دربارهيِ هويّتِ ملّي و پروژهيِ ملّتسازي
داریوش آشوری
در قرن نوزدهم در اروپا، با پيدايشِ دولت-ملتهايِ مدرن، صاحبنظرانِ علومِ سياسی بسيار کوشيدند که به تعريفِ فراگيری از مفهومِ ملّت برسند. در اين تعريفها بر سازمايههايی در ساختارِ ملت تکيه ميکردند که نقشِ يگانهگر يا وحدتبخش دارند. مهمترينِ چيزهايی که به اين عنوان برشمرده اند، يعني سازمايه (element)هايِ يگانهگرِ ملّت، بهطبع، زبان و فرهنگ و تاريخ و «حافظهيِ جمعي» و، گهگاه، نژادِ يگانه بوده است. امّا واقعيّت آن است که، اين سازمايهها، يعني زبانِ يگانه، فرهنگِ يگانه، تاريخِ يگانه، نژادِ يگانه، بهويژه در موردِ کشورهايی که پيشينهيِ ساختارِ امپراتوري داشته اند، کمتر با واقعيّتِ تاريخي ميخواند. به عبارتِ ديگر، بيش از آن که اينها بهراستي در گذشتهي تاريخي حضور داشته باشند و مايهيِ يکپارچگيِ «ملّت» از يک سرآغازِ دوردستِ تاريخي بوده باشند، ميبايست در زيرِ فشارِ ماشينِ دولتِ مدرن-- که در اروپا از دلِ انقلاب صنعتي برامده است-- از راهِ فرايندِ «ملتسازي»، چنين نقشی بازي کنند. يعني، ملّتِ يکپارچه را، با زبان و تاريخ و فرهنگِ يگانه، پديد آورند.
بنا بر اين، ملتهايِ مدرن پديد آمده از دلِ فرايندِ «ملتسازي» در دورانِ مدرناند، نه پديدههايِ ازليِ تاريخی. هويّتِ يکپارچهيِ جمعي را بيشتر در ميانِ قوميتها بايد جُست. قومها اغلب دارايِ زبان و مذهب و حافظهيِ جمعيِ يگانه و چهبسا نژاد يگانه اند. امّا ملّتها، به معنايِ مدرنِ کلمه، ترکيبی از قوميّتها هستند. در جهان، جز در برخی کشورهايِ بسيار کوچک، به نظر نميرسد که ملتّی وجود داشته باشد که تنها از يک قوميّت تشکيل شده باشد. ملتها مجموعههايِ انسانيای هستند که در قلمروِ جغرافياييِ معيّن در زيرِ فرمانفرمايي (sovereignty) يا حاکميّتِ يک دولت به سر ميبرند. در چنين انگارهای از مفهومِ ملّت-- که انگارهای ست مدرن-- دولت را قدرتِ فرمانفرمايِ برآمده از خواستِ ملّت ميدانند و سرزمين يا کشور را از آنِ ملّت، و دولت را نگهبانِ تماميّتِ آن. به همين دليل، سه مفهومِ کشور، ملّت، دولت ميتوانند به جايِ يکديگر به کار روند. امّا قومها را تا زمانی که دولت بر پا نکرده اند، نميتوان، به اين معنا، ملّت ناميد. کوشش برايِ در هم آميختنِ قومها در درونِ يک واحدِ يگانهيِ ملّيِ و يکپارچه کردنشان، بهويژه از نظرِ زباني، حرکتی بود که ناسيوناليسم اروپايي در قرنِ نوزدهم آغاز کرد. اين ايدئولوژي، با شورِ بيکرانی که نسبت به مفهومِ ملّت آفريد، به بازخوانيِ تاريخ و «کشفِ» هويّتِ يگانهيِ ملي در درازنايِ آن و نگارشِ تاريخِ ملّي پرداخت. امّا، در حقيقت، ميکوشيد از راهِ ساختارِ يکپارچهيِ دولتِ ملّي و دستگاهِ اداري و پليس و ارتشِ آن، و همچنين آموزشِ سراسريِ ملّي با زبانِ واحد، آنچه را که در تاريخ ميجويد، بسازد.
زمينهيِ اين فرايندِ ملّتسازي را انقلاب صنعتي در اروپا فراهم آورد که توانست بازارِ واحدِ ملّي را با مرزهايِ گمرکيِ تعريف شده و حمايت شده پديد آوَرَد. به عبارتِ ديگر، ملتهايِ مدرن يگانگيِ خود را بيشتر از يک ساختارِ يگانهيِ سياسيـاقتصادي ميگيرند، تا يکپارچگيِ زبانيـفرهنگي. يکپارچگيِ نهاييِ زبانيـفرهنگي هدفی ست که سپس، با به کار انداختنِ اهرمهايِ سياسيـاقتصادي، در پرتوِ ايدئولوژيِ ناسيوناليسم و خوانشِ آن از «تاريخِ ملّي»، دنبال ميشود. اين فرايند، با افروختنِ آتشِ شورِ ناسيوناليستي در اروپا، توانست ملتهايِ اروپايي را به معنايِ مدرنِ آن به وجود آورد و شورِ هويّتی تازهای به ايشان بخشيد، يعني شورِ تعلّق به ملت، به جايِ شورِ تعلّق به قوميّت. به عبارتِ ديگر، در فرايندِ ملّت سازي «روحِ ملّي» بر روحِ قوميـقبيلهاي چيره ميشود و آن را در خود حل ميکند و يا در سايهيِ خود قرار ميدهد.
حرکت به سويِ درآميختنِ قوميّتها و ذوب کردنشان در قالبِ ملّتِ يکپارچه، با تعريفِ زبانِ يگانه، تاريخِ يگانه، فرهنگِ يگانه، و حتّا نژاد يگانه-- که نمونهيِ جنونآميزِ گزافکارِ آن را در آلمانِ نازي ديديم-- در کشورهايی مانندِ فرانسه و آلمان، که پيشتازانِ پرشورِ ايدئولوژيِ ملّتباوري بودند، کمابيش کامياب بوده است. اين دو کشورِ نيز، پيش از آن که به جمهوريهايِ ملّي بدل شوند، امپراتوري بودند. امپراتوري يعني يک واحدِ بزرگِ فرمانفرمايي، در يک پهنهيِ جغرافياييِ پهناور، که در آن يک قوم، با زبان و فرهنگِ فرادست، بر چند يا چندين قومّيت فرمانروا ست و امپراتور و دستگاهِ حکومتيِ او نمادِ اين فرمانفرمايي ست. در امپراتوريها، در روزگارِ باستان، برايِ يکپارچه کردنِ هويّت، يعني حل کردنِ قومهايِ فرمانگزار در قومِ فرمانروا، کوششی نميکردند، بلکه قومِ سرور همواره مي کوشيد نمادهايِ سروريِ خود را برايِ خود نگاه دارد و قومهايِ زيردست را به حالِ خود واميگذاشت.
در امپراتوريها، در کل، بَسگانگيِ قومي بيشتر ديده ميشود تا کوشش برايِ يگانگي. زيرا امپراتوريها بر بنيادِ سروريِ قومِ جهانگشا بنا ميشوند. نمونههايِ بزرگِ کوشش برايِ يگانه کردنِ قومهايِ گوناگون را، در قرونِ وسطا، در امپراتوريهايِ ديني ميبينيم که خود را دارايِ رسالتِ جهاني ميدانستند. برجستهترين نمونههايِ آن امپراتوريِ کليساييِ مسيحيّت در قرونِ وسطايِ اروپا و امپراتوريِ اسلاميِ اموي و عبّاسي ست، و جانشينانِ ترکشان در امپراتوريِ عثماني، که به نامِ پيامِ جهانيِ مسيحيت و اسلام ميکوشيدند به قومهايِ زيرِ سلطهيِ خود هويّتِ يگانهيِ ديني ببخشند. در موردِ عربها، عربيزبان کردنِ قومهايِ زيرِ سلطه نيز بخشی از پروژهيِ مسلمان کردنشان بود. همچنان که پذيرشِ زبانِ لاتيني به عنوانِ زبانِ رسميِ کليسا و کتابِ مقدّس، پس از فروپاشيِ امپراتوريِ روم، در ريشهدار کردن و پاگير کردنِ اين زبان در بخشِ بزرگی از اروپا و پديد آمدنِ خانوادهيِ زبانهايِ لاتيني بيگمان نقشِ اساسي داشته است.
در گذشتههايِ دور و نزديک، در ساختارهايِ امپراتوريانه نمونههايِ بزرگِ ديگری از زورآور کردنِ زبانِ قومِ فرمانروا نيز داريم که به رسالتِ ديني مربوط نميشود و تنها زورآوريِ قومِ فرمانروا و به درازا کشيدنِ فرمانرواييشان در درازنايِ قرنها اسبابِ آن را فراهم کرده است. مانندِ کاری که چهبسا آرياييهايِ يورشگر در اروپا و فلاتِ ايران و در هند کردهاند، يعني نشاندنِ زبانِ خود به جايِ زبانهايِ بومي، يا قومهايِ تازشگرِ ترک در آسيايِ ميانه، آذربايجان و اران و ترکيّه، يا استعمارگرانِ اروپايي در بخشهايی از افريقا، يا کوششِ روسها، بهويژه در دورانِ حکومتِ شوروي، برايِ روسيزبان کردنِ قومهايِ زيرِ سلطهيِ آسياييشان. امّا امپراتوريِ اتريش، برايِ مثال، تا آن جا که ميدانيم، کوششی برايِ آلماني کردنِ قومهايِ مجار و اسلاوِ زيرِ فرمانرواييِ خود نکرد يا شايد کوتاهيِ زمانِ سروري اجازه نداده باشد. در امپراتوريها قومِ فرمانبر چهبسا خود زبانِ بوميِ خود را رها ميکند و زبانِ قومِ فرمانروا را ميپذيرد، چنان که در امپراتوريِ روم، در فرانسه و اسپانيا و روماني و برخی سرزمينهايِ ديگر در اروپايِ مرکزي، زبان لاتيني شد، امّا در انگلستان و يونان و فلسطين، که قرنها زيرِ فرمان رواييِ روميان بودند، به دلايلی، چنين نشد و زبانِ بومي بر جا ماند. در حالی که در همان انگلستان، بر اثرِ تاختـوـتازِ قومهايِ آنگلوساکسون از اسکانديناوي، زبانِ سلتيِ بومي به زبانِ ژرمنيِ آنگلوساکسونها جاي سپرد.
امّا، با پيدايشِ مفهومِ ملّت بر اثرِ دگرگونيِ بنياديِ زيرساختهايِ اقتصادي و
اجتماعي و سياسيِ کشورها در اروپا، از پايانههايِ قرنِ هجدهم و در طولِ قرنِ
نوزدهم، در برخی کشورها «بوتهيِ ذوبِ» ملّي بر پا شد که ميکوشيد، به نامِ مفهومِ
يکپارچهيِ ملّت، همهيِ نشانههايِ ناهمگونيِ زباني و فرهنگي را از ميان بردارد.
امّا همهيِ کشورهايِ اروپايي به راهِ مفهومِ ملّتِ يکپارچه نرفتند يا
نميتوانستند بروند، مانندِ سوئيس و بلژيک، و کشورهايِ چندزبانه و چند قومي ماندند،
اگرچه ساختارِ سياسيـاقتصاديِ دولتـ ملتِ مدرن را پذيرفتند. ولي پروژهيِ
ملتسازي محدود به اروپا نماند و چه از راهِ کولونياليسمِ اروپايي و چه جهانرواييِ
ايدههايِ مدرن به همه جا راه يافت. چنان که از دلِ امپراتوريهايِ کهنِ در هم
شکستهيِ آسيايي، مانندِ چين و ايران و ترکيهيِ عثماني، ساختارهايِ دولتـ ملتِ
مدرن سر برآوردند و پروژههايِ ملتسازي در پرتوِ ايدئولوژيِ ملتباوري به راه
افتاد. پيشاهنگِ اين پروژهيِ ملتسازي در آسيا، و کاميابترينشان، ژاپن بود. امّا
از راهِ تقسيمبنديهايی که به دست قدرتهايِ اروپايي در مستعمراتشان صورت گرفت،
يا در سرزمينهايِ به چنگ آمده از قدرتهايِ شکستخورده در جنگهايِ جهانيِ يکم و
دوّم، در آسيا و افريقا کشورهايی با ساختارِ ظاهريِ دولتـ ملت پديد آمدند که
پروژههايِ ملتسازي در آنها کامياب نبوده و تاکنون نتوانسته اند شورِ مليّت را
در مردم جانشينِ شورِ هويّتِ قومي و قبيلهاي کنند. نمونهيِ آن عراق و لبنان است
و نمونهيِ ديگر، با تاريخی ديگر، افغانستان. امريکاييها اکنون با اشغال و بهزورِ
اسلحه ميخواهند به عراق و افغانستان دموکراسي ببرند. ولي دموکراسي به عنوانِ
ساختارِ کلانِ نهادينهيِ ادارهيِ يک کشور نميتواند بدونِ حسِّ مليّت و پيدايشِ
ملّت به معنايِ مدرن، پديد آيد. چيرگي بر شورِ قومي و قبيلهاي و جانشين شدنِ شورِ
تعلّق به ملّت چيزی نيست که بشود از بيرون و در زمانی کوتاه از جايی به جايی برد.
به همين دليل امريکاييها سادهلوحانه در گلِ اين ماجرا گير کرده اند.
تجربهيِ آلمان و ژاپن در برابرِ عراق و افغانستان
يادآوريِ تجربهيِ اشغالِ آلمان و ژاپن، پس از جنگِ جهانيِ دوّم، به دستِ امريکاييها و سنجيدنِ آن با تجربهيِ اشغالِ عراق و افغانستان، از نظرِ بحثی که در آنايم سودمند است. در اين نکته درنگ ميبايد کرد که امريکاييها در ژاپن و آلمانِ شکستخورده و اشغال شده، که کارِ شورِ ناسيوناليستي در آنها به نژادپرستي کشيده بود، با هيچ ايستادگيای رو به رو نشدند. در اين دو کشور، پس از تسليم، حتّا يک سربازِ امريکايي (و در موردِ آلمان سربازِ هيچيک از کشورهايِ اشغالگر) به دستِ آلمانيها و ژاپنيها کشته نشد. يعني، در آنها با تجربهای مانندِ عراق و افغانستان رو به رو نشدند. دليل اين پديده، به نظرِ من، اين بود که آلمان و ژاپن به هنگامِ شکست و اشغال بهراستي دارايِ ساختارِ دولتـ ملت بودند. پروژهيِ ملّت سازي در اين دو کشور از يک قرن پيش از آن، با شتابی بيش از هر کشورِ ديگر در جهان، به انجام رسيده بود و ايدئولوژيِ ناسيوناليسم در گزافترين شکلِ آن، يعني فاشيسم و ارتشسالاري، توانسته بود شورِ ملّي را به نيرومندترين شکل در مردمانِ آن دو کشور دامن زند. اين احساسِ بسيار نيرومند بود که در اين دو کشور توانست توانِ صنعتي و نيرويِ انساني را در خدمتِ يک ماشينِ جنگيِ عظيم و فراگير، برايِ يک ماجراجوييِ مليِ بسيار پرخطر، بسيج کند.
ژاپنيها و آلمانيها با احساسِ ناسيوناليستيِ پرشور و سرسپردگيِ بي چونـوـچرا به رهبريِ سياسيِ خود، برايِ جهانگشايي به نامِ ملّتِ خود، به ميدانِ عظيمترين جنگِ تاريخِ بشر پا گذاشتند و آن گاه که شکست خوردند شکست را در مقامِ ملّت پذيرفتند. امضايِ تسليمنامه به دستِ ژنرالها نه تنها به معنايِ تسليمِ ارتشِ آلمان و ژاپن در جنگ بلکه تسليم شدنِ ملتهايِ آلمان و ژاپن بود. زيرا که آن جنگ يک جنگِ امپرياليستيِ ملّي، به نامِ ملّت و با شرکتِ سراسريِ ملّت، بود. به همين دليل، پس از جنگ توانستند همان نيرويِ بسيجيدهيِ ملّي را، با همان انضباطِ ارتشسالارانه، به ميدانِ صنعتِ سيويل آورند و دو ملّت شکستخورده در دو کشورِ ويران، در طولِ کمتر از دو دهه، شگفتکاريِ اقتصادي و صنعتيِ آلمان و ژاپنِ پس از جنگِ جهانيِ دوّم را به اجرا در آوردند که چشم جهانی را خيره کرد. آنچه امريکاييها توانستند بر آلمان و ژاپن زورآور کنند نهادها و ساختارهايِ پارلمانداري و دموکراسي بود (که آلمان البته پيشينهای از آن و بنيادهايِ فکري و نظرياش را داشت). اگر پروژهيِ مردمسالارانهگري (دموکراتيزاسيون) در آلمان و ژاپن بهزودي توانست اجرا و ريشهدار شود، به دليلِ وجودِ زيرساختِ ملّي و روحيّهيِ تعلّق به ملّت بود که اين دو کشور در بالاترين مرحله فراهم داشتند.
امّا در عراق و افغانستان اگر پروژهيِ مردمسالارانهگري، يا بنيانگذاريِ
نهادهايِ دموکراسي، با شکست رو به رو ميشود، به دليلِ آن است که زيرساختهايِ
ملّتسالارانهيِ مدرن و شورِ همخوان با آن، يعني شورِ تعلّق به ملّت، در اين دو
کشور وجود ندارد. دموکراسي در مقياسِ کلانِ آيينِ کشورداري در جايی پديد ميآيد و
ريشهدار ميشود که ملّت پديد آمده باشد. مردمِ عراق و افغانستان هنوز ملّت نيستند،
زيرا شورِ تعلّق به ملّت در آنها هنوز بر شورِ تعلّقِ قومي و قبيلهاي چيره نشده
است. به همين دليل، شکستِ ارتشِ صدام نه شکستِ يک ملّت که شکستِ قبيلهيِ فرمانروا
و ارتشِ زيرِ فرمانِ آن بود. شکستِ ارتشِ صدّام در جنگ شکستِ ارتشِ شخصيِ او بود که
سرکردگاناش با صدام همقبيله بودند يا پيرامونيان و نوکرانِ او بودند. شکستِ اين
ارتش شکستِ «ملّتِ عراق» نبود، زيرا چنين ملّتی هنوز در کار نيست. کشورِ عراق و
افغانستان ترکيبی ست قوميـ قبيلهاي که در آن هر قومی و هر قبيلهای ميتواند، نه
به نامِ شأن و آبرويِ ملّي، بلکه به عنوانِ غيرتِ قومي و قبيلهاي قيام کند. در اين
ترکيبِ ناساز هر قوم و قبيلهای ميتواند با قوم و قبيلهيِ ديگر دشمن باشد. حال آن
که در ساختارِ ريشهدارِ دولتـملّت «دشمن» همواره در بيرون از مرزهايِ ملّي جاي
دارد. اين جا هنوز کسی چيزی به نامِ «مصالح و منافعِ ملّي»، نميشناسد، که از
ايدههايِ ناسيوناليسمِ مدرن است. به همين دليل، قومها و قبيلهها ميتوانند به
انگيزهيِ کينهها و نفرتهاي ديرينه دست به کشتارِ يکديگر بزنند يا با غيرتِ قومي
و قبيلهاي به جنگِ «اجنبيِ کافرِ» اشغالگر بروند، نه دشمنِ ملّت. به نظر ميرسد که
امريکاييها در اين توهّمِ بزرگِ بودند که ميتوانند تجربهيِ آلمان و ژاپن را در
عراق نيز تکرار کنند. و از اين نکته غافل بودند که در آن جا نه با يک ملّت که با
ترکيبی ناهمساز از قوميّتها و قبيلهها رو به رو هستند. در آن جا يک قبيله--
قبيلهيِ تکريت -- با خشونتِ تمام، در زيرِ نمايِ دولتـ ملت و يک ارتشِ ملّي،
حکومت ميکرد و به نامِ فرمانرواييِ خود دست قومها و قبيلههايِ ديگر را از قدرت
کوتاه کرده بود و با وحشتافکني آنها را «سرِ جاي»شان نشانده بود. شکستِ ارتشِ
عراق-- که بههيچروي ارتشِ ملّي نبود-- تازه پرده از زيرساختِ قومي و قبيلهايِ
اين کشور برداشت و امريکاييان را در باتلاقِ جنگـ وـ گريزِ قبيلهاي گرفتار کرد،
نه مقاومتی ملّي.
پروژهيِ ملّتسازي در ايران
ايدئولوژیِ تشکيل دولت ملتِ مدرن در ايران، زيرِ نفوذِ مدلِ اروپايي، بهويژه فرانسويِ آن، لنگـ لنگان از نيمههايِ قرنِ نوزدهم به اين کشور راه يافت و سرانجام با انقلابِ مشروطيّت رسمّيتِ سياسي يافت. جنبشِ برپاييِ دولتـ ملّت در ايران، که نخستين گامِ ناکامِ خود را با «اصلاحاتِ اميرکبير» برداشته بود، با کوشش برايِ بر پا کردنِ نهادهايِ بنياديِ اداري و ارتشي و آموزشيِ ملّي، در دورانِ رضاشاه، به اوج رسيد. اين ايدئولوژي-- که در اساس الگوبرداري از ناسيوناليسمِ اروپايي بود-- گمانی از چيزی يکپارچه به نامِ «ملّت ايران» داشت که نشانههايِ آن را با زبانِ يگانه، فرهنگِ يگانه، و در کلّ، هويتِ يگانه، در تاريخِ يگانهيِ ديرينهای ميجست. اين همان تاريخی بود که تاريخدانانِ آن دوران به نامِ تاريخِ ملّي، بهويژه در کتابهايِ درسي مينوشتند و با اين تاريخ و ايدئولوژيِ ناسيوناليستيِ آن ذهنّيتِ تاريخيِ چند نسل در دورانِ سلطنتِ پهلوي شکل گرفت. در دورانِ پادشاهيِ پهلويها-- همچون مدلهايِ اصليِ آن در اروپا-- کوشيدند از راهِ ساختارِ دولتِ يگانه و آموزش و پرورشِ سراسريِ ملي با زبانِ يگانه، و نيز به کار بردنِ رسانههايِ همگاني با چنين گرايشی، آنچه را که نشانههايِ بيچونـوـچرايِ آن را در تاريخ مييافتند، در حقيقت، به وجود آورند. پروژهيِ ساختنِ «ايرانِ نوين» با الگويِ اروپايي، از دلِ ويرانههايِ يک امپراتوريِ پوسيدهيِ در هم شکستهيِ آسيايي، با بر پا کردنِ نهادهايِ اداريِ و آموزشي و صنعتيِ مدرن، با همه سستيها و بيبُنيگيهاياش، در پرتوِ اراده و قدرتِ ديکتاتورانه، در دورانِ رضاشاه آرامـآرام پيش ميرفت که ضربهيِ جنگِ جهانيِ دوّم آن را بازايستاند. اين پروژه در دورانِ محمدرضا شاه نيز، پس از زيرـ وـ بالاهايِ سياسيِ بسيار، به ياريِ درآمدِ نفت و بادسَريِ ايجادِ يک قدرتِ جهانيِ ديگر، اين بار، در دههيِ آخرِ پادشاهيِ او، با ساختنِ زيرساختِ صنعتی و ارتباطیِ مدرن، با شتابِ بيشَتر پيش ميرفت که طوفانِ انقلاب بارِ ديگر آن را از حرکت بازايستاند. باري، پروژهيِ ملّتسازي با مدلِ کلاسيکِ آن، يعني پديد آوردنِ ملّتِ يکپارچه از راهِ برنامهريزي و اجرايِ آن به دستِ دولتی که خود را نمايندهيِ تامّ و تمامِ ملّت ميداند، به دلايلِ بسيار، در ايران به تماميّت نرسيد و شورِ تعلّقِ ملّي چنان که بايد فراگير نشد و از لايههايِ باريکی از طبقهيِ ميانهيِ بهنسبت مدرنِ شهري فراتر نرفت؛ لايهای که از آموزشِ مدرن برخوردار شده و «تاريخِ ملّي» به روايتِ رسمي به آن تلقين شده بود. ميتوان پرسيد که فروپاشيِ ارتشِ رضاشاهي در چند ساعت، در شهريورِ ۱۳۲۰، و ارتشِ محمدرضاشاهي، با همه توانمنديِ ظاهرياش، در يورشِ يک انقلابِ ديني آيا به اين دليل نبود که آنها هنوز بيشتر ارتشهايِ شخصيِ فرمانفرمايِ کشور بودند تا ارتشِ ملّي؟
يکی از دلايلِ ورشکستگيِ پروژهيِ بر پا کردنِ دولت- ملّت در «ايرانِ نوين» آن بود که اين پروژه با «ارادهيِ ملّي» و بسيجِ سراسريِ ملّي-- مانندِ نمونهيِ ژاپن-- شکل نگرفت. در حقيقت، «ارادهيِ ملّي»، به دليلِ وجودِ سدهايِ نيرومندِ فرهنگي و پوسيدگيِ ساختارهايِ سياسي، در جنبشِ مشروطيّت بسيار بيجانتر و سستپايه تر از آن بود که از پسِ چنين وظيفهيِ گرانی برآيد. پروژهيِ برپاييِ دولت- ملّت در ايران، به دليلِ وضعِ روابطِ قدرتها در صحنهيِ بينالمللي و احساسِ نيازِ پرنفوذترين قدرتِ امپرياليستي آن روزگار در ايران، يعني بريتانيا، نخست با پشتيبانيِ سياستِ آن امپراتوري، با رويِ کار آوردنِ رضا شاه به ميدانِ عمل پا گذاشت. انقلابِ مشروطيّت، به علّتِ وجودِ ساختارِ بوميِ اقتصاديـ- سياسيِ قومي- قبيلهاي در زيرِ چترِ امپراتوريِ استبدادِ شرقي، نه تنها نتوانسته بود بسيجِ ملّي کند که ساختارهايِ قوميـقبيلهايِ رو به فروپاشي و نظامِ ورشکستهيِ استبدادِ شرقي را نيز فروپاشيدهتر کرد. به عبارتِ ديگر، کشوری را که هنوز ملّت و، در نتيجه، دولتِ ملّي در آن بهدرستي پديد نيامده بود، دچارِ آشوب و بحرانِ شديدتر کرد.
رژيمِ رضاشاهي اگر چه برايِ پايهگذاريِ نهادهايِ دولتـ ملّتِ مدرن کوششهايِ جدّي کرد و در کارِ خود کمـ وـ بيش کامياب بود، امّا هرگز نتوانست شبحِ تسلطِ «اجنبي» را از خود دور کند و اين تصوير از او در ذهنها ماند که، «همانها که او را آورده بودند، او را بردند.» شبحی که از ذهنِ فرزند و جانشينِ او نيز هرگز پاک نشد. محمد رضا شاه هم همواره در اين بيم بود که آنها که او را با کودتايِ ۲۸ مرداد آورده اند، روزی ببرند. و سرانجام هنگامی که ژنرالِ امريکايي، هويزر، پيغام داد که بايد برود، او هم بساطاش را جمع کرد و گريخت. شبحِ فرمانرواييِ پنهانِ انگليس و سپس انگليس و امريکا با هم، هرگز نگذاشت که ايرانيان باور کنند که دست اندر کارِ بر پا کردنِ دولتـ ملّت با خودفرمانيِ ملّياند. همچنان که دو پادشاهِ پهلوي هم با همه کوششی که برايِ بر پا کردنِ ماشينِ اداري و ارتشيِ ملّي کردند، هرگز در ته دل باور نکردند که بر يک دولتـ ملّتِ خودفرمان پادشاهي ميکنند، زيرا آن شبح همواره بر روانِ ايشان و فرمانگزارانشان سايه افکنده بود؛ شبحِ اين که فرمانروايِ اصلي در جايِ ديگری ست، در لندن يا واشنگتن، و ارادهيِ پنهانکارِ ايشان است که سرانجامها را تعيين ميکند. اين شبح هنوز بر روانِ اکثريّتِ ايرانيان حکومت ميکند.
رژيمِ ديني و مسألهيِ ملّي
و امّا، با جانشين شدن دولتی انقلابي در اين کشور با ايدئولوژی و آرمانی ديني و ضدِ آرمانهايِ ناسيوناليستيِ مدرن، ماشينِ دولت و آموزش و رسانهها در اين يک چهارم قرن در جهتی يکسره ديگر به کار افتاده است. نظامهايِ آموزشي مدرن، دستگاههايِ عظيمِ سراسريِ ملّياند، با هزينهيِ بودجهيِ دولت، که کارکردِ آنهادر جهتِ ايدئولوژيِ ملّتباوريِ مدرن است. دستگاههايِ آموزش و پرورشِ ملّي يکی از ساختپار (constituent) هايِ بنياديِ نظامِ دولتـ ملّتِ مدرناند که مردمانِ کشور را از کودکي در جهتِ هدفهايِ ملّي برايِ برآوردنِ نيازهايِ کشور به کادرِ آموزشديده با علوم و فنونِ مدرن و با ذهنيّتِ ملّتباورانه پرورش ميدهند.
نظامِ مدرنِ آموزش و پرورشِ سراسري در ايران-- که جايِ نظامِ مکتبخانهاي و مدرسيِ ديرين را گرفت-- همچون مدلهايِ اصليِ اروپاييِ آن، بر بنيادِ ايدئولوژيِ ملّي بر پا شد و توسعه يافت. ايدئولوژيِ آموزشِ ملّي، بر پايهيِ ناسيوناليسمِ ايرانيِ برآمده از انقلابِ مشروطيّت، پرورشِ ايرانيِ آرماني بود، يعني ايرانيِ پرورشيافته و آموزشديده برايِ خدمت به آرمانِ ملّي. آموزشِ تاريخِ ملّي به روايتِ رسمي، از دورهيِ ابتدائي، يکی از مايههايِ آموزشيِ اساسي در برنامهيِ آموزشِ ملّي ست، که در ايرانِ دورانِ پهلوي نيز دنبال ميشد. البته اين را نيز ميبايد بگوييم، و با تأکيد هم، که ميانِ مدلِ راهنمايِ آرماني و آنچه در واقعيّت عمل ميکند شکافهايی هست؛ چهبسا شکافهايی ژرف و پر نشدني. امّا، به هر حال، رفتار و گفتار در هر نظامِ بشري، برايِ توجيهِ خود، بهدرستي يا به دروغ و نمايش، بر حسبِ طبيعتِ نظامها و عملکردِشان، رويکردشان به يک مدلِ آرماني ست.
ايدئولوژيِ آموزشيِ دورانِ پهلوي، به هر حال، ملّتباورانه بود و يک روايتِ رسميِ تاريخِ ملّي را در ذهنِ سهـچهار نسلِ ايراني نشاند. اين روايت توانست شورِ ملّي و احساسِ تعلّقِ ملّي را در آموزشديدگانِ چند نسل پديد آورد يا شوری را که به دستِ نسلهايِ نخستينِ منورالفکران (و سپس روشنفکران) در ميانِ باسوادانِ طبقهيِ ميانهيِ شهري نمود يافته بود، نيرو دهد. سرکوبِ ايلها و قبيلهها و خواباندنِ «فتنه»يِ آنها به دستِ ارتشِ نوبنيادِ ملّي، يا نيمه ملّي، و کوشش برايِ محو کردنِ روحِ قبيلهاي و قومي در روحِ ملّي از راهِ نظامِ آموزشيِ رسمي و ماشينِ تبليغاتِ دولتي، هدفی بود که رژيمِ رضاشاهي و روشنفکرانِ وابستهاش دنبال ميکردند. امّا کوتاهيِ زمان و سستيِ بنيانهايِ «ملّي» و ضعف و پوسيدگيِ فرهنگي نگذاشت که ريشههايِ خود را، مانندِ پروژهيِ ملّتسازيِ ژاپني، و حتّا ترکيّه، استوار کند. با سرنگونيِ دولتِ رضاشاهي در شهريورِ ۱۳۲۰ جوِّ ديگری بر ايران و جهان فرمانروا شد که، بر اثرِ آن، آن پروژه سي و چند سال پس از آن با سرنگونيِ فرزندـاش، يکسره ناکام ماند.
با رويِ کار آمدنِ جمهوريِ اسلامي ايدئولوژيِ رسميِ ديگری خود را حاکم کرد که-- هر چه هست و به هر نامی که ناميده شود-- به هر حال، ايدئولوژيِ ملّي نيست. شعارهايِ ضدِّ ملتباوري و جهادِ ايدئولوژيک بر ضدِ آن يکی از شعارهايِ اساسيِ حکومتِ برآمده از انقلابِ اسلامي بوده است. زيرا رژيمِ اسلامي خود را به نوعی «انترناسيوناليسمِ اسلامي» پايبند ميداند و ملّتِ ايران را بخشی از «امّتِ اسلامي» ميشمارد. و در اين جهت کوشيده است که کينه و نفرتِ ديرينهيِ شيعه و سنّي را، دستِ کم بهظاهر و در نمايِ رسمياش، به نامِ «اسلامِ نابِ محمّدي» از ميان بردارد. در نتيجه، سياستِ آموزشيِ اين رژيم و مايههايِ تبليغي و القاييِ آن هدفِ ديگری جز پروردنِ ايرانيِ آرماني را دنبال ميکند. هدفِ جنبشِ اتقلابيِ اسلامي و ايدئولوژيِ رسميِ نظامِ آموزشيِ آن پديد آوردنِ انسانِ آرمانيِ «اسلامي» ست. اکنون بايد اين واقعيّت را در نظر داشت که دو نسل از جوانانِ ايرانی در نظامِ آموزشيای پرورش يافته اند که تاريخ را بکل با خوانشِ ديگری به جوانان عرضه ميکند؛ خوانشی که میخواهد تاريخ را اين بار در خدمتِ ايدئولوژيِ رژيمی قرار دهد که هدفِ آن، به هر حال، ملّتسازي نيست بلکه مدّعيِ امّتسازي ست. به نظر نميرسد که اين پروژه در جهتِ امّتسازي چندان کامياب بوده باشد، بلکه شکافهايِ هويتيِ مردمانِ اين کشور را بسيار ژرفتر کرده و، از جمله، به عنوانِ واکنش، شورِ گزافِ ناسيوناليستي را نيز در لايههايی از مردم بهشدت برانگيخته است. نظامِ آموزشيِ «اسلامي» به عنوانِ ماشينِ آموزشيِ فراگيرِ کشوري، به هر حال، در جهتِ خنثا کردنِ پروژهيِ ملتسازيِ دورانِ پهلوي نقشِ بسيار اثرگذاری بازي کرده است که نشانههايِ آن را در بيدار شدنِ شورهايِ قومي در ايران ميبينيم. اين عاملِ اساسي را در هر ارزيابيای از ايرانِ کنوني و آيندهنگري برايِ آن از ياد نميبايد برد.
ملّتسازيِ پسامُدرن
چنان که گفتيم، پروژههايِ ملّتسازي پديدههايِ دورانِ مدرن در تاريخِ اروپا هستند. دولتـ ملّتهايِ مدرن، از سويی، برپايهيِ ايدههايِ انسانباوري و فردباوري پديد ميآيند که پايهگذارِ دموکراسي و آزاديهايِ فردي اند، و، از سويِ ديگر، بر پايهيِ مفهومِ خواستِ همگاني (volonté générale ; general will)، که پايهگذارِ دولتِ مدرن و شالودهيِ توجيهِ عقليِ فرمانفرماييِ آن است. و امّا، زيرساختِ مادّيِ دولتـ ملّتِ مدرن را انقلابِ صنعتي فراهم ميکند. انقلابِ صنعتي پديد آورندهيِ ساختارِ اجتماعي و اقتصاديِ جامعهيِ بورژواييِ مدرن است که نهادهايِ سياسيِ دولتـ ملّت در درونِ آن کارکرد دارند. از ويژگيهايِ اساسيِ جامعهيِ صنعتي استاندارد کردن برايِ کارامديِ بيشتر است. ساختارِ يکپارچه شدهيِ اقتصادي ـ سياسيِ دولت ـ کشورِ مدرن، به نامِ يکپارچگيِ تاريخيِ ملّت، به سويِ يکپارچگيِ فرهنگي و زدودنِ عناصرِ «بيگانه» از درونِ فرهنگِ ملّي-- بنا به تعريفِ رسميِ آن-- نيز حرکت ميکند. يکپارچگيِ زباني، بر پايهيِ سراسري کردنِ زبانِ رسميِ دولت در واحدِ جغرافياييِ ملّي يا کشور، از جمله پايهايترين روندهايِ ملّتسازي بهويژه در گزافگرا (extremist)ترين شکلِ ايدئولوژيِ ملّتباوري ست. نمونهيِ برينِ اين گرايش و تجربهيِ تاريخي را در فرانسهيِ ناپلئوني و آلمانِ بيسمارکي و دورههايِ پس از آن، تا پايانِ جنگِ جهانيِ دوّم، در اين دو کشور ميتوان ديد.
امّا، نکتهيِ ديگری که به ياد بايد داشت آن است که پروژههايِ ملتسازي در پرتوِ آرمان خواهيهايِ گزافگرايِ ملّتباوري درآميخته با نژادباوري، که پشتوانهيِ ايدئولوژيکِ اروپا مداريِ سدهيِ نوزدهم بود، با پا کردنِ دو جنگِ جهانيِ هولناک در ميانِ ملّتهايِ اروپايي، از نيمهيِ دوّمِ قرنِ بيستم، بُردِ تندرويِ خود را در کشورهای مادرِ ايدئولوژيهايِ ناسيوناليستي از دست داده و نرم شده است. البته، فراموش نبايد کرد که پروژهيِ ملتسازي در درازايِ قرنِ نوزدهم تا پايانِ جنگِ جهانیِ دوّم در اين کشورها به هدفِ آرمانيِ خود بسيار نزديک شده است. يعني، ملّتهايِ اروپايي با زيرساختهايِ اقتصادي ـ سياسيِ ملّي و احساسِ همگانيِ تعلّق به ملّت و زبانِ ملّي حدودِ دو قرن است که از دلِ فرايندِ ملّتسازي سر برآورده و به زندگانيِ خود ادامه ميدهند. به عبارتِ ديگر، «روحِ ملّي» دوقرن است که در آنها عمل ميکند و بر پيوندهايِ قومي و قبيلهاي چيره گشته است. امّا، با کاهشِ قدرت و شدّتِ ايدئولوژيِ ملّت باورانهيِ گزافکار در کشورهايِ اروپايي پس از جنگِ جهانيِ دوّم، و بهويژه با انقلابِ صنعتيِ نو در نيمهيِ دوّمِ قرنِ بيستم، که زيرساختهايِ اقتصادِ ملّي را-- که ميراثِ انقلابِ صنعتيِ قرنِ نوزدهم است-- دگرگون کرده و ساختارهايِ اقتصادِ صنعتي را از قالبهايِ ملّي به در آورده و کُرهگير کرده است، مرزهايِ ملّي به رويِ وحدتِ اقتصادي و سياسي در يک واحدِ فراگيرِ اروپايي گشوده شده است.
يکی از پيآمدهايِ مهمِ اين فرايند بازگشت از ايدهيِ يکپارچگيِ فرهنگِ ملّي و تکزبانيِ ملّي به پذيرشِ بَسگانگيِ فرهنگي و زباني در درونِ يگانگيِ ملّي ست. چندفرهنگي و چندزباني بودن امروزه در درونِ واحدهايِ ملي به رسميّت شناخته شده و حتّا با سياستِ رسمي انگيخته ميشود. از نظرِ رسمي، فرانسوي و آلماني و سوئدي و ايتاليايي امروزه کسی ست که شناسنامه و گذرنامهيِ اين کشورها را دارد، صرفِ نظر از اين که اصل زباني و فرهنگي و نژاديِ او از کجاست. به عبارتِ ديگر، «هويّتِ ملّي» در رابطه با شهرونديِ يک دولت تعريف ميشود، يعني برخورداري از حقوق و حمايتهايِ قانوني و نيز به جاي آوردنِ تکليفهايِ شهروندي؛ و نه هيچ عاملِ فرهنگي، تاريخي، و نژادي.
امّا، در موردِ بسياری از ساختارهايِ ظاهريِ دولتـ ملّت، که از راهِ جهانگيريِ کولونياليسمِ اروپايي يا پراکنشِ ايدهها و ايدئولوژيهايِ مدرن در آسيا و افريقا و حتّا اروپايِ شرقي (نمونهيِ يوگوسلاوي) پديد آمده اند، به دليلِ نبودِ زيرساختهايِ اقتصاديـسياسيِ يگانهگر و نهادهايِ پايدار کنندهيِ آن، و در نتيجه، نبودِ «روحِ ملّي»، با فروپاشيدنِ ساختارِ ظاهريِ دولتِ ملّي و از ميان رفتنِ قدرتی که «وحدتِ ملّي» را بهزور نگاه داشته است، آن «وحدتِ» ظاهري بهشتاب از هم ميپاشد.
نمونههايِ يوگوسلاوي و افغانستان و عراق در پيشِ چشمِ ما چندان که بايد گويايِ اين نکته هست. در موردِ ايران، چنان که گفتيم، اين پروژه نيمهکاره ماند و اکنون بايد از ديدگاهِ ديگری، همساز با شرايطِ جهانی که اکنون در آن به سر ميبريم، به مسألهيِ هويّتِ ملّي بينديشيم؛ يعني، از ديدگاهِ پذيرشِ اصلِ بسفرهنگيِ قومي در درونِ يک واحدِ اقتصاديـسياسيِ ملّي.
Créteil، فرانسه، آبانِ ۱۳۸۴
* اين مقاله در اصل برايِ يک نظرخواهي در بخشِ اينترنتيِ راديو بيبيسي نوشته شده است که با بازنگري و افزايش بارِ ديگر منتشر ميشود.
در بارهيِ اين بحث همچنين ميتوانيد نگاه کنيد به: داريوشِ آشوری، «ايران: از امپراتوري به دولت ملّت» در ما و مدرنيّت، مؤسسهيِ فرهنگيِ صراط، تهران ۱۳۷۷
برگرفته از سايت «روزنامک»:
http://rouznamak.blogfa.com/post-377.aspx
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |