باز اندیشی اسلامیت!
آريا برزن زاگرسی
«...
تجربه ي سال ها زندگی و تفکر در باره ی معضلات
ایرانزمين به من آموخت که می توان در سایه ی صمیمیت و دوستي و رادمنشی با مسائلي
گلاویز شد که زندگی باهمستان را فلج و منحط کرده اند. دگرگشتهای روحی هر انسانی با
انسانی دیگه، فرق می کنن. مسائل فکری من از زمانی آغاز شدند که تجربه ي آزادی فردی
و مسئولیت پذيری را با درد و رنجی که پيامد آن هست، همزمان تجربه کردم. ما در جامعه
ي خود با کلافي سر در گم رويارو هستيم که انديشيدن در باره ي آن به شکيبايي و ظرافت
خاصّي نياز داره. وقتي « دنيا » برای کثیری از آدما فقط محلّ گذر و جان کندنهای بي
ارزش باشه و هول روز قيامت و مکافات الهي نیز اذهان انسانها را تسخير کرده باشه،
اونوقته که بايستي به گونه اي ديگه اندیشید و رفتار کرد. « کار » بايستي ستوده بشه
و زندگي گيتايي ارجمند بشه تا بتوان نم نم به برطرف کردن دشواريهاي باهمزیستی و
دخالتهای بی جای حُکّام در مسائل اجتماعی همّت کرد؛ آنهم به کمک خود مردمي که آن
دشواريها را توليد مي کنند.
بر خلاف باختر زمینیان که ما به نُدرت از آنها،
چیزی می آموزیم، در باره ی حادّترین مسائل باهمزیستی و کشور داری و میهنی، معمولا
یاد گرفته ایم که هر چیزی را یا « انکار مطلق » کنیم یا اینکه « تایید و تصدیق مطلق
».
ما به ذهنمون خطور نمی کنه که چطور و چگونه میشه در باره ی موضوعی / پدیده ای
/
رویدادی یا چیزی « اندیشید » بدون آنکه بخواهیم همون چیز را انکار یا تایید و تصدیق
مطلقش کنیم. در اجتماع و گستره ی عجیب و غریب تحصیل کرده گان و فعّالین سیاسی
ایرانزمین یا « خدا و دین » را به طور کلّی، انکار می کنن یا اینکه « تایید و تصدیق
مطلق ». حال بگذریم از اینکه نیندیشیدن در باره ی موضوعات گوناگون باعث شده که ما
«
تفاوتها و تمایزها و تضادها و تناقضهای تلنبار شده در نامیده ها » را از یکدیگر
نفهمیم و تمیز و تشخیص نیز ندهیم. این مسئله البته، خودش از پیامدهای نیندیشیدن در
باره ی « موضوع » می باشه. در ایران ما، در باره ی دو مسئله ی حادّ « خدا و دین
»،
نه « مُنکران » می تونند بیندیشند، نه مومنان و تصدیق کننده گان. دقیقا از همین
فقدان « اندیشیدن » هست که هیچ چیزی « ریشه دار و پایدار » نیز نیست. از نوع
حکومتها و دولتها و قوانین و اصول و ضوابط گرفته تا کارکردها و نقش کلیدی چهره های
مختلف و بی نظیر و استثنائی شخصیّتها و نویسنده گان و پژوهشگران و شاعران و کثیری
امثال اینان.
بیا و از تمام آن منکران و مومنان دعوت کن که بدون انکار و
تصدیق در باره ی « چیستی » آنچه که انکارش یا تصدیقش می کنن فقط با مغز و بر شالوده
ی تجربیّات فردی و زبان شخصی خودشون سخن بگویند. اگه تونستی یه نفر را پیدا کنی که
به چنین کاری توانا باشه، حتما با تمام نیرویی که در وجودت هست، بیا و نام و آثار
چنان شخصی یا اشخاصی را محکم بر سر من بکوب!. امکان نداره پیدا کنی. امکان نداره؛
زیرا اندیشیدن در باره ی « چیستی » آنچه که « ما نمی دانیم چیست؟ » و فقط می تونه
انگیزه ای برای جست – و – جو باشه، به دلیری و گشوده فکری و گسستن از هر نوع غُل و
زنجیر اعتقاداتی و پیش فرضهای مثلا علمی و آکادمیکری و غیره باز بسته می باشه که در
توان و گستاخی و شعور و فهم هر فردی نمی تونی ردّ پاهایش را پیدا کنی. نه!. ما اهل
اندیشیدن نیستیم؛ زیرا فکر؛ یعنی بار دار کردن زهدان خود و زاییدن نوزاد اندیشه ها
و ایده های فردی خود. یعنی کاری و زحمتی که کثیری از مدّعیان و یسل کشان میهنی با
آن بیگانه اند و حتّا سر ستیز با آن دارند. ما ترجیح می دهیم که انبار و گونی و
کارتُن و جعبه و حوض و خندق و بشکه و بندر « گرد آورنده و کپیه کن و ترجمه جاتی
»
باشیم؛ نه زاینده و تولید کننده.
فرض بگیر و فقط در مخیله ی خودت مجسّم کن
که مثلا تمام « طیف اسلامیستها از آخوند معمّمش گرفته تا کت و شلواری فُکل کراواتی
اش »، همه و همه در « دامنه ی شرّ » باشند. تازه این فقط یه فرضه و هرگز حُکم قطعی
نیس. من می خوام یه نتیجه گیری بکنم. در باره ی این فرض گرفتن، بارها و بارها از
زوایای گوناگون، بحث کرده ام و استدلالهایی را نوشته ام. ولی کو گوش شنوا؟. گرفتیم
که « اسلامیستها » در سرزمینی به نام « ایران سیاسی / جغرافیایی بالاخص » و در
گستره ای دیگر به وسعت فرهنگی به « طبقه ی اشرار »، تعلّق داشته باشند. اکنون پرسش
من اینه: چرا آنانی که خود را « خوب » می دانند - نمی گویم « بهترین و رادمنش ترین
» -
؛ بلکه خیلی ساده، « خوب و خودمونی و میهندوست »، به کدامین دلایل ناپژوهیده و
نامکشوف مانده، هنوز که هنوزه، پس از نزدیک به سی سال علنیّت و فعّال مایشاء بودن
«
گیوتین اقتلویی حکومت فقاهتی » نمی توان در هیچ کجای این جهان پهناور، گردآمدی؛ ولو
بیست نفره از « چنان خوبانی » را پیدا کرد که دمبشان به هیچ گرایش مطلقخواه و
توتالیترگرا بسته نباشه؛ بلکه مستقل اندیش و مصمّم و با مسئولیّت و آگاهی و احساس
میهندوستی، گرد یکدیگر متّحّد شوند از بهر کاری کارستان کردن. چرا؟. من می خوام
بدونم، آیا اگه از میان اینهمه مدّعیان، بیست نفر دلیر رادمنش پیدا شوند که بخواهند
به ایران بازگردند و با ایجاد فراکسیونی قاطع و نیرومند به مقابله با حکومتگران
فقاهتی بایستند بدون آنکه بخواهند از شیوه ها و ابزارهای خشونتی و خونریزی و توحّشی
اسلامیستها استفاده کنند یا همچون آنان رفتار و کردار و گفتار داشته باشن، آیا
تصوّر می کنی چنین کاری محال و ناممکنه؟. من می تونم برای تو از لابلای صفحات تاریخ
«
پیکارگران بزرگ و نامدار جهانی و میهنی »، مثالها و نمونه های درخشان بیاورم که
در جا، حرفت و موضعت را نقض کنم. چگونه است در این عصری که امکانهات تکنیکی و سمعی
و بصری اش بسیار سترگ می باشن؛ طوری که من به تنهایی می تونم از یک حُجره ی دو متر
مربعی با سراسر جهان انسانها و کائنات در ارتباط و پیوند مستقیم باشم، آنگاه یک
گروه بیست نفره ی مصمّم نتونند با پشتیبانی جهانی و بالطبع کثیری از هم میهنان کارد
به استخوان رسیده از دست حُکّام فقاهتی و ارگانهای سرکوبگرشان برای « آزادی و
بهزیستی » یک مملکت کهنسال و بزرگ فرهنگی مثل ایران، گامی بردارند؟. چگونه است؟.
وقتی بیست نفر مصمّم شوند که برای « آزادی و آبادانی و سرفرازی » ایران در
کنار یکدیگر، متّحد و منسجم و هماندیش و همعزم به پا خیزند و در یک روز مشخّص به
تمام جهانیان و مطبوعات و تلویزیونها و رادیوها و امثالهم، حرکت و بازگشت مصمّم خود
را ابلاغ کنند و در وطن مستقر شوند، من می خواهم بدونم، چه خواهد شد؟. حتما خواهی
گفت: « خب معلومه!. آخوندها توی همون فرودگاه، همه را به دار خواهند زد! ». من می
گویم، گرفتیم که اینگونه باشه. می پرسم آیا دوام حکومت فقاهتی که روز به روز،
سلّاخی مردم ایران را رسالت الهی خودش میدونه، با این واپس نشینیها و قنطور
نویسیهایی فاقد « پراکتیک رفتاری »، راه به جایی نیز خواهند برد؟. آیا در میان
اینهمه هزاران هزار مدّعیان عرصه ی سیاست و فرهنگ و هنر و پیشکسوتی و مبارز هل من
یزید و غیره نمی توان « بیست نفر » را پیدا کرد که « ایرانزمین و مردمش » را دوست
بدارند و به آنان مهر بورزند؟. پس یعنی همه ی این شعارها و قلمفرسودنها فقط لالایی
خوندن برای خواب کردن همدیگه نیز نیست؛ بلکه بخارهای معده است که نفخ آنها را در
صدی نود وبسایتها و روزنامه ها و نشریه ها و کتابها و رادیوها و تلویزیونها و
پالتاکها و امثالهم سالهاست با گوشت و پوست خود تجربه می کنیم. مگه نه!؟.
حقیقت تلخ و گزنده اینه که « بزرگان فرهنگی ایرانزمین در معنای وسیع آن
»
از شوربخت ترین انسانهای عصر خویش بوده اند. بحث بر سر اتلاف عمر و مته به خشخاش
گذاشتنهای آنان نیس که چه بسا شادمانیهای فردی و خوشدلیهای آنان همان « راهی » می
بوده است که به تن خویش رفته اند و جوینده گانی خویشاندیش را به آفریدن راههای فردی
انگیخته اند. بحث بر سر، فضائیست که با تمام سختجانیها و خون دل خوردنهای قرن به
قرن، هنوز که هنوزه در اجتماع ایرانزمین به برکت « خشونتهای هولناک از سوی مدّعیان
و مالکان حقیقتهای روضه ای »، واقعیّت وجودی نیافته است. فلاکت مناسبات اجتماعی ما،
خشونتگرائی و توحش مآبی بسیار بدوی و آسیب زننده است که نه تنها « حکّام قدرت پرست
و جاه طلب » در طول تاریخ از کاربست آنها، هرگز پرهیز و ابائی نداشته اند و هنوز
ندارند؛ بلکه در گسترش و شیوع و تخریبگری نیز، نقش مهمی را ایفا کرده اند و همچنان
می کنند. چیزی که شنیدن و آگاهی یافتن از آن در میهن ما، مو بر تن آدم سیخ می کنه،
خصومت سر سختانه با هر آن چیزیست که بوئی از « زندگی و فرهنگ » می دهد و نشانه ای
از « آزادی و وجدان فردی » دارد. من نمی دانم این چاه توحشگرائی و خشونت بسیار
آزارنده، کجا و چه زمانی و به دست چه کسانی به انتها خواهد رسید؟.
میدانی،
انسان، زمانی می تونه به « وضعیّتهای آرزویی و ایده آلی و آرمانی » برسه که در
آغاز، اصالت خودش را کشف کرده و پروریده باشه. وقتی ما هیچ « خود اصیلی » نداریم،
به چیزی نیز نخواهیم رسید؛ سوای در جا زدن در همان باتلاق همگونه گان و امّت صفتان
و همعقیده گانی که قرنهاست در ته چاه بلاهتها و رذالتهای آنها فرو چسبیده ایم. در
تمام اون سرزمینهایی که بویی از تفکّر و روشنگری ذهنیّت و روان آدمها به همّت
متفکّرانشون، واقعیّت پیدا کرده است، می توان چهره هایی ساده و پیش پا افتاده را هر
روز تجربه کرد که در سرزمین ما، فقط اتّفاق افتادن یک بار یا حتّا دیدن خردلی نشانه
از آن چهره ها، برایمان در حُکم، خساراتی بدتر از فاجعه ی اتمی می باشه. برای فهم
مناسبات انسانها در چنان جوامعی و تلاش برای ایجاد امکانهای زایشی و پرورشی
مناسباتی شایسته ی باهمزیستی در جوامع بسته و متحجّر و اسلامزده مثل ایران خودمون
به « فهم و شعور و گستاخی و ایده آفرینی و فلسفیدن و سنجشگران رادیکال » محتاجیم.
ولی حکایت ملموس مملکت را ببین که فقط گریه آوره و همه ی این زندگی آزاریها و
کُشتنهای پی در پی از باتلاقی حکایت می کنند که ما در چنگالش فرو خفته ایم و آن
دلیری را نداریم که اعتقادات بی مغز و مایه ی یک ملّت را در رادیکالترین فرم ممکن
به « دامنه ی سنجشگری » فرا خوانیم و سراسر آن اعتقادات و حکومتهایی را رسوا کنیم
که « آزردن و کُشتن زندگی » را سرلوحه ی عقاید و رسالتهای مزخرف خود می دانند. در
جامعه ای که افراد مثلا حقوقدان و نویسنده و یسل کش و غیره و ذالک آن از نیش زهر
آگین شرایع، افلیج شده اند و نمی تونند به خود آیند و حرف اول و آخر را فقط
«
موکّلان و متشرعان اسلامیّت قیراطی » می زنند، مناسبات انسانی در آن جامعه، مرض
مزمن و هلاک کننده ای می باشد که درمان آن، فهم و شعور می خواهد. جدا ننگمان باد که
با اعتقادات پوسیده و چسبیده به وجودمان می خواهیم « آزردن و کُشتن زندگی » را « بر
نگاهبانی کردن از زندگی و پروراندن آن »، ارجحیّت دهیم. من مونده ام باور کن!. وقتی
انسانی دوست نداره و نمی خواهد و تلاش نیز نمی کنه که بر وسعت و عمق روح و روان و
مغز خود بیفزاید، نمی توان او را به سیخ کشید که؟. مگه میشه؟. ما در حدّ فهم و شعور
خودمون، تلاش می کنیم. دیگرانند که باید میزان گشوده فکری و پرنسیپهای فردی خودشون
را آگاهانه متعیّن بکنند تا شمشیر کشان الهی و غیر الهی بر گردن آنها، حاکم جبّار
نشوند.
میدانی، مسئله ی مهاجرت و دوام طولانی شدن غربت چه از روی اجبار چه
از ناگزیری به دلیل بر نتابیدن وضعیّت اجتماعی و سیاسی ایران، همینطور نبود چشم
انداز روشن و امید بخش، مبحثیست که ذهنیّت کثیر زیادی از ایراندوستان و پژوهشگران و
حتّا خانواده های مهاجر را
درگیر کرده. بحث مهاجرت اجباری و ماندن در سرزمین میزبان
با بحث بازگشت به وطن و پذیرفتن و تن در دادن به شرایط حاکم بر آن، بحث دو بغرنج
بنیانی و زیستن در دو وطن می باشه که ایرانیان سرگردان به شدّت در عمق تاریک و
معمّایی آن فرو افتاده اند. در سرزمین میزبان، ما هر کجا که می خواهد باشه، آزادی
نسبی داریم؛ ولی با فرهنگ و تاریخ و زبان ملّت میزبان بیگانه ایم. در سرزمین
خودمان، ما فاقد آزادیهای فردی و اجتماعی هستیم؛ ولی دارای تاریخ و فرهنگ مشترکی می
باشیم. در وطن عاریتی، آزادیم؛ ولی غریب. در وطن پدری، آشناییم و خودی؛ ولی اسیر و
محکوم. این مسئله، خود به خود به بحرانهای هویتی، دامن می زنه؛ بویژه جایی که
والدین از تاریخ و فرهنگ ایرانزمین، چیزی ندانند؛ سوای همان شنیده ها و روایتها و
احادیث و امثالهم.
چیزی که در سرزمین ما باعث تاسف عمیق می باشه، اینه که
ما مردم، اساسا به مطالعه و کتابخوانی و کتاب هدیه دادن، ارزش و اهمیّتی نمی دهیم.
آنقدر که به غذا و پوشاک و زلم زیمبو و تجمّلات و شکممون و زیر شکممون ارجحیّت می
دهیم، به کوششهای فرهنگی و فکری و هنری و موسیقایی و امثالهم بهایی نمی دهیم. چنین
بدبختی، به میزان سواد داشتن و نداشتن و تحصیل و امثالهم، هیچ ربطی ندارند. من خودم
دوستانی دارم که آکادمیکر می باشند و حتّا یک روزنامه ی خبری نیز نمی خونند. وقتی
بهشون میگی، چرا کتاب نمی خونید، خیلی بدشون میاد. میگن ما دکترا و مهندسی گرفته
ایم بسه دیگه!؟. جدّی می گم. اونوقت در جامعه ای که آدمهای تحصیل کرده اش، اینا
باشن، چه توقعی میشه از مردم معمولی داشت. ناگفته نمونه که ما بیشترین آسیبهای
فرهنگی و میهنی را از طرف همین طیفهای تحصیل کرده خورده ایم از پزشک بسیار ماهر و
چیره دستش بگیر تا بیا به دیپلم متوسطه دارش. من آدمایی را می شناسم که حاضرند در
عرض یک شب، هزار یورو خرج الواطیهای خود کنند؛ ولی حاضر نیستن پنج یورو بدهند کتابی
بخرند و اگر خودشون نیز نمی خونند به دیگران حدّاقل هدیه دهند. ما کُشته ی خویشیم
جانم.
ناراحت نشو که اینگونه می نویسم. من یاد گرفته ام که از واقعیّتهای
دم دست آغاز کنم؛ نه از لاطائلات بافیهای مکتبی و دانشگاهی و حوزوی و کتابی و کذا.
واقعیّت امروز ایران اینه که به نام الله و رسول و کتابش، کشتارها و ترورها و غصب
حقوق فردی انسانها و سرکوب و غارت و غارت و غارت و شمشیر کشی و شکنجه و تبعید و
آزار و سانسور و خصومت با وجدان فردی و امثالهم می شود. اون نظام فقاهتی که اینقدر
مُتعه گان کم مایه و بی مایه و بعضا مزدور با یابس و طوبا بافیهای شارلاتانیستی
برایش توجیهات می بافن، هر ساله در مسئله کُشتن و خونریزی و آزار دگراندیشان، مقام
اول یا دوم را در سطح جهان می آورد. من نمیام خودم را گول بزنم و بر واقعیّت مملکتم
خط بکشم و بچسبم به مزخرفگویی یه عده مزدور و شارلاتان و مُتعه ی حکومتچیان. بدبختی
ما ایرانیها اینه، کاري را که بايستي همين امروز به انجام برسونيم، به فردا و
روزهاي ديگه حواله اش مي دهيم و خبر نداريم که هر روزي، مشکلات و مسائل خودش را با
خودش به همراه مياره. قرنهاست که مسائل ايرانزمين روي همديگه تلبار شده اند و مردم،
بر طرف و حلّ کردن اونا را به انقلابها و رژيمهای غیبی! محوّل کرده اند. مشکلي را
که من امروز با آن، رويارو نشوم و از پس آن بر نيايم، مطمئن باش که صدها انقلاب و
رژيمهاي توتاليتر نيز از عهده ي اون بر نخواهند اومد. ما ملّت، عادت کرده ايم که در
هر گوشه و خرابه، برينيم و يواشکي از يه سوراخي نيز فلنگ را ببنديم و توقع داشته
باشيم که ديگرون بيایند گه ما را پاک کنند. نه ! عزيز جان !. ما ملّت، هر بلايي که
به سرمون مي ره از دست خوديهاست و بس. اينا همش حرفه که بيگانه ها مقصرند و فلان و
بمان.
این گونه است که در سیطره ی حکومتهای نوع فقاهتی نیز، حتّا اگر
کثیری از ما را روزانه، اسیر کنند و آزار دهند و محکوم کنند، هیچکس در فکر اندیشیدن
در باره ی اصل « مسئله ی حکومت و دولت و کشور داری و میهن و مردم و حقوق انسانها
»
نیست و آنانی نیز که در فکر اسیران هستند برای آزادی اسیران به آش نذری پختن و دعا
و جادو و جنبل و پخش شیرینی مشگل گشا و حلوا و خرما خیر کردن مشغول و استغاثه کنان
به هر حبل المتینی آویزان می شوند. هیچکس « آزادی » را در معنای عریانی و اینهمانی
آنچه که من می اندیشم و طبق آن باید رفتار کنم، در نمی یابد. تا زمانی که شعارها و
نوشتارها و سخنسرائیها و هارت و پورت کردنهای ما به رنگ واقعیّتهای ملموس و حسّی و
عینی دم دست واگردانده نمی شوند، استمرار و دوام حاکمان بی لیاقت و فرّ بر زندگی و
هستی و نیستی ما، اجتناب ناپذیر خواهد بود. در نظر بگیر در مملکتی با اون همه تاریخ
و فرهنگ و تحصیل کرده گان نُخبه اش، بیایند « دست و پا و گردن را قطع کنند و چشم
انسانها را در بیاورند و آنها را از ارتفاعات هولناک به پایین پرتاب کنند و آفتابه
به دور گردن جوانان بیندازند و باطوم و تسمه و شلّاق را به سراسر پیکر آنها فرو
آورند »؛ آنگاه طیف مدّعیان از نویسنده و استاد دانشگاه و مبارز و شاعر و فعّال
سیاسی اش نتونند کوچکترین اقدام انساندوستانه را پیش ببرند و واقعیّت تلخ و گزنده و
نکبتی و هراس آور حکومتگران خبیث را از اقتدار فرو افکنند.
در اجتماعی که
برای جان آدمیزاد تا شیر مرغ فقط و فقط « شرایع قیراطی » یکی از بدوی ترین و خشن
ترین و مزخرف ترین و کثیف ترین مذاهبی (= اسلامیّت گیوتینی ) که در زهدان « بربریّت
و توحش» به وجود آمده و شکل گرفته و حرف اول و آخر را بزند، شرم آور است ادّعاهای
آنچنانی کردن. بستن چشمان خود و به کری زدن گوشهای خود در برابر چنین واقعیّتهای
آزارنده، هیچ معنایی ندارد؛ سوای اینکه حاکم و محکوم، اینهمانی دارند؛ ولو در
اینهمانی داشتن با یکدیگر به سرحد نفرت از یکدیگر نیز رسیده باشند. من تا ذهنیّتم
به مبانی اعتقاداتی یا ایدئولوژیی یا مذهبی مخرّب، غرقه نباشه، محال است که
حکومتگرانی بتوانند با جان و زندگی و هستی و نیستی من، بازی کنند و آن را ملک طلق
خودشون بدونند. امکان ندارد. ذهنیّت رفتاری و زیستاری ما ایرانیان – مهم نیست کجا
مقیم باشیم و کدام ادّعاهای آنچنانی را داشته باشیم – تا امروز ثابت کرده است که بی
کم و کاست تا خرخره در شرایع باتلاق اسلامیّت شمشیر اقتلویی فرو خفته ایم و تمام
اداها و اطوارها و مدرن نما بازیهایمان فقط و فقط « خود فریبی » می باشند و خود
فریبی و خود فریبی.
آره امیر عزیز!. من به همه چيزي كه تا كنون شناخته ام و
تجربه كرده ام و شنيده ام فقط مي خندم. برا اينكه آخر و عاقبت آن چيزها را ديده ام.
شايد پوزخند هايم از شناختهايم ريشه مي گيرن كه عمق فاجعه ها را تجربه كرده ام و در
گوشه اي ساكت و در خود خزيده ام. اينكه ميگن فلاني از هفت دولت آزاده، حكايت منه
.
اينم كه مي بيني راحت مي تونم در باره ي موضوعاتي مثل خدا و دين و انبيا و سراي
ديگر و حكومت و دولت و سياست و غيره و غيره، دیدگاههایم را بنويسم، همه از همين
آزاد و رها شدن از كمپلكسها مي باشه. اين حرفها را براي اونايي مي نويسم كه هنوز در
چنبره ي اينگونه موضوعات اسيرند و نمي تونن از بختك اونا راحت بشن. اگر تمام مقالات
و پاره - انديشه هاي مرا وارسي كني، خواهی دید که همشون در باره ي واقعيتهائي هستن
كه تجربه كرده ام بدون آنكه بخواهم احکام قطعی صادر کرده باشم. انسان، یه پرتگاه
هولناک و معمّایی در کائناته، ای امیر نیک مرام. من تا امروز با تته – تته گوییهایم
خواسته ام عريان و ساده بگويم كه چه مي انديشم. گوشه نشيني و سكوت اسرار آميزم از
پوچي و بي معنائي بسياري چيزها نيست كه من شناخته ام و تجربه كرده ام؛ بلكه از
پرسشي نشات مي گيرند كه بي معنائي را در آن چيزهاي تجربه شده، كشف كرده ام. برا
همينه كه به همه چيز مي خندم و پوزخند مي زنم و به قول « عبید ذاکانی » : [ از خیر
کسان، طمع بریده ام تا به ریش همشون بتونم بخندم
].
من خودم را در خدا و
دين و زمان و گذشته و اكنون و آينده و هنر و ادبيّات و شعر و فلسفه و سينما و غيره
و ذالك، دائم مي جويم و نمي يابم خودم را. شايد گردآمد تمام آنچه كه مي جويم و نمي
يابمش، همان « خود مجهولی » باشه كه تنها در آنات انديشيدن همچون آذرخش، ناگهان
پديدار مي شود و در يك آن، خاموش مي شود. شايد!. اگر تنهائي نيهيلستي ام از بي
حوصلگيها و سرخوردگيها نباشه، مطمئن باش كه از ژرفنگريها و تجربيات عريان و بي
واسطه و تلخي ريشه مي گيرن كه هيچ ايده آل و اميد و آرزويي را فراسوی « واقعیّت تلخ
اکنون » نيز برايم باقي نگذاشته اند. سالهاست كه نه به چيزي بازمانده ام و نه در
دام چيزي افتاده ام. فقط خنده ام مي گيره از حرکات آناني كه هنوز هنر گسستن و
سبكبال و چونان اسبان وحشي زيستن را نياموخته اند و گستاخ نيستن كه به آزمونگري در
گستره ي مجهولات و نامنتظره ها و شگفتيها رو آورند.
من حرفم اینه که اگه
بخوای آدمیگری و انسانیّت و حقوق بشر را ارج بزاری، بایستی جانم یاد گرفت که از
عقاید نصّی و ایدئولوژیها و مذاهب و امثال این صراطها به عنوان تنها نسخه ی درمان
فلاکتهای اجتماعی، برا همیشه چشم پوشید و فرا گذشت. آن آزادی و محبّت و داد ورزی و
انسانیّت و دوستی و مهر ورزی که در ظلّ عقیده و ایدئولوژی و مرام و مسلک و مذهب و
امثالهم بخواد اجرا بشه، باور کن، بیش از هر چیز دیگری در حقّ انسانها، قساوت و
جنایت و تبهکاری ایجاد خواهد کرد. نمونه ی حیّ و حاضرش، همین اسلامیّت با عدل الهی
اش در ایرانزمین. برای آنکه انسان هم خودش را ببینه هم ديگران را، بايستي از سطحي
که همه در کنار يکديگر هستن، فاصله بگيره. چنين فاصله اي را یا بايد با به ژرفا
رفتن به دست آورد يا با به بلنديها صعود کردن. کمتر کساني را مي توان يافت که
بخواهن احساس فاصله گرفتن از ديگران را براي شناخت آنچه که « خود » هستن، در سر
بپرورانند. ولي انساني که متوجّه ي « بود » خودش بشه و با « خودش » گلاويزي فکري
پيدا کنه، کم کم از ميدان ديد ديگران ناپديد ميشه با آنکه شدّت حضور او، ملموس و
آشکاره. آنگاهه که انسان مي تونه عمق بسياري از واقعيّتهايي را به عيان ببينه که با
هيچ کلامي نمیشه آنها را بيان کرد. منظورم عرياني واقعيّتهاي انسانهائیست که شکنجه
اي براي روح زيبا پسند می شوند. یعنی ابعادي که زمختی اعتقادات کثیری از همنوعان ما
را واتاب میدن؛ زیرا « از زایش و پدیدار کردن زیبائیهای وجود خودشون »، عاجز و
ذلیلند.
من به حقّ، از دل بستن به کسي يا چيزي رميده ام و ترسيده ام؛ زيرا
نمي دانم آن چه را که به آن دل بسته ام و دوستش مي دارم تا کي و چگونه باعث
دلخوشيهاي من خواهد بود و دل مرا با خود، همراه خواهد داشت. روزي که بخواهم دل بکنم
پاره هايي از وجودم به آن شخص يا چيز مي چسبند و کنده نمي شوند. سالهايی عزیر و
هرگز بازنگشتنی از زندگي ام به دل بستن و دل کندن سپري شده اند. از اين رو، قلبي
پاره پاره دارم و آوازي غمناک. درد مرا از زبان « کليم همداني
»
بشنو:
بدنامي حيات، دو روزي نبود بيش
گويم « کليم » با تو ،که آن هم، چه
سان گذشت
يک روز، صرف بستن دل شد به اين و آن
روز دگر، به کندن دل از جهان
گذشت
من مي انديشم که « احساس تنهايي » با « تنها بودن » بسيار متفاوت از
يکديگر هستن. من در تنها بودن خويش، اين امکان را دارم که با ديگران همسخن شوم و
لحظه هاي تنهايي خودم را سرشار از لحظات شادي و خوشزيستي و گفت – و – شنودهاي ثمر
بخش کنم. ولي بر « احساس تنهايي » نمي توان با هيچ چيزي چيره شد. « احساس تنهايي
»،
پايانيست بر هر لحظه اي که بر انسان مي گذرد. مُردن زمانيست که انسان، آرزو دارد آن
را خوش بزييد؛ ولی دست و بالهایش بسته اند. نوعی پوزخند تلخ مرگ به « آنات زندگي
»
در هر ثانيه است. « احساس تنهايي »، رنج و درد پاره شدن و بریدن از انسانها و
اجتماعيست که « مرا » در مقام يک انسان نامتعارف و مستقل اندیش به رسميّت نمي
شناسند و از خودشان نمي دانند. جامعه اي که افرادش نمي تونن دگرانديشان و دگرگونه
زيستن را تاب آورند، همونها نیز خیلی سریع به آلت قدرتپرستان و حاسدان جاه طلب
تبدیل می شوند تا انسانهاي ناهمگونه و نامتعارف و تکرو و نیرومند و مستقل اندیش را
از دامن خود برانند و به دور افکنند و از این راه، يکدستي و همگونه گی افراد
اجتماع، دوام هميشگي داشته باشد.
دگرانديش و دگرگونه زيستن، خیزش بلندی
کوههائیهاست که بر سطح یکدست همگونه رفتار کردن اجتماع گله اي، فراز و نشيب ايجاد
مي کند. از اين رو، تلاش برای واقعیّت پذیر شدن « آزادي » در اينگونه جوامع، يک
روند زايشي برای خیزش کوههای سر به فلک کشیده ی شخصیّتها و فردیّتهای نامتعارف و
مستقل اندیش می باشد؛ نه حرکتی خلقتي و تصنّعي برای همعقیده گرد آوردن. « آزادي
»
با زائيده شدن انسان در گيتي، عجين و آميخته است. انسان در « آزادي » مي تواند
سرچشمه ي « آسایش » در تمام ابعاد زندگي شود. من به نسلي تعلق دارم که نه امروز را
مي تواند بزييد نه آينده اي را فرا راه خودش مي بيند. برايم هر لحظه ای که مي گذرد،
يک خاطره ی هولناک است. خاطره اي از آنچه که می سوزاند و تباه می کند. من با
يادآوري و باز آفريني خاطره هايم، زنده بودن خودم را در ملعونیّتهای دور افکنده
شدن، شبيه سازي مي کنم. نسل من، زنده بودن خودش را « مُردن وحشتناک » در پيکري
متحرّک مي فهمد. اينست که در جست – و – جوي زندگي، به سوی افقهایی دیگه، نگاه می
افکنه تا در سپيده دم اميدها و آرزوها و خيالات شادي آفرين، آنگونه زندگي کنه که
آرزو مي کنه؛ نه بدانگونه که حکومتگران انتظار دارند.
من انسان شکّاکی هستم
که به شکهایم، هیچگاه وانموندم و اسیر و تسلیم آنها نیز نشدم؛ بلکه همواره در جست و
جوی واقعیّت پذیر شدن آرزوها و آرمانها و امیدها و خیالهای رنگین کمانی گیتائی ام
بوده ام. اگر کسانی پیدا شوند که بخواهند با لجاجت و تحکّم و خونریزی و ستم و اجحاف
و شانتاژگری بر آن باشند که مبانی عقاید و مذاهب و ایدئولوژیها و تزها و نظریّه ها
و مرام و مسلکهای خودشون را « پیش شرط آزادی » بشمارند، پیداست که همانان از پایمال
کننده گان و خاصمان سر سخت « آزادی » خواهند شد و صدها و هزاران مثال از تاریخ بشر
برای چنین استدلالی می توانم از سراسر جوامع بشری و بویژه ایرانزمین بیاورم؛ زیرا
«
آزادی »، هیچگاه شرط و شروط نداشته است و ندارد. هر گونه پیش شرط گذاشتن برای
«
آزادی »، نشانگر مقیّد و تحریف و تقلیب و متلاشی کردن آزادیست. آزادی، فضا و آتمسفر
و دامنه ای و خاکی مستعد و آزاد می باشد که تخمه ی وجود نامتعارف نهال درخت آدمها
می توانند در آن ریشه بزنند و شکوفا شوند و به رنگ و بوی خویشتن در آیند. یا ما
تمام همّ و غمّ خود را بایستی بر سر این بگذاریم که فضای آزادی را گسترده تر و پُر
دامنه تر بیندیشیم و بپرورانیم و نگهبان آن باشیم و هر چیزی که بخواهد چنین فضایی
را تنگ و مقیّد کند به دامنه ی سنجشگری رادیکال بکشانیم – خواه حقیقتی مطلق
فراکائناتی باشد. خواه نظریّه ای مطلق راسیونالیستی و آکادمیکی باشد. خواه حقیقتی
انحصاری و امثالهم. هر چیزی که بخواهد « آزادی » را به رنگ و روی خودش در آورد، آن
چیز، خاصم بالفطره ی آزادی می باشد. « مهاتما گاندی » می گوید که « هیچ راهی به سوی
صلح نیست؛ زیرا صلح، خودش راه می باشد. ». من می اندیشم که هیچ پیش شرطی نمی تونه
آزادی را تضمین و تامین و نگاهبانی کند؛ آنهم در هر فرمی که بخواهد به خودش، پیکر
بگیره؛ زیرا « آزادی »، بالقوّه، « مجهوله » و گوهر معمّایی وجود خود انسان نیز
بدون شرط و شروط می باشه.
یک پرنده را حتّا اگه بالهایش را نیز قیچی نکنن و
اونا در قفس، محبوس کنن، هرگز نمی توان ادّعا کرد که پرنده ای آزاد است و می تونه
به هر گوشه ای از قفس که بخواهد بال بگشاید. من زمانی آزاد هستم که در هیچ قفسی
محکوم به زیستن و ماندن نباشم تا بتونم با آزادی و مسئولیّت فردی خودم به هر سویی
که دوست می دارم و آرزو می کنم، بال پرواز گشایم یا فرود آیم و لختی بیاسایم . دهه
هاست که بیشینه شمار تحصیل کرده گان و مبارزین عرصه ی سیاست در ایرانزمین فقط در
سمت و سوی « قفس ساختن » برای مردم و میهن بوده اند. بحث تک و توک استثناها را نکن
که چنان استثناهایی بسان ستاره ی سهیل در تاریخ کژبختیهای مردم ما درخشیده اند؛ ولی
همگونه گان و حُکّام تبهکار، آنها را قلع و قمع کرده اند. از چنان استثناهایی فعلا
بگذریم که یاد از آنها نیز اگه ارزنی شعور داشته باشیم، بایست ما را شرمنده کنه که
اینقدر ذلیل و حقیر حکومتگران الهی و فقاهتی شده ایم. جدّی میگم. زیاد حاشیه نروم.
داشتم می گفتم که آزادی در قفس، چه مصیبت هولناکیه. از قفس اسلامیّت و مذاهب تاق و
جفت بگیر تا ایدئولوژیهای وارداتی و نظریّه های سوپر آکادمیکی و علمی نما. در میان
اینهمه تاجرهای رنگارنگ، هیچکس به ذهنش خطور نکرده که ما بایستی هنر « آزاد زیستن و
آزاد اندیشی » را بیاموزیم و حقیقت منحصر به فرد « اصالت خود » را بزییم. هر کسی از
ما، پرنده ای در قفس محبوس عقیده و مذهب و ایدئولوژی و نظریّه و تز و ادّعاها و
وعده و وعیدهایش را می خواهد. هیچکس در این باره نمی اندیشه که وقتی اسلامیّت یا
نمیدونم انواع و اقسام « ایسمهای ماتیک سرخابی » یا فلان و بیسار بخواهند پیش شرطی
برای واقعیّت پذیری آزادی به حساب آیند، آنگاه همه ی مدّعیان با بیرقهای خودشون
همانا در حُکم « قفس » برای در بند و محبوس و سر به نیست کردن آزادیهای فردی و
اجتماعی می باشند. هر نوع ایمسی و مذهب مطلقگرا و نظریّه ی آکبند؛ ولو مروّجان و
مومنان و مدافعانشان، شبانه روز در بوق و کرّنای « آزادی » بدمند، همه ضدّ « آزادی
»
هستند؛ زیرا « آزادی »، پرنسیپا ضدّ شکل و قالب و فرم متعیّنی هست و تنها « گستره
ی امکانهای مجهول و فضای جابجاییها و تنوّعهای رنگارنگ » می باشه؛ نه قالبهای حاضر
و آماده و قیراطی از فراکائناتی اش بگیر تا زمینی ترینش.
تو، اگر میخواهی
میزان و ظرفیّت مثلا اسلامیّت هارت و پورتی را و در اینجا و اکنون وطن، واقعیّّت
عینی و ملموس و حاکم – اجرائی اش را برای « شکیبیدن آزادی فردی و وجدان خویشآفریده
»
برآورد کنی و بسنجی، بیا همین هفته به جهانیان اعلان کنیم که من و تو در فلان
روز؛ آنهم بعد از سالها دربدری و محکوم بودن در غربت اجباری بدون آنکه کوچکترین
جرمی داشته یا آزاری به یه مورچه رسونده باشیم، بر آنیم که به ایران مراجعت کنیم.
اگه کسانی که شبانه روز دارند از آن سفّاکان و سفله گان بی لیاقت و فرّ فقاهتی و آن
اسلامیّت شمشیر اقتلویی، دفاعیّات احمقانه و مغرضانه می کنن، توانستند ثابت بکنند
که حکومت فقاهتی و اسلامیّت گیوتینی در همان فرودگاه، مرا و تو را دستگیر و آزار و
به چار میخ نکشند، پس بدان و مطمئن شو که « شعارهای دهن پُر کن آنها »، شعار نیست؛
بلکه حقیقت داره که می گوین مثلا اسلامیّت شمشیر اقتلویی نیز می تواند دگراندیشان و
حتّا رادیکالترین سنجشگران خود را برتابد و نه تنها حقوق فردی و اجتماعی آنها را
غارت نمی کند؛ بلکه آنقدر « مسلمانان مصطفایی »، افرادی با شعور و فهمیده هستند که
نمی گذارند حتّا یه تار مو نیز از سر مخالفان خودشون کاسته بشه؛ چه رسد به اینکه
جان و هستی و نیستی و آبا و اجداد آنها فدای شمشیر الهی شود!. این گوی و این میدون
امیر نازنین!. به قول آخوندا: « بسم الله! بفرما ». نه امیر جان!. فریب نخوریم. اگه
چنین چیزی اتّفاق بیفته که ناممکن بودنش با توجّه به وضعیّت سی سال رفتار و گفتار
مدّعیان مثلا اپوزیسیون!، همچون خورشید تابان، معلوم و روشنه، من به تو قول شرف می
دهم که از همین جایی که هستم تا اونجایی که تو هستی، لخت و عور، ورجه ورجه کنان
بدوم و هورا بکشم که بالاخره اسلامیّت شمشیر اقتلویی، پس از هزار و چهارصد سال
خونریزیها و کُشت و کشتارها و غارتگریها و ترورهای وحشتناک و توصیف ناپذیر، سرانجام
از آن بدویّت توحشی اش به در آمد و پوست اندازی و شمشیرش را ذوب و معدوم کرد. البته
چنین خوشخیالیهایی را در قصّه های فانتزی نیز نمی توان متصوّر شد؛ چه رسد واقعیّت
باهمزیستی. اسلامیّت و بدیلهای ایدئولوژیکی آن، زمانی « آزادی و وجدان فردی
»
دیگران را ارج خواهند گذاشت و با حرمت از دیگران، یاد خواهند کرد و در کنارشان
خواهند زیست که هیچگاه، خودشان را مرکز و محور و حکومت و عقل کلّ و تنها صراط و پیش
شرط و حقیقت محض نصّی و خوشزیستی جنّت مکانی و امثال این فروزه هایی که « محصول
آزادی » می باشند، هرگز و هرگز ندانند و شعارش را نیز عربده کشی نکنند.
دریغا که کثیری از ایرانیان برغم داشتن تجربه های بسیار دلخراش و خونین و
وحشتناک، همچنان خودشون را با این نامهای دلخوشکنکی فریب می دهند و با کمال میل می
گذارند و اجازه می دهند که حکومتگران ستمگر و خونریز و همچنین مدّعیان قدرت طلب
بیایند و آنها را به کمک این خودفریبیها در قفسهای رنگارنگ با برچسبهای دهن پُر کن،
محبوس و اسیر کنند. درد و پرسش کلیدی اینجاست که ما نمی خواهیم در برابر تمام موانع
و سدها و خاصمان « آزادی و وجدان خویشآفریده ی فردی »، مرز بندیهای فکری داشته
باشیم؛ زیرا منافع و سوائق جاه طلبی و قدرتپرستی و همگونه خواه و کوتوله مغزی را بر
هر گونه آزادیی که به زایش و پرورش « نامتعارفها و شخصیّتها و فردیّتها » بیانجامد،
ارجح می دهیم. ما هنوز نمی خواهیم بپذیریم که اسلامیّت، ضدّ آزادیست. انواع و اقسام
ایسمها و مذاهب رهائیبخش نیزٍ ضدّ آزادی هستند از خرافاتی اش گرفته تا سوپر علمی و
آکادمیکی اش، همه بدون استثناء تا جایی که رنگ و و روی « توتالیتری و تمامیّتی
»
دارند از خاصمان و محو کننده گان هر نوع آزادی فردی و وجدانی می باشند. در وجود تک،
تک آن مدّعیانی که برای « آزادی و وجدان فردی انسانها »، پیش شرطهای فریبنده می
گذارند، چهره ای و باریگادی و نحله ای و نشانه ای و طیفی از خاصمان بالقوّه ی
«
آزادی » را می توان با تیز بینی و ذکاوت، تمییز و تشخیص داد.
کثیری از ما
نمی خواهیم بر « فردیّتهای نامتعارف »، آفرینها بگوییم؛ در نتیجه به دنبال قالبهای
همگونه ساز می گردیم. ما خشتمال قالبگرا هستیم و تمام همّ و غمّ خود را در این می
دانیم که «خاک وجود » دیگران را آجری و خشتی برای « قفس آزادی » دیگران کنیم. آنانی
که فریب « نامهای پُر دبدبه و کبکه ی مختلف » را راهی به سوی آزادیهای فردی و
وجدانی می دانند، خبر ندارند که به چه دامهایی فرو خواهند افتاد. حکایت تک بیتیست
که « صائب تبریزی » چه نیکو سروده:
دشمن
دوست نما را نتوان کرد علاج
شاخه را، مرغ چه داند که قفس خواهد شد
خوبترین خوبان ما تا امروز در باره ی هر چیزی سخن گفته اند و خروارها کاغذ
را سیاه کرده اند و هزاران هزار ساعت، از طریق رادیوها و تلویزیونها و پالتاکها و
تلفنها و امثالهم، هوا را آلوده کرده اند؛ ولی هیچگاه، مسئله ی « آزادیهای و وجدان
فردی انسانها » را محور بحثها و کشمکشهای خود نگذاشته اند و دهها سال است که به
دنبال زرق و برق کردن انواع و اقسام تزها و نظریّه ها و مذهبها و ایدئولوژیها بوده
اند. هر چیزی که بخواهد پیش شرطی برای آزادی به حساب آید، آن چیز بی گمان،
ایدئولوژی می باشه و اسارتگاه؛ ولو برای استتار کردن ایدئولوژی نبودنش به صدها
دائرة المعارف توجیهی استناد شود. حقیقت عریان و تلخ زندگی در جهان ماتریالیستی این
است که واقعیّتها و موقعیّتهای گیتایی و کیهانی از رویاهای پریشیده ی « مجهولی بی
نام » حکایت می کنند که در گوشه و کنار کائنات، رخ می دهند بدون آنکه رخدادها به
سوی مقصدی یا اتراقگاهی یا ایستگاهی فراسوی کائنات یا « سرای دیگر » یا نقطه ای در
انتهای تاریخ، روان باشند. ایمان خشک و خارا سنگی داشتن به شخصواره گی خالقی یا
قدرتی مرموز در طبیعت پیرامون خود و سپس تئولوژیکی برانداز و بررسی کردن رویدادهای
گیتایی و کیهانی و اجتماعی باعث شده است که در کثیری از کشورهای مشرق زمینی،
«
فردیّتهای نامتعارف و شخصیّتهای مستقل اندیش و تکواره های قائم به ذات » در هر کوی
و برزنی، ملعون و منفور و تحقیر و دست آخر، سر به نیست شوند تا استمرار و دوام
حکومتهای همگونه خواه و امّتگرا و توده ای تضمین شود.
ذهنیّت اسلامی، هر
رویدادی را در کائنات و گیتی از پیامدهای « مشیّت الهی و قضا و قدر » می داند. در
چارچوب چنین اعتقاداتی هرگز نمی توان « معنایی برای راسیونال رفتار کردن و هماندیشی
و اتّخاذ تصمیمهای کلیدی از بهر کشور داری » پیدا کرد. هم از این روست که « مُنجی و
محلّل مسائل » بایستی از فراسوی کائنات یا از اعماق چاهی در ناکجا آباد جمکران به
در آید و یک تنه با کوه مشکلات در بیفتد. اینگونه است که فلج شدن نیروی رایزنی و
همفکری و همازمایی فرد، فرد انسانهای یک سرزمین از پیامدهای « هیچ شماری خویشتن و
تسلیم محض شدن به سرنوشت قهّار و حاکم » می باشد و تا زمانی که انرژی چنین اعتقادی
در خون رگهای انسانها جاری و فعّال می باشد، هیچ کاری را نمی توان پیش برد. محکوم
بودن در غُل و زنجیر جبریّتهای قضا و قدری و همچنین اعتقاد راسخ داشتن به سرنوشت،
به معنای امکانهایی در واقعیّتهای « اینجا و اکنون » نیست؛ بلکه به معنای وعده و
وعیدهای طلایی دادن به انسانها در « سرای دیگر » یا آینده ای بسیار بسیار دور و پرت
افتاده می باشد. به همین سبب، مردم معتقد در جوامع اسلامی در باره ی چند – و – چون
ریشه های اعتقادات و مذاهب و سنّتها و آداب و احادیث و غیره، هرگز نمی اندیشند و
پرس – و – جو و شک و سنجشگری نیز نمی کنند تا بتونند از این راه به راز فلاکتها و
مصیبتها و بدبختیها و سیه روزیهای خوشون پی ببرند و در صدد چاره بر آیند؛ بلکه خود
را تسلیم نشئه گی اعتقادات می کنند تا از خندق فقر و فلاکت فکری که به آن درغلتیده
اند در ظاهر گریخته باشند.
در جوامعی که ذهنیّت اسلامی بر آنها غالب و چیره
ی تحکّمی می باشد، سخن گفتن از الهیات، بحث تفکّر و ایده زایی و فلسفیدن نیست؛ زیرا
در چنین جوامعی فقط « فقیه و مجتهد و قائد اعظم و مرجع تقلید و آخوند » است که در
مسائل اجتماعی و فردی و امّتی، نقشهای کلیدی / روضه ای / خطبه ای ایفا می کنند. یک
فقیه یا مجتهد یا مرجع تقلید، شخصی می باشه که در باره ی « چیستی خدا و دین
»،
هیچگاه و هرگز لام تا کام سخنی نمی گوید؛ بلکه در باره ی « خدا و دین » و در ایران
ما « الله و اسلامیّت » به نام حقیقت ازلی – ابدی و هرگز جای چون و چرا نداشتن فقط
قنطور نویسیهای خرواری می کند و در تمام قنطور نویسیهای خروار خرواری نمی توان هرگز
ردّ پای یک پرسش را یافت. فقط تا دلت بخواهد، جواب و جواب و جواب و جواب؛ آنهم به
پرسشهایی که هرگز طرح نشده اند!. برای همین نیز هست که در جوامع اسلامی از « تفسیر
و تفسیر و تفسیر و تفسیر و تفسیر » سخن می رود. از تفکّر و ایده آفرینی و بدعت و نو
اندیشی و نو زایی، هرگز کوچکترین نشان مورچه سان نیز نیست که نیست. تفکّر و فلسفیدن
در جوامع اسلامی و زیر تیغ اراده ی توتالیتر خواه خلفای حاکم، با تمام امکانها و
ابزارهای نظری و فیزیکی به هر فرمی که بخواهد آشکار شود، با خشونتی توصیف ناپذیر،
قلع و قمع می شود. آنانی که به توهمّات مالیخولیایی دچار هستند و از مثلا « فلسفه ی
اسلامی!؟ » سخن می گویند، پیداست که نه، « فلسفیدن » را می شناسند نه کوچکترین
شناختی از اسلامیّت دارند. تفکّر فلسفی، هرگز بر هیچ « دگمهای ازلی / ابدی » تفسیر
سازی نمی کند؛ بلکه « پرنسیپها و اصلها » را از نو، در دامنه های بدیع و دیگرسان،
«
باز اندیشی و گسترده اندیشی و تلطیف اندیشی » می کند بدون آنکه به روند اندیشیدنها،
اتکیت حقیقتهای ازلی / ابدی و نصوص بدون لم و بمّ بچسباند.
حکومتهای
استبدادی و الهی و فقاهتی و امثال اینها زمانی از ایرانزمین، محو و ناپدید خواهند
شد که تلاش برای « آزادی و فلسفیدن و ایده آفرینی » با جان و دل از سوی تمام
نیروهای میهندوست و « آزاد منش » با دلیری، پشتیبانی و پخش و گسترده شود. تا چنین
کاری در واقعیّتهای دم دست، صورت به خود نگیره، ولایت فقاهتی، دوامش بر حلقوم مردم
ایران و فعّال مایشاء بودن گیوتین اقتلوئی اش مستدام خواهد بود و دیر نیست آن روزی
که شاهد « شمع آجین کردن انسانها و قطع کردن اعضاء بدن و انداختن تکه های وجودشان
در دیگهای مذاب و همچنین دو شقّه کردن انسانها در ملاء عام و ریختن روغن گداخته در
حلق متهمّان و سوزاندن اعضای بدنشان و پوست کندن و بر سر دروازه ی شهر، آویزان کردن
و کلاه کاغذی بر سر گذاشتن و سوار الاغ سیاه و سفید کردن و در پوست خیگ چپاندن و
شیره ریختن بر سر و پیکرشان و سپس در زیر آفتاب سوزان گذاشتن از برنامه های رسمی و
تماشایی « حکومت عدل الهی » در سرزمین جمشید جم و سیمرغ گسترده پر » خواهیم بود و
خوبترین خوبان ما نیز مثل شصت سال گذشته ی پر افتخار و مملوّ از متابعت های
مدرنیستی
و مقلّدی خود، به مشق نویسی های خودشان در باره ی « سکولاریسم و آته ایسم و جامعه
مدنی و مدرنیته و پست مدرنیسم و قالَ این فیلسوف و قالَ آن متفکّر و قالَ این
پژوهشگر باختر زمینی » با جان و دل، سعی بلیغ آکادمیکی / علمی / رزمی خواهند کرد.
برگرفته از وبلاگ «نگاه بی حجاب»:
http://negahebihejab.blogfa.com/post-40.aspx
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |