بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

شهريور   1387 ـ   سپتامبر  2008  

زن ايرانی در ميانهء سنت و مدرنيسم

گفتگو با بيژن عبدالكريمی

گفتگوگر: محمدحسين صبوری

انتشار يادداشتي کوتاه از بيژن عبدالکريمي (محقق، استاد دانشگاه، و از فعالان عرصه روشنفكری)، در صفحهء «حكمت شادان» روزنامهء شرق (شمارهء 785، مورخ 27/3/1385) با عنوان «يگانه پاسدار حريم معبد عشق» و با موضوع زن و خانواده ما را در سايت «زنان» بر آن داشت تا در گفتگويي با وي، اين امکان را براي او فراهم آوريم که دغدغه هاي خود را در اين حوزه با تفصيل و تصريح بيشتر بيان کند. وي در اين گفتگو، پس از ارائهء تحليلي از وضعيت دنياي امروز و کشورمان، به آسيب شناسي خانوادهء ايراني مي پردازد. به زعم او، براي بهبود و ارتقاي وضعيت زنان بايد جنبشي در کار آيد که در آن، نه انديشه‌هاي سنتي در باب زنان و خانواده پي گرفته شود و نه آرمان ها و ارزش هاي فمينيستي. جنبشي که در آن، زن و مرد در کنار يکديگر و با حفظ بنيان خانواده، براي اصلاح ساختارهايي تلاش كنند که به هر دو آنان، هرچند در حد و اندازه هايي متفاوت، آسيب مي رسانند. مهم‌ترين ويژگي اين مصاحبه صراحت بيژن عبدالكريمي در بيان‌آرايي است كه شايد بسياري، به‌رغم معتقد بودن به آنها، بر زبان نمي ‌آورند شان يا آنها را چنان در لفافه مي ‌پيچند كه دريافت مقصود و مراد گوينده كاملاً ناممكن مي‌گردد. مطمئناً اين صراحت، مجال نقد و ارزيابي بايستهء خود را فراهم مي‌آورد. (محمدحسين صبوري)


پرسش: مدتي پيش به يادداشتي از شما در صفحهء «حكمت شادان» روزنامهء شرق با عنوان «يگانه پاسدار حريم معبد عشق» برخوردم كه در آن به پاره اي از دغدغه‌هايتان دربارهء رشد فمينيسم و متزلزل شدن بنيان خانواده در ايران اشاره كرده بوديد. مطالعهء همين يادداشت كوتاه انگيزه اي شد تا از شما براي بحث و گفت وگو دربارهء مسئلهء زنان در ايران دعوت كنيم. لطفاً براي ما توضيح دهيد كه مسئلهء زنان را در ايران چگونه و از چه منظري تحليل و ارزيابي مي كنيد.

پاسخ: در مقدمه بايد بگويم كه ما نمي‌توانيم «مسئلهء زنان» را مستقل از مسائل فرهنگي، تاريخي و تمدني خود بررسي كنيم. مسئلهء زنان يك امر جزئي  ـ اما نه به معناي بي اهميت ـ است كه در يك ساختار بسيار كلي‌تر و كلان تري معنا پيدا مي‌كند. به بيان ساده تر، مسئلهء زنان در درجهء اول با نوع وجود شناسي (نحوهء فهم ما از هستي) و نوع معرفت شناسي ما و دركي كه از معنا و مفهوم حقيقت و سرشت انسان داريم و سپس فهم ما از نظام هاي اخلاقي، حقوقي، اجتماعي، اقتصادي، سياسي و بي شمار عناصر عيني و ذهني ديگر كه در يك شبكهء بسيار پيچيده و در هزارتويي از روابط متقابل و چندجانبه، در مجموع، فرهنگ و تمدن ما را شكل مي دهند پيوندي وثيق و محكم دارد.

بنده بر اين گمانم كه افراد يا جرياناتي كه مسئلهء زنان را دنبال مي كنند، ازجمله زنان شبه روشنفكر ايراني، مسئله را بسيار ساده، و به تعبيري بسيار عوامانه، مي‌كنند و آن را تا حد يك مسئله و منازعهء حقوقي تقليل مي‌دهند. هرگونه فهم و تبييني در باب مسئلهء زنان، كه همراه با رشد جريانات فمينيستي در دوران ما شكل بسيار حادي به خود گرفته است، بدون درك ارتباط آن با فردگرايي هستي شناختي و اخلاقي و اومانيسم به‌اوج ‌رسيدهء غربي در دوران مدرن، فهم و تبييني عقيم و بسيار نارساست. به بيان ساده‌تر و به‌دور از پيرايه هاي فلسفي، از حدود سه قرن پيش، انساني در فرهنگ و تمدن غربي پا به عرصه گذاشت كه خود را، مستقل از هرگونه حقيقت متعالي، معيار همهء حقايق عالَم ازجمله معيار هرگونه احكام اخلاقي، حقوقي و اجتماعي تلقي كرد.

انساني كه «آزادي» مهم ترين مسئله‌اش بود و اين آزادي به معناي رها شدن از هرگونه قيود سياسي، اجتماعي، ديني و در نهايت قيود اخلاقي بود. در يك چنين فرهنگي، «فرد» اصيل ترين واقعيت و «جامعه» صرفاً مجموع عددي افراد و لذا مفهومي اعتباري و حتي توهمي محسوب مي شود. در يك چنين جهاني، «ديگري» به «گرگ انسان» (به بيان توماس هابس) يا «جهنمي براي ديگري» (به تعبير ژان پل سارتر) تبديل مي‌شود. بديهي است كه در چنين عالَمي «محبت و عشق» مفاهيمي تهي و بي مبنا مي‌شود و روابط افراد را نه انگيزه هاي متعالي انساني بلكه صرف اصل اصالت سود و منفعت و پاره اي مقررات حقوقي تنظيم مي كند. رشد فمينيسم و طرح مسئلهء زنان را بايد در چنين سياقي فهميد.

 

پرسش: مطمئناً شما با اين انتقاد مواجه خواهيد بود که از همين آغاز، با اتخاذ موضعي ناهمدلانه با آرمان ها و ارزش هاي مدرن، گويا فراموش کرده ايد که در فرهنگ هاي پيشامدرن نيز زنان از شأن و جايگاهي درخور برخوردار نبوده اند.

پاسخ: در پاسخ به اين انتقاد، توجه شما را به دو ملاحظهء نسبتاً فرعي و يك ملاحظهء اصلي جلب مي كنم. ملاحظهء فرعي نخست اين است كه در اكثر مواقع داوري ما، از جمله قضاوت فمينيست ها و دنبال كنندگان مسئلهء زنان، دربارهء عالَم سنت و زندگي گذشتگانمان متأثر از جهان بيني و ارزش هاي عصر روشنگري در اروپاست. به اين معنا كه گويي عالَم سنت چيزي جز سياهي و تباهي نبوده است، آن‌چنان كه تعابير «قرون وسطي» و «قرون وسطايي» همواره تداعي كننده و مترادف با جهل و ناداني و شكنجه و آزار انسان‌ها و خفقان انديشه و احساس و روح آدميان بوده است؛ و در مقابل، هر آنچه به زندگي و دوران مدرن مربوط مي شود با نوعي مدنيت، روشنايي، آزادي و رهايي روح و انديشهء انسان ها قرين است. چنين تصويري از دو دورهء تاريخي قرون ميانه (وسطي) و قرون جديد، چه در تاريخ غرب و چه در تاريخ ديار خودمان، بسيار كليشه اي و قرن هجدهمي است و امروزه كمتر متفكر جدي و عميقي را مي شناسيم كه اين‌چنين تحت تأثير جهان‌بيني جنبش روشنگري قرن هجدهم باشد. ما مي توانيم با بسياري از روشنفكران، انديشمندان و نظريه پردازان سياسي و اجتماعي موافق باشيم كه بشر در دورهء جديد و با جنبش روشنگري به روشنايي هاي بسياري دست يافت، اما نمي توانيم نسبت به اين حقيقت سترگ نيز بي اعتنا باشيم كه در دورهء جديد، بشر روشنايي اصيل تري را از دست داد. سكولاريسم، بي بنيادي و خودبنيادي، بي معنايي، و در يك كلمه، «نيهيليسم» دوران جديد مثل موريانه همهء دستاوردهاي بزرگ دوران جديد را از درون تهي و بي محتوا ساخت و حتي اين دستاوردها گاه ناگزير به ضد ارزش ها و آرمان هاي اوليهء خود مبدل گشتند.

ملاحظهء فرعي دوم عبارت از اين است كه در صدور اين حکم مطلق و قطعي که «زن در دورهء جديد و در زندگي مدرن از شأن و ارزش بيشتري برخوردار شده است» بايد ترديد جدي کرد. اگر به شيوهء زندگي پدران و مادران و نياکان  خود بينديشيم يا حتي در جامعهء كنوني خودمان به نحوهء زندگي خانواده‌هاي سنتي نظري بيفكنيم، در بسياري از مواقع چنين احساس مي شود که در اين زندگي هاي سنتي و در كانون هاي گرم عاطفي و خانوادگي آنان، شأن و ارزش زن بيشتر حفظ و رعايت شده و مي شود. حتي در همين سنوات اخير به خوبي مي بينيم که زنان و دختراني که مي کوشند در بستر سنت و تفكر سنتي به زندگي خويش قوام بخشند با آسيب هاي رواني، عاطفي، اخلاقي و اجتماعي کمتري مواجه مي شوند.

اما ملاحظه اصلي. حتي اگر با آن دو ملاحظهء فرعي موافق نباشيم، بنده خواهان طرح اين پرسش هستم که آيا باورها و رفتارهاي بعضاً بسيار کريه، زشت، غيرانساني و مردسالارانهء رايج در فرهنگ ‌هاي سنتي، و فمينيسم بنيان افکن، تهوع آور و خانواده ويران کن دوران مدرن، که مروج چيزي جز فردگرايي، فرديت پرستي و خودپرستي فرهنگ جديد نيست، يگانه راه‌ها و امکاناتي هستند که فراروي زنان به‌طورکلي و زن ايراني به‌طور خاص قرار دارند؟ آيا نمي توان از نحوهء تفکر ديگري سخن گفت که به هيچ‌يک از دو امکان فوق تن نمي دهد و مي کوشد تا از شأن والا و انساني و قدسي زن و از بنيان خانواده به‌منزلهء حريم مقدس عشق و عاطفه و مأواي آرامش و سكناي روح فرزندان در دوران بدسگال ما توأمان دفاع  کند؟

 

پرسش: اين بحث چه نسبتي با شرايط امروز زن ايراني مي يابد؟

پاسخ: به ‌نظر مي رسد امروز ما در دورهء تاريخي خاصي قرار داريم. البته هر دورهء تاريخي از جهاتي نسبت به ساير ادوار تاريخي خاص است. ليکن در پي تحولاتي كه در چند دههء اخير در فضاي جهاني و به تبع آن در جامعهء ايران صورت گرفته، امروز شاهد حضور جدي نيهيليسم در كشورمان هستيم و به لحاظ فكري و فرهنگي با برهوت گسترده‌اي مواجهيم كه هر اهل نظر و اهل تفكري را نسبت به آيندهء فرهنگي و فكري و زندگي افراد در اين مرز و بوم به‌شدت نگران مي‌كند. اميدوارم اين تذکار نه به‌منزلهء طرح يک موضع سياسي، اجتماعي و روشنفكري بلکه توجه دادن به يک بحران عميق و جدي در عرصهء تفكر و بيان يك مسئلهء اصيل فرهنگي، تاريخي و تمدني تلقي شود.

نيهيليسم سرانجام در ديار ما نيز خانه كرد و مي رود كه همه‌چيز را تخريب و ويران ‌كند. ما شاهد اين تخريب و ويراني در نسلي هستيم كه امروز يك اصطلاح جامعه‌شناختي نيز براي توصيف آن شکل گرفته است و از آن به «نسل سومي ها» تعبير مي‌شود. اين نسل سوم به‌هيچ‌وجه يك فاصلهء نسلي با نسل گذشته ندارد. شكاف اين نسل با نسل پيشين بيشتر از فاصلهء نسلي معمول در هر جامعه‌اي است. يكي از دوستان اهل‌فكرم به من مي‌گفت تو با پدرت حدود 30 سال فاصلهء نسلي داري اما با فرزندت چيزي حدود 30 هزار سال! اين اعداد و ارقام فقط بيانگر اين حقيقت است كه شكاف و فاصلهء ميان ما و فرزندانمان عظيم‌تر از آن است كه صرفاً در حوزهء روان‌شناسي يا حتي در حوزهء جامعه‌شناسي مورد بررسي قرار گيرد. در واقع، ما با ظهور تيپ جديدي مواجه هستيم كه شايد هيچ‌گاه در تاريخ كشورمان با آن مواجه نبوده ايم. نسلي كه به تبع فضا و شرايط جهاني فاقد هرگونه اوتوپيا و آرمان تاريخي است و لذا نمي‌خواهد يا نمي تواند هيچ مسئوليت تاريخي را بر عهده گيرد. اين نسل بي افق، يعني بدون آينده است. اين نسل صرفاً مي‌خواهد از سهل ‌الوصول‌ ترين راه‌ها به ثروت، آسودگي، رفاه و ارضاي غرايز دست يابد. نسلي كه به هيچ‌جا بند نيست، به سنت به‌‌ شدت پشت كرده و در همان ‌حال به شعائر رو آورده و آنها را صرفاً وسيلهء لذت و سرگرمي ساخته است و بدين ترتيب شعائر را بيش از پيش از محتوا و مضمون تهي و بي‌معنا مي سازد. اين نسل سومي ها در مسيري گام نهاده اند که نهايت آن همان چيزي است که در فرهنگ غربي، نيچه از آن به «آخرين انسان» تعبير مي کند.

اگر چنين تصويري از جامعه و شرايط تاريخي خودمان نداريم، يا اگر شامهء ما آن ‌قدر قوي نيست كه بوي تعفن نيهيليسم را در همه جاي ديارمان احساس كنيم، و اين تصوير از جامعهء خود را مبالغه ‌آميز تلقي مي‌كنيم، لااقل بپذيريم که جامعهء ما نيز به‌تدريج در چنين جهتي گام برمي دارد. جامعه‌اي كه از سنت بريده و مؤلفه‌هاي اصلي مدرنيته نيز در آن شكل نگرفته و همه‌چيز در آن به‌نوعي ادا و اطوار مي‌ماند و حکايت از برداشتي کج و معوج و گونه اي مونتاژکاري ناقص از مؤلفه‌هاي مدرنيته دارد، بي‌آنكه روح مدرنيته در آن حضور داشته باشد. در چنين شرايطي، شما هيچ مؤلفه‌اي پيدا نمي‌كنيد كه به اين جامعه هويت ببخشد. جامعهء ايراني مي‌رود كه به تلي از افراد تبديل ‌شود، بي آنكه عنصر هويت ‌بخشي به آنان وحدت بخشد و احساس «ما بودن» را به آنان القا كند. در ديار ما فرديت، در معناي منحط كلمه، غلبهء تام پيدا كرده است. فرد جزيره‌اي گرديده است محصور به خويش كه راه به جايي ندارد. ارتباط با ديگري برايش بسيار دشوار شده است و همه‌چيز در منفعت عاجل فردي او خلاصه مي‌شود. در اين شرايط، شاهد كم‌رنگ شدن روز افزون محبت و صفا و صميميت در ميان افراد جامعه هستيم. گويي در ديار ما ارزش ها هر روز يکي پس از ديگري مي ميرند. از اين پس، گويي خيابان ها و کوچه هايمان را نه با اسامي شهدايمان كه بايد با نام ارزش‌هاي ازدست رفته مان نامگذاري کنيم. از طرف ديگر، مشكلات ناشي از ساختارهاي اقتصادي هم به نحو مضاعفي بر جسم و جان مردم فشار وارد مي‌آورند و اقشار ضعيف و متوسط روزبه‌روز بيشتر زير بار سهمگين تورم له مي شوند.

حال سؤال من از زن به ‌اصطلاح روشنفکر ايراني اين است: در يك چنين شرايطي كه هم خلاً و بحران فكري و فرهنگي در جامعه وجود دارد و افق هاي روشنايي بخش كمتر ديده مي شود و هم فشارهاي ويران‌گر اقتصادي و معيشتي، زن ايراني چه هويتي دارد و از چه رسالت و نقشي بايد برخوردار باشد؟ آيا طرح مسئلهء تعارض حقوق زن و حقوق مرد و دامن زدن به تضاد زن و مرد مهم ترين مسئله‌اي است كه امروز با آن مواجهيم؟ مي پذيرم كه تضاد زن و مرد و تعارضات حقوقي و اجتماعي آنان نيز يكي از بي شمار مسائل اجتماعي و فرهنگي ماست، اما آيا اين مسئله عمده ترين، مهم ترين و بنيادي ترين مسئله اي است كه امروز با آن دست ‌به ‌گريبانيم؟  آيا بدون توجه به مسائل كلي تر و اساسي تر فرهنگي و تاريخي و تمدني و بدون تعادل بخشي به كليت حيات اجتماعي خود مي توانيم به حل مسئلهء زنان در كشور بپردازيم؟

 

پرسش: در برشمردن مشخصه‌هاي اين دوره به مواردي، ازجمله نيهيليسم، اشاره كرديد. شما با چه رويكردي به اين تحليل از شرايط كنوني رسيده ايد؟ چه نشانه هايي شما را به سمت اين نوع تلقي از جامعهء ايران رهنمون شده است؟ گفتني است برخي از روشنفکران ما اين سابقه و ويژگي را در كارنامهء خويش دارند كه همواره به گلايه از وضعيت روزگار خود پرداخته و نسبت به گذشته حالتي نوستالژيک داشته اند، يا آنکه از وضعيت موجود به اوتوپيا و آينده اي دور و آرماني و دست نايافتني پناه مي برده  و مي برند. لطفاً براي ما توضيح دهيد که شما چگونه و با چه روشي به اين فهم و تحليل از شرايط کنوني ايران رسيده ايد.

پاسخ: از دهه هاي پاياني قرن بيستم به اين سو، ما شاهد تحولات بزرگي در جهان بوده ايم و امروز نيز به لحاظ شرايط جهاني در آستانهء تحولات بزرگ ديگري قرار داريم. اين تحولات عامل ظهور شرايط و وضعيتي است كه پاره‌اي از متفكران از آن به شرايط يا وضعيت پست‌مدرن تعبير مي‌كنند. اين شرايط يا وضعيت مؤلفه‌هايي دارد كه يكي از مهم ترين آنها اين است كه در واقع، خود آرمان ‌هاي مدرنيته مورد نقد و نقادي بنيادي قرار گرفته است. اگر زماني آرمان ‌هاي مدرنيته، به‌ويژه در ميان روشنفكران، دل‌ها را گرم مي‌كرد و تلاش براي سكولاريزه شدن جامعه، كسب آزادي و دموكراسي، مخالفت با خرافات و هر آنچه خرافات تلقي مي شد، و کوشش در جهت رشد و بسط راسيوناليسم در راستاي آرمان ‌هاي مدرنيته صورت مي ‌پذيرفت، و اگر آرمان‌هاي ليبرالي حدود دو قرن در قلب‌هاي بسياري نور اميدي مي افكند، امروز اين آرمان ها هيچ قلبي را در سطح جهان گرم نمي‌كند. اين مسئله مختص جامعهء ما نيست، بلکه مسئله اي جهاني است؛ و ما چون يك جامعهء پيراموني و همواره در مسير امواج تفكر در جوامع مركزي هستيم، در واقع اين امواج ما را هم دربرمي‌گيرد. مسئله ‌اين نيست كه ما خواسته و آگاهانه به اين سمت حرکت مي‌کنيم، امواج جوامع مركزي ما را هم ناخواسته و به طرق گوناگون تحت تأثير قرار مي‌دهند.

همچنين تا قبل از ظهور شرايط يا وضعيت به‌اصطلاح پست مدرن، آرمان‌ها و ايدئولوژي هاي رقيب ديگري نيز وجود داشت که بشر به آنها دلگرم بود، مثل ايدئولوژي هاي گوناگون مارکسيستي و سوسياليستي و آرمان تحقق عدالت. ايدئولوژي هاي گوناگون مارکسيستي و سوسياليستي، با فروپاشي اتحاد جماهير شوروي، شکست خوردند و تقريباً به پايان خود رسيدند. نهضت‌ها و جنبش‌هاي اسلامي يا همان اسلام سياسي هم که در واقع، در يك دورهء تاريخي، قلب‌ انسان ها را در بخش ديگري از جهان گرم مي‌كردند، در يكي  دو دههء اخير، از آنجا كه فقط به سياست محدود ماندند و نتوانستند براي بحران هاي تاريخي و تمدني خويش پاسخ هايي غيرسياسي و غيرايدئولوژيك فراهم كنند، به آرمان‌هاي خويش دست نيافتند.

به هر تقدير، در دهه هاي اخير، همهء نظام هاي اونتولوژيك (وجودشناختي)، ايدئولوژيك، تئولوژيك و ارزشي و اخلاقي بي‌ بنياد گشته و فرو ريخته اند. در دوران ما ديگر هيچ‌كس خود را به يك نظام اونتولوژيك خاص متصل نمي‌كند. امروز ديگر هيچ‌ كس نمي‌گويد من كانتي‌ام، من هِگِلي‌ام يا من اسپينوزايي‌ام. به تعبير يكي از متفكران، ما در عصر فرو پاشي نظام‌هاي اونتولوژيك يا در عصر اونتولوژي ‌هاي پاره ‌پاره قرار داريم. يعني شما هيچ نظام وجود شناختي اي را نمي شناسيد كه بتواند وجود و نظام هستي را به نحو راضي‌كننده‌اي تبيين كند.

از سوي ديگر، در چنين شرايطي اين باور نيز گسترش يافته است كه بسياري از باورهايي كه به‌منزلهء حقايق مسلم و قطعي به توده ها عرضه مي‌شدند باورهايي تاريخي بيش نيستند كه در يك سنت تاريخي نهادينه شده بودند و در نتيجه حقايق ازلي و ابدي قلمداد مي‌شدند. امروز بسياري از آموزه هاي نظام هاي كلامي و تئولوژيكي كه حول و حوش اديان بزرگ تاريخ بشر شكل گرفته‌اند ارزش و اعتبار خود را در نظر كثيري از مردم از دست داده اند و لذا همهء نظام هاي تئولوژيك نيز همچون نظام هاي اونتولوژيك و ايدئولوژيك فرو ريخته اند. در دوران ما اديان تاريخي وجود دارند ليكن غالباً به‌منزلهء يك فرهنگ، يك ابژه براي پژوهش، يا يك ايدئولوژي و ابزاري سياسي. روح و جوهرهء اديان از صحنهء قوام بخشي به تفكر و انتظام بخشي به جهان ما غايب‌اند.

خلاصه آنكه ما امروزه در دوره‌اي به‌سر مي‌بريم كه بشر هيچ آرماني ندارد، هيچ اتوپيايي ندارد، هيچ اميدي به آينده ندارد و خواهان هيچ تغيير بنياديني در جهان نيست زيرا هيچ طرحي ندارد تا براساس آن خواهان تغيير جهان باشد و همهء طرح ها به نحوي شكست خورده اند. امروز در سراسر جهان تنها يك دين يا ايدئولوژي حاكم است و آن عبارت است از دين يا ايدئولوژي عافيت جويي و مصرف پرستي. همه در جستجوي كسب امكانات زيستن هستند، خانهء خوب، اتومبيل شيك ، موبايل و... . در جامعهء ما نيز، با آنکه جامعه اي است مدعي تلاش براي تحقق جامعهء ديني، مصرف پرستي با شدت تمام ترويج مي شود و مصرف گرايي در ديار ما ، به‌رغم فقر و محدوديت هاي اقتصادي بخش وسيعي از جامعه، به سر حد جنون مصرف‌پرستي و كالاپرستي رسيده است.

با فروپاشي همهء نظام هاي فلسفي، ايدئولوژيك و اخلاقي، سلسله‌ مراتب ارزش ‌ها نيز تا حدود زيادي فرو ريخته است. وقتي در فضاي پست مدرن، در عرصهء نظر، گفته مي‌‌شود هيچ روايت برتري وجود ندارد، به اين معنا كه هيچ تفسيري از جهان را نمي ‌توان از تفسيرهاي ديگر برتر دانست، نتيجه اش در حوزهء عمل و اخلاق اين است كه هيچ نظام ارزشي و اخلاقي متعالي تر از نظام ‌هاي ارزشي و اخلاقي ديگر نيست. به بيان ساده تر، هيچ تفاوت ارزشي ميان شيوه‌‌ هاي گوناگون زندگي وجود ندارد و ما نمي توانيم ميان انحاي گوناگون زيست قائل به وجود سلسله مراتبي ارزشي شويم. يعني ديگر نمي توان از نحوهء زيست اصيل و غيراصيل، متعالي و مبتذل، اخلاقي و غيراخلاقي سخن گفت. براي مثال، در چند دههء پيش، روشنفكران حامل ارزش ‌هاي برتر تلقي مي‌شدند. اگر در آن دوره روشنفكران مي ‌توانستند كاري كنند و بر جامعه تأثير بگذارند از آن جهت بود كه روشنفكري حامل ارزش‌هاي برتر محسوب مي شد. اگر ديگران نمي‌توانستند همانند روشنفكران و اهل فكر و قلم زندگي كنند، لااقل اين قشر را تحقير نمي‌ كردند و براي آنها ارزش قائل بودند. روشنفكران در مقام پيشاهنگ توده‌ها يا پيشگامان خلق بودند. اما امروز چنين مفاهيمي وجود ندارد. در روزگار ما توده‌ها نه ‌تنها براي آرمان ‌هاي روشنفكري ارزشي قائل نيستند، بلكه حتي گاه آنها را استهزا مي‌كنند. گويي روشنفكران افراد بي ‌دست و پايي هستند كه با واقعيات زندگي، يعني با همان عافيت جويي و مصرف ‌پرستي به ‌خوبي آشنا نيستند. امروز اگر كسي بخواهد از پاره اي از ارزش ‌ها و آرمان ‌هاي اخلاقي دفاع كند، در برابر اين حملهء نسل جوان قرار مي‌گيرد كه اينها آرمان‌ها و ارزش‌هاي شماست و دليلي وجود ندارد كه ما نيز به ارزش هاي مورد پذيرش شما تن دهيم.

 

پرسش: مؤلفه‌هاي جهاني ديگري هم مي‌توان به اين فهرست اضافه كرد؟
پاسخ: به ‌نظر من، يكي ديگر از مؤلفه هاي مهم در ظهور وضعيت جديد تحولاتي است كه در عرصهء فناوري ارتباطات و اطلاعات صورت گرفته است، يعني ظهور امكانات تكنولوژيكي كه جهان را به تعبير مارشال مك لوهان به دهكده اي جهاني تبديل كرده است. تحولاتي كه در ربع قرن اخير در عرصهء فناوري ارتباطات و اطلاعات صورت گرفته آن‌ چنان عميق و گسترده است كه از آن به انقلاب صنعتي دوم تعبير مي‌شود. اين انقلاب تكنولوژيكي دسترسي به اطلاعات را براي اكثر جهانيان سهل كرده است. در واقع، ظهور شبكهء جهاني و سهل الوصول بودن اطلاعات منجر به اين شده كه همهء مرزهاي تاريخي و جغرافيايي و سياسي فرو بريزد يا دست‌كم زمينه هاي اين فروريزي فراهم شود. امروز فرزندان ما در خانه‌ نشسته اند و با يك كامپيوتر و از طريق وصل شدن به شبكهء جهاني اطلاعات به‌ سهولت مي ‌توانند به همهء اطلاعاتي كه مايل‌ا‌ند دسترسي پيدا كنند و هيچ‌كس قادر نيست آنان را كنترل كند. اگر خانواده ها قبلاً مي‌توانستند بر فرزندانشان اتوريته اي داشته باشند، امروز ديگر به ‌هيچ ‌وجه نمي توانند چنين نظارتي را اعمال كنند. اگر در گذشته سفر به خارج از كشور محدود به اقشار مرفه و اريستوكرات جامعه بود و فرزندان اقشار وسيع اجتماعي از امكان رفتن به خارج از كشور محروم بودند، هم ‌اكنون آنان مي توانند به‌سهولت در فضايي مجازي به هركجاي جهان و به اقصي نقاط عالَم سفر كنند. به تعبير ديگر، با ظهور شبكهء جهاني اطلاعات، بسياري از اتوريته‌هاي سنتي كه از عناصر مهم هويت‌بخشي بوده اند فرو ريخته‌ اند.

 

پرسش: به‌نظر شما، وضعيت خاص جامعهء ما آثار اين فضاي جهاني را بر ما تشديد كرده است يا نه؟

پاسخ: احتمالاً مراد شما از «وضعيت خاص جامعهء ما» شرايط سياسي و اجتماعي ايران در دورهء پس از انقلاب است. حقيقت مطلب اين است كه اگر بخواهيم براي شرايط سياسي‌ و ‌اجتماعي خاص خودمان ارزش بسياري قائل شويم، به ورطهء نوعي سياست‌زدگي درغلتيده ايم، يعني گويي براي عوامل سياسي نقش بسيار مهمي قائل هستيم. اما با توجه به فضاي جهاني و شرايطي كه توصيف شد، شايد اگر غير از جريان سياسي‌اي كه در جامعهء ما وجود دارد هر جريان سياسي ديگري نيز بر جامعهء ما حاكم مي شد، روند كلي حركت فكري و فرهنگي جامعهء ما به همين ترتيب شكل مي‌گرفت. به بيان ساده تر، عوامل فرهنگي و تمدني و تاريخي عواملي نيرومندتر و بنيادي ترند. اهل سياست در واقع كارگزاراني هستند كه خودشان اسير اين شرايط ‌اند اما ناآگاهانه مدعي تأثير گذاري بر اين شرايط‌ و هدايت روند كلي حركت جامعه هستند بي ‌آنكه خود از اسارت خويش در اين شرايط‌ آگاه باشند. با اين وصف، ما ايرانيان، به دليل فقدان تجربهء تاريخي، ناخواسته اين شرايط را تشديد كرده ايم.

اين باور که اگر جريان سياسي و اجتماعي ديگري بر جامعه حاکم مي شد سرنوشت تاريخي ما، به معناي نسبت ما با مدرنيته و جهان معاصر، به نحو ديگري رقم مي خورد ناشي از نوعي ساده‌ انديشي است. اگر آن «جريانات سياسي و اجتماعي ديگر»، هرچه مي خواهد باشد، داراي انديشه و قدرت نجات‌ بخشي مي بود، اين انديشه و قدرت مي‌ توانست فضاي عمومي فرهنگ و جامعه و لذا خود سياستگذاران کنوني را تحت تأثير قرار دهد. به تعبير ديگر، بخشي از نارسايي ها و ناتواني هاي جريان سياسي و اجتماعي حاکم ناشي از ضعف ها و ناتواني هاي خود روشنفکران و جامعهء شبه فلسفي کشور است. آنان نيز فاقد ايده هاي روشنايي بخش براي جامعه بودند و نتوانستند اهدافي تاريخي براي قوم ايراني به منظور ظهور يک «عزم ملي و تاريخي» براي مواجهه با بحران ها ايجاد کنند.

با اين وصف، نمي توانيم قصورات  و ناآگاهي ها و بي تجربگي هاي خودمان، از جمله جريان سياسي و اجتماعي حاکم بر کشور، را ناديده بگيريم. ضعف اين جريان در آن است که به‌هيچ وجه به نحو حقيقي و در معنايي غيرظاهري و حتي ظاهري آمادهء «شنيدن» نيست. حتي مجاري بينايي و شنوايي اش را به روي هر آنچه «غيرخودي» تلقي مي کند، و در واقع به روي بخش عظيمي از جهان، بسته است. اشکال بدتر اين جريان اين است كه با همه ‌چيز، از جمله با مسائل عظيم فرهنگي و تاريخي و تمدني، از نظرگاه سياست و سياست زدگي و گاه فاجعه آميزتر از آن، از منظر اطلاعاتي و امنيتي برخورد مي کند. اي‌کاش مي‌توانستيم به جاي آنكه با ظهور هرگونه تفكر جديدي، به ‌منزلهء تهديدي براي قدرت سياسي، به مبارزه برخيزيم، بسترها و زمينه هاي لازم براي ظهور تفكري تازه را فراهم كنيم، به اين اميد که شايد ظهور اين تفکر جديد ما را در حل مسائل و بحران هاي تاريخي و تمدني مان ياري دهد. اگرچه با توجه به شرايط تاريخي و تمدني ‌مان، امكان برخورداري از يك راه حل و درمان قطعي در برابر روند گسترش جهاني غربزدگي و سيطرهء نيهيليسم بر جامعهء ما وجود نداشت، ليكن ما خود با دستان خود پاره اي از مسكن‌هاي موقتي را نيز از بين برديم. ما آمديم به نفي و انكار تمامي انديشه‌ها و ايدئولوژي هاي رقيب پرداختيم و به نحوي در جهت يكسان سازي و همگون‌سازي فضاي فكري و فرهنگي كشور گام برداشتيم، بي خبر از آنكه ناآگاهانه بخش وسيعي از جامعه را خودمان با دستان خودمان به سوي گرايش به غرب و غربزدگي و نيهيليسم جهاني سوق داديم.

پرسش: به نظر شما شرايط امروز ما تا چه حد معلول جريان ايدئولوژي زدايي از جامعهء ايراني است؟ اسطوره زدايي و سخن گفتن از آمدن عصري که در آن ديگر به قهرمان نيازي نيست، چه تأثيري در به وجود آمدن اين شرايط داشته است؟

پاسخ: به ايدئولوژي، و به تعبير صحيح تر به تفكر ايدئولوژيك، انتقادات بسياري وارد است و سنخ تفكر ايدئولوژيك آفات و آسيب هاي بسياري به همراه دارد. اما در دوران ما كه ايدئولوژي‌ها به پايان رسيده اند، غرايز طغيان كرده اند. ايدئولوژي ها نمي توانستند پاسخي براي بحران هاي تاريخي و تمدني ما فراهم آورند، ليكن مي توانستند در كنترل و تربيت غرايز به طغيان كشيده شدهء نسل جوان نقش مؤثري ايفا كنند. ماركسيستي چون ارنستو چه گورا يا خسرو گلسرخي به مراتب قابل احترام تر از جوان نيهيليستي است كه به هيچ‌جا بند نيست.

كافي است نسل جديد را با نسل پيشين مقايسه کنيم. براي نسل گذشته الگوها و اسوه‌ها و اسطوره هاي گوناگوني وجود داشت. زماني كه من نوجواني 16، 17 ساله بودم چهره ها و شخصيت هايي چون شريعتي، طالقاني، بازرگان، محمد حنيف  نژاد، مهدي رضايي، ياسر عرفات، امام موسي صدر، خسرو گلسرخي، لنين، چه گورا، کاسترو، مائو، و هوشي مينه اسوه ها و اسطوره هاي نسل من بودند. هركدام از اين اسوه ها و اسطوره ها و ايدئولوژي هايشان، درست يا نادرست، در واقع براي تربيت شدن جوانان آن روزگار نيمچه راهي را عرضه مي کردند. هريک از اين راه ها و ايدئولوژي ها، به‌منزلهء يک امکان، نحوهء زيستني را به جوانان عرضه مي کرد. در غالب اين نحوهء زيستن ها، غرايز زير سيطرهء يک آرمان متعالي  همچون تلاش به منظور تحقق «عدالت و برابري»، «نجات و رهايي خلق» و «احقاق حقوق کارگران يا مستضعفان» قرار مي گرفت.

بنده نه ‌تنها معتقد نيستم كه بعضي از اين جريانات يا ايدئولوژي ها مي‌توانستند راهي در برابر غربزدگي يا نيهيليسم جهاني بگشايند، بلکه حتي بسياري از آنان خود حاصل و جلوهء همين غربزدگي و نيهيليسم جهاني بوده و هستند. اما اين ايدئولوژي ها، به رغم آفات بسيارشان، دو کارکرد مثبت داشتند. يکي اينكه مانع از طغيان غرايز مي‌شدند و ديگر آنکه مي‌ توانستند نقطهء شروعي براي تفكر باشند. ما آمديم همهء اين امكان‌هاي نسبي و نيم بند را هم حذف كرديم. نمي‌گويم اين ايدئولوژي‌ها مي توانستند معجزه كنند اما مي‌توانستند غرايز فرزندانمان را كنترل كنند. مي‌ توانستند به جوانان كمك كنند تا لااقل در برهه‌اي خودشان را با ايدئولوژي گرم كنند. شايد اين جوانان مي ‌توانستند پس از مدتي از ايدئولوژي گذر كنند و وارد عرصهء تفكر شوند. اين ايدئولوژي ‌ها نمي‌توانستند مسائل تاريخي و تمدني و فرهنگي ما را حل كنند، اما مي‌توانستند تا حدودي در تربيت و منزه شدن اخلاقي جامعه نقش داشته باشند. ليكن ما همه را حذف كرديم. در صورتي ‌كه اگر جريان آگاهي در جامعه وجود داشت، مي‌كوشيد كه اين امكان‌ها و فرصت‌ها را حتي المقدور در جامعه بيشتر كند. بي‌ترديد اگر جوان يا دانشجوي ايراني بگويد «مرگ بر حكومت»، اين خطرش بسيار كمتر از كسي است كه اساساً حكومت را ناديده مي گيرد و اصولاً دركي از ارزش ‌هاي اخلاقي و فرهنگي خويش ندارد. من بارها گفته ام روشنفكراني كه در موضع اپوزيسيون هستند به نظام سياسي  و ‌اجتماعي ما نزديك ‌ترند حتي اگر در موضع نقد باشند. چون هم آنان و هم نظام سياسي ‌ـ‌ اجتماعي كشور، هر دو از آرمان يا آرمان هايي دفاع مي‌كنند، اما اين نسل سومي كه در جامعهء ما ظهور كرده است، در واقع اساساً آرماني ندارد.

 

پرسش: شايد بهتر باشد اکنون به زن يا دختر ايراني متعلق به نسل سوم بپردازيم. زن ايراني در اين فضاي جهاني با تصويري كه شما بدان اشاره كرديد چه موقعيتي دارد؟

پاسخ: وقتي از زن در فضاي جهاني صحبت مي‌كنيم، بايد روشن كنيم زن در كدام جامعه مد نظر ماست. همهء ما ممكن است از زمانِ تقويمي مشتركي برخوردار باشيم اما زمان تاريخي ‌مان يكسان نيست. به تعبير ساده تر، زن امريكايي، اروپايي، ژاپني، هندي يا افريقايي همه زمان تاريخي يكساني ندارند. به‌‌ هرحال، آن چيزي كه روشن است اين است كه زن غربي در عالم مدرنيته رشد كرده و در اين عالم زندگي مي كند. در واقع، اگر زن غربي از سنت بريده، در مقابل با عقلانيت مدرن آشنا شده و بر اساس اين عقلانيت زندگي مي‌كند. اما زن ايراني، از يک سو، از مؤلفه‌هايي كه براي جامعهء جهاني برشمرديم منفك نيست و تحت تأثير امواجي است که از غرب به ما مي رسد و، از سوي ديگر، اسير شرايط تاريخي  خاص جامعه اي است که در آن به‌سر مي برد. يعني همان‌‌طور كه جامعهء ايراني جامعهء سردرگمي است، مؤلفه‌ هاي هويتي خود را گم كرده، بريده از سنت و وامانده در مسير تجدد و در واقع از اينجا مانده و از آنجا رانده است، زن ايراني هم مثل جامعهء ايراني در چنين شرايطي به‌سر مي برد.

در اين دورهء تاريخي، زن ايراني، بخصوص زن شبه ‌روشنفكر ايراني، در حال آزاد کردن انرژي عظيم و پتانسيل تاريخي عجيبي از خويشتن است. طبيعي است که بعد از يك دوره محروميت گستردهء تاريخي حالا مي‌خواهد از حاشيه به متن بيايد و شأن خودش را پيدا كند. ليکن اين آزادسازي انرژي و پتانسيل تاريخي زنان در ايران، ناخودآگاه و ناخواسته، در جهت همان ويراني و تخريبي است كه جامعهء ما را در بر گرفته است. در اين مورد ذكر چند نكته ضروري به‌نظر مي رسد. اول اينکه زنان ايراني، در واقع بي آنکه به توانايي نقد عالَم مدرن دست يافته باشند، آگاهانه يا ناآگاهانه، مجذوب ارزش‌هاي دوران مدرن شده اند. زن ايراني هنوز به مرحلهء تفكر عميق نظري و فلسفي نرسيده و هنوز در مرحلهء احساس و عواطف به‌سر مي‌برد. او هنوز به فهم مباني تفكر مدرن و امکان گذر نايل نيامده است. فهم زن ايراني از مدرنيته درست مثل فهم ناصرالدين‌شاه از مدرنيته است. وقتي ناصرالدين‌شاه نخستين بار به اروپا پا گذاشت، در بازگشت از ديار فرنگ يك ساعت كوكي سوغات ‌آورد كه وقتي زنگ مي‌زد يك عروسك كوكي در آن جيك ‌جيك مي‌كرد. اين ساعت و آن عروسک کوکي اسباب‌بازي اي بيش نبود. امروز هم در واقع مواجههء زن ايراني با غرب و آرمان‌هاي غربي در همان سطح فهم ناصرالدين‌ شاهي از مدرنيته و تمدن غربي است؛ و آنچه به‌منزلهء دفاع از حقوق زن و جنبش فمينيسم آشکار شده است، چيزي بيش از ساعت کوکي ناصرالدين‌ شاهي نيست. زن ايراني از مباني وجود شناختي، معرفت ‌شناختي و انسان‌ شناختي اين ارزش‌ها، آن ‌چنان که شايسته و بايسته است، آگاه نيست.

از نکات مهم ديگر اينکه زن ايراني در حال ‌حاضر فاقد نگاه تاريخي است و قادر نيست در فهم مسائل خود و جامعه اي که در آن زندگي مي کند، از نگاه تاريخي بهره گيرد. زن ايراني درك نمي ‌كند كه جامعهء ايراني به‌ خاطر شرايط تاريخي خود در اين وضعيت قرار گرفته است و نمي توان مرد ايراني را يگانه عامل ظهور اين شرايط اجتماعي و تاريخي در جامعه مان تلقي کرد. اگر زن ايراني مي‌خواهد به درستي و با شيوه هايي مناسب، و نه با روش هاي آنارشيستي و تخريبي، به مبارزه با مردسالاري برخيزد، و اگر مي‌خواهد حقوق از دست ‌رفتهء خويش را بازيابد، بايد دريابد كه بسياري از عناصر آن فرهنگي كه او محكومش مي‌كند، در واقع زاييدهء يك روند و فرآيند طولاني و گستردهء تاريخي است. دامن زدن به روند تخريب و قرباني شدن نهاد مقدسي مثل نهاد خانواده به‌هيچ‌وجه شيوهء مناسبي براي اصلاح اين شرايط تاريخي نيست. بنده به‌هيچ وجه مخالفتي با مبارزه با فرهنگ مردسالارانه ندارم. با فرهنگ مردسالارانه بايد مبارزه شود. سخن بنده بر سر شيوه‌ها و روش هاي اين مبارزه است كه هم اکنون در جامعهء ما آنارشيستي و با تخريب مقدس ترين نهاد انساني و اجتماعي، يعني خانواده همراه است. اين خود يکي از مهم‌ترين عواملي است كه نهاد خانواده را در ايران به‌شدت تهديد مي‌كند.

زن روشنفکر ايراني بايد دريابد که در جوامعي چون ايران، با توجه به شرايط کنوني، چنانچه نهاد خانواده متزلزل يا تخريب شود، علاوه بر آنکه حقوق همهء اعضاي ديگر خانواده، يعني مرد و از آن مهم تر فرزندان قرباني خواهد شد، حقوق زنان نيز به‌طور مضاعف و غيرانساني تري پايمال خواهد شد و زن به ابزاري در خدمت پول و شهوت تبديل خواهد شد. در جوامعي همچون ايران، با توجه به تماميت و ساختار اجتماعي کلي جامعه، زن تنها در پناه نهاد خانواده از شأن نسبي انساني خويش برخوردار خواهد بود. با ويران شدن نهاد خانواده، شرايط نه ‌تنها بهتر نمي‌شود، بلکه نقض غرض نيز خواهد شد و زنان و دختران ما در خارج از نهاد خانواده به شأن انساني تري دست نخواهند يافت، چنانكه امروز متأسفانه شاهد نشانه هايي از تنزل شأن انساني زنان در جامعهء خويش هستيم.

نكتهء ديگر اينكه زن ايراني اصلاً دركي از ساختار ندارد. او اين عدم‌ درك را نه ‌تنها در درک نكردن موقعيت و شرايط اجتماعي خويش آشکار مي سازد بلکه مدعي مبارزه با فرهنگ مردسالارانه اي است که خود جزئي از يك ساختار کلان اجتماعي، تمدني و تاريخي است؛ و زن ايراني اصلاً به اين حقيقت توجه ندارد كه مرد ايراني خود نيز قرباني اين ساختار است. در واقع، زن شبه روشنفکر ايراني بايد بيش از آنكه مرد ايراني را متهم و او را مسبب اصلي شرايط تاريخي خود قلمداد كند، نوك پيکان مبارزهء خويش را متوجه ساختار کلاني سازد که مرد و زن ايراني و فرزندان ما جملگي قرباني آن هستند. امروز زن ايراني، با توجه به شرايط تاريخي ما و روند گسترش نيهيليسم و تخريبي که کل جامعه را در بر گرفته است، بايد در كنار مرد زخم‌خورده و آسيب ‌ديده بايستد و با مرهم‌گذاري بر اين زخم‌ها و رنج ها، با در كنار او بودن و دست در دست او گذاشتن، به اصلاح ساختارها همت گمارد، نه اينکه به تعارضات زن و مرد دامن زند و به كينه ‌پراكني و کين ‌توزي و عقده‌‌ گشايي  بپردازد.

زن نيمه‌ روشنفکر ايراني بايد دريابد که تنها با اصلاح ساختار کلان اجتماعي است که او نيز مي تواند به حقوق و شأن انساني خويش دست يابد. به تعبير ديگر، زن شبه روشنفكر ايراني نيز همچون مرد به‌ اصطلاح روشنفكر ايراني معمولاً در حاشيهء تعارض‌ها حرکت کرده و هويت خويش را در تعارض ها و برخوردهاي عکس العملي تعريف مي کند. همان‌ طور كه مرد شبه روشنفكر ايراني همواره در حاشيهء تعارض ملت‌ـ‌دولت حركت كرده، بي‌آنكه استراتژي، برنامه و آلترناتيو ساختاري‌اي براي ساختارهاي موجود داشته باشد، و مي‌كوشد همواره به تضادها دامن زند و حيات و هويت خود را در اين تضادها جستجو  کند تا آنجا که روشنفکري در ايران مترادف با اپوزيسيون بودن است و با اتخاذ يک پز اپوزيسيوني مي توان به‌سهولت در جرگهء روشنفکران درآمد، زن شبه روشنفکر ايراني هم در واقع هويت خودش را در افزايش كينه و تضاد نسبت به مردان و عمده کردن تضاد زن و مرد تعريف مي کند. توجه داشته باشيم که از روند کلي جريان فمينيستي در کشور صحبت مي‌كنيم و با موارد استثنايي درحال‌حاضر کاري نداريم.

حال سؤال اساسي بنده اين است: آيا زن به‌اصطلاح  روشنفکر ايراني نمي‌تواند با شعار نفي خشونت و محکوم کردن هر گونه خشونتي، از جمله خشونت‌هاي زنانه، و با دعوت به رشد دادن مهر و محبت در خانواده‌ ها، به مبارزه اي اصولي براي احقاق حقوق انساني و ازدست رفتهء همهء اعضاي خانواده دست بزند؟ آيا نمي توان گاندي وار، با طرح شعار «نفي خشونت» جامعهء مردان را نسبت به روش هاي خشونت‌آميز خويش خودآگاه ساخت؟ آيا فرهنگ فمينيستي خانواده ويران کن غربي و فرهنگ مردسالارانهء سنتي يگانه امکانات و راه هايي هستند که در مقابل ما قرار دارند؟ آيا زن ايراني نمي تواند با انتخاب راه و مسير ديگري غير از تن دادن به فرهنگ منحط و غيرانساني مردسالارانه و روي گرداندن از فردگرايي منحط غربي، که خود را در فمينيسم نيز آشکار مي سازد، پرچم مبارزه براي تحقق «خانوادهء سبز» را به اهتزاز درآورد، يعني پرچم مبارزه براي نيل به جامعه و خانواده اي که زن، مرد و از همه مهم تر، فرزندان بتوانند در کنار يکديگر به کرامت و حقوق انساني خويش دست يابند؟

امروز ايرانيان در حيات اجتماعي خود و بيرون از خانه با بحران ‌هاي عظيم فرهنگي، اجتماعي، تاريخي و اقتصادي مواجه اند و در همان حال، كانون ‌هاي عاطفي در خانه و درون زندگي خانوادگي شان نيز ويران شده است. اين ويراني ناشي از همان ساختارهاي کلان اجتماعي و تاريخي است که خود را در حيات فردي و زندگي خانوادگي آشکار مي‌سازد. وقتي كانون‌هاي عاطفي و خانوادگي ويران مي‌شود، در واقع امنيت اونتولوژيك (هستي شناختي) و روان‌ شناختي افراد از کف مي رود. يعني فرزندان، مردان يا زناني که کانون هاي عاطفي و خانوادگي شان را از دست مي دهند، ديگر جهان را محل امني براي حيات نمي يابند و زيستن در جهان به امري وحشت انگيز و ترسناک مبدل مي شود. انسان ها غالباً در شرايط طبيعي، وقتي از امنيت اونتولوژيک و روان‌شناختي برخوردارند، شايد آزارشان حتي به يك مورچه هم نرسد. اما وقتي احساس امنيت را از دست مي‌دهند بسيار خشن مي‌شوند و شايد براي دفاع از خود به خشونت  آميزترين روش‌ها عمل كنند.

فرهنگ ايراني و اسلامي و شيعي حامل ارزش هايي بسيار والا و متعالي است، اما ما ايرانيان امروز در عرصهء حيات اجتماعي و خانوادگي، به رغم پيشينهء فرهنگي بسيار متعالي و انساني خود، با برخوردهايي بسيار خشن و غير اخلاقي مواجهيم. اين تناقض چگونه قابل تبيين است؟ پاسخ اين است که امروز ايرانيان، در عرصهء زندگي اجتماعي و خانوادگي خود، چنان دچار احساس عدم امنيت شده اند که در روابطشان شديدترين خشونت‌هاي رفتاري را از خود بروز مي دهند. ليکن بايد توجه داشت که اين برخوردهاي خشن ناشي از احساس عدم امنيت در برابر يک شرايط غيرطبيعي است.

پيش و بيش از محکوم کردن صرف اين برخوردهاي خشن، بايد به درک شرايطي پرداخت که سبب بروز اين رفتارهاي غيرطبيعي مي شود. براي مثال، به وضعيت فرزندانمان نظري بيفکنيد. در جامعه، افقي اصيل و جدي در برابرشان وجود ندارد، در خانواده‌ها نيازهاي عاطفي شان برآورده نمي‌شود، هيچ اوتوپيايي ندارند و هيچ آينده يا امکاني آنان را به رفتن و حرکت کردن دعوت نمي کند. اين عوامل، در کنار بسيار عوامل گفتني و ناگفتني ديگر، دست به‌دست هم مي‌دهند و از آنان موجوداتي مي‌سازند كه در تاريخ اين ديار سابقهء ظهور نداشته است و ما آنان را نسل سومي مي ناميم. ما به سهولت آنان را محکوم مي کنيم و اين بدترين و غيرانساني‌ترين برخوردي است که مي توان با قربانيان يک چنين شرايطي داشت. مرد ايراني نيز در همين وضعيت به سر مي‌برد. نمي گويم مردان غالباً پاک و منزه اند و در ميان آنان افراد فرصت طلب، بوالهوس، قلدر يا فاقد ارزش هاي اخلاقي وجود ندارد. اما همهء سخن بنده اين است که دست گذاشتن بر اين نقاط ضعف اخلاقي، يا تبديل خانواده از کانون عاطفي به يک چالشگاه حقوقي مهم ترين و يگانه رسالتي نيست که زن روشنفکر بايد بر عهده گيرد، همان گونه که دست گذاشتن بر نقاط ضعف حکومت و نق زدن هاي سياسي و اجتماعي يگانه وظيفه اي نيست که روشنفکر بر عهده دارد.

 

پرسش: شما در طرح ديدگاه‌ هاي خود و در تأكيد بر فقدان نگاه تاريخي و ساختاري در زنان شبه ‌روشنفكر ايراني چنان سخن گفتيد كه گويي اين زن ايراني است كه به نهاد خانواده هجوم برده و عامل اصلي از هم ‌پاشيدگي يا سست شدن بنيان خانواده در ايران زن ايراني است. اما چرا اين وضعيت را در واقع محصول همان فضاي جهاني ندانيم كه شما در ابتداي صحبتتان از آن سخن گفتيد؟ نكتهء ديگر اينكه اگر به هر دليل و علتي نهاد خانواده در ايران سست شده باشد، چرا نقش يا مسئوليت مضاعفي را متوجه زنان کرده ايد؟ اين هم فكر مي‌كنم از انصاف به‌دور باشد.

پاسخ: بنده به‌هيچ وجه نخواستم بگويم که عامل اصلي تخريب يا بي بنياد شدن نهاد خانواده در ايران زن ايراني است. بي ترديد، فضاي جهاني و بي ‌بنياد شدن نهاد خانواده در اين شرايط جهاني و غلبهء فرديت گرايي و اساساً سيطرهء همهء ارزش ها و جهان بيني دوران مدرن بر جامعهء ما، در کنار شرايط كلي ساختار اجتماعي ايران با همهء بحران هاي فکري، فرهنگي، اقتصادي و معيشتي حاكم بر آن، از عوامل اصلي از هم ‌پاشيدگي يا سست شدن بنياد خانواده در ايران است؛ و اين بسي ناجوانمردانه است كه بکوشيم تقصير را به گردن زنان بيندازيم. ليکن بنده صرفاً خواستم تذکار دهم که اولاً، زن شبه روشنفکر ايراني به نحوي ناآگاهانه و غيرنقادانه بازگوکنندهء نگرش و ارزش هاي مسلط فرهنگ غربي شده است، و به دليلِ همين مواجههء ناآگاهانه و غيرنقادانه اش با تفکر و تمدن غربي است که من زن ايراني را شبه روشنفکر مي خوانم. تذکار دوم بنده نيز صرفاً اين بود که جريان فمينيسم در ايران نه در جهت احقاق حقوق زنان، بلکه در مسير تخريبي گام برمي دارد که سراسر جامعهء ما را دربرگرفته است.

نکتهء ديگر اينکه از آنجا كه گفت وگوي ما دربارهء فمينيسم و مسئلهء زنان در ايران است، و از آن جهت که اين بحث به دعوت نشريهء محترم زنان و براي مخاطبان آن، يعني جامعهء زنان ايراني صورت گرفته است، طبيعي است که سخن به نحو مضاعفي متوجه جامعهء زنان گردد، اما به لحاظ نظري ما هيچ دليلي نداريم که بخواهيم در ازهم پاشيدگي يا سست شدن بنيان خانواده در ايران نقش مضاعفي براي زنان قائل شويم. بنده فقط خواستم به اين نكته توجه دهم كه زن روشنفکر ايراني بايد از اين روند تخريبي که کل جامعهء ما را فرا گرفته است آگاه باشد و بداند که او نيز در جهت همين روند تخريب گام برمي دارد.

 

پرسش: فكر نمي کنيد در پس‌زمينهء ذهن شما فرهنگ مردسالارانه وجود دارد؟

پاسخ: نمي دانم، در اين مورد ديگران بايد قضاوت کنند. ليکن حتي اگر چنين باشد، يعني در پس‌ زمينهء ذهن بنده نوعي فرهنگ مردسالارانه وجود داشته باشد، شما بايد آن را درك كنيد و با آن نوعي همدلي نشان دهيد. محکوم کردن صرف اين پس زمينه ها همان چيزي است که من آن را فقدان فهم تاريخي مي نامم. آدمي از آن جهت که موجودي تاريخي است نمي تواند مستقل از سنت و فرهنگ و تاريخ خود بينديشد و زندگي کند. اين انتظار نابجاست كه ما دنبال يك نقطهء استعلايي، يعني يك نقطه در فراتاريخ و بيرون از تاريخ بگرديم و انتظار داشته باشيم که فرد در آن نقطهء خارج از تاريخ و آزاد و فارغ از شرايط تاريخي‌اش بينديشد و زندگي کند. به زبان ساده تر، بنده مثل هر انسان ديگري، مثل هر مرد و هر زن ديگري، در واقع اسير شرايط تاريخي خودم هستم، يعني بسياري از باورهاي تاريخي در من نهادينه شده است. سخن من اين نيست که اين باورهاي نهادينه‌ شدهء تاريخي حقايقي ازلي و ابدي هستند و نبايد تغيير کنند. سخن در اين است كه با «بايد و نبايد» گفتن ها، با صدور اعلاميه، با داد و بيداد، با خشونت‌ ورزي زنانه، با تبديل خانواده از كانون عاطفي به يك چالشگاه نزاع هاي حقوقي و اجتماعي، و در يک کلمه با سست کردن بنيان خانواده نمي‌توانيم باورهاي تاريخي را به شكل مطلوبي تغيير دهيم. باور تاريخي را بايد در يك پروسهء تاريخي تغيير داد.

زن ايراني بسيار جزئي‌نگر است و بايد بكوشد تا حدودي كلان‌انديش شود، يعني بايد بکوشد از بصيرت تاريخي و نگاه ساختاري برخوردار گردد.

برگرفته از سايت «زنان»:

http://www.zanan.co.ir/culture/000747.html

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

newsecularism@yahoo.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630