آيا مولوی «اصول اصول اصول دین» است؟
حسین میرمبینی
یک وقت آقای مطهری از من پرسیدند نظرم راجع به شعر مولوی چیست؟
گفتم: «اصولِ اصولِ اصولِ دین است».
گفت: «نظر من هم همین است».
البته دربارهء حافظ کمی با هم اختلاف عقیده داشتیم.
(از سخنان رهبر جمهوری اسلامی، در دیدار با شاعران.
گزارش از سایت تابناک*)
یکی از آن مواردی که گفته می شود سیدعلی خامنه ای، رهبر "جمهوری اسلامی"، در آن تبحر دارد و می تواند اظهار فضل کند زمینهء شعر و شاعری است. پیشترها نیز کسانی اشاره کرده اند که او با شاعران بسیاری ـ از جمله امیری فیروزکوهی ، شهریار و مهدی اخوان ثالث و ... ـ از نزدیک آشنایی داشته و حتا در بساط دود و دمشان شرکت داشته است. رهبر "جمهوری اسلامی" اخیراً خودش در مجلس دیداری که با برخی از شاعران داشته و سایت تابناک آن را گزارش کرده تلویحا به این موضوع اشاره می کند که*: "ما دوران پیش از انقلاب را دیدهایم و با خیلی از شاعران آن زمان نشست و برخاست داشتهایم. بهترین ایشان مرحوم امیری فیروزکوهی بود که حقا در قله غزل زمان خودش قرار داشت. [این در حالی بود که] بیشترین تجلی و نمایشی که میشد از او دید، در یک گوشه جلسه خصوصی بود. یا مرحوم [مهدی] اخوان ثالث که قطعاً ـ به نظر من البته ـ بهترین شاعر نیمایی و از همه اقرانش قوی تر بود و لفظ و معنای شسته و رفته تری داشت، در گوشه ای زندگی میکرد که جز عدهای از خواص، او را نمیشناختند و او هم عزلت را ترجیح میداد. وقتی بزرگان، در این عزلت و خمودی زندگی میکنند، قهراً جوانها رشد نمیکنند". در همین دیدار خامنه ای اشاره می کند که: "یک وقت آقای مطهری از من پرسیدند نظرم راجع به شعر مولوی چیست. گفتم: اصولِ اصولِ اصولِ دین است. گفت: نظر من هم همین است. البته درباره حافظ کمی با هم اختلاف عقیده داشتیم."
این نویسنده البته کاری به مسئلهء نشست و برخاست های آقای خامنه ای با شاعران و مشکل شاعران گوشه گیر و اعتیاد آنها ندارد، اما بعنوان یک مسلمان معتقدم که رفتار و گفتار کسی که ادعا دارد «رهبر مسلمانان و شیعیان و بلکه مردم ایران است» می باید لزوما با رفتار و گفتار امامان و پیامبران (آنچه ایشان آن را سیره می گویند) مطابقت داشته باشد. به همین خاطر من در این مقاله برآنم تا ثابت کنم پای ایشان (نسبت به پیامبر و ائمه) نه فقط در رفتار بلکه در گفتار نیز لنگ است و بر این گفتهء او که "مولوی اصول اصول اصول دین است" ایرادات بسیاری وارد است.
علی بن ابی طالب می فرماید: «تکلموا تعرفوا فان المره مخبوة تحت لسانه» (سخن بگویید تا شناخته شوید. همانا که مرد (انسان) زیر زبانش مخفی است). بقول سعدی "«تا مرد سخن نگفته باشد / علم و هنرش نهفته باشد». بنابراین مطمئن باشید که هم از سخن مولانا - در مثنوی (با 25630 بیت) و در کلیات شمس (با نزدیک به 3500 غزل 12 تا 18 بیتی) و در کتاب نسبتا قطور "فیه و مافیه" او می توان به مواردی انگشت گذاشت که خلاف نظر خامنه ای و مطهری را ثابت کند و هم اینکه از همین یک جمله کوتاه "مولانا اصول اصول اصول دین است" می توان فهمید که رهبر جمهوری اسلامی بویی از دین اسلام و اصول آن نبرده است.
ما اگر مسلمان باشیم باید معتقد باشیم که "اصول اصول اصول دین" می باید شخص شخیص پیامبر اسلام باشد چراکه دین را او آورده نه مولانا . از طرفی مولانا که صوفی سنی مذهب است چگونه می تواند فکرش و باورش با نحوهء فکر و اعتقاد خامنه ای و مطهری سنخیت داشته باشد؟ بنابراین اگر سیدعلی خامنه ای می گوید که مولانا مقامش تا بدانجا است که می توان درباره اش گفت که او"اصول اصول اصول دین است" آنگاه باید رفت دید که کجای پای این قضیه لنگ است. چرا که اولاً باید دید سیدعلی خامنه ای "اسلام" و "مولانا" را چگونه فهمیده که او را در جای پیامبر خدا (و یا همردیف او) گذاشته و ثانیاً مولانا با این همه سخن و فکر اصلا چه سنخیتی با علی خامنه ای دارد؟
من اما فکر نمی کنم که مولانا در همه احوال درست فکر می کرده و یا در مسئلهء تفسیر دین اصلاً خبط و خطایی نکرده است. بقول پیامبر اسلام، «کل بنی آدم خطاء ...» (هر انسانی خطا می کند). بنابراین درست نیست که ما مولانا را در جای پیامبری بنشانیم که بر حسب گرفتن وحی و رسالت داشتن از جانب خدا دین را توضیح می دهد و اینگونه تلقی کنیم که مولانا هم هرچه گفته عین کلام خدا و اصل دین است. من اگر بخواهم انسان بی هنر و عیبجویی باشم و فقط به خطاهایی که مولانا در نوشته هایش کرده اشاره کنم شاید بتوانم در حد یک کتاب نسبتاً قطور به مواردی از خطاهای مولانا اشاره کنم؛ خطاهایی که او بویژه درارتباط با تفسیر دین و وقایع تاریخی اسلام مرتکب شده است.
برای نمونه، می توانم به واقعهء کربلا و نظری که مولانا در ارتباط با آن مسئله داشته (هم در مثنوی معنوی و هم در کلیات شمس) اشاره کنم که بنظرم با توجه به دیدگاه های اسلامی اصلاً درست نیست و ربطی به حقیقت آن ماجرا ندارد. مولانا، در کتاب غزلیات شمس، در چندین غزل به موضوع حادثهء کربلا اشاره کرده و آن را بگونه باور اهل تصوف با موضوع عشق و فنا فی الله درگیر کرده که در هرحال خوراک اهل تصوف و همه آنهایی است که قصد رودر رویی با مسائل اجتماعی و سیاسی شان را ندارند و بطرز خیلی ناشیانه از آن فرار می کنند. مولانا در بیان چند غزلی که در کلیات شمس از امام حسین و شهدای کربلا نام برده با این دیدگاه برخورد کرده و تنها در مثنوی (در دفتر ششم) است که همچون یک سنی حنفی، رفتار و باور شیعیان از موضوع امام حسین را به سخره می گیرد. مولانایی که گفته می شود به همهM اهل مذاهب احترام می گذاشته معلوم نیست چرا وقتی به شیعیان اهل حلب رسیده از ایشان بخاطر آن که در روز عاشورا با تظاهرات شان از شهیدان کربلا یادی می کرده اند به گونه ای گزنده انتقاد می کند. او اگر به مسئله امر به معروف و نهی از منکر هم معتقد باشد می باید در شرح آن ماجرا یادآور می شد که امام حسین و یارانش را یزیدیان کشتند، چراکه او با خروجش از مدینه پایه های حکومت ظالمانه یزید و اعوان و انصارش را به لرزه درآورد و می رفت تا با تبدیل آن حرکت به یک قیام عمومی حکومت یزید را سرنگون سازد. به هرحالT بر هیچ کس از اهالی دین - حتا بر بسیاری از سنیان - پوشیده نیست که حسین از جانشینی یزید و دست یافتن او به قدرت و از اینکه مسلمانان مجبور بودند در حکومت او از خود سلب اختیار کنند (چراکه بزور شمشیر و یا تطمیع مجبور می شدند با او بیعت کنند)، راضی نبوده و با آن مخالفت داشته است. با توجه به اینکه معاویه معاهده صلح با برادرش (امام حسن) را که در آن شرط شده بود که حکومت بعد از معاویه می باید از آن کسی باشد که مردم وی را انتخاب کرده باشند، ندیده می گیرد و فرزندش یزید را بر حسب وصیت جانشین خود می سازد، از این جهت چون او سنت های معمول خلفای پیشین و پیامبر را در ارتباط با شکل انتخابی بودن حکومت (بیعت داشتن از مردم) زیر پا گذاشته بود و برای اولین بار در تاریخ اسلام حکومت سلطنتی موروثی را بنا کرده بود، امام حسین به مخالفت برخاست تا آنچه را برادرش امام حسن به خاطر آن صلح آمیز کنار کشیده بود قهرآمیز سر جایش بنشاند. یعنی مسئله بیعت که بنوعی مانند همین انتخابات امروزی است. به همین خاطر وقتی می دید که "علمای اسلام" بر حسب تطمیع و ترس اعتراضی به آن نمی کنند بسیار ناخشنود بلکه گله مند بود. از اینرو او به عنوان اعتراض و به این امید که مردم را با خود همراه کند از مدینه خارج شد و در پی این ماجرا بود که یزید هم به ابن زیاد (و او هم به سردار خود عمربن سعد) دستور داد تا امام حسین و یارانش را در نیمه راه از رسیدن به کوفه بازدارند و جز به گرفتن بیعت از آنها به ایشان اجازه ندهند که به هر نحو می خواهند به راه خود ادامه بدهند یا که زندگی کنند. معنی این سخن این است که عمربن سعد دستور داشت یا از آنها به نفع یزید بیعیت بگیرد یا اینکه حسین و یاران و نزدیکانش را همگی به قتل برساند. البته ازآنجایی که آنها راه دیگری برای امام حسین باقی نگذاشتند او هم مجبور شد با همان تعداد کم (72 تن) با ایشان مبارزه کند و جان عزیز خود و دوستان و نزدیکانش را در اعتبار این سخن خرج کند که مردن به از زندگی کردن در سایه ترس است. یعنی اگر قرار باشد انسان در سایه ترس از حکومت و خلیفه زورگو از خود سلب اختیار کند بهتر است در یک مبارزه رو در رو بمیرد. چراکه این زندگی ارزش اینرا ندارد که آدمی بخواهد زیربار زور برود. آنهم زوری که از جانب بدترین انسانها و نابکارترین آنها یعنی یزید و یزیدیان بر انسانها تحمیل گردد. به عبارت ساده، یزیدیان امام حسین را کشتند تا آنکه بخواهند ثابت کنند آنچه حق است زور است و ترس و آنچه ناحق است آزادی و داشتن حق انتخاب. امروز اگر ما به هردائرة المعارفی رجوع کنیم می بینیم که کم و بیش همه آنها شرح احوال حسین و حادثه کربلا را با همین دیدگاه بررسی می کنند مگر در دیوان شمس و مثنوی که مولانا شرح آن ماجرا را بگونه ای می دهد که آدمی به راستی شگفت زده می شود از آن همه تحریف و پا گذاشتن روی حقیقت. این موضوع را می توان به سادگی از شرح داستان عزاداری شیعیان در شهر حلب که او آن را در دفتر ششم بیان داشته فهمید.
روز عاشورا همه اهل حلب / باب انطاکیه اندر تا بشب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم / ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کند اندر بکا / شیعه ، عاشورا، برای کربلا
بشمرند آن ظلم ها و امتحان / کز یزید و شمر دید آن خاندان
نعره هاشان می رود در ویل و وشت / پر همی گردد همه صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید / روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سو رای کرد/ قصد جست و جوی آن هیهای کرد
پرس پرسان می شد اندر افتقاد / چیست این غم؟ بر که این ماتم فتاد؟
نام او و القاب او شرحم دهید / که غریبم من، شما اهل دهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او / تا بگویم مرثیه زالطاف او
مرثیه سازم که مرد شاعرم / تا ازینجا برگ و لالنگی برم
داستان از این قرار است که شاعری در یک روز عاشورا از شهر حلب می گذشته است. او آنجا با دسته های سینه زنی شیعیان برخورد می کند و از این که می بیند شیعیان به خیابان ها ریخته اند و برای امام حسین عزاداری می کنند آنها را سرزنش می کند که چرا روز عاشورا برای حسین گریه و زاری می کنید، شما باید در این روز شادی کنید، چراکه آن شهیدان با کشته شدنش شان از زندان خاکدان و از تعلقات «کنده و زنجیر» رهایی یافتند و به سوی خدا رفتند. بعد از زبان یکی از آن نوحه خوانان شیعه پاسخ می گیرد که:
آن یکی گفتش که هی دیوانه یی/ تو نه یی ، شیعه ، عدوی خانه یی
روزِ عاشورا نمیدانی كه هست! / ماتمِ جانی .. كه از قرنی ، بِه است
پیشِ مؤمن كَی بُود این غصّه خوار / قدرِ عشقِ گوش ، عشقِ گوشوار
پیشِ مؤمن ماتمِ آن پاك روح/ شهرهتر باشد ز صد طوفانِ نوح
بعد از این ماجرا، مولانا از زبان آن شاعر (که شاید خودش بوده باشد) در طعن شیعیان حلب می گوید:
گفت آری ، کو بود دور یزید؟ / کی بُدست این غم؟ چه دیر اینجا رسید!
یعنی امروز دور یزید نیست، از ماجرای حسین هفت قرن گذشته و شما چرا امروز به آن پرداخته اید!
خفته بودستید تا اکنون شما / که کنون جامه دریدید از عزا !
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان / زانک بّد مرگست این خواب گران
روحِ سلطانی ز زندانی بجَسْت / جامه چه درانیم و چو خاییم دست
یعنی حسین روح سلطانی بود که وقتی کشته شد، آن روح از زندان بدن او بجست و خلاصی یافت از اینرو ما نباید در سالروز مرگ او جامه درانی کنیم و سر و دست خود را زخمی سازیم. گویی که داستان مبارزه با طاغوت دیگر بعد از حسین معنی ندارد و حال که ما تحت قدرت خلیفه عباسی زندگی می کنیم دیگر نباید داستان حسین را برای مبارزه با خودکامگان بهانه قرار دهیم، بلکه باید به هم تبریک بگوییم و شادی کنیم. درست مثل همین وضع امروز که آخوندها از ماجرای کربلا کارناوال ساخته اند و با آن سر مردم را گرم کرده اند.
چونكه ایشان خسروِ دین بوده اند / وقتِ شادی شد چو بشْكستند بند
سوی شادُرْوانِ دولت تاختند / كُنده و زنجیر را انداختند
آنها با شهادت شان زنجیر تعلقات را پاره کردند و به سوی عالم علوی به پرواز درآمدند.
روزِ مُلك است و گَش و شاهنشهی / گر تو یك ذرّه از ایشان آگهی
ورنه ای آگه بَرو بر خود گِری / ز آنكه در انكارِ نَقل و مَحشری
بر دل و دینِ خرابت نوحه كن/ كه نمیبیند جز این خاكِ كهن
ور همی بیند چرا نبْود دلیر / پُشْتدار و جان سپار و چشم سیر
از نظر من در این سخن مولانا ایرادات بسیاری است، از جمله این سخن که "چونكه ایشان خسروِ دین بوده اند / وقتِ شادی شد چو بشْكستند بند". یا باید قائل شد به اینکه مولانا اصلاً نفهمیده که موضوع امام حسین چه قرار بوده است، یا اینکه می دانسته اما خواسته با طرح موضوعات دیگری بر اصل آن ماجرا پرده بیندازد تا که کسی از حقیقت آن آگاهی پیدا نکند. آخر چگونه ممکن است که ما برای کس و کسانی که مظلوم واقع می شوند و به دست حاکمان ظالمی چون یزید و صدام و خمینی و خامنه ای به نحو بسیار ناجوانمردانه ای کشته می شوند، بخواهیم شادی کنیم و مجلس جشن و سرور برپا داریم؟ این قضیه مانند این می ماند که ما برای آن همه انسان های بی گناهی که در تابستان سال 67 به دست دژخیمان خمینی کشته شدند بخواهیم مجلس شادی برپا کنیم و سماع کنان و مولوی وار بگوییم "سوی شادُرْوانِ دولت تاختند / كُنده و زنجیر را انداختند". این حرف یاوه ای است که فقط قدرت طلبان از آن بهره می برند. ماجرای کربلا یکی از شرم آورترین و تراژیک ترین صحنه های تاریخ بشری است که می باید همچون موضوع «هولوکاست» به گونه ای سالم و شایسته ای مورد یادآوری گیرد و ضمن تقبیح عمل زورگویان و جنایتکاران، مردم را با موضوع آزادی و حق اظهار عقیده و عدالت اجتماعی و برابری حقوق همگان آشنا ساخت.
مولوی در دیوان شمس هم داستان کربلا را به مسائلی مربوط می کند که گویی قضیه حسین بن علی، قضیه حسین بن منصور حلاج است: در غزل 2102 کلیات شمس، مولانا بحث امام حسین را به موضوع فنا فی الله و عشق می کشاند که :
چیست با عشق آشنا بودن / بجز از کام دل جدا بودن
خون شدن ، خون خود فرو خوردن/ با سگان بر در وفا بودن
او فدائی ست هیچ فرقی نیست/ پیش او مرگ و نقل، یا بودن
رو مسلمان سپر سلامت باش/ جهد میکن به پارسا بودن
کین شهیدان ز مرگ نشکیب اند/ عاشقانند بر فنا بودن
از بلا و قضا گریزی تو / ترس ایشان ز بی بلا بودن
شیشه می گیر و روز عاشورا / تو نتانی به کربلا بودن
(شیشه گرفتن یعنی شیشه اشک گرفتن و زاری کردن)
یعنی اینکه مسلمان! تو نمی خواهد بین حسین و یزید قضاوت کنی ، تو برو خود را باش و تقوا پیشه کن و دین خودت را حفط کن. امام حسین و شهیدان کربلا بعلت آنکه عاشق خدا بودند برای شهید شدن و فنا شدن عجله داشتند.
کجای این سخن مولانا با آیاتی از قبیل برائت از مشرکین و یا اصل تبرا و تولا ـ که اتفاقاً شیعیان بیشتر از هر کسی از فرقه های اسلامی به آن معتقدند ـ از سخن مولانا فهمیده می شود که قائل باشیم "مولانا اصول اصول اصول دین است"؟ کجای آن سخن مولانا با این سخن قرآن ( 256 / بقره) همخوانی دارد: «لا اکراه فی الدین قد تبیین رشد من االغی و من یکفروا بالطاغوت و یومن بالله فقد استمسک بالعروة الوثقی ....». که معنی آن این است: که در دین کراهت نیست. یعنی کسی که دین دارد و برایش تبیین شده که رشد چیست و ظلم چیست، آنگاه نباید کراهت داشته باشد از این که علیه طاغوت زمانه خود سخنی بر زبان آورد. آنکه برایش رشد از گمراهی تبیین شده مجبور است که طاغوت زمانه خود را - که حاکمان زورگو باشند - تکفیر کند و به خدا ایمان داشته باشد. چنین کسی است که ایمانش محکم است و او به ریسمانی محکمی چنگ زده که گسستن ندارد. مولانا با گفتن اینکه :
از بلا و قضا گریزی تو / ترس ایشان ز بی بلا بودن
شیشه می گیر و روز عاشورا / تو نتانی به کربلا بودن
در واقع دل شیعیان را خالی می کند و به آنها تلقین می کند که آنها نمی توانند همچون امام حسین عمل کنند. "تو نتانی به کربلا بودن" که معنی اش این است که توی مسلمان که بر حسب دینت وظیفه داری با مشرکین و زورگویان جهاد کنی نمی توانی به کربلا باشی.
بطور قطع و یقین از مسلمانی که در روز عاشورا شادی می کند (مثل هم اینک که آخوندها عاشورا را به کارناوال تبدیل کرده اند) و پیام امام حسین را از مبارزه کردن با طاغوت زمانه به این تبدیل می کنند که او از بلا گریزان نبود، و می خواسته هرچه زودتر به لقاء الله بپیوندد، بر نمی آید به کربلا باشد.
این همان پیام منفعلانه تصوف است که آقای خامنه ای می گوید آن "اصول اصول اصول دین است". پیامی که طی این 800 سال ملت ما را در برابر قدرت طلبان و ولایت طلبان زورگو منفعل و از خودبیگانه ساخته و آماده کرده تا به هر ظلم و جوری که آنها می گویند تن در دهیم. شاید هم بی دلیل نیست که امروزه اشاعهء تصوف و مولانا خوانی سرلوحهء برنامه های فرهنگی قرار گرفته و از هالیوود و مادونا گرفته تا سازمان ملل و دولت ترکیه و دولت سیدعلی خامنه ای، همه دم از مولانا می زنند. بعنوان نمونه، نگاه کنید به مقاله آقای پرفسور سید سلمان صفوی استاد دانشگاه لندن (SOAS) با عنوان «عاشورا از نگاه مولوی» **. ایشان در این مقاله نوشته اند:
«در غزل 2102 کلیات شمس، مولوی، اشاره کوتاه اما پر مغز می نماید به اصل منیع "فنا در توحید فعل" (؟) و میگوید رمز نبودن فرق ماندن و رفتن (؟) برای حسین آن است که او چون به مقام فنای توحید فعل رسیده است، اراده و فعلش مستهلک در توحید است. او تسلیم اراده و تدبیر الهی است. (نک: صفوی ـ سید سلمان ـ تهران ـ 1386). حسین و شهدا با دوری جستن از آرزوها و امیال نفسانی با ساحت عشق آشنا شدند. او فدایی معشوق است و خون خود را در این معاشقه بر آستانه محبوب میریزد، چرا که برای او مسئله بودن یا نبودن نیست، بلکه مسئله فنای عاشقانه است. (نک: شکسپیر ـ هملت). حسین و عاشقان حسینی صفت در پی بلا و سختیها و مشکلات وجودیاند در برابر عوام و واماندگان که فراری از تدبیر الهیاند.»
این آقای پروفسور اصلاً توجه ندارند به اینکه امام حسین در ماجرای کربلا تنها نبوده بلکه او به غیر از خودش، زن و فرزند و کودک خردسال و خواهر و برادر و نزدیکان و دوستانش را همراه داشته است. اگر ماجرا چنین است که مولانا می گوید و یا این آقا آن را شرح و تفسیر می کنند آنگاه آنها باید بگویند که حسین به چه مجوز و قانون اسلامی می توانسته از جان دیگران مایه بگذارد و در راهی قدم بگذارد که جز مرگ و فنا سرانجامی نداشته است؟ اگر بخواهیم برای اینگونه از برداشت های مولانا و اهل تصوف اعتباری قائل باشیم آنگاه باید برای همه تروریست های انتحاری و آنهایی که در عملیات تروریستی 11 سپتامبر نیویورک کشته شدند (اعم از مسببین و مقتولین)، فلسفه بافی های از این قبیل را نیز بپذیریم.
باری، همین نوع برداشت ها از امام حسین و واقعه کربلا است که من فکر می کنم آنها بر اصل حقیقت ماجرای امام حسین سایه افکنده و باعث شده که اغلب چه در باب مذهب و چه در باب تصوف کار ما به بیراهه بکشد و حقایق اصول دینی را با تعبیرات من درآوردی آخوندها و اهل تصوف پنهان سازیم. مگر کفر به غیر از این، معنی دیگری هم دارد؟
امام حسین 2 سال قبل از واقعه کربلا در شهر مکه (در منا) در خطبه ای خطاب به زعمای عصر خود (آنها که با ظالم زمانه خود ساخت و پاخت کرده بودند و رانت خوار دربار ولایت طلب خودکامگان شده بودند) می گوید: «شما به حق اولیاء راستین بیاعتنایی كردید، حق مردم تهی دست را نیز تباه ساختید؛ اما آنچه را كه حق خود میپنداشتید، طلبكار شدید. نه مالی هزينه كردید و نه جانی را برای بنای آن به مخاطره افكندید و نه به خاطر خدا با گروهی از مردم (اعوان و انصار دستگاه قدرت) از در اعتراض درآمدید. شما از خداوند طمع بهشت او، همجواری با رسولانش و امان از عذابش را دارید؟! میبینید كه پیمان های الهی (به سبب خودکامگی یزید و اعوان و انصارش) نقض گردیده و شما هراسناك نمیشوید؛ ولی از برای پیمان های پدرانتان میهراسید. حال آنكه پیمان رسول خدا شكسته شده و نابینایان و گنگان و زمینگیران رها شده اند. نه دل میسوزانید و نه درخور جایگاه تان رفتار میكنید و نه آنكه را که چنین میكند، یاری میرسانید. بلكه با چربزبانی و سازشكاری نزد ستمگران، خود را آسوده میسازید. اینها همه آن چیزهایی است كه خداوند شما را به بازداشتن او و بازایستادن از آن فرمان میدهد و شما از آن غافلید».
ما باید به سخن خود امام حسین - که اتفاقاً در اغلب کتب معتبر شیعه هم آمده - باور داشته باشیم؟ یا به آن یاوه هایی که آخوندها و صوفی ها به جهت فریب دادن مردم و رسیدن به قدرت و ثروت و شهرت سر منبرها و تریبون دانشگاه ها سر می دهند؟ از کجای سخن امام حسین بر می آید که او به طلب شهادت و مرگ قیام کرده؟ او کی و کجا گفته که به قصد استقبال از مرگ رفته و می خواهد خون خود را در این معاشقه بر آستانهء محبوب بریزد؟ شما آقای پرفسور دانشگاه لندن چرا از بیان این یاوه ها خجالت نمی کشید؟ چرا می گویید : «برای او مسئله بودن یا نبودن (مطرح) نیست، بلکه مسئله فنای عاشقانه است. حسین و عاشقان حسینی صفت در پی بلا و سختیها و مشکلات وجودیاند در برابر عوام و واماندگان؟»
حسین، به گفتهء خودش، برای حقوق همین واماندگان و عوام بپا خاسته که آنها را از مزخرفاتی که شما و امثال شما سر منبرها می گویيد نجات دهد، آنگاه شما می گویید «مردم از مشکلات و سختی ها فرار می کنند اما حسین در پی بلا و سختی ها و مشکلات وجودی اند!» اگر مردم از مشکلات کار اجتماعی فرار می کنند بعلت آن است که رهبران مذهبی درووغین از جمله همین اهل تصوف، با تلقین مزخرفاتی که واقعیت ندارد، از ایشان سلب اختیار کرده اند. شما و اینها هستید که اجازه نمی دهید آنها حقایق را بشنوند و بدانند که خدای عالمیان همه انسان ها را به فطرت پاک، یک سان آفریده که در آفرینش او دوگانگی وجود ندارد. یعنی اینگونه نیست که برخی ها امام حسین بدنیا بیآیند و برخی ها عوام و وامانده. (رجوع کنید به آیه 30 سوره 30). هیچ کس بر کس دیگری برتری ندارد. برتری از آن خدا است (الله اکبر). همه انسان ها خطا می کنند (کل بنی آدم خطاء) و پیامبر نیز بشری است مثل ما (انا بشر مثلکم). بنابراین کسی بر کسی در این جهان ولایت ندارد که بر حسب آن بتواند در جامعه به سروری برسد و بر مردم حکومت کند. ادارهء جامعه و حکومت می باید به دست مردم و با رأی آنها صورت گیرد. اگر آزادی باشد و مردم بر حسب بودن آزادی، کلام حق را بشنوند آنگاه مشخص است که رأی آنها در جهت اصلاح کارها و امور کارایی پیدا می کند و درستی ها بتدریج ظهور پیدا می کنند. اما اگر جامعه بر حسب دیکتاتوری و خودکامگی چندی زورگو رهبری شود و قرار باشد سروری و سالاری به دست آنهایی باشد که به «ولایت فقیه» و یا «ولایت شاه» یا و «ولایت قریش» و «ولایت عرب» و «ولایت فلان حزب» معتقدند، آنگاه مشخص است که کار جامعه به گند و کثافت کشیده می شود. امام حسین برای احقاق این امور بوده که بپا خاسته، نه آن چیزها که آخوندها سر منبرها می گویند و نه حتا آن مطالبی که مولانا جلال الدین در دیوان شمس و مثنوی با وزن و قافیه بهم بافته است.
شما آقای پرفسور دانشگاه لندن، شما که دیگر جز عوام و واماندگان به حساب نمی آیید. پس چگونه است که شما دربارهء شرک و طغیان رهبر «جمهوری اسلامی» سخنی بر زبان نمی رانید؟ به سخن خودتان، چرا شما برای خودتان بلا نمی خرید؟ آخر امام حسین چگونه می تواند اینگونه باشد که شما می گویید؟ آنهم با همراه کردن بسیاری از فرزندان خردسال خودش و خواهر و برادرانش؟ این چه ستمی است که شما بر او روا می دارید که اینگونه درباره آن قضاوت می کنید؟
نه خیر. او را کشتند برای آنکه به زور و ظلم و ناحق زمانهء خود تن نداد. او را کشتند برای آنکه در پی حقوق از دست رفته انسان ها، بویژه ضعفا و همان واماندگان، بود. چرا کسی از این شاعران و سخن سرایان به سخن او که در مصاف با اولین گروه از سپاهیان یزیدی (به سرکردگی حربن یزید ریاحی ) گفت (و حتا در خطبه ی آغازین روز عاشورا آمده) توجه نمی کنند که گفت : « دعونی انصرف عنکم الی مأمنی من الأرض = رهایم کنید تا از شما کناره بگیرم و به جایگاهی از زمین بروم که امنیت داشته باشم»؛ این سخن کجایش به «استهلاک در مقام توحید» شبیه است؟ واقعا که ...
در کتاب «تحف العقول - ابن شعبهء حرانی - ص ۲۳۹» متن خطبه ای از حسین بن علی خطاب به عالمان اسلامی نقل شده است که او در آن شدیداً به توبیخ آنان می پردازد. در پایان سخن نسبتا مفصل او آمده است: « اللهم إنک تعلم أنه لم یکن ما کان منا تنافسا فی سلطان و لا التماسا من فضول الحطام و لکن لنری المعالم من دینک و نظهر الاصلاح فی بلادک و یأمن المظلومون من عبادک و یعمل بفرائضک و سننک و أحکامک = خدایا، تو می دانی که تلاش ما برای کسب قدرت و یا به چنگ آوردن بهره های دنیوی نیست، بلکه برای آن است که معالم دین تو را نمایان کنیم و اصلاح را در شهرهای تو آشکار سازيم و از این طریق، بندگان مظلوم تو (یعنی آنهایی که حقوق طبیعی شان را بر حسب ظلم حاکمان و قدرت طلبان و ثروتمندان از دست داده اند) در امنیت قرار گیرند و به الزامات و سنت ها و قوانین تو ، عمل کنند».
و آیا معالم دین الهی آن بود که از آن «ولایت فقیه» درست شود؟ چرا کسی توجه ای به این جزییات ندارد و فقط چسبیده اند به داستان عشق حسین و فنای فی الله و اینکه حسین می خواست خودش را در توحید مستهلک کند. از این گونه تفسیرها است که برای عده ای رند و بی سواد اما فریبکار، پول و شهرت و قدرت فراهم می آید. یا یک انسان تو سری خورده ای پدید می آید که مجبور است در راستای «قضای الهی» در به قدرت رسیدن ولایت طلبان زورگو و فاسد از خود سلب اختیار کند و تن به "رضای اراده الهی" بدهد، و نداند که ارادهء الهی بر آن بود که او آدم خلیفة الله و جانشینش باشد که در روی زمین که کاری در جهت ایجاد صلح و عدالت صورت دهد نه اینکه خفه خون بگیرد و نتواند از جایش تکان بخورد.
این سخن کجا و سخن مولانا کجا! و آیا سخن او مطابقت دارد با "اصول اصول اصول دین!؟"
من فکر می کنم که مولانا، بر حسب غرق شدن در عالم تصوف، بی توجه است از اینکه بداند موضوع شهادت مربوط است به امر جامعه و عمل خداپسندانه ای که به موجب دین، هر باورمندی مجبور است در جهت بجا آوردن آن از هیچ مجاهدتی فروگذاری نکند و اینکه اگر کسی بر حسب دفاع کردن از حقیقت و عدالت به ناحق کشته شود، در نزد خدا شهید بحساب می آید. یعنی آنهایی که در راه آزادی و بیان حقیقت و برداشتن قیود و زنجیرهای قوانین اسارت بار و تبعیض آمیز اگر کشته می شوند شهید به حساب می آیند. یعنی که باید یادشان در تاریخ زنده بماند و مثل امام حسین ماجرای شان بر سر هر کوی و برزن گفته شود. چرا که با طرح این ماجرا، می توان جامعه را با موضوع عدالت و حق طلبی و تعالی اندیشه و شجاعت در بازگو کردن عقیده آشنا ساخت و یا آنها را به جهت داشتن حقوق سیاسی و اجتماعی و فطری خودشان واقف نمود. چرا است که حسین می گوید: "ان الحیات عقیدة والجهاد". یعنی زندگی عقیده و مبارزه است. برای اینکه وقتی شیاطین در راه عقاید شیطانی شان مبارزه می کنند و در راه به کرسی نشاندن عقایدش از هر فن و دغلی استفاده می کنند، چرا انسانها مومن مبارزه نکنند؟ از این نمد البته کلاهی برای کسی درست نمی شود مگر آنکه حقیقت ماجرای شهدای کربلا به انحراف کشیده شود و تمامی آن در جهت رسیدن به روزی بی زحمت و کسب قدرت و شهرت تحریف شود. یعنی درست مثل همین کاری که ملاها و روضه خوان ها سر منبرها می کنند و یا برخی دیگر از ایشان با پیش کشیدن مطالبی از قبیل "ولایت فقیه" و "ولایت صوفی" خود را بر سر مساند قدرت و شهرت می نشانند. اینگونه است که حقایق تاریخی و مذهبی تحریف می شوند و به نظر من می توان گفت نوع تفسیر مولانا جلال الدین از حادثه کربلا به این عبارت که شهدای کربلا خود می خواسته اند که کشته شوند و فنا شوند، عین مصداق تحریف حقیقت است.
کین شهیدان ز مرگ نشکیب اند/ عاشقانند بر فنا بودن
از بلا و قضا گریزی تو / ترس ایشان ز بی بلا بودن
این درواقع همان نوع «اسلام استشهادی» است که بالکل از اصل پیام پیامبر اسلام و امام حسین به دور است. مولانا در غزل 230 از کلیات شمس باز با همین دیدگاه به مسئله حادثه کربلا پرداخته است:
ز سوز شوق دل همی زند عللا / که بوک در رسدش از جناب وصل صلا
دلست همچو حسین و فراق همچو یزید / شهید گشته دو صد ره به دشت کرب و بلا
شهید گشته بظاهر حیات گشته به غیب / اسیر در نظر خصم و خسروی بخلا
میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم / رهیده از تک زندان جوع و رخص و غلا
اگر نه بیخ درختش درون غیب ملیست / چرا شکوفه ی وصلش شکفته است ملا
خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش/ که نفس ناطق کلی بگویدت افلا
و باز در غزل دیگری می گوید:
کجایید ای شهیدان خدایی / بلا جویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق / پرندهتر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی / بدانسته فلک را در گشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده / کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته / بداده وامداران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده / کجایید ای نوای بی نوایی
در آن بحرید کین عالم کف اوست / زمانی بیش دارید آشنایی
باشد، می پذیریم که امام حسین به بهشت رفته و یا در کنار حضرت حق روزی می خورد اما این مسئله چه ربطی به «استهلاک در توحید» و «فنا فی الله» دارد؟ وانگهی مگر داستان اسلام به همین جا ختم می شود. اسلام از ما می خواهد که عدالت طلب و حقیقت جو باشیم و اگر حقیقت بر ما روشن شده و جای دوست (ولی) و دشمن (طاغوت) را می شناسیم، طاغوت زمانه خود را تکفیر کنیم ؟ یعنی همان اصل تولا و تبرا.
از اینرو چرا و چگونه است که مولانا به داستان خودکامگی یزید اشاره نمی کند. چرا در هیچ یک از این دو کتاب مستطاب او اشاره ای نیست مبنی بر این که یزید برحسب وصیت پدرش (نه جمهور مردم) به حکومت رسیده بود و اینکه او حاکمی خودکامه بود و با رشوه و پول علما و زعمای قوم را رانت خوار دستگاه ولایت طلب خود کرده بود تا چیزی خلاف نظر او را بیان نکنند (همچون همین حاکمان «جمهوری اسلامی» که بر حسب تز غیراسلامی «ولایت فقیه» حکومت را در انحصار خود درآورده اند و با ترویج فساد و رانت خواری همگان را - از عالم دینی گرفته تا مردم عادی - به پستی و سکوت وا داشته اند). آیا این چیزها در نزد مولانا و اهل تصوف جایی پیدا می کند که به آن بپردازند و به جهت احقاق حقوق ضعفا و رفع تبعیض و برچیدن زور با یزید زمانه خود رو در رو مبارزه کنند؟
به نظر من، ما اگر مسلمان باشیم و اگر به آیهء 11 سورهء رعد که می فرماید: «ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم = که خدا وضع و حال هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر آنکه آنها به خودشان آن را تغییر دهند» ایمان داشته باشیم آنگاه نمی توانیم در شرایطی که امروز آخوندها با تز ولایت فقیه از همه سلب اراده و اختیار کرده اند ساکت بنشینیم و هیچ اعتراضی نکنیم . اگر امروز ما در برابر آخوندها به سکوت برگذار کنیم آنگاه هیچ تغییر اساسی در کار اجتماعی ما صورت نخواهد گرفت و اوضاع ما هر روز بدتر از پیش خواهد شد. بر این اساس بود که امام حسین خواست تا با خارج شدن از مدینه و نشان دادن اعتراض خود، در مردم حرکتی بوجود آورد که منجر به سرنگونی حکومت نا مردمی سلطنت موروثی و ولایت طلب یزید گردد. حکومتی که بر حسب سنت رسول خدا می باید بیعتی و جمهوری می بود، اما پدر نابکارش یعنی معاویة بن ابی سفیان پیشتر (برخلاف قراردادش با امام حسن) به ترفند غدر و قدرت به نوع حکومت ولایت طلبانه سلطانی تغییرش داده بود. اینجا بود که امام حسین می خواست آنچه را که برادرش امام حسن در جهت تثبیت آن سنت بگونه ای صلح آمیز از آن دست کشیده بود، به گونه ای قهرآمیز بر سر جایش بنشاند.
چگونه است که ما مسلمانان بین آن موقعیت (که امام حسین شرحش می دهد) و این موقعیت که امروز بر حسب اعتقادات ولایت طلبانه آخوندها بر ما تحمیل گشته شباهت نمی بینیم؟
ما اگر مسلمان باشیم (بر حسب آیه 256 سوره بقره ): «لا اکراه فی الدین قد تبیین رشد من االغی و من یکفروا بالطاغوت و یومن بالله فقد استمسک بالعروة الوثقی ....» خلاف آنچه را که روشنفکران نواندیش دینی از این آیه تفسیر می کنند، نباید از این که علیه حکومت نامردمی "جمهوری اسلامی" سخنی بر زبان آوریم کراهت بخود راه دهیم. "لا اکراه فی دین" یعنی این که در دین کراهت نیست نه اینکه اجبار نیست. اجبار نیست یعنی چه؟ دین همه اش اجبار است. آنکه دین دارد و برایش رشد از گمراهی تبیین شده مجبور است که علیه طاغوت زمانه اش مبارزه و جهاد کند (این تعابیر که ملی مذهبی ها و روشنفکران نو اندیش دینی از این آیه می کنند همه اش یاوه است). چگونه ممکن است که کسی دین داشته باشد و در برابر این همه ظلم سکوت کند و کراهت داشته باشد که سخنی بگوید که مگر به گوشه قبای "رهبر" بر بخورد. اینها دین ندارند.
آبشخور فکری کسی اگر از چنین سرچشمه ای باشد مشخص است که دیگر نمی تواند راحت بشیند و مثل بسیاری از این مذهبی نمایان در برابر طغیان طاغیان جامعه سخنی بر زبان نیآورد و برای ایز گم کردن، داستان کربلا را در راستای «اصل منیع فنا در توحید فعل» و یاوه های از قبیل «استهلاک در مقام توحید» و غیره ذلک تفسیر کند.
از آن روزهای سال 61 هجری قمری که "عالمان دین" بر حسب ترس و تطمیع از یاری کردن حسین در اعتراضش به یزید خودداری کردند و باعث شدند که صدای او در گلو خفه شود، نزدیک به 1328 سال خورشیدی گذشته و باز هنوز عده ای حقه باز و مفتخوار (بی آنکه رای همه مردم را داشته باشند) بر اریکه قدرت نشسته اند و از این جمع متولیان دین بجز "یک تن"*** صدایی بعنوان اعتراض بلند نمی شود. شگفتا که امروز شیعیان همه خفه خون گرفته اند، بلکه خود در خفه کردن صدای حسین از هر شمر و یزیدی کوشاترند.
«حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد»
================================
* عنوان مطلب : "دلمان خوش بود به قیصر امینپور که او را هم از دست دادیم"، تاریخ انتشار : شهریور ۱۳۸۷
http://tabnak.ir/pages/?cid=18651
** مطلب پرفسور سید سلمان صفوی را می توانید در سایت روزنامه آفتاب ملاحظه کنید
http://www.aftab.ir/articles/religion/religion/c7c1200739537_ashura_p1.php
*** منظورم آقای کاظمی بروجردی است که متاسفانه از هیچ سمتی حمایت نمی شود.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |