و آنگاه، صفحۀ سفید به صدا در آمد!
پویان انصاری
ماه شهريور است، ماه سياه، ماه خون، ماه قتلعام انسانها،
ماهی که رژيم جنایت کار جمهوری اسلامي در ایران،
یکی از بزرگترين و خوفناکترین جنايت تاريخ بشريت را رقم زد.
"قتل عام هزاران انسان ِ بي گناه، فقط ، به جُرم آزادیخواهی"
همه به دار آويخته شدند، زندانها خالي شد. باور نکردني بود،
اما در نظام قرون وسطايي رژيم جمهوری اسلامي، اين جنايت رُخ داد،
و من خسته و تنها، قلم در دست، به صفحه سفید خیره شدم!
با خودم خیلی کلنجار رفتم !
به خودم گفتم: از کجا شروع کنم؟
ناگهان زمزمه ای میشنوم!
گویا صدا، از صفحه ِ سفید است!
بله درست است، این صدا، از صفحه ِ سفید ِ کاغذ است!
آنگاه، صفحه سفید به صدا در آمد!
بس است، چه میخواهی بنویسی؟
چقدر به شما امکان دادم که هر چه دلتان می خواهد بنویسید.
زیر بار ِ نوشته های شما مچاله شدم
چه فحش ها، ناسزاها، تهمت ها و افتراها که از
جاسوس و اطلاعاتی گرفته
تا مبارز، آزادیخواه، دوست،رفیق انقلابی،و... تحمل کردم.
ترا به جان هر کس که دوست داری بس است.
چه میخواهی بنویسی؟
حتمأ میخواهی با ٣٠ سال از حکومت جنایتکار اسلامی،
میگذرد، شروع کنی؟
صفحه سفید با صدایی توام با لرزش و فریاد، ادامه داد:
میدانم! میدانم! پیام تو، پیام هزاران عاشق ِ
خفته به خون، برای آزادیست.
من ترا دوست دارم و اسیر تو هستم،
عاشقی هستم که نه فقط فشار قلم تو،
بلکه هزاران عاشقان راه آزادی را بروی خود لمس کردم،
جان بی نفسم را به هزار نغمه آزادی تو بروی خود لمس کردم،
ولی راستی، هیچ از خود سئوال کردی،
در کدامین موضوع، نوشته ترا به روی خود،
به دیگران نشان ندادم!؟
من عاشقانه شما ها را دوست دارم،
کلامتان را می پرستم
ولی این پیغام شماها به کیست!؟
شاید گُناه من آن بود که زیر قلم شماها خورد شدم و دمی نیاوردم!
ولی اکنون فریاد می زنم:
این چه حکومتی است که همه از جنایت آن، میدانند!
از شهر، تا ده،
از قشر روشنفکر تا مردم کپرنشین،
از فرد معمولی تا مبارز سیاسی و کمونیست .....
همه و همه، میدانند اینها چه جانوران وحشی هستند که
به هیچ چیز رحم نمیکنند همه چیز را ویران کردند،
آری، همه میدانند! چه چیزی میخواهی بنویسی؟
چقدر .... آیا بس نیست ؟
چقدر از جنایت این رژیم مینویسی؟
چقدر افشاگری؟ چقدر.... آیا کافی نیست؟
از سنگسار
از شکنجه و اعدام
از فحشا
یا از گرسنگی فلاکت مردم ....
از چی میخواهی بنویسی که
بر روی من نوشته نشده است و من، نمیدانم !؟
تو ای انسان، از چی، میخواهی بنویسی؟
که من آنرا بر روی خود تحمل نکرده باشم؟
آیا از خود سئوال کردی که چرا با این همه جنایت،
مردم آنها را به محاکمه نمیکشانند!؟
راستی چرا ٧٠ میلیون انسان دربند، این عده اقلیت جنایتکار
را به سزای خود نمیرسانند؟
از بی زبانی و نا توانی من سو ءاستفاده نکن؟
چقدر نوشتند و بعد هم مرا پاره کردند و
در سطل آشغال ریختند و
یا در آرشیو نگهداشتند!؟
مدتی حیران و سرگردان، در خود فرو رفتم
این صفحه سفید مرا بد طوری غافلگیر کرد.
گیج و مبهوت، به صفحه سفید زٌل زدم .....
با خودم گفتم:
دیوار از این صفحه، کوتاه تر پیدا نمیکنی
چرا که نه توان مبارزه رو در رو با این رژیم را داری،
و نه میتوانی سکوت کنی؟
پس، بنویس، بگو، بنویس ... فریاد کُن ...
ناگاه، صدای دلخراش صفحه بلند شد و فریاد زد:
بس است، خسته شدم
چند بار بگویم؟
همه این چیزها را که میخواهی بگوئی میدانم!
بس است! چقدر؟
چقدر؟
خسته نشدی؟
من که زیر بار قلم تو، آنهم تکراری، مچاله شدم
ترا به هر کسی که دوست داری بس است
فکر و چاره ای دیگری کن!
به من ِ ورق ِ سفید، جان بده!
چاره کن، چیز جدید بنویس
تا من هم امیدی پیدا کنم نفسی بکشم،
نفسی تازه کنم .
تا کی میخواهی حرفهای کهنه ات را تکرار کنی؟
حتی حاضرم قلم ات را با تمام قدرت به روی من فشار دهی،
من درد آنرا تحمل میکنم
ولی به من امید بده
بنویس میشود کاری کرد!
چقدر تفسیر؟ چقدر تعبیر؟ بس است! بگو که میشود تغییر داد ؟
بنویس که میتوان…
چرا از من سوء استفاده میکنی؟
شاید برای اینکه میدانی من توانائی آنرا ندارم که
در مقابل تو بایستم و این قدرت در من نیست که
جلوی سیاه شدن قلم ترا بر روی خودم بگیرم
یک لحظه فکر کُن که من هم مانند این حکومت،
در برابرت میایستادم
بی وجود من، تو چطور میخواستی خشم خودت را نشان دهی!؟
کمی فکر کُن.....!
واقعأ، بدون من چکار میتوانستی بکنی؟
شاید فکر میکنی که یک راه حل بیشتر نداری.
آنهم اینکه، تنها تماشگر بشوی.
عصبانی نشو! درحقیقت،هم اکنون هم،
تماشاگری بیش نیستی که،
تنها آنچه را که دیده ای و شنیدهای تکرار میکنی .
من درمانده و عاجز، نمیدانستم که چکنم.
دوباره، این صفحه سفید مرا به فکر فرو بُرد
ولی چاره ای نداشتم.
میدیدم که تنها این قلم است که میتواند دست کم مرا تسکین دهد .
از این رو، اینبار من بودم که فریاد برآوردم،
و با شدت تمام آنچنان قلمام را بر روی صفحه سفید فشار آوردم که
از درد، آهش بلند شد، ولی من بی اعتنا به درد او، با خشم نوشتم:
باید روزهای بزرگ را یادآوری کرد. باید این روزهای بزرگ را به خاطر آورد.
گرامی باد اول ماه مه
گرامی باد هشت مارس
باید از هیجده تیر بگوئیم
باید از قتل عام دهه 60 یاد کنیم
باید این چنین روزها را گرامی بداریم.
نباید این روزها را به دست فراموشی بسپاریم .
ناگهان صفحه سفید، ولی اینبار با صدای بسیار غمگین و
مانند انسانی که بُغض در گلویش ترکیده باشد گفت،
بس است، کافی است.
گفتم چرا!؟
با صدای بُغض آلود گفت!
هنوز هم میگویی چرا ؟
میخواهی باز اینها را تکرار کنی؟
گفتم باید از این روزها یاد کرد
گفت فقط همین؟
آنها حماسه آفریدند که شما فقط ازآنها یاد کنید؟
گویا کار شما این شده که هر سال در تاریخهای معین
به آنها و مبارزهشان درودی بفرستید و گرامیشان بدارید.
گفتم، تو بگو! چه باید کرد؟
آنگاه، سکوتی سنگین بین ما حکم فرما شد.
شهریور ١٣٨٧ - استکهلم
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |