برهم زدن قواعد بازی
آرامش دوستدار
قواعد بازی را برهم زدن، یا از منطق آنها پرسیدن، یعنی بازی مربوط را زیر پرسـش بـردن. هیچگاه ما در تمـام تاریخ اسلامیمان ـ از تاریخ ایران باستان چشم مـیپوشیـم ـ هیـچ پرسشی مطرح نکردهایم که اشکالی در این رویداد ببیند، انگشـت روی آن بگذارد، بـیتفاوت است در چه مورد یا در چـه زمینـهای.
حتا حسین بن منصور حلاج، که ابوریحان او را «مخبط» خوانده، با «اناالحق» گفتنش از قاعدهی معمول تخطی نکرده است. «اناالحق» منصور حلاج چیـزی جـز اتحاد عاشـق و معشوق نیست که نبض حیاتی عرفان ماست، منتها او که از شدت چنین وهمـی از خود بیخـود شده بوده، این را در جایـی و در زمانـی نامناسب آنچنـان گفتـه که به گـوش خلیفـهای دیوانهتر از خودش رسیده و به قتل او فرمان داده است. حتا مولوی، قهرمان لگام گسیختگی های عرفانی، نیـز همین معنای پیوستن به خدا و گسستن از جز او را از سخن حلاج فهمیده که میگوید: گفت فرعونی اناالحق گشت پست/ گفت منصوری اناالحق و بِرست.
مـن اصلاً به زمان معاصر کار ندارم، به سوی مشروطه هم نمیروم که نجات غریق ما بوده و خـودش در نیمـه راه غرق شده یا غرقش کردهاند. و این طبعاً از اهمیت آن دوره نمیکاهد. اما ما یک فرهنگ کهنسال هستیم، نه با مشروطه شـروع شدهایم و نه با آن تمام خواهیم شد. در این فرهنگ کهنسال چه زمانی و در کجا کدام مشکلـی مطرح شده که به تاریـخ ما، به زیست فـردی و اجتماعـی ما مربوط شود؟ آیا جریان فرهنگی ما به بازی «دستشده» ای نمیماند که توپی را که خودش باشد از سدهای به سدهی دیگـر دست به دست میگرداند، و هربار که در خودش مـینگـرد باز همانـیست که بوده؟ یعنی نه دگرگون شده و نه تغییری پدید آورده، جز تکرار خـود.
اینکه آب از آب تکان نمیخورد و ما بهسبب نازایـیمان جز آن نمـیشویم و نمـیمانیم که بودهایم، علت دیگری ندارد جز این که ما نشخوار کردهایم آنچـه پیشینیان خوردهاند و به ما خوراندهاند، بـیآنکه بدانیم و بپرسیم این خوراک از چه و چگونه پخته و ساخته شده. به این ترتیب در پس نگری مان به نقطهای میرسیم که جرثومه فرهنگی اش از نپرسیدن و نیندیشیدن ریخته شده است. با زادن و زیستن در چنین اعتیـادی ما چنان غـرق در حفظ اصالـت فرهنگیمان هستیـم که مجال نمیکنیم ببینیم چه بر ما میگذرد!
از عوارض باید به علت رسید
نام این زیست اعتیادی را من اصطلاحاً «دینخویـی» گذاشتـهام. با اینـکه ایـن را موکداً در نخستین چاپ کتاب «درخششهای تیره» گفتهام، باز از چپ و راست تعابیر مختلف از آن میشود. از جمله به همین جهت از «دینخویی» به «بادینی» یا «دینداری» تعبیـر مـیکنند. با اینکه حتا علت گزیدن این ترکیـب را که شامل لفظ «دیـن» مـیشـود نیـز گفتـهام: چـون در تاریـخ فرهنگ ها دین به معنای اخصش نخستیـن پایبنـد و وابستهکننده بوده است. و در حدی که فرهنگ ما در وهلهی اول و در وهلهی آخر در این وابستگی کهنسال زاده و پرورده، آن را «دینخـو» نامیـدهام.
امـا بـههمـان انــدازه در نقطــهای از ایــن گردونهی عظیم، ما نخست بعنوان مارکسیست های تابع مارکس و سپس تابع جماهیر شـوروی یا چیـن، یا تروتسـکی نیـز «دینخو» بودهایم. تبعیت از هر آموزه، نظر، جهانبینی و رسالتی، بیآنکه آنها نخست سنجیده و سپس پذیرفته یا رد شوند «دینخویی» است. جامعه، یا افراد در روابطشان، یا اشخاص در مناسباتشان میبایست از قواعد عمـومـی تبعیت نمایند، تا نظام مربوط فرو نریزد. اما بهمحض آنکه این تبعیت را از زندگـی روزمـره به زیسـت فرهنگی منتقل نماییم، از جامعه و فرهنگ سنگواره ساختهایم. برای آنکه هر اندازه پذیرش قواعد، هنجارها و... حتا جایـی که اینها موافـق میـل آدم نیستند، برای زندگـی و بقای نامتغیـر جامعـه اهمیت بیشتـری داشتـه باشنـد، وابستگـی به قـواعد پذیرفتهشده فرهنگی، فرهنگ مربوط را آسانتر سترون میکند و میمیراند.
بنابراین، «دینخویی» یعنـی «وابستـگی»، یعنی بیتوانی در پرسیدن، در اندیشیدن و گزیدن. به گمان من میتوان از این یا آن دین در شرایطی رویگـردانـد کـه این کار هیـچ ضـرورتـی ندارد، و هیـچ چیـز تازهای نمیآفریند. اما رویگرداندن بهمعنای رویاروشدن و مقابلهکردن فرهنگی کاریست دشوار، چون در گردونهاش نه با یکی دو بلکه با هزاران گرانیگاه سروکار داریم که در کلیتشان گردونهی فرهنگی را میسازند، بیآنکه دینی بنمایند یا به معنای اخص اصلاً باشند. کلیت یعنی ارگانیسـم، سازواره، بهگونهای که اجزا و اندامهایش در تأثیر و تأثر درونـی و متقابل منشأ اثر باشند. کلیت فرهنگی یا سازوارهی فرهنگی را فقط بصورت شِماتیک میشود مثلاً به یک ماشین، اعم از اتوموبیل، چرخ خیاطی یا دستگاه چاپ تشبیه کرد.
فرهنگ، چون یک سازوارهی حیاتیست، اجزا و اندامهایش تعویضپذیر نیستند بهمحض آنکه این اندامها نقشی بنیادی داشته باشند. هر اندام بنیادی در فرهنـگ مربوط پایهیـیست حامل از گذشتـه تا کنون و برای آینـده. بهسبب این نیرو و وظیفهی نگهدارنده و پیشبرنده، یا بازدارندهای که اندامهای پایهای یک فرهنگ دارند، نمیتوان بهآسانی از حوزهی جاذبهی آنها خارج شد. اما بدون مقاومت در حوزهی جاذبهی آنها ماندن، یعنی اقمار آنها بودن. فقط با مقاومت درونی در حوزهی جاذبهی فرهنگ مـیتوان از تولیـد مثـل و بدلسـازی در آن جلوگیری نمود و پدیدهای نو آفرید.
خیال خام
میشود حدس زد که تعداد ایرانیان مسلمانی که در این سه دهه دین و ایمان خود را از دسـت دادهاند کم نیست، و میانشـان انتلکتوئل نیـز به اندازه کافی پیـدا مـیشود. اما اگر قـرار بود «دینخویـی» بهمعنای وابستگـی مستقیم یا آشکار و نهان به دین باشد، اگر قرار بود بیدینی ضد دینخویی باشد ـ که غالباً منظور من از این مفهوم را به نادرستی چنیـن فهمیدهاند ـ مـیبایستی ما انتلکتوئلهای «بی دین شده» حالا دیگر ثمراتی از این فقدان عرضه کرده باشیم. تنها کار مثبتی که در این مدت در ایران انجام گرفته ـ خانه نشین کردن مردم نقش بیاهمیتی در این امر نداشته ـ تعدادی ترجمه ی خوب است در فضای بسته و بـی مفری که امکان آموختـن و آمـوزاندن آنها را به صفـر تقلیل میدهد.
اما یک آزمایش فرضی نیز میتوان کرد: بنا را بر این بگذاریم که اکثر آدم های با فرهنگ ما از اسلام برگشتند، آیا کسی باورش میشود که این امر موجب آفرینندگی های فرهنگی گردد؟ گمان نمیکنم کسی جداً پاسخ مثبت به این پرسش بدهد و بتواند آن را مستدل سازد. چون میانشان تعداد کسانی که خود را از دیرباز بیدین میدانسته یا میپنداشتهاند بسیار است و تعداد کسانی که سپس از دین برگشتهاند بیشمار. با وجود این، آثار ارزنده فرهنگی همچنان نامرئـی ماندهاند.
یعنی سـیسال برای ایجاد ذهن های آفریننده و بارورشدن استعداد، لااقل برای جوانهزدن آنها کافی نیست؟ کمتریـن نشانهای دال بر چنیـن تغییری حتا از دور هم نمیتوان دید. در عینحال اگر آثاری در این دورهی اخیـر و بطور اخص در پژوهش پدید آمدهاند، از آنِ کسانیاند که متعلق به دورهیِ یشیناند و چندان بیدین هم نبودهاند. این در مورد ترجمه نیز صدق میکند.
طبیعتاً اختناق و خفقان حاکم بر جامعه را با عواقب وحشتناکی که داشتهاند نیز باید در نظر گفت. آوردن نام کسانی که قربانی آن شدهاند لزومی ندارد. اما کدامین داستان در این مدت نوشته شـده که بتـوان آن را در کنار این یا آن اثـر صـادق چوبک یا صـادق هدایت گذاشت؟ حتا آنهایـی هـم که در شعر سرودن و داستان نویسـی این دورهی غرق در فلاکت، نکبت و انحطاط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی شهرتی به هم زدهاند از نسل دوره پیشیناند، یعنی دورهای که فشاری از جانب دین بر انتلکتوالیسم ما وارد نمیآمده است، یا آنها چنین فشاری را به سبب خـو گرفتن به آن احساس نمیکردهاند ـ مگر در موارد استثنایی حاد؛ درست برعکس ایـن دورهی اخیر که یکی از شاخص های اصلی اش فشار و قهر دینی است که انتلکتوئل ها نیـز به اندازه ی کافـی معـروض و شـاهـد آن بودهاند. اما در خـارج نیـز صدایـشان باز درنمیآید. همـه شدهاند خوش اخلاق و معلم اخلاق، و حرفهای در بده بستانها، زد و بندها و بنجل نویسی های اینترنتی.
برگرفته از وبلاگ نويسنده:
http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/22/
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد: و يا مستقيماً در اينجا: ای - ميل شما (در صورت تمايل به دريافت پاسخ لازم است!)
لطفاً از افزودن تصوير در اين ای ميل خودداری کنيد چرا که انتقال آن بدين وسيله ممکن نيست. Your message: : پيام شما
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |