سفر به جشنوارهء فردوسی در 1313
بخشی از کتاب «اينشالا»؛ سفرنامۀ خانم مود فون روسن
کمال لطيف پور
حال که بخشی از مطالب روز چهارشنبه را به روز ملی فردوسی بزرگ اختصاص داده و يادی هم از جشنوارهء هزارهء اين شاعر در سال 1313 کرده ايد، فکر کردم گفته باشم که یکی از مدعوین جشنوارۀ هزارۀ فردوسی در سال 1313 خانمی بود به نام «مود فون روسن» که از سوئد مسافرت کرد و پس از یک اقامت یک ساله در ایران، شرح خاطرات و مشاهدات خودش را در کتابی به نام «اینشالا» منتشر کرد. او شخصاً شاهد شور و شادی مردم ایران بود. در اينجا یک صفحه از مشاهدات او را می خوانيد؛ شاید خالی از لطف نباشد.
***
اوایل شهریور ماه ١٣١٣ از مرز شمال وارد خاک ایران شدیم. مردم همه خود را برای یك جشن بزرگ آماده میكردند. از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب در همه نقاط این سرزمین پهناور فقط نام یك تن بر سر زبانها بود: حكیم ابوالقاسم فردوسی. صدها میهمان و شرقشناس خارجی هم از سراسر دنیا به همین مناسبت به ایران دعوت شده بودند. زن و مرد، پیر و جوان، دارا و ندار، شهری و روستایی، روشنفكر و عامی، همه از جشن هزاره فردوسی حرف میزدند. اما این یك جشن هزاره معمولی نبود؛ یك رویداد مهم تاریخی بود. یك حركت بزرگ در بازی شطرنج سیاست جهانی، آن هم به اراده شاه مقتدر و دلسوز این مملكت.
رضاشاه میكوشد احساسات ملی، غرور ملی و عشق به میهن را در قلب مردم ایران زنده كند. قصد دارد به جنگهای عشیرهای پایان دهد، اقوام مختلف ایرانی را متحد و یكپارچه گرداند، وحدت و حاكمیت ملی بوجود آورد. و این همه فقط به یك هدف؛ ایجاد یك ایران بزرگ و قدرتمند. رضاشاه میخواهد نشان دهد كه جهان در برابر شخصیتهای تاریخی این مرز و بوم سر تعظیم و احترام فرود میآورد. و چه هوشمندانه آغاز كرده است این مرد استثنایی: بزرگداشت یاد و خاطره فردوسی، این شاعر حماسهسرای نامی.
قیامتی بود در بندرپهلوی. شرقشناسان از همه جای دنیا هجوم آورده بودند و عجله داشتند كه خود را به موقع به مشهد، زادگاه فردوسی، برسانند. آن روزها وسیله نقلیه حكم كیمیا داشت. من ولی یك ماه زودتر، در همان استكهلم، از طریق یك دیپلمات ایرانی یك اتومبیل كرایه رزرو كرده بودم. و این اتومبیل كرایه احتمالاً تنها وسیلهای بود
كه آن روزها میشد در بندرپهلوی پیدا كرد. این بود كه راننده، مُشتی مهندس و مهمان و مستشرق و بار و بنهشان را روی هم در عقب یك فورد آمریكایی تلنبار كرد و به مقصد رشت براه افتاد.
سفر از دل جنگل انبوه درختهای اقاقی و ابریشم آغاز شد. كمی جلوتر، انارهای درشت و سرخ چون لالكای خروس چنان تنگ در هم روییده بودند كه نه ساقهای پیدا بود، نه سبزینهای. الاغهای سفید و خاكستری اینجا و آنجا در پای چپرها ایستاده و خمیازه میكشیدند. گاو و گوسفندها در مراتع دو طرف جاده به چرا مشغول بودند. هر از گاه نیز گُراز هراسانی از دل جنگل بیرون میجهید و عرض جاده را به سرعت باد طی میكرد و راننده ما هم كه ظاهراً در كمین چنین لحظهای نشسته بود، بیگدار تختهگاز میكرد و فرمان به چپ و راست میگرداند که حیوان را زیر بگیرد. هر دفعه هم اتومبیل مثل كشتی بیلنگر كژ و مژ میشد و ما بارنشینان بر سر و كول هم میغلتیدیم و از وحشت هوار میكشیدیم. گُراز اما تیزپاتر از آن بود كه اتومبیل به گردش برسد. تلاش های راننده برای زیر گرفتن حیوان بیشتر جان ما سرنشینان را به خطر میانداخت تا جان حیوان را. اما هر بار، هنوز اوقاتتلخیها بالا نگرفته، جست و خیز یك شغال پیس و ترسو درست در وسط جاده، همه را به شوخی و خنده وامیداشت. حیوان به محض دیدن اتومبیل، بجای پناه بردن به جنگل، دُم زخم و زیلی خود را میان پاهای عقبش میفشرد و راست جلوی اتومبیل میتاخت و میتاخت تا به تاسه بیافتد و تازه یادش بیاید كه جنگلی هم هست برای فرار از دست انسان های مزاحم.
این جانوران رموك و انسانگریز گویی هراس جنگل از نور خورشید و نگاه آدمیان را به نمایش میگذاشتند.
در قسمتهایی كه دست انسان جنگل را پس زده بود، تا افق شالیزار بود و تك و توك آلاچیقهای گالیپوش. بومیهای لاغر و مالاریایی تا زانو در گل و لای زمینهای باتلاقی فرو رفته بودند و نهال برنج میكاشتند. كار طاقتفرسایی به نظر میرسید. كودكان خردسال، سنگین و صبور، بر پشت مادران خود سوار بودند و همراه آنها دولا و راست میشدند. گاه از دور میدیدی تلی از هیزم، كلوش یا بوتههای جارو را معلق در هوا. و حیران میماندی كه چگونه؟! فقط از نزدیك بود كه تشخیص میدادی دو ساق پای خسته و لرزان مرد، زن یا كودكی را كه در خاك نرم و نمناك كنار جاده فرو میرفت و به پیش میبرد بار گران را. به كجا؟ تا بود، شالیزار بود و جالیز!
و قهوهخانهها! با آن تختهای چوبی و گلیمهای دستباف یا حصیر! جلوی یكی از آنها توقف كردیم. بوی ذغال نمور و عطر گلهای وحشی فضا را آكنده بود. رخوت و سستی مطبوعی به انسان دست میداد. مشتریها چارزانو روی تختها یا گلیمها نشسته بودند، در استكانهای كمرباریك چای دیشلمه میخوردند و گپ میزدند. بعضی قلیان میكشیدند و بعضی چپق. برخی هم دراز كشیده و قیلوله میكردند.
در کنار این طبیعت بکر و زیبا، بساط میوهفروشان و سبزیفروشان هم تماشایی بود. تنوع و رنگارنگی میوهها و مركبات، بركت و حاصلخیزی آب و خاك این خطه نیمهاستوایی را انگار به رخ بیگانه میكشید.
میوهها را با دقت و سلیقه خاصی در دو طرف باریكهای كه به پیشخوان مغازه میرفت روی هم چیده بودند: هندوانه سبز و پتابی، انار شرابی و پرآب، نارنج، لیمو ترش، پرتقال، تره، جعفری، مرزه، مرزنگوش، ریحان، پیازچه، تربچه، كاهو، نعناع و انواع سبزیجات تازه و معطر! و این همه در كنار تابلوهایی كه بدست هنرمندانه كشاورزان گیلان و با رنگهای طبیعی نقاشی شده بود.
ناگهان جاده شلوغ شد و راهبندان بوجود آمد. كامیونهای آمریكایی و مینیبوسهای انگلیسی با بوقهای گوشخراش خود آرامش طبیعت را به هم زده بودند. شاگردشوفرها و پاركابیها با هنجرههای گرفته سر عابرین و گاریچیها داد میزدند که از جاده كنار بروند. عبور و مرور مختل شده بود و راننده ما یك ریز دشنام میداد. پسربچههای چموچ از باربند و سپر و پنجره كامیونها و اتوبوسها بالا رفته بودند و مثل میمون تاب میخوردند و شكلك درمیآوردند. مردم گروه گروه، پیاده و سواره در حركت بودند. همه به یك سو و به یك مقصد؛ رشت، مركز برنج ایران. جماعت شور و حال غریبی داشت. همه شاد بودند و میخندیدند. و میرفتند كه هزارمین سالگرد تولد فردوسی را جشن بگیرند؛ هزاره فردوسی خودشان را كه هزار سال پیش بوده و رفته و اینك جهانی به او مباهات میكند.
آیا این حماسهسرای نامی شرق به هنگام سرودن اشعار زیر آینده را درست پیشبینی نكرده بود؟
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پی افكندم از نظم كاخی بلند
كه از باد و باران نیابد گزند
***
نمیرم از این پس كه من زندهام
كه تخم سخن را پراكندهام
هر آن كس كه دارد هش و رای دین
پس از مرگ بر من كند آفرین
حوالی غروب رسیدیم به رشت. خورشید آرام آرام در پس قلههای بلند و مهگرفته پایین می رفت. وارد میدان مركزی كه شدیم تاریكی بر پیکر شهر افتاده بود. ماه، این عروس شبهای ایران، چون باكره های خجول و پریدهرنگ هزار و یك شب بر مخمل سورمهای آسمان سُر میخورد و گیسوان نقرهفام خود را بیدریغ به هر سو میپراكند.
لامپهای برقی محوطه میدان اصلی شهر را روشن كرده بود و یك یالانچی جوان مشغول بندبازی و هنرنمایی بود. نیزه و زوبین در دست داشت و جوشنی با نقش و نگارهای حماسی بر تن. میرقصید، پشتك و وارو میزد و با صدای بلند رجز میخواند و مبارز میطلبید. آن طرفتر، یك گروه نوازنده گرد هم روی قالیچه نشسته بودند و تار و تنبك مینواختند.
وقتی یالانچی استراحت میكرد، بازیگر دیگری بر روی سن میرفت و شروع میكرد به نقالی اشعار فردوسی در بلندگو. مردم به وجد میآمدند و كف میزدند.
كمی دورتر، در كنار نهر باریكی كه از دل بیشه میجوشید و بیرون میزد، مرد جوانی تك و تنها، دور از هیاهو چمباته زده بود. حالت حزنانگیزی داشت. سرش پایین بود. زانوها را بغل گرفته بود و خیره به آب نگاه میكرد. نزدیكتر شدم و به بهانه شستن دست و رو چند لحظهای نشستم لب نهر. جوان مرا نمیدید. همچنان به آب خیره بود و زیر لب، غمناک زمزمه میكرد:
رفت دلدار و غمش در دل غمخوار بماند
وز قفایش نگران دیده خونبار بماند
.
.
.
خانه دل ز غمت زیر و زبر گشت و در آن
نیست جز نقش تو چیزی كه سر آب بماند
دانههای درشت اشك بر گونههایش لغزید و چکید در آب. فقط ماه دید و من. نخواستم حزنش را بر هم بزنم. آهسته بلند شدم، اما صدای پایم را شنید. سرش را بلند كرد و با چشمان خیس مرا ورانداز كرد. نگاهم را به آسمان دوختم و آرام عقب نشستم و برگشتم به قیل و قال میدان.
دور تا دور میدان با پرچمهای سهگوش و رنگارنگ تزیین شده بود. لامپها و زنبوریها را با تسمه پشت سر هم ریسه كرده بودند و بصورت نیمدایره اینجا و آنجا آویخته بودند. بر در و دیوار و پوش چادرها تصاویر ببر و پلنگ و طاووس و شیر و خورشید نقاشی شده بود. آكروباتباز جوان، گربهوار روی سیم مسی راه میرفت و جمعیت هورا میكشید. نقال با اشعارش و دسته موزیك با نواختن پی در پی قطعههای ریتمیك مردم را به هیجان میآورد. كسی هم اعتراضی نداشت كه چرا دسته موزیك یكچهارم پردهها را خارج از نُت میزند. ضمناً فرصت بسیار خوبی بود برای روستاییان كه جیب خود را به زله از نقل و كلوچه مجانی پر كنند.
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) تنها اظهار نظرهائی که نکتهء تازه ای را به بحث بيافزايند در پايان مقالات ذکر خواهد شد |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |