بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

مرداد 1387 ـ   اوت  2008

 

شخصيت های دو گانهء دکتر راد وان کاراجیچ

 روانشناس شاعر، و جنایتکار جنگی

نوشتهء: س. دراکویچ (*)

ترجمه: زری طبائی

در آن بعد از ظهر کذائی، دکتر دراگان دابیچ، موهای بلند خود را جمع  و با یک گیرهء پلاستیکی مو جمع کن آن ها را روی سر ش بست. کلاه لگنی اش (کلاه پاناما)  را بر سر گذاشت و در آیینهء قدی راهروی خانه اجاره ایش درشهر بلگراد جدید، نیم نگاهی به خود انداخت. مثل همیشه لبخندی رضایت آمیز و سرشار  از غرور از آن چه در آیینه می دید بر لبانش نقش بست. سال ها بود که دیگر از شناخته شدن نمی ترسید. با موهای بلند، ریش بسیار انبوه و عینک قدیمی و از مد افتاده اش که او را بیشتر شبیه هیپی ها پیر و یا حدٌاقل یک کولی می کرد، کسی نمی توانست بشناسدش. این شکل و ظاهر بسیار مناسب و حتی بهترین مدرکی بود که یک دکتر طرفدار طب قدیمی و شفا دهنده می توانست برای متقاعد کردن طرفداران خود اقمه کرده و در میان آنان  ظاهر گردد.

برای  ظاهر و شکل جدید باید بهائی پرداخته شود. قبلآ او بیشتر به یک شاعر احساساتی و رمانتیک شبیه بود ـ با موهای بلند فلفل نمکی، کت و شلوار سیاه با کراواتی که بسیار با سلیقه انتخاب شده بود ـ و با آن ظاهر مطمئن و اتکاء به نفس، به هرکجا وارد می شد همه را تحت تاًثیر قرار میداد؛ به خصوص زنان را. ولی این همه مربوط بود به سال ها پیش، آن زمان که هنوز دکتر رادوان کاراجیچ نامیده می شد. 

دکتر دابیچ، مطابق معمول، به  ایستگاه اتوبوس نزدیک خانه اش رفت. شخصیت جدیدش ایجاب می کرد که زندگی ساده ای داشته باشد؛ بنابراین باید با اتوبوس معمولی رفت و آمد می کرد تا نشان دهد که واقعآ یک «نجات دهنده» هست.

با تواضع و ادب به همسایهء خود که خانم مسنی است، سلام کرد و خانم همسایه هم در جواب او لبخند زد. سایر همسایگان نيز که همگی در یک ساختمان در خیابان یوری گاگارین زندگی می کردند چندان کنجکاو نبودند تا بدانند که این مرد با ظاهر کمی عجیبش چه می کند.

این شکل زندگی برای او بسیار مناسب بود. او نمی بایست خود را در صومعه های ارتدوکس ها و یا دهات دور افتاده در دل کوه های مونتگرو قایم کند. او، در واقع، ناشناس  زندگی کردن را نمی پسندید؛ و دوست داشت که با نام و مشخصات قلابی در میان مردم زندگی کند. می خواست که مردم او را بشناسند، برای او اهمٌیت قائل شوند، و مرکز توجه شان باشد. و این شکل و شمایل جدید چیز های گرانبهائی را در اختیارش می گذاشت:  او می توانست آزادنه به هر کجا که دلش می خواست برود، می توانست ـ به مانند سایر ساکنان شهر بلگراد ـ هر چه دلش می خواست انجام دهد. این آزادی کامل را داشت که بدون نگرانی به یک رستوران برود، به یک سخنرانی، تئاتر و یا  یک پارک. و از همه مهمتر اینکه می توانست کار کند، آن هم در حرفه و رشته ای که شغل اصلیش بود: روانشناسی و روانکاوی. در اين مقام، او خود را  یک شفا دهندهء معجزه گر می انگاشت.

دکتر دراگان که اکنون می توانست آزادانه با اتوبوس رفت و آمد کند، در صندلی های وسط اتوبوس نشسته بود. در همين حال مردی جوان در صندلی کنار او نشست و کارت شناسائی خود را بعنوان يک پلیس به او نشان داد. دکتر دراگان لابد پیش خودش فکر کرد که "پلیس مخفی هم همان پلیس های سابق". زمانی که هنوز دولت یوگسلاوی وجود داشت، و سال ها قبل از آن که او خود  رئیس جمهور دولت سرپسکا شود، چند سالی را به دلیل رشوه خواری به زندان محکوم شده ولی بعد از  یازده ماه از زندان آزاد شده بود. مرد جوان مؤدبانه از او خواهش کرد که از اتوبوس پیاده شود، و با اشاره به چند مرد دیگر که در اتوبوس در کنار در ایستاده بودند به او فهماند که مقاومت بی فایده است.  دکتر دابیچ که ناگهان با نام سابقش مخاطب شده بود به هیچ وجه جا نخورد و تلاشی هم برای مقاومت نکرد. سایر مسافران هم که می دیدند مرد کلاه لگنی با یک دسته مرد ديگر در ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده می شود چيزی غیر عادی نيافتند که توجهشان جلب شود.

 

کاراجیچ می دانست که ادارهء امنیت و پلیس مخفی صربستان بطور ناگهانی او را پیدا نکرده يکباره و در آن روز 21 یولای 2008 بی هيچ مقدمه ای دستگیر نشده است. او می دانست که همه جا  تحت کنترل بوده است زیرا کاغذ و کارت شناسائی قلابی را خود پلیس های مخفی صربستان به او داده و برایش هویت جدید را فراهم کرده بودند.

شايد فکر می کرد که دستگیری اش حتماً در پی یک معاملهء سیاسی اتفاق می افتد. گاه شاید خودش هم فکر کرده بود که بهتر است روزی خودش را معرفی کند ـ اما با شرایطی که خودش تعیین خواهد کرد. شاید منتظر سال 2009 بود که دیگر دادگاه لاهه مسئول محاکمهءجنایتکاران جنگی یوگسلاوی سابق نخواهد بود و نباید کسی را به آن دادگاه تحویل بدهند. در واقع شايد فکر می کرد که  اگر در صربستان محاکمه شود آنقدرها هم ترسناک نخواهد بود. يا شاید هم فکر کرده که تقدير چنين بوده و باید آن را پذیرفت.

این که کاراجیچ به همین شکل که روزنامه ها از طرف دولت صربستان گزارش کرده اند واقعاً در نیمهء روز 21 یولای 2008 در اتوبوس شمارهء 83  دستگیر شده یا اینکه دستگیری او چند روز پیش و در شرایطی دیگر اتفاق افتاده زیاد مهم نیست. زمانی که خبر دستگیری او بهمراه عکسش بطور رسمی در روزنامه چاپ شد موجی از عکس العمل های متفاوت برانگیخته شد ـ از تعجب  و جاخوردگی بودن گرفته تا خوشحالی از اينکه بالاخره یکی از جنایتکاران جنگی دستگیر شده و دیگر نمی تواند برای خودش آزاد همه جا بچرخد.

 

این واقعیت که کاراجیچ در قلب شهر، در میان مردم آزاد می چرخیده و زندگی می کرده  مردم را به تعجب واداشت. بالاخره اين بود که همه می دانستند که برای  دستگیری او جایزه ای به مبلغ پنج میلیون دلار تعیین کرده اند ـ جايره هنگفتی که می توانست برای او خطر ایجاد کند. زمانی که از اين گزارش شد که او چگونه به راحتی در میان توده ها  حرکت می کرده، انسان می توانست صدای آه های کوتاه و بلندی را بشنود که بعضی حاکی از رضایت و بعضی  حاکی از شیفتگی بود .چه کسی فکر می کرد که یکی از دو جنایتکار جنگی اروپا، که دادگاه لاهه بدنبال دستگیری آنان است و در حقیقت یکی از ده نفر جنایتکار جنگی در دنیا محسوب می شود، توانسته است به زندگی معمولی خود در شهر بعنوان يک دکتر علفی و متخصص طب بدیل (آلترناتیو)، و نيز مربی  و معٌلم مدیتاسیون، ادامه دهد و دکتری باشد که برای مریض های خود داروهای خانگی تجویز می کند و یک معجزه گر و شفا دهنده محسوب می شود. در مقایسه با او، زمانی که صدام حسین را از یک موشدانی و با سر و وضعی فلک زده و کثافت بيرون کشيده و با خواری در لابلای موهایش به دنبال شپش می گشتند، خودش و مخفی گاهش چقدر ابتدائی و خفت بار بنظر می رسد.

کاراجیچ بسیار مرتب و آراسته بنظر می رسید. لباس و سبک زندگیش را خودش انتخاب کرده بود. نمی ترسید. دارای هویت و مدارک واقعی بود. در این دوازده ساله حتی با هويت جديدش کتاب منتشر کرده بود؛ کاری که بنظر نمی آید چندان آسانی باشد. او یک رهبر مادرزاد، یک انسان با شخصیت کاریزمائی بود (يا حداقل خودش این گونه فکر می کرد) که حتی با مدارک قلابی هم می توانست انسان ها به طرف خود جلب کند و عده ای را طرفدار خود نموده و آنها را که با چشمان بسته به او اعتماد کرده بودند به دنبال خود راه بياندازد. لابد در آن زمان ها که بين سخنرانی هايش اشعار خويش را برای مردم می خواند، این افکار هم در سر او دور می زد. در اين سال ها او در مورد پزشکی گیاهی و طب بدیل (آلترناتیو) تبلیغ کرده و در شهر های مختلف سخنرانی می کرد و در فاصلهء 26 اکتبر 2007 تا 23 مای 2008  در گردهمآئی های مختلف عمومی و فستیوال های شهر های سیدیرو، کینکیندا و نوی ساد شرکت کرده بود.

 

چهرهء دیگر همین انسان

در ماه  مای، در یک گردهمائی تحت عنوان «زندگی سالم» که در پارک آدا رادوان در بلگراد  تشکیل شد او سخنانی با عنوان :« چگونه انسان می تواند به انرژی مثبتش اضافه کند» ایراد کرد . صد ها نفز او را دیدند و به حرف های او گوش دادند. او حتی در یک برنامهء تلویزیونی در کینکیندا شرکت کرد و هیچ کس به هویت واقعی او پی نبرد. اما، حالا که پرده بر افتاده است، ناگهان سيل هزاران اطلاع از همه سو سرازیر شده است ـ اطلاعاتی ریز و درشت از زندگی مخفی او؛ مثلاً اينکه برای نوشیدن قهوه  به کافه ای خاص می رفته و حتی گاهی اوقات در يک بار و رستوران، سازی محلٌی که فقط یک سیم دارد و بنام گوزلا خوانده می شود می نواخته است. او شراب قرمز می نوشیده و نانی که از غلٌات مختلف پخته شده بهمراه ماست می خورده است. دختر جوان فروشنده سوپر مارکت از او  با مهربانی  یاد می کند. او حتی دوست دختری بنام میلا داشته که هر روز با هم دست در دست در پارک قدم می زده اند. یک نفر هم بیاد می آورد که او ناخن های انگشتانش را می جویده است و نفر دیگر می گوید که او شورهء مو هم داشته است.

زمانی که او را دستگیر کردند قصد داشت برای تعطیلات یه سواحل دریای آدریا برود. برای مردم اصلاً مهم نیست که او را به چه دلیل دستگیر کرده اند. هیچ کس ديگر به جنایات او فکر نمی کند. در روزنامه های محلی بیشتر با او بعنوان یک شخصیت مشهور برخورد می شود.

مسئلهء جالب توجه در مورد کاراجیچ آن است اگرچه مجبور بوده با مدارک قلابی زندگی کند اما اصلاً احتیاج نداشته که لباس مبٌدل بپوشد؛ چیزی که معمولاً در مورد افرادی که مخفيانه زندگی می کنند پيش می آيد.

او در حقیقت نیمهء دیگر شخصیٌت خود را با نام کاراجیچ می زيسته است. چرا که او، قبل از آن که رئیس جمهور و سپس جنایتکاری جنگی و آنگاه يک دکتر علفی شود، آدمی روانکاو و  شاعر بوده است. در واقع، بندرت راجع به این مسئله صحبت می شود که او تخصص پزشکی اش را در مورد افسردگی گرفته است. او مدت ها پزشک مخصوص تیم فوتبال بلگراد « ستارهءسرخ» بود وشاید هم این مسئولیت باعث شد کهرفته رفته به جلب توجه عمومی علاقمند شود.

 

تغییر ناگهانی سرنوشت

نيز راجع با این مسئله که او در سال 1984 مدت یازده ماه را در زندان بسر برده اصلاً حرفی زده نمی شود. دلیل زندانی شدن اش این بود که، در جریان یک محاکمه، او را به اين متهم کردند که ویلای آخر هفته اش را با زيختن پول های بیمارستانی که در آن کار میکرده بحساب خود ساخته است.

یکی از اطلاعات جالب توجه زندگی گذشته او این است که قبل از اینکه وارد سیاست شود و حزب ناسیونالیستی «صربستان دموکراتیک» را راه اندازی کند، یکی از طرفداران اصلاح محیط زیست بوده است.  او روح زمانه را درک کرده بود و از پایه گذاران حزب سبز ها در بوسنی محسوب می شد و با همسرش، خانم لجیل یانا، یک خط تلفن اضطراری برای انسان هائی که مشکل روانی داشته و احتیاج به کمک فوری و مشاوره داشتند راه انداخته بود .

پس چه اتفاقی برای این انسان آمادهء کمک و همیاری با دیگران  افتاد؟ چه شده که این آدم شش سال تمام از سال 1990 تا سال 1996 بگونه ای دیگر رفتار کرد؟ چه چیزی باعث تغییر او شد؟ ـ تغييری هیجان آور که زندگی خیلی از انسان ها هم تغییر داده و، بعنوان مثال، زندگی گوران یلیسیچ را بکلی عوض کرد.

این مرد، که در شرائط دیگری آزارش به مورچه هم نمی رسید، در سال 1999 از طرف دادگاه لاهه بخاطر جنایات جنگی اش به چهل سال زندان محکوم شد، زیرا در سال 1992 در اردوگاهی در منطقهء «برکو» سیزده زندانی مسلمان را اعدام کرده بود. قبلاً، یلیسیچ یک مکانیک سادهءماشین بود و اگر بطور ناگهانی (همانطور که اغلب در جريان جنگ ها اتفاق می افتد) شرایط زندگیش بکلی دگرگونه نمی شد، همان گونه هم می ماند. این جوان رنگ پریدهء 24 ساله که علاقهء زيادی به ماهیگیری داشت و به همهء همسایه هایش احترام می گذاشت ـ بی آنکه برایش اهمیت داشته باشد که آنها صربی و یا مسلمان و اهل بوسنی باشند. اما يک روز تفنگ بدستش دادند و او هجده روز تمام از زندگیش را در قالب جلاد فرو رفت. نه یک روز بیشتر و نه یک روز کمتر. و او، در آن هجده روز، با تمام قدرت بر زندگی و مرگ قربانیان خود فرمانروائی کرد.

اتفاقی شبیه این جریان برای رادوان کاراجیچ خود پرست و قدرت دوست هم افتاد. او ابتدا رئیس جمهور شد، سپس جنایتکاری جنگی از آب در آمد و ظاهراً، در سال 1996، بعنوان رئیس جمهوری سرپسکا، دستور قتل عام هشت هزار آدم مسلمان را صادر کرد، هر چند که ظاهراً شخصاً آزارش به مورچه هم نمی رسد ـ شاید هم از نظر او این مردان ارزششان کمتر از مورچه  بوده است.

عمل بسیار وحشتناکی بود که از نظر او ضروری بنظر می رسید. در واقع، عملیات هول انگیزی همچون اشغال «سارایو» و قتل عام مردان مسلمان، همراه با جابجا کردن هزاران هزار مردم از شهر سربرنیسکا، و انجام پاکسازی نژادی در جمهوری تازه تأسیس سرپسکا که به قیمت از دست رفتن جان هزاران انسان و بی خانمان شدن صد ها هزار نفر تمام شد، اصاً بر خلاف کارهای قبلی او نبود چرا که او صد در صد مطمئن بود که همهء اين عمليات برای استحکام صربستان لازم بوده است.

شخصيت ديگر او، دکتر دابیچ، نيز با شخصیت های دیگرش بعنوان فعٌال محیط زیست، روانکاو خوبی که بیمار هایش را عميقاً درک می کند، و کسی که از آن طرف سیم تلفن هم آماده است تا به انسان ها کمک کند در تضاد نيست. او در هر حالتی صاحب قدرت است و بر دیگران حکم می راتد. برای تبدیل شدن به دکتر دابیچ او هیچ احتیاجی نداشت که خودش، يا منش و شخصیت اش را تغببر دهد؛ چرا که دکتر شفا دهنده و معجزه گر نیمهء دیگر شخصیت او بود و او تنها کاری که می بایست انجام دهد این بود که مو ها و ریش خود را بلند کند.

اينجا نيز او «شفا می داد» اما با روش ها و ابزارهائی دیگر. مطبوعات  از قول «میلا»، که ظاهراً دوست دختر او بوده است می نويسند که به دکتر دابیج همچون موجودی مقدس اعتقاد دارد. او می گوید: «دکتر دابیج می تواند هر بیماری را شفا بخشد.... برای من او یک معجزه گر است».

وقتی که انسان بطور عمیق راجع به این مسئله فکر کند می بیند که، در واقع، اين دو شخصيت رهبر مذهبی و رئیس جمهور بسیار شبیه هم هستند. این یا آن ... مردم هر دو را به  یک اندازه می پرستند.

بدينسان، بر خلاف این تصور شایع که کاراجیچ انسان بسیار خلاقی بوده که توانسته خودش را به شکل دکتر دابیج دربیآورد، در واقع دکتر دابیج نیمهء واقعی دیگر کاراجیچ بوده است و کاراجیچ صرفاً به شخصیت قبلی خويش، به زمانی که هنوز قدرت تصمیم گیری برای مرگ و زندگی انسان ها را نداشته، باز گشته است.

دستگیری و تحویل او به مراجع بین المللی برای دولت صربستان مشکلی در بر نداشته است زیرا او نه شهروند دولت نوبنیاد صربستان است و نه یک قهرمان صربی.

 

او باندازه تمام دنیا وقت دارد

دستگیری او تمام صربستان را تکان داده است  و دولت صربستان هم از اين اتفاق استفاده سیاسی زیادی می کند، چرا که از يکسو کاراجیچ تقدس خود را در اين جريان از دست می دهد و از سوی ديگر، با دستگیری اش اعتقاد به وجود قهرمان متزلزل می شود.

در حال حاضر او با سرنوشت خويش تنها ست و باید جريانی بسیار دردناک را تجربه کند. بخصوص که دوست و مشاور جنگی اش، راتکو ملادیچ، نيز در کنار او نيست. و او فقظ می داند که دستگیری ملادیج برای خودش قصه دیگری دارد.

او اکنون در «هتل نارنجی» بسر می برد. این نامی است که هلندی ها برای زندان دیوان بین المللی لاهه بکار می برند. از هم اکنون واضح است که او، در حالیکه می داند تمام توجه دنیا به او جلب شده است، خودش را بیگناه خواهد خواند. امٌا دقایق محاکمه طولانی نخواهد بود.  و زمانی که آنقدر در سلول زندان ماند که آنجا را همچون خانه اش ديد، آنوقت سعی خواهد کرد تا دوباره توجه دیگران را به خود جلب کند. شاید او از هم زندانیان هم بندش که شامل افرادی از ناسیونالیست های مختلف هستند، یک «گروه تراپی» تشکیل دهد. حتی ديگر مهم نخواهد بود که برخی از آنان روزی علیه برخی ديگر جنگیده اند. او که شخصآ با آنان دشمنی ندارد،و آنها را خیلی هم خوب درک می کند. و می داند که هر کس همان کاری انجام داده که وظیفه بوده است!

شاید هم روزی او دوباره شعر گفتن و نوشتن داستان و رمان را از سرگيرد ـ چند کتاب برای بچه ها و یک کتاب بزرگ هم دربارهء زندگی و خاطراتش در زندان. او برای اين کارها باندازهء کافی وقت خواهد داشت.

 

(*) نویسنده این مطلب خانم س. دراکویچ نویسنده ای است از «کرواتی» که در سال 2005 برای نوشتن کتاب «هیچ کس در آنجا نبود. جنایتکاران جنگ بالکان در دادگاه» برندهء جایزهء نمایشگاه کتاب شهر لیپزیگ در آلمان شده است.

 

ترجمه از نشريهء «زود دويچه زايتونگ» 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

newsecularism@yahoo.com

 

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630