احمد کسروی: پژوهشگری، سرکشی و خرده نگری
خسرو ناقد
از مـردم هُـشيار بجـو قصـهی تاريـخ
کين سابقه کی آمد و اين خاتمه تا کی؟
مولانا
آشنايی اوليه من با آثار احمد کسروی با کتاب «تاريخ مشروطهی ايران»آغاز شد. به گُمانم اغلب همنسلان من نيز، يعنی آنانی که اندکی پيش يا پس از کودتای بيست و هشت مرداد 1332 زاده شده و دلمشغولیها و دغدغههای مشابهی داشتهاند، از طريق اين کتاب با کسروی و شخصيت او آشنا شدهاند. ما وقتی به خود آمديم شاهد وقوع رويدادی بوديم که بعدها «15 خرداد 42» نام گرفت. در جستجوی ريشههای پيدايش اين حادثه بود که به برآمدن «نهضت ملی شدن صنعت نفت» و دوران حساس زمامداری دکتر محمد مصدق و کودتايی که سرانجام دولت او و سرنوشت چند دهه از تاريخ معاصر ايران را رقم زد رسيديم.
علتها را که پيگيری کرديم، از راه کودتای 1299 و خلع قاجار، سر از جنبش مشروطه خواهی و تاريخ پرماجرای آن درآورديم. به منظور درک چرايی و چگونگی پيدايش اين جنبش و دريافت انگيزه پيشگامان و پيروان آن بود که به کتاب «تاريخ مشروطهی ايران» پناه برديم تا از زبان کسروی، که خود از آغاز گواه رويدادهای آن دوران بود، با مجاهدتهای پدرانمان در راه برقراری حاکميت مشروط به قانون آشنا شويم و به آنچه در آغاز قرن بيستم ميلادی بر مملکت و ملّت ما گذشت پی بريم.
بگذريم که سالها بعد، با وقوع انقلاب بهمن 57 و مشاهدهی وقايع و پيامدهای ناشی از آن، دگربار به سراغ اين کتاب رفتيم تا گذشته را چراغ راه آينده گردانيم؛ و عجب نيست که در آيندهای نه چندان دور، شايد در صدمين سالگرد جنبش مشروطهی ايران، سير حوادث چنان شود که باز نامخته از گذشت روزگار و نازموده ز هيچ آموزگار، ناگزير باشيم اين کتاب را بازخوانی کنيم.
به هر حال، کسی که کتاب «تاريخ مشروطهی ايران»را با دقت بخواند، از همان صفحات اول، حضور شخصيتِ بارز نويسندهی آن را احساس میکند. البته اين امر نه به اين اثر کسروی محدود میشود و نه تنها به خاطر نثر خاص و سبک تازه وی در نگارش اين کتاب است، که به گفته محمدعلی سپانلو، گويی با سرگذشت مشروطه ملازمت دارد؛ بلکه شيوهی نگرش کسروی به رويدادها و روش داوری او دربارهی شخصيتهای جنبش مشروطه خواهی در ايران است که حضور او را برای خوانندهی کتاب «تاريخ مشروطهی ايران» محسوس میکند.
کسروی خود بر اين باور بود که يکی از هدفهای تاريخنگار بايد اين باشد که نيکان و بدان را بشناسد و ارج نيکان را به ديده گيرد. به اعتقاد او، تاريخ نگار بايد پرده از چهرهی واقعيت به کنار زند و فريب گزافه گويیهای حکمرانان و حاکمان را نخورد و از راه سنجش پيشامدها، و به نيروی داوری، رازهای نهانی را دريابد. چون مِلاکهايی هست که تاريخ نگار دربارهی اسناد گذشته به ديده میگيرد و از روی آن داوری میکند. از اين رو، تاريخ نويس بايد در تاريخِ بنيادِ پيشامدها درنگ کند و رشتهی پيوند آنها را پی گيرد.
شايد بی فايده نباشد که در اينجا، در مقام قياس ، نکته نظرات يکی ديگر از تاريخ نگاران سرشناس معاصر ايران را، هم دربارهی تاريخ مشروطهی کسروی و هم کلاً دربارهی روش تاريخ نگاری، بازگو کنم. فريدون آدميت به نسل تاريخ نگاران پس از کسروی تعلق دارد؛ گر چه روش او در تاريخ نگاری با همنسلانش تفاوت بسيار دارد. جالب آنکه کسروی در کتاب «در راه سياست»، آنجا که از جايگاه امير کبير سخن به ميان میآورد، اشارهای کوتاه نيز به کتاب «امير کبير و ايران» آدميت دارد؛ ظاهراً به چاپ اول اين کتاب که در سه جلد در سالهای 24- 1323 منتشر شد و مینويسد: «ميرزا تقی خان ما نامش را شنيده ولی نيک نشناخته بوديم تا پارسال يکی از جوانان کتابی نوشت که او را با کارها و آرزوهايش به ما شناسانيد».(1)
فريدون آدميت با آنکه مهم ترين آثار تحقيقی کسروی را دو کتابِ «آذری يا زبان باستان آذربايجان» و «شهرياران گمنام» میداند و تبع نو و بکر علمی آنها را میستايد، «تاريخ مشروطهی ايران»را نيز از نظر ثبت وقايع عمومی بر روی هم سودمند میخواند که البته با توجه به اسناد داخلی و خارجی و نوشتههای فراوانی که در طول اين سالها از آرشيوهای خصوصی به دست آمده است، آن را نيازمند تجديد نظر میداند. آدميت در کتاب «امير کبير و ايران»، در بخش «داستان باب»، از رسالهی «بهائيگری» کسروی نيز بهره میگيرد و اشاره میکند که «تا اندازهای که ما سراغ داريم بهترين بررسی عمومی تاريخی که به زبان فارسی منتشر شده، رسالهی «بهائيگری» نگارش احمد کسروی است».(2) در پيشگفتار معروفترين و شايد مهمترين اثر خود، يعنی کتاب «امير کبير و ايران» دربارهی روش خود در تحقيق تاريخ سياسی ايران و تحليل شخصيت امير کبير مینويسد: «روش من تحليلی و انتقادی است. در واقعهيابی نهايت تقيد را دارم که هر قضيهی تاريخی را تا اندازهای مقدور بوده است همه جانبه عرضه بدارم؛ حقيقتی را پوشيده نداشتم، از آنکه کتمان حقيقت تاريخ عين تحريف تاريخ است. و مورخی که حقيقتی را دانسته باشد و نگويد يا ناتمام بگويد، راست گفتار نيست؛ مسئوليت او چندان کمتر از آن نيست که دروغزنی پيشه کرده باشد».(3)
با اين همه شايد اين سخن آندره موروا - حداقل در مورد بررسی زندگی شخصيتها - خالی از ظرافت علمی نباشد، آنجا که مینويسد: «برای روشن و هويدا شدن شخصيت اشخاص در انظار، ناچار بايد مقداری از وقايع را بررسی کرد و بعضی از حوادث را اجباراً در تاريکی گذاشت تا از خلال آنها خصوصيات وجودِ شخص مورد نظر نمايان گردد؛ ولی، البته، در اين عمل نبايد هيچ واقعهای را دور از حقيقت بيان کرد».
باری، کسروی در پيشگفتار «تاريخ مشروطهی ايران» مینويسد: «شيوهی مردم سست انديشه است که هميشه در چنين داستانی کسان توانگر و بنام و باشکوه را به ديده گيرند و کارهای بزرگ را بنام آنان خوانند، ديگران را که کنندگان آن کارها بودهاند از ياد برند. اين شيوه در ايران رواج بسيار میدارد، و در همين داستان مشروطه نمونههای بسياری از آن پديد آمد... در جنبش مشروطه دو دسته پا در ميان داشتهاند: يکی وزيران و درباريان و مردان برجسته و بنام، و ديگری بازاريان و کسان گمنام و بيشکوه. آن دسته کمتر يکی درستی نمودند و اين دسته کمتر يکی نادرستی نشان دادند. هر چه هست کارها را اين دسته گمنام و بيشکوه پيش بردند و تاريخ بايد بنام ايشان نوشته شود».(4)
کسروی خود از نخست شاهد جنبش مشروطه خواهی ايران بود و مشروطه را برابر با «حکومت دمکراسی» میدانست. او سالها پس از انتشار کتاب «تاريخ مشروطهی ايران» در گفتاری بار ديگر فرصت میيابد تا دربارهی اين جنبش و انگيزه خود در نگارش تاريخ مشروطه و علل ناکامیهای آن سخن گويد: «در مشروطه (يا حکومت دمکراسی) شاه يا وزير در حساب نيست. رشته در دست خود توده است. سياست هم بايد از توده باشد. ببينيم در ايران چه بوده؟ آنچه من میدانم در ميان پيشگامان مشروطه خواهی کسان با فهم بسيار میبودند که از حال جهان و از همبستگیهای تودهها و دولتها، بيش و کم، آگاهی میداشتند. خودِ آن جنبش میرساند که در ميان ايشان فهم و سياستی پديد آمده در انديشه آينده اين کشور و توده میبودند. ما نيک آگاهيم که حيدر عمواغلیها و علی مسيوها و شريفزادهها و ميرزاجهانگيرها که به آن جنبش برخاسته بودند از حال گرفتاری ايران در ميان همسايگان نيرومندِ آزمند ناآگاه نمیبودند و در راه استقلال و آزادی اين کشور به هر گونه جانفشانی آماده میبودند. چيزی که هست آنان در حسابشان در يکجا اشتباه میکردند. آنان از گرفتاریها و آلودگیهای توده، ناآگاه بوده میپنداشتند همان که ريشه استبداد کنده شود و قانون اساسی و ديگر قانونها به کار افتد و دبستانها و دانشکدهها در هر شهری برپا گردد، توده ايران به راه پيشرفت افتاده پس از چند سالی، به پای تودههای فرانسه و انگليس و آلمان خواهند رسيد. آن پيشواز رويه کارانه که مردم در همه جا از مشروطه مینمودند، و آن جوش و جنب سراسری که پديد آمده بود و از هر سو آوازهای «اتحاد» و «اتفاق» و «حب وطن» و مانند اينها بر میخاست، آنان را فريفته خود میگردانيد که از شادی به تکان میآمدند و به «استعداد ملت نجيب ايران» آفرينها میخواندند. بارها در مجلس شوری و در انجمنها اين مصرع را به زبان میآوردند: «اين طفل يکشبه ره سدساله میرود». میبايد گفت: مردانِ نيک نهاد، سياست بسيار خامی را دنبال میکردند».(5)
او در ادامهی همين گفتار به داوریهايی که پس از ناکامی اين جنبش بر زبان بدخواهان مشروطه افتاده بود اشارهای میکند و از انگيزه خود در نگارش تاريخ مشروطه و ثبت واقعيتهای آن میگويد: «در ايران کسانی هستند که دوست میدارند جنبش مشروطه را بی ارج نشان دهند. چنين وامینمايند که آنرا سياست انگليس پديد آورده و مشروطه خواهان يکسره افزار سياست آن دولت بودهاند و شگفت که از اين کردار لذت میبرند و به آسانی نمیخواهند از آن دست بردارند. میتوان گفت: سرچشمه اين پندار در درونهای ايشان است که نيکنامی را که خود در آن شرکت نداشتهاند، نمیتوانند ديد، و يا خودخواهيست که از نيش زدن به ديگران و خوار نمودن کارهای آنان لذت میيابند. برخی نيز میخواهند از آن راه، خود را سياستْ فهم و رازدان وانمايند و از گفتن اين که: «همهاش سياست انگليس بود» گردن میکشند و به خود میبالند. بارها اين سخن را شنيدهام و میتوانم گفت يکی از انگيزههايی که مرا به نوشتن تاريخ مشروطه برانگيخت اين سخنان میبود.»(6)
ناصح ناطق که همشهری و شاگرد کسروی بود نيز بر اين سخن تأکيد دارد که جنبش مشروطه «به خلاف گفتههای گروهی نادان يا مغرض، موجی بود که از ژرفای روح و انديشهی ايرانی سرچشمه گرفته بود و، اگر جريان طبيعی آن بر اثر حوادث بين المللی و داخلی متوقف نمیشد، يقيناً، ملت ايران سرنوشت ديگری پيدا میکرد. گفتههای سخنوران مشروطه، که هم تازگی داشت و هم غالباً از دل برآمده بود، در روح کسروی تأثير بخشيد. وی از پيشوايان آزاديخواهی درس وطن دوستی آموخت. کسروی ايران دوست بود و ريشهی بسياری از روشها و انديشههای وی را در همين صفت بايد جست. ميهن پرستی وی از حدود انديشه و سخن فراتر رفت و به مرحلهی فداکاری و ايثارِ نفس رسيد ... دربارهی مسايل اجتماعی پيکاریهايی آغاز کرد که پايان آن معلوم نبود. وی معتقد شده بود که اصلاح وضع مردم ايران، جز با قبول اصلاحات در مسايل دينی و مبارزه با جنبههای خرافی و روشهای بی بنيادِ آن، امکان پذير نيست».
کسروی که خود از خانوادهی متوسط شهری برخاسته و در نوجوانی پدرش را از دست داده بود و ناگزير مدتی دست از درس کشيده و به کار و امرار معاش و تأمين هزينهی زندگی مادر و برادران و خواهرانش پرداخته بود، از محروميتها و محنتهای مردمان رنجديده آگاهی داشت. از اين رو دلبستگی درونی و ژرفی به مردم گمنام و تودهی محروم ايران پيدا کرد. شگفتا، او که طبيعتی خشن و بی مدارا داشت و جدی و يکدنده و بی احساس مینمود و به مخالفت با شعر و شاعری شهرت داشت، در کتاب «زندگی من»، با نازک دلی و با زبانی پر احساس و شعرگونه، روز مرگ پدر را و آنچه در آن روز بر او گذشته بود، باز گو میکند و مینويسد: «من در زندگی کمتر زمانی بیاندوه بودهام. با اين حال، کمتر گريه کردهام. اکنون سال من از پنجاه میگذرد، ولی اگر گريههايم را بشمارم، گريههايی که از روی اندوه خودم گريستهام، بيش از چهار يا ينج بار نبوده. يکی از اين گريهها، بلکه سختترين همهی آنها، در روز مرگ پدرم بوده. آن روز، چون من از خواب برخاستم، حال پدرم اندکی آرامش يافته و به خواب رفته بود و من چون گمان ديگری نمیبردم روانهی مکتب گرديدم. ليکن روز به نيمه نرسيده بود که آمدند و گفتند: آقا شما را میخواهد. من با خود گفتم: باشد که میخواهند مرا پی پزشک يا درمان فرستند. ولی، چون به جلو مسجدِ نيايم (مسجد ميراحمد) رسيدم، از آنجا آواز گريه و شيونی به گوشم خورد و در ميان آنها آواز خواهر بزرگم را شنيدم. من دلم به تکان آمد، ولی گفتند: آمدهاند به مسجد شفای آقا را میخواهند. بدين سان آرامم گردانيدند، ولی چون به در خانهمان نزديک میشديم، ديدم مردم در آنجا انبوه شدهاند و در همان هنگام ديدم جنازهای را بيرون آوردند. دانستم که چه رخ داده ولی ندانستم که به چه حالی افتادم. همين اندازه به ياد میدارم که اندک برفی از آسمان میباريد و بادی نيز میوزيد. جنازه را میبردند و من چنان میگريستم که از خود به در میبودم. پيرامونيان خود را نمیشناختم. يک تن ميرحاجی نام، که اکنون در تبريز است، بازوی مرا گرفته از افتادنم بازمیداشت و پياپی دلداری میداد. نمیدانم آن روز چگونه گذشت. شب در مسجد بزرگ حکماوار «شام غريبان» گرفتند. مسجد پر شد و جای پا گذاردن نمیبود. حاجی ملا احمد نامی، که روضه خوان بزرگ آن کوی میبود، به منبر رفت و چنين آغاز سخن کرد: منتظريد من برای شما از مصيبت کربلا بگويم؟ امشب اينجا کربلا است. من، وقتی که به مسجد وارد شدم و آواز گريهی پسر اين مرحوم به گوشم رسيد، چنان از خود به در شدهام که حال روضه خواندن ندارم. همه آواز به هم انداخته گريه خواهيم کرد. اين را گفت و بی اختيار به گريه پرداخت و از سراسر مسجد شيون بلند گرديد و پيدا است که در اين ميان چه حالی بوده. آن شب نيز گذشت».
او که به هنگام مرگ پدر سيزده سال داشت، میبايست از درس دست بکشد و به کار و تأمين هزينهی خانواده بپردازد. ولی چند سال بعد، خويشان و آشنايان او را به مکتب و آموزش دينی فرستادند و بيست ساله بود که در اثر پافشاری خانواده ملا شد. اما نه ظاهرش به ملايان سنتی میآمد و نه شيوهی رفتارش به آنان میرفت. خود در اين باره مینويسد: «عمامهی سترگ شُل و ول بر سر نمیگذاردم. کفش زرد يا سبز به پا نمیکردم. شلوار سفيد نمیپوشيدم. ريش فرو نمیهليدم... با دستور پزشک عينک به چشم میزدم و اين عينک زدن دليل ديگری به فرنگی مآبی من شمرده میشد... بارها در مسجد و در جاهای ديگر به دروغ گويیهای روضه خوانان ايراد میگرفتم... خود نيز بالای منبر در پايان موعظه، روضه نخوانده مردم را نمیگريانيدم».
ناصح ناطق دربارهی معمم شدن کسروی میگويد: «خاندان کسروی، مانند بسياری از دودمانهای مردم محروم تبريز، آرزو داشت که فرزندِ خاندان درس ملايی بخواند و فقيهی شناخته و يا خطيبی نامدار بشود. در آن روزگار، فرا گرفتن دانشهای دينی در مدارس قديم و تحصيلات مربوط به فن فقاهت وسيلهای بود برای افراد لايههای پايين اجتماع تا باورهای طبقاتی آنها را، که افرار بی چيز را از زورمندان و توانگران جدا میکرد، در هم ريزد... کسروی تا آخر عمر از تأثير درسها و طرز تعليم دروس مدارس قديم بر کنار نمانده بود، يعنی، مانند برخی از کسانی که در آن گونه مؤسسات درس خوانده بودند، پرکار و موشکاف و جدی و دقيق و، با پيروی از طبيعت خشن و بی مدارايش، قاطع و متعصب و يکدنده بود».
در سالهای ميان کودتای 1299 و خلع قاجار، سعيد نفيسی و تنی چند از ادبای آن دوران، با کسروی که تازه به تهران آمده بود، نشست و برخاست داشتند. او دربارهی اين ايام و چگونگی آشنايیاش با کسروی مینويسد: «کسروی در آن زمان عمامهای سياه به سر داشت، لباده و قبای بلند میپوشيد و عبای سياهی بر روی آن میافکند. عمامهی کوچک و فشردهی او بهترين نمايندهی طلاب تبريزی بود. چهرهی لاغر و استخوانهای برجسته سيمايی رنج کشيده و عصبانی و در ضمن مستبد به رای و مُصر در عقيده را نشان میداد. هنوز عينک میزد. فارسی را با لهجهی مخصوص آذربايجان ولی بسيار شمرده حرف میزد. در نخستين مکالمهای که با او کردم، بر من ثابت شد که مرد بسيار بی باکی است و حتی عقايد خاص خود را با بی پروايی خاص ادا میکند. از اينکه بر خلاف عرف و به خلاف عقيدهی ديگران چيزی بگويد باک نداشت. اين اصطلاح معروف دربارهی وی بسيار بجا بود که «سرش بوی قُرمه سبزی میدهد»... در زندگی خصوصی نيز به همين اندازه تند میرفت. پس از سالها دوستی نزديک و معاشرتِ منظم، که تقريباً هفتهای يک روز به ديدن من میآمد و در جمع ما مینشست، روزی کتابی از من به عاريت خواست. بارها از هيچ چيز دربارهاش دريغ نکرده بودم و خود بهتر از همه میدانست. آن روز آن کتاب را حاضر نداشتم ... دو سه هفته گذشت و ديگر کسروی به اجتماع ما نيامد ... گله کردم که چرا ديگر به خانهی ما نمیآيد؟ با کمال خشونت گفت: من تنها برای کتابهايتان به خانهتان میآمدم، حالا ديگر بيايم چه کنم؟
روزی بر سر املای کلمهای با يکی از مشتريان مهم خود اختلاف پيدا کرده با او به هم زده و نه تنها او را در دادگستری خراب کرده، بلکه از حيث حق الوکاله نيز ضرر هنگفتی به خود زده است ... در فارسی نويسی کار را به جايی رساند که به زبانی مینوشت که کسی نمیفهميد و بعدها مجبور شدند برای زبانِ فارسی او فرهنگ مخصوصی ترتيب بدهند».
البته حساسيت و تا حدی تعصب کسروی نسبت به مباحث مربوط به زبان شناسی بر کسی پوشيده نيست. دلبستگی وی به فراگيری زبانهای گوناگون چون پهلوی و فرس قديم و عربی و ارمنی کهن و نو و انگليسی و فرانسه و اسپرانتو، زمينه ساز پژوهشهای پرمايهای شد که مورد توجه و تمجيد صاحبنظران سرشناس ايران و جهان قرار گرفت. تحقيقات او در گستره زبان شناسی کاملاً ابتکاری و منحصر است و از دقت و هوشياری او حکايت میکند. شايد يکی از جالبترين نمونهها در اين زمينه، بحثی بود که او با محمد قزوينی، يکی از فضلای نامدار آن دوران، دربارهی درستی املای «طهران»يا «تهران»انجام داد. نتيجهی اين بحث در آن زمان هر چه بود، امروز میبينيم که رأی کسروی در مورد املای تهران به کرسی نشست. چرا که او در آن زمان يکی از معدود پژوهشگران نوگرايی بود که به قانون تحول زبان و تغيير تلفظ واژها اعتقاد داشت.
يکی از کارهای تحقيقی مهم و باارزش کسروی که سبب شهرت وی نه تنها در ايران، بلکه در
مجامع علمی جهان گشت، رسالهی ينجاه و شش صفحهای «آذری يا زبان باستان
آذربايجان» است که در زمان حيات او به زبان انگليسی نيز ترجمه شد و زمينهی پذيرش
او را در «انجمن پادشاهی آسيايی لندن» و «فرهنگستان آمريکا» فراهم آورد. کسروی
درباره انگيزهی پرداختن به اين کتاب میگويد: «سالها در ميان نويسندگان ايران و
عثمانی کشاکشها دربارهی نژاد آذربايجان رفتی؛ زيرا عثمانيان آذربايجان را ترک
شمارده ترکی بودن زبان آنجا را دليل آوردندی. از اين سو، نويسندگان ايرانی به خشم
آمده تندیها کردندی و سخنانِ بی سر و بن نوشتندی ... من، برای آنکه آن کشاکش را به
پايان رسانم، در آن باره به جستجوهايی پرداختم و زبان باستان آذربايجان را پيدا
کرده با نمونههايش نشان دادم ... شرقشناسان، که آذری را ترکی دانستهاند، از اينجا
به لغزش افتادهاند که زبان امروزی آذربايجان ترکی است، و جز اين هيچ دليل ديگری
نبوده و نيست (اگر بوده و هست نشان دهند) اما من به حال امروزی آذربايجان نگاهی
نکرده از تاريخ و دانش به جستجو پرداخته اين را روشن گردانيدم که زبان باستان
آذربايجان، که در کتابها آذری ناميده شده، شاخهای از فارسی بوده و در اين باره
دليلهای فارسی به دست آورده، نمونههايی نيز از همان زبان، با شعر و نثر، به دست
آورده در اين کتابچه ياد کردهام. از روی همين دليلها بوده که دانشمندان اروپايی
نوشتههای مرا بی چون و چرا دانسته و همگی پذيرفتهاند».
انتقادات گزنده و تند کسروی به شاعران نامداری چون حافظ و سعدی و خيام و حملات شديد
او به شعر و شاعری که همزمان با انتشار «ماهنامهی پيمان» آعاز و تا پايان حيات او
ادامه داشت، تا به امروز زبانزد خاص و عام است. اما آنچه کمتر شناخته شده است،
شيفتگی او به اشعار عاميانه و محلی بود؛ تا جايی که مجموعهای از ادبيات عاميانه و
محلی نقاط مختلف ايران را گردآوری کرد و برای انتشار در مجله «ايرانشهر»در اختيار
حسين کاظم زاده ايرانشهر گذاشت. او احساسات خود را نسبت به اين نوع ادبيات که آنها
را «اندوختههای گرانبها» میخواند و بی اعتنايی به آنها را خسارت بزرگی به ادبيات
ايران میدانست، چنين بيان میکند: «من در تمام عمر خود ياد ندارم که از استماع غزل
شاعر معروفی متأثر گرديده و از حال طبيعی خارج شده باشم. ليکن خوب ياد دارم که
اشعار ترکی، که در ويرانی اروميه و دربدری مردم بدبخت آنجا گفته و گداهای تبريز
آنها را دم خانهها میخوانند، مرا چندبار مجبور به گريستن و اشک ريختن کرده است.
باز خوب ياد دارم، روزی که در ساری در مجلسی بوديم، پسری که در باغ مجاور علف
میچيد، با صدای بلند، اشعار عاشقانهای را به زبان مازندرانی میخواند. مضامين آن
اشعار مرا چنان به هيجان آورد که خودداری نتوانسته و ناچار از مجلس بيرون شدم و
ديوانه وار در باغچه گردش میکردم».
اما تعصب و تند خويی کسروی و ايراد و انتقادهای تند و بی رويه او به عقايد و اعتقادات ديگران و نيز ضديت و خصومت او با شعر و ادبيات، کار اين جستجوگر خستگی ناپذير و پژوهشگر به همتا را به افراطیگری و گمراهی کشاند و سرانجام در راه پيکار با آنچه او زشت و ناپاک و ضداخلاق میخواند، تا آنجا پيش رفت که به زشتترين و ناپاکترين و ضداخلاقترين رفتاری سوق داده شد که از انسانی فرهيخته میتواند سر زند. او و پيروانش همه سال، روز اول دی ماه، جشن کتاب سوزان بر پا کردند و کتابهايی که به تصور آنان زيانمند و ناسودمند و مايه بدآموزی بود در آتش سوزاندند. اين لکهی ننگ را با هيچ توجيهی نمیتوان از زندگی او پاک کرد. در روزنامهی پرچم نوشت: «آری، ما کتاب میسوزانيم. ولی کدام کتاب؟ آن کتابی که يک شاعرک بی ارجی با خدا بی فرهنگی میکند. آن کتابی که يک جوان بدنامی به آفرينش خرده میگيرد. آن کتابی که يک شاعرک ياوه گوی مفت خواری دستگاه به اين بزرگی و آراستگی را نمیپسندد. آن کتابی که يک مرد ناپاکی به ديگران درس ناپاکی میدهد...».
آری، کسروی هوادار اصلاحات اجتماعی و دفع خرافات بود. افزون بر اين، در خدا شناسی و مردم دوستی و ميهن خواهی و عدالت گستری او به هيچ وجه نمیتوان و نبايد ترديد کرد. اما دريغ که در برابر دگرانديشان شکيبايی و مدارا و بردباری نمیتوانست و به رغم رقتِ دل، چنان در بند طبيعت تند و تنش زای خود گرفتار بود که نه تنها با شيوهی بيان و نحوهی برخوردش، به شمار دشمنان خود میافزود، که دوستان و نزديکانش را نيز میآزرد و از خود میراند. بازی سرنوشت بين که کسروی سرانجام خود قربانی گونهای از تعصب مذهبی و استبداد رأی شد.
سعيد نفيسی در سال 1334 خورشيدی، ده سال پس از قتل دلخراش کسروی، سرانجامِ دردناک او را با سخنانی سنجيده که سزاوار شخصيت کسروی است بازگو میکند. اين سخنان شايد به مذاق شهيد پرستان و آنانی که قهرمانان مرده را بيش از فرهيختگان زنده میستايند، خوش نيايد. ولی حقيقتی در آن نهفته است که تا امروز اعتبار دارد. او که کسروی را از نزديک میشناخت و با او مراودت و معاشرت داشت و با خلق و خوی او آشنا بود، مینويسد: «از دانشکدهی ادبيات بيرون میآمدم که خبر کشته شدن وی را در دادگستری به من دادند. جهان پيش چشمم تيره شد. واقعهای ناگوارتر از اين به ياد ندارم. مردی را در جايی که همه، حتی جانی و آدم کش بايد در آن امان داشته باشند در پای ميز بازپرس با جوانی که همراه وی آمده بود کشته بودند. زشت تر از اين کاری در جهان ممکن نبود. آن هم چه مردی، مرد دانشمندی به تمام معنی اين کلمه! اگر خطايی میکرد و نادرستی گفته بود، پاسخ او کشتن نبود. کاری را که با او کردند، زشت تر از کاری بود که با سقراط و حسين بن حلاج و ديگران، که در راه عقيده شان کشته شدند، کردند؛ زيرا در آن زمانها ديگر به قانون و دادگستری، آن همه که امروز مینازند، نمینازيدند.
اين مرد، اگر خود را بدين سرکشیها آلوده نکرده بود، حتماً يکی از بزرگترين دانشمندان کشور ما میشد. قطعاً، تا امروز زنده مانده بود و عوام او را از پای درنياورده و جرئت نکرده بودند درخت تناور دانش او را به بادی ريشه کن کنند. از همه گذشته، آن همه وقتی که صرف کارهايی در حاشيهی علم کرد، اگر در همان راهی که در روز نخست با آن همه اندوختهی فراوان در آن گام برداشته بود صرف کرده بود، امروز، بسياری از مسائل علمی به نام او در جهان مانده بود و کوهی در برابر جهانيان گذاشته بود که هيچ بادی آن را نمیلرزاند.
اينک آن مرد نيست. اما کارهای او در ميان ما هست. در برابر لغزشهايی که داشته است، آثار جاودانی از او مانده. لغزشها و خطاهای او را به کارهای سودمندش میبخشيم. او را بزرگ میدانيم. از خرده نگریهای او چشم میپوشيم و، اگر گاهی زياده روی و سرکشی و افراط وی ما را متعجب کرده است، در برابر دانش و بينش و پشتکار و جهدی که در راه علم داشته است، سر فرو میآوريم».(7)
------------------------
پانوشت
ها:
* اين مقاله در نشريه آفتاب (سال سوم، شماره بيست و هفتم، تير 1382) نيز منتشر شده
است.
1- در راه سياست. احمد کسروی. چاپ سوم، تهران مردادماه 1340. ص 9.
2- امير کبير و ايران. فريدون آدميت. چاپ چهارم، تهران 1354. ص 442.
3- همانجا. صص 6.
4- تاريخ مشروطه ايران. احمد کسروی. چاپ يازدهم، تهران 1354. ص 4.
5- در راه سياست. احمد کسروی. چاپ سوم، تهران مردادماه 1340. ص 10 تا 12.
6- همانجا. صص 12.
7- نقل قولهای اين گفتار - به استثنای مواردی که مأخذ آنها در پانوشتهها مشخص شده
است- تماماً از جلد چهارم کتاب «پژوهشگران معاصر ايران» تأليف هوشنگ اتحاد که به
زندگی و آثار احمد کسروی و سعيد نفيسی اختصاص دارد، برگرفته شده است. اين مجموعهی
ده جلدی را انتشارات فرهنگ معاصر در تهران منتشر کرده است.
http://archiv.iran-emrooz.net/farhang/1381/naghed820527.html
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |