"حدیث هول قیامت"
تصاویری از روز و روزگار بهائی ها در سرزمین مسلمین
فریبا مقدم
محتسب است و شیخ و من، صحبت عشق در میان
از چه کنم مجابشان؟ پخته یکی و خام دو!
«طاهره، قره العین»
"وقاحت به شادی گشاده دهن"
۱٣۴٨
(۱۹۶۹)
-
دبستان مهر آئین – سال سوم – کلاس تعلیمات دینی
در ته یک راهروی دراز، یک کلاس چهل نفره با دو ردیف نیمکت، در هر ردیف پنج نیمکت و
بر هر نیمکت چهار دختر بچه.
معلم مرد است، با قدی متوسط و هیکلی به غایت استخوانی و لاغر و با ته ریشی که صورت استخوانی اش را پوشانده است. دکمهء پیراهنش را تا به آخر بسته است. دو انگشتر بزرگ عقیق انگشتهای دراز و استخوانی اش را هولناک کرده است. چشم های ریزی دارد. مژه ندارد ویا اگر دارد از دور پیدا نیست. مثل ژنرال ها در میان نیمکت ها راه می رود و به دقت تک تک دختران را ورانداز می کند. سکوت و انتظار!
«یادتون نره، هفتهء آینده سه تا آیهء قرآن رو که براتون خوندم باید حفظ باشید. از همه می پرسم. حالا کتاباتون را ببندین؛ خوب گوشاتون را باز کنین؛ می خوام در مورد یک فرقهء ضاله باهاتون حرف بزنم و بهتون هشدار بدم. ولی اول بگین ببینم توی این کلاس کسی بهائی هس یا نه؟»
سرها به نیمکت آخر برمی گردد. ده ها چشم زل می زنند به دخترکی ریز جثه با موهای بلند طلائی که محکم با کشی کلفت آن را به عقب کشیده است. صورتش یکپارچه سرخ است. سرش کاملا پائین است. قطره های عرق آرام آرام از چانه اش می ریزند روی یقهء سفید روپوش مدرسه اش. هیچکس حرفی نمی زند. سکوت و دیگر هیچ!
معلم ادامه می دهد: «این فرقهء ضاله پر از گناه و کثافتکارین. رسمشون اینه که تمام برادرها و پدرها شب ها میرن سراغ خواهرها و دختراشون و اعمال گناه و زشت انجام میدن. اصلاً این وظیفهء دینی شون هس».
سرها دوباره به عقب برمی گردد. این بار چشم ها حیرت زده اند و بهت آلود و خشمگین و پر از تحقیر.
معلم عرق کرده و صورتش سرخ شده، گوئی شهوتی شبانه او را به هیجان آورده است.
دخترک قوز کرده، سرش همچنان پائین است، انگار عاجزانه به زمین التماس می کند که وی
را ببلعد. لبانش آرام تکان می خورد. مثل اینکه با خدا حرف می زند.
انگار خدا جوابش را می دهد و زنگ مدرسه به صدا درمی آید.
☻☻☻☻☻
"شب نهادانی از قعر قرون آمده اند"
۱٣۴۹ (۱۹۷۰)- مراسم عاشورا – محلهء پهلوی
از انتهای خیابان، عزاداران، حسین حسین گویان قدم قدم به جلو می آیند. زنجیرها و
قمه ها با نظم و ترتیب بالا می رود و به شانه ها و سرها کوفته می شود. از سرهای
برخی خون بیرون زده است. اعضای جلوی دسته حرارت و شور حسینی بیشتری از خود نشان می
دهند.
جمعیتی به تماشا ایستاده است.
دستهء عزاداری بعد از توقفی کوتاه دوباره به حرکت می افتد. اواسط خیابان که می رسند مردی از میان جمعیت به سراغ سردسته می رود و خانه ای را به او نشان می دهد. مرد می ایستد، چند تکه سنگ از جیبش بیرون می آورد، و با فریاد "بد بابی" و "سگ بابی" به طرف یک درِ آهنی آبی رنگ پرتاب می کند. در چشم بهم زدنی اکثریت عزاداران به سنگباران خانهء درآبی می پردازند. تا میانهء در سنگ ها تلنبار می شوند.
جمعیت تماشاچی به وجد می آید و گروهی هیجان زده درمراسم سنگ پرانی شرکت می کنند.
چراغ های خانه خاموشند. از بیرون به نظر نمی آید کسی خانه باشد. عزاداران خسته می شوند و دوباره حسین حسین گویان به حرکت می افتند و از محله دور می شوند.
نوری کم سو از کنار درِ آبی رنگ به چشم می خورد. از درزهای در می توان برق چند چشم و سماجت شمعی لرزان را در ترس تاریکی و وقاحت عربده و گرد و خاک دید.
☻☻☻☻☻
" بر آتش سوسن و یاس "
۱٣۵۵ (۱۹۷۶)- محله باغ گل
تمام محله را به نام باغش می شناسند: محلهء باغ گل. عطر گل های نرگس و یاس و محمدی، تمام محله را در طول سال پر می کند. این باغ همیشه و در تمام سال گل دارد. در وسط باغ جوی آبی روان است و درخت هایی که انگار سرسبزی در دل آنها جاودانه خانه کرده است. باغبانی که به نقد جوانی زندگی باغ را ضمانت کرده و رشته های موی سپید را به نصیب برده است، نگهدار دائمی این باغ است.
ظهر بعد از نماز جمعه، در محله باغ گل – شیشه های خلوت مردم با کلوخ و سنگ پاره های «الله اکبر» خرد و خاکشیر می شود. اهالی محل، برخی بهت زده، تعدادی از سر تفنن، برخی از سر تعصب، در کوتاه زمانی از خانه هایشان بیرون می آیند. جماعتی پر از جوش و خروش، «الله اکبر» و «مرگ بر بابی» می گویند و به طرف باغ می روند. جماعت در چند دقیقه ای به باغ می رسند و از حنجره های خصومت، الله اکبر را بلندتر می گویند. از آن میان چند نفری با هیاهوی «مرگ بر بابی» باغ را سنگباران می کنند.
سردسته اشان ملائی است فربه با عمامهء سفید و ریشی پرپشت. در حالیکه عرق از سر و صورتش می ریزد با اشاره ای جمعیت را ساکت می کند و باغبان را صدا می زند.
صدائی ترس مرده از پشت در جواب می دهد:
«آخه چی می خواین از من؟ صاحب این باغ اینجا نیس؛ فقط سالی یک بار سر می زنه. منم که مسلمونم. به این باغ چکار دارین؟»
«بیا بیرون وگرنه در رو می شکنیم».
درِ باغ باز می شود. چهرهء وحشت زدهء باغبان پیر لای در می ایستد و می گوید:
«گفتم که صاحب باغ اینجا نیس...»
ملا با خشم به او می گوید:
«از خودت خجالت نمی کشی؟ تو توی آتش جهنم می سوزی چون برای بهائی کار می کنی. این باغ نجسه و ننگ محله».
«لعنت بر بابی» و «مرگ بر سگ بابی» دوباره بالا می گیرد.
ملا با خشم باغبان را به کناری می زند. خلق الله به باغ هجوم می آورد.
در چشم به هم زدنی تمام محله از دود یاس و نرگس وگلهای محمدی پُرمی شود.
☻☻☻☻☻
"حدیث هول قیامت"
۱٣۵۷ (۱۹۷٨) - محله سعدی
در انتهای یک کوچهء دراز در محله ای قدیمی که رنگِ رخسار زهوار در رفته اش از سرِ ضمیرِ کهنگی اش می گويد، خانهء دو طبقه ایست با درِ چوبی رنگ و رو رفته و دو پنجره که حصیرهائی کج و معوج آن را پوشانده اند. روی پشت بام جوانی ۱۷ ساله، سبزه رو، با قرآنی در دست، در هراس رسیدن حزب الله، ایستاده است.
حزب الله که چند خانهء بهائی های سر راه را به آتش کشیده است، خون تشنه و خشم آلود، به جلوی خانه، دو طبقه می رسد.
جوانک از پشت بام با قدم های ترس زده جلو می آید و به لب بام می رسد. قرآن را بالای دست بلند می کند و با صدائی بلند و بریده می گوید:
«به این قرآن قسم ما بهائی نیستیم. اشتباه گرفتین» و به تمام مقدسین یک نفس قسم می خورد.
حزب الله به شک می افتد. مردّد است!
مردی قوی هیکل و ریشو از پائین فریاد می زند: "«به ما گفتن که اینجا خونه بهائی هاس. اگه راست می گی بگو یا علی و بپر پائین. اگه مسلمون باشی علی حفظت می کنه».
عربده های لعنت بر بهائی حزب الله از دیوار خانه بالا می رود.
جوانک خشکش زده، عواقب سوختن خانه را با اثرات شکستگی دست و پا، به ترازو می گذارد. به انبوه زنگیان مست نگاهی می کند، دلش هُری می ریزد، چشم می بندد و می پرد.
حزب الله ساکت می شود. جوانک بر زمین افتاده است. خون از پیشانی و دست و پایش روان است. حزب الله هنوز مردد است و خموش. جوانک خون آلود برمی خیزد.
حزب الله به سراغ خانه بعدی می رود.
☻☻☻☻☻
"و گاهواره ها از شرم به گور پناه بردند"
۱٣۵۹ (۱۹٨۰) گلستان جاوید – قبرستان بهائی ها
یک زن نسبتاً جوان و یک پسر ۹ ساله و دخترکی ۵ ساله میان سنگ قبرهای شکسته و خرد شده راه می روند. هیچ سنگ قبری سالم نمانده است. گوئی زلزله ای ویرانگر بر گورستان گذر کرده است. تکه سنگ های "شادروان" و "مرحوم" و "ناکام " به دور از صاحبانشان در جای جای گورستان پراکنده اند. زن دست دخترک را گرفته و می پاید که به روی قبری پای نگذارد. به دقت تمام قبرها را نگاه می کند. چند ردیف آنورتر پسر صدایش می کند:
«مامان فکر کنم قبر بابا رو پیدا کردم. من این درخت بالای قبرش رو خوب یادم میاد».
دورتر پیرزنی به دنبال قبر پسرش می گردد.
☻☻☻☻☻
"آنکه بر در می کوبد
به کشتن چراغ آمده است"
۱٣۶۰(۱۹٨۱) – دبیرستان مدرس – دفتر مدیر
پسری دراز قد، سبزه رو، با عینکی قطور پشت در دفتر آقای مدیر منتظر و مضطرب ایستاده است. از پشت شیشه داخل اطاق را می بیند. آقای مدیر با ریش سیاه پرپشت و هیکلی فربه پشت میزش نشسته است. دبیر ریاضی با حرارت مشغول بحث و جدل با آقای مدیر است و هر از گاهی نگاهی به بیرون می اندازد و جوان عینکی را غمگینانه ورانداز می کند و دوباره برمی گردد و برآشفته چیزی به مدیر می گوید. صداها بالا می رود و جملات پراکنده ای به گوش پسر می خورد.
«آقای مدیر؛ شما را به خدا کمی منطق داشته باشین. این نوابغ سرمایه این مملکتن. این جوان توی ریاضی نابغه س. چطور میشه از تحصیل محرومش کرد؟»
مدیر با عصبانیت جواب می دهد:
«این مملکت اول به مسلمون واقعی و با ایمان نیاز داره تا نابغه، نابغه اگه کافر و مرتد و بهائی باشه، اصلاً نباشه بهتره، اگه واقعا مغزش کار می کنه کافیه یه توبه نامه بنویسه و مسلمون بشه».
بیرون گروهی از همکلاسی ها به "نابغه" نزدیک می شوند.
«هی نابغه! واسه چی سر کلاس نمیای. الان امتحان شروع میشه. آخه ما از رو دست کی مسئله حل کنیم؟»
درِ اتاق مدیر باز می شود. با اشاره ای "نابغه" را به داخل می خواند. دبیر ریاضی کِسل و متحیراست و مغموم. نگاهش جای دیگریست. مدیر چیزی به "نابغه" می گوید. "نابغه" ساکت است. چیزی نمی گوید. عینکش را صاف می کند، آرام بلند می شود و از دفتر بیرون می آید. نگاهی به همکلاسی ها و حیاط مدرسه می اندازد و ترک درس و دفتر می کند.
☻☻☻☻☻
"چه گونه گرسنگی را
گرم تر از نان شما
می باید پذیرفت؟"
۱٣۶۰ (۱۹٨۱)- اداره دارائی – بخش تدارکات
رئیس بخش، پرونده اخراجی ها را مرتب می کند. اولین پرونده را باز می کند.
نام: پریچهره درخشنده- متولد ۱٣۲۰ – مجرد – سابقه ۵ سال – مذهب: بهائی
قیافه خانم رئیس در هم می رود. خانم درخشنده را به خوبی می شناسد. خودش ۵ سال پیش استخدامش کرده بود. یادش می آید که موقع مصاحبه، خانم درخشنده چنان با شور و شوق و شنگولی حرف می زد انگار که قرار بود وزیر مملکت بشود. بعدها از سایر کارمندان شنیده بود که خانم درخشنده از سن ۱٣ سالگی در خانه خیاطی می کرده و برای مدت ۲۲ سال تنها نان آور مادر و دو برادر و خواهرش بوده است. در عین حال تنفری که از خیاطی داشت و عذابی که از آن می کشید زبانزد همگان بود. همیشه شوخی می کرده که اگر روزی به جهنم برود به جای سوزاندن درآتش جهنم، او را برای ابد به خیاطی کردن محکوم می کنند.
خانم رئیس زیر لب لعنتی بر دنیا می فرستد و تلفن را بر می دارد. «میشه لطفاً به خانم درخشنده بگین بیاد دفتر من؟»
چند لحظه بعد خانم درخشنده مقابل خانم رئیس نشسته. نگران، عصبی، مغموم. می داند.
«خانم درخشنده، من واقعاً مامورم و معذور. از بالا به من حکم اخراج شما را دادن. تنها راهی که داره اینه که با انجمن اسلامی اداره تماس بگیرین خودشون براتون یه توبه نامه می نویسن که شیعهء اثنی عشر آوردین و مذهبتون را محکوم می کنین. بعد هم توی یه روزنامه می زنن . هیچکی این توبه نامه ها را باور نمی کنه. همه میدونن این حرفها الکی هس و زورکیه".
صورت درخشنده خانم یکهو چروکیده می شود. ساکت است. خانم رئیس ادامه می دهد:
«من میدونم که چقدر این شغل برای شما مهمه. اگه میشه با چند کلمه حرف دهن اینا رو بس چرا که نه؟ حرف باد هواست. آدم باید توی قلبش ایمان داشته باشه. تازه کی به چند تا حرف مسلمون شده؟»
تلفن زنگ می زند. خانم رئیس شماره تلفن انجمن اسلامی را به خانم درخشنده می دهد و تلفن را برمی دارد.
خانم درخشنده مبهوت و رنگ پریده است. از دفترخانم رئیس بیرون می آید.
در اتوبوس به تلفن انجمن اسلامی خیره می شود. حساب و کتاب می کند. خانم رئیس راست می گوید، حرف باد هواست، کی با چند تا نوشته توی روزنامه شیعه شده؟ مذهب هیچگاه نقش مهمی توی زندگیش نداشته و خدا هم که هیچوقت چندان لطفی بهش نکرده چه برسه به پیغمبراش. اما، از طرفی ،اگه توبه نامه بنویسه چی میشه؟ برادر و زن برادر و خانواده اش که حتما طردش می کنن. شماتت های فامیل ها را یکی یکی می شمارد. خاله ها، دائی ها، پسر خاله ها، دخترخاله ها، و... مادرش!
اتوبوس به ایستگاهش می رسد. پیاده می شود. در خانه را باز می کند. به مادرش می گوید:
«باید چرخ خیاطی را از انباری بیرون بیاریم».
☻☻☻☻☻
"غم نان اگر بگذارد"
۱٣۶۱ (۱۹٨۲)- اداره آموزش و پرورش– بخش بازنشستگی– دفتر انجمن اسلامی
از بلندگو اعلام می کنند: «شماره ۱۹».
شمارهء ۱۹ روسری اش را به جلو می کشد و موهای سفیدش را کاملا می پوشاند. مانتوی سرمه ای گل و گشادی به تن دارد. آرتروز دارد. لنگان لنگان به پیشخوان می رود.
«این شماره را بگیر برو آخر راهرو، دفتر انجمن اسلامی».
شماره ۱۹ دوباره لنگان به راه می افتد.
در دفتر انجمن اسلامی، مردی قوی هیکل با ریشی پر پشت و سیاه، پشت میز نشسته است. پرونده های اخراجی ها تقریباً تمام میزش را پوشانده است. پرونده شماره ۱۹ را باز می کند.
«تکلیف شما معلومه. یا باید توی روزنامه آگهی بزنی که فرقه ضاله بهائی رو محکوم می کنی و اسلام میاری، یا حقوق بازنشستگی شما قطع میشه».
«آخه حاج آقا، من پنج ساله که بازنشسته شدم بعد از سی سال کار کردن. شوهرم مسلمونه و حج رفته. بچه هام مسلمونن. هیچوقت هم پامو توی هیچ تشکیلات بهائی نذاشتم و...»
حاج آقا بی حوصله می پرد توی حرفش:
«به هر حال توی خانواده بهائی متولد شدی. تمام خانواده ات بهائی اند. راه دیگه ای نداره. وقت چونه زدن ندارم. اگه می خوای حقوقت قطع نشه باید توبه کنی و توی روزنامه بنویسی».
شماره ۱۹ از دفتر بیرون می آید. آشفته و پریشان و گیج و منگ به نظر می رسد.
«اگه بنویسم داداش که حتماً خیلی ناراحت میشه، یعنی بازم خونمون میاد بهم سر بزنه؟ آبجی ها چی؟»
خیالش از جانب دو- سه تاشون راحته، هیچوقت ولش نمی کنند و تنهاش نمیذارند، ولی بقیه شان؟ حتماً طردش می کنن، بچه های خواهراش، برادراش؟ بقیه فامیل هاش؟ چند نفر براش می مونن؟ چه مصیبتی می شه!
«اگه حقوقم قطع بشه چی؟»
تا اونجا که یادش می آمده حتی قبل از ازدواج کار می کرده و روی پای خودش بوده، از اینکه دستش پیش کسی، به ویژه شوهرش، دراز باشد بیزار است. تصویری در ذهنش نقش می بندد:
«میشه صد تومن بدی اصلا پول ندارم».
«می خوای چکار صد تومن؟ چه خبره؟ سر گنج که ننشستم! هفتهء پیش صد تومن بهت دادم، چکارش کردی؟»
شماره ۱۹ انگار که سیلی محکمی خورده باشد روی نیمکت توی راهرو می نشیند. نفس عمیقی می کشد. عرقش را پاک می کند. روسری اش را محکم می بندد. برمی گردد.
«حاج آقا، واسه مسلمون شدن به کدوم روزنامه باید آگهی بدم؟»
☻☻☻☻☻
"جرم این است"
۱٣۶۲ (۱۹٨٣)- زندان عادل آباد
نفر آخر گروه است، ۱۷ سال دارد، پیشانی بلندی دارد با چشمانی درشت و نافذ و صورتی مغرور و لبخندی دلپذیر. زیباست.
نوبتش را انتظار می کشد. هیچ رد پائی از ترس را نمی توان در هیچ جای صورتش نشان کرد. انگار دارد بی خیال به مهمانی می رود. بی خیالی اش خواهر زینب را جری می کند. به جلو هلش می دهد.
«بجنب، جون بکن، بچه بهائی ها اون دنیا منتظرن بهشون درس اخلاق بدی!»
نوبتش رسیده است.
با پوزخندی به مرگ و ریشخندی به خواهر زینب، بر چهار پایه پا می گذارد. پیش از آنکه خواهر زینب فرصت کند خودش طناب را بر گردنش می اندازد. بوسه ای بر طناب می زند و صدایش آرام آرام در فضای زندان پر می شود.
«هَل مَن مُفَرّجاً........»
و خواهر زینب چهار پایه را از زیر پایش می کشد.
☻☻☻☻☻
"خدای را از چه هنگام این چنین
آیین مردمی
از دست
بنهاده اید؟"
۱٣۶۴ (۱۹٨۵) - دبیرستان شهید قربانی – کلاس دوم نظری – درس ریاضی
کلاس ۴۵ شاگرد دارد. معلم خانمی ست کوتاه قد و تقریباً چاق با مقنعه ای سیاه که چندین شماره از اندازه سرش بزرگ تر است. بسرعت روی تخته سیاه فرمول پشت فرمول می نویسد. شاگردها با عجله قبل از اینکه خانم معلم فرمول ها را پاک کند آنها را در دفترهایشان می نویسند.
درِ کلاس باز است. یک صندلی بیرون از کلاس، بطور مورب در راهرو گذاشته شده است. دختری با مقنعهء قهوه ای روی آن کاملاً نیم خیز شده، از بیرون تنها نیمی از تخته سیاه را می بیند. هرچه می بیند را با عجله توی دفترش می نویسد.
اجازهء ورود به کلاس را ندارد. بهائی ست و طبق دستور خانم مدیر حق حضور در کلاس و نشستن در کنار هم کلاسی ها و احتمال تماس بدنی با آنان را ندارد.
☻☻☻☻☻
"چیره دستانی در حرفهء کت بسته به مقتل بردن"
۱٣۶۶ (۱۹٨۷)- زندان اوین
بازجو او را به اطاقی می برد . یک تخت در ته اطاق است. مردی خون آلود روی تخت افتاده است. صورتش ناپیداست. پاهایش مثل دو تا بادکنک قرمز باد کرده است.
«خوب گوش کن که من وقت تکرار ندارم. برای ما همهء بهائی ها جاسوس اسرائیل هستن. مسئله خیلی ساده هس. یا یه نوشته بهت میدیم که امضا کنی جاسوس اسرائیل هستی اونوقت دیگه کاریت نداریم و می تونی بری زندانت رو بکشی يا سرنوشت این مفلوک روی تخت رو پیدا می کنی. تصمیمت رو بگیر».
تحمل مرگ را دارد، تحمل درد را نه.
برایش می نویسند. امضا می کند.
یک هفته بعد خبر اعدام یک جاسوس اسرائیل را در روزنامه ها چاپ می کنند.
☻☻☻☻☻
"نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم"
۱٣۶۹ (۱۹۹۰) - خواربار فروشی عدالت
مثل همیشه ساعت ۷ صبح در مغازه را باز می کند. احضاریه ای از جانب کمیته محل در دست دارد. امروز آخرین مهلتی ست که باید خود را به کمیته معرفی کند.
٨ سال است که از ادارهء کشاورزی پاکسازی شده. بعد از چندین سال دستفروشی و کارگری و نقاشی ساختمان و کابینت سازی و رانندگی، ۴ سال است که این مغازه را باز کرده است.
عصبی ست. حوصلهء مشتری ها را اصلاً ندارد.
ظهر در مغازه را می بندد. به کمیته می رود.
- اسمتون
- رحمت الله شریف زاده
- شغل؟
- کارمند پاکسازی شده سابق. الان هم مغازه دار
- مذهب؟
- بهائی.
- جواز کسب از کمیته داری؟
- نخیر. فقط جواز از شهرداری دارم.
- شهرداری بیخود کرده به شما جواز داده. شما بهائی هستین و نمی تونین جواز خواربار فروشی داشته باشین.
- آخه چرا؟
- طبق قانون اسلام شما نمی تونین چیزی که خیس میشه به مشتری مسلمون بفروشین.
- مثل چی؟
- مثل پنیرکه توی آب هس، ماست، و یا...
دیگر چیزی نمی شنود. حواسش می رود دنبال اسم قاچاقچی که آدم را به آنور مرز می برد. فکر می کند باید از همسایه اشان تلفنش را بگیرد.
☻☻☻☻☻
"از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست"
۱٣۷۷ (۱۹۹٨) – دبستان رهرو
هوا داغ و دم کرده است. زنگ تفریح است. دخترک ها با مقنعه های سیاه و سرمه ای به طرف تنها شیر آب مدرسه هجوم می آورند.
به شیر آب می رسد. شیر را باز می کند. اولین قطره های خنک آب به صورتش می خورد. هنوز خنکی آب را کاملاً حس نکرده بود که دستی سنگین و محکم بر سرش کوبیده می شود.
خانم مدیر است:
- بیشعور احمق! نمی دونی بهائی ها حق ندارن از شیر آب عمومی استفاده کنن. می خوای همه رو نجس کنی؟
مچاله و بغض کرده به گوشه ای می رود.
صدائی از پشت سر می شنود. بر می گردد.
چند دست کوچک از زیر روپوش مدرسه، قمقمه های آب را به سویش دراز کرده اند.
☻☻☻☻☻
و حکایت همچنان باقیست.
برگرفته از سايت «اخبار روز»:
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=16176
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |