تکثیر چه گواراهای ایرانی
قسمت دوم «گذشته ای که هنوز سپری نشده است»
حمید صدر(*)
بعد از این واقعه ماجرای انگشتر جواهر اهدایی از سوی سفارت ایران به انگشت رییس شبانهروزی، آقای المر، سوژه ی گفت و گو و خنده دانشجویان شد.
بعدها شنیدیم که سه نفری که مامور بسیج دانشجویان برای پیشواز از اعلیحضرت بودند، سرکردگی گروهی از شاهپرستان را به عهده داشتهاند که در ۱۲ ژانویه ۱۹۶۹ در پارک شهرداری وین با زنجیر و میلههای آهنی به جان دو تن از اعضای انجمن دانشجویی افتادند و آنها را به سختی مجروح کردهاند.
گفته میشد، شب همان روز همان باند، نعرهکشان به سالن تدریس شماره یک دانشگاه هجوم بردند، که در آن راجع به رفرم دانشگاه بحثی برگزار میشد، و همان جا نیز با میلههای آهنی به حاضرین افتاده و با زور دو تن از ایرانیان مخالف را به درون یک اتوبوس فولکس واگن انداختند و بههمراه بردند.
اعضای باند نعرهکش میبایستی خود را در امنیت کامل احساس کنند، چرا که وقتی چپهای اتریشی دست به تعقیب آدمربایان زدند، از ماشین پیاده شده و آنها را دوباره زیر کتک گرفتند. و تمامی این ماجرا در مقابل چشمان پلیس اتفاق میافتاد.
اصولاً ماموران امنیتی اتریش بهطور قاطع منکر فعالیت ساواک در این شهر میشدند و این در حالی بود که شمارهی ماشین ساواک توسط خود پلیس یادداشت شده بود.
بازداشت موقت (احتمال اخراج از اتریش)
دومین عاملی که در سیاسی شدن من نقش داشت، بازداشت چند روزهای بود برای انتقال به ایران.
خود انگیخته، بدون اینکه به عاقبت کار فکر کرده باشم، بیآن که پاسپورتم را اول ورقی زده باشم و نگاهی به اجازهی اقامتم در اتریش انداخته باشم (از اعتبار اقامتم دو سه روزی گذشته بود)، بیهوا روی رکاب قطاری پریدم که بهطرف آلمان میرفت.
اما این نیز که مامورین مرزی آلمان فدرال در شهر سالزبورگ، مرا به همکاران اتریشی خود تحویل بدهند و آنها نیز بیدرنگ مرا روانهی بازداشتگاه بکنند، مافوق همه تصورات من در مورد عواقب کار بود.
۹ روزی که در بازداشت بهسر بردم تا به ایران فرستاده شوم، از جهاتی خیلی آموزنده بود. اگر چه دلجویی نگهبانان اتریشی که هر روز صبح با کلماتی چون «یه کم تاب بیار. فردا، پاپا، مامان...» میخواستند مرا آرام کنند، از روی حسن نیت بود ولی نگرانی برادرم که نمیتوانست بفهمد که من در کدام زندان سالزبورگ گرفتارم، آن طرف قضیه قرار داشت.
شرم آن مرد عیالوار ترک که هر بار بعد از رفع حاجت در مقابل چشمان ده نفر زندانی دیگر در سلول مشترک (غیر از ما دو نفر بقیه اتریشی بودند) از خجالت به گریه میافتاد، از حافظهام هرگز پاک نمیشود.
موقع برگشتن به وین در تمام طول راه به چیز دیگری نمیتوانستم فکر کنم بهجز این تحقیر، و از عصبانیت بهخودم میپیچیدم. برایم قابل قبول نبود که بهخاطر یک چنین تخلف کوچکی، با آدم مثل یک جنایتکار رفتار کنند.
سرخوردگیام حد و مرز نداشت. پس اروپایی که میگفتتند قارهی حقوق بشر است نیز این چنین از آب درآمد! بیشتر از همه طعنه کارمندان سفارت ایران که بحمدالله مشکلاتی که در سالزبورگ برایم پیش آمده برطرف شده، این معنی را میداد که داریم هنوز در منطقه نفوذ اعلیحضرت همایونی نفس میکشیم.
با اینکه این دو تجربه کافی بود تا من حداقل بهطور حسی علیه «بالاییها» بشورم ، نمیخواستم بیدرنگ تسلیم فعالین انجمن دانشجویی بشوم که بهطور متناوب به «هینتر برول» فرستاده میشدند تا از نظر سیاسی روی ما «کار» بکنند.
تنها خشم درون نبود که مرا مستعد میکرد، بلکه این نگرانی نیز وجود داشت که از برادرم، سعید جدا شوم. او در این بین حسابی آکتیو شده بود و مصمم که تا آخر خط برود. امتناع ما از سوار شدن به اتوبوس سفارت برای رفتن به پیشواز از اعلیحضرت همایونی در فرودگاه «شووه شات» وین، ظاهراً چنان سرو صدایی کرده بود، که فراکسیونهای مختلف سازمان دانشجویی افرادشان را بهطور مرتب به «مودلینگ» میفرستادند تا بیایند و ما را قر بزنند.
هر یک تمایل داشت، این گروه پر دل و جرات را از آن خود کند. تصمیم نهایی ما ایرانیهای شبانهروزی نهایتاً این شد که بهطور یکپارچه به صف مصدقیها بپیوندیم.
سعید و چند تای دیگر خیلی زود «بسیج» شدند. من اما هنوز مردد بودم، چون زبان سربازگیران زبان من نبود. زبانی که بهکار میبردند، بیشتر یادآور زبانی بود که احتمالاً پدربزرگم که در انقلاب مشروطیت (۱۹۰۶) فعال بود، بهکار میبرد.
همچنین رفتار بسیجکنندگان خیلی بهنظرم غیرمدرن میآمد و متاثر از جماعت بازاری بود، که کوچکترین علاقهای به هنر، فیلم وادبیات مدرن و موسیقی از خود بروز نمیدادند. احساسم این بود که این افراد جسماً اینجا هستند، ولی کلههایشان در ایران است.
به درست بودن راه مصدق که سیاستمداری لیبرال و ملی بود (و با کودتای سیا در سال ۱۹۵۳ از نخست وزیری ساقط شد) بهطور حسی اعتقاد داشتم. برایم مسلم بود که رفتن بهطرف یک حکومت قانونی و استقرار یک دموکراسی تنها راه مطمئن برای آینده ایران است. ولی مطمئن نبودم که بتوان از خارج از کشور این راه را هموار کرد.
زمانیکه بالاخره بعد از دو سال اقامت در قرنطینهی فرهنگی به اسم
orstudienlehrgang
دوره
شبانهروزی را سپری کردیم و توانستیم به عنوان دانشجو در
دانشگاه وین ثبتنام کنیم، احساسم این بود که از طرف گروه دوستان کنار گذاشته
میشوم.
به این خاطر تلاش کردم تا به عنوان هوادار اینجا وآنجا خودی نشان بدهم. کم کم دایرهی روابطم گسترش یافت و با چند نفر اتریشی تماسی برقرار شد. در آن میان یک گروه تاتر و نیز خانوادهای اتریشی که بهمنظور غریبنوازی ما را در جشن کریسمس به منزل خود دعوت کردند، جای بهخصوصی دارند.
تا حدودی شگفتزده بودم که در میان اتریشیها نیز کسانی پیدا میشوند که خیلی رادیکالتر از ما به حکومت خود و اوضاع اجتماعی انتقاد میکنند. علامت مشخصه این اتریشیها داشتن موهای بلند، شلوار جین و یک زندگی غیر قراردادی بود.
آنها از طرف اتریشیهای دیگر بهعنوان هیپی و لات و لوت مورد تمسخر و استهزا (و گاهی ناسزا) قرار میگرفتند. اما جملگی جوان بودند و بسیار خونگرم. آنها این حس را در آدم بهوجود میآوردند که از زمره کسانی هستند که مشکلات و مسایل ما را درک میکنند.
این مساله که در بیرون از اتحادیه دانشجویی نیز دنیاهایی وجود دارد، که میتوان در آنها نفس کشید، باعث خوشوقتی بود. البته نه همه ایرانیان بلکه تعداد انگشتشماری نیز بودندد که مثل من بدنبال گرفتن تماس با آدمهایی در بیرون از محیط ایرانیان بودند.
سفر تجسسی در خیابانهای شهر که در اینجا و آنجا به دوستی و رابطهای با اتریشیها منجر میشد و نیز مشاهده و مطالعه زندگی آنها در آپارتمانهای اجارهای محقر برایم جذابیت زیادی داشت.
در این آپارتمانهای محقرانه که با چهار دیواریهای خود ما فرق چندانی نداشت، آدم با جوانانی آشنا میشد که قبل از هر چیز، هیچ واهمهای از مراوده با دیگران نداشتند. این دوران با منازل محقرانهای که ترکیبی از یک اتاق و یک کابین بود (توالت و شیر آب در این منازل در راهرو قرار داشتو از دوش و سوفاژ در آنها خبری نبود)، هنوز هم در ذهن من به عنوان خاطره ای خوش از آن دوران (ترانههای زمین، از گوستاو مالر) باقی مانده است.
آشپزخانه ی کوچک در راهرو در میهمانیها هیچوقت مورد استفاده قرار نمیگرفت. یک قرص نان سیاه روی تخته چوبی کذاشته بودند و کنار آن یک قالب کاسه چربی خوک با نمک و فلفل و همین.
نوشیدنی میمانان نیز از یک بطری دو لیتری شراب سفید یا سرخ تشکیل میشد که آن را در لیوانهای پلاستیکی می نوشیدند. وقتی شب دیروقت بود (و تراموایی در کار نبود) میشد، همانجا در اتاق هم کار، هم نشیمن و هم جای خوابیدن روی همان تشکی که روی زمین پهن بود، خوابید.
بهجای قفسههای کتاب امروزی، معمولاً کنار دیوارها چند جعبه میوه و سبزی را ردیف کرده بودند که کار کتابخانه را انجام میداد. در ضمن دیوار این منازل پر بود از آفیش و پلاکارد.
در آن زمان (در سالهای ۷۲ـ ۱۹۷۱) ساختمانهای وین هنوز مرمت نشده بود و آثار گلوله بر دیوارهای شهر آدم را بیاختیار به یاد جنگ میانداخت. اصولاً از همه چیز و همه جا بوی فقر به مشام میرسید. وقتی آدم بوی ذغال سنگ را در هوای زمستان و بدنهای نشسته را در اتوبوس استشمام میکرد، میدانست که - آهان- در این محله یا در این مجتمع نه از شوفاژ خبری هست و نه از حمام دوش.
WÖK
یا
«آشپزخانه عمومی شهر وین» نشانی بود برای صرف غذای گرم و مناسب. در ضمن
گرفتن سیگار و دادن آن رواج کامل داشت. میشد حتی آن را به صورت نخی از
سیگارفروشیها خرید. دنیای کابینهای کوچک و محقر در مجتمعهای اجارهای
سربازخانهوار چشمان مرا بهطرف تاریخی باز کرد که تا آن زمان برایم ناشناخته
بود:
تاریخ جنبش کارگری در شهروین.
مثلاً کوشش برای ایجاد محدودههای آفتابرو برای بچههای کارگران (حمام آفتاب)، یا ایجاد تعاونیهای برای منزل برای کارگران فقیر (برای مثال مجتمع عظیم کارل مارکس در محله «هایلیگه اشتات» هنوز هم که هنوز است مرا تحت تاثیر قرار میدهد) و غیره...
انسانهایی که چنین دنیای وسیعی را بهروی من گشودند، خود هر یک پدیدهای استثنایی محسوب میشدند. اگر چه این گروه هیچوقت خود مستقیماً به تاریخ چنین گذشتهای اشاره نمیکردند، ولی آن را بهصورت روزمره در زندگی خود بروز میدادند.
این طیف معجونی بود از هیپیها، از آنارشیستها، از اجتماع گریختهها و شورشگران علیه والدین و مدرسه.
آفیشهای روی دیوار اتاقهایشان این مقاومت ویران کننده را در همه جهات به بیننده القا میکرد. برای مثال محتوی پلاکاردها نشان میدادند که ساکن اتاق، در انحراف از نرمهای رفتار اجتماعی فعلاً درکجا قرار گرفته است.
ولی گاهی نیز آدم را به اشتباه میانداختند، چرا که گاهی یک چپ لیبرال، یک مبارز سابق جنبش مقاومت، یک عضو فرقهی بودیستها، یک فیمینست، یک «یوزو» (عضو جوانان حزب سوسیالیست)، یک کمونیست، یک آنارشیست صلحجو (زن یا مرد) میتوانست زیر عکس ویلهلم رایش، زیگموند فروید، کارل مارکس و یا «مارکس برادرز» نشسته باشد و تشخیص اینکه به کدام گرایش تمایل دارد، و اقعاً ساده نبود.
از جایی که موها تقریباً بلند بود و همه شلوار جین میپوشیدند و یا به کافههایی چون WUM WUM و نظیر آن آمد و رفت و آمد میکردند، یا تابستانها روی پلههای معبد تِه زئویس در باغ ملی مینشستند و رالینگ استون، پینک فلوید و یا باب دیلن میخواندند، در چشم من جملگی به گروه اتریشیهای خوب تعلق داشتند.
اینها، همان کسانی بودند که باعث میشدند، ما در جریان سفرهای تقریباً سالانهی شاهانه به شهر وین، زیاد لت وپار و و دستگیر نشویم. البته چنین همبستگی با ما در بسیاری از مواقع به بهای شکسته شدن دست وپا، خوردن لگد و شنیدن دشنام نیز تمام میشد که از این نظر ما از آنها بسیار سپاسگزار و ممنون بودیم.
مشکلی که داشتم این بود که در اوایل تاریخ اتریش برای من قابل درک نبود. منش آدمها و روحیهشان که اصلاً و ابداً. البته محدویت زبان مانع از این بود که اطلاعات سرشاری که از هر طرف بهسوی آدم جاری بود، جذب شود. غالباً فقط یک تابلوی سیاه را در مقابل خود رویت میکردم و علت این بود که در مورد این مملکت هیچ چیز نمیدانستم.
نیاز درونی به گفت وگو، تا شاید از این طریق بیشتر راجع به این کشور و مردمان آن سر در بیاورم، خیلی شدید بود. ولی چه در سر کلاس درس عمومی شیمی «آن اورگانیک»، جلسه بحث سیاسی (تیچ - این) و یا گپی دوستانه با یک دختر فقط و فقط بیست الی سی در صد از کلمات را میفهمیدم، باقی فقط حدس بود و گمان.
از این رو نقش «خانوادهی زاپاسی» (من کسانی را که آنوقتها از زمره چپها بحساب میآوردم، بهشکل خانواده و فامیل فرض میکردم) بسیار با اهمیت بود. منشا اعتماد غالباً پلاکاردهایی با تصاویر چه گوارا، رودی دوچکه، کوهن بندیت و یا ویتنام بود که به دیوار اتاقها چسبانده بودند.
هنگام ورود به منازلی از این دست، مطمئن بودم که ساکنان آن قابل اعتمادند. ترانههای «ولف بیرمان» و سخنرانیهای برونو کرایسکی درهای این جهان ناشناخته را بیشتر به روی من باز کرد.
شروع کردم به اینکه از طریق مطالعه مناقشات بین جریانهای مختلف مارکسیستی را بفهمم. «آسترومارکسیستها» (سوسیال دمکراتهای مارکسیست)، لنینیستها، مائویستها، استالینیستها و تروتسکیستها همه خود را مارکسیست میدانستند. اما بهخاطر تجربیات دردناک در گذشته جنبش کارگری، یکدیگر را دشمن تلقی میکردند.
متخصصی ازطرف جبههایهای شهر گراتس به وین فرستاده شد که بیاید و به ما اصول پایهای و تئوریک مارکسیسم و فلسفه تاریخ و اقتصاد آن را حالی کند. بروشور مقدماتی به قلم «ارنست ماندل» به عنوان درس ابتدایی راهگشای خوبی بود. چرا که رفقای آشنا در VSM و VSSTÖ(سازمان دانشآموزان و دانشجویان حزب سوسیالیست اتریش) نیز خیلی بیشتر از ما نمیدانستند.
بعدها، زمانی که کار جدال بر سر تاریخ جنبش کارگری بالا گرفت، مجبور شدم خود برای جواب به پرسشها دست به مطالعه بزنم. خواندم و خواندم ولی تاریخ جنبش کارگری را با شکستها و سرخوردگیها و یاسهایش، پایانی نبود.
رفرم یا اصلاحات در آن زمان واژهای منفی بود. رفقای اتریشی برای مثال با ضرورت رفرم و تغییر در سیستم آموزشی در دانشگاهها شروع میکردند و در مقدمه بحث به انقلاب جهانی و طراحی برای جامعهی بیطبقه بهعنوان تنها راه رهایی از همهی مشکلات میکشید.
برچیدن بساط دیکتاتورها (مثل مورد شاه ایران) در چنین بحثی همواره در «زیرنویس» آن هم در ته لیست ضرورتهای انقلابی قرار میگرفت. رفقای اطریشی مارا دلداری میدادند که نباید ناامید شویم، چرا که هر گامی به سمت انقلاب جهانی، هر چقدر هم کوچک قدمی است در جهت هدف نهایی.
بخش ایرانی «خانواده فرضی»، یعنی «انجمن دانشجویان ایرانی مقیم وین» که از چهار فراکسیون (مصدقیها، سوسیالیستهای راه سوم، حزب توده و مائویستها) تشکیل میشد، کم و بیش در گیر چنین جنگ و دعوا هایی بودند. و تنها چیزی که آنها را متحد میکرد، همانا دشمن مشترک، یعنی رژیم شاه بود.
جنگ مسلحانه
دو کتابچهی کوچک با عنوان «رد تئوری بقا» از امیر پرویز پویان، و «جنگ مسلحانه، هم استراتژی، هم تاکتیک» از مسعود احمدزاده، با یک ضربه جنبش کمابیش قانونی ما را رادیکالیزه کرد.
از آنجایی که تئوریسینهای هر دو کتابچه، در گذار از تئوری به پراتیک، از جان خود مایه گذاشته و در جنگی مسلحانه قربانی شده بودند، کسی را یارای آن نبود که در خدشهناپذیری تئوری آنها شک و تردیدی روا دارد.
فداییان خلق بهصورت اسطوره و آیندهی سیاسی هر دو، زاده شدند: این اتفاق برای فراکسیون ما در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج یک فاجعه و برای جنبش دموکراتیک مردم ایران در کل یک انحراف بود.
وقتی به آن روزها میاندیشم، میبینم در مرحله ی اول احساس گناه بود که نقشی تعیینکننده داشت. در مراحل بعد شجاعت و دلاوری چریکهایی مارا تحت تاثیر قرار میداد که جان خود را در مبارزه فدا کرده بودند.
در عرض چند سال جنبش در ایران، نه فقط صاحب یک، بلکه صاحب چندین و چند چهگوارای ایرانی شد. شهیدبازی و شهادتطلبی در آن دوران رواج زیادی نداشت. با قهرمان بازی افرادی که به نام خلق میکشتند و کشته میشدند، احساس میکردیم که ما نیز ویت کنگ، چریک آمریکای لاتین و یا یک انقلابی در اشل انقلاب جهانی هستیم. فراکسیون مصدقیها بر روی این موضع ماند و خود را به آرامی ولی با قاطعیت از جنبش دموکراتیک مردم ایران جدا کرد. ما در مجموع سرمست از شهادتطلبی و ایثار، مشکلات جامعهی مدنی را خوار میشمردیم و شکاف و انشقاق بین خود و چپهای اروپا را مرتب بیشتر میکردیم.
ما تمامی انتقادها و هشدارهای آنان را در مورد تروریسم، با این پندار و استدلال که چپهای اروپایی بیجربزهاند و شهامت ایثار جان خود را ندارند، به پشت گوش میانداختیم.
شاید از ایرانیان معدودی بودم که نسبت به موضوعات سیاسی مورد بحث اتریشیها کنجکاو بودند. برخلاف ما، چپهای اروپایی بیمهابا همه محدودیتهای جامعه سرمایهداری را به بحث میگذاشتند.
در همان زمانی که آنها راجع به این محدودیتها در زمینههای سکسوالیته، هنر، مصرف و دنیای کار بحث میکردند، در اتحادیه دانشجویی ما همه مشکلات جهان به بحث در مورد امپریالیسم، جنگ مسلحانه و به نقش رژیم شاه در خاورمیانه خلاصه شده بود. چرا، چون تمها و موضوعات آنها برای ما هنوز تابو بود.
تعداد زنستیزان و یهودیستیزان و نیز کسانی که به تبعیض مذهبی، قومی و تحقیر همجنسگرایی باور داشتند، در بین اعضای انجمن دانشجوئی به هیچ وجه اندک نبود. حتی بعد از سالها که از واقعه «تیچ – این» ُsös (دانشجویان سوسیالیست اتریش) میگذشت، از آن به عنوان یک ننگ و رسوایی نام میبردند.
قضیه از این قرار بود که در جریان یک نشست عمومی با موضوع «هنر وانقلاب» در سالن شماره یک ساختمان جدید (انستیتو)، نمایشی روی میز جلو صحنه اجرا شد که طی آن هنرمندان، برهنه در مقابل حضار، به استمنا و مسابقهی ادرار کردن پرداختند و در آخر نیز هنگام خواندن سرود ملی اتریش، یکی از آنها به رفع حاجت پرداخت. این موضوع مدتها برای تودهایها که دل پری از انتقاد چپهای جدی از حضور تانکهای ارتش سرخ در پراگ داشتند، سوژهای شد که چپ منتقد را زیر حمله بگیرند.
هیچوقت سیمای وحشتزدهی رفقای تودهای را، وقتی در بارهی قبح چنین برنامهای داد سخن میدادند، فراموش نمیکنم. البته واکنش ما مصدقیها نیز زیاد با آنها فرقی نداشت. اصولاً سکسوالیته، برای نیروهای مترقی و سیاسی جامعه ما همواره یک تابو بوده و هست.
به هر حال برای من تفاوت جامعهای که عصر روشنگری را پست سر گذاشته بود، با جامعهای که از مدارا و تایید آزادیهای فردی چیزی به گوشش نخورده بود، در همان زمان مشخص شد.
سازمانهای «آهنینی» که بعدها تحت تاثیر آموزههای لنین بهوجود آمدند، با گذشت زمان به جای تقلیل شکاف بین این دو نوع جامعه، آن را هر چه بیشتر تعمیق بخشیدند، زیرا که مطالبات حقوق بشری و دموکراسی برای چپهای ما در درون و بیرون از ایران فقط یک تاکتیک محسوب میشد.
شعف و هیجان اولیه چپهای لنینیست در طرفداری از خمینی و رادیکالیسم او در ضدامپریالیست بودن، بر چنین بینشی استوار بود.
ایدئولوژیک کردن مبارزه در فراکسیون جبهه ملی نیز دایماً گسترش مییافت. در آمیختن مارکسیسم ـ لنینیسم و جنگ مسلحانه به جای شکوفایی شخصیت و فردیت در انسانها، از این گروه نیز تودهای بیشکل و کله بتونی بهوجود آورد که برایشان فقط بهکار بردن خشونت و تفنگ مطرح بود.
خود را کنار کشیدم و تمام تمرکزم را روی ادامه تحصیل گذاشتم، اما گروه نمیخواست به این سادگیها دست از سرم بردارد. زمانیکه «چپ نو» در اتریش علیه سفر ریچارد نیکسون به سالزبورگ، تظاهرات اعتراضی و سیعی را در آن شهر سازمان میداد، چون به خاطر یک امتحان مهم مجبور بودم در وین بمانم و درس بخوانم، دچار احساس گناهی نابخشودنی شدم. معذالک از رفتن با بقیه به سالزبورگ خودداری کردم. ولی پس از برگزاری تظاهرات بایستی به آنها توضیح و پاسخ میدادم که چرا و به چه دلیل این امتحان برای من تا این اندازه اهمیت داشته است!
یک گناه دیگر: زمانی که برونو کرایسکی در انتخابات پارلمان پیروز شد، من همراه دیگران این پیروزی را جشن گرفتم. آن موقع برای من همینقدر که کسی بتواند بهطور آزاد و مستقیم حزبی را انتخاب کند، بهخودی خود یک رویداد وجدآور بود.
گذشته از این، برندهِ انتخابات حزبی بود سوسیالیستی و کسی که در راس آن قرار داشت، مردی بود یهودی که با اکثریت مطلق آرا این پیروزی را کسب کرده بود. در آن زمان تحت رژیم شاه، واژهی «سوسیالیسم» یک تابو بود و توصیفناپذیر نیز تظاهرات با شکوه اول ماه مه در خیابان رینگ، بعد از این انتخابات. آیا ما در ایران چیزی بیش از این میخواستیم؟
و بعد هم یک موضوع کلی: در آن زمان من همهی چپها را به عنوان چپ قبول داشتم، و جدلهای پایانناپذیر آنها را در طیف چپ فقط ناکار کردن «پرنسیپ رال ـ پلیتیک» (هانس یورگن کرل، متفکر حزب سوسیالیست) میدانستم.
یکی از وظایف من در اتحادیه دانشجویی در آن زمان، این بود انجمن دانشجویان ایرانی را در دعوت از تمام سازمانهای چپ در وین نمایندگی کنم و تلاش کنم که در قالب اعلامیه یا آکسیون مشترک از تحرکات اعتراضی ما مشترکاً پشتیبانی کنند.
به این خاطر مجاز نبودم به طور روشن سمپاتی خود را نسبت به یکی از این سازمانها نشان بدهم. شعارهایی روشن چون «هیتلر ـ فرانکو ـ شاه» و غیره برایم قابل قبولتر بود تا بحثهای بیانتهای مائوئیستها و تروتسکیستها با هم.
خواست قلبی من هم چنین چیزی نبود. من به هیچ وجه علاقهای به چنین جدلهایی نداشتم. مطالبات سیاسی من، از جمله اعتراض به نبود آزادیهای سیاسی در ایران، و طرح این پرسش بود که چگونه استقرار حکومت قانونی در کشور من میسر میشود.
با اینکه آن روزها در باب تاریخ انشعاب و انشقاق در بین چپهای اروپیی بسیار میخواندم، اما همهی آن، صرفاً از سر کنجکاوی بود.
(*)
حمید
صدر
از نویسندگان برجسته ایرانی در اتریش و از نامداران ادبیات آلمانی
زبان معاصر است. او این مطلب را دو سال پیش در مجموعه ای به زبان آلمانی به مناسبت
سالگرد می 68 منتشر کرده است:
Die Fantasie und die Macht 1968 und danach
این کتاب پس از دوماه از انتشار به چاپ دوم رسید و درسال 2006 موفق به دریافت جایزه کتاب سیاسی سال «برونو کرایسکی» گردید.
برای مطالعهء نوشتهء حمید صدر به زبان آلمانی می توانید به سایت او
مراجعه کنید:
http://www.hamidsadr.com
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) تنها اظهار نظرهائی که نکتهء تازه ای را به بحث بيافزايند در پايان مقالات ذکر خواهد شد |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |