ایرانی ترین ایرانی؟
کمال لطيف پور
در روزهای اخیر چندین نوشتار به مناسبت نوزدهمین سال درگذشت خمینی در پايگاه اينترنتی «تابناک» منتشر شده است. از جمله کسی به نام دکتر حسین علایی طی یکی از این نوشتارها زیر عنوان «خمینی؛ پایانی بر تحقیر تاریخی ایرانیان» مدعی شد که خمینی «ایرانی ترین ایرانی» است. اجازه بدهید بر سخنان و دلايل ايشان قدری تأمل کنیم!
ایشان می نویسند: خمینی معتقد بود، براي ايجاد يک جامعه اسلامی، بايد بزرگ ترين مانع موجود را که همانا وجود رژيم شاهنشاهی و استبداد ريشه دار و سلطنت پهلوی در ايران است، از سر راه برداشت.
من می پرسم: تصور نمی فرمایید که بزرگ ترین مانع موجود برای ایجاد یک جامعۀ اسلامی چیز دیگری است؟ مثلاً ناهماهنگی اسلام با زمان؟
ایشان می نویسند: امام خمينی در آغاز، ايجاد هر نوع تحول در جامعه را تغيير و تحول در نگرش و بينش انسان ها می دانست و معتقد بود که: «ان الله لا يغير ما بقومٍ حتي يغيروا ما بانفسهم».
من می پرسم: تصور نمی فرمایید که قول عربی فوق به ترجمه نیاز داشت؟ شرط ادب ایجاب نمی کرد که جنابعالی هم، همان گونه که ایرانی ها به زبان مادری شما احترام می گذارند، به زبان ملی ایرانی ها احترام می گذاشتید و در سایت (هر چند در ظاهر) ایرانی به زبان ایرانی مطلب می نوشتید؟ یا شاید تصور می فرمایید که مخاطبین شما همه از دم عرب تشریف دارند!؟
ایشان می نویسند: بر همين اساس، او [خمینی] ظرفيت و اراده مردم را بزرگ ترين منشأ و عامل توليد قدرت می دانست.
من می پرسم: تصور نمی فرمایید که تنها راه آگاهی از ارادۀ مردم، تن دادن نظام اسلامی به یک همه پرسی حقیقی و به دور از زور و تقلب و این گونه چیزهاست؟ و آیا اصولاً مردم ایران این حق را دارند که بگویند: ما نمی خواهیم کشورمان با قانون اساسی اسلامی اداره شود؟
ایشان می نویسند: در دوران سلطنت پهلوي که همه اميدها به تغيير شرايط دچار يأس شديد شده و دين الهی در انزوا بود، امام خمينی تنها راه دگرگونی اوضاع و تحقق روح اسلام در جامعه ايران را، از توده های مردم انتظار داشت.
من می پرسم: تصور نمی فرمایید که پس از گذشت نزدیک به سی سال همۀ امیدها به تغییر شرایط دوباره دچار یأس شدید شده و همۀ ارزش های والای انسانی در انزوا قرار گرفته و توده های مردم تنها راه دگرگونی اوضاع و تحقق روح آزادی و عدالت در جامعۀ ایران را در یک نظام سکولار جستجو می کنند؟
ایشان می نویسند: او [خمینی] به توانايي و اراده مردم باور داشت و بر اين باور بود که با دست خالی مردم، ولی با وحدت و انسجام آنها می توان بساط بزرگ ترين قدرت تحت حمايت آمريکا را از سرزمين ايران برچيد.
من می پرسم: تصور نمی فرمایید که ارادۀ مردم به هیچ وجه جاری ساختن قانون شرع و قصاص و سنگسار نبود و آن وحدت و انسجام فقط در سایۀ کوته فکری برخی از نخبگان و حسد و کینه و خیانت برخی دیگر از نخبگان حاصل شد و حمایت قرص و محکم آمریکا را در پس خود داشت؟ می توانید تصور بفرمایید که مثلاً اگر جبهۀ ملی، زنده یاد بختیار را از جبهه نمی راند و پشت دولت او را، که آخرین امید ملت ایران بود، خالی نمی کرد و میراث سی سال مبارزه را یکجا نمی ریخت زیر نعلین خمینی (حال از عملکرد حزب توده بگذریم که فلسفۀ وجودی اش با عنایت به روحانیت و با خیانت به ملت گره خورده است)، حال اوضاع به گونه ای دیگر بود؟
ایشان می نویسد: او [خمینی]... توانست با اقبال زياد مردم به اسلامی که او ارائه می کرد، به بزرگ ترين مطالبهء تاريخی مردم ايران تحقق بخشيده و بساط سلطهء خارجی را از سرزمين ايران برچيند و به حضور پنجاه هزار مستشار نظامی آمريکا بر ارکان ارتش ايران پايان دهد.
من می پرسم: آیا جنابعالی تاریخ می دانید؟ می دانید که بزرگ ترین مطالبۀ تاریخی مردم ایران مشروطه بود و هنوز هم مشروطه هست و شیخ فضل الله را یک مجلس برخاسته از آرای مردم به مرگ محکوم کرد؟ می دانید که اکنون شمار مستشاران نظامی از کشورهای روسیه و اوکراین و کرۀ شمالی و بلاروس و سوریه در کنار تروریست های عراقی و لبنانی و افغانی موجود در ایران چندین برابر پنجاه هزار است؟ می دانید که به استناد «كتاب بررسى انقلاب ايران» نوشتۀ آقای عمادالدین باقی، جمع كليهء كسانى كه در فاصله پانزده ساله 15 خرداد 1342 تا ٢٢ بهمن 1357 در تظاهرات خيابانى يا در نبردهاى چريكى كشته و يا در زندان ها اعدام شدند 3146 نفر بود؟ حال این رقم را بگذارید مقابل حداقل 5000 «زندانی وجدان» ی که تنها در تابستان 1376 به فرمان چند خطی خمینی اعدام شدند. طبق آمار ارائه شده توسط آقای باقی تعداد شهدای ناشی از درگیری های نظامی مستقیم در جنگ، یعنی افرادی که مشخصاً در حملات و عملیات نظامی و در تک و پاتک ها شهید شدند 192390 نفر بود و اگر این تعداد را بر تعداد روزهای جنگ 2687 روز تقسیم کنیم، به طور متوسط در هر روز 71 نفر و یا در هر ساعت سه نفر و یا در هر بیست دقیقه یک نفر شهید شد. می پرسم: سخنان گُنده و ادعاهای گزاف چه کسی در باب صدور انقلاب و فتح قدس بود که صدام حسین را کشاند به سمت مرزهای کشور قدرتمندی که ارتش آن تا یک سال پيش تر قادر بود ارتش عراق را ظرف چند ساعت آچمز کند؟ به فرمان و تحت مدیریت چه کسی ارتش ایران به روزگاری گرفتار آمد که به قول آقای بنی صدر، به هنگام هجوم دشمن به خاک ایران، چیزی کمتر از چهل درصد ارتش قابلیت عملیاتی داشت؟
ایشان می نویسند: انديشهء برپايی يک حکومت الهی و زنده کردن دوبارهء حاکميت علوی با اراده و خواست مردم، از موفقيت هایی بود که ايشان [خمینی] توانست با جلب افکار عمومی به آن دست يابد.
من می پرسم: تصور می فرمایید که حکومت فعلی یک حکومت الهی است و یک حکومت الهی واقعاً قادر است این اندازه جنایت کند؟ یعنی الله شما وحشیگری را تا این درجه مجاز شمرده که توصیه کند به دختر سیزده سالۀ زیر اعدام، اول تجاوز شود تا مبادا پس از اعدام به بهشت برود؟ جناب دکتر، می توانید توضیح دهید که در چه دوره از تاریخ در ایران حاکمیت علوی برقرار بوده (با این فرض که ما دربارۀ ایران حرف می زنیم و نه دربارۀ کوفه و شام) که بعد این حکومت علوی مرده و اکنون دوباره زنده شده است؟ نکند به دورۀ صفویه می اندیشید؟ در این صورت، بار اثبات مدعا بدجور بر دوش جنابعالی سنگینی می کند، به همان میزان که حقیقت، وجدان و اخلاق شما را به چالش می طلبد. می دانید که صفویه تشیع اثنی عشری را به قیمت خون چند ده یا شاید چند صد هزار سنی و زرتشتی و یهودی به ایران تحمیل کرد و پادشاهان صفوی از نظر نقض اصول اخلاقی و انسانی جزء بدکارترین موجودات به حساب می آیند و مشابه آنها را فقط می توان در دستگاه عثمانی سراغ گرفت؟ البته اگر فرموده بودید که شالودۀ حکومت اسلامی فعلی به دست صفویه ریخته شد، بدون چون و چرا می پذیرفتم. آقای رضا مرزبان در کتاب «روحانیت و تحولات اجتماعی در ایران» می نویسد: «ورود تعداد کثیری عالم دین از سرزمین های شام و جنوب عراق و سواحل جنوب خلیج فارس مثل احسا و بحرین، کفایت می کرد که آنها را در جامعه شاخص کند. طی صد سال تنها از جبل عامل، بیش از هزار عالم صاحب کتاب و مجتهد به ایران آمد.» آری، صفویه دوالپای تشیع را انداخت دور گردن ایران. ضمناً فراموش نکنید که معلم کبیر شما، دکتر علی شریعتی هم در پایان راه نسبت به علوی بودن حکومت صفوی تردید روا داشت. با این حال اگر شما کماکان مایلید پادشاهان صفویه و خصایص ضدانسانی و ضداخلاقی آنها را حکومت علوی بنامید، پس در نامیدن حکومت فعلی به حکومت علوی هم حق با جنابعالی است و من زیاده حرفی ندارم.
ایشان می نویسند: «امام خمينی، ايرانی ترين ايرانی است که می شناسيم. او آرمان ايران بودن است. هر ايرانی بيدار دل و خويشتن شناس که به ايرانی بودن خويش سرافراز است، وامدار و سپاسگزار خمينی است».
من در این مورد به خصوص پرسش خاصی به ذهنم نمی رسد، اما فکر می کنم که خوب است ابتدا بر سر یک تعریف از ایرانی بودن - سوای تعریف حقوقی رایج که به شناسنامه و گذرنامه مربوط است - توافق کنیم. نظرتان با تعریف «هر آن کس که پندار و گفتار و رفتارش در راه سربلندی ایران بجنبد» چیست؟ در این صورت، با فهرست بلندبالایی مواجهیم که در صدر آن نام هایی چون کوروش کبیر و فردوسی بزرگ و بابک و خیام و... امیر کبیر و رضاشاه می درخشند.
جناب دکتر علایی، می خواهم بگویم حتی فوتبالیست هایی چون علی کریمی و مهدی مهدوی کیا هم در سربلندی نام ایران بیش از خمینی شما که عاجزانه به شیخ فضل الله نوری و نواب صفوی اقتدا می کرد، کوشیده اند.
سی سال است که نام ایران و ایرانی با ترور، با خشونت، با سنگسار، با شلاق، با خفت، با بی آبرویی و با هر آنچه که سزاوار نام هیچ کشور و هیچ مردمی نیست گره خورده است. البته که دیوار حاشا بلند است، اما حقیقت هم آن قدرها یتیم و بی دست و پا نیست که تا ابد ته چاه باقی بماند.
جناب دکتر علایی! یکی از همفکران شما، آقای غلامعلی رجایی، ایشان هم دکتر، در مطلب دیگری در سایت «تابناک» با عنوان «مردي كه حكومت شاهان را برانداخت» می نویسد: «در زمانهاي كه ايستادگي رسم نبود، مردی از تبار موسی بن جعفر (ع) برخاست». اینکه چرا آقای غلامعلی رجایی از میان چهارده معصوم، راست رفته سراغ هفتمی و نه سراغ فرضاً ششمی یا هشتمی، قطعاً به سلیقۀ آشکار و نیت پنهان خود این آقا ربط دارد و بی شک از آنجا ناشی می شود که در حکومت اسلامی هر «آقایی» باید سلیقۀ آشکار و نیت پنهان داشته باشد؛ رسم کار این است و به من مربوط نیست. اما این به من مربوط است که چطور می شود میان دو جناب دکتر - دکتر یعنی کسی که دارای درجۀ دکتری است؛ یعنی صاحب حداقل پنج رساله یا paper است - تا این اندازه اختلاف بر سر اصلیت و اهلیت آدمی چون خمینی پدید آید. اولی او را «ایرانی ترین ایرانی» می خواند و دومی بدون هیچ گونه پرده پوشی داد می زند که او «مردی از تبار موسی بن جعفر (ع)» است. آفرین! آفرین به درک و فهم دکتر اولی و صد مرحبا به صداقت و کرامت دکتر دومی که لااقل راست و حسینی می گوید نازش خمينی بايد به اجداد عربش باشد، چرا که با چندين پشت در ايران زيستن به نظر نمی رسد که يک رگ ايرانی در او و يارانش باقی باشد.
جناب دکتر علایی و دکتر رجایی! در خاتمه یادآوری می کنم و شما هم بد نیست به همفکران خود یادآوری کنید که: تاریخ سی سال اخیر نشان داده که گرچه کامیابی ها دنیوی ناشی از نگاشتن برخی مقالات در خور توجه است، اما عقل و تجربه حکم می کند که در امتداد و استدامت این قبیل کامیابی های دنیوی کمی شک روا داریم.
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونـق زمان شمـا نیز بـگذرد
وین بومِ محنت از پیِ آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شمـا نیـز بگذرد
باد خزانِ نکبتِ ایام، ناگهان
بر باغ و بوستان شمـا نیز بـگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
چون دادِ عادلان به جهان در بقا نکرد
بیـداد ظالمـان شما نیز بگذرد
در مملکت چو ُغرّش شیران گذشت و رفت
این عوعوی سگان شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکُشت
هم بر چــراغدان شما نیز بگذرد
این مملکت ز کسان به شما ناکسان رسید
دوران نـاکسانِ شمــا نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کـاروان شما نیز بـگذرد
بیش از دو روز نبود از آنِ دگرکسان
بعد از دو روز از آنِ شما نیز بگذرد
بر تیرِ جورتان ز تحمّل، سپر کنیم
تا سختیِ کمان شما نیز بـگذرد
(سیف الدین فرغانی، شاعر عصر مغول)
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
|
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |