انديشيدن فراسوی ترور: اسلام گرايي و تئوری انتقادی چپ
عبدي کلانتری
يکي از مهمترين مفسرانِ «تئوريِ انتقاديِ چپ» (وارثانِ «مکتب فرانکفورت») در آمريکا «سوزان باک ـ مورس» است. او تاکنون چند کتاب مهم دربارهء نظريه پردازانِ «فرانکفورتي» نوشته و تخصص خود او نيز والتربنيامين (منتقدِ يهودي ـ مارکسيستِ آلماني در سال هاي سي و چهلِ ميلادي) است. خانمِ «باک ـ مورس» کتاب کوچکي نوشته است (1) که در آن مي خواهد از زاويهء چپ با «اسلاميزم» به عنوان يک
«ديسکورس» يا گفتار سياسي درگير شود. او تا چه اندازه در اين کار موفق است و چه روشنايي هايي به دريافتِ ما از پديده هاي پيچيدهء معاصرمان ــ ترورِ اسلامي، ليبراليزم اسلامي، يا اقتدار طلبيِ دولت مدارِاسلامي در بستر نظامِ جهاني شدهء سرمايه که همان «امپراتوري» جديد باشد ــ مي تاباند؟
«سپهرِ همگانيِ جهاني شده» (2)
خانم باک ـ مورس مبادلهء فکري و درگير شدن با گفتارِ سياسيِ اسلامي را مي خواهد در فضايي که به آن «سپهرِ همگانيِ جهاني شده» (سپهري در گسترهء کرهء زمين، چه در پهنهء جغرافيايي و چه در فضاي مجازيِ اطلاعاتيِ کامپيوتري) به پيش ببرَد و ضرورت اين کار را نيز، دست کم از نظرِ سياسي، جهانِ دگرگون شدهء پس از يازدهمِ سپتامبرِ ۲۰۰۱ مي داند. چنين به نظر مي رسد که «يازده سپتامبر» همچون يک نقطهء رجوع، پرسش از «معنا و چراييِ ترور» در اين مبادلهء فکري را مفروض مي گيرد؛ اما «فراسوي ترور» انديشيدن به عقيدهء خانم باک ـ مورس به معنيِ درگير شدن در گفت و شنودي جهاني است که پيشاپيش خشونت را مردود اعلام کند: خشونت هم در شکل قدرتِ «امپراتوري» و هم مقاومت تروريستي در برابرِ آن. پرداختن به پرسش هاي اساسيِ دوران ما، «انديشيدن» در آنها، لازمه اش از همان آغاز نفيِ خشونت است.
چرا ضرورت دارد که ما به عنوانِ روشنفکر در يک سپهر همگانيِ «جهاني» وارد گفت و شنود شويم؟ سوزان باک ـ مورس اعتقاد دارد واقعهء يازدهمِ سپتامبر يک بار براي هميشه بستر و زمينه اي که روشنفکران در آن مي نويسند و عمل مي کنند را متحوِّل کرد. زيرا کشتارِ جمعيِ آنروز، عملي «غير عقلاني» از سوي نيرويي شيطاني و ناشناخته و خارج از دنياي متمدنِ «ما» نبود؛ بلکه از «درون» و در نتيجهء تحولاتِ تازهء پيکرِ سياسيِ جهاني (body politic) صورت گرفت؛ پيکرِ جهاني شدهء سياست به عنوان يک نظامِ درون ـ پيوسته که ديگر «بيرون» و «درون» ندارد. با اين استدلال، روشنفکران نيز درست مثل سياست مداران، فقط در چارچوبِ «ملّي» نيست که درگيرند. آنها، چه بخواهند چه نخواهند، درونِ سپهرِ همگانيِ جهاني يا «گلوبال» (کره گير) مي انديشند و عمل مي کنند.(3) حتا استادانِ دانشگاهي يا آکادميک ها (آکادميسين ها) هم درونِ «کمونيته» يا جامعهء کوچکي کار مي کنند که نظامِ مرتبطِ دانشگاهي در سراسر دنيا است. دست کم، در گام اوّل، به شکل «کمونيته» اي که هنوز تحققِ کامل پيدا نکرده امّـا حضور و شکل گيريِ آن قابلِ پيش بيني و دلخواه است.» (ص ۲۲)
سوزان باک ـ مورس مي نويسد: «گسستِ تاريخي، روندي بريده ـ بريده و ناصاف است. جدايي از گذشته هرگز سرراست و روشن نبوده و نيست. پايانِ «جنگِ سرد»، بازسازيِ سرمايه در مقياسِ جهاني، انقلابِ رسانه هاي الکترونيک ــ همهء اين محرکه هاي انتقال اجتماعي، اکنون چند دهه اي است که با ما بوده اند. ما توسعهء اين روندها را با مفاهيمي چون پسامُدرنيزم، پسااستعمارگرايي، پساسوسياليزم، و پسامارکسيزم توضيح داده ايم. اما رويدادهاي اخير به ما مي فهماند که به کارگرفتنِ اين اصطلاحات در جامعهء جهاني شدهء دانشگاهي [و روشنفکري]ِ ما به اندازهء کافي تحول اوضاع را نينديشيده است. آن زبان و اصطلاحاتي که سخن از سرمايه داريِ غرب، مُدرنيّتِ عصر روشنگري، و حق خودمختاري و فرمانفرياييِ ملـّي مي آورد هنوز برجاي خودش مانده [و به کهنه شدنِ اين اصطلاحات واقف نيست]. انتقادِ راديکال، به قوم ـ مداري [غرب محوري]ِ اين مفاهيم حمله برد اما به نفيِ آنها نپرداخت. و حالا چنين به نظر مي رسد که سيرِ رويدادها از ما جلو زده، و ما تنها تصاويري از آن را بر صفحهء تلويزيون شاهديم، تصاويري از خشمي ويراني گُستر که ما را مبهوت به جا گذاشت و چشم اندازِ سياسيِ ذهنيِ مارا برباد داد. در روزِ يازدهمِ سپتامبر، آنچه از ميان رفت، فقط آسيب ناپذيريِ ظاهريِ خاکِ آمريکا نبود، بلکه مهمتر، تصوّرِ آسيب ناپذيريِ سرکردگيِ جهانيِ آمريکا، يا در حقيقت سرکردگيِ غرب بود که نابود شد. حالا، نبردي ديگر در پهنهء جهاني بر سرِ سرکردگي (هژموني) در جريان است.» (صص ۲۲-۲۳)
مبارزه با ترور ديگر نمي تواند «محلي» باشد، نمي توان «دشمن» را از جايي «بيرون» کرد يا عقب راند. همه کس و همه چيز در درون اند و درونزايند. سوزان باک ـ مورس صفتِ اين نظام را «درون بودگيِ جهاني» يا «درون مانيِ جهاني» (4) مي داند.
سوزان باک ـ مورس معتقد است که در تحليل نهايي، نظاميان (تروريست ها و ضدِ تروريست ها) نيستند که تکليفِ سرکردگيِ جهاني را معلوم مي کنند، بلکه قدرتِ سرکردگي (قدرتِ هژمونيک) به وسيلهء افکارِ عموميِ جهاني و عامهء جهاني («پوبليک» جهاني) تعيين خواهد شد و چنين عامهء مردمي به تدريج در جهان در حالِ شکل گيري است، و براي مؤثر واقع شدن در پهنهء افکارِ عموميِ اين جماعتِ جهاني، ديگر روايت هاي کهنه شدهء سياسي، حتا روايت هاي انتقاديِ گذشته، کفايت نمی کنند.
دفاع از اسلام سياسي؟
سوزان باک ـ مورس که تخصص اش در تئوريِ سياسي است، به عنوانِ يک متفکرِ «غربي»، خود را متعهد مي بيند که اسلام را در بسترِ سياست و به عنوان گفتاري سياسي درک کند، نه بطورِ صِرف يک دين يا گفتارِ فرهنگي. اينجاست که خانم باک ـ مورس ابهام مي آفريند و ما را در سطح کليّات به جا مي گذارد. «اسلاميزم»، به مثابه گفتارِ سياسي، از نگاهِ سوزان باک ـ مورس حاويِ انتقادي بنيادي است از نحوه اي که ميليونها مسلمان در «جهانِ سوّم» مُدرنيّت را تجربه کرده اند (ص ۲). او مي نويسد: «اسلاميزم مساوي با تروريزم نيست. بلکه سياسي شدنِ اسلام است در بسترِ جهانِ پس از دورهء استعمار، گفتاري معاصر و اين زماني، حاويِ مقابله و مباحثه اي بر سرِ عدالتِ اجتماعي، قدرتِ مشروع، و زيستِ اخلاقي؛ همه به صورتي که سرکردگيِ هنجارهاي سياسي و فرهنگيِ غرب را به پرسش مي گيرد.» (همانجا)
خانم باک ـ مورس مي خواهد توجه را از افراطيانِ اسلامگرا که به نظامي گري و ترور تمايل دارند، معطوف به «گفتارِ سياسي» اي کند که در وهلهء نخست توسطِ روشنفکران و منقدانِ مسلمان فورمول بندي مي شود و سپس به قالبِ جنبش هاي اجتماعي به جريان مي افتد. از نگاه او رفتارِ سياسيِ اسلامگرايان مي تواند طيفي را در برگيرد از شبکه هاي تروريستي و اقتدارگراييِ راستگرايانه گرفته تا اعتدالگريِ ليبرال يا راديکاليزمِ چپ؛ از مساوات طلبيِ دولتي و سکولار گرفته تا جنگِ چريکي. به گفتهء او «تأثيرِ سياسيِ اسلاميزم به هيچ وجه يکدست نبوده و به تناوب، ارتجاعي، محافظه کار، دموکراتيک، انقلابي، و توطئه گرانه بوده ــ بسته به اينکه بسترهاي مشخّص و دگرگون شوندهء ملّي و بين المللي که اسلاميزم طيِ چند نسل در آنها رشد کرده است، چه بوده باشند.» (ص ۳)
خانم باک ـ مورس به اسلام سياسي خوش بين است. هنگامي که سخن از نبودِ آزادي براي زنان در جوامع اسلامي به ميان مي آيد او برمي آشوبد و آنرا گرايشِ گفتارِ هژمونيستيِ غربي مي خواند. او زنان مسلمان ايراني را پيشتاز (آوانگارد) رهايي از چنگ پدرسالاري مي داند (ص ۱۲). او حتا برای صدمين بار «کالايي کردنِ و شيء گون شدنِ سکسوارهء زنها» در غرب را به ما ياد آور مي شود. براي ما روشنفکرانِ ايراني اين ها همه آشنا است. تنها شنيدنِ آنها از پيروان آدورنو و بنيامين کمي نامنتظره است! و تعجب آورتر نقل قول هاي تأييد آميز خانم باک ـ مورس است از سيدِ قطب و فرانس فانون.
سوزان باک مورس معتقد است نبايد به دام گفتارِ سياسيِ محافظه کارانِ غربي افتاد. آنها اسلامِ سياسي را همچون يک ايدئولوژيِ توتاليتر يا «توتاليتاريانيزم» جديد معرفي مي کنند ــ درست همانطور که با نظام کمونيستي و جنبش کمونيستي در قرن پيش رفتار کردند. آنها طيف وسيع و تنوعِ مارکسيزم و کمونيزم را نمي خواستند ببينند زيرا به نفع شان نبود. آنها کمونيزمِ دموکراتيک و مخالفِ نظامهاي شورويِ سابق را نمي خواستند به رسميت بشناسند. به همين نحو هم آنها اسلامِ سياسي (اسلامِ دموکراتيک؟) را با اقتدارطلبيِ تام يکي قلمداد مي کنند.
خانم باک ـ مورس از اسلام به مثابه دين دفاع نمي کند، او از اسلامِ سياسي به عنوان گفتارِ مقاومت، گفتار انتقاديِ معطوف به عدالت، دفاع مي کند: عقب راندن و منحصر کردن اسلام و نيروهاي حامل آن تنها به حوزه هاي سنّتي و تاريخي، تنها به اخلاقيات و آداب و رسومِ فولکلوريک چيزي است که دشمنانِ آن، از جمله رييس جمهور کنونيِ آمريکا جورج بوش، خواهانِ آن است. اسلام سياسي امّا به عنوانِ گفتاري مُدرن، به زعمِ خانمِ باک ـ مورس بايد در صحنهء گفتارهاي سياسيِ مقاومت حضور داشته باشد. (ص ۴۲) او مي نويسد: «با تلاش براي ساکت کردنِ اسلام به عنوانِ يک ديسکورسِ سياسي، با کاهش دادنِ آن به اعمالِ ديني، جورج بوش در واقع مباحثهء عمومي را ناممکن مي کند ، مباحثه دربارهء اينکه چگونه انواع گوناگوني از اسلاميزم، حوزهء گفتاريِ مقاومتِ سياسي را به مبارزه مي خوانند و گسترده ترش مي کنند. با اين حال، چنين مباحثه اي را بايد در يک سپهر همگانيِ جهاني به جلو برد، و نه در سپهرِ محلّيِ محدودِ خودمان، و اين کار فوريتي بسيار دارد. اما به نحوي متناقض، چنين تکليفي نيازمندِ صرفِ وقت است، وقتي که بايد نه تنها صرفِ خواندن و دنبال کردنِ گزارش هاي خبري و تفسيرهاي روزنامه اي بشود که واکنشي در برابرِ رويدادهاي متنوعِ روزانه است، بلکه بايد صرفِ خواندنِ کتاب ها و مقالاتِ تحقيقي و دانشگاهي نيز بشود، تمامِ کتابهايي که توسطِ محققاني نوشته شده اند همچون اکبر احمد، ليلا احمد، محمد ارکون، تلال اسد، احمد داودتوقلو، صبا محمود، زيبا ميرحسيني، عبدالوهاب المصيري، علي ميرسپاسي، علي مصلّي، بابي سـّيد، حشام شرابي، عظام طبيبي، بسـّام تيبي. اين دانش پژوهان (که به هيچ نحو با صداي واحدي سخن نمي گويند) در غرب دانش آموخته اند و بسياري شان شهروند غرب اند؛ بسياري شان در غرب زندگي و تدريس مي کنند. آنها شناختِ کاملي دارند از سنّت هاي پديدارشناسيِ هوسرل و هايدگر، تحليل ميشل فوکو از قدرت و حقيقت، نوشته هاي آنتونيو گرامشي دربارهء روشنفکرانِ اورگانيک، ساختارشکنيِ ژاک دريدا، دموکراسيِ راديکالِ ارنستو لاکلو و شانتال موف، مطالعاتِ فرهنگيِ مکتبِ بيرمنگام، پساکلونياليزمِ گاياتري سپيواک و هومي بابا، و تئوريِ انتقاديِ آدورنو، هورکايمر، بنيامين و هابرماس. آنها کتاب هاشان را براي خوانندگانِ غربي نوشته اند، دست کم در دههء اخير، و به نحوي ضروري و فوري روشن کرده اند که چطور پديده هاي غربي نظير سکولار شدن، مُدرن شدن، و ناسيوناليزم، وقتي از غرب به محيطِ غيرِ غربي منتقل مي شوند، نه تنها معناي مفهومي شان عوض مي شود، بلکه مابه ازايِ مادّي شان، و همراه با آن ارزشِ سياسيِ اين مفاهيم، هم دگرگون مي شود.» (صص ۴۲-۴۳)
آنچه «تئوريِ انتقادي» و «تئوريِ پسا استعماري» هنور نپرسيده و ما بايد از خودمان بپرسيم
هشدارِ به جا و نکتهء کليدي که هيچگاه نبايد فراموش مان شود همان است که خانم باک ـ مورس چندبار بر آن انگشت مي گذارد: «نحوه اي که مسلمانانِ جهانِ سوم مُدرنيّت را تجربه کرده اند». او مي نويسد: «مُدرنيزاسيون براي دنياي مسلمان چيزي معادل تسليم يا قيادتِ فرهنگي بوده است». (ص ۴۴) بسياري از ما روشنفکرانِ ايرانی به «واکنش» مبتني بر کينه و خشم، به روان نژنديِ خشونت زايِ حاصل از آن تجربه، انگشت گذاشته ايم اما خودِ تجربه، همچون تجربهء بردگان و سياهپوستان در آمريکا، تجربهء هنديان زير استعمار بريتانيا، يا بوميانِ مستعمرات فرانسه، تنها در ادبيات و رساله هاي جهان سومي انعکاس يافته. شايد اين «تقدير تاريخ» بوده است، منطقِ درونیِ هگلي ـ مارکسيِ تاريخ در حرکت به سوی آگاهی و آزادیِ بيشترِ بشريت. اما به عنوان تجربهء زيستهء ميليونها انسان، تجربه اي است جانکاه و تلخ.
سوزان باک ـ مورس، با اشاره به تجربه اي که در ترکيه توسط کمال آتاتورک به عمل در آمد و طيِ آن اسلام به زور از فضاي سياسي و نهادهاي آن بيرون رانده شد، عقيده دارد از آنجا که در پهنهء فرهنگي نمي شد اسلام را از زندگيِ مردم حذف کرد اين تجربه، باعث شد که خود به خود دستِ اسلام باز شود تا در برابر نظامِ پسااستعماري، نوع تازه اي از گفتارِ مقاومت را سازه بندي کند. در نتيجه، گفتاري ضدِ هژمونيک (در مقابلِ سرکردگيِ ديسکورس مُدرنيتِ آتاتورکي) شکل گرفت که نه تنها خواسته هاي «سکولار» ِ مردم محروم در آن تبلور پيدا مي کرد بلکه هويتّي را نيز براي همين مردم شکل مي بخشيد. (ص ۴۵) خانم باک ـ مورس مي نويسد: «انقلابِ اسلاميِ ايران نوعِ جديدي از سوبژکتيويتهء اسلامي [ذهنيت قايم به ذاتِ فاعلی] را شکل داد که بدونِ شک مُدرن بود و به همان اندازه بدون هيچ شکّي غيرِ غربی؛ که ضربه اي بزرگ به انحصارِ مشروعيتي وارد ساخت که سيستمِ آتاتورکي برساخته بود، و با اين کار دنياي زيستِ روزمرهء همان اسلامي را تأييد و ابرام کرد که توسطِ آن اکثريتِ جمعيت مسلمان زندگي شان را راه مي بردند.» (ص ۴۶)
در کلام نويسنده: «آنچه در اينجا مطرح است آزادي نيست بلکه شأن انساني (dignity) است. و در يک زمينهء پسااستعماري، شأن انساني بسيار حائزِ اهميت است. بايد گفت شأن انساني همان خودِ آزادي به معنايي ديگر است، آزادي از نفوذِ پيشواييِ غربي. اين جاست که «تفاوت استعماري» [تفاوت در اينکه آيا مردمي تجربهء استعمار يا شبه به آن را داشته اند يا نداشته اند] با اهميت مي شود: اگر قرار باشد آزادي اي که به نحوي غربي تعريف شده با خودش قيادت بياورد، هدف [که آزادي باشد] توسط وسيله اي که بيگانه ساز است تحريف و تضعيف مي شود.» (ص ۴۶)
درينجا سوزان باک ـ مورس به تفاوتِ ظريفي اشاره مي کند که براي يک ديدِ انتقاديِ چپ و سکولار حائزِ اهميت است: در ارزيابيِ يک گفتارِ اسلام گرا، آنچه شايستهء توجه ماست خصلتِ انتقاديِ روشنفکريِ آن و قدرتي است که پايهء اجتماعي دارد، و نه استفادهء ابزاري يا ايدئولوژيکِ آن توسط گروه هاي اقتدارگرا که اطاعتِ بي قيد و شرط مي خواهند و صداي مخالف را ساکت مي کنند. «اختلاف استعماري» يا همان تجربهء متفاوتِ چشيدنِ طعمِ سلطهء غرب، هرچند اعتراضی به حق دارد، جوازِ آن نيست که رژيمي اسلامي از قدرتِ خودش سوء استفاده کند. ترور توسطِ يک دولت، هميشه ترور است: چه دولتِ سکولار غربي و چه دولتِ دينيِ پسااستعماري.
و درست همينجاست که تئوريِ انتقادي ما را بي پاسخ مي گذارد. خانم باک ـ مورس در ارزيابيِ مثبت خودش از «اسلاميزم» که گاه بسيار خوش بينانه آنرا به تقريب معادلِ تئوريِ انتقاديِ چپ در بسترِ پسااستعماري مي گيرد، که از «فمينيزم» آن و حتا از اقتصاد اسلامي آن چنين تجليل مي کند(ص ۵۰)، در برابر آن گفتارِ اقتدارِ طلبِ جهان گستر، در برابرِ ديسکورسِ ترور ساکت است! او مي نويسد: «روا داري يک فضيلتِ اسلامي است، آنهم نه مبتني بر ديسکورسِ حقوق بلکه ديسکورسِ هنجارها.» لابد ديسکورس حقوقِ جديد نادلخواه است چون صوري و غربي است! اما حتا اگر گفتار سياسيِ اسلام، گفتاري معتدل و دموکراتيک باشد ، اين نوع ليبراليزمِ اسلامي ما را از گزند الاهياتِ خشنِ اسلامِ سياسي در امان نگه نمي دارد. آن پاد زهرِ اين نيست؛ در برابر زورِ آن ناتوان است، براي مردمي که به اين يکي رو مي آورند ارضاکننده و متقاعد کننده نيست؛ و مشکل «تمدني» ما در جهان «گلوبال» امروز، گفتارِ ترورِ اسلامي يا ديسکورسِ خلافت است همچون روايت کلاني براي مليونها انسان محروم. مشکلي که مي دانيم با «شکست نظامي» (راه حلِ راست) رفع نخواهد شد. چرا تئوريِ انتقاديِ نمي تواند به طور مستقيم با آن نوعِ ديگرِ اسلام، گفتارسياسيِ اقتدارگرا و توسعه طلب چهره به چهره شود؟
برگرديم و لحظه اي، به عنوانِ روشنفکر ايراني، به شرايطِ حضور در «سپهرِ همگانيِ جهاني شده» بينديشيم. جالب است که تمام روشنفکرانِ عَرَب و ايراني اي که سوزان باک ـ مورس از آنها نام مي برد، دانش آموختهء دانشگاه هاي غربي اند، سال ها در اروپا و آمريکا زندگي و تحقيق يا تدريس کرده اند، مقيم آنجا شده اند، به زبان انگليسي، فرانسه يا آلماني انديشيده و نوشته اند و خوانندگان شان نيز در وهلهء نخست روشنفکران و همکارانِ غربي شان بوده است. چگونه مي توان اين جمع را نمايندهء گفتار يا ديسکورس اسلام سياسيِ جهان سوم دانست؟ چرا خانم باک ـ مورس نامي از روشنفکران «سکولار» يا «چپ» جهان سوّم نمي برد که در گفت و شنودِ سپهرِ همگانيِ جهاني سهمي داشته باشند؟ (جالب است يکي از کساني که خانم باک مورس با احترام و تقدير از او ياد مي کند، جامعه شناسِ ايرانيِ مقيم نيويورک علي ميرسپاسي، به هيچ وجه به ديسکورس اسلامي تعلق ندارد و از جنبش چپِ دموکراتيک مي آيد.) اين سکوت بسيار معني دار است. معنيِ آن در حقيقت ناتوانيِ «ما» روشنفکران جهان سومي است در قبالِ حضور و فعاليت در سپهرِ همگانيِ جهاني شده.
براي آنکه گفت و شنودي در بگيرد کافي نيست که روشنفکرانِ سکولارِ غربي به تجليل از تعدادِ انگشت شماري از همکاران جهان سومي شان در همان آکادميايِ کشورهاي غربي بپردازند، و «از دور» از اسلام سياسيِ سيد قطب، جلال آل احمد و علي شريعتي دفاع کنند. بايد درست همانند روشنفکران جهان سوم که به غرب مي آيند و دانش پژوهي مي آموزند، آنها نيز به جهان سوم بروند و تجربهء زيستهء روشنفکرِ جهان سومي را در محيط خودش و در زبان خودش تجربه کنند.
اما چنين کاري نزديک به محال است. آن «کمونيتهء دانشگاهي» موردِ نظر خانم باک ـ مورس که از آمريکا و کانادا و اسراييل، تا ژاپن و چين، فراگستر شده، در کمال تأسف کشورهاي اسلامي را در بر نمي گيرد. «دانشگاه» در اين کشورها، به ويژه آنها که در حوزهء خليج فارس قرار دارند، هميشه نهادي بوده است بورکراتيک که زير نظارتِ پليسي عمل مي کرده. «روشنفکري» ما به طور غالب در خارج از محيط دانشگاهي نشو و نما کرده است. در بهترين حالت، روشنفکرانِ ما مترجمان و معلمان و شارحان خوبِ آموخته هاي غربي بوده اند، نه متفکرانِ مستقلِ سپهري جهاني.
نبض و ضربانِ تئوريِ انتقاديِ چپ در انتقادِ سراسري اي است که از حاکميت عقلِ ابزارگون در جوامع غربي مي کند، از تکنيک سالاري، جامعهء «اداره شده» و تکنولوژيِ کنترل آدمها و مقهور کردنِ جهان زيستي و روحيِ آنها. در جامعه اي چون مالِ ما، که نه علم داشته و نه تکنولوژي و صنعت، و همه را خواسته «وارد کند»، در جامعه اي که هيچگاه عقلانيّت ابزاري ريشه ندوانده تا همين امروز، «تئوري انتقادي» چه مي تواند به ما بدهد به جز زباني ديگر براي غرب ستيزي و عقده خالي کردن؟ مطالعاتِ پسااستعماريِ مکتبِ ادوارد سعيد که در فضاي فرهنگي و آکادميکِ غرب انقلابي را باعث شد و پيش فرض ها و پيش داوري هاي متونِ شرق شناسي را براي روشنفکران غربي برملا کرد، براي «ما» که از اصل هرگز دانش پژوهي شرق شناسانه نداشته ايم، که هرچه از تاريخ و گذشته و اکنونِ خودمان مي دانيم مديونِ همان تاريخ نگاران و «شرق شناسان» بوده و هنوز هم هست، چه دارد به ما بدهد به جز بهانه اي براي تنبلي فکري، غرب ستيزيِ هميشگي، نينديشيدن و باز هم عقده خالي کردن؟ (آخرين نمونه هاي چنين رفتاري، که زير جارگونِ آسان و کليشه ايِ پُست کُلونيال اش، همان حسادت و خشمِ فروخفتهء جهان سومي و ميان مايگيِ مُزمن موج مي زد، حمله هايي بود که از جانب ايراني ها به کتابِ پرفروشِ «خواندنِ لوليتا در تهران» و نويسندهء آن در آمريکا شد).
مي بينيد که دشواري هايِ روشنفکري ما در «انديشيدن» و «فهميدن»، چه دربارهء گذشته ها و سنت هامان و چه موقعيتِ کنوني در فضاي سياستِ جهاني، به مراتب دشوارتر و پيچيده تر از آني است که سوزان باک ـ مورس برآورد مي کند. ما بايد به جايِ تکرارِ حرفهاي مُد روز، دوباره به «کلاسيک» هاي مطالعاتِ تاريخي و شرق شناسانه رجوع کنيم. از شروع «فلسفيِ» آنها در هگل و مارکس گرفته تا دين شناسانِ آلماني و فرانسوي چون گوستاو منشينگ، ماکسيم رودنسون، برنارد لوييس و پيروان اشان چون اليور روي (روآ) و ژيل کِپلِ، و روشنفکرانِ سکولارِ عرب چون صادق جلال العظم، بسام تيبي، حشام شرابي، فواد عجمی و نظاير آنها. گرايش هاي سياسيِ اين شرق شناسان و متخصصان اسلامِ سياسی (محافظه کاريِ راست يا کمونيست) نبايد مانعي براي آموختن از آنها و بهانه اي براي تنبليِ فکري مان باشد. شناخت و رويارويی با خودمان در ديسکورسِ اسلامِ سياسی، تنها از اين دشوارترين راه ميسّر خواهد شد.
پانوشت ها
1. مشخصات کتابي که در اينجا مورد بحث قرار گرفته به شرح زير است:
Thinking Past Terror
By Susan Buck-Morss
Published by Verso, 2003
2. The Global Public Sphere
3. اصطلاح «کره گير» از آقای داريوش آشوری است.
4. global immanence
برگرفته از سايت «نيلگون»:
http://www.nilgoon.org/articles/abdee_Kalantari_03.html
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |