ای عشقي يه بيچاره
(ديدار با يک روستائی متفاوت)
ناوران
روز دوم که شمال بودم گفتم سری به بازار ده مان لپاسر بزنم و هم محلی هامو ببينم. زمستونا که کار و مشغله کمتره تقريبا تمام مردان ده رو ميشه تو بازار ملاقات کرد. البته بازار که ميگم فکر نکنيد بايد يه عالمه مغازه اونجا باشه، نه. درست وسط ده يه ميدون کوچکی هست که دور و برش خونه مردمه و قهوه خانه آقای جيرآبی و مغازه آقای اوشيانی هم بخش تجاری ده رو تشکيل ميدن...
به بازار
که رسيدم ديدم خيلی ها جمع شدن و دست بيشترشون يه برگ کاغذ يا اعلاميه هست و يکی هم
داره برای ديگران از رو کاغذ می خونه. جريان رو پرسيدم. يکی گفت عشقی دوباره می
خواد خودکشی کنه. اعلاميه يکی رو قرض گرفتم و خواندم:
«بنام پروردگار دانا و توانا
اينجانب سهراب عشقی فرزند حسين عشقی به علت فتنه های زمانه و تلخی های ايام بيش از اين تحمل زندگی را نداشته و تصميم دارم در روز 26 اسفند سال 1386 ساعت 4 بعداز ظهر در حياط خانه پدری ام خود را حلق آويز نمايم. از ساکنان محترم لپاسر و روستاهای اطراف تمنا دارم که اگر بدی از اينجانب ديدند مرا به بزرگی خودشان ببخشند. وصيت نامه اينجانب روی طاقچه اتاق بالا قرار دارد».
چند سال
پيش هم عشقی قصد خودکشی داشت که مردم منصرفش کردند. اين دفعه خيلی ها باور نمی
کردند و می گفتند :
- پرتقالهاش با برف و سرمای امسال يخ زده ،بی پول شده و می خواد دوباره مردم براش
پول جمع کنن
- کلک ميزنه
- خوب پرتقال ما هم خراب شده
- بيچاره فقط پرتقال رو داشت
- مگه اونايی که برنج و چای دارن وضعشون بهتره؟ نامردا، تا وقت برداشت ميشه کشتی
کشتی از همه جای دنيا برنج و چای وارد می کنن
لپاسر با باغات پرتقال ، چای و برنج ميتونست ده ثروتمندی باشه. اما اينطور نيست. هم محلی هام راست ميگن درست موقع برداشت برنج و چای و پرتقال بازار رو با محصولات وارداتی اشباع می کنن. چای که ديگه اصلا نمی صرفه. چندتا کارخونه چای محلات اطراف رو بستن.
ساعت
چهار بعدازظهر تمام ده تو حياط عشقی جمع بودن. مقدمات کار رو آماده کرده بود. زير
يک درخت بزرگ پرتقال يه صندلی گذاشته و يه طناب هم که حلقه اش رو قشنگ گره زده بود
درست بالای صندلی به شاخه درخت بسته بود. مردان ده ميرفتند جلوی صندلی و نگاهی به
بالا ، جايی که طناب به درخت بسته شده بود را نگاه می کردند. در واقع داشتند کنترل
می کردن که مثل دفعه قبل به يه شاخه نازک بسته يا نه. دفعه قبل که عشقی می خواست
خودکشی کنه هرچی مردم می خواستند منصرفش کنن زير بار نرفت. البته چند تا از مردای
محل تصميم داشتند وقتی صندلی رو با پا به گوشه ای پرت می کنه بپرن و عشقی رو بگيرن
تا خفه نشه. اما شاخه ای که طناب رو به آن بسته بود آنقدر نازک بود که عشقی تلاپ!
افتاد رو زمين. مردم بهش گفتن کار خدا بود. عشقی هم کوتاه اومد. البته مقداری پول
هم براش جمع شده بود. اما اين بار طناب را به شاخه ای کلفت بسته بود. نگرانی را
ميشد تو چشم مردان خواند. بعضی از زنها گريه می کردند. يکی رفت و يک تکه روزنامه رو
پهن کرد روی صندلی و از جيبش مقداری پول در آورد و گذاشت روش. بقيه هم همين کار رو
کردن. احساس عجيبی داشتم. سرمايی ناگهانی رفت تو بدنم ، سردم شد و موهای بدنم سيخ
شدند و ميل گريستن داشتم. نميدونم چرا ميگن گريه برای مردها خوب نيست و نشانه ضعفه!
بزور گريه مو نگهداشتم. چقدر اين مردم خوبن. اين همه با همديگه سر چيزای کوچک و
بزرگ دعوا ميکنن و به جون هم ميفتن، باز در مواقع حساس و ضروری ميبينی چقدر همديگه
رو دوست دارن. امسال با اين سرما و از بين رفتن پرتقالها باز ديدم که با کمال ميل
پول هاشونو رو صندلی عشقی ميذاشتن. بالاخره عشقی از خونه اومد بيرون. سرش پايين بود
و آهسته رفت طرف صندلی. از صبح تا يه ساعت پيش خيلی ها باهاش صحبت کردن، اما کوتاه
نيامده بود. به صندلی که رسيد پولها رو جمع کرد و مشت مشت پرت کرد به طرف جمعيت و
با نيشخندی گفت:
- ميدونم دفعه قبل هم فکر می کرديد بخاطر پول اينکار رو می کنم.
تقريبا
تمام زنها با صدای بلند شيون و زاری ميکردن. عشقی يه پاشو گذاشت رو صندلی. يکی از
تو جمعيت گفت:
- دم عيدی کوتاه بيا عشقی!
عشقی رو
صندلی ايستاده بود. يکی ديگه گفت:
- مگه چند بار در سال عيد نوروز داريم که ميخوای خرابش کنی!
عشقی
نگاهی به جماعت کرد وبعد در حاليکه چشمانش را کمی ريز کرده بود و بنظر می رسيد داره
فکر می کنه ناگهان از صندلی پريد پايين و گفت:
- ببخشيد که دم عيدی ناراحتتون کردم
دو نفر
که پولها رو از زمين جمع کرده بودن آمدند جلو که بدن به او يا اينکه بذارن رو
صندلی. عشقی نگاهی غضب آلود بهشون کرد و گفت:
- يه بار ديگه پول ها تونو نشونم بدين بلايی سرتون ميارم که...
جماعت از خوشحالی زدن زير خنده، عشقی رفت تو خونه.
نوزده
ساله بود که با دختر يه تيمساری که نزديکای ده ما کلی باغ و مستغلات داشت رو هم
ريخت. ميگن خيلی همديگه رو دوست داشتن. يه روز چندتا ژاندارم ريختن و عشقی رو بردن،
يک ماه تو پاسگاه بخش زندانی بود . بعداز کلی ضرب و شتم ازش تعهد گرفتن که ديگه دور
و بر باغ تيمسار نره. البته تيمساره هم ديگه دخترشو به شمال نياورد. بيست سالش بود
که انقلاب شد. پدر و مادرش قبلا فوت کرده بودند و تنها بود. پدرم تعريف می کرد که
تو محل شايع شد عشقی کافره. خونه عشقی درست کنار گذری که از اونجا مردم سر باغ می
رن هست. عشقی هر روز صبح نمد کوچکی بيرون از حياطش، توی راه پهن می کرد نماز می
خوند تا همه ببينند که کافر نيست. نماز دو رکعتی صبحش رو حدود نيم ساعت کش می داد.
چند روزی اين کار رو کرد و بعد چند نفر از بخش مجاور آمدند و به جرم توهين به
مقدسات و تمسخر دين دستگيرش کردند. تا می خورد زدنش و بعداز چند روز ولش کردن. عشقی
بعداز اين جريان ديگه عشقی سابق نبود. به باغش نمی رسيد و آن سال پرتقالش همه سوخت.
به خودش هم نمی رسيد. لباساش همه کثيف و پر از سوراخ و مندرس شده بودند. همسايه ها
براش غذا می بردند. آنقدر وضعش بد شده بود که مردم براش می خواندند:
ای عشقييه بيچاره / پيرهن تی پاره پاره
همين زمان بود که دست به خودکشی اولش زده بود. مدتی اينطور گذشت وبعد ناگهان غيبش زد ، کسی از او خبر نداشت، لپاسری ها به باغ پرتقالش کود داده و به موقع پرتقالش را چيده و می فروختند و پولش را هم می گذاشتند پيش تنها فاميل زنده اش کبله خانم جاريا. سه سال يعد عشقی برگشت و تعريف کرد که رفته بود يه شهر بزرگ و آنجا تو يک دامپروری بزرگ کار ميکرد و بعدش با يک دامپزشک آشنا شده و وردستش بود. بزودی نقش دامپزشک لپاسر و دهات اطراف را به عهده گرفت. هرکه اسب و گاو و گوسفندش مريض ميشد می آمد پيش عشقی. سرش حسابی شلوغ بود و سر حال. کم کم آدمها هم که مريض می شدند می رفتند پيشش. آمپول تزريق می کرد و قرص اسهال و سرماخوردگی . چسب زخم و اينجور چيزا رو هم می فروخت. ديگه کسی عشقی صداش نمی کرد. بهش می گفتند دکتر. مردم از کارش راضی بودند. می گفتند کارش بهتر از پزشک عمومی بخش نزديک ما بود که تازه بايد کلی پياده ميرفتند و بعد سوار ماشين ميشدند و چند ساعتی هم اونجا تو نوبت می نشستند. يارو اولين کاری که می کرد يه سرم وصل می کرد. حتی بعضی وقتها قبل از معاينه و حتی صحبت با مريض. داروخانه دار هم برادر بزرگش بود و نسخه هاشو براساس موجودی داروهای داداشش تجويز می کرد. پيش می آمد که برای دل در و زخم معده قرص سردرد و اسهال بنويسه و يا برعکس.
چند سالی اينجوری گذشت و بعد يک روز چند تا مامور آمدند و عشقی را با خودشان بردند. عده ای می گفتن بخاطر طبابت غير مجاز گرفتنش، عده ای ديگر می گفتن که اون دامپزشکی که عشقی باهاش کار کرده بود سرش بوی قرمه سبزی می داد و گرفتنش و گويا عشقی هم با اون رابطه داشت. مامورين حسابی خونه اش را گشته بودند و شايعه شد که تو خونه اش کلی فيلم و عکس های غيراخلاقی و مواد مخدر و نوشته های ضاله پيدا کردن. البته لپاسری های خوش دل که عشقی را خوب ميشناختن اين شايعات رو باور نکردن. چندسالی را آب خنک خورد و يک روزهم محلی های ما پيرمرد نحيفی را ديدند که داره مياد سمت بازار. خوب که دقت کردند ديدند عشقی هست. بعداز اون ديگه کسی خنده عشقی را نديد و با کسی هم غير از مواقع ناچاری حرف نمی زد. شکر که بعداز مرگ کبله جاريا مردم پول پرتقال هاشو بالا نکشيدند و براش نگه داشتند. همون مردمی که اگه يکی چشم چپ به يه وجب زمينشون نگاه کنه با داس و تبر می افتن به جونش. گاهی چقدر درک رفتار مردم مشکله. عشقی با شتابی غير قابل توصيف غمگين تر، منزوی تر ، تکيده تر و پيرتر می شد. مهربانيها و دلداريهای لپاسری ها را پس می زد و بويژه از ترحم هايشان عصبانی می شد. وضعيت عشقی اينطور بود که چند روز قبل از نوروز امسال تصميم به خودکشی دومش را گرفت.
روز دوم نوروزبود که من و پدرم و عده ای ديگر از لپاسری ها عيد ديدنی رفتيم پيشش. با همه روبوسی کرد و عيد رو تبريک گفت. سعی می کرد اندکی خودش رو شاد نشون بده. رو سفره ای کوچک تو چندتا بشقاب چند نوع شيرينی رو گذاشته بود از جمله شيرينی محلی مون يعنی « آب دندون» ، لابد همسايه ها براش آورده بودن. از هفت سين خبری نبود. جالبترين چيزی که تو خونه اش ديدم قاب عکسی بود که به ديوار آويزان بود با تصوير پرنده ای و شعری از شاملو با خط خيلی قشنگ:
آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هيچ کجا ديواری فرو ريخته برجای نمی ماند...
که هر ويرانه نشانی از غياب انسانی است
که حضور انسان
آبادی است
اسم شاعر را ننوشته بود. احتمالا نمی دانست مال کيه. تو روستاها ی ما که پرت هستن کمتر پيش مياد که کسی با شعر نو آشنا باشه. تازه از کلاسيکها هم تنها حافظ و سعدی و فردوسی رو می شناسن. البته فکر نکنيد اهل ذوق نيستن، برعکس، زن و مرد موقع کار اشعار و ترانه های قديمی و يا خود ساخته را می خوانند، البته به زبان گيلکی. عشقی لابد اين شعر را از اون دامپزشک شنيده، خوشش اومده و حفظ کرده بود.
پريروز
که راهی تهران بودم با پدر و مادرم تو حياط بوديم. مادرم تو يه دستش يه کاسه آب و
تو دست ديگه اش يه کاسه برنج داشت تا پشت سرم بپاشد و صدبار تا حالا تو اين
خداحافظی يک ساعته ای که در حياطمون جريان داشت منو بوسيده بود. تقريبا نصف اهالی
ده مون هم برای خدا حافظی آمده بودند. البته روز قبلش با همه خداحافظی کرده بودم.
اما هميشه هميطوره، لحظه رفتن دوباره همه ميان. حالا مگه کجا می خوام برم! هفت هشت
ساعت راه، تهران. تازه يکی دو ماه ديگه باز اينجام و باز همين مراسم. چقدر خوشحال
ميشم که ميان. احساس شيرينی بهم دست ميده. با عشقی هم روز قبل خداحافظی کرده بودم.
تو حياطش منو بغل کرد و گفت:
- مواظب خودت باش پسر جان،صبر کن الان برمی گردم.
بعد سريع
رفت تو اتاقش و با يک کيسه نايلونی برگشت و اونو داد دستم. توش رو نگاه کردم، چندتا
کتاب بود ، يکی رو درآوردم، رو جلدش نوشته بود: «جان شيفته». گفت:
- خوندمش، ديگه لازم ندارم، وقت کردی بخونش، کتاب خوبيه.
مراسم خداحافظی تو حياطمون رو به اتمام بود که پسر همسايه دوان دوان آمد وسط حياط و رو به من گفت: آقای لپاسريان، عشقی خودکشی کرد. همه دويديم سمت خونه عشقی. خودش رو از همون شاخه ای که دفعه دوم قصد خودکشی داشت آويزون کرده بود. شاخه کاملا خم شده و نوک پای عشقی اندکی با زمين تماس داشت. پائينش آورديم و گريه و زاری و آه و ناله.
روی برگه ای که به در حانه اش با پونز چسبانده بود نوشته بود:
بنام پروردگار دانا و توانا
اهالی محترم لپاسر!
نمی خواستم سيزده بدر شما را خراب کنم
می بخشيد که نتوانستم تا سيزده صبر کنم
سهراب عشقی
تو وصيتنامه اش خيلی چيزا نوشته بود، از جمله اينکه رو سنگ قبرش جمله زير را که لابد از کتابهايی که به من داده خوانده بود بنويسند:
ای شما که بايد بميريد بميريد!
ای شما که بايد رنج بکشيد
رنج بکشيد
کسی برای خوشبخت بودن زندگی نمی کند
رنج بکش، بمير،
ولی آن باش که بايد باشی: انسان!
برگرفتهء کوتاه شده ای از وبلاگ «شمال ها»:
http://www.shomaliha.com/eshqi.html
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |