روزبه كریمی
در قرن بیستم، «كاپیتال» را به نام چهكسی سكه زدهاند؟ به نام خود ماركس؟ به نام لنین؟ به نام مائو؟ اصلاً مهمتر و چرا كه نه: بهنام انگلس؟ واقعا خیال میكنید، قرن حماسی و تراژیك بیستم، اجازه داد كه سرمایه، تنها با نام و تصویر كارل ماركس تداعی شود؟ زنده بودن انگلس چند سالی پس از مرگ ماركس، تكملهها و شرح و تفسیرهای او بر كارهای ماركس (در مقام نزدیكترین رفیقاش)، انقلاب اكتبر بلشویكها یا انقلاب سرخ كمونیستهای چینی، هربار، عظیمترین مطالعه صورتبندی سرمایهداری، يعنی کتاب «سرمایه»، را در معرض پرتو تازهای میگذارد. نه از این بابت یا بدینمعنا كه انگلس، لنینیستها یا مائوئیستهای خبیث، «سرمایه» را به راه دلخواهشان انداختند: «به روح و خواست قلبی ماركس خیانت كردند»، بلكه از آن رو كه هر بار «عصر ما» همه ما را، تحت افق جدیدی معنا میبخشد.
یكبار، بنا به تحلیل «حسن مرتضوی» روح جبرباور و پوزیتویست زمانه انگلس، او را همچون مفسر اعظم ماركس، به این طریق راند كه تحلیل تاریخی و اقتصادی ماركس را زیر سایه این روح جبری درك كند. لنین برآمده روح سركش و انقلابی عصری بود كه در آن، «پرولتاریا»، بهاستناد حرفهای ماركس، میخواست و باید، «متحد شود» و انقلاب كند، چون از قرار «چیزی از دست نمیداد جز زنجیرهایاش».
مائو، فراز موجی بود كه
از جهان سوم برخاست تا زنگارهای عقبماندگی و وابستگی را به استعانت ماركس بزداید.
سرمایه ماركس و كل تحلیل اقتصادسیاسی او از صورتبندی سرمایهداری تنها به این دلیل
از نو واجد اهمیت نمیشود كه مثلا برای روزهایی چون امروز، جهانیشدن تجارت، و به
ضربوزور آن، «دودشدن و به هوا رفتن»مرزها را وعده داده بود. جهانیشدن پای او را
از این حیث وسط میكشد كه هستند عدهای كه در پیكارند با تبعیضات و ستمهای
جهانیشدن سرمایه، و هنوز همچون سلاحی نظری میتوانند و باید در پیكر «سرمایه»
ماركس بدمند و تناقضهای تاریخی آن را به رخ كشند؛ همچنانكه لیبرالیسم مد روز نیز
میكوشد، ماركس همچون «شاعر چیزها» یا «توصیهكننده به ضرورت طی مسیر آزادسازی برای
هر جامعهای» را تبلیغ كند. مسوول نبردی است كه در جریان است. سرمایه ماركس نوشته
شده است و اینك جزئی از میراث مكتوب بشری است. این كتاب آنجا، جایی در «گذشته»،
همچون اتفاقی «سابقبراین» است. و هربار به فراخور اقتضای نبردهای در جریان «حال»
میشود. سرمایه در میهن ما با نام مترجماناش نیز گره خورده است: زمانی ایرج
اسكندری و اینك حسن مرتضوی. هر عصری زبان خودش، ترجمه خودش را میخواهد. چندانكه
در هر عصری، پیكارهایی خاص در جریان است. حسن مرتضوی، مترجم سرمایه عصر ماست. قرار
نیست، عصر ما به او این ماموریت تاریخی را داده باشد، یا نهایتا او را تایید كند.
او خودش این تضمین را پیشاپیش داده است كه مترجم عصر ماست. او پیشتر اثبات كرده كه
«جرات دارد و میتواند» ماركس را خوب ترجمه میكند. ترجمهاش از «دستنوشتههای
اقتصادی-فلسفی1844»، با آنهمه پیچیدگی و البته از نظر دور افتادن، حق مطلب را ادا
كرده بود. آنچه در پی میآید گفتوگویی است با مرتضوی كه نمیدانم دقیقا بگویم
درباره كتاب «سرمایه» است، درباره تفسیر آن، یا ترجمه جدید مرتضوی. به هر روی (تا
نظر خود مرتضوی چه باشد و نظر خواننده). پاسخهای مرتضوی به این پرسشها خواندنی
است و دقیق.
میدانیم كه ترجمه این كتاب را از 5 ، 6سال پیش شروع كردید و میدانیم كه بهشكلی
این پرسش را در مقدمهتان بر این ترجمه، پاسخ دادهاید، ولی بازهم و بهصورت
مفصلتری اگر میشود توضیح دهید چرا این كتاب را برای ترجمه انتخاب كردید، در حالی
كه هم ترجمه دیگری از آن وجود دارد و هم بنابر تبلیغات مدروز ما «دیگر از عصر
كلاسیكهایی چون «سرمایه» گذشتهایم». اصولا انتخابهای شما و نیز حاصل
كارهایتان، بیهیچ استثنایی از دقت و وسواس شما حكایت میكند، این امر را هم
اصولا میتوان به تعهد تئوریك و طبعا تسلطتان بر متن انتخابیتان مربوط دانست، حال
با این پیشینه بگذارید چند مسوول از دل درگیریهای مرتبط با سرمایه ماركس را پیش
بكشیم، مسلما شما در این زمینه بینظر نیستید..
بهنظر من ترجمهنكردن آثاری مانند «سرمایه» كه چكیده دانش بشری در حوزه معینی
است بیشتر باید موجب دغدغهخاطر شود تا ترجمهكردن این آثار. ترجمه چندین و
چندباره این آثار نه تنها ایرادی ندارد بلكه نشانه غنای فرهنگی جامعهای است كه
این ترجمهها انجام میشود. من خودم دستكم 4 ترجمه مختلف از همین «سرمایه» به
زبان انگلیسی و 3 ترجمه به زبان فرانسه دیدهام و گمان نمیكنم در این جوامع با
این مسوول اینگونه برخورد شود كه وجود ترجمهای از قبل، مانعی برای ترجمه بعدی
است. تمام نكته این است كه آیا هر ترجمه جدید نكات بیشتر و تازهتری را در اختیار
خوانندگان قرار میدهد و به آنان اجازه میدهد كه در چشماندازی فراختر، بصیرت خود
را نسبت به آن اثر گسترده سازند یا خیر. من هم زمانی كه ترجمه «سرمایه» را شروع
كردم با این اندیشه بود كه گمان میكردم توانایی و امكانات آن را دارم كه از این
برجستهترین اثر كلاسیك ماركسیستی، ترجمهای دقیقتر و روشنگرانهتر از ترجمه قبلی
آن ارائه بدهم. همانطور كه در مقدمه ترجمهام از «سرمایه» اشاره كردهام سالهای
زیادی از ترجمه اسكندری میگذرد. نگاهی كوتاه به آن كتاب بیتردید خواننده را به
این نتیجه میرساند كه زبان فارسی كنونی تفاوت فاحشی با زبان زمانه اسكندری دارد.
رشد فناوری و عرصههای مختلف علمی سبب شد تا در این سالهای طولانی واژههای
تازهای ساخته شود و رویكرد عمومی به ترجمه از بسیاری جهات تغییر كند. از نظر من
مترجم كه «سرمایه» را یكی از فلسفیترین كتابهای ماركس میدانم، تاكید بر این وجه
از رویكرد ماركس اهمیت داشت و بنابراین تا جایی كه میتوانستم زبان فلسفی متناسب با
این رویكرد را انتخاب كردم. این نگاه كسی است كه دوره طولانی از مجادلات مختلف
درباره این كتاب را خوانده و به نوعی این زمانه را با وجود خود بهگونهای تجربه
كرده است كه حاصلاش این ترجمه كنونی میشود. حتما هم برای اسكندری نیز اینطور
بوده است؛ همانطور كه خود او از ترجمه نخستین «سرمایه» مینویسد ارانی مشوق او
برای ترجمه آن بود. كافی است لحظهای چشمانمان را برهم گذاریم و فضای آن دوران را
در ذهن خود تجسم كنیم: جامعهای سنتی و در روند گذار به مدرنیسم از طریق دیكتاتوری
رضاخانی، روشنفكرانی كه در تلاش خود برای شناساندن ماركسیسم به جامعهای ایرانی سر
از پا نمیشناختند و تجربه پیشین آنها از ماركسیسم بسیار محدود بود. ماحصل كار
با شرایط آن روز تطبیق داشت. وسواسهای كنونی ما در این دوران بهشدت انتقادی است؛
هم نسبت به خود عمل ترجمه انتقادی است و هم به اثری كه ترجمه میشود و تمامی اینها
مقتضای تجربهای است كه نسل من از سر گذرانده است.
