.... در جمع های زنانه ....
ای کاش «آزیتا ـ ل.» فقط امروز من رو بازی می کرد!
ناهید جعفری
ساعت 10 صبح بود و من ساعت 11 قرار داشتم. دعوت شده بودم به پارکی تو سعادت آباد که برای یه جمع زنانه که اکثراً هم سن و سال خودم هستن و هفته ای یک روز توی اون پارک جمع میشن و با هم حرف میزنن و آخرسر هم ساندویچی میخورن و میرن خونه هاشون از کمپین بگم و هر کسی موافق بود امضاء بگیرم. دفترچه ها و فرم امضاء ها رو توی یه ساک گذاشتم و یه کرم به دست و صورتم زدم، بعد از مدتها هوس کردم روژ صورتی بزنم که با روسری صورتی ست بشه و بالاخره راه افتادم.
تو تاکسی های خطی سعادت آباد نشستم. توی ذهنم تمرین میکردم که چطوری شروع کنم و چی بگم و کی دفترچه ها رو بدم و امضاء بگیرم. صندلی جلو خانمی نشسته بود، من پشت سر راننده و خانم و آقایی با هم سوار شدن. ماشین حرکت کرد فرم امضاء رو از توی کیفم درآوردم. به خانم بغل دستیم گفتم ببخشید شما در مورد کمپین یک میلیون امضاء چیزی نشنیدین؟ گفت: نه. شروع کردم به توضیح دادن طرح و اینکه از کی شروع شده و ... وسط حرفم پرید : "ببخشید اول من یه سئوال بکنم؟ این برای سریال جدیدتونه؟
منظورتون چیه؟ سریال چی؟
مگه شما خانم آزیتا. ل نیستید؟
ببخشید کی؟
شروع کرد به گفتن اینکه این هنرپیشه ی سریالهای ایرانیه و آدرس سریالها رو میداد که من یادم بیاد. در حین اینکه سعی میکردم به حرفاش گوش کنم از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که تو ذهنم خداخدا میکردم که این هنرپیشه حداقل اگه خوشگل نیست قیافه اش قابل تحمل باشه، خیلی چاق نباشه و ضمنا نقش های ضد زن بازی نکنه. رشته افکارم با این جمله پاره شد "خانم شما هم امضاء میکنین؟ بالاخره یه طرحی دیدیم که برای همه زنها بدرد میخوره نه فقط یه عده خاص". متوجه شدم که این خانم و همسرش امضاء کردن و دارن میدن به خانمی که جلو نشسته.
گرمم بود و هی سعی می کردم گره روسریمو باز کنم یا کمی شل کنم. ساکم هم کمی سنگین بود و مجبور بودم هی دست عوض کنم. بالاخره پرسون پرسون رسیدم به پارک محل قرار.
تو فضای باز جلوی یک سالن کوچیک چند تا نیمکت و صندلی های پلاستیکی سفید که به شکل دایره چیده شده بود و یک طرف هم یک تخته وایت برد بزرگ روی پایه ای نصب شده بود، توجه ام رو جلب کرد، از روی تابلویی که بالای در ورودی سالن نصب شده معلومه طرح مال سازمان بهزیستیه. در واقع این جمع زنانه به اسم همیاری هفته ای یک روز دور هم جمع میشن و با مدد کار حرف میزنن و مشاوره میگیرن و دو سه ساعتی رو با هم میگذرونن. همینطور که گوش میکردم زیرچشمی دنبال خانمی می گشتم که روز قبل توی پارک دیگه ای باهاش راجع به کمپین حرف زده بودم و امضاء کرده بود و منو برای این جلسه همیاری دعوت کرده بود. خانم مددکار راجع به تأثیر مشاوره و برنامه ای که مرکز بهزیستی برای این گروهها در نظر گرفته صحبت می کرد. خانمهای شرکت کننده زیرچشمی براندازم میکردن و احتمالا تازه وارد رو محک میزدن.
کمی خنک شدم و دستمال کاغذی هایی که پشت سر هم از کیفم بیرون می آوردم تا عرق صورتم رو خشک کنم، توی مشتم جمع شده بود و میخواستم از شرشون خلاص شم، اون دور و بر رو نگاه میکردم که شاید سطل آشغالی اون نزدیکی باشه و اینا رو دور بندازم.
"خانم آزیتا. ل رو از چه کانالی میتونم پیداش کنم. چطوری می تونم دفترچه کمپین و فرم امضاء رو بهش بدم؟ خدا رو چه دیدی شاید استقبال کرد". "اگه صدای اعتراض زنان به سریالهای تلویزیونی رو که تو انجمن صنفی روزنامه نگاران برگزار شده رو شنیده باشه"، "اگه با هنرمندای دیگه ای که کمپینو امضاء کردن ارتباط داشته باشه"، "کاش نقش هایی که ایفا می کنه توی سریالها متفاوت باشه و تعدد زوجات و الگوسازی غیرواقعی رو برای زنان قبول نداشته باشه و بازی نکنه"، "کاش...
با تعارف یک لیوان شربت دوباره وارد جمع شدم. تشکر کردم و اون خانم با مهربانی خوش آمد گفت.
حدود یک ساعت و نیم توی جمع نشسته بودم، البته ساکت. هرازگاهی که از فکرای پراکنده و رویاگونه خلاص می شدم تکه هایی از حرفهای جمع رو می شنیدم و دوباره ...
با بهم خوردن نظم جلسه متوجه شدم که آخر جلسه است. خانم مددکار نه با صدای بلند که خیلی هم کوتاه و تقریباً درگوشی پرسید: راجع به چی میخواید صحبت کنید؟
راجع به این حرکتی که یک سال و نیمه که شروع شده، کمپین یک میلیون امضاء که خواهان تغییر قوانین نابرابره.
چهره در هم کشید : از طرف انجمن یا سازمانی اومدین؟
نه. کمپین یک حرکته. در واقع آگاهی بخشی در رابطه با تبعیضات قانونیه. خیلی دلم می خواست که ادامه حرفامون گفتگوی دونفره نباشه و جمع هم بشنون ولی خانم مددکار تمایلی به این کار نداشت و کماکان با صدایی که من به زور میشنیدم ادامه داد: میدونین اینجا و این جمع زیر نظر بهزیستی اداره میشه و بهزیستی هم یک ارگان دولتیه و شما نمیتونید اینجا حرف کمپین رو بزنید. در واقع کار شما غیرقانونیه و برای من مسئولیت داره و ...
صورتم گر گرفته بود و دهنم خشک و تلخ گفتم: یعنی ما زنها توی یک جمع زنانه هم حرف از حق و حقوق خودمون بزنیم غیرقانونیه؟ قانون که فقط مال من نیست برای شما هم همین قوانین حاکمه. ضمنا توی لیست کارهای شما دیدم که مسئله خشونت و اعتیاد از مسائلی هست که توی این جمع راجع بهش حرف میزنید، خوشحال شدم که راجع به خشونت با زنان حرف میزنید که البته خیلی از خشونت ها از همین قوانین نشأت میگیره، یعنی شما می تونید در مورد خشونت صحبت کنید و خشونتهای قانونی رو نادیده بگیرید؟ اصلاً میشه؟
با صدایی آرام و درددل گونه راجع به وضع زندگی خانوادگی و اجتماعی زنان باهاش حرف زدم (از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که در واقع التماس گونه تا شاید موافقت کنه که با جمع حرف بزنم) که در نهایت هم افاقه نکرد. در همین حین یکی از خانمها سینی بزرگی که توش ساندویچ هایی کاغذ پیچیده و بقول قدیمی ها روکالی شده تعارفم کرد. راه گلوم بسته بود و اصلا میل نداشتم. راستش اصلا دلم نمی خواست چیزی بخورم از حرص.
حرص نه به خاطر اینکه مددکار مانع حرف زدنم شده بود، بلکه به خاطر اینکه کسی که خودش رو مدعی کمک به زنها می دونه، کسی که خودش رو به قول خودش بدون منفعت مالی وقف کار با زنان می کنه، کسی که میتونه بدون مزاحمت های پلیس امنیت و اطلاعاتی های همیشه حاضر و افراد نیروی انتظامی و لباس شخصی و ... توی یک جمع زنانه بشینه و درددل اونها رو گوش کنه، چطور میتونه از خشونت خانگی، اقتصادی، روانی و ... بگه بدون اینکه نابرابری های قانونی رو مطرح کنه؟
ازش به سردی خداحافظی کردم و بلند شدم که از بقیه خداحافظی کنم بدون اینکه حرفی زده باشم و دلیل حضورمو گفته باشم. ناگهان به فکرم رسید که حداقل می تونم به همه دفترچه بدم که بخونن. حالا اگه امضاء نگرفتم اشکالی نداره حداقل دفترچه بدم. صحنه جالبی بود.
یک دسته دفترچه از توی ساک درآوردم و همینطور که دونه دونه باهاشون دست میدادم که خداحافظی کنم دفترچه هم بهشون میدادم. همگی با خوشحالی و با صدای بلند گفتن: ما امضاء کردیم قبلا و به چند نفر هم دفترچه دادیم. یکی گفت: من خیلی وقته امضاء کردم ولی دفترچه لازم دارم.
احساس کردم تمام خستگیم در رفت، حرصم خوابید و چروکهای صورتم باز شد و یک دسته دفترچه دادم بهش. دیگری گفت: میشه آدرس جدید سایت تغییر رو بهم بدین؟ روی یکی از دفترچه ها داشتم آدرس سایت رو می نوشتم که پرسید چند تا امضاء جمع شده؟ گفتم نمی دونم مستند سازی باید اعلام کنه.
تمام مدت خانم مددکار سرش پایین بود و بروشورهایی که دستش بود رو مطالعه می کرد!
بالاخره خداحافظی کردم و راه افتادم. تو تاکسی دوباره یاد خانم آزیتا افتادم و آرزو کردم: ای کاش فقط امروز منو بازی میکرد.
برگرفته از سايت «تغيير برای برابری»:
http://www.change4equality.info/spip.php?article2529
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |