گذشته ای که هنوز سپری نشده است (1)
حمید صدر(*)
دیروز؟
به همین صورتی است که عرض می کنم:
گذشته، در
مورد وجه خاص من، هنوز سپری نشده وبا وجود اینکه در این بین ابعاد دیگری بخود گرفته
همچنان حضور دارد.
و
اهداف آن موقع؟
اینطور میتوان گفت که امید من در آن موقع،
به اینکه بالاخره زمانی برخواهم گشت، هنوز از بین نرفته. و این امید که بالاخره یک
وقتی بدون ترس و دلهره، بلیطی خواهم خرید و سوار هواپیمائی خواهم شد که در فرودگاه
تهران به زمین بنشیند، اگر چه یک برنامه سیاسی نیست ولی یک قصد است. قصدی چهل ساله
که در این میان شکل و شمایل یک برنامه سیاسی را بخود گرفته است. از زمانی که من در
سن 22 سالگی به اینجا آمدم، به این خیال که بعد از پنج، شش سال؛ پس از خاتمه تحصیل،
به ایران برگردم، سالها گذشته است. از آن موقع تا بحال حتی یکبار هم به ایران نرفتم
و
این در حالی است که سال دیگر پا به شصت سالگی می گذارم.
در این سالها خیلی ها با سرنوشتی مشابه به اینجا آمدند، درسی خواندند، ابراز مخالفتی کردند و پس از تغییر وتحول سیاسی در کشورشان به مملکتشان برگشتند. یونانیهائی که علیه حکومت سرهنگان مبارزه می کردند، جزو اولین کسانی بودند که رفتند. دانشجویات ترک دومین گروهی بودند که راهی کشورشان شدند. اسپانیائی ها و پرتقالی ها قبل از شیلیلیائی ها برگشتند. چند نفری از آنها از کشور رها شده از دیکتاتوری نامه و کارت پستالی فرستادند و در حالیکه ما همچنان انتظار می کشیدیم، خیلی آرام به زندگی خود در وطن متحول شده سرو سامانی دادند. یک کاری دست و پا کردند، خانواده ای تشکیل دادند، صاحب بچه شدند و خانه ای ساختند. عده خیلی کمی از آنها همچنان به سیاست وفادار ماندند به پست و مقامی رسیند. منجمله دوستی از نامیبیا که بعد از کسب استقلال این کشور وزیر اطلاعات شد.
در این بین در کشور ما نیز انقلابی رخ داد. برخی در چشم بهم زدنی جبهه عوض کردند وبا تجاربی که در دوران اپوزیسیون بودن کسب کرده بودند، پول و مقام دست و پا کردند. خیلی ها هم برگشتند و با وجود فرصتهایی که داشتند پاکیزه ماندند. استاد دانشگاه، خبرنگار و ناشر و تکنوکرات شدند، یا حتی تاجرانی شدند با تجربیات سیاسی.
و
رفقای اروپائی؟
آنها مدت زیادی زندگی در مخالفت و مبارزه
را تاب نیاوردند و مارش طولانی خود را به درون موسسات و ادارات حتی قبل از اتمام
تحصیلات آغازکردند. بخش قابل توجهی از این رفقا، که پیشترها دوش به دوش ما علیه
"نوکران
و دست نشاندگان آمپریالیسم آمریکا" تظاهرات می کردند و شعار "زنده باد
همبستگی بین الملی" سر می دادند، بی سر وصدا جنبش را ترک کردند و مارش طولانی رفقا
به درون ادارات و موسسات خیلی به درازا کشید.
البته ما ایرانی ها هم چیزی
نمانده بود به هدفمان برسیم.
شور و شوق اولیه برای انقلابی که براه افتاده بود حتی درمقابل حکومت اسلامی خمینی نیز متوقف نشد (تنفر از رژیم شاه به چنین حدی رسیده بود). دوران شگفتی بود. دکتر سنجابی (یکی از رهبران سازمان ما) در مقام وزیر خارجه حکومت موقت انقلابی مهندس بازرگان (البته دوران وزارت وی بیشتر از سه ماه طول نکشید) با شرکت هواپیمایی لوفت هانزا زد و بندی کرده بود بر این منوال که هواپیماهای آن شرکت تنها زمانی می توانستند در ایران سوختگیری کنند که ایرانیان تبعیدی مقیم آلمان را بطور مجانی به ایران بیاورند.
آن موقع
منهم پاسپورتم را همیشه در جیب داشتم. در دیداری در شهر مونیخ به صرافت
افتادم که چرا من نبایستی سوار هواپیما بشوم. اما هجوم و ازدحام بقدری زیاد بود که
احساس کردم بد نیست کمی صبر کنم.
از عمر انقلاب بیست و شش روز نمی گذشت و از
بابت عطش خونریزی "انقلابیونش" و سبعیت آخوندها این شهرت را کسب کرده بود که قصد
دارد کار مخالفین را یکسره کند.
خبر سرکوب وحشیانه اولین تظاهرات زنان ایران در روز هشتم مارس (روز جهانی زن) مرا «شوکه» کرد. آیا برای این کار انقلاب کرده بودیم؟
بدین خاطر دیگر سوال این نبود که آیا موافق یا مخالف خمینی هستم، بلکه این بود، در کجا می خواهم این مخالفت را علنی کنم.
از رفتن به ایران سر باز زدم. چون که نمی دانستم چگونه می شود و می توان علیه خواست و اراده ی نود ونه در صد مردم بپا خواست. از بهمن ماه 1357 تا تیرماه 1358 باید بگویم که زهرترین دوران زندگیم را گذراندم. وسوسه برای رفتن به ایران بقدر کافی موجود بود: دعوت کانون نویسندگان، امکان همکاری با جبهه ی ملی، انتشار مجدد کتاب ها در موسسه انتشاراتی «امیرکبیر» و رفتن سر خاک مادرم.
اما تصمیم گرفتم در اینجا بمانم. چیزی طول نکشید که سرو کله اولین گروه «خوارج» که ابتدا با انقلاب و رهبر آن همنظر بودند، در خارج از کشور پیدا شد. بعضی ها هم بودند که هزینه اشتباهشان را در محاکمات سریع دادگاه های انقلاب با جان خود پرداختند.
بهر حال
خواب و خیالهای انقلابی و امیدهای واهی ناشی از آن بزودی به پایان رسید.
چند نفر معدودی که مثل من، تولد جمهوری اسلامی را یک واپسگرائی تاریخی قلمداد می
کردند، فاجعه ای مثل روی کار آمدن هیتلر در آلمان، که در اثر حمایت بخش عظیمی از
مردم آلمان ممکن شد، مهاجرت کردند و خود را برای یک دوره ی طولانی انزوا آماده
کردند. برای کسانی که فعالانه در این تغییر و تحول سهیم بودند، این انزوا به جهنمی
مبدل شد.
تردید بخود بخاطر نقش و سهمی که در این مسئولیت داشتند زمینه ساز
افسردگی در آنها گردید.
کجای کار
ما و کجای پندارهای ما اشتباه بود؟
پرسشی غم انگیز در دوره ای غم
انگیز.
وحال؟
با سه میلیون آواره ای که بیست و هفت سال است از خانه
و
کاشانه رانده شده اند و در خارج زندگی می کنند، با دهها هزاری که در زندان های
حکومت الله جان باخته اند، وبا شصت وپنج میلیون مردمی که در همه ی این سال های
اسارت در همه ی عرصه ها حتی یک آن روی آرامش و امنیت ندیده اند، ایران، از نظر آتیه
به تکه های مختلفی تقسیم شده است. کسانی که از قبل حکومت الله به رفاهی رسیده اند،
با اینکه می دانند این حکومت ماندگار نیست، می گویند: «اینجا همه چیز رو به راه
است، غرب باید اسلام و تنها دولت آن را در جهان به حال خودش بگذارد". گروهی دیگر از
مردم می پرسند: "بالاخره آمریکایی ها کی می آیند؟" و بقیه نیز می پرسند: "از چه
راهی می شود به سرعت از جائی ویزا گرفت؟"
به این
ترتیب می توان تصویر را به صورت زیر دقیقتر کرد:
رئیس جمهور
منتخب همچنان وجود هولوکاست را منکر می شود و مایل است کشور اسرائیل را از روی نقشه
جغرافیا پاک کند.
فراخوانی برای اعتماد نکردن
شرح حال روایت شده ای که از
منظرگاه اکنون بازسازی شده باشد به هیچ وجه کمتر از بقیه انواع روایات، مشکوک و
تردید برانگیز نیست. آنچه در این متن روایت می شود، طنینی از مشروعیت تراشی برای
زندگی راوی را در خود دارد. در نگاهی به پشت سر، دیگران و خود را بر صحنه ی نمایشی
ساده در یک تئاتر آژیتاتسیون می بینم که در آن گروهی دوره گرد با یک نمایشنامه خیلی
ساده به نقش زنی های سیاه ـ سفید خود در روی صحنه مشغول است و در این حال پاساژی از
"فراخوانی
جهت اعتماد نکردن"، بقلم ایلزه آیشینگر، که بنظر من باید آنرا با طلا
نوشت، به ذهنم خطور می کند:
"... به خویشتن خویش باید بد گمان باشیم. به خلوص نیتمان، به عمق تاملاتمان، به نیکوئی سرشت در کردارمان! باید به صداقت خود بدگمان باشیم، که آیا باز دروغی در کار نیست؟ آیا صدایمان از بی مهری و از بدون عشق بودن شیشه ای نشده؟ و عشقهایمان! آیا از اعتیاد بخود به عفونت دچار نشده؟ وافتخاراتمان! آیا از تکبر ترک بر نداشته است؟..."
وقتی سال
پیش (در نوامبر 2005) در جریان مراسم «روزهای اریش فرید»، در شهر وین
با پتر شنایدر ، نویسنده ی آلمانی روبرو شدم، خاطره نمایشگاه کتاب فرانکفورت در سال
1978
در من
زنده شد. پتر شنایدر آنوقت ها در جمع آوری امضا برای فراخوان کانون
نویسندگان جهت مطالبه ی آزادی نویسندگان در بند، بسیار کمک کرد.
آیا می دانسته
که یکی از زندانیان سیاسی در آن لیست، بعدها همان چهره ی معروف و مخوفی به نام
هاشمی رفسنجانی بود که ابتدا ریاست مجلس شورای اسلامی و سپس به مدت هشت سال ریاست
جمهوری اسلامی را بر عهده داشت؟ کسی که مسئولیت بسیاری از قتل های داخل و خارج
کشور، همچون قتل شاپور بختیار بر گردن اوست؟
نه، از کجا می توانست آن را بداند؟ گفت، گمان او بر این بود که ما آنرا می دانیم. و ما؟
برای ما نیز این آخوند یکی از آن هزارانی بود که علیه جنایات رژیم شاه مبارزه می کردند. آیا او نیز یکی از نویسندگانی بود که مثل ما به حق آزادی اندیشه و بیان مومن بودند؟
وقتی به خاطر می آورم که چگونه و به چه شیوه ای سعیدی سیرجانی (معلم ادبیات ما در کرج)، یکی از صادق ترین اعضای کانون نویسندگان در دوره ی ریاست جمهوری همین رفسنجانی تحت شکنجه به اعتراف در مقابل دوربین تلویزیون مجبور شد، وسپس با روشی هولناک در خانه ای امن به قتل رسید، از خشم به خود می پیچم. و: دیرور (14 آوریل 2006) هشتاد تن از نویسندگان کانون برای بار چهارم، در طول یک سال گذشته، مقابل خانه ای در یک خیابان منتظر ایستاده بودند تا بدانند که آیا دادگستری تهران اجازه خواهد داد که آنها مجمع عمومی کنون نویسندگان را در آنجا بر گزار کنند یا نه (آنهم 27 سال پس از خیزش پیروزمندانه علیه دیکتاتوری!).
هجوم این پرسش که ما تا چه مایه آن زمان خام و ابله بودیم، در طی چهار روز سیمپوزیوم رهایم نمی کرد. روز آخر، پس از مراسم اهدای جایزه اریش فرید در آکادمی تئاتر، تحت تاثیر خطابه ی درخشان کریستف رانسمایر، بطرف «یاک کارزونکه» که بخاطر کتاب کم حجم اش با عنوان "دست و پا" جایزه نصیب او شده بود، رفتم و تقاضا کردم کتاب را برایم امضا کند.
وقتی سر میز نشسته بودیم، بطرف من آمد، نشست وکتابچه را ورق زد تا شعر مناسب تقدیم نامه را برایم پیدا کند.
دیداری در حاشیه
با ادب باش، تعظیم کن
به جلاد دست بده
شاید که جلاد توباشد
سابقا شاید در آغوشت می کشید
ومی بوسیدت
و طلب مغفرت می کرد
(ولی این مال دوران قبل از انقلاب بود)
امروزه او در خاموشی
انجام وظیفه می کند
و شاید بعدها
(البته اگر دادگاهی از او بپرسد)
خواهد گفت معذور بوده ومامور
باری مودب باش
تعظیم کن
و با قاتل ات دست بده
«کار زونکه» از میان همه شعرهای این دفتر شعر بالا را تقدیم کرد و بجای تقدیم نامه نوشت: به یاد دوم ژوِئن 1976
دوم
ژوئن 1967
تاریخی است با عواقب عاطفی و حسی، هم برای ما
ایرانی ها و هم برای چپ های نسل 68 آلمان. با مطرح شدن این تاریخ همواره این موضوع
یادآوری می شود که در روز 2 ژوین 1967 «بنو اونه زورگ» توسط گلوله های پلیس آلمان
بقتل رسید. نام او به عنوان یک قربانی آلمانی برای رهایی مردم ایران از حکومت
استبدادی در تاریخ این کشور ثبت شد و نیز به عنوان نمادی از همبستگی بین الملی چپ
ها در آلمان. هر دو گروه (ایرانی ها و آلمانی های چپ) از این پس به یک مجمع
هم-سرنوشت تبدیل شدند که تا سال 1979 برقرار ماند. اولین خواست آین جمع این شد که
نباید تحت هیچ شرایطی به ممنوع شدن تظاهرات از سوی پلیس گردن بگذارند و بایستی
هراتفاقی هم که می افتد درست مثل تظاهرات علیه شاه در برلن به هر قیمتی شده در
«کورفورستندام» به راهپیمایی بپردازند.
وقتی که در خیابان های پاریس قرار شده بود «فانتزی» را بر اریکه ی قدرت بنشانند و از طرف دانشجویان تحولات و دگرگونیهای رادیکال مطالبه می شد، من در سیستان و بلوچستان دوره نظام وظیفه را می گذراندم و بی آنکه خبری از آنچه که در برلین و پاریس می گذشت ،داشته باشم، در خلوت کویر، نخستین رمان خود را می نوشتم: کتابی در باب بیست وچهار ساعت از زندگی یک دیپلمه که نمی خواست بجای پدر بازنشسته اش کارمند اداره او شود ولی بالاخره تسلیم می شود. مفهوم سیاست برای من چیزی بیش از ستونی در صفحات روزنامه نبود. آنرا کم وبیش مانند یک منصب کسالت بار کارمندی می دیدم. فصل مشترک سیاست با ادبیات و سینما در نظر من تنها در حد یک سوژه بود، نه بیشتر. خبر جنگ و گریز چه گوارا در جنگل های بولیوی، یا درخشش مارلون براندو در نقش امیلیا زاپاتا، و مصاحبه ژان پل سارتر با فیدل کاسترو، رهبر انقلاب کوبا (جنگ شکر در کوبا)، توجه مرا بر انگیخت، اما این توجه و علاقه در واقع ربطی به سیاست نداشت. آنوقت ها من روی رساله ای در خصوص فقر و فلاکت شایع در منطقه کار می کردم. ولی حضور فقر در منطقه را من از چشم سیاست نمی دیدم.
در سال
1967 در پی چاپ دومین کتاب من ،که مجموعه داستانی بود، به عضویت در کانون
نویسندگان ایران دعوت شدم. کانون از نظر دولت وقت غیرقانونی بود. اما من پذیرش
عضویت در کانون را کنش سیاسی برآورد نمی کردم.
هنگامی که هنوز در کویر بسر می
بردم، خبر رسید که چند تن از نویسندگان در نخستین مجمع عمومی به شدت کتک خورده اند
و
عده ای نیز توسط ساواک دستگیر شده اند. در سال 1968، پس از پایان خدمت نظام وظیغه
،
وقتی به تهران بازگشتم در این مورد پرس وجو کردم. گفتند کانون به وسیله ی ساواک
منحل شده است.
«هینتر برول»، زایمانگاه سیاسی شدن
برای من و سعید (برادر
دو قلویم) بسیار سخت بود (مایه ی یاس بود) که بجای دانشگاهی در شهر وین، پایتخت
اتریش، مجبور شویم ابتدا یک دوره ی کالج (پیش دانشگاهی) را در نزدیکی شهری به اسم
«مودلینگ»
ودر یک مدرسه ی شبانه روزی بگذرانیم.
فضای دلمرده این ساختمان قدیمی (اکنون محل سکونت متقاضیان پناهندگی است) در ماه سرد نوامبر وممنوعیت خروج از ساختمان بعد از ساعت ده شب بسیار آزار دهنده بود. حدود صد و پنجاه دانشجوی جوان که بیشتر از کشورهای توسعه نیافته ی آفریقا و خاورمیانه و بعضا از اروپای شرقی می آمدند (سه دختر نیز بین ما بود که اجازه داشتند خارج از شبانه روزی بخوابند) می بایستی مطابق مقررات این موسسه تحمیلی ، البته به خرج خودشان، از اطریشی ها رفتار متمدنانه فرا می گرفتند!
در چنین وضعیت خواه نا خواه دشوار، ناگهان با خبر تشریف فرمائی اعلیحضرت همایونی، شاهنشاه ایران از وین مواجه شدیم. اتوبوسی که از سوی سفارت کرایه شده بود، به کالج آمد تا دانشجویان مطیع وسر براه ایرانی را به پیشواز شاهنشاه، آریامهر ببرد. زمانی که شمار کسانی که سوار اتوبوس شدند، کمتر از حد انتظار بود، دو ـ سه تن ماموران قلچماق و وابسته به سفارت به آزار واذیت ساکنین ایرانی شبانه روزی پرداختند.
عکسی که ما مشابهش را بر روی اسکناس ها، تمبرها، کتب درسی، بر دیوار کلاس های درس و ادارات، قبل از شروع نمایش فیلم در سینما و یا در آغاز و پایان برنامه های تلویزیونی مجبور بودیم، ببینیم، دوباره در اینجا هم نمی خواست دست از سر ما بر دارد.
کسی سوار اتوبوس نشد. سه تن عضو و عامل ساواک با نفرت از شبانه روزی به بیرون رانده شدند و اتوبوس سفارت خالی به وین برگشت. واضح بود که سفارت ایران در وین بطور خیلی دقیق راجع به دانشجویان «خرابکاری» که نقشی در این عمل داشته اند، گزارشی را رد خواهد کرد.
*****
(*)
حمید
صدر
از نویسندگان برجسته ایرانی در اتریش و از نامداران ادبیات آلمانی
زبان معاصر است. او این مطلب را دو سال پیش در مجموعه ای به زبان آلمانی به مناسبت
سالگرد می 68 منتشر کرده است:
Die Fantasie und die Macht 1968 und danach
این کتاب پس از دوماه از انتشار به چاپ دوم رسید و درسال 2006 موفق به دریافت جایزه کتاب سیاسی سال «برونو کرایسکی» گردید.
برای مطالعهء نوشتهء حمید صدر به زبان آلمانی می توانید به سایت او
مراجعه کنید:
http://www.hamidsadr.com
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) تنها اظهار نظرهائی که نکتهء تازه ای را به بحث بيافزايند در پايان مقالات ذکر خواهد شد |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |