ما بايد منتقد تجدد مان باشيم
ماشاءالله آجوداني
گزيده ای از
گفتگو
با ثمينا رستگاري
روزنامهء شرق ،
۸۶۹
شماره ، سه شنبه،
۸
خرداد
۱۳۸۶
خيلي ها در نقد کتاب مشروطه ايراني، کاري را که روشنفکران در آن دوره انجام دادند،
بومي کردن فرض مي کنند و گمان مي کنند من با بومي کردن مخالفم. در حالي که من
اصولاً معتقدم ما بايد تجربه مدرنيته را در نسبت با خودمان تعريف کنيم، چرا که
امکان ندارد مدرنيته غربي را آنچنان که در غرب تجربه شده، در ايران پياده کنيم. اما
آنچه که مشروطه اتفاق مي افتد بومي کردن مدرنيته نيست بلکه تقليل آگاهانه مفاهيم
مدرن است. در کتاب مشروطه ايراني نشان داده ايم که تقليل کار آگاهانه اي بود که به
جهت ترس روشنفکر از دو استبداد به قول آيت الله نائيني انجام گرفته است.
به
اعتقاد من مشکل ما سنت ما نيست، مشکل ما همين تجدد تقليل گر و تقليل گراي ماست که
اين همه بدفهمي در تاريخ ما نسبت به سنت ايجاد کرده و مي کند. مشکل اين است که مي
خواهيم جامعه مدني را با تعابيري در جامعه جا بيندازيم که هيچ سنخيتي با دنياي مدرن
ندارند و اين شيوه تقليل دادن ها دستپخت تجدد ماست. در سنت از اين شيرين کاري ها و
حرف ها نبود. به همين جهت من معتقدم درست برخلاف جوامع غربي، در ايران و کشورهايي
نظير ايران، بايد به جاي نقد سنت، از نقد تجدد شروع کنيم، چرا؟ براي اينکه فهمي که
در تجددمان از سنت به دست داده ايم، فهم مخدوشي است که آغشته به انگيزه هاي سياسي و
ايدئولوژيک است. از طالبان و القاعده به عنوان مشکل سنت ياد مي کنند. حال آنکه
طالبان و القاعده محصول تناقض هاي تجدد ما هستند که از سنت سوءاستفاده سياسي و
ابزاري مي کنند. در گذشته طي چند قرن، مجسمه هاي بودا در جامعه اسلامي بر سر جاي
خود بودند و سنت و جامعه سنتي با آنها کاري نداشت.
تجدد در غرب از درون سنت نشأت گرفت و بيرون آ مد، اما در کشورهايي مثل ايران
اينگونه نبود، براي اينکه تجدد بر ما وارد شد، از بيرون وارد شد و ما بر اثر آن
تجدد، سنت را نقد کرديم، يا نفي کرديم و حتي بد فهميديم، وصله پينه کرديم و چيزهايي
به آن چسبانديم که در حد توانش نبود. به همين دليل ما بايد منتقد تجددمان باشيم.
متاسفانه هميشه ما يک پا در گذشته داشتيم. در دوره پهلوي ما در فکر بازگشت به دوره
طلايي ايران باستان بوديم تا افتخارات آن دوره را بازتاب دهيم و بعد هم - به گونه
اي ديگر پا در گذشته داشته ايم. به غلط فکر مي کنيم بومي کردن يعني کشف يک مفهوم
مدرن يا معادل آن در دنياي گذشته. در حالي که انسان مدرن نگاهش بيشتر به حال و
آينده است، براي بازآفريدن حتي به گذشته هم از منظر آينده مي نگرد. اما روشنفکران
ايراني عمداً مفاهيم را تقليل داده اند و مي دهند. مشکل ما در مشروطه اين بود که
روشنفکر ايراني با ذهن ايراني با مفاهيم غربي آشنا مي شد و خود به خود آنها را درست
نمي فهميد. اين پروسه تقليل در تاريخ ما همچنان هم گريبانگير ماست و يکي از ويژگي
هاي تاريخ جديد است.
اما رفتن ما به سمت مدرنيته يک سير خودآگاهانه نبوده و پيش از آنکه ما بتوانيم نسبت
خودمان را با آن تعريف کنيم مدرنيته با تمام هيبت خود بر ما عارض مي شود و سنت ما
را دستخوش دگرگوني قرار داد.
امروز دموکراسي در جهان بنيادهاي مدني خودش را دارد که همه جهان دارد به طرفش حرکت
مي کند. ما در فضايي هستيم که فضاي اوايل مدرنيته غرب نيست. ما امروز در فضاي برزخي
داريم دست و پا مي زنيم، به عبارت ديگر مدرنيته بر ما وارد شده است، به همين جهت
بايد نسبت خودمان را با آن تعريف کنيم.
اگر حرکتي بايد صورت گيرد، بايد همه جانبه باشد. وانگهي سنت ما با سنت آنها متفاوت
بوده است. تاريخ متفاوتي داشته است. حتي سنت اين طرف اروپا با سنتي که در روسيه
بوده متفاوت بوده، بحث هايي که در غرب انجام گرفته، متعلق به تاريخ ديگري است. شما
نمي توانيد آن بحث را برداريد و به يک کشور شرقي ببريد و توقع داشته باشيد که اينجا
هم همان مسير را طي کند. اين نوع الگوبرداري ها، نظريه پردازي نيست. نظريه پراکني
است. طرح انديشه تازه اي نيست. اين نوع الگوبرداري ها ما را به هيچ جا نمي رساند.
با اينها نمي توان نظريه پردازي کرد.
مشکل در اين است که طالبان محصول تناقض هاي تجدد ما هستند. در سنت، القاعده و
طالبان نداريم. اينها پديده هاي جديد تناقض هاي تجدد ماست. مشکل تجدد ماست. بخشي از
اين مشکل را من به عنوان تقليل ياد کرده ام. ما هيچ وقت با شهامت با مفاهيم جديد و
مدنيت جديد برخورد نکرديم.
من نمي گويم سنت را بايد ناديده گرفت. سنت مثل سد سکندر جلوي ماست. بايد بنشينيم بر
سر سنت و به موقعيت و نوع مناسبت خودمان و سنت مان با دنياي مدرن بينديشيم. اگر
تجربه مدرنيزاسيون ايران کاملاً موفق نبود، دلايلش را بايد در جاي اساسي تري جست
وجو کرد و فقط به پاي سنت ننوشت. آنچه که ما در دوره مشروطه اهميت داديم، استقلال
بود نه دموکراسي و نه آزادي هاي فردي. ما در واقع به جهت مشکلات تاريخمان دموکراسي
را در انقلاب مشروطه قرباني کرديم.
بايد اينها را بفهميم و به وجدان جامعه و مردم منتقل کنيم. وقتي مي گوييم ما بايد
موقعيت مان را تعريف کنيم، موقعيت ما همين است که بفهميم ما چه نسبتي با دنياي مدرن
داريم. اگر نتوانيم با شهامت با خودمان برخورد کنيم و نشان دهيم که علت شکست هاي ما
چه بوده به جايي نمي رسيم. بعد از مشروطه دولت هايي که بر سر کار آمدند، ضعيف ترين
و ناکارآمدترين دولت هاي حاکمه بودند، ناامني در مملکت بيداد مي کرد، فقر اقتصادي
بيداد مي کرد، مداخله کشورهاي خارجي افزايش پيدا کرده بود تا جايي که اعضاي دولت
هاي ايران در سفارتخانه انگليس تعيين مي شدند، در چنين شرايطي آنچه تاريخاً اهميت
پيدا کرده بود، استقلال سياسي بود و ايجاد يک حکومت مقتدر مرکزي، تا اين حکومت
قدرتمند مرکزي بتواند چارچوب مملکت را حفظ و امنيت اجتماعي و اقتصادي را تضمين و با
ايجاد نهادهاي مهمي چون آموزش و پرورش، دادگستري و ارتش راه را براي رسيدن به دنياي
مدرن هموار کند. تقصير اهميت محوري يافتن استقلال را نمي توان صرفاً به پاي گذشته
نوشت و تحولات تاريخ ايران را ناديده گرفت. سال ها پيش از آنکه رضاشاه، رضاشاه شود،
آزادي در پاي درخت استقلال ايران قرباني شده بود.
حکومت او برآمد چنين شرايط تاريخي بود، نه عامل آن. ما بايد بياموزيم که موقعيت
خودمان را درست تعريف و برآورد کنيم.
من اصلاً معتقد نيستم که روشنفکر يک تعريف ذاتي دارد. معتقدم روشنفکر يک پديده
تاريخي است. اين پديده تاريخي مي انديشد، تفکر مي کند و گاه اشتباه هم مي کند، اما
اينکه در ايران، اين پديده تاريخي بيشتر سياسي بود و کمتر پرسش انگيزي مي کرد،
ترديد نيست. از اين بابت هم ما ظاهراً سرنوشت ديگري داشتيم.
نمي دانم واقعاً راهي داريم يا نه، براي اينکه اينها مشکلات تجدد ما است. ولي فکر
مي کنم راهي اگر باشد، راهي است که از راه نقد و پرسشگري و تفکر مي گذرد. ما اگر
بتوانيم بر سر مسائل اجتماعي و تاريخي مان، پرسش هاي اساسي در جامعه ايجاد کنيم، مي
توان اميد داشت که تحولي ايجاد شود. معناي اين تلاش الزاماً اين نيست که شما جواب
پرسش ها را هم داشته باشيد. طرح پرسش هاي اساسي، خودش بخش مهمي از فرآيند توليد فکر
در جامعه است.
اگر ما بتوانيم نگاه انتقادي به خودمان داشته باشيم و انديشه پرسشگري نسبت به
خودمان و تاريخ مان را تقويت کنيم، کار اساسي کرده ايم. اگر بتوانيم نقد را در
ايران، جدي بگيريم کار مهمي کرده ايم.
نهضت روشنفکري ما نتوانسته بنياد تازه اي در نقد و تفکر بگذارد، حتي نتوانست فرهنگ
گفت وگو را در ميان خود جنبش روشنفکري به فرهنگ مستمري تبديل کند.
انديشه پرسشگر با پرسش انگيزي جامعه را پروبلماتيک مي کند. اگر چنين کنيم کار
خودمان را نسبتاً درست انجام داده ايم، پس هميشه دنبال پاسخ نخواهيم بود، پاسخ درست
در درازمدت و با مشارکت ديگران به دست مي آيد. کار روشنفکري در اين معنا، ايجاد
پرسشگري، نقد و نقدبرانگيزي است.
آرامش دوستدار با پرسشگري نسبت به سنت ما نگريسته است. مفهوم اين حرف اين نيست که
هر چه آرامش دوستدار گفت، پذيرفتني است.
آرامش دوستدار بر سر تاريخ ايران انديشه کرده است و مفاهيمي را بر سر راه اين
انديشه، جلوي پاي ما گذاشت که بخشي از واقعيت ها را ممکن است به ما نشان دهد. لزومي
ندارد يک فيلسوف همه جواب ها را داشته باشد يا يک محقق يا صاحب نظر همه پاسخ ها را
داشته باشد. ارزش کار دوستدار پرسش انگيزي است، يعني ما را وادار مي کند به تفکر و
اين دستاورد کمي نيست. دوستدار اين شهامت را داشت که سنت فرهنگ باستاني ما را مورد
پرسش و نقد قرار دهد و همين طور الکي هم مورد نقد قرار نداد. ممکن است من و شما با
بعضي از نتيجه گيري هاي او مخالف باشيم و به اين جور کلي گويي ها اعتقاد نداشته
باشيم، ولي واقعيت اين است که او ذهن پرسشگري دارد و پرسش هاي اساسي جلوي ما گذاشته
و اين مهم است.
من در آمل متولد و بزرگ شدم. مازندران آن زمان نسبت به ديگر جاهاي ايران بازتر بود،
زماني که من جوان بودم و به خواندن و فکر کردن روي آوردم، سيطره چپ در ايران و
مازندران بسيار بود. من اين بخت را در دوره تحصيل داشتم که از دوره دبيرستان به
خاطر داشتن معلمان بسيار باسواد و فرهيخته در آمل، نظير آقاي اوليايي و آقاي
لاريجاني که الان هم زنده هستند و اميدوارم سال ها زنده و تندرست باشند، با متون
مهم و پايه اي ادبي آشنايي پيدا کنم. مثلاً در همان دوره دبيرستان من موفق شدم
گلستان، بوستان، کليله و دمنه، مرزبان نامه، سياست نامه، چهارمقاله عروضي و پاره اي
از بهترين قصايد و غزليات زبان فارسي را با کمک و راهنمايي همين معلمان فاضل کم
نظير و بافرهنگ، پيش خودم بخوانم و اشکالاتم را با آنها درميان بگذارم. در همان
دوره مقدمات صرف و نحو زبان عربي را هم با کمک معلمان نامبرده و تحصيل خصوصي پيش
آقاي روحاني و ديگران خوانده بودم و بي اغراق بعضي از آن متون را چندين بار خوانده
بودم و مايه نسبتاً ارزنده اي از زبان فارسي و مقدمات زبان عربي به دست آوردم. به
همين دليل وقتي وارد دوره ليسانس زبان و ادبيات فارسي دانشگاه تهران شده بودم، رشته
فرعي تحصيلي ام را زبان و ادبيات عربي قرار داده بودم. فضاي فرهنگي خانواده هم نقش
مهمي داشت. بيشتر برادرانم فرهنگي بودند. در همان دوره دبيرستان و پيش از آنکه وارد
دانشگاه شوم در کنار متون کلاسيکي که ياد کردم، جدا از کتاب هاي سياسي و اجتماعي
باب روز، مهم ترين آثار نويسندگان و شاعران معاصر هدايت، جمالزاده، نيما، آل احمد،
ساعدي و شاملو و اخوان و حتي آتشي و حقوقي را هم- مثل ديگر هم نسلانم- خوانده بودم.
از ادبيات جهاني هم، از راه ترجمه بعضي چيزها را خوانده بودم. نسل ما که وارد
دانشگاه مي شد، به برکت وجود همان معلمان دانشور دوره دبيرستان، دست خالي نبود. اين
موضوع درباره بسياري از هم دوره هاي من که از نقاط ديگر ايران به خصوص اصفهان آمده
بودند، هم صدق مي کرد. اما با سنت ارتباط چنداني نداشتم. ارتباط من با سنت فقط از
طريق همان متون کلاسيک بود. البته جدا از رفت و آمد هاي معمولي به مساجد و شرکت در
تعزيه يا مراسم عزاداري در جواني با نهاد خانقاه هم به نوعي آشنا شده بودم. در
مازندران شاعراني بودند که به خانقاه ها رفت و آمد مي کردند و يک راهي هم به خانقاه
پيدا کرده بودم، نه اينکه خانقاهي بوده باشم. يادم است در ساري در خانقاهي رفت و
آمد مي کردم. يک بار مرشد آن خانقاه يک رباعي در وصف حال من خواند (شماره رباعي را
ما انتخاب مي کرديم، او مي خواند، هر کس شماره اي مي گفت) که مضمونش اين بود که
صاحب اين فال دودمان ما را بر باد مي دهد، در نتيجه همه به من چپ نگاه کردند که اين
عجب آدم خطرناکي است. البته من
۱۴
، ۱۵
ساله بودم و پيش خودم گفتم عجب آدم هاي نفهمي هستند اينها، که به خاطر يک رباعي فکر
مي کنند جوان
۱۴
،
۱۵
ساله اي مثل من، آدم خطرناکي است، عطايشان را به لقايشان بخشيدم...
ارتباط من با سنت در همين حدود بود. در آن دوره ادبيات معاصر و ادبيات جهان و بخشي
از نوشته هاي مارکسيستي بيشتر مورد توجه بود، کتاب هايي وجود داشت که نسل ما مي
خواند.
ارتباط من با تاريخ و سنت وقتي عميق تر شد که در دانشگاه تهران به تحصيل پرداختم.
در دوره دانشجويي دو بار در دوره شاه به زندان افتادم، حال آنکه عضو هيچ سازمان
سياسي نبودم. به خاطر خواندن کتاب هاي ممنوعه به زندان افتادم، از زندان که آزاد
شدم فهميدم که من اهل کار سياسي نيستم و اگر کاري از دستم برمي آيد کار فرهنگي است.
سنت اين کار را در خانواده ام هم داشتيم. پس تحصيلاتم را ادامه دادم. از دوره فوق
ليسانس ادبيات، عميقاً درگير مطالعه سنت و متون سنت شدم. در دوره فوق ليسانس و
دکتراي ادبيات، مهم ترين منابع زبان فارسي و عربي، منابع درسي ما بود. ما بخت اين
را داشتيم که چند سالي از کلاس هاي درس استاد علامه اي چون احمد مهدوي دامغاني و
استاد برجسته اي چون سيدجعفر شهيدي استفاده کنيم و آشنايي هاي عميق تري با سنت
فرهنگ کهنسال مان و زبان فارسي و عربي پيدا کنيم و خود به مطالعه منابع دست اول و
اصيل بپردازيم. تا در ايران بودم زمينه اصلي کارم تحقيق و تامل در تاريخ و ادب
ايران بود. چند سالي هم در دانشگاه اصفهان به تدريس متون ادبيات فارسي مشغول بودم
تا اينکه اوضاع طوري شد که از ايران خارج شدم و به انگليس آمدم. وقتي به انگليس
آمدم مايه اي که در دست داشتم به فرهنگ ايران مربوط بود، يعني بيشتر سروکارم با سنت
بود. در غرب آشنايي با زبان انگليسي و زندگي در فضاي فرهنگي متفاوت دريچه اي به
رويم باز کرد که با دنياي جديد و فرهنگ ديگري آشنا بشوم. در مواجهه با اين فرهنگ
درباره استدلال هايم و پاره اي از دانسته هايم عميقاً شک کردم. تجربه سختي بود و
چاره اي جز پذيرفتن واقعيت نبود. بعد از آن بسيار وسواسي و سختگير شدم، با مطالعات
عميق تر متوجه شدم بسياري از داوري هايم درباره غرب، مفاهيم جديد و حتي تاريخ و
فرهنگ کشورم، به اشتباهات و لغزش هاي بسياري آلوده است، فهميدم بسياري از آموخته
هاي غيراصولي را بايد دور بريزم و از نو مورد تحقيق قرار دهم. تاريخ ايران در محور
اين مطالعات قرار داشت. وقتي نوشته هاي ملکم و روزنامه قانونش را دقيق مورد مطالعه
قرار دادم، ديدم چه کلاه گشادي بر سر ما رفت و چه تصوير غلطي از او به ما داده
بودند. اين دومين ضربه اي بود که در همان سال هاي دوم و سوم اقامتم در لندن به آن
دچار شدم.تصويري که آقاي آدميت از ملکم به ما داده بود، تصوير کاملاً مخدوشي بود.
ملکم آدم ديگري بود. اصلاً معتقد نبود آنگونه که آدميت مي گفت؛
«راه
نجات اخذ تمدن غربي است بدون تصرف ايراني.» اين نحوه تناقضات چراغي فرا راه من
گذاشت تا به خودم بيايم و خودم شروع کنم به مطالعه تاريخ و فرهنگ کشورم بدون پيش
فرض هاي سياسي و ايدئولوژيک. حاصل اين بازخواني ها را شما در نوشته هايم ببينند.
اين تناقضات باعث شد که دقيق تر بينديشم و سعي کنم به زبان تاريخي هر دوره براي فهم
آن دوره اهميت بدهم و براي فهم تاريخ هر دوره اي قبل از هر چيز به زبان تاريخي آن
دوره مسلط شوم.
هر چه جلوتر مي رفتم بيشتر مي فهميدم که چه فاصله اي بين فهمي که ما از غرب داشتيم
و واقعيت آن وجود دارد و اين شکاف که بين اين دو بود شکاف مصيبت بار تاريخي بود که
درک آن برايم ناگوار و سخت بود. پي بردن به حاصل اين ناداني ها برايم خيلي گران
تمام شده بود. حتي هضم اش براي من دشوارترين قضيه بود.
تامل در اين قضايا به من آموخت که بسياري از دانسته هايم نادرست است. در دوره پهلوي
ما ملکم و بسياري از روشنفکران دوره مشروطه را غرب زده و غرب گرا مي دانستيم. روايت
آدميت هم همين بود، آل احمد هم فريب همين روايت نادرست را خورده بود. حال آنکه
واقعيت چيز ديگري بود. ملکم در بخش مهمي از زندگي اش در پي تطبيق اصول قوانين غربي
با اسلام در پي تقليل آن مفاهيم به مفاهيم سنتي بود، اما در روزنامه قانون براي
رسيدن به قدرت سياسي، از حکومت مشروعه به رياست مجتهدين سخن مي گفت.
برگرفته از سايت «نیلگون»
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |