بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

خرداد 1387 ـ   ژوئن  2008

 

پيش بينی و پيشگويی در علوم اجتماعی

کارل پوپر

ترجمهء عزت الله فولادوند

1

عنوان سخنراني من «پيش بيني و پيشگويي در علوم اجتماعي» است. قصد من انتقاد از آموزه اي است که مي گويد وظيفهء علوم اجتماعي طرح پيشگويي هاي تاريخي است، و پيشگويي هاي تاريخي لازمند اگر بخواهيم در سياست به طريق عقلاني پيش برويم. من اين آموزه را «تاريخگرايي»1 خواهم ناميد. تاريخگرايي را من بازمانده يکي از خرافات کهن مي دانم، هر چند مومنان به آن معمولاً اعتقاد راسخ دارند که تاريخگرايي نظريه اي بسيار نوين و پيشرو و انقلابي و علمي است.

اصول اعتقادي تاريخگرايي - عبارت از اينکه وظيفه علوم اجتماعي طرح پيشگويي هاي تاريخي است، و اين پيشگويي هاي تاريخي در هر نظريه عقلاني لازمند - امروزه موضوع روزند زيرا بخشي از فلسفه اي را تشکيل مي دهند که علاقه دارد نام خود را «سوسياليسم علمي» يا «مارکسيسم» بگذارد. از اين رو، تحليل من از نقش پيش بيني و پيشگويي ممکن است انتقاد از روش تاريخي مارکسيسم توصيف شود، حال آنکه بواقع به آن گونه تاريخگرايي که ويژگي مارکسيسم است محدود نمي شود و هدف آن عموماً انتقاد از تاريخگرايي است. با اينهمه، تصميم دارم به نحوي صحبت کنم که گويي مارکسيسم عمده هدف يا يگانه هدف حمله من است زيرا مي خواهم از اين اتهام بپرهيزم که پنهاني به مارکسيسم زير عنوان «تاريخگرايي» حمله مي کنم. به هر حال خوشوقت خواهم بود اگر به خاطر بسپاريد که هر گاه از مارکسيسم نام مي برم، منظورم چند فلسفه تاريخ ديگر نيز هست زيرا مي خواهم از روش تاريخي معيني انتقاد کنم که بسياري از فيلسوفان قديم و جديد آن را معتبر دانسته اند ولي آرايشان در سياست با آراي مارکس تفاوت وسيع داشته است.

در مقام انتقاد از مارکسيسم، خواهم کوشيد از کاري که برعهده گرفته ام تعبيري ليبرالي داشته باشم. به خود اين آزادي را خواهم داد که از مارکسيسم نه تنها انتقاد، بلکه از بعضي از مدعياتش دفاع کنم؛ و دست خود را باز خواهم گذارد که آموزه هايش را بشدت ساده کنم.

يکي از نکاتي که در آن با مارکسيست ها احساس همدلي مي کنم، پافشاري آنان بر اين است که مشکلات روزگار ما عاجلند و فيلسوفان بايد با اين مسائل روبرو شوند، و ما نبايد صرفاً به تفسير و تاويل جهان قانع شويم، بلکه بايد به تغيير آن کمک کنيم. من با اين نگرش بسيار احساس همدلي مي کنم، و اينکه اين مجمع «انسان و جامعه» را موضوع کار خويش قرار داده است، نشان مي دهد که نياز به بحث درباره اين مشکلات وسيعاً مورد تصديق است. خطر مرگباري که بشر با آن دست به گريبان شده - و بي گمان بزرگترين خطر در سراسر تاريخ اوست - نبايد از سوي فيلسوفان ناديده گرفته شود. ولي فيلسوفان ـ نه فقط در مقام آدميان يا شهروندان، بلکه به صفت فيلسوف - چه کمکي از دستشان ساخته است؟ بعضي از مارکسيست ها اصرار دارند که مشکلات عاجل تر از آنند که بيش از اين بتوان به تامل و مشاهده نشست، و بايد بي درنگ موضع گرفت. ولي ما اگر به عنوان فيلسوف اساساً کاري از دستمان برآيد، هر قدر هم وقت تنگ باشد بايد از اينکه شتابزده نتايج حاضر و آماده را بپذيريم سر باز زنيم. به عنوان فيلسوف بهترين کار اين است مشکلاتي را که با آنها مواجهيم و چاره هايي را که گروه هاي مختلف پيشنهاد مي کنند مورد انتقاد عقلاني قرار دهيم. به طور مشخص تر، معتقدم بهترين کاري که به عنوان فيلسوف بتوانم انجام دهم، روبرو شدن با مشکلات با در دست داشتن سلاح هاي يک ناقد روش هاست. قصد من پرداختن به اين کار است.

 

2

به عنوان مقدمه، بايد بگويم که چرا اين موضوع خاص را برگزيده ام. من پيرو مذهب عقلي يا خردگرايم، و مقصودم از اين سخن اين است که به بحث و مذاکره و استدلال اعتقاد دارم. همچنين معتقدم کاربرد علم در مورد مشکلات برخاسته از حوزه اجتماعي نه تنها ممکن، بلکه مطلوب است. اما چون به علوم اجتماعي اعتقاد دارم، از علوم اجتماعي کاذب بيمناکم.

بسياري از همگنان خردگراي من مارکسيست اند؛ مثلاً در انگلستان عده زيادي از فيزيکدانان و زيست شناسان عالي مقام بر پيروي خود از آموزه مارکسيستي تاکيد دارند. آنچه ايشان را به آن جلب مي کند اين است که مارکسيسم ادعا دارد 1- علم است، 2- پيشرو است، 3- روش پيش بيني را اتخاذ مي کند که علوم طبيعي به آن عمل مي کنند. البته همه چيز به آن ادعاي سوم بستگي دارد. بنابراين من خواهم کوشيد نشان دهم که اين ادعا ناموجه است، و آن قسم پيشگويي هايي که مارکسيسم مطرح مي کند از حيث خصلت منطقي بيشتر مانند پيشگويي ها يا نبوت هاي عهد عتيق غتوراتف است تا شبيه فيزيک مدرن.

 

3

در آغاز، روش تاريخي علم ادعايي مارکسيسم را باختصار بيان و آن را نقد مي کنم. البته اجتناب ناپذير است که بايد مطالب را ساده کنم اما اين ساده سازي به هدف برجسته کردن نکته هاي مهم و تعيين کننده است.

ايده هاي محوري روش تاريخگرايانه و بويژه مارکسيسم به نظر مي رسد چنين باشند؛

الف- واقعيت اين است که خورشيدگرفتگي ها را مي توانيم با دقت بسيار و مدت هاي دراز پيش از وقوع، پيشگويي کنيم. پس چرا نتوانيم انقلاب ها را پيش بيني کنيم؟ اگر يکي از دانشمندان علوم اجتماعي در 1780 حتي از نيمي از معلومات اخترشناسان قديم بابل بهره مند بود، مي توانست انقلاب کبير فرانسه غدر 1789ف را پيش بيني کند.

اين ايده بنيادي که پيش بيني انقلاب ها نيز همانند پيش بيني خورشيدگرفتگي ها امکان پذير است، به تصور زير از وظيفه علوم اجتماعي نشأت مي دهد.

ب- وظيفه علوم اجتماعي در اساس با وظيفه علوم طبيعي يکي است، يعني پيش بيني و خصوصاً پيش بيني هاي تاريخي يا به عبارت ديگر، پيش بيني رشد و تکامل اجتماعي و سياسي بشر.

ج- وقتي پيش بيني در دست باشد، وظيفه سياست را نيز مي توان معين کرد، يعني تخفيف «درد زايمان» (به اصطلاح مارکس) که با تحولات سياسي قريب الوقوع پيش بيني شده بستگي اجتناب ناپذير دارد.

من نام اين تصورات ساده - بويژه نام اين تصور را که وظيفه علوم اجتماعي اقدام به پيش بيني هاي تاريخي از قبيل پيش بيني انقلاب هاي اجتماعي است - آموزه تاريخگرايانه علوم اجتماعي مي گذارم؛ و اين ايده را که وظيفه سياست تخفيف درد زايمان تحولات سياسي قريب الوقوع است، آموزه تاريخگرايانه سياست مي خوانم. اين هر دو آموزه را مي توان بخش هايي از طرح فلسفي وسيع تري دانست که ممکن است نام آن را تاريخگرايي گذاشت ـ يعني اين نظر که سرگذشت بشر داراي طرح خاصي است، و اگر بتوانيم از آن پرده برداريم، کليد آينده را به دست آورده ايم.

 

4

من خطوط پيراموني دو آموزه تاريخگرايانه درباره وظيفه علوم اجتماعي و سياست را اجمالاً ترسيم کرده ام و آنها را مارکسيستي خوانده ام. ولي اين آموزه ها به مارکسيسم اختصاص ندارند. بعکس از جمله کهن ترين آموزه هاي جهان به شمار مي روند. حتي در زمان مارکس، نه تنها او که از اين جهت وارث هگل بود، بلکه جان استوارت ميل که اين فکر را از غاگوستف کنت به ارث برده بود، هر دو دقيقاً به صورتي که توصيف شد پيرو آن دو آموزه بودند. در روزگار باستان، افلاطون، و پيش از او هراکليتوس و هسيودوس، قائل به آنها بودند. به نظر مي رسد اين آموزه ها ريشه شرقي دارند. تصور يهود درباره قوم برگزيده - به معناي اينکه تاريخ طرحي دارد که طراح آن يهوه است -تصوري نوعاً تاريخگرايانه است. اين تصورات بيانگر يکي از کهن ترين روياهاي بشرند؛ روياي پيشگويي و اين انديشه که بدانيم آينده براي ما چه در چنته دارد، و با سازگار ساختن مشي خود با آن، از اين دانستن سود ببريم.

واقعيتي که اين انديشه ديرينه را پابرجا نگاه مي داشت، توفيق پيشگويي خورشيدگرفتگي ها و حرکات سيارات بود. بستگي نزديک آموزه تاريخگرايي با دانش اخترشناسي بوضوح در علم احکام نجوم2 نمايان است.

البته نکات تاريخي مذکور به اين مساله ربطي ندارند که آيا آموزه تاريخگرايانه وظيفه علوم اجتماعي قابل دفاع است يا نه. اين مساله به روش شناسي علوم اجتماعي تعلق مي گيرد.

 

5

آموزه تاريخگرايانه اي که مي گويد وظيفه علوم اجتماعي پيش بيني تحولات تاريخي است، به اعتقاد من، قابل دفاع نيست.

تصديق مي کنم که همه علوم نظري، علوم پيش بيني کننده اند. و باز تصديق دارم که علوم اجتماعي، علوم نظري اند. ولي آيا آنگونه که تاريخگرايان معتقدند، اين تصديقات مستلزم آن مي شود که وظيفه علوم اجتماعي پيشگويي تاريخي است؟ ظاهراً چنين به نظر مي رسد، ولي اين صورت ظاهر رخت برمي بندد وقتي فرق روشن بگذاريم ميان آنچه من آن را «پيش بيني علمي»3 مي خوانم و «پيشگويي هاي تاريخي بلاشرط»4. تاريخگرايي از گذاشتن اين فرق قاصر است.

پيش بيني هاي عادي در علوم، مشروطند، بدين معنا که مي گويند بعضي تغييرات (مثلاً دماي آب در کتري) همراه خواهند بود با تغييرات ديگر (مثلاً جوشيدن آب). به عنوان مثالي ساده در زمينه علوم اجتماعي، همان طور که فيزيکدان به ما مي گويد در بعضي شرايط فيزيکي ديگ بخار خواهد ترکيد، اقتصاددان نيز مي تواند به ما بگويد در برخي شرايط اجتماعي - مانند کمبود کالاها، کنترل قيمت ها و مثلاً نبود نظام تنبيهي - بازار سياه به وجود خواهد آمد.

پيش بيني هاي علمي بلاشرط را گاهي مي توان از پيش بيني هاي علمي مشروط به اضافه بعضي گزاره هاي تاريخي به دست آورد که مي گويند شرط هاي مورد بحث برآورده مي شوند. (بر پايه اين مقدمات مي توانيم به وسيله modus ponens غقياس استثناييف به پيش بيني بلاشرط برسيم.) اگر طبيبي تشخيص مخملک داده باشد، ممکن است به کمک پيش بيني هاي مشروط علم پزشکي، اقدام به اين پيش بيني بلاشرط کند که بيمار او مبتلا به نوعي کهير خواهد شد. ولي البته امکان دارد که کسي بدون هيچ يک از اين قبيل توجيهات در يکي از علوم نظري يا به عبارت ديگر، پيش بيني هاي علمي مشروط، پيشگويي هاي بلاشرط کند، مثلاً بر پايه خوابي که ديده است، و اتفاقاً پيشگويي هايش درست از آب درآيد. مدعاهاي من دوتاست. نخست، واقعيت اين است که تاريخگرا پيشگويي هاي تاريخي خويش را از پيش بيني هاي علمي مشروط به دست نمي آورد. دوم (که مدعاي نخست از آن لازم مي آيد) او ممکن نيست به چنين کاري موفق شود زيرا پيشگويي هاي درازمدت را از پيش بيني هاي علمي مشروط فقط به شرط صدق آنها در مورد نظام هاي کاملاً مجزا و ساکن و تکرارشونده مي توان به دست آورد. اينگونه نظام ها در طبيعت بسيار نادرند، و جامعه مدرن يقيناً يکي از آنها نيست.

اجازه دهيد اين نکته را کمي بيشتر بسط دهم. پيشگويي خورشيدگرفتگي ها، و در واقع همه پيشگويي هاي مبتني بر نظم فصول (که شايد کهن ترين قانون طبيعت باشد که آدمي به فهم آن کامياب شده)، تنها به اين دليل امکان مي پذيرد که منظومه شمسي ما نظامي ساکن و تکرارشونده است، و چنين است به علت اين امر تصادفي که به وسيله پهنه هاي عظيم فضاهاي تهي، از ساير منظومه هاي مکانيکي مجزا شده و بنابراين، نسبتاً از تاثيرات خارجي آزاد است. برخلاف عقيده عمومي، تحليل اين گونه نظام هاي تکرارشونده نوعاً کار علوم طبيعي نيست. نظام هاي تکرارشونده مواردي ويژه اند که پيش بيني علمي در آنها بخصوص چشمگير است - ولي همين و بس. گذشته از اين مورد بسيار استثنايي، يعني منظومه شمسي، نظام هاي تکرارشونده يا تناوبي خصوصاً در حوزه زيست شناسي به ما شناخته اند. چرخه حيات موجودات انداموار غارگانيسم هاف بخشي از زنجيره رويدادهاي زيستي است. اين زنجيره يا نيمه ساکن است يا بسيار آهسته تغيير مي کند. پيش بيني هاي علمي درباره چرخه حيات موجودات انداموار تا جايي امکان مي پذيرد که به تغييرات آهسته تکاملي کليت ببخشيم، يعني تا جايي که نظام زيستي مورد بحث را ساکن تلقي کنيم. بنابراين مثال هايي از اين قبيل را نمي توانيم مبنايي قرار دهيم براي اين ادعا که روش پيشگويي درازمدت را مي توان در مورد تاريخ بشر به کار بست. جامعه پيوسته در تغيير و تحول است، و تحول آن عمدتاً تکرارشونده نيست. درست است که تا جايي که تحول آن تکرارشونده باشد، مي توان بعضي پيشگويي ها کرد. في المثل، در شيوه ظهور اديان و مذاهب نوين يا جباريت هاي جديد، بدون شک گونه اي تکرار وجود دارد؛ و تاريخ پژوهان ممکن است ببينند که مي توانند به وسيله مقايسه آنها با موارد پيشين - يعني با بررسي شرايط ظهور آنها - تا حدي چنين تحولاتي را پيش بيني کنند. ولي اين نحوه کاربرد روش پيش بيني مشروط چندان کمکي به ما نمي کند زيرا چشمگيرترين جنبه هاي تحولات تاريخي غيرتکراري اند. شرايط تغيير مي کنند، و وضعيت هايي (مثلاً در نتيجه اکتشافات تازه علمي) به ظهور مي رسند بسيار متفاوت با هر چيزي که هرگز در گذشته روي داده بود. از اين رو توان ما براي پيشگويي خورشيدگرفتگي ها هيچ دليل معتبري نيست که بتوانيم انقلاب ها را نيز پيش بيني کنيم.

اين ملاحظات نه تنها در مورد تکامل آدمي، بلکه عموماً در مورد تکامل حيات نيز صدق مي کند. هيچ قانوني براي تکامل نيست، فقط اين واقعيت وجود دارد که گياهان و جانوران تغيير مي کنند يا به عبارت دقيق تر، تغيير کرده اند. تصور قانوني که جهت و خصلت تکامل را تعيين کند هم نوعاً يکي از اشتباهات قرن نوزدهم است.

 

6

برخي از پژوهندگان امروزي چون پي برده اند که علوم اجتماعي از پيشگويي تحولات تاريخي آينده ناتوانند، از عقل نااميد شده اند و از طرد آن غو تکيه بر شهود و ايمان و غريزه و احساسف در سياست دفاع مي کنند؛ و چون قدرت پيش بيني را با فايده عملي يکي مي پندارند، علوم اجتماعي را بي فايده مي دانند. يکي از اين طردکنندگان امروزي عقل که مي خواهد امکان پيش بيني تحولات تاريخي را تحليل کند، چنين مي نويسد؛ «همان عامل عدم يقين که مبتلا به علوم طبيعي است، در علوم اجتماعي نيز، منتها بيشتر، تاثير مي گذارد و به علت گسترش کمي، هم گريبانگير ساختار نظري است و هم فايده عملي.»5

ولي هنوز نااميدي از عقل لازم نيست. فقط کساني که ميان پيش بيني عادي و پيشگويي تاريخگرايانه فرق نمي گذارند - به عبارت ديگر فقط تاريخگرايان (و تاريخگرايان سرخورده) - ممکن است به اينگونه نتايج مستاصل کننده برسند. فايده عمده علوم فيزيکي پيشگويي خورشيدگرفتگي ها نيست، به همين وجه، فايده عملي علوم اجتماعي نيز به قدرت پيشگويي تحولات تاريخي يا سياسي بستگي ندارد. فقط يک تاريخگراي سرخورده، يعني يکي از کساني که وظيفه علوم اجتماعي را بر طبق آموزه تاريخگرايي از بديهيات مي داند، وقتي به ناتواني علوم اجتماعي از پيشگويي پي مي برد، دل به ياس مي سپرد و حتي ممکن است به جايي برسد که از عقل متنفر شود.

 

7

پس علوم اجتماعي چه وظيفه يي دارند و چگونه مي توانند مفيد واقع شوند؟

براي پاسخ گفتن به اين پرسش، نخست به اختصار به ذکر دو نظريه ناپخته درباره جامعه مي پردازم که بايد از پيش پا برداشته شوند پيش از آنکه به فهم نقش علوم اجتماعي کامياب شويم.

اول اين نظريه است که مي گويد علوم اجتماعي رفتار کليت هاي اجتماعي، مانند گروه ها، ملت ها، طبقات، جوامع و جز اينها را بررسي مي کنند. اين کليت هاي اجتماعي اشيايي تجربي تصور مي شوند که علوم اجتماعي آنها را بررسي مي کنند به همان شيوه که زيست شناسي جانوران يا گياهان را مورد بررسي قرار مي دهد. اين راي خام و ناپخته است و بايد رد شود. اصحاب اين نظر کاملاً از اين واقعيت غافلند که اين (به اصطلاح) کليت هاي اجتماعي عمدتاً در نظريه هاي اجتماعي مردم پسند به صورت فرض مطرحند و اشياي تجربي نيستند. درست است که بعضي اشياي تجربي وجود دارند مثلاً از قبيل جمعيتي که اينجا جمع شده اند، ولي حقيقت ندارد که نام هايي همچون «طبقه متوسط» بر اينگونه گروه هاي تجربي دلالت مي کنند. مدلول آنها قسمي شيء مثالي غايده آلف است که وجودش به مفروضات نظري بستگي دارد. پس به جاي ابراز اعتقاد به وجود تجربي کليت هاي اجتماعي که مي توان از آن به اسم جمع گرايي ناپخته6 ياد کرد، بايد خواست پديده هاي اجتماعي، از جمله کليت ها، بر پايه افراد و اعمال و مناسباتشان تحليل شود.

اما اين خواست به آساني ممکن است راي ناصواب دوم و مهمتري به دنبال بياورد که بايد از پيش پا برداشته شود و مي توان نام آن را نظريه اجتماعي توطئه7 گذارد. بر طبق اين نظر، هر چه در جامعه روي مي دهد - از جمله چيزهايي که مردم دوست ندارند مانند جنگ و بيکاري و فقر و کمبود- نتيجه نقشه هاي مستقيم بعضي افراد يا گروه هاي قدرتمند است. اين نظر بسيار شيوع دارد، هر چند شک ندارم که يکي از اقسام بدوي خرافات است. از تاريخگرايي قديم تر است (که حتي مي توان گفت يکي از متفرعات نظريه توطئه است) و به شکل امروزي نوعاً محصول دنيوي شدن خرافات مذهبي است. اعتقاد به ايزدان هومري که مسوول فراز و نشيب هاي جنگ ترويا بودند، رخت بربسته است. اما جاي ايزدان هومر را که بر فراز قله المپ مقام داشتند، اکنون پيران دانشمند صهيون يا انحصارگران يا سرمايه داران يا امپرياليست ها گرفته اند. در مقابل نظريه اجتماعي توطئه البته من بر اين قول نيستم که توطئه هرگز به وقوع نمي پيوندد. ولي دو چيز مي گويم. نخست، توطئه ها فراوان نيستند و خصلت زندگي اجتماعي را تغيير نمي دهند. به فرض هم که توطئه ها پايان بپذيرند، باز در اساس با همان مشکلاتي روبه رو خواهيم بود که هميشه در برابر ما بوده اند. دوم مي گويم توطئه ها به ندرت قرين توفيقند. نتايج به دست آمده قاعدتاً بسيار با آنچه منظور بوده تفاوت دارند. (در نظر بگيريد توطئه نازي ها را).

 

8

چرا نتايج محصول توطئه قاعدتاً با نتايجي که در نظر بوده بسيار تفاوت دارند؟ زيرا، با توطئه يا بي توطئه، اين همان چيزي است که معمولاً در زندگي اجتماعي اتفاق مي افتد. اين ملاحظه فرصتي به دست مي دهد براي صورت بندي وظيفه اصلي علوم اجتماعي نظري، که عبارت است از ريشه يابي انعکاس هاي اجتماعي غيرعمدي اعمال عمدي انسان. مثال ساده يي مي زنم. اگر کسي بخواهد در فلان ناحيه فوراً خانه يي بخرد با اطمينان مي توان فرض کرد که نمي خواهد قيمت خانه ها را در آن ناحيه در بازار بالا ببرد. ولي خود اين واقعيت که او به عنوان خريدار پا به بازار مي گذارد، گرايشي به بالا رفتن قيمت ها در بازار ايجاد خواهد کرد. نظير اين ملاحظات در مورد فروشنده نيز صادق است. يا براي اينکه از حوزه اي بسيار متفاوت مثال زده باشيم اگر کسي تصميم بگيرد که خود را بيمه عمر کند، احتمال ندارد قصد او تشويق ديگران به سرمايه گذاري در خريد سهام شرکت هاي بيمه باشد. اما کار او به اين امر خواهد انجاميد. پس اينجا آشکارا مي بينيم که همه پيامدهاي اعمال ما، پيامدهاي قصد شده يا عمدي نيستند؛ و بنابراين نظريه اجتماعي توطئه نمي تواند راست باشد زيرا به معناي قول به اين است که تمامي رويدادها، حتي آنها که به نظر نمي رسد کسي قصد ايجادشان را داشته است، نتايج قصد شده کارهاي اشخاص ذي نفع در آن نتايجند. در اين زمينه همچنين بايد يادآور شد که يکي از نخستين کساني که بر اهميت اين نتايج نامقصود يا قصد نشده از نظر علوم اجتماعي تاکيد داشت، خود کارل مارکس بود. او در اظهارات پخته تر خويش مي گويد که همه ما در دام نظام اجتماعي گرفتار شده ايم. سرمايه دار توطئه گري اهريمن صفت نيست؛ کسي است که اوضاع و احوال او را به زور مجبور مي سازد آنگونه عمل کند که مي کند، و مسووليت وي درباره وضعيت موجود بيش از پرولتر نيست.

اين نظر مارکس- شايد به دلايل تبليغاتي يا شايد به اين دليل که نزد مردم مفهوم نمي شد- اکنون رها شده و نظريه مارکسيستي عاميانه اي داير بر وجود توطئه عمدتاً جاي آن را گرفته است. اين امر به منزله افت يا سقوط است- سقوط از مارکس به گوبلس.8 با اينهمه، روشن است کساني که معتقدند مي دانند چگونه در دنيا بهشت بسازند، نمي توانند از اتخاذ نظريه توطئه خودداري کنند. يگانه علت اينکه به ايجاد آن بهشت کامياب نشده اند، نيات خباثت آميز شيطاني است که در وجود جهنم نفع مسلم دارد.

 

9

اين نظر که وظيفه علوم نظري کشف پيامدهاي قصد نشده اعمال ما است، علوم مزبور را به علوم طبيعي آزمايشي بسيار نزديک مي کند. اين تشبيه را نمي توان در اينجا بيش از اين بسط داد، ولي مي توان ملاحظه کرد که آن هر دو ما را به سوي صورت بندي قواعدي عملي در تکنولوژي سوق مي دهند که نشان مي دهند قادر به چه کارهايي نيستيم.قانون دوم ترموديناميک را مي توان در قالب اين هشدار تکنولوژيک بيان کرد که «نمي توانيد ماشيني بسازيد که صد درصد بازده داشته باشد.» شبيه اين قاعده در علوم اجتماعي از اين قرار خواهد بود که «نمي توانيد بدون افزايش بهره وري، درآمد واقعي جمعيت شاغل را بالا ببريد.» مثال فرضيه اي نويد بخش در اين حوزه که عموماً پذيرفته نيست- يا، به عبارت ديگر، مساله اي هنوز معلق- چنين است؛ «نمي توانيد بدون تورم، سياست اشتغال کامل داشته باشيد.» اين مثال ها ممکن است نشان دهند علوم اجتماعي از چه جهت اهميت عملي دارند. البته به ما امکان پيشگويي هاي تاريخي نمي دهند، اما احياناً تصوري از اين امر به ما مي دهند که در حوزه سياست چه مي توان و چه نمي توان کرد.

ديديم که آموزه تاريخگرايي قابل دفاع نيست، ولي اين نبايد ما را به ترک ايمان به علم يا عقل برساند، زيرا، بعکس، باعث روشن بيني بيشتر نسبت به نقش علم در زندگي اجتماعي مي شود که گرچه نقشي محدود است، اما کمک مي کند که حتي پيامدهاي دورتر کارهاي ممکن را بهتر بفهميم يا، به عبارت ديگر، در انتخاب اعمالمان خردمندتر باشيم.

 

10

حذف آموزه تاريخگرايي، مارکسيسم را تا جايي که ادعاهاي عملي آن مطرح باشد، يکسره نابود مي کند. اما هنوز مدعيات فني تر يا سياسي تر مارکسيسم نابود نمي شود داير بر اينکه فقط انقلاب اجتماعي، يعني درآوردن نظام اجتماعي به شکلي کاملاً نو، قادر به ايجاد شرايط اجتماعي درخور زندگي آدمي است. من اينجا وارد بحث درباره هدف هاي بشردوستانه مارکسيسم نخواهم شد. بسياري چيزها در آن هدف ها وجود دارد که مي بينم براي من پذيرفتني است. به عقيده من، آنچه به مارکس و بسياري از پيروانش الهام مي بخشيد و سرچشمه الهام اغلب ماست، اميد به کاهش بينوايي و خشونت و افزايش آزادي است.

ولي اعتقاد راسخ دارم که اين هدف ها با روش هاي انقلابي تحقق پذير نيستند بلکه بعکس، روش هاي انقلابي فقط اوضاع را بدتر خواهند کرد، يعني به رنج هاي غيرضروري خواهند افزود، به خشونت بيشتر و بيشتر منجر خواهد شد، و لزوماً آزادي را نابود خواهند کرد.

اين موضوع روشن تر مي شود وقتي توجه کنيم که انقلاب هميشه چارچوب نهادي و سنتي جامعه را نابود مي کند و همراه با آن، ناگزير همان مجموعه ارزش هايي را به خطر مي افکند که براي تحقق آنها برپا شده بود. در واقع هر مجموعه اي از ارزش ها تنها تا جايي ممکن است از معنا و اهميت اجتماعي برخوردار شود که سنتي اجتماعي براي پشتيباني از آنها وجود داشته باشد. اين حکم در مورد هدف هاي انقلاب نيز مانند ساير ارزش هاي يکسان صادق است.

ولي اگر شروع کنيد به انقلابي کردن جامعه و ريشه کني سنت هاي آن، نمي توانيد اين جريان را اگر خواستيد يا هرگاه خواستيد پايان دهيد. در انقلاب، همه چيزها، از جمله هدف هاي انقلابيون خيرخواه، زير سوال مي روند. اين هدف ها برخاسته از جامعه و ضرورتاً جزيي از آنند- اما جامعه اي که انقلاب آن را نابود مي کند.

بعضي از افراد مي گويند اشکالي در اين کار نمي بينند، و بالاترين آرزويشان پاک کردن کامل بوم و ايجاد يک «لوح پاک و سفيد» اجتماعي و از سر گرفتن همه چيز با ترسيم يک نظام اجتماعي يکسره نوين است. ولي چنين کساني نبايد متعجب شوند اگر ببينند که با نابودي سنت، تمدن نيز همراه آن رخت برمي بندد. آنان خواهند ديد که بشر به وضعي برگشته است که آدم و حوا از آن شروع کردند، يا- به بياني کمتر متاثر از کتاب مقدس- به وضع حيوانات رجعت کرده است. آنگاه از انقلابگران پيشرو کاري به جز اين ساخته نخواهد بود که جريان آهسته تکامل آدمي را باز از سر بگيرند (و شايد پس از چند هزار سال دوباره به دوره سرمايه داري ديگري برسند، و سپس به انقلاب همه گير ديگري، و در پي آن، باز رجعت به حيوانات و همين طور الي آخر تا ابد). به عبارت ديگر، هيچ دليلي در دنيا نيست که جامعه اي که مجموعه ارزش هاي سنتي آن نابود شده است، به خودي خود جامعه اي بهتر شود- مگر به معجزات سياسي9 معتقد باشيد، يا اميد ببنديد که به محض دفع توطئه سرمايه داران شيطان صفت، جامعه طبيعتاً خوب و زيبا خواهد شد.

البته مارکسيست ها به چنين چيزي اذعان نخواهند کرد. اما نظر مارکسيستي- يعني عقيده به اينکه انقلاب اجتماعي به پيدايش جهان بهتري خواهد انجاميد- فقط با پذيرفتن فرض هاي تاريخگرايانه مارکسيسم قابل درک است. اگر بر پايه پيشگويي تاريخي معتقد باشيد که نتيجه انقلاب اجتماعي جبراً چه خواهد بود و اگر علم داشته باشيد که آن نتيجه جامع هر چيزي است که به آن اميد بسته ايد، در آن صورت- ولي فقط در آن صورت- مي توانيد انقلاب را با همه رنج ها و محنت هاي بي حساب آن وسيله يي براي رسيدن به هدف خوشبختي هاي بي حساب بدانيد. اما همين که آموزه تاريخگرايي را حذف کنيد، نظريه انقلاب يکسره غيرقابل دفاع خواهد شد.

اين عقيده که وظيفه انقلاب رهانيدن ما از شر توطئه سرمايه داري و پايان دادن به مخالفت با اصلاحات اجتماعي است، هر قدر هم طرفداران پرشمار داشته باشد و حتي اگر عجالتاً فرض را بر وجود چنين توطئه يي بگذاريم، غيرقابل دفاع است. انقلاب اربابان جديدي را جانشين اربابان قديم خواهد کرد و کيست که تضمين کند نوآمدگان بهتر از پيشينيان خواهند بود؟ در نظريه انقلاب مهم ترين جنبه حيات اجتماعي ناديده گرفته مي شود، بدين معنا که آنچه به آن نيازمنديم، بيش از آنکه انسان هاي خوب باشد، نهادهاي خوب است. قدرت ممکن است حتي بهترين انسان ها را فاسد کند؛ اما نهادهايي که امکان دهند مردم تحت حکومت تا حدي بر حاکمان کنترل موثر داشته باشند، حاکمان بد را مجبور به اقداماتي خواهند کرد که به عقيده مردم تحت حکومت به نفعشان است. به تعبير ديگر ما هم مي خواهيم حکمرانان خوب داشته باشيم، ولي تجربه تاريخي نشان مي دهد که محتمل نيست به چنين آرزويي برسيم. به اين جهت است که طراحي نهادهايي که نگذارند حتي حکمرانان بد آسيب بيش از حد برسانند، داراي چنين اهميتي است. نهادهاي حکومتي بيش از دو نوع نيستند؛ آنها که براي تغيير حکومت بدون خونريزي پيش بيني لازم را مي کنند، و آنها که نمي کنند. ولي اگر حکومت بدون خونريزي تغييرپذير نباشد، در اکثر موارد به هيچ وجه قابل تغيير نيست. لازم نيست بر سر واژه ها و درباره مسائل کاذبي از قبيل معناي حقيقي يا ذاتي لفظ «دموکراسي» نزاع کنيم. مي توانيد هر اسمي را که دلتان خواست برگزينيد و به آن دو نوع حکومت بگذاريد. من شخصاً ترجيح مي دهم حکومتي را که بدون خونريزي قابل تغيير است «دموکراسي» بنامم، و ديگري را «جباريت». ولي چنانکه گفتم، نزاع بر سر الفاظ نيست، بلکه مطلب به فرقي مهم ميان دو نوع نهاد مربوط مي شود.

به مارکسيست ها آموخته اند که در چارچوب طبقات بينديشند، نه نهادها. اما نه طبقات هرگز حکومت مي کنند، نه ملت ها. حکمرانان هميشه اشخاصي معين اند. و صرف نظر از اينکه در گذشته به چه طبقه يي متعلق بوده اند، به محض اينکه به حکومت برسند، به طبقه حاکم تعلق دارند.

مارکسيست ها اين روزها در چارچوب نهادها نمي انديشند؛ ايمان شان در گرو بعضي شخصيت هاست، يا شايد در گرو اينکه بعضي اشخاص روزگاري پرولتر بوده اند- که اين خود حاصل اعتقاد آنان به اهميت فائقه طبقات و وفاداري هاي طبقاتي است. خردگرايان، بعکس، بيشتر به تکيه بر نهادها به منظور کنترل آدميان گرايش دارند. تفاوت عمده در همين است.

 

11

اما حکمرانان بايد چه کنند؟ برخلاف اکثر تاريخگرايان، من معتقدم اين سوال نه تنها به هيچ وجه بيهوده نيست، بلکه بايد درباره آن بحث کنيم. در دموکراسي، حکمرانان به دليل خطر برکناري مجبورند مطابق آنچه افکار عمومي مي خواهد، عمل کنند. اما افکار عمومي چيزي است که همه کسان، بويژه فيلسوفان، مي توانند آن را تحت تاثير قرار دهند. در دموکراسي ها، انديشه هاي فيلسوفان غالباً در تحولات آينده- البته با مقدار زيادي تاخير زماني- تاثير گذاشته است. سياست اجتماعي بريتانيا اکنون همان سياست بنتم و جان استوارت ميل است که ميل آن را چنين خلاصه کرده است؛ «تامين اشتغال کامل با دستمزدهاي بالا براي کل جمعيت زحمتکش.»10

به اعتقاد من، فيلسوفان بايد با توجه به تجربه پنجاه سال اخير، همچنان به بحث درباره هدف هاي صحيح سياست اجتماعي ادامه دهند. به جاي محدود کردن خويش به بحث درباره «ماهيت» اخلاق يا خير اعلا و جز اينها، بايد درباره مسائل اخلاقي و سياسي بنيادي و دشوار محصول اين واقعيت بينديشند که؛ بدون اصل برابري در پيشگاه قانون، آزادي سياسي امکان پذير نيست؛ و چون آزادي مطلق از محالات است، بايد ما نيز همنوا با کانت، در عوض خواستار برابري در زمينه آنگونه محدوديت هاي آزادي شويم که به طور اجتناب ناپذير از زندگي اجتماعي نتيجه مي شوند؛ و، از سوي ديگر، بدانيم که مطالبه برابري، به ويژه به مفهوم برابري اقتصادي، گرچه در نفس خويش بسيار مطلوب است، اما امکان دارد آزادي را تهديد کند.

به همين وجه، فيلسوفان بايد درباره اين واقعيت بحث کنند که اصل بيشترين خوشي و خوشبختي غبراي بيشترين عدهف در آموزه فايده نگري، به آساني مي تواند بهانه به دست ديکتاتوري هاي مصلح دهد؛ و در خصوص اين پيشنهاد11 به بحث بپردازند که جاي آن اصل را به اين اصل کم توقع تر و واقع بينانه تر بدهيم که پيکار با بدبختي و بينوايي بايد هدف پذيرفته شده سياست اجتماعي باشد و افزايش خوشي و خوشبختي عمدتاً به ابتکار خصوصي افراد واگذار شود.

 

* اين نوشته متن سخنراني کارل پوپر در جلسه عمومي دهمين کنگره بين المللي فلسفه در 1948 در آمستردام است.

Karl Popper, Prediction and Prophecy in the Social Sciences, in Patrick Gardiner(ed.) Thearies of Histary (Glencoe, Illinois: The Free press, 1959), pp.276-285.

 

پي نوشت ها:

1- Historicism

2-astrology

3- scientific prediction

4- Unconditional historical prophecies

5- Hans Morgenthau, Scientific Man and Power Politics, London, 1947, p.122

چنان که در بند بعد نشان خواهم داد، عقل ستيزي مورگنتاو را بايد نتيجه سرخوردگي او به عنوان يکي از تاريخ گرايان دانست که هيچ گونه مذهب عقلي به استثناي مذهبي عقلي تاريخ گرايانه نزد وي متصور نمي شود.

6- Naive collectivism

7- Conspiracy theory of society

Joseph Goebbels -8 ـ 1945ـ1897 از ياران نزديک هيتلر و وزير تبليغات و ارشاد آلمان که در پايان جنگ خودکشي کرد. (مترجم)

9- political miraclasاين تعبير از يوليوس کرافت (Julius Kraft) است.

10- رجوع کنيد به زندگينامه خودنوشت وي؛ J.S.Mill, Autobiography, 1873, p.105   کسي که توجه مرا به اين قسمت جلب کرد پروفسور ف.آ.فون هايک بود.

11- اصطلاح «پيشنهاد» (proposal) را در اينجا به همان مفهوم فني به کار مي برم که پروفسور ل.ج.راسل مدافع آن است. ر.ک. به مقاله او؛

L.J.Russell, زPropositions and Proposalsز, in the Proc. Of the Tenth Intern. Congress of Philosophy, Amsterdan 1948

 

برگرفته از سايت «ليبرالايران»:

http://www.iranliberal.com/Naghd+andisheh/Poper_Azadi.htm

 

بازگشت به خانه

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد:

(توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد)

تنها اظهار نظرهائی که نکتهء تازه ای را به بحث بيافزايند

در پايان مقالات ذکر خواهد شد

 

نام شما:

اگر مايل به دريافت پاسخ هستيد آدرس ای - ميل خود را ذکر کنيد:

پيام شما:

بازگشت به خانه

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630