چند مقاله دربارهء «رضا شاه شناسی»
اندر مقولهء «تلاش» دربارهء سردارسپه «رضاشاه کبیر» (منوچهر تقوی بيات)
نقد یا نفی؟ (پیام جهانگیری)
اندر فواید خاموشی! (مینا ایرانی)
چندی است که سايت «روزنامک»، به سردبيری مسعود لقمان، دست به انتشار مقالات گوناگونی دربارهء تاريخ معاصر ايران زده و از جمله مطالبی را در مورد رضاشاه پهلوی منتشر کرده است. اخيراً آقای منوچهر تقوی بيات نامه ای را خطاب به آقای مسعود لقمان در سايت «ايران شناخت» منتشر کرده است که تاکنون دو پاسخ را از جانب آقای پيام جهانگيری و خانم مينا ايرانی (که احتمالاً نام مستعار است) برانگيخته است. از آنجا که، جز آقای تقوی، سه تن ديگر اين گفتگو جزو جوانانی هستند که در ايران زندگی می کنند و لحن و نوع خطابشان ويژگی جالبی دارد، خوانندگان سکولاريسم نو را به خواندن اين سه مقاله و نيز به آشنائی با روزنامک دعوت می کنيم.
اندر مقولهء «تلاش» دربارهء سردارسپه «رضاشاه کبیر»
منوچهر تقوي بيات
آقای مسعود لقمان گرامی سلام!
من نوشته های تارنمای شما را که برایم پنجره ای است از دنیای تنگ میهنم با کنجکاوی خوانده، دنبال کرده و تلاش های شما را ستایش می کنم. امیدوارم که همیشه از گزند گزمه ها و گزندگان بیگانه در امان باشید. باید در اینجا درد تلخی را برای شما باز گو کنم. نزدیک به شصت سال کتاب خواندم ، پژوهش کردم ، درس خواندم و دانشگاه رفتم اما امروز می بینم که از آنچه خوانده ام و تلاش کرده ام تا فرابگیرم و به کار بندم، از هر هزارصفحه یک صفحه اش هم سودمند و درست نبوده است. مدیران ( شاه و وزیر و وکیل های ناموکل) حکومت های وابسته در انبان ما پوشال فراوانی انباشته اند و چه بارگرانی را ییهوده بردوش کشیده ام.
صنایع مونتاژ را صنعت انگاشته ام ، سیاست پیشه گان را، روشنفکران و بزرگان کشورم پنداشته ام. به جن گیران و رمالان ؛ علما و پیشوایان گفته ام، دروغ هایی را که روزنامه ها و کتاب ها و تلویزیون ها و رادیوها برایم ردیف کرده اند به عنوان تاریخ پذیرفته ام ، کودتاها و توطئه ها را ، انقلاب خوانده ام و چه یاوه های بسیاری را که حقایق و سند دانسته ام. چرا که من "صغیر" بودم و آن دیگران و انیران، هم "بالغ" و هم "ولی" و هم "کبیر" !
دربارهء معمّاي "رضا شاه کبیر" می بینیم که دوست و دشمن در داوری او به کج راهه رفتهاند. روشنفکران و تاریخ نویسان گاهی او را ستوده اند و گاهی دشنامش داده اند. جمعی از روشنفکران و برگزیدگان دوران مشروطیت فریبش را خوردند ، به دام اش افتادند و همراهی اش کردند برخی زندانی گردیدند ( دکتر مصدّق، کمال الملک، دکترارانی و دیگران) ، برخی کشته شدند (میرزاده ی عشقی، فرّخی یزدی، داور و . . .) و شماری هم وزیر و وکیل شدند ! درباره ی این سرباز بی سوادی که از سربازی به سرداری رسیده و در عصر فیلد مارشال های دانشگاه دیده هرگز درس نخوانده بود، خوب است کمی واقع گرا باشیم . نتیجه ی عملی دوران پهلوی را امروز پس از هشتاد و هشت سال با چشم باز و در روز نگاه کنیم.
اگر برنامه های فرهنگی ، اقتصادی و سیاسی دوران پهلوی (مدرنیته) اختناق و وابستگی هرچه بیشتر به غرب از نظر فرهنگی، اقتصادی و سیاسی نبود پس چه بود؟ اگر ما اقتصاد و صنعت ملی داشتیم حتما مانند کشورهای اروپایی می توانستیم مردان ملی، روزنامه های ملی، سندیکاهای ملی و احزاب ملی داشته باشیم.
آقای دکتر کهن که روزنامه های وابسته و اسناد آنچنانی را مطالعه و تحقیق کرده اند در آغاز آن مصاحبه ی طولانی مطلبی را گفته اند که اگر آن تحقق می یافت ما امروز روزگاری به این سیاهی نداشتیم. دعوا در این یک صد سال بر سر لحاف ملانصرالدین بوده است . این لحاف، همان مردم سالاری و حقوق شهروندی است که دولتها با ابزارهای سیاسی و اقتصادی و زندان و شکنجه و اعدام نگذاشتهاند نصیب مردم بیچاره ی ما بشود؛ چرا که اگر مردم اختیار کشور خویش را داشته باشند، نخواهندگذاشت تا نفت و دیگر ثروت های ملی ما را، بی حساب به یغما ببرند. آقای دکتر کهن گفته اند: « توسعه هر كشوري يا هر ملتي براي دستيابي به مواهب سياسي ـ اقتصادي و اجتماعي طبعاً به يك حداقلي از توسعهي ملي نيازمند است.»
راستی ما باید از خودمان بپرسیم یک حد اقل از توسعهی ملی یعنی چه؟
یعنی یک حد اقلی از آزادی سیاسی، مختصری حزب آزاد سیاسی، حمایت ناچیزی از صنایع و تولیدات ملی، توازن اقتصادی صادرات و واردات و از این دست چیزها که در کشورهای پیشرفته هست و در کشورما هرگز حداقلش هم نبوده است. پس از مشروطیت "این حداقل توسعهی ملی "، تنها در دوران ۲۸ ماهه ی حکومت ملی دکتر مصدّق، علی رغم توطئههای دربار ، بعضی از علما و بیگانگان توانست پدید بیاید و واردات و صادرات متوازن شود. با شعار و سند و چشم بندی توسعه ی ملی پدید نمی آید. سیاستمداران ملی ، صنایع ملی، اقتصاد ملی، حمایت از صنایع دستی و کشاورزی ملی، استادان ملی، روشنفکران ملی و هزار نکته ی باریک تراز مو در شیوه های ملی، توسعه ملی را به وجود می آورد. تا صنایع وسیاست های زیر بناییي ملی نباشد توسعهی ملی حرف توخالی و زرق و برق مونتاژ و وابستگی است. وابستگی دولت در طول زمان، توده های مردم و حتا خواص را نیز به ژرفای وابستگی می غلتاند، وابسته و بی فرهنگ و بی اراده می کند. لباس پوشیدن، خورد و خوراک و شیوه زندگی مردم وابسته می شود. شلوار جین، ماهواره، ویسکی، هرویین، برنج و گوشت وارداتی، همه را با ابزار حکومتی به خورد مردم می دهند و با گذشت زمان مردم هم همان گونه که به بدبختی خو میگیرند به آن ها عادت میکنند و وابسته می شوند. کدام صنعت و سیاست ملی را داریم که پدافند ملی ونیروی اتمی ملی داشته باشیم؟
در زمان پهلوی دوم که من در گروه اقتصاد کشاورزی دانشکده ی کشاورزی دانشگاه تهران تدریس می کردم ، گروه دفع آفات و سموم گیاهی بیش از صد نفر کارکنان ریز و درشت داشت (دکاتر و مهندسین فراوان و حتا چندین قهوه چی داشت و رییس شان نیز دکتر دواچی بود) اما گروه اقتصاد کشاورزی که می بایست برنامه ریزی کشاورزی ایران را طراحی کند، کارکنانش از انگشتان یک دست هم کمتر بود. آن زمان بیش از پنجاه سال از کودتای ۱۲۹۹ و بیش از ده سال از کودتای ۱۳۳۲ گذشته بود؛ اقتصاد و سیاست وابسته و ضد ملی یعنی همین. دکترها و مهندسین مان (من و امثال من، استادان و دانشجویان) همگی هم از نظر دانش و هم از مواد درسی وابسته (یعنی فقدان مغز مسقل و فرهنگ مستقل ایرانی ) و توسعه نیافته بودند . به این می گوییم عدم توسعه ی ملی و وابستگی. حکومتی که دست و پا وزبان مردم را ببندد و روستاییان را با سیاست های دولتی (انقلاب یا اصلاحات!) بدون زیربنای اقتصادی ( به قول دکتر گونل کهن، انفراستروکتور) به شهرها بهراه فساد بکشاند و با پول نفت به جای ساختن زیربنای اقتصادی وصنعتی، به مردم فقط نان بخور و نمیر بدهد، وابسته و در جهت سیاست های اربابان خارجی اش است (چه با سند چه بی سند). سند این وابستگی ها در روزنامه های وابسته و غیر ملی هشتاد و هشت سال گذشته موجود است (این سی سال اخیر مشدّد و بدترشده است) و می شود از بایگانی ها و آرشیوهای گردگرفته از زیر خاک ها بیرون آورد.
بهتر
است خودمان را نفریبیم و به دور و بر خود نگاه کنیم. اگر نمی شود نوشت، نمی شود حرف
زد، نمی شود با آزادی انتخاب شد و رأی داد، حکومت، فاقد عنصر ملی و وابسته است و با
چشم و گوش و خرد معمولی نمی توان وابستگی اش را دید. "سندها و دانشمندان!"
وپرفسورها هم چشم انداز ما را بیشتر تیره و گردآلود می کنند.
شاد و پیروز باشید.
برگرفته از سايت «ايران شناخت»:
http://iranshenakht.blogspot.com/2008/09/blog-post_16.html
نقد یا نفی؟
پیام جهانگیری
دوست نادیدهی ِ گرامی، جناب منوچهر تقویبیات، درود بر شما
نامه ی ِ انتقادی شما به دوستم مسعود لقمان را در تارنگار ِ ایرانشناخت خواندم. بگذارید صریح با شما سخن گویم.
انتقادهای شما از اساس فاقد پایههای روششناختیِ علمی و آکادمیک است و همانگونه که خود نوشتهاید از دیدِ یک استاد کشاورزی به مسائل نظری ِ علومانسانی پرداختهاید. اتفاقاً همین مسئلهی ِ غیرتخصصی بودن انتقادهایی مانند انتقادهای شما، یک بیماری ِ دردناک تاریخی در تاریخ معاصر سرزمینمان است که مرض آن را حزبِ مخربِ توده به جان ِ ایران ِ در حالِ پیشرفت آن زمان انداخت. بیچارگیهای ما در همین زمینه، بهشکل اساسیاش از دوران پهلوی دوم شروع شد. زمانی که در آن شورهزار ِ اندیشهورزی ِ ایدئولوژیزده، یک معلّم سادۀ مدرسه که هیچ آشنایی با مبانی تجدّد غربی و در کل، اساس مدرنیّت نداشت، با طرح نظریهی بیپایه و ورشکستهاش به نام «غربزدگی»، (که در اساس وامگرفته از استادش احمد فردید بود) پرچم روشنفکری را بهدست گرفت و از قضا همان اثر بیارزش ِ غیرعلمیاش نیز منیفست منتقدان بعدی حکومت «پهلویها» شد.
بگذریم؛ بگذارید به عنوان یک دانشجوی علم سیاست، که مباحث مورد علاقۀ شما را به صورت علمی دنبال میکند، به ایرادهای شما بپردازم.
1- در همان ابتدای مسیر با استفاده از ادبیاتی پیشامدرن و پدرسالارانه، نوشتهاید:«...یادداشتی را ... فرستادم تا شاید (مسعود لقمان) تا اندازهای به راه بیاید».
آقای تقوی بیاتِ محترم، باور کنید من برای نسل شما افسوس میخورم که این همه دچار خودشیفتگیست. این نسل اگر راه را خود میدانست که بهسراب نمیرسید. اشتباهات نسل شما باید شما را وادارد که فروتنتر و متواضعتر سخن بگوئید و از بیان حکمهای قطعی در زمینهی مسائل تاریخی دست بکشید و قضایا را چند بعدی و نسبی بنگرید.
2- در خط پایینتر نوشتهاید: وقتی مردمی اجازه نداشته باشند برای خود تاریخ بنویسند همین آشفته بازاری میشود که با آن روبرو هستیم.
جناب تقوی بیاتِ گرامی، نخست آنکه چه کسی آزادی ِ شما را در روایتگری و قرائتگری ِ تاریخ، سلب کرده و اجازهی ِ نوشتن ِ آن را از شما گرفته است؟! دوم آنکه آشفته بازاری که شما از آن سخن میگوئید محصول نگاههای غیرعلمیست که همان مردم فاقد ابزارهای آکادمیک آن را به وجود آورده و گسترانیدهاند.
3- نوشته اید: نزدیک به شصت سال کتاب خواندم، پژوهش کردم، درس خواندم و دانشگاه رفتم اما امروز میبینم که از آنچه خواندهام و تلاش کردهام تا فرابگیرم و به کار بندم، از هر هزار صفحه یک صفحهاش هم سودمند و درست نبوده است. مدیران (شاه و وزیر و وکیلهای ناموکل) حکومتهای وابسته در انبان ما پوشال فراوانی انباشتهاند و چه بار گرانی را ییهوده بردوش کشیدهام. صنایع مونتاژ را صنعت انگاشتهام ، سیاستپیشهگان را، روشنفکران و بزرگان کشورم پنداشتهام. به جنگیران و رمالان ؛ علما و پیشوایان گفتهام، دروغهایی را که روزنامهها و کتابها و تلویزیونها و رادیوها برایم ردیف کردهاند به عنوان تاریخ پذیرفتهام، کودتاها و توطئه ها را، انقلاب خواندهام و چه یاوههای بسیاری را که حقایق و سند دانستهام. چرا که من "صغیر" بودم و آن دیگران و انیران، هم "بالغ" و هم "ولی" و هم "کبیر"!
جناب تقویبیات عزیز، با کمال احترام، آنچه نوشتهاید از اساس دچار پریشانگوییست و ارتباط منطقی بین واژههای آن وجود ندارد. نوشتهاید نزدیک به 60 سال کتاب خواندهاید، پژوهش کردهاید، درس خواندهاید و دانشگاه رفتهاید، ولی از هر 1000 صفحه یک صفحه هم سودمند و درست نبوده، و این را به گردن مدیران (شاه، وزیر و وکیلهای ناموکل)! انداخته و آنها را بدین سبب مقصر میدانید که آنها، انبان شما را از پوشال پُرنمودهاند! و سپس از بارِ گرانی که بر دوش دارید مینالید. من نمیدانم اساساً چه ارتباطِ منطقی در این جملات وجود دارد. آنچه از کلام نامنظم شما پیداست این است که یا این مدیرانی که آنها را شامل شاه، وزیر و وکیل دانستهاید، مستقیماً در دانشگاهها تدریس میکردهاند یا کتابهایی را که خواندهاید به قلم این اشخاص ِ وابسته! بوده است.
کمی بعدتر افزودهاید: "سیاست پیشهگان را، روشنفکران و بزرگان کشورم پنداشتهام و ..."؛
ببینید، اینکه شما چه تصوری از اطرافیانتان و نقش آنها در ذهن خود داشته و دارید، یک مسئلهی ِ شخصیست، ولی نکتهای که لازم میدانم بگویم این است که لزوماً هیچ تضادی بین سیاست پیشهگی و روشنفکری وجود ندارد. کمی بعدتر دلیل اشتباهاتِ زندگیتان را ظاهراً به طعنه این دانستهاید که شما "صغیر" فرض شده، و آن دیگران و انیران، "بالغ" و "ولی" و "کبیر". باز هم این نظر شخصی ِ شماست. شما هم میتوانستید در همان عصری که بهزعم خود تحقیر میشدید مانند بسیاری از هموطنانتان از جمله دکتر پرویز ناتلخانلری، پروفسور فضلالله رضا، پرفسور محمود حسابی، استاد ابراهیم پورداوود و ... از فضای به وجود آمده در آن دوران استفاده کنید و از پس 60 سال زندگی، امروز بر گذشتۀ خویش افسوس نخورید. و نکتۀ دیگر اینکه، واژهی ِ انیران که به معنای غیر ایرانیست را مشخص نکردهاید که در توصیف چه کسی یا کسانی به کار بردهاید.
نکتهی مهم در اینجاست که شما با تقلیل مشکلات و محدودیتهای تاریخیِ جامعهی ایرانی به مشکلات سیاسیِ، دچار سادهانگاریِ عجیبی شدهاید. اگر بخواهیم بسان شما به مسائل جامعهشناسی و در کل، علومانسانی بنگریم آنگاه میتوانیم با تقلیل همه بدبختیها و فرافکنی آنها به مسائل سیاسی روز، راه را بر هر نوع نگاهِ انتقادی و پژوهشهای روشنگرانه ببندیم.
4- آورده اید: درباره ی معمّای "رضا شاه کبیر" میبینیم که دوست و دشمن در داوری او به کجراهه رفتهاند. روشنفکران و تاریخنویسان گاهی او را ستودهاند و گاهی دشنامش دادهاند ... دربارهی این سرباز بیسوادی که از سربازی به سرداری رسیده (رضاشاه) و در عصر فیلد مارشالهای دانشگاه دیده هرگز درس نخوانده بود، خوب است کمی واقعگرا باشیم. نتیجهی عملی دوران پهلوی را امروز پس از هشتاد و هشت سال با چشم باز و در روز نگاه کنیم. اگر برنامههای فرهنگی، اقتصادی و سیاسی دوران پهلوی (مدرنیته) اختناق و وابستگی هرچه بیشتر به غرب از نظر فرهنگی، اقتصادی و سیاسی نبود پس چه بود؟ اگر ما اقتصاد و صنعت ملی داشتیم حتما مانند کشورهای اروپایی میتوانستیم مردان ملی، روزنامههای ملی، سندیکاهای ملی و احزاب ملی داشته باشیم.
من هم با شما در این مورد که تاریخ ما پر است از ستایشها و دشنامها و نظرات غیرمنصفانهی ِ مغرضانه، همسخن هستم و باور دارم آنچه امروز ضرورتی اجتنابناپذیر در پرداختن به شخصیتها، وقایع و چرایی ِ عقب ماندگی ِ تاریخیمان است، پرداختن ِ بدور از گزافه گوییها و داوریهای تعصبگونه و سیاه و سپید دیدنهای بیارزش است. اما این مهم، تنها با تکیه بر پژوهشهای علمی و آکادمیک امکانپذیر است نه با پریشانگوییهای بیمایه مانند آنچه شما در ادامه نوشتهاید.
شما ناآگاهانه مفاهیمی چون مدرنیته و مدرنیزاسیون را خلط کردهاید. آنچه شما نوشتهاید در حوزهی مدرنیسم است نه مدرنیته. مدرنيته آن مفاهیم اصلی و اصولی است که فلسفهی تازهای از زندگی ايجاد کرده و مدرنيزاسيون سياستهايی است که آن مفاهیم را به عمل در میآورد.
آقای تقوی بیات عزیز، من هم مثل شما آرزو میکردم که ای کاش ما شرقیها به وجودآورندهی اقتصاد، صنعت، روزنامه، سندیکا، احزاب و ... بودیم، اما واقعیتِ تلخ آن است که تمامی این مواردی که شما نام بردید مربوط به مغربزمین هستند. اقتصاد یک علم است. علمی که حاصل تفکر مغربیان است. صنعت هم که از انگلستان شروع شد و میدانید که انگلستان هم در جغرافیای ملی ما نیست که آن را ملی بنامیم. روزنامه، سندیکا، احزاب و غیره هم به همین ترتیب. حتماً شما هم، از آن دسته کسانی هستید که انرژی هسته ای را یک فنآوری بومی میداند؟! اما یک نکتهی بسیار اساسی هم اینکه در همین قسمت و سطرهای پایینتر، شما علاوه بر استفاده از واژگان ترکیبی همچون "اقتصاد ملی، صنعت ملی، روزنامه ملی، سندیکای ملی و احزاب ملی"، از اصطلاحاتی از این دست مانند "سیاستمداران ملی، صنایع دستی و کشاورزی ملی، استادان ملی و روشنفکران ملی" نام میبرید که دارای هم اشکال ادبیاتیست، هم مشکل تئوریک و مفهومی دارد. سیاستمداران ملی، استادان ملی، و روشنفکران ملی و ... معنی ندارد. اگر منظورتان سیاستمداران ملیگرا، استادان ملیگرا و روشنفکران ملیگراست که آن دوران پر است از این قبیل رجال. در مورد سیاستمداران ملیگرا از خود هر دو پادشاهان پهلوی بگیرید تا زندهیادان مصدق، قوام و ... در مورد استادان ملیگرا هم که نمونهای از آنها را در بالا آوردهام (صدیقی، ناتلخانلری، رضا، پورداوود، حسابی و ...)، اما در مورد روشنفکران ِ ملیگرا متأسفانه تنها آنها را در دوران پهلوی اول می توان یافت و انگشتشماری در دروهی پهلوی دوم. اقتصاد ملی و کشاورزی ملی و مانند آن هم، هیچ معنایی ندارد، همانگونه که بر عکس ِ آنها، یعنی اقتصاد غیر ملی یا کشاورزی ِ غیر ملی هم در ادبیات سیاسی مفهومی ندارد.
باری، اگر منظورتان از افزودن صفتِ «ملی»، ایجاد مفهوم ِ «منافع ملی» است، که بعداً از آن میخواهید در «توسعهی ملی» استفاده کنید، باید اضافه کنم که توسعهی ملی مفهومیست که از کمیّتها سخن میگوید و شما نمیتوانید با مغلطهگویی آن را اندازهگیری کنید. سنجش و معیار مشخصی برای اندازهگیری آن وجود دارد و من تنها به رجوع دادن شما به آمارهای رسمی ِ رشد و توسعه در ایران در دوران پهلوی (به ویژه دههی پایانی آن) بسنده میکنم.
اما یک یادآوری را اینجا لازم می دانم و آن اینکه اصطلاح «وابستگی» (به غرب)، از همان واژگان برآمده از ادبیات کمونیستی ِ دوران جوانی شماست که از قضا وارد گفتمان اسلامی - انقلابی هم شد و تا به امروز هم به دلیل کارکرد عوام پسندانه ی ِ آن در گفتمان ِ حاکمان ِ امروز ِ ایران جریان دارد. شاید حالا بهتر بتوان به این نکته پی برد که انبان شما را در جوانی چه کسانی انباشتهاند که اکنون بر محتوای آن اندوه می خورید.
5- در ادامه نوشته اید: آقای دکتر کهن که روزنامههای وابسته و اسناد آنچنانی را مطالعه و تحقیق کردهاند در آغاز آن مصاحبهی طولانی مطلبی را گفتهاند که اگر آن تحقق مییافت ما امروز روزگاری به این سیاهی نداشتیم. دعوا در این یک صد سال بر سر لحاف ملانصرالدین بوده است. این لحاف، همان مردم سالاری و حقوق شهروندی است که دولتها با ابزارهای سیاسی و اقتصادی و زندان و شکنجه و اعدام نگذاشتهاند نصیب مردم بیچاره ی ما بشود؛ چرا که اگر مردم اختیار کشور خویش را داشته باشند، نخواهند گذاشت تا نفت و دیگر ثروت های ملی ما را، بی حساب به یغما ببرند.
جناب تقوی بیات گرامی، حس ملیگرایی و دموکراسیخواهی ِ شما بسیار قابل ستایش و ارزشمند است. اما ...، آری یک امّای بزرگ اینجا وجود دارد و آن اینست که شما و انسانهای میهندوست و دموکراسیخواهی مانند شما، دچار سطحیبینی ِ ژرفی هستند. مردمسالاری، حاصل یک تجربه ی ِ تاریخی ِ چند سدهای، در غرب است. مردمسالاری محصول فرآیند رشد تاریخی ِ کشورهای اروپاییست. مردم سالاری ریشه در مدرنیّت دارد و مدرنیّت (یا همان مدرنیته) واجد موئلفه ها و گزارههای بسیاریست که ریشۀ آن گزارهها ریشهای اندیشهای و فلسفیست، بی آنکه قصد جسارت داشته باشم باید صادقانه بگویم که شما و همفکرانتان، با خوش خیالی ِ ناشی از ناآگاهی، در واقع دچار اشتباه در پیبردن به معنا و مفهوم دموکراسی هستید و با وارونه بینی ِ آن تنها به روبنا و نمای بیرونی ِ آن توجه میکنید.
نوشته اید: این لحاف، همان مردم سالاری و حقوق شهروندی است که دولتها با ابزارهای سیاسی و اقتصادی و زندان و شکنجه و اعدام نگذاشتهاند نصیب مردم بیچارهی ما بشود...
یکی از مهمترین اشتباهات شما در حقیقت همینجاست. چنان دادخواست پرشوری بر علیه دولت ها (که حتماً منظورتان حکومت پهلوی است) نوشتهاید که گویی این دولتها بر ملتهایی دموکرات، آزادمنش و مترقی، چنبرهی ِ قدرتِ خود را مانند اختاپوسی سیاه افکنده بودند. همین سیاهنماییهایی که ریشه در ناآگاهی های نسل شما داشت، باعث گردید تا ما از چاله به چاه بیافتیم. و از آزادیهای مدنیِ گستردهای که به مدد این دوران بهدست آورده بودیم، فدای آمالهای خوشبینانهی نسل شما کنیم. اما خوشبختانه این تفکر سطحینگرانهیِ نسل شما امروز به برکت عبور ِ از سایهی ِ سنگین ایدئولوژیهای لنینی و دینی و گسترش ارتباطات فکری ِ حاصل از همان دنیای غرب، رفته رفته جای خود را به پرسشگری ِ ناب از پایه و اساس عقبماندگیمان میدهد که با توجه بدوری چند دههایِ شما از ایران درک این مسئله طبعاً برایتان بسیار دشوار است.
6- شما در ادامه افزودهاید: پس از مشروطیت "این حداقل توسعهی ملی"، تنها در دوران ۲۸ ماههی حکومت ملی دکتر مصدّق، علیرغم توطئههای دربار، بعضی از علما و بیگانگان توانست پدید بیاید و واردات و صادرات متوازن شود. با شعار و سند و چشمبندی توسعهی ملی پدید نمیآید.
از نقش مهم دربار و علما در ملی کردن نفت که بگذریم، شگفتا از این مغلطهی سیاسیون جبهه ملّی که هر ابجدخوان علم اقتصاد سیاسی را به حیرت میاندازد. اینکه شما به خاطر پیشگرفتن سیاست پوپولیستی، درهای جهان را به روی خود ببندید و بر اثر تحریم، توان صدور نفت کشورتان را نداشته باشید و آنگاه با چاپ 312 میلیون اسکناس غیرقانونی، اقتصاد مملکتتان را به نابودی بکشانید و هیچ زیرساخت اقتصادی هم ایجاد نکنید، با این اوصاف چگونه میتوان دم از توسعهی ملی زد؟
براستی اگر رضاشاه خوزستان را از چنگال انگلیسیها و شیخ خزعل درنیاورده بود، آنگاه مصدق چه چیزی را میخواست ملی کند؟ اقتصاد بدون نفت در زمان مصدق در حدّ یک شعار باقی ماند و در واقع این رضاشاه بود که به آن جامهی عمل پوشاند. او با سالی دو سه ميليون ليره درآمد حاصلِ از نفت، ایران را بازسازی کرد و همهی زیرساختهای یک کشور مدرن را پیریخت و بزرگترین زیرساخت یعنی شکلگیریِ مفهوم جدیدِ ملّت، جدا از مفهوم دینی آن را بنیاد نهاد. اما در برابر، مصدق با همهی تحريم نفتی تا سالی 23 ميليون دلار از امریکاییهای کمک مالی گرفت! آری درست میگوئید: با شعار و سند و چشمبندی توسعهی ملی پدید نمیآید.
و نکته ی آخر اینکه رضاشاه و محمد رضاشاه، هم خود و هم حکومتشان به دور از اشتباه نبودند. اما فراموش نکنیم که دوران آنها، عصر اولین تجربۀ یک دولت ملی و مدرن در ایران بود. باید آن دوران را نقد کرد نه نفی؛ باید منصفانه و علمی به اشتباهاتشان پرداخت و از آن اشتباهات درسها آموخت.
مرا برای تمام جسارتهایم خواهید بخشید چرا که با شما هیچ دشمنی و خصومت شخصی ندارم و می دانم که درد و دغدغۀمان مشترک است.
اندر فواید خاموشی!
مینا ایرانی
مقالهء آقاي تقويبيات در سايت ايران شناخت، مرا تحت تاثير «خودشناسي عميق» اين پژوهشگر قرار داد. پژوهشگر ايراندوستي كه از درد وطن دمي نمي آسايد ولي صلاح را در آن ديده كه ساحل سلامت كشور سوئد را بر درياي مشوّش وطن ترجيح دهد. اين درجهء خودشناسي تا بهحدي رسيده است كه نامبرده اذعان دارد كه 60 سال كتاب خوانده، درس خوانده، درس داده و ... هزارويك مرارت و رنج ديگر را بر خود هموار نموده و امروز بجائي رسيده است كه خود دريافته كه هيچ نمیداند و از كمينهء دانش وي همين بس كه اعلام کرده كه قادر به يافتن پاسخي براي ساده ترين مسائل اجتماعي، سياسي، تاريخي و جامعه شناختي نیست.
من در عجبم شخصیّتی كه خود را اينچنين شايسته و بايسته شناخته است چه اصراري به تقسيم «جهل تحميلي» ِ خود با ديگران دارد!. اگر بخواهم به بيان مخالف اين نكتهء حكيمانه كه "زكات علم در آموختن آن است"، بپردازم، زكات جهل در سكوت يا خاموشي است: "دو چيز طيرهء عقل است: دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشي".
به نظر من ِ نابهنگام ترين زمانه براي سخن گفتن، گفتن از چيزي است كه خود، آن را نمي دانيم و اين دقيقا ناظر بر فرمايشات حكيمانهء آقاي تقوي بيات است آنهم با استناد به فرمايشات خود ايشان.
او با يك شناخت منطقي از خود، جامعهء آن روزها، و با دركی ژرف از جامعه شناسي و روانشناسي، عذر تقصير آورده و با فرافكني، مسئوليت بي بضاعتي علمي خود را به شانهء پهلوي اول و دوم و فضای معلول حکومت آنها مي اندازد. حال آن كه هم او و هم استاد دوستخواه [مدير سايت «ايران شناخت]، خود محصول آن دوره هستند، لذا اين گونه سخن گفتن، عين تعارض است و بس:
"باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ، لاله رويد و در شوره زار خس"
بعلاوه، استاد بزرگوار، جناب تقوي بيات، 30 سال تمام بعد از پهلوي ها آن هم در فضاي تنفسي ِآزاد، فرصت مغتنمي را براي رفع فقر و بی بضاعتی علمی و شناختی خود در اختيار داشته اند ولي ظاهراً و متأسّفانه اين فرصت را نيز به تحديد تبديل كرده اند.
ديگر اين كه از بي ساماني وضعيت پهلوي ها همين بس كه چنين شخصیّتی با چنان بضاعت علمي، مدرّس و استاد دانشگاه بوده است. راستيا! او نبايد به خاطر همين فرصت سازي ِ فارغ از شايسته سالاري، سپاسگزار آن سيستم باشد؟... مي گويند ميرزا رضاي كرماني پس از ترور ناصرالدين شاه در جلسهء محاكمهء خود خطاب به مظفّرالدين شاه گفت: "پدر سوخته! به هر كه بد كرده باشم، به تو يك نفر كه خوب كرده ام، شاه شده اي".
آقاي تقوي بيات همه چيز ِ آن عصر را به زير سوال برده اند و به هر آنچه كه در برگهاي تاريخ اين خاك، باعث افتخار و مباهات هر ايراني ِ ايران دوستي است، به دیدهء تحقير نگريسته اند. از اين نگاه تلخ، فرهيختگان نيز امان نيافته اند و به دامان بلا افتاده اند. ا ی كاش اين نگاه ِ تلخ ِانتقادي، كمي هم از انصاف نشان داشت و وجود بسياري از مظاهر تمدن و طليعهء تجدّد را در آن روزگاران انكار نمي كرد.
اين دوست عزيز، طوري در رابطه با آن زمانه، ذكر مصيبت فرموده اند كه گوئيا پهلوي ها با ظهورشان، چمدان هاي ذلت و خفت را براي ايرانيان به ارمغان آورده اند و آنها را كريمانه بين ملّتي تقسيم كرده اند. ولي هر پژوهشگر منصفي مي داند كه بدبختي هاي هرقوم يا ملّتی تاريخچه اي دارند و يك روزه متولّد نمي شوند. اساسا نگاه علمي، قائل به اين است كه پديده هاي اجتماعي يك شبه متولّد نمي شوند بلکه بتدریج، ظهور و قوام يافته، بزرگ مي شوند و تكامل مي يابند. حال چرا دوستان عزيزي چون آقاي تقوي بيات بر تمام مطالبات خود از حكومت هاي پيشين خط بطلان مي كشند و مسئول تمام اين كمي ها و كاستي ها را حكومت پهلوي ها مي دانند؟ مي خواهم بگويم كه يك ايراني دلسوز و منصف كه درد وطن دارد (و نه حتّي يك پژوهشگر تاريخ و اجتماع كه به امري تخصّصي دست مي يازد)، چگونه مي تواند آنهمه مظاهر ِتجدّد و توسعهء ملّی را نبيند یا انکار کند؟
رشد طبقهء متوسط شهري، شكوفائي شعر و ادبيات مدرن، طليعهء تفكرات جديد در قالب داستان نويسي مدرن، ايجاد و ساخت دانشگاهها به سبك آنچه در غرب بوده، گسيل آن همه دانشجوي مشتاق جهت تحصيل به خارج و از همه مهمتر پايان دادن به يك جامعه با مناسبات قبيله اي و پيدايش دولت مركزي مقتدر در مفهوم جديد و مدرن آن و ايجاد امنّيت اجتماعي، پيدايش پايه هاي صنعت (حتي در مفهوم و تلقي آقاي تقوي، يك صنعت مونتاژ و پيش پا افتاده) مظاهري نيستند كه بتوان از نگاه يك نظارهگر ِمنصف،«نادیده» انگاشت.
حضور فروغي ها، نفيسي ها، خانلري ها، كسروي ها و پورداوودها در ِ دايرهء پرگار آن حكومت، خود گواهي بر همان مظاهر تجدّد و قوام هویّت ملّی است.
بعد از خواندن این سه چهار مقالهء متوالي، پيرامون اظهارات زنده ياد شاهرخ مسكوب، ناظر برنوشته هاي آقای دكتر دوستخواه، بر مشكلاتم بسيار افزوده شد و مطالب برايم چونان كلافي سر در گم می نماید!.
نمي دانم كه مشكل آقاي دوستخواه در كجاست؟
آيا ايراد او بر آقاي بنوعزيزي است كه اين مصاحبات را انجام داده؟ يا اينكه مشكل آن است كه چنين مطالبي را نشريهی «معلوم الحال» تلاش چاپ كرده؟
يا اينكه پيكان انتقادي ايشان، استاد ِ استادان، زنده ياد مسكوب را نشانه گرفته كه اساساً چرا تن به چنين اظهاراتي داده كه كليت اصالت و نجابت حرفه اي او (و شايد دكتر دوستخواه و ديگر دوستانشان را) را زير سوال ببرد؟
يا اينكه اصلاً آقاي دوستخواه مدّعي است كه حسب شناختي كه از استاد مسكوب دارد، نامبرده نمي توانسته چنان «سخنان سخيفي»!! را بر زبان رانده باشد و اين فقط معلول شيطنت هاي نشريهء معلوم الحال تلاش است كه اين طور ماهرانه اين كشتي را به خشك رانده است؟
صرف نظر از اين كه اين مطالب با ادبيات و روايتي ديگر در كتاب "داستان ادبيات و سرگذشت اجتماع" زنده ياد مسكوب نيز آمده است، ولي به نظر من ساده ترين راه حل و كوتاهترين فاصله بين اين دو نقطهء سره و ناسره، خطي است راست. چرا يك نجيب زاده پيدا نمي شود که صفحات 11-38 كتاب «سیاست و فرهنگ» زنده یاد شاهرخ مسکوب را با مقالهء تلاش مطابقت دهد تا كاشف از حقيقت گردد و «متولیّان خود خوانده»، رفع ِ زحمت کنند؟
چرا كسي در يك يادداشت يا نامه يا تلفن از دكتر بنوعزيزي سوال نمي كند تا اصالت اين مقاله را با يادداشتي تاييد يا تكذيب نمايد و به اين غائله خاتمه داده شود و در نهايت "تا سیه روي شود هر كه در او غش باشد."
براي من كه حداقل سه نسل با نسل دكتر دوستخواه فاصله دارم اين شيوهء گزينشي ِ استاد دوستخواه بسيار عجيب و حتّی غريب مي نمايد. او پيش از ورود به هر مقاله يا كتابي كه ساز ِ مخالفي با آرائ وي دارد، آن را «رد» ميكند، انديشه اش را ترور میكند، به نويسندهء آن انگ «ایران ستیز» یا «مصدّق ستیز» ميزند و بعد با آنچه در default پروسسور خود دارد مقايسه كرده و آن را عين «ارتجاع» دانسته و «معلوم الحال» نام مي دهد. اين همه، بدون بررسي وي در ماهيت آن نوشته انجام مي گيرد. و بعد هم طبق يك عرف مانا، در سايت خود «گرفتاري ها و مشغله هاي فرهنگی»ش را، عذر نپرداختنش به ماهيّت آن نوشته اعلام مي كند.
او اساسا «آوازه خوان» را به نقد می کشد و نه «آواز» را. نویسنده را مورد قضاوت قرار می دهد و نه نوشته را. یعنی یک کار کاملا غیر آکادمیک و غیر علمی ولی کاملا سیاسی. در عالم سياست، بويژه سياست حزبي، آنهم از نوع ايراني، اين نگاه در طول زمان مشروعّيت يافته است!.
راستي اگر يك پژوهشگر تاريخ، بدور از تعصّبات سياسي، به نقد و بررسي يك مقطع تاريخي بپردازد و نتايج تحقيق خود را نيز براي اطلاع ديگران چاپ كند، اين به مفهوم ارتجاع و بازگشت به آن دورهء تاريخي است؟
اين تحليلي است كه من پس ِ پشت ِ مطالب دكتر دوستخواه مي خوانم. اگر اين ديالكتيك، غالب باشد وامصيبتا و بدا به حال همهء پژوهشگران تاريخ دنيا كه همواره رخدادهاي ساليان و سده هاي پيشين را، و به نوعي، امر مردگان آن سال ها را بررسي مي كنند. زیرا که در این داوری و بررسي، مرتجع تلقی خواهند گردید!. اين يك سانسور است. سانسوري كه دوستان آقاي دوستخواه و همچنين خود استاد در رداي «روشنفكري» و «دلسوزی برادرانه»، به آن اقدام مي كنند.
در جائي، زنده ياد مسكوب گفت: (نقل به معنا) كه "اگر فردوسي نبود من تا چه حد فقير بودم". راستي از استاد بپرسيد كه اگر استاداني چون پورداوود و مهرداد بهار ( كه هر دو محصول فرهنگي دوران پهلوي ها هستند) نبودند، او چقدر فقير مي بود؟
سپاسا! كه دكتر كاتوزيان، دكتر آجوداني، دکتر میرفطروس، دكتر ميلاني و بسياران ديگر كه از باورهاي مشابه استاد مسكوب سخن مي گويند، در عرصهء حيات هستند و گرنه بار ِ زحمات استاد دوستخواه در انكار واقعيات و در "تجاهل عارف" سنگين و سنگين تر مي شد.
شايد اگر خود را بجاي او بگذاريم به او و هم قطارانش براي اين شيوهء ناصواب، حق بدهيم، زيرا اگر آنان اين همه را باور كنند، بايد به صداي بلند فرياد كنند كه بسيار باخته اند و جماعتي را نيز بازانده اند. خلق دشمنان خيالي، پوشيدن لباس قرباني، چنان برّه اي در ميان گلهء گرگان، خود يك پاسخ روانشناختي و يك مكانيزم دفاعي طبيعي در مقابل بسياري از مصائب است. اگر استاد اين همه حقايق را بپذیرند، بايد لاجرم اذعان كنند كه عمري به بيراهه و كژراهه رفته اند. اين همه را عرفاني لازم است تا به مدد آن، فرد، خود و انديشه اش را به نقّادي بكشاند و ... قبول كنيم كه قبول 50 سال اشتباه، انسان را دچار خلاء و يأس فلسفي مي كند كه شايد از درون، او را فروبريزاند. و اين امري است بس مشكل:
دل ِ من نه مرد ِ آن است كه با غمش برآيد
مگسي كجا تواند كه بيافكنَد عقابي؟
برگرفته از سايت «روزنامک»:
http://rouznamak.blogfa.com/post-358.aspx
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |