بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

شهريور   1387 ـ   سپتامبر  2008  

پرسشی دربارهء بازگشت خدا

 

تری ایگلتن (*)

 

برگردان: زری طبائی

 

چرا ناگهان تمام دنیا از خدا صحبت می کند؟ هیچ فرق نمی کند که صحبت کننده استاد انگلیسی متخصص بیولوژی، ریچارد هاوکین، باشد و یا فیلسوف آمریکائی، دانیل اس. دینیت، یا متفکر فرانسوی آلن بدیو، و یا فیلسوف اسلونی سلاوف زییکس. برای تمام ابن افراد ناگهان خدای قادر حضور پيدا کرده است. آنها درست در زمانی که خدای قديمی، پس از سال ها زحمت و کار بسیار و با سختی تمام، می خواهد بازنشسته شود و کمی لذٌت ببرد او را طلب کرده و از او می خواهند که دوباره در صحنه ظاهر شود. چرا؟..

چرا کتابفروشی سر کوچهء من بطور ناگهانی  در ردیف کتاب های خود فقسه ای هم از کتاب های در مورد ادیان و آتئیست ها گذاشته است؟ چرا مرتب علف های هرزهء مذهبی در تمام اقصی نقاط زمین سبز می شود؛ با وجودی که ما در دورهء پست مدرن، پست ایدئو لوژی، پست ماورالطبیعه و حتی دورهء پست تاریخی هستیم؟

آيا می توانیم همهء این اتفاقات را به پای مسلمانان افراطی و کسانی که برج ها را نابود کردند بنویسیم؟ من فکر نمی کنم. اولآً مذهب در حادثهء یازده سپتامبر همان اندازه  نقش  بازی می کند که ربط مسئلهء خطا ناپذیری پاپ، رهبر مذهبی کاتولیک های جهان، در درگیری بین کاتولیک ها و پروتستان ها در ایرلند شمالی. ثانیاً اسلامی های افراطی نيز استباط درستی از دین خودشان ندارند و تمام شواهد دال بر این مدعا است که علت اصلی حادثهء وحشتناک یازده سپتامبر سیاسی بوده و به ذات مذهب مسببان آن ربطی نداشته است. امٌا البته می توان این امکان را هم در مدٌ نظر داشت که نه تنها اسلامیست های بنیادگرا مغرب زمين را با آتش و خون آشنا کرده اند بلکه غربيان در طی اين حادثه با تناقض های خودشان نيز مواجه شده باشند ـ منظور همان تناقضی میان تمایل به داشتن ایمان و اعتقاد، از يکسو، و شک در این که اصولاً چیزی برای باور داشتن وجود داشته باشد، از سوی ديگر، است.

در حال حاضر غرب چشم در چشم دشمنی دوخته که دست پروردهء خود او است ـ دشمنی غیر مادی که از نظر اعتقاد به حقیقت مطلق و اصول بنیادی هیچ اختلافی با پایه های فکری او ندارد و، در نتيجه، نبايد خطری برای او ایجاد کند (و خود غرب هم، با تاًسف تمام، به این  مسئله اعتراف می  کند). اما اين دشمن زمانی ظهور کرده که خطر بزرگ ديگری نيز از درون خود فرهنگ غرب سر بر کشيده و غربيان را دچار اين هراس کرده است که مبادا در باطلاقی از آمیزه های اخلاقیات نسبی گرائی، پراگماتیسم سیاسی، و یأس فلسفی فرو روند. در یک کلام: درست در زمانی که غرب مشغول آن بود که ظاهراً خودش را از شر افکار و مکتب مارکسیسم رها کند و اعلام می کرد که غول مارکسیسم (يا سوسیالیسم واقعاً موجود) را در شیشه کرده است، مجبور شده بپذيرد که سرو کلهء غول جدیدی پیدا شده که خطر بزرگی برای تمدن آنان محسوب می شود: غول افراطی گرایان مسلمان.

عناصر پایه ای جوامع سرمایه داری عبارتند از سکولاريسم، ماتریالیسم و نسبی گرائی. این گونه جوامع برای اینکه خودشان را بر حق جلوه دهند، احتیاج دارند به ارزش هائی بسیار عمیق تر و اساسی تر چنگ زنند، که ورای زمان و اجبار اند. به همین دلیل آن ها شدیدا به مذهب می چسبند. شاید بتوان گفت جامعه ایالات متحدهء امریکا مادی ترین جامعه دنیا است ولی در عین حال اين جامعه یکی از خرافاتی ترين و مذهبی ترین جامعهء دنیا است که در آن بهترین و زبردست ترین سخنرانان دنیا در امر مذهب و آزادی، و خانواده و ملٌت، مردم را به راه راست هدایت می کنند و به آنان حقنه می کنند که مردم آمریکا از طرف خدا برگزیده شده اند واین وظیفه به آن ها واگذار شده تا در جهان بر علیه شیطان و اهریمن به جنگد. با این همه، مردم امریکا در مورد اعتقادات مذهبی خود استثنا هستند زیرا اینگونه جوامع سرمایه دار تلاش می کنند که اعتقادات مذهبی خود را زیر سرپوش گذاشته و آن ها را فراموش کنند. بعنوان مثال در جامعهء اروپا  غیر قابل تصٌور و مسخره است که يک کمسیون مبانی کار خود را با استناد به مریم مقدس و یا مدینهء فاضله افلاطون به تصویب برساند.

از زمانی که ما صاحب یک دشمن آشتی ناپذیرعیر مادی شده ایم که بعنوان مسئلهء جدی و بزرگ برای غرب به نمایش گذاشته می شود، ناگهان جهان به دو جبهه تقسیم شده است.  دریک طرف کسانی ایستاده اند که بیش از اندازه اعتقادات مذهبی دارند و در طرف دیگر کسانی که خیلی کم اعتقاد دارند. فرهنگ جوامع کنونی سرمایه داری تمایل چندانی به اعتقادات افراطی ندارند. آنان بیشتر از اینکه به اعتقادات کاری داشته باشند به متقاعد بودن می پردازند، باین معنی که انسان ها باید آزاد و از روی اختیار اعتقادات خود را انتخاب کنند. خلاصهء کلام اينکه: آنان افکار و وضعیت بی تفاوتی را در فضا بوجود می آوردند که مردم واقعآ فکر کنند از آنجا که به آنان این آزادی و اختیار داده شده که نوع زندگی روزمزهء خود را انتخاب کنند و هیچ مانعی در راه اعتقادات و آزادیشان نیست، پس در جامعه ای آزاد زندگی می کنند که اختیار انتخاب دارند.

ولی چون این عناصر اعتقادی دائم  با یکدیگر در نبرد هستند، یک جامعهء آزاد سرمایه داری نمی تواند پایان خوشی داشته باشد. باید بالاخره بپذیرد که حتی در اساسی ترین مسائل اوٌلیه نمی تواند به توافق برسد. ما همه اتحاد نظر داریم که انسان ها را نباید بر روی آتش کباب کرد ولی ما نمی توانیم به توافق برسیم که  چرا با هم توافق نظر داریم. جامعهء سرمایه داری قادر نیست چیزی را تکمیل کند و مسئله ای را بدون مدرک مسلم ثابت کند. او دلائل زیادی ارائه می دهد و همین نقطهء ضعف اوست و او را زخمی می کند.

مسئلهء دیگری هم در اینجا مطرح است. سرمایه داری سیستمی نیست که از مردم تقاضای جانبداری از جیزی کند. تا زمانی که آنان مصرف کنندهء خوبی هستند، صبح ها ار رختخواب بر می خیزند، مالیات های خود را می پردازند، و با پلیس هم در گیر نمی شوند برای سرمایه داری فرقی نمی کند که آنان چه اعتقاداتی دارند. اعتقاد مردم سیستم  را نمی چرخاند بلکه کلیسا را سر پا نگه می دارد. این جزئی از ذات  سیستم سرمایه داری است که خود را ضعیف نشان می دهد، زمانی که، با افراطی گرایان مؤمن روبرو می شود.

امٌا این مسئله مشکل اصلی نیست. طنز واقعی در این است که جامعهء سرمایه داری لیبرال سکولار خود افراطی گرائی را بازتولید می کند. به زبان ساده می توان گفت که این دو دشمن، يعنی سکولاريسم و بنیادگرائی دو سوی یک سکه هستند. بنیادگرائی هر چقدر وحشیانه، تنفر انگیز و زورگوتر در همه جا نمایان می شود بیشتر می توان ديد که نشانهء ترس و وحشت است تا نفرت ازغرب. بنیادگرائی، عملی غریزی است در برابر جامعه ای که بصورتی گسترده اما بسیار سطحی سکولار و عقلانی خشک انديش و یک خطی است؛ و این «مقاومت» انسان ها را به آدم های صوفی مسلک افراطی تبدیل می کند. زیرا این باصطلاح عقلانیت، تمام  احساسات و مسائل ماورالطبیعه را ناجواب می گذارد و حلٌ آن ها را به مبلٌغان و سخنرانان حراٌف، پرخاشجو و عوامفریب می سپارد.

جنبهء دیگر این عقلانیت، سیاست است که ظاهراً همه به آن باور دارند. تمدن شهری سرمایه داری مردم معمولی را به آدمکش تبدیل می کند؛ تمدنی است که عنصر اولیهء اش باور به این است که برای رسیدن به هویٌت خود باید هویت دیگران را ندیده گرفته و زیر پا له کنی. قدرتمندان لازم نیست که مرتب در رابطه با هویتشان از خودشان سئوال کنند، زیرا آنان فکر می کنند که جواب این سئوال را می دادنند. ولی دیگران، کسانی که از طرف قدرتمندان زیر پا له شده اند ـ مثلاً، ساکنان نوار غزه ـ باید تمام مدت این پرسش از هويت را به مانند باری سخت بر دوش خود حمل کرده و ادامه دهند. یک  شخصیٌت خرد شده و يک من ضعبف، همان اصطلاح مشهور « عدم تمرکز» است، همان من مشهور پست مدرن غربی، همان روی دیگر خطرناک هویت خشک و مسخ شده.

خواهش می کنم خودتان را محکم نگه دارید: بنظر می رسد که خدا از خانهء متمدن ها به خانهء وحشی ها پناه برده است. او دیگر آن خدای مرتب با موهای شانه زده و فرق های از وسط باز کرده و کت وشلوار اطو خورده که از یک شهر کوچک آمریکائی می آید نیست. او موجودی عصبانی با پوست تیره است که همه چیز را که از تمدن و مدرنیسیم بوئی برده به آتش می کشد و نابود می کند. انسان حتی می تواند کمی به جلوتر برود و تصٌور کند این وحشی گری جدید هیچ ربطی به فرهنگ ندارد.

امروزه جبههء جنگ و در گیری، در وحلهء اوٌل، بین تمدن مدرن شهرنشینی (مدرنیسم)  و فرهنگ است. امروزه تمدن مدرن به معنای «جهانی بودن» (یونیورسیت) ، خود گردان بودن (اتونومی)، فردگرائی، عقلانیت کاسبکارانه است؛ و فرهنگ هم تحت عنوان اعتماد کورکورانهء بدون تفٌکر و احساساتی بودن و متقاعد شدن لحظه ای استنباط می شود. جايگاه این فرهنگ، به مثابه قسمتی از اساس زندگی ما، مثل کبد و معده و سایر اعضای ضروری بدن است و تا آن اندازه حیاتی  است که مردان و زنان متعددی حاضر هستند برای حفظ آن بمیرند ویا دیگران را بکشند.

این ضد نظریه (آنتی تز) دو تا مسئله و یا دشواری  با خود بدنبال دارد.  از یک طرف، بر خلاف قرن نوزدهم که بین تمدن مدرن و فرهنگ  که در آن زمان بشکل برخورد بین فرانسوی های ظریف و آلمانی های بسیار عمیق روحانی بود، برخوردی رخ داد، این ضد نظریه اجازه نمی دهد  که شکلی از برخورد بین شرق و غرب اتفاق افتد و، آن چنان که بعضی ها آرزو دارند، در این میانه تمدن غربی  سالم و پیروزمندانه از آن بیرون آید. امروزه واقعآ این خط جبهه از شرق به غرب و از شمال به جنوب درحال حرکت است. در امریکا بهمان اندازه دموکرات های لبیرال را از مخالفین سرسخت و افراطی کورتاژ جدا می کند که در شرق طرفداران بن لادن و اسلامیست های افراطی را از مردم مسلمان معمولی و روحانیت اسلام. 

دشواری دیگر این است که فرهنگ ها به معنای بومی و محلٌی آن در حال درگیری دائمی با تمدن مدرن هستند. البته بسیار سخت است که مدرنیسم بتواند از فرهنگ چشم پوشی کند زیرا فرهنگ ها بعنوان تجربیات بومی و زنده تنها وسیله ای هستند که مدرنیسم تجريدی جهانی می تواند در آن خودش را در آن مجسم ساخته و نشان دهد. هیچ انسانی حاضر نیست که درهای قلبش را بر روی چیزی باز کند که با زندگی و تجربیات فرهنگی او هماهنگی ندارد. تنها چیزی که از این مسئله نتیجه گزفته می شود (برای آن که خشم و حساسیت را کمتر کرده) این است که سرمایه های بین المللی و صاحبان آنها که خود هیچ وابستگی فرهنگی مشخصی ندارند دائم سعی کنند که چگونه در کشورهای مختلف کسب و کار خود را پیراهن محلی بپوشانند تا بیشتر مورد توجٌه مردم آن منطقه قرار گیرند.

اوٌلین بار، در قرن نوزدهم، نظریهء فرهنگی مطرح شده و به جلوی صحنه آمد. یکی از دلائل این امر آن بود که جانشینی برای مذهب پیدا شود، چرا که معتقد بودند قدرت مذهب بر پایه دروغ ساخته شده است. اگر بخواهیم سطحی  به مسئله بنگریم بنظر می آید که فکر غلطی هم نبوده است. زیرا هم مذهب و هم فرهنگ هر دو به مسائلی می پردازند که بنیادی  مشترک دارند ـ مثل حقیقت تام، اصول پایه ای، عبادات روزمره، علٌت غائی، علائم و سمبول ها و بالاخره  وحدانیت روح و احساس. ولی، با این وجود، فرهنگ هرگز علاقه نداشت که جا پای مذهب بگذارد. فرهنگ نمی توانست جایگزین ساخت تاریخی، جهانی و یگانهء سمبل هائی را که انسان می شناسد و با آن خو گرفته شود. فرهنگ، پس از این که در انجام این وظیفه شکست خورد، امروزه  سعی می کند تا جای  سیاست را بگیرد.

در غرب، محور این نوع «سیاست هویتی» بیشتر به فرهنگ بر می گردد تا مادیات. در حالیکه  اسلامیست های افراطی بیشتر تلاش می کنند که از حربه مذهب، هویت و فرهنگ خود (يا، به اصطلاح، روبناها) استفادهء ابزاری کرده و آن ها را علیه مخالف سیاسی خود بکار گیرند. بر اساس این نظریه، حال که سیاست نتوانسته کره زمین لعنت زده را نجات دهد شاید فرهنگ بتواند این وظیفه را بعهده بگیرد.

این هم فقظ یک خیال باطل است. زیرا اگر فرهنگ اینقدر مهم است که برای او و بنام او انسان ها مرتکب قتل شوند بنابراین این هم دستمایه ای بیش نیست. از این نقطه نظر، هم پست مدرن های طرفدار اصالت فرهنگی، و نيز بنیادگرایان افراطی مسلمان، بیک اندازه اشتباه می کنند. در عراق جنگ و دشواری های آن در درجهء اوٌل ربطی به هویت فرهنگی ندارد بلکه فقط مسائل و خواسته های مادی را در بر می گيرد. در این زمینه، سرمایه داری به حقیقت نزدیک تر است تا پست مدرنیسم. زیرا سرمایه داری می داند که سلیقه های فرهنگی می آیند و می روند ولی خواسته های مادی سر جای خود می ماند.

بالاخره چه حدسی می توان زد؟  صاحبان قدرت جهانی در حال حاضر بدبختانه بر سر دو راهی ایستاده اند. یا به قدرت  پراگماتیستی خود اعتماد می کنند و با تکیه به آن در برابر دشمن تمامیت خواه می ایستند ـ که ریسک بزرگی است ـ و یا آنها نيز به ارزش های وابسته به ماورالطبیعه خود بر می گردند که همان چیزی است که بنیادگرایان غربی مدت ها است تقاضای آن را دارند.  اما این ارزش ها نيز به مرور تأثیر خود را از دست داده و بی اثر می شوند. مثلاً، ممکن است  که در دالاس در امریکا خدا را در نقش مدیر عامل شرکتی تصٌور کنند ولی این خیال بافی در مونستر و یا منچستر تصٌوری احمقانه است و هیچ کس حاصر نیست این فکر بچٌه گانه را بپذیرد.

آیا غربی ها باید دوباره به ماورالطبیعه و دنیای قبل از علم برگردند تا بتوانند که خود را نجات دهند؟ و اگر این کار را انجام دهند آیا دنیای لیبرال را، با ارزش های آزاد آن، خراب و لکه دار  نخواهند کرد؟ و آيا اين امر نشانهء آن نخواهد بود که در پايان کار چیزی در دست نخواهند داشت تا با آن در برابر دشمن فروبسته و کم تحمل شان از خود دفاع کنند؟

 

(*) پرفسور و استاد رشتهء تئوری های ادبیات و فرهنگ دانشگاه منچستر در انگلستان، فعٌال چپ و مارکسیست سابق که در کارهای اخیرا خود به پديده های مذهب و دین توجه نشان می دهد. 

 

برگرفته از نشريهء آلمانی «دی زایت» ـ 8 ماه مه 2008

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

newsecularism@yahoo.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630