان فلسفي يوناني از مفاهيم اسطورهاي يوناني تكوين يافته بود؛ اما اساطير يوناني يعني تفكر اسطورهاي يوناني با تفكر اسطورهاي عربي قرابتي نداشت، ازاين رو تاريخچۀ مفاهيم فلسفي يوناني با تاريخچۀ اصطلاحاتي كه در زبان عربي براي آن مفاهيم جعل شدهاند همخواني ندارند. به همين سبب توشهيكو ايزوتسو، اسلام شناس ژاپني، فلسفة اسلاميرا نظامي از واژهها و اصطلاحات مبهم و نيمه شفاف ميداند. همين ابهاميكه در ترجمة آثار يوناني به عربي وجود دارد، در ترجمة آثار فلسفي به زبان فارسي يا شرحي كه بر آنها نوشتهاند نيز موجود است.آيا دانشنامه علايي تاليف ابن سينا همان وضوحي را دارد كه ترجمة آثار يوناني به زبانهاي اروپايي دارا ميباشند؟ ايا كتاب فن سماع طبيعي تاليف ابن سينا كه مرحوم محمدعلي فروغي آن را از عربي به فارسي برگردانده است همان شفافيتي را دارد كه مثلاً ترجمه انگليسي فيزيك ارسطو به زبان انگليسي داراست؟ شايد وقت آن رسيده باشد كه از بعضي توهمات ذهني رها شويم و كار علم و فلسفه را جديتر بگيريم.
پرسش: امروزه در مقايسه با گذشته ترجمه و چاپ متون فلسفي و انسانشناسي غرب ما را تا حدودي با بنيانهاي فكري و اجتماعي غرب آشنا كرده،آيا فكر نميكنيد كهاين مسئله (يعني آشنايي با غرب) ما را از شيوه تفكر حكمي يا اسطورهاي يا عرفاني دور كرده باشد؟
پاسخ: ترجمه متون فلسفي به فارسي براي تغيير دادن شيوۀ تفكر ما نابسندهاند. ما به خاطر ساختار اسطورهاي تفكرمان از متون فلسفي استنباطهاي غلطي ميكنيم. آقاي داريوش شايگان كه نامشان بر خواص و عوام آشناست در كتاب خودشان بت هاي ذهني و خاطره ازلي از كتاب كاسيرر فلسفه صورتهاي سمبليك: انديشه اسطورهاي نام ميبرند ومطالبي از آن را نقل ميكنند كه براي من كه مترجم كتاب به فارسي هستم حيرت آور است. ايشان همه چيز را در هالهاي از تقدس قرار ميدهند و در فضاي قدسي سير وسلوك ميكنند. اما كاسيرر در كتاب ياد شده ميگويد: چون انديشه اسطورهاي فاقد ابزارهاي تحليلي و انتقادي است همه چيز را در هالهاي از تقدس و رمز و راز قرار ميدهد ولي رمز و رازي وجود ندارد.
وقتي داريوش شايگان برداشتتش از كتاب كاسيرر وارونه باشد واي به حال خوانندۀ ميان مايۀ متون فلسفي. بنده كسان زيادي را ميشناسم كه كتابهاي فلسفي را ميخوانند: اما پس از خواندن آنها، حرفهاي كليشهاي هميشگي خود را تكرار ميكنند. اين وضع بيانگر اين است كه كتابهاي فلسفي را خوانندۀ ايراني چندان در نمييابد و بر ساخت انديشه اش نيز اثر گذار نيست. ترجمة آثار دكارت را مثال ميزنم: آيا ترجمة فارسي آنها همان تاثيري را دراينجا داشتند كه در تفكر اروپايي بر جاي گذاشتند؟ مسلماً نه! وقتي ميگوييم ساخت تفكر ايراني اسطورهاي است يكي از پيامدهاياين ساخت اسطورهاي اين است كه تفكر استدلالي برايش اگر محال نباشد لااقل مشكل است، تا چه رسد بهاينكهاين ساخت ذهني بتواند نظامهاي فلسفي را درك كند و به نقد بكشد. تفكر در فرهنگ ما هنوز شكل منطقي و سيستماتيك پيدا نكرده است.
پرسش: در همين رابطه، برخي براي ارائه شيوۀ تفكر در شرق و از جمله ايران به تفكر عرفاني و حكميشرق در برابر تفكر عقلاني غرب روي آوردهاند واين دو شيوه را در حكم جنبه هايي از بيان وجود انساني دانستهاند؛ لذا مدعي گشتهاند كه بايد از تفكر فلسفي- حكميدرايران سخن گفت نه از تفكر فلسفي ناب.آيا شما بهاين شيوۀ نگاه و تحليل معتقديد؟
پاسخ: همان گونه كه اقوام گوناگوناند، فرهنگهايي كه ميآفريند نيز متفاوتاند. زادگاه تفكر فلسفي يونان باستان است. درايران باستان، هند، چين، مصر و بينالنهرين تفكر اسطورهاي- ديني حاكم بوده است. شايد بتوان گفت كه هند زادگاه تفكر عرفاني- فلسفي است. تفكر حاكم بر جامعۀ ما پيش از اسلام تفكر شديداً متحجر زرتشتي بوده است و پس از اسلام نيزاين تعصب شديد را به اسلام سرايت ميدهد. براي گريز ازاين تعصب وتحجر، بعضي كسان به عرفان روي ميآورند. ولي عرفان بر تفكر عقلاني استوار نيست بلكه بر احساس تكيه دارد. مولوي ميگويد: «پاي استدلاليان چوبين است.» و بارها فيلسوفان را با عنوان «فلسفيك» به تمسخر ميگيرد. پس عرفان نيز در عقل ستيزي و علم ستيزي همسنگر تفكر اسطورهاي بوده است. تفكر فلسفي ميخواهد بر پايه يك يا چند اصل، نظاميفكري براي تبيين امور بر پا دارد. چنين تفكر سيستماتيكي با ساخت تفكر ما بيگانه است. شايد بگوييد ابن سينا و فارابياين كار را كردهاند. در پاسخ بايد گفت كه فلسفة ابن سينا و فارابي نيز التقاطي اند و يكدست و همساز نيستند. فلاسفۀ اسلامي شارح فلسفة يوناني و بويژه فلسفة ارسطو بودند ولي خود نظامي فلسفي بنا ننهادند.
دراينجا شايد ذكراين نكته بي ربط نباشد كه دانشمنداني مثل بيروني و خيام به رغم نبوغي كه در نجوم و رياضيات داشتند فاقد آن توانايي فكري بودند كه از چارچوب جهانبيني ارسطويي- بطلميوسي گاميفراتر نهند و نظام زمين- مركزي را كنار بگذارند و نظرية خورشيد- مركزي را،كه قبلاً آريستارخوس اهل ساموس ارائه داده بود، احيا كنند. ولي كوپر نيك اين شجاعت فكري را داشت كه نظام زمين- مركزي را مردود بداند. ميبينيم كه حتي ابوريحان بيروني و خيام نيز نتوانستند نوآوري لازم را داشته باشند.
گفتيم كه زادگاه تفكر فلسفي يونان باستان است. بعداً اين ميراث به قرون وسطاي مسيحي ميرسد و شكل متحجري پيدا ميكند تا اينكه دكارت ظهور ميكند و اعلام ميدارد كه بايد عقل را از پيشداوريهايي كه آن را تيره و تار كرده است پاك كرد و بايد عقل را محك قرار داد و اعتقادات سنتي و مراجعي مانند كتاب مقدس، پاپ، و حكومت را كه نيرويي خارج از عقل انساناند مردود شمرد و به جز عقل خود به چيز ديگري اعتماد نكرد. با دكارت فلسفة جديد پا به عرصه وجود ميگذارد و به سلطۀ خرافات در اروپا پايان ميدهد.آيا هيچ يك از فيلسوفان جوامع اسلاميجرئت در افتادن با سنت را داشته است؟ بعضي ها ممكن است بگويند حلاج بر بالاي دار رفت. ولي حلاج عارف بود ونه فيلسوف؛ و در تاريك انديشي و عقل ستيزي اگر از متشرعين افراطي تر نبوده ملايم تر نيز نبوده است. كتابهاي حكميمانند جاويدان خرد ابن مسكويه، سياستنامه خواجه نظام الملك و نصيحه الملوك غزالي، اندرزنامه و كتابهاي امثال و حكم اند نه آثاري فلسفي مانند كتابهاي جمهوري و قوانين افلاطون يا كتاب سياست ارسطو يا روح القوانين منتسكيو.
ذهن روشنفکر ايراني زنداني اسطوره هاست و ذهنيتي پيش مدرن است. اين ذهنيت پيش مدرن را بازنمايي هاي جمعي ما ايجاد مي کنند.
پرسش: پس به نظر شما ما هنوز به درك مدرنيته نرسيدهايم و نتوانستهايم هنوز شالودهاي استوار براي رهايي تفكرمان از قيد اسطوره فراهم سازيم. فكر ميكنم كه بنابراين شما بحث و بررسي درباره فلسفه و ادبيات پسامدرن در جامعه ما را گونهاي برخورد خردستيزانه با مقولههاي مدرنيته ميدانيد و آن را بحثي انحرافي قلمداد ميكنيد؟ درست است؟
پاسخ: مدرنيته در كشور ما خود را پيش از انقلاب مشروطه به صورت نوگرايي ديني نشان داد. نوگرايي در دژ تفكر سنتي شكاف ايجاد كرد. شكست ايران در برابر روسيه، ورشكستگي جهان كهن را در برابر جهان نو لااقل بر خواص آشكار كرد. چارهاي نبود جزاينكه جامعۀ ايراني راه ترقي در پيش گيرد. انقلاب مشروطه برخاسته از همين نياز بود. اما انقلاب مشروطه پيش رس بود و وارداتي. مباني آن حتي براي خواص نامفهوم بود تا چه رسد به عوام. مخالفان مشروطه و درصدر آنان شيخ فضل الله نوري درك درستتري از پيامدهاي قانون گذاري، آزادي خواهي و برابري داشتند تا هوادارن مشروطه. همين مخالفتها سبب شد كه انقلاب مشروطه راديكال نباشد و از همان آغاز با ارتجاع سازش كند و خواستههاي ارتجاع را نيز برآورده سازد. اما هنوز انقلاب مشروطه بر پاهاي خود نايستاده بود كه نيروي تازه نفسي براي تخطئه نظام پارلماني و دموكراسي به ميدان آمد و در جنگ با مُدرنيتة محافظه كار و ناتوانايران به ياري ارتجاع نيرومند شتافت. اين نيروي تازه نفس كه ادعاي علميبودن هم ميكرد ماركسيسم- لنينيسم بود كه دموكراسي را مسخره ميكرد و نظام پارلماني را پديدهاي بورژوايي ميدانست. دولت پارلماني را نمايندۀ منافع بورژوازي ميشناخت و آن را وسيلۀ سركوب پرولتاريا ميدانست. ارتجاع متكي به سنت بود ولي ادعاي علميبودن نميكرد، اما كمونيسم اين ادعا را نيز داشت. پيوند ناميمون ارتجاع و چپ از همين هنگام در تاريخايران بسته ميشودكه عواقب شومي براي جامعۀ ايران داشته است. هدف كمونيستها انقلاب سوسياليستي و سرنگوني حكومت بود و ميخواستند با معجزۀ برقراري ديكتاتوري پرولتاريا نه تنها عقب ماندگي فرهنگي، اقتصادي و سياسي و اجتماعي ايران را از ميان ببرند بلكه بهشت ايجاد كنند. الگوي آنها دراين خصوص ديكتاتوري استالين در شوروي بود و بهشتي كه او در آنجا ساخته بود! البته بعداً الگوي مائو و الگوي ششلول بندهاي آمريكاي لاتين جاي الگوي استالين را گرفتند. مدرنيته كه از همان آغاز ورود خود بهايران مباني نظرياش درك نشده بود وشديداً محافظه كار و ترسو بود اكنون از دو سو مورد حمله قرار ميگرفت: ارتجاع و ماركسيسم- لنينيسم.
اسطورههايي كه ماركس و انگلس ساخته بودند در غرب به خاطر رشد عقلانيت خريداري نيافت؛ اما در شرق كه تفكر اسطورهاي حاكم بود اين اسطوره ها مورد توجه قرار گرفت. با انقلاب اكتبر۱۹۱۷ جامعۀ سنتي و عقب ماندۀ روسي با مستعمراتش در قفقاز و آسياي ميانه زره ماركسيسم – لنينيسم به تن كرد. البته روسيه نسبت بهايران و كشور آسياي ميانه و قفقاز پيشرفته بود؛ اما نسبت به جوامع غربي، جامعه اي عقبمانده و سنتي بود. پس از روسيه، جامعه عقبماندهتر از روسيه يعني چين زره ماركسيسم- لنينيسم را به تن كرد.
اكنون جنگ ميان عقب ماندگي و مدرنيته را جنگ ميان سوسياليسم و امپرياليسم ناميدند. كشورهاي عقب ماندۀ سوسياليستي كشورهاي عقب مانده و مستعمرات غرب را بر ضد غرب شوراندند. اكنون عقب ماندگي كشورها نه تنها پديدۀ زشتي نبود، بلكه عقب ماندگي به عنوان فرهنگ بومياقوام تقديس ميشد؛ و مدرنيته متهم بهاين ميگرديد كه ابزار امپرياليستها براي نابودي فرهنگهاي بومياست. دراين ميان مرحوم مصدق زمان نخست وزيري را به دست ميگيرد و شعار ملي كردن شركت نفت را سر ميدهد وتب غرب ستيزي را در جامعۀ ايران بالا ميبرد. وجه اشتراك اين سه جريان ارتجاع، حزب توده و جبهه ملياين بودكه همه غرب ستيز بودند وغرب را مسبب همه عقب ماندگيهايايران و شرق ميدانستند. سازمانهاي فاشيستي،كه خصلت اصليشان بيگانه ستيزي است، نام جبهه ملي (National Front) را بر خود ميگذارند. آيا مصدق و ديگر رهبران جبهه ملي اين عنوان را از سازمانها ي فاشيستي غربي اخذ كردهاند يا نه، موضوعي است كه بنده نميدانم. ولي مسلم است كه مصدق ليبرال به معناي غربي نبود كه خواهان برقراري دولتي لائيك، مبتني بر نظام پارلماني و متكي بر قوانين موضوعه باشد. او محافظه كار و سنت پرست بود نه سنت ستيز و هوادار مدرنيته. ذهنيت مصدق، ذهنيتي اسطوره اي و عقب مانده بود مانند ذهنيت مهندس بازرگان. با مصدق هدف انقلاب مشروطه که اخذ فرهنگ و تمدن غربي بود به گور سپرده شد و رويارويي با غرب جاي آن را گرفت. ما شاهد موضع گيري هاي فوق ارتجاعي جبههۀ ملي در مقاطع گوناگون بوده ايم. شايد مصدق بيشتر تحت تاثير موسوليني بود تا استالين. پايگاه طبقاتي جنبش فاشيسم، خرده بورژوازي سنتي است و مصدق نيز به خرده بورژوازي سنتي تكيه ميكرد. با ملي شدن شركت نفت ذهن اسطوره ساز ايراني در خصوص اين واقعۀ نه چندان مهم اسطورههاي عجيب و غريبي ساخت. پيروان مصدق، سقوط او را «هبوط » از بهشت مي دانند.
اكنون نبرد با غرب و با مدرنيته را سه جريان دنبال ميكردند: نيروهاي سنتي، پيروان مصدق و نيروهاي چپ. شاه هم ميگفت: من«پدر ملتم» و قانون اساسي را قبول ندارم زيرا منطبق با مقامي نيست كه شاه در جامعۀ سنتيايران داشته است؛ و اين قانون اساسي از قانون اساسي بلژيك برگرفته شده است. ميبينيم كه همه، دموكراسي ليبرالي را مردود ميدانستند. اصلا پيش از انقلاب كسي درباره دولت لائيك و جامعۀ لائيك بحث نميكرد. شايد اصلا ًاين اصطلاحات را كسي نشنيده بود. همه بحثها بر سر مبارزات ضد استعماري و ضد امپرياليستي بود. رژيم گذشته نيز غرق در شكوه و جلال دورۀ هخامنشي بود. مثلاً جشن دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهي ميگرفت اما تاريخ دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهي خود يكي از بزرگترين دروغهاي تاريخي است كهايراني ساخته است. كشوري كه در پيش از اسلام چندين قرن زير سلطۀ سلوكيان بوده است و پس از سقوط ساسانيان چندين قرن زير سيطرۀ اعراب به سر ميبرده و پس از سقوط امپراتوري عرب زير يوغ تركهاي آسياي ميانه قرار گرفته است، از چه تاريخي و چه تداوم تاريخي ميتواند سخن بگويد؟ از كدام استقلال ميتواند داد سخن بدهد؟ درچنين فضايي كه نيروهاي مختلف اجتماعي و سياسي ساخته بودند چگونه ميشد از دموكراسي، حقوق بشر، تحمل عقايد مخالف، و مداراي ديني و تالرانس سخن گفت؟ اين فضاي آكنده از نفرت به غرب و هرچه غربي است انقلاب سال ۱۳۵۷ را پديد آورد. رژيم شاه مظهر وابستگي به غرب و غربزدگي شناخته ميشد. گرچه رژيم شاه در جنگ با مدرنيته خود در كنار ساير نيروها قرار داشت ولي بعضي مظاهر مدرنيته، البته به شكل بسيار محافظه كارانه، اجازه تجلي پيدا ميكردند. شاه فقط ارتشي مدرن ميخواست، اما مباني نظري مدرنيته را نميپذيرفت. اين نکتۀ بسيار مهم را بگويم که ايران در زمان هايي هم که اقتدار داشته اقتدارش نظامي بوده نه فرهنگي. مُدرنيتة شاه و رضا شاه مُدرنيتة ساختاري بودند يعني نهاد هاي مدرن مانند دبستان و دبيرستان و دانشگاه وآرتش ودواير دولتي ايجاد شدند؛ اما ذهنيت مدرن يا سکولار بطور گسترده در جامعۀ ايران نهادينه نشد؛ همچنان که در ترکيه نهادينه نشده است. با پيروزي انقلاب، نيروهاي سنتي و چپ و پيروان مصدق با مسائلي رو به رو شدند كه در خواب هم نميديدند. رژيم گذشته را از ميان برده بودند اما با روشهاي سنتي هم نميشد جامعه را اداره كرد. كم كم كمونيستها دريافتند كه تصوراتشان منطبق با واقعيت نيست. مصدقي ها ديدندكه با قطع يد استعمارگران، ايران بهشت نشده است. نيروهاي سنتي، با مسائلي روبه رو شدند كه در كتابهاي قدما نيامده بود، بنابراين راه حلي براي آنها در دست نداشتند. فضاي قبل از انقلاب از ميان رفته بود.
پرسش: يعني پس از انقلاب دوباره تقابل سنت و تجدد مطرح شد، به نظر شما چرااين گونه شد وآيا دراين فضاي نوپديد پس از انقلاب ما توانستيم تعادل و هماهنگي بيناين دو (سنت و تجدد) برقرار كنيم يا آنكه دچار همان دور سابق شديم؟
پاسخ: اين تقابل از آن رو دوباره سر بر كشيد كه بخشهايي از جامعه و شيوۀ ادارۀ كشور به وضع پيش از انقلاب مشروطه بازگشته بودند. خطر نوعي توتاليتاريسم وجود داشت. بعضي از روشنفكران كه خطر توتاليتاريسم را دريافته بودند، دست به انتشار كتابهاي ضد ماركسيستي زدند. كمونيسم و فاشيسم توسط بخشي از روشنفكران فرهيخته مورد نقد نظري قرار گرفتند. كم كم آثار فروپاشي در نظام حاكم بر اروپاي خاوري و شوروي پيشين مشهود ميشد. افيون ماركيسسم- لنينيسم، اثر خود را از دست ميداد و براي نسل جوان ديگر جاذبهاي نداشت.
رومانتيسيسم انقلابي كه مادر فاشيسم و كمونيسم است ديگر رمقي برايش باقي نمانده است. بعضي ازماركسيستها ونيروهاي سنتي، نياز به افيون جديدي داشتند تا آن را جايگزين افيون پيشين كنند، اين افيون تازه پست مدرنيسم بود. بعضي از ماركسيستها همچنان به ماركسيسم پايبند مانده اند وحوزۀ عمل ماركسيسم را از حوزۀ نظري آن جدا ميدانند. اما بايد بهاين ماركسيست ها گفت مگر ماركسيسم بيش از هر نظرية سياسي ديگري به وحدت نظريه با عمل معتقد نيست؟ پس اگر ماركسيسم در عمل شكست خورده و جز اردوگاه كار اجباري و كشتارهاي چند ميليوني و توتاليتاريسم ارمغان ديگري به بشر ارزاني نداشته است از چسبيدن به آن چه فايدهاي متصور است؟ اگر قبلاً نيروهاي سنتي و كمونيستها، مدرنيته را به عنوان فرهنگ منحط غرب و بورژوازي محكوم ميكردند و آن را محكوم به نابودي ميدانستند، اينك پست مدرنيسم همين را ميگويد. پس بايد پست مدرنيسم را عَلَم كرد. اكنون كه نظام كمونيستي فروريخته است مشاهده ميكنيم كه كمونيسم جز تقويت نيروهاي عقب ماندۀ جامعه و حمايت از مظاهر سنتي، هيچ دستاوردي براي كشورهاي آسياي ميانه و قفقاز نداشته است. اگر ديگر كمونيسم نيست كه پشتيبان نيروهاي ارتجاعي باشد پس بايد به پست مدرنيسم روي كرد.
استقبال بيش از اندازهاي كه در كشور ما از پست مدرنيسم ميشود ناشي از روح غرب ستيز و مدرنيته ستيزايراني است. تا چند دهه پيش جوانانايراني با مائوئيسم و كاستروئيسم همدلي داشتند. مدتي ژان پل سارتر به خاطر ماركسيست بودنش و هياهوهايي كه بر پا ميكرد مورد توجه جوانان از جمله خود من بود. امروز به دنبال همان جريان نام فوكو و دريدا و امثالهم بر سر زبانهاست. ما هميشه به دنبال مد هستيم واين بار نيز مد از پاريس آمده است. پست مدرنيسم دنباله جريان اگزيستانسياليسم است و ريشه هايش نيز در رومانتيسيسم قرار دارد و ذاتا جنبشي ديني است كه از الهيات مسيحي برخاسته و دشمن عقل و علم است. همۀ پست مدرنيست ها به آثار هگل و ماركس و نيچه و هايدگر ارجاع ميكنند، يعني به آثار كساني استناد ميكنند كه به نوعي با نازيسم و كمونيسم ارتباط داشتهاند. ما هم كه از همه لحاظ در كشوري عقب مانده زندگي ميكنيم بايد افيوني در اختيار داشته باشيم كه مظاهر عقب ماندگي خود را توجيه و تقديس كنيم.پس از ماركسيسم، چه افيوني گيراتر از پست مدرنيسم؟!
اما شايد بنده بيش از هر كس ديگري دراين كشور به مباني فلسفة پست مدرنيته پرداخته باشم. مسلماً ميپرسيد چگونه؟ انجمن بين المللي ارنست كاسيرر كه مركز آن در دانشگاه هايدلبرگ آلمان است سايتي به همين نام دراينترنت داير كرده است كه كاسيررشناسان جهان درباره جنبه هاي مختلف فلسفة كاسيرر به بحث و تبادل آرا ميپردازند. بنده نيز در آن سايت نامهاي با عنوان«مترجم فارسي» گذاشته ام و در آن گفته ام كه جلد دوم فلسفه صورتهاي سمبليك: انديشه اسطورهاي كاسيرر و نيز كتاب لوسين لوي- برول به نام كاركردهاي ذهني درجوامع عقب مانده، ما را در فهم شيوۀ تفكر غير غربي ياري ميدهند و دين كاسيرر را به لوي- برول بيش از آن دانسته ام كه تاكنون گفته شده است و خواهان مطالعۀ تطبيقياين دو متفكر شده ام.
در همين سايت شخصي به نام دنيس وب پرسشي بااين عنوان مطرح كرده است: «دين پست مدرنيسم به كاسيرر»، او ميگويد:
«با برگزيدن چنين عنواني براي پرسش خود صرفاً ميخواسته است اين نكته را خاطر نشان كند كه چگونه انديشة پست مدرن بسيار شبيه به توصيف كاسيرر از آگاهي اسطورهاي است. درون مايۀ نوشته هاي پست مدرن در آميختن تقابلها است. (در انديشة اسطورهاي نيز امور متناقض مانعه الجمع نيستند.) گويي پست مدرنها عمداً تلاش ميورزند تا آگاهي اسطورهاي را باز گردانند يا لااقل ادامه حيات آن را ممكن سازند.جالب ميبود چنانچه در مييافتيم كه چه موقع كتاب فلسفه صورتهاي سمبليك به فرانسه ترجمه شده است. زيرا يا پست ساختار گرايان (post- structuralists) بويژه دريدا، بيآنكه دين خود را به كاسيرر اذعان كنند تحت تاثير فلسفه صورتهاي سمبليك بوده اند يا آن كه انديشه هاي كاسيرر بخشي از روح زمان بوده است.»
استيو لوفتز كه اخيراً ترجمة مكرري از كتاب منطق علوم فرهنگي كاسيرر ارائه داده است و نيز كتابي با عنوان ارنست كاسيرر، تكرار مدرنيته تاليف كرده ومقالات زيادي هم درباره كاسيرر به زبان فرانسه نگاشته است در همان سايت يعني«انجمن بين المللي ارنست كاسيرر» در پاسخ بهاين پرسش ميگويد:
«اين كه چه موقع كتاب فلسفه صورتهاي سمبليك كاسيرر به زبان فرانسه ترجمه شده موضوع چندان مهمينيست؛ زيرا برجسته ترين خوانندگان فرانسوي كساني مانند مرلو- پونتي، لاكان، فوكو و دريدا ميتوانستند آثار او را به زبان اصلي يعني آلماني بخوانند. اما در خصوص دين پست مدرنيست ها به كاسيرر بايد گفت كه واضح است كه انديشه هاي كاسيرر تاثير بسيار مهميبر آثار متفكران نامبرده داشته اند. علاوه براين واضح است كه انديشه هاي كاسيرر بخشي از انديشه ها و سمت گيري زمان او هستند (همچنان كه نظرية او دركتاب منطق علوم فرهنگي نشان ميدهد). مثلاً نقد او از بحران عقلانيت، نقد او از نظرية هوسرل دربارۀ نشانه در جلد سوم فلسفه صورتهاي سمبليك، بي شك مشابه نقدهاي دريدا ازمباحث مذكورند.»
پس كاسيرر شناسي مانند لوفتز معتقداست كه پست مدرنيست ها وامدار كاسيرر هستند. يكي از مباحثي كه پست مدرنيستها مطرح ميكنند نسبيت فرهنگي است. اين نسبيت فرهنگي شامل نسبيت زباني، نسبيت شناخت شناسي و مانند اينهاست. اما لوسين لوي- برول و كاسيرر آثار خود را به بررسي همين مباحث اختصاص داده اند. بدون خواندن فلسفه صورتهاي سمبليك كاسيرر و بويژه جلد دوم آن انديشه اسطورهاي و بدون خواندن كاركردهاي ذهني در جوامع عقب مانده اثر لوي- برول سخن پست مدرنيست ها چندان فهم پذير نيست. پست مدرنيست ها بر خلاف لوي – برول و كاسيرر ارج بيشتري براي آگاهي اسطورهاي قائل اند تا آگاهي علمي؛ و ذهنيت ابتدايي را برتر از ذهنيت مدرن ميدانند. پست مدرنيست ها حرف هاي سورئاليست ها و دادائيست ها را تكرار ميكنند و مانند
اگزيستانيساليسم ژان پل سارتر هياهوي زيادي آن هم فقط در كشور ما به پا كرده اند. پست مدرنيستها مانند بعضي از مرتاضان هندي كه اعلام ميكنند جهان تا چند روز ديگر نابود خواهد شد، پايان مدرنيته يا پايان جامعۀ مدرن را اعلام مي دارند و فاجعه، يا شايد هم رستاخيز، را نزديك ميدانند.
پرسش: بنابراين شما معتقديد كه ما هنوز در فضاي تفكر سنتي- اسطورهاي سير ميكنيم و به درك پويا و ژرفي از مدرنيته نرسيدهايم و به نظر شما مكتبهاي فكري و فلسفي مدرن و پسامدرن براي ما حضوري اسطورهاي مييابند. اكنون در پايان گفتگو، اجازه بدهيد از شما بپرسم كه چگونه ميتوان از ذهنيت اسطورهاي به ذهنيت عقلاني و منطقي رسيد و به نظر شما آيا ميتوانيم از سلطۀ اسطوره در ساخت تفكرمان بكاهيم؟
پاسخ: دكارت در تفكر اروپايي تحول عظيمي ايجاد كرد. فلسفة دكارت با اين اصل موضوعه آغاز شده بودكه هر انساني بايد در زندگي خوديكبار همۀ آن چيزهايي را كه آموخته است فراموش كند وهمه مراجع مانند كتاب مقدس، پاپ و كليسا و فرمانروا را مردود بشناسد و باقدرت سنت در افتد. اين درخواست دكارتي به منطق و به نظرية جديدي در شناخت ودر رياضيات ودر متافيزيك انجاميد و حتي جهان سياست و علم حقوق را نيز دگرگون كرد. كاسيرر در كتاب فلسفه روشنگري در خصوص يكي از جنبه هاي انقلاب دكارتي مينويسد:
« دكارت ميپندارد كه شناخت انسان در معرض توهمات چند لايهاي قرار دارد .اما شناخت، خود مقصر است اگر بگذارد كهاين توهمات و فريبها او را از جادۀ حقيقت به در برند، زيرا منشا فريب در حواس يا در خيال است. اما خطا، به معناي لغزش در داوري است و داوري يك عمل آزاد عقل است. پس عقل بايد به طور مستقيم پاسخگوي چنين لغزشي باشد. خرد ميتواند و ميبايد از داوري خودداري كند اگر دانسته هايي كه به او ارائه شده اند براي داوري واقعي و به دست آوردن قطعيت ،كامل نباشند. خرد فقط زماني در دام خطا و عدم قطعيت در داوري گرفتار ميشود كه به طور پيش رس و قبل از آنكه مقدمات لازم فراهم باشند حكم كند. گناه اين گرفتاري نه به گردن نارساييهاي فهم بلكه بر عهدۀ قصور اراده است. وظيفه اراده اين است كه راه شناخت را نشان ميدهد و اراده اين قدرت را دارد كه هرگز حكمي نكند مگر آنكه بر پايۀ مفاهيم روشن و متمايز باشد.»
كدام يك از روشنفكران مااين اصل دكارتي را مد نظر دارد؟ آيا فرهنگ جامعۀ ما، افراد را تشويق ميكند كه شك دستوري دكارتي را به كار برند؟ يا بر عكس به آنان تعبد و اطاعت كوكورانه از سنت را تحميل ميكند؟ ايا دانشجو طبق اصل نخست براي ورود به دانشگاه گزينش ميشود يا طبق رويۀ دوم؟ آيا دانشجو در دانشگاه فرا ميگيرد كه انتقادي بينديشد؟ اي كاش به جاي آنكه متفلسفان ما سنگ هايدگر و دريدا و فوكو را به سينه ميزدند، سنگ دكارت را به سينه ميزدند. شايد در آن صورت انديشة علمي و صحيح را فرا ميگرفتيم. همين اصل دكارتي را فلسفه روشنگري ميپذيرد و به كمك آن به قاعدهاي رهنمون ميشودكه كانت آن را سرشت روشنگري مينامد. «روشنگري بيرون آمدن انسان از قيومتي است كه خود بر خويش تحميل كرده است. قيومت يعني ناتواني انسان در به كار بردن فهم خود بدون راهنمايي ديگري» آيا فرهنگ ما اين شعار روشنگري را كه ميگويد: «شجاع باش و فهم خود را به كار بر» دستور العمل تربيت دانش آموز و دانشجو قرار داده است؟ يا برعكس؟!
پيش از انتشار اسطورۀ دولت،كتاب ديگر كاسيرر فلسفة روشنگري به ترجمه بنده منتشر شده بود. چنانچه به ريشه هاي كمونيسم، فاشيسم و ناسيوناليسم توجه كنيم در خواهيم يافت كه آبشخور آنها رومانتيسيم است. هيچ كس نميتواند ادعا كند كه لنين يا هيتلر، پيرو جان لاك يا گروتيوس يا منتسكيو بوده اند. گروتيوس و لاك و ديگر متفكران عصر روشنگري پدران دموكراسي و ارائه دهندگان نظرية حقوق بشر و شهروندي بودهاند. ما بايد به آثار گرانقدر متفكران قرنهاي هفدهم و هجدهم اروپا توجه بيشتري مبذول داريم. نظرية دولت مبتني بر قرار داد،كه هگل و ماركس و رومانتيكها آن را تخطئه كرده اند، اساس محكمي براي يك حكومت دموكراتيك است. نظرية حقوق بشر و شهروندي ميتواند شالودۀ استواري براي تدوين قوانين اساسي كشورها باشد. قانونگذاري نبايد ناقض حقوق بشر و شهروند باشد. نظرية دولت مبتني بر قرارداد و نظرية حقوق بشر و شهروند، ضامن خوبي براي دموكراسي و حفظ حقوق افراد هستند. در نظرية دولت مبتني بر قرار داد، دولت فقط نمايندۀ مردم است و بنابر ارادۀ آنان زمام امور را در دست دارد و بنابر ارادۀ آنان نيز كنار ميرود و دولت ديگري برگزيده ميشود. اين نظرية هيچ منشا اسطورهاي يا فوق بشري براي دولت قائل نيست.
مشكل امروز ما تنش ميان سنت شرقي و مُدرنيتة غربي است. البته ناگفته نماند كه سنت ديرپاي ما نيز براي دفاع از خود در برابر مُدرنيتة غربي، از كمونيسم و فاشيسم و ناسيوناليسم يعني ديگر پديدههاي ضد مُدرنيتة غربي چيزهايي را اخذ كرده است. ما با سنت مبرا از نفوذ ايدئولوژيهاي ارتجاعي غربي رو به رو نيستيم. معضل عقب افتادگي ما در همۀ زمينه ها ناشي از تفكر اسطورهاي حاكم بر ذهنمان است. معضل كنوني ما تقابل ميان انديشة اسطورهاي و انديشة علمي- انتقادي است. مشكلات عقب ماندگي جامعه را فقط با شناخت كامل انديشة اسطورهاي و فرقش با انديشة علميميتوان برطرف كرد. شناخت ما از مُدرنيتة غربي و مبادي مدرن فرهنگ غرب بسيار سطحي است. بنده به سهم خود براي كمك به فهم مبادي تفكر و فرهنگ خودمان و مبادي تفكر وفرهنگ غربي تا كنون سه كتاب از ارنست كاسيرر را ترجمه كرده ام، يكي فلسفه روشنگري، ديگري جلد دوم فلسفه صورت هاي سمبليك: انديشه اسطورهاي و سومياسطورۀ دولت. اين سه كتاب ميتوانند بحث سنت، مدرنيته، انديشة اسطورهاي، انديشة علمي، استبداد ودموكراسي را عمق بيشتري ببخشند و مشكلات عقب افتادگي ما را از ديدگاه تازهاي ببينند.
برگرفته از سايت «نيلگون»:
http://www.nilgoon.org/archive/yadollahmoughen/pages/yadollahmoughen_998.html
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |