آرشيو آثار نويسنده در اين سايت
انتخابات نبود، انقلاب مخملي بود
مهرانگیز کار
انتخابات نبود، انقلاب مخملي بود. سياهان آمريکايي نمي توانستند سيل اشک را کنترل کنند. جمعيت سفيد پوست، حتي دوستداران اوباما، با حيرت به اشکريزان و حالت هيستريک هموطنان سياه پوست شان مي نگريستند. نسل هاي جوان و سفيد که حوزه هاي رأي گيري را در دوراني که سياهان از حق رأي محروم بودند نديده اند، باورشان نمي شد که بخش عمده اي از جمعيت کشورشان تا به اين اندازه عقده حقارت بر هم انباشته داشته باشد. انقلاب صحنۀ عقده گشايي است. وقتي دموکراسي در دسترس است، انقلاب نرم و مخملين مي شود و، در غياب دموکراسي، از کشته پشته مي سازد.
منتظر بودم انتخابات انجام بشود؛ با انقلاب نرم و مخملي مواجه شدم ـ همان که امنيتي هاي ايران از ترس آن خواب شان آشفته شده و پياپي بگير و ببند مي کنند تا مبادا انقلاب مخملي با دسيسه چيني های آمريکا راه خانه هاي آنها را پيدا کند. غافل مانده اند که انقلاب مخملي در جوامع توسعه يافته مدني اتفاق مي افتد و در جوامعي که از نبود جامعه مدني رنج مي برند، هر آنچه ممکن است اتفاق بيفتد رويدادهايي است از جنس شورش و خشونت و درگيري هاي خياباني.
بگذريم و بازگرديم به انقلاب نرم و مخملي آمريکا؛ به انتخاباتي که از نگاه من انقلاب بود. قلب آمريکا از هيچان اين انقلاب داشت از سينه بيرون مي جهيد. در انتخابات که قلب اينگونه پر طپش نمي شود و چشم اينگونه سيل اشک روان نمي کند.؛ زنان صيحه نمي کشند؛ مردان هاي هاي گريه نمي کنند. اصلاً به مردم کنيا چه ربط دارد که براي انتخابات آمريکا پايکوبي کنند و روز پنج شنبه بعد از پيروزي اوباما را تعطيل عمومي اعلام دارند. آنچه ديدم و شنيدم شباهتي به انتخابات نداشت، انقلاب کنترل شده اي بود با زواياي تاريخي و سياسي معين. با انگيزه هاي نژادي و انساني. آن را نسل هاي جوان آمريکا سازماندهي کردند. مي شود اسمش را گذاشت ترکيبي از فوران خشم تاريخي پارۀ مؤثري از جمعيت که از دوران بردگي همچنان فروخورده بود و فوران خشم ملي که با احساس بي اعتباري آمريکا در جهان و از دست دادن احترام بين المللي در آميخته بود. نديده بودم در لحظۀ اعلام نتايج انتخابات زنان و مرداني از حالات هيستريک ملتي خبر بدهند که تا آن لحظه در اختفا بود.
اوباما هنگامي که به نام رئيس جمهور وارد صحنه شد با دو دختر کوچک سياهپوست و زني نامتعارف، با حرکاتي فاقد قيد و بندهاي مقامات رسمي، رفت پشت شيشۀ دو جداره ضد گلوله ايستاد تا سخن بگويد. در فاصلۀ شمارش آرا از نامزدها در ملاء عام خبري نبود و چند ساعتي مي گذشت. اينک چهرۀ اوباما تکيده و بي خون شده بود. گويي همراه با مردمي که مي گريستند و آنها را روي صحنۀ تلويزيون هتل محل اقامت ديده بود، بسيار گريسته بود. مي توانستي ترس از آن همه عشق و اميد را که نثارش مي شد در ته چشمانش ببيني.
او، در محاصرۀ بلاياي طبيعي، سياسي، اقتصادي و اجتماعي، مقرر شده است اعجاز کند. چگونه؟ اين سوال به اندوهي تبديل شده بود و تلاش مي ورزيد اندوه را با "شما مي توانيد" و "ما مي توانيم" از نظر پنهان دارد. وقتي از برندۀ انتخابات معجزه مي طلبي، اين ديگر انقلاب است و همان بستر تاريخي خطرناکي است که هر کس در جاي رهبر انقلاب در آن حضور پيدا مي کند دو راه بيشتر پيش رو ندارد: يا بايد سر سپردۀ شوريدگي ها بشود و دنباله روی حرکت هاي افراطي، يا بايد همۀ جوانب را بنگرد و انقلابيون شوريده حال را به درجه اي از سرخوردگي برساند که به او پشت کنند.
ما هم يک انقلاب که به صورت انتخابات ظهور کرد داشتيم. يادتان مي آيد؟ اصلاحات را مي گويم و باقي قضايا!
امروز که اين يادداشت را مي نويسم نخستين صبح بعد از انتخابات است. روز پنجم نوامبر است. پرتاب شده ام به روز پرشوري از سال 1376 شمسي. به نظرم مي رسد يک خاتمي ديگر در نقطه اي از جهان که کمترين شباهتي با ايران ندارد پا به صحنه نهاده. ترديد به جانم افتاده که بضاعت بازيگري روي اين صحنه را مبادا نداشته باشد. ذهن غربت زده ام، که از بس در داخل و خارج از کشور به جرم حضور در صحنۀ نقد و نظر بسيار سرزنش شده، بدجوري بي ملاحظه شده و ياد گرفته بايد هر آنچه را در لحظه وقوع درست مي داند، بر زبان جاري سازد.
تن به مقايسه اي سپرده ام که از بسياري جهات فاقد پايه هاي منطقي است. ايران سال 1376 شمسي کجا، آمريکاي سال 2008 ميلادي کجا؟ با اين وصف، ديشب که من و دخترم، آزاده، صحنه را مي نگريستيم هر دو همزمان آن خاطرات را بازسازي کرديم. دختر 23 ساله ام که در دور دوم انتخابات خاتمي «رأي اولي» بود و همچنان مي گويد آن روز بهترين روز زندگي اش بوده است، شهد آن خاطره را مي چشيد و من زهر حسرت هاي به دل مانده را. اين دموکراسي با شکوه که شباهتي با آن رقابت تنگ و محدود نداشت شراب را ياد مستان مي آورد. مست مست شده بوديم. به ياد آورديم بسياري لحظه ها را. آن مشت بر ديوار کوبيدن هاي ايرانيان سال 1376 را که مي خواستند برج و باروهاي سيماني را پيرامون خود بشکنند کجا؟ اين دموکراسي باشکوه که برج و باروي قانون از آن حمايت مي کند کجا؟ با همۀ اين ها، انتخابات آمريکا از جنس انتخابات ايران 1376 بود. هر دو در چارچوب انتخابات به انقلاب تبديل شده بودند.
جنبه هاي واکنشي انتخابات آمريکا را نمي توان به غفلت گذاشت و گذشت. شمه اي از آن واکنش نسبت به سياست هاي هشت سالۀ اخير بود. از طرفي مي توانستيم خنجر سياست هاي نژادي ديرينه سال را در حلقوم کساني که مي گريستند ببينيم. شباهت ها بسيار بود و پرسشي بي جواب کلافه ام مي کرد:
اگر 11 سپتامبر اتفاق نيفتاده بود و سياست هاي نظامي آمريکا، با پرچم مبارزه با تروريسم، هر انسان شکيبايي را به عصيان وا نمي داشت، اوباما را به اين صحنه پر مخاطره مي کشاندند؟
پرسش را که مي شود با ويژگي هاي يک دموکراسي ناب و درخشان پاسخ گفت کنار مي گذارم. براي من پرسش ديگري مطرح شده است. پرسشي که، صبح روز پنجم نوامبر متوجه شدم، در محافل بسته دانشگاهي خيلي ها را به تأمل بر انگيخته است. آراء مردم آمريکا البته اوباما را در مقام رياست جمهوري آمريکا نشاند. اما اگر "آراء کالج" را که مکانيسمي است از شيوۀ خاصي از شمارش آراء در انتخابات آمريکا، در نظر نگيريم و به آراء عمومي که نشان دهندۀ تعداد افراد رأي دهنده به اين يا آن نامزد انتخاباتي است نگاه کنيم به اين نتيجه مي رسيم که نبايد شتابزده دربارۀ گرايش هاي سياسي مردم آمريکا داوري کرد و تمام آن گرايش هاي پنهان را که در آراء سناتور مک کين ثبت شد و ظاهراً به زباله دان ريخته شد ناديده انگاشت. اين آراء تعدادشان بسيار بود. آن قدر که جا دارد به آن بپردازيم.
دو سالي است لشکر لشکر آمريکايي هاي جوان و لشکر لشکر آمريکايي هاي پولدار دارند سخت جاني مي کنند تا شايد جنگ افروزان را از اريکۀ قدرت پايين بکشند. تا شاهد ماجرا نبوده باشيد نمي توانيد از درجۀ اين زحمت توانفرسا باخبر شويد. دو سالي است جوانان آمريکايي، به خصوص سفيد پوست هاي جوان، با يک کيسه خواب و توشه اي اندک در سطح آمريکا راه مي روند، کار مي کنند، حرف مي زنند، تدارک مي بينند، تا مردم را در ايالاتي که تعداد آراء کالج شان بالا است به آنچه روز 4 نوامبر اتفاق افتاد متقاعد کنند. جهانيان در گمانه زني هاي خود از 4 نوامبر به بعد تصور مي کنند مردم آمريکا عموماً از آن سياست هاي جنگي که زخم هايي بر پيکر جهان وارد آورده به شدت نفرت دارند و در انتخابات اخير نفرت خود را در صندوق هاي رأي ريخته اند. واقعيت هاي آماري اما حرف ديگري مي زند. اگر تصور و تصوير شتابزدۀ کنوني از آمريکا بي عيب بود، سناتور مک کين، يا به سخن بهتر جمهوريخواهان، آن همه رأي نمي آوردند. جهان نمي تواند فقط با تکيه بر آراء کالج نسبت به گرايش هاي مردم آمريکا قاطع و بي دغدغۀ خاطر داوري کند. اين سخن نادرستي است که اکثريت قريب به اتفاق مردم آمريکا با سياست هاي نظامي مخالف بوده و دوستدار سياست هاي صلح و آشتي هستند. آمارها را بايد فارغ از برد و باخت دو نامزد انتخاباتي آمريکا بازخواني کرد. در اين صورت مي توان دريافت که بخش عمده اي از آراء نثار نمادي از همان سياست هاي جنگ طلبانه شده است. بنابراين چيزي زير پوست آمريکا زنده است که عبارت است از همدلي بخش بزرگي از مردم با سياست هاي جمهوريخواهان در هشت سال اخير!
از آن گذشته، خوب است باور کنيم بخش عمده اي از آراء که نثار اوباما شد به خاطر پوست تيره اش بود. سياهپوستان تعدادشان کم نيست. در بسياري دوره هاي انتخاباتي کثيري از آنان اساساً وارد حوزه هاي رأي نمي شدند. اين بار شدند؛ به هواي رنگ و بوي نژادشان ـ نژادي که بسيار ستم ديده، شلاق خورده و مصيبت کشيده تا آمريکا آمريکا شده است؛ نژادي که ايمان دارد آمريکا روي شانه هاي نيرومند تبار ستمديده اش تناور شده، اما هرگز او را به صورت يک شهروند آمريکايي محترم نشناخته اند.
شايد اگر اوباما از نفرت جنگ هم سخن نمي گفت افراد آن نژادي که رنگ و بوي خود را کمتر در صحنه هاي تصميم گيري مي بينند به او رأي مي دادند. بنابراين داوري قاطع دربارۀ تمايلات سياسي و ضد جنگ مردم آمريکا در انتخاباتي که رنگ انقلاب به خود گرفت کار ساده اي نيست و ممکن است نتوان با قناعت وجدان به آراء ريخته شده در صندوق ها (نه آراء کالج) استناد جست و به آيندۀ "صلح و امنيت" در جهان که عمدۀ فراز سخنان اوباما در لحظات پس از پيروزي بود اميد بست.
همۀ اين پر حرفي ها را کردم تا از صبح روز پنجم نوامبر سخن بگويم. هنوز آثار هيجان و غليان و بي خوابي و پايکوبي هاي شبانه در شهر باقي بود. از بار جمعيت خيابان کاسته شده بود. نشئه با خماري جا عوض کرده بود. زمزمه ها با احتياط آغاز شد و در فضاي کوچک کلاس هاي مدارس و مراکز دانشگاهي اين زنگ خطر به گوش رسيد که انتخاب اوباما همۀ واقعيت آمريکا نيست. بايد براي شناخت تمام واقعيت، آراء جمهوريخواهان را بازخواني و تعريف کرد. در اتاق هاي فکر آمريکا پيرامون بالا بودن آراء کالج اوباما ترديد روا نمي داشتند. اما بر تعداد آراء مردم به مک کين انديشه مي کردند. مي گفتند با همين يک فقره و يک نشانه بايد به افکار عمومي آمريکا جور ديگري نگاه کرد. ويژگي اين افکار عمومي که در انتخابات 4 نوامبر ثبت تاريخ شده همان نيست که دوست داريم اعلامش کنيم. افکار عمومي با دار و دسته اي که چهرۀ جهان را بحراني ساخته اند آنقدر ها دشمن نيست که انتظارش را داشتيم. اگر بود جمهوريخواهان از برکت رأي بالاي مردم محروم مي شدند. مي دانيم نشده اند و محروميت شان به مکانيسم شمارش آرا کالج ايالتي ارتباط دارد.
همه جانبه نگريستن قضايا اين فايده را دارد که از وجاهت سياست هايي که بر طبل هاي تبليغاتي مي کوبند و تأکيد دارند بر اين که مردم کشورها با يکديگر مسئله اي ندارند و هر چه هست محصول عملکرد سياسي دولت هاست، کاسته مي شود. در دموکراسي فقط نبايد روي برندۀ انتخابات حساب کرد و بازنده را توي کيسه زباله پيچيد و راهي، به قول ما، زباله دان تاريخ ساخت. دموکراسي نظمي است مبتني بر اين که اقليت مي تواند تبديل به اکثريت بشود. در اين نظم گاهي بازنده از چنان نفوذ و قدرت پنهاني بر خوردار است که جاي کمبود آراء را مي گيرد. اين از سر هيجان و شوريدگي نبود که اوباما در نطق پس از اعلام نتايج انتخاباتي بلافاصله از رقيب خواست او را تنها نگذارد. اوباما انقدر باهوش هست که زير و بم قدرت و دموکراسي را بشناسد. اتفاقاً در اين عرصه محتمل است آن کس که باخته است تن به همکاري با آن کس که برده است نسپارد. بازنده از همسويي بخش بزرگي از جمعيت با خودش و حزبش آگاه است.
انتخابات يا انقلاب، هر چه بود، آغازگر دوراني در جهان شد که نژاد تيره پوست وارد معادلات سطح بالاي سياسي جهان شد. اما اگر موضوع را به همين سادگي برگزار کنيم شايد دچار خطا بشويم. اگر بگوييم دوران صلح و صفا هم آغاز شده سخن به گزاف گفته ايم. آتش زير خاکستر خود را پنهان مي کند. گوشت مردم بخشي از جهان توي استخوان است. زير دندان است. زخم بد خيم شده. پاکستان بيش از دوران پرزيدنت بوش در خطر خواهد بود. افغانستان دست کمي از آن ندارد. وضعيت عراق تاريک تر از آن است که تعريف مي شود. وضعيت فلسطيني ها که کاندوليزا رايس به صورت خستگي پذير براي بهبود آن سفر مي کرد و تلاش مي ورزيد به نظر نمي رسد بهتر بشود. دعا کنيم آن را يکباره از دستور کار خارج نکنند.
از همه مهم تر وضع و حال آن گربۀ بازيگوش و لجباز است که دارد با توپ انرژي هسته اي بازي مي کند. اين يکي براي ما از همه مهم تر است. دل مان مي خواست با دولت پرزيدنت بوش که ديگر ريش و پشمي نداشت و ترجيح مي داد نکتۀ مثبتي در کارنامۀ سياسي اش بگنجاند کنار مي آمد. اما نيامد. حال آن کس که از درون صندوق هاي رأي يا از دل انقلاب نرم بيرون آمده و در کارنامۀ سياسي اش غلط هاي فاحش سياسي ثبت نشده، با آنکه شايسته، دانا، جذاب، دلپذير، و مطبوع و عزيز و با احساس است، ممکن است براي حفظ و بقا خود و با هدف همدلي با آن همسايه اي که در خاورميانه نزديکي هاي ايران است و به شدت احساس نا امني مي کند، ايران را هدف قرار دهد. دنياي سياست دنياي وقايع غير قابل پيش بيني است. گاهي در دموکراسي ها آن دستجاتي که قدرت را قبضه مي کنند شالوده اي مي ريزند که اکثريت برنده ای که بعد از آنها وارد مي شود، جز آنکه بر آن شالوده تجديد بنا کند چاره اي نمي يابد. مگر نمي شود اوباما به اتکاء اکثريت خطرناک مجلس نمايندگان و سنا که از آن برخوردار شده از باب کم کردن شايعات مسلماني اش که پياپي از آن تبري جسته و بسياري ديگر از عوامل و به اتکاء آرايي که مردم امريکا به مک کين داده اند به ايران حمله کند؟ اوباما دستکم تا دو سه سال حمايت بي قيد و شرط رأي دهندگان به دموکرات ها را دارد و مي تواند در هر وضعيتي، جنگ يا صلح، آن را کار سازي کند. پشتوانۀ کمي نيست. او مي تواند به اتکاء آن تا مدتي هر سياستي را توجيه کند.
آيا ايران مي تواند با وجود اين واقعيت هاي اجتماعي و سياسي آمريکا با همان کارت هايي بازي را ادامه دهد که در چند سال اخير بازي کرده است يا بايد کارت ها را عوض کند؟ کاشکي عوض مي کرد!
اين يادداشت را بر پايۀ ترسي رقم زده ام که بر دلم افتاده. بر درستي آن چندان اصرار نمي ورزم و اميدهايم را براي آنکه شايد اشتباه مي کنم از دست نمي دهم.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fax: 509-352-9630 |