علاوه بر همه اینها، ترجمه جدید سرمایه با اتكا به ترجمه فرانسه آن كه ماركس
ویرایش كرده بود و مطالب بسیار جدیدی را به آن افزوده بود، صورت گرفته كه در ترجمه
اسكندری یافت نمیشود. بنابراین میتوان گفت كه ترجمه من كاملتر از ترجمه
اسكندری است چرا كه آخرین تجدیدنظرهای ماركس را دربرگرفته است كه بسیارمهم است:
نگاه ماركس دیالكتیكیتر و كمتر جبرگرایانه است. در مقدمه كتاب و مقالهای كه برای
توضیح این تفاوتها ترجمه كردهام، به موارد متعددی از این تفاوتها بین ترجمه
فرانسه و متن اصلی اشاره كردهام و تكرار آن را در اینجا نیازی نمیبینم.
نمیدانم دقیقا معنای «دیگر از عصر كلاسیكهایی چون «سرمایه» گذشتهایم» چیست. اگر
منظور این است كه ما میتوانیم بدون تكیه بر بنیادهای اندیشه و فرهنگ بشری در سطح
جهان به عرصههای جدید و نوظهوری جست بزنیم، بهشدت در توانایی ذهنیمان اغراق شده
است. گمان نمیكنم هرگز در زندگی بشر زمانی فرا برسد كه از خواندن آثار كلاسیك
یونان باستان بینیاز شویم. گمان نمیكنم روزی برسد كه بشر بدون كندوكاو در آثار
كلاسیك شكسپیر، گوته، دیكنز و تولستوی توان نگریستن به خود را داشته باشد، چه رسد
به «سرمایه» ماركس كه رمانِ بلند و نفسگیر رشد صورتبندی سرمایهداری است كه با
وجود تمام تغییرات «پسامدرنی» آن، هنوز هم عصاره و شیره جانش به استخراج ارزش
اضافی از زحمتكشان جهان وابسته است. چگونه میتوان بنیادهای جوامع طبقاتی كنونی و
سیاستهای جهانی سرمایهداری را بدون خواندن اثری درك كرد كه ساز و كارهای
تعیینكننده آن را نشان میدهد؟ بهنظر من زمانی اثری مانند «سرمایه» به موزه
تاریخی آثار بشری سپرده خواهد شد كه افق جامعه كنونی در راستای جامعهای نباشد كه
ماركس شالوده آن را در «سرمایه» ترسیم كرده بود. اینجاست كه گمان میكنم منظور از
این جمله كه «دیگر از عصر كلاسیكهایی چون «سرمایه» گذشتهایم» در واقع این باشد كه
جامعه كنونی دیگر جامعه طبقاتی سرمایهداری به مفهوم ماركسی كلمه نیست. در اینجا
مخالفت با ترجمه جدید «سرمایه» بعد طبقاتی مییابد و از حیطه مخالفت فرهنگی یا
علمی خارج میشود.
پشتوانه فلسفی ماركس در سرمایه چیست، آیا میتوان ماركس را ماركس ساختارگرایی دانست
كه آلتوسر در نظر دارد. و بهنظرتان این پشتوانه فلسفی، برای منتقدان كنونی
سرمایهداری چه آموزههایی دارد؟ گروهی از منتقدان ماركسیسم قرن بیستمی و اصطلاحا
آنچه سوسیالیسم واقعا موجود خوانده میشد، همواره نكته میگیرند كه انگلس در
بهبیراههكشاندن ِ میراث «سرمایه» نقش برجستهای داشته است، آیا جبرگرایی پر رنگ
ِ انگلس در زمینه فلسفی «سرمایه» نیز موثر افتاده است؟
پاسخ به این پرسش به این بستگی دارد كه «سرمایه» را چه نوع كتابی بدانیم. مثلا اگر
«سرمایه» را كتابی اقتصادی بدانیم كه صرفا به تشریح صورتبندی اقتصادی معینی
پرداخته است در این صورت نمیتوان برای «سرمایه» یك پشتوانه فلسفی قائل بود. بنا به
این دیدگاه ماركس دانشمندی است كه تنها با بررسی ساختار سرمایهداری قصد شكافتن
موضوع موردنظر را دارد. تقریبا تمام تلاش آلتوسر در كتاب خود با عنوان «قرائت
سرمایه» ارائه چنین تصویری از «سرمایه» است. بیجهت نیست كه معتقد است «لاسزدن»
ماركس با سبك و سیاق هگلی سبب شده است كه پاره اول و به ویژه فصل اول، نامفهوم،
گنگ و مبهم به نظر رسد. تازه از پاره دوم است كه ماركس سازوكار «سرمایه» را آشكار
میسازد. اما مشكل بزرگ این است كه هرگز نمیتوان بافت در همپیچیده فلسفی و
اقتصادی را در متنی مانند «سرمایه» از هم جدا كرد. در واقع فصل اول بنیاد و نقطه
عزیمت حركت تحلیلی ماركس است. این حركت تحلیلی فقط از «نمود» و «دادهها» آغاز
نمیكند بلكه همانند یك فیلسوف «نمود» را میشكافد و به درون نفوذ میكند و از این
طریق قانون حاكم بر پدیده را روشن میكند. پیشگفتار ماركس بر ویراست دوم آلمان،
آنجا كه نقلقول مفصلی از اقتصاددانی روسی در توضیح روش كارش میآورد، آشكارا نشان
میدهد كه تكیهگاه ماركس چیزی جز روش دیالكتیكی نیست و از نظر من تردیدی نیست كه
دیالكتیك هگلی كه از نظر ماركس سرآمد هر نوع دیالكتیكی بود در این موشكافی همچون
رشته راهنمایی عمل كرده است. نویسندگان برجسته و متفكران مهمی روند «حركت اندیشه
در منطق هگل» را با نگاه ماركس به «حركت كالا در نظام سرمایهداری» مقایسه
كردهاند. در این نگاه به نظام سرمایهداری هدف فقط توصیف سرمایهداری در حالت
ایستا نیست؛ هدف كشف قانون تغییر و تكامل آنهاست و این چیزی است كه بهطور مشخص نقد
ماركسی را از نقدهای دیگر از سرمایهداری متفاوت میكند. ماركس از منظر سوسیالیسم
به نقد سرمایهداری میپردازد وگرنه همانند بسیاری از مخالفان سرمایهداری در درز و
تركهای موجود در نظام سرمایهداری گرفتار میماند و سرنوشتی مشابه با همه
سوسیالیستها و دموكراتهایی مییافت كه سرانجام به توافق و سازش با سرمایهداری
رسیدند. افق دید ماركس از تحلیل نظام سرمایهداری، چگونگی تغییر آن به سوسیالیسم
بود. گرهخوردن واقعیت امروزی با واقعیت فردایی كه اصطلاحا آرمانش مینامیم. این
آموزه بزرگترین و ارزشمندترین میراث «سرمایه» برای مخالفان كنونی سرمایهداری است.
شكی نیست كه ماركس، سرمایهداری با رخساره قرن نوزدهمی در جامعه اروپای غربی را
بررسی میكرد. اما در همین چارچوب، تكوین سرمایهداری اروپای غربی و زایش سوسیالیسم
به اشكال مختلف مدنظر ماركس بود. اما حتی زمانی كه چارچوب جغرافیایی و گستره
تاریخی كشور مورد بحث به روسیهای انتقال مییابد كه هنوز سرمایهداری بر آن مسلط
نشده است، تمامی تلاش بررسی این موضوع است كه آیا امكان گذار از كمونهای روستایی
روسیه به سوسیالیسم وجود دارد یا نه.
نقش انگلس در تكوین ماركسیسم پساماركس یكی از مهمترین كارهایی است كه بهنظر
میرسد به اندازهكافی كندوكاو نشده است. كوششهایی شده و حداقل ما از آن دیدگاه
سادهانگارانه كه ماركس و انگلس را دوقلوی سیامی میدانست، فاصله گرفتیم. دستكم
میدانیم كه در مسائل مهم، دیدگاههای ایندو یكی نبوده است و این را هم میدانیم
كه انگلس برخلاف ماركس گرایش به نظامسازی بیشتری داشته است كه دقیقا با گرایش
پوزیتیویستی و داروینیستی حاكم بر بینالملل دوم انطباق داشته است كه از ماركسیسم
بهعنوان یك علم یاد و تلاش میكند برخلاف نظر ماركس، ماركسیسم را به یك آموزه
جهانشمول فلسفی ـ تاریخی تبدیل كند. اما در ضمن گذاشتن تاكید بر این جنبه و مشكلات
را بر سر انگلس خرابكردن، افتادن از آن سوی بام است. مشكل نظامسازی خاص انگلس
نبود، بلكه در عصری كه پوزیتیویسم و علمگرایی بر ذهن تمامی اندیشمندان برجسته
كموبیش سایه انداخته بود (حتی بر خود ماركس هرچند بهدرجاتی كمتر)، چنین تعبیری
از انگلس بهعنوان عامل گمراهی! مسئلهانگیز است. من نكتهای را در اینجا میخواهم
باز كنم كه كمی به فهم این گرایش جبرگرایی كمك میكند و آن را در بستر مشخصی
میگذارد. پس از انتشار «سرمایه» در سال 1867 این كتاب در محافل روشنفكری روسیه
بهشدت سروصدا كرد، بهنحوی كه نخستین ترجمه روسی آن بسیار قبل از ترجمه انگلیسی
آن انتشار یافت. در آن سالها، مسئلهای بهشدت ذهن سوسیالیستهای
روسی(پوپولیستهای نارودنیك) را اشغال كرده بود كه آیا با توجه به وجود كمونهای
اشتراكی زراعی در روستاهای روسیه، امكان گذار به سوسیالیسم، بدون طیكردن مرحله
سرمایهداری، وجود دارد یا نه. بستر بحث مشخص است اما در همین بستر، كتاب «سرمایه»
بهعنوان معیاری مورد استفاده قرار میگیرد كه بنا به آن جمعی معتقد بودند ماركس در
این كتاب از طرحی جهانشمول برای همه جوامع (سرمایهداری و غیرسرمایهداری) سخن
گفته و در نتیجه راهی برای فرار از سرمایهداری وجود ندارد (و بهعبارتی حتی باید
خوشحال بود كه سرمایهداری در حال فرارسیدن و مسلطشدن است چراكه مطابق با الگوی
سرمایهداری غربی، طبقهكارگری قدرتمند با آگاهی سوسیالیستی و سندیكاهای كارگری
بهوجود میآید و ....) و جمعی دیگر معتقد بودند كه «سرمایه» توصیف و تبیین تكامل
یك صورتبندی معین در بخشی از جهان است. این بحث با ماركس در میان گذاشته شد و پاسخ
ماركس قاطعانه با استناد به ترجمه فرانسوی «سرمایه»، این بود كه «اجتنابناپذیری
تاریخی» تكامل سرمایهداری فقط به كشورهای اروپای غربی محدود بوده است. من این
بحثها را در كتابی به نام «ماركس متاخر و راه روسیه» كاملا باز كردهام كه
امیدوارم به زودی انتشار یابد اما مسوول این است كه با وجود تاكید ماركس، باز هم
جبرگرایی حرف اول را میزند. در واقع حتی فردی مانند انگلس نمیتوانست در مقابل
خوشبینی مفرطی كه نتیجه جبرگرایی و غایتگرایی در بینالملل دوم بود، تلاش زیادی
در جهت مخالف داشته باشد، بگذریم كه به دلایل زیادی گرایش انگلس در جهت همین
جبرگرایی بوده است.
در ارتباط با سوال شما كه آیا جبرگرایی پررنگ انگلس در زمینه فلسفی «سرمایه» نقشی
داشته است، نباید نحوه نفوذ و رشد «سرمایه» را در دورانی كه به بینالملل دوم
انجامید، نادیده بگیریم. در واقع ما پس از اضمحلال مكتب هگلی و تجزیه آن به
هگلیهای راست و چپ، با افول این اندیشه در فضای فكری آلمان روبهرو هستیم. در واقع
«سرمایه» و ــ «لاس زدن» ماركس با «شیوه بیان خاص» هگل ــ نوعی تجدیدحیات اندیشه
هگلی شمرده میشود. پس از آن هگل و اندیشه او برای سالهای طولانی بهفراموشی
سپرده شود و فضای فرهنگی آلمان در اختیار شوپنهاور، دورینگ، واگنر و نیچه قرار
میگیرد؛ بهنوعی انجماد دانشگاهی و روحیه پوزیتیویستی اواخر سده نوزدهم موجب شده
بود كه هگل و جریان اندیشه دیالكتیكی تا مدتهای طولانی (نزدیك به 40 سال) به
محاق برود و تنها شكست سوسیالدموكراسی آلمان بهعنوان ستون بینالملل موجب شد كه
در ماركسیسم رسمی شكافی جدی رخ دهد و از دل آن ماركسیسم كارل كرش، لوكاچ و گرامشی
كه مشخصا ماركسیسم هگلی است پابهمیدان گذارد كه البته بحث آن به اینجا مربوط
نیست. بنابراین بهسادگی میتوان تشخیص داد كه سنتی كه خود را تحت لوای میراث
«سرمایه» به عنوان ماركسیسم علمی مطرح كرد و در سراسر جهان ماركسیسم رسمی شناخته
میشد، تنها ناشی از انگلس نبوده است. گسست و جدایی از میراث هگلیسم و گرایش شدید
رهبران سوسیالیسم در اواخر سده نوزدهم به داروینیسم اجتماعی و پوزیتیویسم عاملی بس
تعیینكننده بودهاست. بههرحال تقریبا تمامی ماركسیستهای پساماركس در
بیراههكشاندن اندیشه آیینشكن و نوجویانه ماركس نقش داشتهاند و علت آن را باید
جداگانه مورد بررسی قرار داد.
عدهای بر این نظرند كه ماركس جوان(ماركس ِ دستنوشتههای 1844، مثلا و بهخصوص) با
آن ماركس سالخورده و باتجربه سرمایه متفاوت است. جالب است كه هردوی این آثار عمیق
ماركس را شما ترجمه كردهاید، ماركس اقتصادگرای سرمایه با اومانیست جوان
دستنوشتهها فاصله معرفتی و مبنایی دارد، اما عدهای اتفاقا با بهرهگیری
سویههایی اقتصادی ماركس میگویند ماركس اتفاقا نظرات آغازینش را در نقد جامعه
بورژوایی و شیوه تولید سرمایهداری، بهشكلی عمیقتر در «سرمایه» ادامه داده است.
اولا بهنظرتان آیا هنوز محملی برای بررسی و تحقیق حول این گسست نظری وجود دارد،
آیا اصلا شما اعتقاد به چنین گسستی را معتبر میدانید؟
من در جاهای مختلفی به این موضوع پرداختهام و گمان میكنم رشته واحدی ماركس
دستنوشتهها را به ماركس بالیده «سرمایه» متصل میكند. چیزی كه بهنظرم مهم است
این است كه ما هم با تداوم اندیشه روبهروییم و هم با گسست آن در مقاطع مختلف.
تاكید بر تداوم یا گسست در واقع دو كانون مختلف توجه را مورد تاكید قرار میدهد نه
آنكه بهلحاظ معرفتی با دو انسان مجزا روبهرو باشیم. در هر دوره با انبوهی سوالات
تكراری و در عین حال جدید روبهرو هستیم كه سطح تحقیق را ضمن ایجاد پیوند با گذشته،
یكگام و گاهی چندگام بالا میبرد. یك نمونه: مسئله جوامع غیرسرمایهداری از زمان
مانیفست (1848) مطرح و در مقاطع مختلفی خود را نشان میدهد؛ در بحث درباره هند،
چین و.... در هریك از این بحثها ما با تداوم اندیشهای واحد روبهرو هستیم اما در
هر مورد گامی به جلو نهاده میشود. این برخورد در مورد روسیه به اوج خود میرسد تا
آنجا كه بسیاری از نویسندگان برجسته، واپسین دهه زندگی ماركس را نوعی گسست از
ماركس «سرمایه» میدانند چراكه ماركس در این دهه بر جوامع غیرسرمایهداری متمركز
میشود و راههای دیگری را برای دستیابی به سوسیالیسم میجوید. اما آیا این گسستی
است بین ماركس علمی «سرمایه» و ماركسی كه اكنون به راهحلهای «ملی» رسیده؟ بهنظر
من، نه. ماركس همواره به این اعتقاد داست كه فرآیند تحول جامعه نیروهای جدید و
شوروشوقهای تازهای را عرضه میكند. در مقطع پس از انتشار «سرمایه» ما با رشد
سوسیالیستها در یكی از مستبدترین جوامع اروپایی یعنی روسیه تزاری روبهرو هستیم.
در اینجا ماركس تنها به تكرار انتزاعی فرمولهای «سرمایه» اكتفا نمیكند بلكه
میكوشد به راههای جدیدی بیندیشد.
اهمیت این گسست و تداوم نگرش در ماركس برای مخالفان كنونی سرمایهداری تا آن حد
بوده كه در جستوجوی یافتن متحدان و دوستان طبیعی دیگری بهجز طبقه كارگر شهری
برای نیروهای انقلابی هستند؛ تلاش مبارزان مكزیكی برای كشاندن دهقانان جنگلهای
دورافتاده به مبارزهای دموكراتیك و انقلابی علیه حكومتی پدرسالار، فعالیت
انقلابیون در روستاهای دورافتاده و سنتا اشتراكیخواه بولیوی و ایجاد اتحادیههای
بزرگ دهقانی، كار برجسته دانشجویان و دانشآموزان انقلابی برزیل برای گسترش فرهنگ
چندقومیتی و چندصدایی با این هدف كه انبوه قبایل غیرسفیدپوست به مبارزه برای
دموكراسی و نان بپیوندند، شركت و حضور زنان آزادیخواه در مناطق «وحشی» هندوستان-
آنجا كه انسانها تنها بهمدد مدفوع حیوانات خویش سوخت خود را تامین میكنند- و
تجربه ایجاد اتحادیههای زنان در فقیرترین مناطق این شبهقاره و هزاران هزار مورد
دیگر نشانه آن است كه ما پیوسته با نیروهای جدید و شور و شوقهای تازهای روبهرو
هستیم كه سیلوار به صحنه مبارزه هجوم میآورند.
جناب آقای مرتضوی، بهعنوان كسی كه از جوانب مختلف تواناییتان در ترجمه به اثبات
رسیده است، در آخر اگر صلاح میدانید، نظرتان را راجع به ترجمههای پیشین «سرمایه»
بفرمایید. هرچند كه در مقدمهتان بر «سرمایه» مایل نبودید كه به تفاوتهای كاملا
عیان كارتان با ترجمههای قبلی اشارهای كنید. چه تفسیری از سابقه و وضع كنونی
ترجمه ماركس در ایران دارید؟ نظر شما چیست كه گروهی معتقدند ترجمه اثری چندسویه و
كلاسیك چون «سرمایه» یا دیگر آثار ماركس اصولا به تبحر فلسفی، اقتصادی، تاریخی یا
جامعهشناختی نیاز دارد و بدون دقتهایی از ایندست، تنها متنی خام به دست خواهد
آمد كه ممكن است از قضا كژفهمیهای تازهای را دامن زند. آیا تنها این
شتابزدگیهای سیاسی ترجمه سالهای پیش از انقلاب بود كه از سطح آن ترجمهها و
جذابیتشان نسبت به ترجمههای ِ ماركس در این سالها كاسته شد یا اصولا
تواناییهای ترجمه فارسی رشد كرده است؟... شاید شما نظری كاملا متفاوت داشته
باشید.
اولا از حسن نظرتان ممنونام و تعریفتان را یكجور لطف نسبت به خودم میدانم. ایرج
اسكندری فضل تقدم به مترجمان بعدی «سرمایه» را دارد و تسلط و «شجاعت» او برای ترجمه
این متن دشوار راه را برای مترجمان بعدی گشود. مثل هر پدیده دیگر، ما به نسل
گذشته بهشدت وامدار هستیم و امكان نداشت رشدی را كه معتقدم در این سالهای طولانی
كردیم، بدون كار و تلاش آنان حاصل شود. همانطور كه قبلا هم گفتم كاستیهای
اسكندری، بخشی ناشی از شرایط معین زمانه او بوده است و بخشی ناشی از دیدگاهی
«ایدئولوژیك» حاكم در آن دوره. شخصا معتقدم بررسی و مقایسه این دو ترجمه برعهده
منتقدان و خوانندگان است و نه مترجم. این را از سر فروتنی نمیگویم چون اگر گمان
میكردم كه نمیتوان ترجمه بهتر و كاملتری از «سرمایه» ارائه كرد، تن به این كار
طاقتفرسا نمیدادم. اما بررسی و انتقاد از كار خودم، دیگر از آن من نیست. این
ترجمه دیگر از من جدا شده و در اختیار خوانندگانی قرار میگیرد كه حتما با ترجمه
اسكندری آشنا هستند و طبعا بررسی نقادانه آنها هم بهنفع من و هم بهنفع «سرمایه»
ماركس است.
بدون تردید ترجمه گروهی آثار كلاسیك از هر سنتی بهمراتب مفیدتر و علمیتر است. شكی
نیست. اما كمی منصفانه بررسی كنیم. من با رویی گشاده علاقهمند بودم افرادی داوطلب
همكاری با من برای ترجمه «سرمایه» شوند. در محافلی كه میشناختم این موضوع را به
هزارویك شكل مطرح كردم، اما دریغ از پاسخی مثبت. بنابراین مجبور شدم كه بخشهای
مختلف ترجمه «سرمایه» و كارهای مختلف آن را بهصورت مقطعی با افراد متفاوتی پیش
ببرم؛ یعنی شرایط به هیچوجه اجازه نمیداد كه یك گروه از ابتدا تا انتها برای
ترجمه آن وقت بگذارند. از طرف دیگر كدام ناشر خصوصی حاضر است 5تا6 سال هزینه یك
گروه چهارنفره را بدهد تا این كتاب انتشار یابد؟ نهتنها در مورد «سرمایه» بلكه در
مورد كمتر كتاب كلاسیكی دیدهام كه شرایط كار جمعی، چه از لحاظ مادی و چه از لحاظ
معنوی، مناسب باشد. شرایط ما را فقط با شرایط ترجمه فرانسه همین كتاب «سرمایه»
توسط گروهی متشكل از 20 تا30 نفر از برجستهترین فیلسوفان و اقتصاددانان فرانسه
به سرپرستی هانری لوفور مقایسه كنید.
من پاسخ قسمت دوم سوالتان را پیشتر در مقدمه خودم به «سرمایه» دادهام. شخصا
معتقدم هم خواننده ما سختگیر و بسیار آگاهتر از گذشته شده و هم مترجمان ما در
عرصههای مختلف اصول علمی كارشان را بهتر از گذشته رعایت میكنند. همین روشنساختن
مراجع ترجمه موجب میشود كه تعهد مترجم به كار خودش بسیار افزون شود؛ چیزیكه
بهندرت در گذشته شاهدش بودیم. اكنون خوانندگان ما، هم از این مباحث آگاهترند و هم
خودشان با یكی دو زبان خارجی آشنا هستند و هم در صورتی كه مطلبی را از متن
ترجمهشده نفهمند با یك رجوع ساده به متن اصلی موضوع را برای خود روشن میكنند.
دسترسی به اینترنت موجب شده كه بهراحتی به متون كلاسیك و تفسیرهای آن دسترسی
یابند، بنابراین مترجمان هم طبعا به همین دلایل احاطهشان بر مطلب بیشتر شده است.
عناوین انتشار یافته از موضوعات علوم انسانی بهخوبی تفاوت چشمگیر ما را با كل
منطقه خاورمیانه روشن میكند. از طرف دیگر، تلاش چشمگیر محققان و پژوهشگران و
نویسندگان و مترجمان ما برای ارتقای زبان فارسی، رشد چشمگیری به واژهیابی و
واژهسازی داده است؛ مترجمان گذشته در حسرت داشتن كتاب مرجعی در زمینه اقتصاد
میسوختند. خوشبختانه ما با چند منبع بزرگ روبهرو هستیم. اما ذكر این نكات مثبت
مسلما بهمعنای نادیدهگرفتن ضعفها نیست. رشد عظیم ترجمه در سالهای اخیر در
عرصههای مختلف با یك كمبود بزرگ روبهروست؛ نقد ترجمه. ما، مترجمان، بهواقع هیچ
اطلاعی نظاممند از تاثیر كارهایمان در سطح جامعه نداریم. مجلههای تخصصی نقد
ترجمه (كه در واقع یكیادو مجله هستند)، پاسخگوی این حجم عظیم نیست. بسیاری از
رسالهها و كتابهای برجستهای كه در سالهای اخیر بههمت مترجمان انتشار یافت، با
هیچ بازخوردی روبهرو نشد؛ نه مثبت نه منفی. دوست عزیزی ضمن تحقیق در مورد مقالاتی
كه در نقد ترجمه گروندریسه ماركس نوشته شد، به من گفت دریغ از یك مقاله كه از
نویسندگان داخل كشور چاپ شده باشد و گمان میكنم این فقط سرنوشت ترجمههای ماركس
نیست بلكه بیشتر كتابهای كلاسیك برجسته در حوزههای مختلف با این بیاعتنایی
روبهرو هستند. این بیاعتنایی دو پیامد بسیار مهم دارد؛ از یك سو اگر مترجم در
كارش خطا كرده باشد و نقد نشود، بیتردید این خطا بازتولید میشود و سرانجام به
تضعیف بنیادهای فكری او و جامعهاش میانجامد. دوم اینكه هیچ جریان فكری از دل این
آثار كلاسیك بیرون نمیآید و آنگاه حتی درخشانترین ترجمهها نیز به بوتهای گل
میمانند كه بهطور اتفاقی در شورهزاری رشد كرده و بعد از مدتی از بین میروند.
متاسفانه كار ترجمه و تالیف در وضعیت كنونی با این تضاد روبهرو است. ما به نقد،
همچون هوای تازه نیاز داریم.
برگرفته از سايت «کارگزاران»:
http://kargozaaran.com/ShowNews.php?8528
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) تنها اظهار نظرهائی که نکتهء تازه ای را به بحث بيافزايند در پايان مقالات ذکر خواهد شد |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |