بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

مهر   1387 ـ   سپتامبر  2008  

 

قوطی های سرکتاب گیران؛ از بخت گشایی تا زبان بند

گزارشی درباره محافل دعانویسی و مشکل گشایی

بهناز جلالی پور

«"الهم صل علی محمد و آل محمد" خانم‌ها، با ذکر یک صلوات دیگه، رو به قبله بشینید و سوره "یاسین" را شروع کنید.» گوینده، زنی تر و فرز است که دو اتاق تو در تو را بالا و پایین می ‌کند و به من و همراهم که در راهرو ایستاده‌ ایم، تشر می ‌زند که وارد اتاق شویم.

دور تا دور دو اتاق‌ ۱۲ متری جمعیت نشسته و فقط بالای اتاق جلویی، یک پشتی است و میزی کوتاه با چند کتاب دعا و قرآن، روی زمین که پشتش خالی است. آن جا، «حاج خانوم» می‌نشیند. سرکتاب باز می‌ کند و نسخه می ‌نویسد و دعا می ‌دهد برای حل مشکلات.

 همان زن، به میان جمعیت می‌آید و همه را هل می‌دهد به سمت پایین اتاقی که دیوارش فرش شده با تمثال قدی «امام علی» و تسبیح و عکس‌هایی از «کربلا» و «نجف» و انواع دعا، تا همه کیپ ‌تر بنشینند. کاغذهای کوچک و دفتری در یک دستش و دست دیگرش چند جلد قرآن است. نهیب می‌زند که هر کس اسم ننوشته بیاید و بنویسد. در ضمن تاکید می ‌کند که غیر از ۱۵-۱۰ نفر، بقیه نمی ‌توانند با حاج خانوم صحبت کنند. بقیه بهتر است که خواسته‌شان را بنویسند یا روز دیگری بیایند.

بیشتر از ۵۰ تا ۶۰ نفر جمعیت نشسته و برای ساعت ۲ بعد از ظهر، جمعیت کمی است. این را یکی از زنان چادر به سر می ‌گوید که گویا مشتری دایمی است. حتی می‌ داند که چه کسانی بار اولشان است و از نیت چند نفری که برای بار چندم است می‌آیند هم خبر دارد و با «ان‌شاءالله» ای آرزو می ‌کند هرچه زودتر حاجت روا شوند. چند نفری شروع به نام نویسی می کنند. من و همراهم هم اسم می ‌نویسیم و کاغذی می ‌گیریم.

همراهم می ‌گوید شانس آوردیم که زود آمدیم. چند دقیقه دیگه جای سوزن انداختن نیست. زن تر و فرز اول، دعوت به ذکر صلوات می ‌کند. «حالا حاج خانوم کجا هست؟» این را من می پرسم و همراهم در حال صلوات فرستادن، با سر به طبقه بالای خانه ۷۰ متری قدیمی اشاره می‌کند. صلواتش که تمام می شود، همان طور که دنبال خودکار است، از نفس حق حاج خانوم می گوید که چطور دعای سال قبلش گره کاریش را گشود. پودری که در آب روان می ‌ریخت به اضافه دعای گشایش کار. مجموعش ۵ هزار تومان برایش آب خورده بود.

 قرآنی دستمان می ‌دهند که زودتر شروع کنیم. در اصلی باز است و هر چند دقیقه یک یا چند نفر داخل می شوند. مجلس شبیه جلسات روضه خوانی زنانه است. کسانی هم هستند که از اداره‌ شان ساعتی مرخصی گرفته‌اند و با لباس فرم هم آمده اند. چند دختر و زن جوان و خیلی شیک پوش هم بینشان هست. همه آشنا به محیط هستند. به محض ورود ثبت نام می ‌کنند و کاغذ سفیدی می ‌گیرند. بعضی بیش از یک کاغذ می ‌گیرند که نیت کسان دیگرشان را هم بنویسند.

 از بیرون صدایی بلند می ‌آید که آمرانه دستور می‌دهد یک دور چای بدهید. حاج خانوم را زنی چاق، چهره ‌ای سفید، با روسری سفید و چادری خالدار تصور می‌ کنم؛ اما زنی لاغر با قدی ۱۶۰ سانتی متر وارد می ‌شود. سنش ۵۰ تا ۵۵ ساله است. پیراهن سبز بلندی پوشیده و تسبیحی بیش از ۱۰۱ دانه دارد چون چند دوری دور مچش پیچیده و باز هم روی زمین کشیده می ‌شود. پشت سرش زنی است جوان با موهای مش کرده که بالای سرش بسته با تی شرت و شلوار جین. یک کیسه هم دستش است که در بسته‌ های کوچک، پودری را بسته بندی کرده‌اند با بسته‌های نبات و یک دسته کاغذ.

هر دو با هم وارد همان اتاقی می‌شوند که میز هست. حاج خانوم پشت میز می ‌نشیند. خیلی‌ها سلام می ‌کنند و چند نفری هم بلند می ‌شوند. حاج خانوم خیلی بی ‌اعتنا جواب می ‌دهد و زن مو مش کرده هم که هیچ و سریع سراغ دفتر اسامی می‌رود و غضبناک می‌گوید: «هنوز که شروع نکرده ‌اید خواندن را. خانوم‌ ها عقبیم. امروز چندم ماهه؟» هر روز باید دعایش خوانده شود. یکی شروع به خواندن می ‌کند و چند نفری هم زیر لب زمزمه می ‌کنند. چند نفر هم کاغذ به دست نیت می ‌نویسند.

 شماره یک خوانده می ‌شود. خانم... بلند می‌ شود و کنار حاج خانوم می ‌نشیند. آرام کنار گوش حاج خانوم حرف می ‌زند. تا حرفش تمام می ‌شود، نسخه‌اش هم دستش است. کیسه‌ ای محتوی یک کاغذ بزرگ زرد، یک بسته نبات و یکی از همان بسته ‌های پودری. برای دیدن این‌ها چند باری سر بر می‌گردانم و زل می ‌زنم به حاج خانوم. همان زن تر و فرز، هر بار تشر می ‌زند که برگردم. کاغذ را که در دستم سفید می ‌بیند، تهدید می ‌کند اگر دیر بدهم، از جواب خبری نیست.

 سعی می کنم چیزی بنویسم. کنار دستم دختر خوش تیپ و خوش چهره‌ای نشسته. می‌ خواهم لبخندی بزنم تا کمی دوست شویم تا سرکی در کاغذش بکشم. کاغذش را روی قرآنش گذاشته و تند و تند می ‌نویسد. جواب لبخندم را که نمی ‌دهد هیچ، اخم هم می ‌کند و ورقه را مثل برگه امتحان پنهان می ‌کند تا تقلب نشود. همراهم نهیب می‌ زند که چیزی بنویسم خودش هم تند و تند می ‌نویسد.

حاج آقایی که هفته قبل رفته بودم پیشش و در ته آن حسینه بزرگ نشسته بود در خیابان «منصور»، از این چیزها نداشت. فقط پرسید چه کاره ‌ام؟ که گفتم منشی یک شرکت. بعد از روی اسم خودم و مادرم، سرکتابی گرفت و گفت حسود داری و گره در کارت انداخته ‌اند. گفت دانشگاه هم رفته‌ای، گفتم نه. گفت بیشتر از دیپلم نمی ‌گیری. آخر سر هم ۷۰ هزار تومان خواست برای گره گشایی از کار و زندگی با انداختن یک سفره. گفتم کی می ‌اندازی؟ گفت یک روز غروب. گفتم چی می ‌گذاری تو سفره، اخم کرد که یعنی فضولی نکن و بعد هم جوری نیم خیز شد که یعنی پاشو برو.

 روایت حاج خانوم اما با زن یهودی خیابان «دماوند» هم فرق دارد. آن جا هم همه می‌روند. از زنان و دختران جوان و شیک پوش تا میانسالان و حتی زنان پیر. همه یا زبان بند مادرشوهر و خواهر شوهر و شوهر می ‌‌خواهند یا گشایش بخت و کار. او هم سرکتابی می‌ گیرد و به زبان و خط خودش چیزی می نویسد که باید آبش را به خورد طرف داد و گاهی معجونی از ناخن سوخته و پودر شده برای افزایش مهر و محبت. اما او در نهایت روزی یک یا دو نفر را به خانه اش راه می ‌دهد و راه می ‌اندازد؛ اما این همه کسانی را که می ‌آیند، راهی می کند.

 آخر سر، شروع به نوشتن می ‌کنم و چند خطی پر می ‌کنم. کاغذ را به دست همان زن تر و فرز می ‌دهیم که منتظر بالای سرمان ایستاده است. هم من، هم همراهم. یک ربع نگذشته که زن تر و فرز صدایمان می ‌کند. بلند که می شویم، جای پا گذاشتن نیست. امر می ‌کند که از در همان اتاقی که هستیم، برویم بیرون در راهرو. خودش از در آن اتاق دیگر بیرون می ‌آید. اسم هر کداممان را می‌ خواند وکیسه ‌ای می ‌دهد به دستمان. کاغذ دست نویسمان را هم می ‌دهد و تاکید می ‌کند که سرکتابمان هم پشتش نوشته شده.

داخل هر کیسه بسته ‌ای است که گویا نبات آرد شده است با دعایی برای گشایش کار و بخت، سلامتی و آرامش. در دستورش نوشته که هر بسته پودر نبات را باید با نمک مخلوط کرد و به آب روان سپرد. نسخه هردویمان یکی است. بی کم و زیاد. ۸ هزار تومان هم می‌گیرد.

بیرون که می ‌آییم همراهم کیسه ‌اش را در کیفش می‌گذارد. «نیت تو چی بود؟ چی نوشتی؟» این را من می‌ پرسم. می‌گوید: «خواستم ببینم سرنوشت من و ... (اسم دوست پسرش را می گوید)، با هم یکی هست یا نه.» من اما در نیتم نوشته بودم کارم گره خورده. هرجا می ‌روم، بعد از چند روز عذرم را می ‌خواهند. از نظر روحی هم حال خوشی ندارم.

 

برگرفته از سايت «زيکزاک»:

http://www.zigzagmag.net/article/default.aspx/616#

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

newsecularism@yahoo.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630