جنگ جهان اسلام با غرب يا با خود؟ (*)
کيومرث نويدی
آقاي احمدينژاد، رئيس جمهور جمهوري اسلامي، در سخناني با قاطعيت يک مجنون، از جهان بدون آمريکا و اسرائيل سخن گفتند (هر چند، فقط خواهان محو کشور اسرائيل شدند)؛ و بدون اشاره به جنگهاي صليبي، فرمودند که جنگ ميان جهان اسلام و غرب (بي اين که نامي از غرب ببرند) جنگي تازه نيست و صدها سال است ادامه دارد؛ درگيري ميان فلسطينيان و اسرائيل نيز «سرپل» اين جنگ است؛ گاه پيروزي از آن جهان اسلام بوده است و گاه، از آن غرب. اما، از آنجا که پيش بينيهاي امام، در مورد خوار و زبون شدن صدام حسين، واقعيت يافته است، پس بقية پيش بينيهاي او مبني بر پيروزي نهائيِ جهان اسلام نيز تحقق خواهند يافت.
جالب اين است که همه، در سخنان احمدي نژاد، تنها، به رؤياي حذف کشور اسرائيل از نقشة جهان توجه کرده اند که نکتة تازه اي نيست و، پيش از اين نيز، مجانين ديگري، حتي تا حد نابود کردن اسرائيل با يک بمب اتمي، در اين باره سخن گفته اند؛ در حالي که احمدي نژاد از جهان بدون صهيونيسم و «آمريکا» نيز سخن گفت و، مهمتر از آن، بر لزوم جنگ ميان جهان اسلام و غرب (جنگ صليبي يا هلالي؟!) پاي فشرد.
من، در اين نوشتار، تنها به يک جنبه از سخنان ايشان مي پردازم: جنگ جهان اسلام و غرب. آيا به راستي جنگي که اکنون به گونه هاي مختلف، در اکثر کشورهاي جهان اسلام جريان دارد، جنگ ميان جهان اسلام و غرب است يا جنگي داخلي در خود جهان اسلام؟ و اگر پاسخ دوم درست است، اين جنگ بر سر چيست؟
برتري جهان اسلام در گذشته
همة تاريخ نگاران اذعان دارند که در دوراني، اوضاع جهان اسلام بهتر از غرب بوده است، شکوفائي اقتصادي بالاتري داشته است. آنگاه که معتزله در دستگاه خلافت چيره بوده اند، حتي، در زمينة دانش و فرهنگ و فلسفه، در جهان اسلام گامهاي بزرگي برداشته شده است؛ و درست در همين زمان، دستگاه انکيزيسيون هرگونه پويش عقلاني و علمي را، در اروپا، غير ممکن کرده بوده است. وضع اقليت هاي مذهبي هم نسبت به غرب بسيار بهتر بوده است؛ مثلاٌ، يهوديان کمتر آزار مي ديده اند؛ رفتار شاه عباس کبير با ارامنه، نمونه اي از اين مداراي مذهبي است.
اما، پس از اختراع ماشين بخار، هر چه جلوتر آمده ايم، جهان اسلام عقب تر مانده است، تا آنجا که بخشهاي بزرگي از اين جهان به تسلط کشورهاي استعماري غرب درآمده اند و، رسماٌ، مستعمرة کافران حربي پيشين شده اند؛ فرودستي جهان اسلام نسبت به غرب کافر، با شکست هاي پياپي ايران از روسيه و سپس، وادادن اين کشور، هرات را به افغانستان (در اثر دخالت انگلستان) آشکار شد و فروريزي امپراطوري عثماني و تقسيم متصرفات آن امپراطوري -با خط کش انگلستان و فرانسه- بر آن مهر تاييد قطعي زد.
به راستي، چه جادوئي باعث شد که جهان اسلام نتواند با دوران صنعت و توليد کالائي ماشيني کنار آيد و خوار شد؟ جهاني که، در دوران زراعت و توليد نيمه معيشتي، توانسته بود به شکوفائي اقتصادي برسد و، زماني، لشکريانش، به رغم جنگ دائمي داخلي اين جهان، توانسته بودند تا قلب اروپا پيش روند.
مقصر کيست يا چيست؟
به فشردگي، نظراتي را که، در اين باره، طرح شده اند مرور مي کنيم:
گروهي از متفکران ما، از جمله آل احمد خودمان، استعمار و سياست هاي استعماري غرب، به ويژه، انگلستان را عامل عقب ماندگي جهان اسلام دانسته اند. نوآم چامسکي نيز، همين را علت عقب ماندگي جهان اسلام مي داند (او معتقد است که استعمار نوع ژاپنی زیرساختهای لازم صنعتی را در مستعمرات ساخت و استعمار اروپائی فقط ویران کرد.) ؛ در اين که سياست هاي استعماري غرب، در عقب ماندگي بسياري از نقاط جهان مؤثر بوده اند، شکي نيست؛ بهترين مثالها، در اين مورد، چين و هندوستان هستند و آمريکاي لاتين که ديکتاتوريهاي دست نشاندة آمريکا اکثر کشورهاي آن را به بحران تمدن گرفتار کرده اند. اما، اين دسته از نظريه پردازان، جاي علت و معلول را عوض مي کنند. از اساس، چيرگي غرب بر جهان اسلام، ناشي از عقب ماندگي جهان اسلام بود (در مورد ديگر مستعمرات نيز، جز اين نيست، هر جا هم دليل اين عقب ماندگي چيزي بوده است). يعني سير اين عقب ماندگي پيشتر شکل گرفته بوده است؛ استعمار هم که قرار نبوده است به ياري اين جهان بشتابد؛ آمده بوده است غارتش کند و بدبخت ترش سازد که کرده و ساخته.
نظريه پردازان ديگري به شيوة توليد آسيائي اشاره مي کنند و اين که در جهان اسلام و از جمله ايران، از آنجا که مالکيت خصوصي بر زمين وجود نداشته و «ملک و رعيت امير را بوده است» و از آنجا که شهرها موجوديتي جدا از روستاها نداشته اند و طبقة بورژوا، در عين حال، همان ملاکان روستاها (يعني تيول داران) بوده اند، انقلاب صنعتي نتوانسته است شکل بگيرد.
بدون شک، همة اين عوامل، در چگونگي اختراع نشدن ماشين بخار و رخ ندادن انقلاب صنعتي، در جهان اسلام، مؤثر بوده اند. اما، نخست اين که مالکيت خصوصي، در دوران قاجار، در ايران شکل گرفته بود و حتي پيش از اين دوران نيز، اسناد بسياري در زمينة مالکيت خصوصي وجود دارند. ولي، گذشته از اين، اين دسته از نظريه پردازان نيز، فراموش مي کنند که صنعتي شدن، حتماٌ، سرنوشت اروپا، تنها، که ماشين بخار در آنجا اختراع شد، نبوده است؛ ماشين بخار در ژاپن هم اختراع نشد، ولي ژاپن اکنون، يکي از بزرگترين قدرت هاي صنعتي جهان است. کشورهاي جنوب شرقي آسيا هم که نتوانستند ماشين بخار را خودشان اختراع کنند، دارند به سرعت راه ژاپن را طي مي کنند.
نکتة ديگري که اين نظريه پردازان در نظر نمي گيرند، اين است که در اروپا هم، گرچه ماشين بخار در شهر اختراع شد، اما، استقرار توليد کالائي از روستاها آغاز شد و نخستين مانوفاکتورها، در روستاها (به خاطر دسترسي مستقيم به نيروي کار) ساخته شدند.
گروه ديگري از نظريه پردازان، عامل مذهب را سببساز واپس ماندگي جهان اسلام مي دانند؛ به اعتقاد اينان مسيحيت توانست به فلسفة عقلاني (راسيوناليسم) اجازة رشد بدهد، اما، اسلام چنين اجازه اي نمي دهد. جالب اين است که آرنولد تاين بي، مورخ انگليسي، اسلام را، بسيار بار، عقلاني تر از مسيحيت برآورد مي کند و نيچه مسيحيت را انتقام بردگان (يهوديان) از برده داران غربي (روميان) مي شناساند. دستگاه انکيزيسون ده ها (يا شايد صدها. نمی دانم) دانشمند و دانش پژوه را، زنده زنده، در آتش کباب کرد؛ فلسفة عقلي چنان در اروپا مرده بود که، حتي، خود يونانيان چيزي از فلاسفة بزرگ دوران طلائيشان به ياد نمي آوردند و، در واقع، اروپا، از طريق جهان اسلام توانست به گنجينة فلسفة يونان باستان دست يابد. گذشته از اين، فلسفة عقلي را مي توان فراگرفت، همان گونه که علم و تکنولوژي را: کاري که ژاپن با ترجمة انبوهي از کتاب هاي غربي، در يک دورة صد ساله، کرد.
هستند نظريات ديگري که گاه به جُک ميمانند؛ از يک استاد دانشگاه که نامش را به ياد ندارم، در يک سخنراني (در مدرسة عالي مديريت لاهيجان) شنيدم که عامل تحرک در غرب يک ويروس ويژه بوده است که مردم ايران آن را در تن خود ندارند. باري!
نظريه پردازان ديگري به مقاومت فرهنگي جهان اسلام، در برابر مدرنيته يا تجدد ميپردازند؛ به گمان من، اينان به حقيقت نزديک تر شده اند. اما، نديده ام که چگونگي اين تاثير را حلاجي کنند. کوشش من، در اين نوشتار، باز گشودن اين گره کور است؛ تا آنجا که به عقلم رسيده است. به گمانم، رمز جنگي نيز که در جهان اسلام در جريان است، در همين چگونگي نهفته است. پيش از پرداختن به اصل مطلب، اما، ناگزيرم چند نکتة کليدي را توضيح دهم:
آيا سرمايه همچون نور حرکت مي کند؟
توليد کالائي، در همه جاي تاريخ، همراه با برده داري استقرار يافته است؛ يعني هر جا که توليد براي فروش بوده و نه براي مصرف، برده داري به وجود آمده است؛ آنچه که در اروپاي قرن ١۶ و ١۷ (دوران استقرار اولية توليد کالائي) نيز به وجود آمد، چيزي جز مقدمة يک دوران برده داري نوين نبود؛ استادکار حق داشت کارگر را شلاق بزند، در بسياري از کشورها منجمله انگلستان، کارگر اگر سه بار فرار ميکرد، به جرم ولگردي به اعدام محکوم مي شد؛ بسياري از تيمارستانها، بنا بر تحقيق ميشل فوکو، به گونه اي تبديل به اردوگاه کار اجباري شدند.
مارکس، در کاپيتال، در توجيه اين که چرا در دوران صنعت، نتوانست برده داري بدل به شکل اصلي مناسبات توليد شود، پاي ماشين را به ميان مي کشد؛ به نظر او، از آنجا که ماشين يک دستگاه ظريف است، نمی توان آن را در اختيار برده قرار داد؛ او مي گويد بردگان، تنها، مي توانند با ابزار زمخت کار کنند؛ به سادگي، زيرا که اسبابهاي ظريف را مي شکنند. به گمان من، اين مي تواند يکي از دلايل شمرده شود؛ به نظر مي رسد مارکس در اينجا هم، همچون بسياري جاهاي ديگر، به عامل روبنائي (فرهنگ) کم بها داده است. به گمان من، يکي از دلايل عدم استقرار برده داري در توليد کالائي صنعتي آن بوده است که صنعت به تکنولوژي نياز دارد، تکنولوژي به دانش، دانش به آگاهي ميانجامد و آگاهي به خودآگاهي؛ يک انسان خودآگاه را نمي توان به راحتي برده کرد. اما، به غير از اين عامل، مهمترين مسئله اين بوده است که مصرف کنندگان اصلي، در توليد کالائي صنعتي، نمی توانند سرمايه داران باشند؛ بلکه کارگران مصرف کننده اصلي هستند؛ و براي آن که کارگران بتوانند مصرف کنند بايد قدرت خريد داشته باشند.
رمز اين که، اساساٌ، پيش بيني مارکس، مبني بر فقيرتر شدن کارگران کشورهاي صنعتي، به وقوع نپيوست، در اين بود: بالارفتن دستمزد در يک کارخانه، در کوتاه مدت، به زيان صاحبان سهام آن کارخانه است، اما، در بلند مدت، بالارفتن همة دستمزدها به نفع همة سهامداران همة کارخانههاست. اين چيزي بود که مارکس نديد و پرودون را هم، به اين خاطر که اين واقعيت را ديده بود، به خيانت به پرولتاريا متهم کرد. (البته اين نديدنها در مارکس، به نظر من، ريشه در تئوري ارزش او دارد که جاي بررسي اش در اين مختصر نيست.)
به هر حال، شکوفائي اقتصادي، در يک اقتصاد مشخص، آنجا که امکان صادر کردن بيشتر وجود ندارد، تنها و تنها، در گرو بالارفتن قدرت خريد آن شمار بالا از مردمي ست که ميل به مصرف اشباع نشده دارند و اينان نه سرمايه داران که کارگرانند. يعني توليد کالائي صنعتي نمی توانست، در صورت برده کردن نيروي انساني، از اساس، مستقر شود. موج دوم شکوفائي اقتصادي نيز اين را ثابت کرد: پس از جنگ جهاني دوم، در دوران روزولت، طي طرحي که، اساساٌ، براي جلوگيري از انقلاب پرولتري طراحي و انجام شد و به فورديسم معروف است، با بالا رفتن قدرت خريد کارگران در آمريکا، به يکباره شکوفائي اقتصادي بي مانندي به وجود آمد.
نکتة ديگري که، ناگزير، بايد طرح شود تا بتوانم آنچه را دريافته ام شرح دهم، اين است که هر دو نظرية نوين که، در يکي از آنها، آنچه پس از انقلاب صنعتي ايجاد شده سرمايه داري نام مي گيرد و در ديگري تمدن صنعتي درست هستند، و هر دو هم البته تا حدي درست هستند؛ يعني آنچه پس از انقلاب صنعتي ايجاد شده هم سرمايه داري ست و هم تمدن صنعتي.
اين پيچيدگي بسيار شبيه است به پيچيدگي تئوري هاي فيزيک در باره نور: فرضية کوانتومي و فرضية موجي. اگر نور کوانتوم است و کوانتوم تنها به خط مستقيم حرکت ميکند پس اگر از روزن خردي (مثلاٌ سوراخ کليد) نور به يک اطاق بتابانيم، تنها، بايد نقطة مقابل آن روزن در يک خط مستقيم روشن شود) در صورتي که همة فضاي اطاق به نسبتي روشن خواهد شد و اين ثابت ميکند نور موج است. باري، نور کوانتوميست که به گونة موجي همه سويه، در ابعاد يک نيمکره حرکت مي کند (نمی تواند به خلاف جهت حرکت نور حرکت کند چرا که سرعت نور مطلق است). طبعاٌ کوانتوم هاي شليک شده، به پيرامون، نمی توانند شدت کوانتوم هاي شليک شده از مبدا نور را داشته باشند؛ در نتيجه، تمام فضاي اطاق به همان شدتي روشن نمی شود که ديوار روبروي رخنة منبع نور مي شود.
رابطة سرمايه داري و تمدن صنعتي نيز همين است؛ نور کوانتومی ست که به خط مستقیم حرکت می کند ولی از آنجا که کوانتوم است موجی از کوانتوم های دیگر را شلیک می کند و پس در عین حرکت به خط مستقیم به صورت موج هم حرکت می کند. سرمایه داری در پی سود، به خط مستقیم حرکت می کند؛ اما از آنجا که رسیدن به حداکثر سود با بنای تمدن صنعتی ممکن می شود، در مسیر خود تن می دهد به ایجاد تمدن صنعتی (با بالا و بالاتر رفتن دستمزد کارگران و رعایت حقوق بشر) و همة اینها در سایه سکولاریسم و گسترش دشمنش که دمکراسی باشد می تواند دست دهد؛
این حکم پرفسور لستر تارو ست در آیندة سرمایه داری: «سرمایه داری و دمکراسی دو وجه یک تضادند: یکی می خواهد انسان را برده کند و دیگری می خواهد آزادش کند.» نمی گوید او که سن تز این تز و آنتی تز می شود تمدن صنعتی و جامعة مدنی مبتنی برآن؛ چقدر این جهان انسان پیچیده تر از کائنات است؟!
سمير امين و آنتوني گيدنز حق دارند که ميگويند آنچه به وجود آمده سرمايه داري ست؛ چرا که در نظامهاي موجود، بر خلاف دورانهاي پيشين، نه ارادة شخص يا گروهي از انسانها، بلکه سرمايه است که فرمان مي راند. اما، سمير امين و گيدنز، همچنان که مارکس، اين را نمي بينند که از اساس وجود سرمايه و گسترش و رشد آن، به ايجاد تمدن صنعتي بستگي دارد.
جهان غرش هاي حيواني
آنچه را که در جهان نوين به وجود آمده، کسي طراحي نکرده است؛ پس فریدریش فون هايک (پدر نولیبرالیسم)، در بخشي از نظرية خويش، حق دارد؛ او اين سامانه را نتيجة نظم حسي مي داند. باري، سرمايه، در تکاپوي خويش براي رسيدن به سود، از انگيزه اي حسي يا غريزي پيروي مي کند؛ اما، در اين سير، تنها سود به دست نمى آيد؛ چيزي نيز ساخته مي شود؛ تمدن صنعتی با همة بایستگی ها، دردها، بدی ها و خوبی هایش.
انسان پيچيده ترين موجودي ست که ما مي شناسيم و جهان انسان نيز از فضا بسياربار پيچيده تر است؛ نور تا در خلا سير مي کند تنها سپيد است، به هر حجم متراکمي از ماده که برسد رنگي ديگر مي گيرد: در آسمان و آب آبي مي شود؛ در لاجورد لاجوردي و در ياقوت ياقوتي و در عقيق عقيقي و... و در هواي باراني، به رنگهاي رنگين کمان تجزيه مي گردد. مجموعة طيف رنگهاي رنگين کمان برابر مي شود با رنگ نور که سپيد است، اما، آيا مجموعة منافع افراد يک جامعه برابر مي شود با منافع کل جامعه. ليبراليسم اقتصادي چنين مي گويد؛ بنا بر اين، اگر آقاي رفسنجاني، در سال آتي مالي يک هزار مليارد دلار سود ببرند، اما، ۷٠ مليون انسان ايراني از گرسنگي بميرند، چون مرگ و مير مسئله اي طبيعي ست، پس جامعة ايران يک هزار مليارد دلار (جمع سود همة افراد جامعة ايراني، يعني همان آقاي رفسنجاني) سود برده است؟!
سرمايه، تنها، سود را مي شناسد و آنجا که بتواند با گنداندن راحت تر به سود برسد به آبادانيدن رو نمی کند.
بدي همة ليبراليست هاي اقتصادي که همه شان از دم آدم حسابي اند، اين است که تنها به جمع حسابي اعتقاد دارند. و بدبختي اجتماعات در اين که، اتفاقاٌ، اينگونه ماجراها از جمع جبري تبعيت مي کنند؛ يعني گاه منافع يک فرد با علامت منفي و آن هم با ضريب و توان وارد جمع منافع اجتماع مي شود؛
آنچه در جهان صنعتي به وجود آمده است، تنها، نتيجة تکاپوي سرمايه نيست؛ اگر همه چيز به تمايل سرمايه واگذاشته مي شد، نظم حسي فون هايک و عقل جمعي اي که او در قيمت (در بازار آزاد) متبلور مي بيند (و معتقد است که عقل هيچ بوروکراتي نمى تواند با آن جايگزين شود)، چيزي جز يک برده داري نوين، در يک فقرکدة ادبارگرفته به وجود نمي آورد.
در واقع، مبارزات کارگران و روشنفکران با سرمايه بود که سرمايه را وادار کرد، در تکاپوي حسي اش در جستجوي سود، به جاي تازيانه کشيدن بر گردة کارگران، به بهبود شيوه هاي توليد و بالا بردن بهره وري کار روي آورد، و با بالا بردن مزد کارگران، براي خود، امکان توليد بيشتر را فراهم سازد. در واقع، اين مقاومت کارگران، در برابر برده شدن بود که در ساية پول کاغذي بدون پشتوانه (که امکان افزايش حجم آن، به محض بالا رفتن تقاضا براي پول وجود دارد)، توانست تمدن صنعتي را به وجود آورد (اين را هم مارکس نمی بيند و، به همين خاطر، حکم ميکند که پول، حتماٌ فقط، مي تواند طلا و نقره باشد)؛ البته آنجا که سرمايه وجود نداشته باشد، يعني انباشت اولية سرمايه صورت نگرفته باشد، چيزي هم وجود نخواهد داشت که کارگران با آن مبارزه کنند، جز دور باطل فقر که تنها از آن فقر مجدد حاصل مي آيد. آنجا حتي، کارگراني وجود نخواهند داشت.
دستورالعمل ساختن تمدن صنعتي
تمدن صنعتي محصول مبارزة کار با سرمايه است؛ يعني سرمايه، تنها در فضائي از مقاومت و مبارزه عليه خودش، مي تواند به اين طيف رنگ تجزيه شود، به طيف رنگي که لازمة گسترش خود اوست؛ در خلا، تنها به رنگ اصلي خود ديده خواهد شد – به رنگ بهيميت غرشها و دريدن ها و بلعيدن هاي جهان نظم حسي، نظم حيواني (و البته بازگشت به جهان حيوان، ديگر براي انسان ممکن نيست؛ اين نيز بحث ديگري ست)-؛ و هر موجي از گسترش سرمايه، در صورتي که امکان مقاومت از کارگران گرفته نشده باشد (که متاسفانه به سبب امکان فرار سرمایه، دارد گرفته مي شود. و البته اين هم بحثي ست که جاي طرحش اينجا نيست)، به بالاتر رفتن قدرت خريد و يعني تقاضاي بيشتر منجر خواهد شد و پايههاي تمدن صنعتي را مستحکمتر خواهد کرد و، يعني، سرمايه امکان گسترش تازه اي مي يابد. از اين زاويه، آنچه به عنوان حقوق بشر مطرح ميشود، يعني آزاديهاي مصرحه در منشور جهاني حقوق بشر و متممهاي آن، لازمة بي چون و چرايِ هم گسترش سرمايه داري و هم تحکيم تمدن صنعتي هستند. تمدني که تنها واحدهاي توليد و توزيع آن را تشکيل نداده اند، بلکه، در کنار اين واحدها، سنديکاها، احزاب، کانون هاي غير دولتي، دمکراسي پارلماني (که البته شکل بدي از دمکراسي است) و رسانه هاي همگاني آزاد (يا نسبتاٌ آزاد) وجوه و ابعاد ديگر آن را ساخته اند؛ و اينها همه، تنها و تنها، در ساية آزادي هاي فردي و اجتماعي مي توانند پديد آيند؛ بدون اين آزادي ها، راهي براي گذر کردن از برزخ ناشي از فروريزي تمدن زراعي تا رسيدن به يک تمدن صنعتي وجود ندارد؛ يعني جامعه پايش از زمين کنده خواهد شد؛ گرفتار شکستگي تمدن خواهد شد. و در پي اين شکستگي، ويراني بنيان هاي اخلاق اجتماعي در پي خواهد آمد که، به نوبه خود، شکستگي تمدن را شديدتر خواهد کرد.
ديکتاتوريها، با هر نيتي که به وجود آمده باشند، نمی توانند به استقرار تمدن صنعتي منجر شوند؛ چرا که امکان برده کردن نيروي انساني را براي سرمايه فراهم ميکنند و، از آنجا که نمی توانند تمدن صنعتي را مستقر کنند، نمی توانند به گسترش سرمايهداري (توسعة پایدار) هم منجر شوند؛ چين امروز مثال بارزيست از اين چگونگي؛ توليد ملي چين بر مبناي صادرات است که مستقر شده است و با پائين نگاه داشتن تصنعي بهاي تهاتري پول ملي و برده کردن نيروي کار پيش مي رود. غربي ها حرفي با برده کردن نيروي کار چين ندارند؛ چرا که شرکت هايشان از آن سود مي برند؛ اما، صدايشان در برابر پائين بودن بهاي تهاتري یوآن در آمده است و، بالاخره، ناچار خواهند شد چين را وادار به بالا بردن بهاي پولش کنند. در آن صورت، آنچه در چين به وجود آمده است، چون يک حباب خواهد ترکيد. (تنها از ترس ترکمان اين انبانة اتمي ست، به نظرم، که غربي ها زياد فشار نمي آورند؛ اما، در صورت تداوم اين وضعيت، چيزي در جهان خودشان خواهد ترکيد). فاشيسم حاکم بر چين (نامش هر چه ميخواهد باشد؛ چيزي جز فاشيسم نيست) نخواهد توانست بدون بالا بردن قدرت خريد بازار داخلي که، لازمة آن، دست شستن از برده سازي نيروي کار است، به استقرار تمدن صنعتي و يعني استقرار سرمايه داريِ گسترش یافته بر مبنای قدرت خرید بازار داخلی برسد. از اين منظر که بنگريم، نوآم چامسکي اشتباه مي کند، آنجا که مي گويد سرنوشت جهان، اگر درها بر همين پاشنه بچرخد، فاشيسم است. فاشيسم، از آنجا که قدرت خريد بازار داخلي را با برده کردن نيروي انساني، به حداقل بخور و نمير مي رساند، مي تواند، تنها، بر صادرات متکي باشد. و آنگاه که، در همة جهان، نيروي کار برده شود (يعني همه جا فاشيسم مستقر شود) کي به کجا چيزي خواهد توانست صادر کند؟!
ديکتاتوري توسعه
اينجا ممکن است پرسيده شود که چرا پس، پاره اي از ديکتاتوري ها، همچون ديکتاتوري بيسمارک در آلمان، ديکتاتوري آتاتورک در ترکيه و ديکتاتوريهاي احزاب کمونيست (در دوره هاي نخست استقرارشان)، توانستند به بنياد اقتصاد صنعتي بي انجامند؟ دليل بسيار روشن است، اين ديکتاتوريها که مي توان آنها را ديکتاتوري هاي توسعه ناميد، همه تا آن حد موفق بودند که مسئلة زدودن موانع پيشاسرمايه داري يعني فئودالي مطرح بود؛ از آنجا به بعد، همه گند زدند. به همين سادگي. و آن موانع پيشاسرمايه داري جز با زور – يا انقلاب يا از طريق اعمال ديکتاتوري مصلح- زدوده نمي شوند؛ و از آنگاه که زدوده شوند هيچ گونه اي از ديکتاتوري نمى تواند، ديگر، ديکتاتوري مصلح يعني ديکتاتوري توسعه به حساب آيد؛ تمام تجربة تاريخ معاصر ما اين را ثابت کرده است. از يک منظر، تنهاماندگي شاه (چرا که حتي طبقات بالاي جامعه نيز او را تنها گذاشتند) در سال ۵۷، از اين رو بود که نقش ديکتاتوري توسعه، در ايران، به سر رسيده بود. اما شاه، دمادم، بر تنور ديکتاتوري خود مي دميد؛ او فئوداليسم را به گونه اي راديکال ريشه کن کرد، اما، خود يک شاه فئودال تمام عيار (با دستگاه سرکوب مدرن البته) باقي ماند. در واقع اگر در فاصلة سال هاي ۴٢ تا ۵٣، شاه به جاي سير در جهتي که به تاسيس حزب رستاخيز انجاميد، در جهت باز کردن فضاي باز سياسي سير مي کرد –گيرم با ايجاد موانعي بر سر راه نيروهاي چپ تندرو- يا انقلاب نمي شد، يا اگر هم مي شد به اين سادگي پيروز نمي شد. با اين همه، امکان جنگ فرسايشي داخلي، از آن دست که در الجزاير روي داده است، در ايران، منتفي نمي بود؛ خواهم گفت چرا.
مارکس و انگلس، در مانيفست، مي نويسند که اشکال سنتي توليد در برابر سيل کالاهاي ارزانِ توليد بورژوائي تاب مقاومت ندارند و ديوار چين هم حتي در برابر توپخانة توليد بورژوائي در هم خواهد ريخت. باري چنين است. اگر به جاي «توليد بورژوائي» بگذاريم «توليد کالائي صنعتي» همة مشکل ما با مارکس و انگلس حل خواهد شد؛ اما اين تنها کالاهاي ارزان توليد کالائي صنعتي نيستند که شيوههاي توليد نيمه معيشتي پيشاسرمايه داري را نابود مي کنند؛ کنده شدن نيروي کار از روستا، به خاطر رسيدن به درآمد بالاتر، با فروش کار در مراکز صنعتي، و از آن پس، گران شدن زمين شهري، که انگيزة آن مي شود که روستائيان، هر چه زودتر، دار و ندارشان را با قطعه زميني در حاشية يک شهر طاق بزنند، اين سير را به گونه اي تصاعدي افزايش مي دهد؛ يعني مي خواهم بگويم زوال تمدن هاي پيشاصنعتي با رسوخ توليد کالائي صنعتي يک سير دترمينيستي ست، ناگزير است، پيش خواهد آمد.
شيوهء توليد مافيائي
از اين پس، هر کجا نتواند تمدن صنعتي مستقر شود، به جاي سرمايه داري، شبيه تمام قد آن که نظام مافيائي توليد و توزيع باشد، به وجود خواهد آمد و تمدن دچار شکستگي خواهد شد؛ و، باري، ناگزير از اين نامگذاري هستيم؛ به عنوان يک شيوة توليد چرا که مختصات ويژة خودش را دارد: «شيوة توليد مافيائي.»
قطعاٌ، شيوة توليد مافيائي همزاد شيوة توليد کالائي صنعتي و ميل اصلي سرمايه داري هم هست. سرمايه، تنها، يک گونه از خرد را مي شناسد: خرد غريزي (یا کسبی یا معیشتی یا به قول اسپینوزا خرد حسی) را و، تنها، به بوي يگانه طعمه اش (سود) به جنبش در مي آيد؛ آنگاه وآنجا که بتواند با بساز و بندازي، سفته بازي، نزول خواري و هر گونهاي ديگر از شارلانتانيسم -که به ويژه در ساية ديکتاتوري برايش ممکن تر خواهد بود-، به سود برسد، هيچ رغبتي به گردن نهادن به سير مشکل و پيچيده و پردردسر توليد صنعتي نخواهد داشت؛ آنجا که سرمايه بتواند، با استثمار در حد مرگ نيروي کار، به سود برسد، هيچ رغبتي به بهبود شيوه هاي توليد و بالا بردن بهره وري کار نخواهد داشت؛ و کجاست آنجا؟ آنجا که دهان ها بسته باشد، کسي نتواند سخن بگويد، نتواند بنويسد، نتواند نشان دهد. جائي همچون جهنم جمهوري اسلامي.
روشن است که لازمة رسيدن به حداقلي از آزادي هاي فردي و اجتماعي، داده شدن اين آزادي ها به همه جامعه است؛ نمی توان مثلا يک اقليت قومي را، در يک کشور، از اين حقوق محروم کرد و آنگاه انتظار داشت که، در سرتاسر آن کشور، تمدن صنعتي مستقر شود (و اين گونه از تمدن تنها مي تواند فراگير مستقر شود. بسيار ظريف است و زود مي شکند). نمي توان اقليت هاي مذهبي يا نظري را، از اين حقوق، محروم کرد؛ نمي توان... نمي توان. و مهمتر از همه اين که نمي توان نيمي از جامعه را از اين حقوق محروم کرد و انتظار استقرار تمدن صنعتي را داشت.
و چه کساني هستند آن نيمة ديگر؟ زنان!
بدون آزادي زنان، تمدن صنعتي نمي تواند مستقر شود؛ تمدن شکسته مي شود؛ همة کارکردهايش مختل مي شوند؛ نمي تواند به انسان هاي حيطة خودش، غذا و سرپناه و پوشاک و اشتغال ارائه کند و، منجمله، مردانش ناچار مي شوند کليه شان را و، زنانش، جسمشان را به دوبي صادر کنند، هر چند زير ساية اسلام غيرتمند به بند کشيده شده باشند.
قسر تاريخ و قسر مصباح يزدي.
اما، متاسفانه، در تمام جهان اسلام، به محض آن که تمدن پيشاسرمايه داري فرو مي ريزد، يک مقاومت فرهنگي (که به گونه اي تصاعدي هم اوج مي گيرد)، در برابر اين لازمة بي چون و چراي استقرار تمدن صنعتي (آزادي زن) به وجود مي آيد که، البته، ريشه در اعماق جامعه دارد، اما، روحانيت (چه شيعه و چه سني) تنور آن را تاب مي دهد. از اين منظر، انقلاب ۵۷ ايران – در آن بعدي که خميني را به رهبري رساند (منهاي فريبکاري خود آن حضرت که حتي شهروندان بيزار شده از ستم شاه را هم به سوي خود کشاند)-، نه عليه شاه که عليه آزادی زن بود.
تنها تصور يک پدر سالار از زن، موجوديت جنسي اوست و، بالاتر از آن، تنها، مي تواند تصور هم خوابگي با يک زن برده و اسير را در مخيلة بيمار و غير طبيعي و، در نتيجه، غير انساني شده اش بپرورد (چرا که انسان يک موجود طبيعي ست)؛ هراس دائمي او هم از آزاد شدن زن، هراس از محروم شدن خود وي است از تمتع جنسي. در همين راستاست که شوهري از دست زنش، که شغلي بيرون خانه يافته است، به دادگاه شرع شکايت مي برد و، از همين است که آن دادگاه، آن زن را از اشتغال بيرون از خانه محروم و، يعني، محکوم به بردگي آن مرد مي کند. از همين وحشت است که، بنا بر آمار سازمان جهاني کار، سطح اشتغال زنان در ترکيه، در دهة آخر قرن بیستم از ٣٣ به ٢٣ درصد رسيده است و آن سازمان تصريح دارد بر اين که رشد بنيادگرائي اسلامي در ترکيه، سبب ساز کاهش سطح اشتغال زنان شده است؛ خنجر آدمکشان الجزاير از همين وحشت است که تيز مي شود و در تن بيش از صد هزار نفر - تا کنون- مي خلد.
از همين وحشت است که، هم اکنون که من دارم اين نوشتار را مي نويسم، از راديو مي شنوم که در اندونزي، بنيادگرايان مسلمان، سر سه دختر چهارده ساله مسيحي را گوش تا گوش بريده اند؛ و، در ايران، به دنبال واژه هاي سکس و عشق، واژة «زن» نيز، در اينترنت، فيلترگذاري شده است.
باري، يک جنگ تمام عيار اعلام نشده، در سرتاسر جهان اسلام، در جريان است؛ آقاي احمدي نژاد، همچون پير و مرادشان، مصباح يزدي، خيال ميورزند که اين جنگي ست دفاعي، در برابر هجمة فرهنگي غرب کافر؛ اين جنگ يک جنگ داخليست که زبانه هايش گاه در غرب هم ديده مي شود.
جهان اسلام گرفتار شکستگي تمدن است؛ چرا که نمي تواند استقرار تمدن صنعتي را برتابد؛ چرا که گرفتار يک جنگ داخلي بر سر يکي از اصلي ترين الزامات استقرار اين تمدن، يعني آزادي زن است؛ و اين سيري دترمينيستي است، قسر است (و قسر اين است نه آنچه آقاي مصباح يزدي مي فرمايد).
اشتباه ادوارد سعيد.
اين را نه آقاي احمدي نژاد مي فهمد و نه آقاي ساموئل هانتينگتون که تئوري جنگ تمدن ها را صادر کرده است؛ اين جنگ ميان جهان اسلام با جهان مسيحيت نيست؛ آن جنگ در قرن دوازده آغاز شد و آقاي احمدي نژاد راست گفته اند، تا فروريزي امپراطوري عثماني، به صورتهاي مختلف ادامه يافت-. اين يکي، اما، جنگي ست داخلي در درون جهان اسلام..
پدر سالاري اسلامي مي تواند با هر آنچه فاسدش مي شمرد کنار آيد: با رشوه خواري، تقلب، ريا، دروغ و... و، حتي، فحشا؛ با آزادي زن، اما، نمی تواند کنار آيد. اين يک سوي قضيه است و، سوي ديگر، هجوم سرمايه و توليد کالائي صنعتي که منجر به ويراني تمدن زراعي نيمه معيشتي مي شود؛ در چنين وضعيتي راه ديگري براي جامعه نمي ماند جز آن که به سمت بنيان نهادن تمدن صنعتي سير کند و، در اين راه، به لزوم آزادي زن مي رسد.
و جنگ ناگزير درمي گيرد (یعنی حکم جهاد علیه هجمة فرهنگی غرب صادر می شود)؛ در مي گرفت اگر مصدق يا ميرزا تقي خان حتی موفق شده بودند مقدمات استقرار تمدن صنعتي را فراهم کنند؛ همانگونه که پس از آن که شاه با کنار زدن مصدق، پس از ده سالي دست روي دست گذاشتن (به هر دليل)، اين مقدمات را به وجود آورد، درگرفت. شاه تنها ماند و جنگ به انقلاب منتهي شد. اگر تنها نمی ماند، اگر جامعة شهروندي جائي براي کنار آمدن با شاه می داشت (که شاه و ساواکش چنين جائي نگذاشته بودند)، انقلاب نمي شد؛ اما، بدون شک، يک جنگ فرسايشي داخلي – هر چند نه با شدتي که در الجزاير يا افغانستان در جريان است-، در ايران نيز، شعله ور مي شد.
در مصاحبه اي با اشپيگل، پرفسور ادوارد سعيد، در برابر پرسش خبرنگار اشپيگل در بارة جهان اسلام، گفت جهان اسلام از سرزمين هاي مختلفي تشکيل شده است که مسائل و مشکلات گوناگوني دارند؛ باري در بسيار از موارد چنين هست؛ نمي شود مسائل بنگلادش را با ترکيه يکي دانست؛ اما، با همة ارادتي که به ادوارد سعيد دارم ناگزيرم بگويم يک درد بي درمان اساسي را نخواست يا نتوانست ببيند.
جهان اسلام با همة تفاوت هاي اقتصادي، فرهنگي، سياسي و ژئوپوليتيک درگير يک جنگ همه گير است؛ جنگ بر سر آزادي زن.
و از آنجا که راهي براي بازگشت به گذشته وجود ندارد، اين جنگ يا با پيروزي نيروهاي سکولار و يعني با آزادي زن به پايان مي رسد و يا با نابودي کامل جهان اسلام به انضمام ايران؛ اين زوال، داغ هاي رنج بسياري بر پيکر بقية جهان بشري هم، البته، به جاي خواهد گذاشت.
بدون آزادي زن - به اين معنا که زن مالک جسم و عواطف خويش است و برخوردار از حقوقي کاملاٌ برابر با مرد، در تمام زمينهها - نه می تواند مطبوعات آزاد وجود داشته باشد، نه ديگر آزادي هاي فردي و اجتماعي و نه نيروي انساني توان دفاع از خود را، در برابر استثمار، خواهد داشت؛ و اين، به سادگي، يعني اين که تحرک حسي سرمايه سر از جهنم يک نظام توليد و توزيع مافيائي در خواهد آورد.
پروتستانتيسم اسلامي رؤيا يا واقعيت؟
بدون شک، اين تنها در جهان اسلام نيست که زنان آزاد نيستند. اما، در ميان هندوها و يا در چين تنها سنت است(يا عمدتاٌ سنت است، دقيقاٌ نمي دانم) که به فرودستي زن حکم مي کند، در جهان اسلام، اين سنت، پشتوانه اي قرآني و روائي (يعني شرعي)، و پس، مقدس دارد. ممکن است به مورد قوانين توراتي ضد زن و واقعيت وجودي اسرائيل کنوني اشاره شود؛ بگويم اين را هم، که گرچه قوانين ضد زن در تورات هم، تقريبا: به شدت قرآن – و در موردي شديدتر - وجود دارند، اما، مردماني که به اسرائيل مهاجرت کردند، در موج هاي نخست، اروپائياني بودند که، طي چند نسل، به زندگي سکولار (عرفي) خو گرفته بودند؛ آنچه آنها در اسرائيل پي افکندند، کمابيش، يک تمدن اروپائي بود؛ تا آنجا که گلداماير زن، در دوره اي، نخست وزير شد و نخست وزير با اقتداري هم بود.
من اسلام شناس نيستم و راه حلي براي حل اين غدة بد خيم ندارم. تنها مشکلات را باز مي گويم: شايد پروتستانتيسم اسلامي راه حل باشد؛ اما، بايد توجه کرد که پروتستانتيسم مسيحي، در غرب، به صورت يک رفورم در کليساي کاتوليک بروز نکرد؛ نهضت لوتر و آنگاه کالوين عصياني بود عليه کليساي کاتوليک. و پيروز که شد، توانست البته بر کليساي کاتوليک نيز تاثير بگذارد. تا جائي که اين کليسا ناگزير شد، به خاطر جناياتش، از بشريت عذرخواهي کند، در برابر گاليله زانو بزند و بپذيرد که زمين مي چرخد و اين را نيز، که نمي تواند، مستقيم، در سياست دخالت کند.
بايد توجه کرد که، همة اينها، از آنجا ممکن شد که کليساي کاتوليک داراي سلسله مراتب بود؛ بر دستگاه روحانيت جهان اسلام، چه در تشيع و چه در تسنن، اما، يک هرج و مرج تمام عيار حاکم است؛ هر کسي در اين جهان مي تواند خود را مرجع تقليد، حجت الاسلام يا آيت الله يا شيخ بنامد؛ ملاعمر دورة طلبگي را هم تمام نکرده بود که خودش را اميرالمؤمنين ناميد. هم اکنون، سنيان بسياري اسامه بن لادن را که اصلا روحاني نيست، شيخ مي خوانند و رهبر مذهبي خود مي دانند.
آنچه شرع اسلامي ناميده مي شود، از پنج مؤلفه يا بخش تشکيل شده است: ١- قرآن ٢- روايات (که شمار آنان در تشيع بالاتر از ۴٠ هزار است)٣- سنت ۴- فتاوي ۵- اجماع.
سنت هاي ضد زن، نسبت به آنچه در قرآن و روايات در بارة زن آمده است، بخشي و در بخش هائي از جهان اسلام، سختگيرانه تر شده اند؛ يعني روحية مردسالار در اين جهان، در طول تاريخ، حالتي تراکمي يافته است. به تغيير اين سنتها چگونه مي توان، در کوتاه و حتي ميان مدت، اميد بست؟ به ویژه با توجه به شکستگی تمدن در این جهان و برآمد ناگزیر آن که کنده شدن مردمان از زمین باشد و تبعات آن (نفرت از هر چه نوین است و میل به بازگشت به گذشته).
و
در قرآن هم که نمي توان دست برد؛ در روايات نيز، همچنين؛ مي ماند فتاوي که اگر بر سر آنها، ميان مراجع تقليد شيعه يا مجتهدين سني توافق به وجود بيايد، اجماع ناميده ميشود؛ فتواي يک مرجع تقليد شیعه يا يک مفتی سني به تنهائي نمي تواند کاري از پيش ببرد؛ ديري پيش، منتظري فتوا داد که همة احکام اسلام، غير از عبادات محضه، قابل بحث اند؛ اما، هيچ مرجع تقليد ديگري اين فتواي او را تاييد نکرد؛ اي کاش مي توانستم بنويسم که بايد به اجماع اميد بست؛ اما، آيا رسيدن به همداستاني در ميان ملاهائي که، اکثراٌ، دشمن يکديگرند و آنهم، با توجه به ساختار هرج و مرج زدة دستگاه روحانيت، ممکن است؟ و بايد توجه کرد که اين اجماع (آنجا که پاي آزادي زن مطرح است) فقط می تواند با دستور به حذف پاره هائی از قرآن مؤثر باشد و این اجماع بايد ميان همة روحانيون همة نحله هاي چهارگانة تسنن و هر دو نحلة اخباريون و اصوليون تشيع رخ دهد؛ در غير اين صورت، جنگ ميان دو گروهِ موافقان و مخالفان، با شدت بيشتري در خواهد گرفت (یک جنگ حیدری و نعمتی دیگر).
من نمی دانم چه خواهد شد؛ گمان مي کنم اما، که شکافتن دردها و ديدن واقعيتها، مي تواند آغازي باشد براي درمان دردها. بدون شک، ما مردم ايران، همچون بقية جهان اسلام، از دست استعمار زخمها خورده ايم، بدون ترديد حاکميت نئوليبراليسم که گرايش سرماية از بند مرز ملي رها شده است (و چيزي جز شفيرة فاشيسم نيست)، خطريست جدي براي همة دست آوردهاي دموکراتيک بشريت که مرگ تمدن هاي صنعتي را نيز در پي خواهد داشت - با هر ادعائي که نظريه پردازاني همچون فون هايک و فريدمن و، در پي آنها، سياستمداراني همچون مارگارت تاجر و آقايان بوش (پدر و پسر) داشته باشند.
جنگ ما و غرب
بدون ترديد، ما با سرمايه داري هاي کشورهاي صنعتي و، نيز، گرايش دولت هايشان –که در عين آن که نمايندگان وجه تمدن صنعتي اين جوامع هستند، نمايندگان وجه سرمايه داري آنها نيز هستند- تضاد منافع داريم و بايد، بر سر منافعمان، با آنها چانه بزنيم، مبارزه کنيم و، حتي، بايد چهارچشمي مواظب باشيم که کارشناسان ويرانگري اقتصادشان را با طرح هاي به ظاهر علمي، اما، بدبخت کننده، به سراغ رهبران فاسد رشوه بگيرمان نفرستند.
و...
و اتفاقاٌ آقايان احمدي نژاد و رفسنجاني که رؤياي محو اسرائيل يا بمباران اتمي آن کشور را در سر دارند، هيچ تضادي با اين سوية غرب ندارند؛ آنها هيچ حرفي ندارند که منابع نفت ما را به ثمن بخس در اختيار غرب کافر قرار دهند (قراردادهاي باي بک)، به آنها رشوه بدهند و از آنها رشوه هم بگيرند؛ گذشته از اين، آنها خود، يک پارچه نوليبرالند؛ نگاهي به خصوصي سازي ها بيندازيد؛ نزديک به همان طرح فريدمن است منتها در وجهی فاسد؛ [احمدی نژاد رفسنجانی را افشا می کند چرا که در زمان او کارخانه ای را در شمال با ۸۵ هکتار مساحت، یک و نیم هکتار سوله، سه و نیم ملیارد تومان ماشین و دستگاه دایر و ۲۶ ملیون دلار (به نرخ امروز ۲۶ ملیارد تومان حدوداً) ماشین و دستگاه آک بند که ۷۰۰ کارگر داشته است، فروخته اند به قیمت دو و نیم ملیارد تومان قسطی. خریدار کارگران را بیرون کرده است ـ یعنی کارخانه را تعطیل کرده است. ـ ]
باري،
اما، ما هيچ جنگي با تمدنهاي صنعتي غرب (و شرق هم) نداريم. در اين هم ترديدي نيست که اين گونه از تمدن هم، مرحلهاي گذرا از سير تاريخي بشريت است؛ ريخت و پاش تمدنهاي صنعتي که به نابودي زيستبوم (محيط زيست) مي انجامد، نمي تواند ادامه يابد؛ انزواي دردبار فرد انسان در اين تمدن ها، نمي تواند مورد تاييد باشد؛ اين انزواي دهشت بار است، که در خلا پيوندهاي عاطفي، در لايه هائي از جامعه، به گرايش هاي اغراق شده به سکس مهوع و پورنوگرافيک دامن مي زند و زمينه ساز کالاشدگي زن مي شود؛ پديده اي پليد که با آزادي هاي دمکراتيک زن و با تسجيل مالکيت زن بر جسم و عواطفش، هيچ سنخيتي ندارد و، حتي، منافي اين آزادي و اين مالکيت است.
اين را نيز بگويم که، به رغم اين که سرمايه داري و تمدن صنعتي را همچون دو وجه در هم تنيدة يک پديدة واحد شناختم و شناساندم، بر آن نيستم که پايان تاريخ فرا رسيده است و شکل هائي از سوسياليسم را (که جاي باز کردن بحثش، باز، اينجا نيست) سرنوشت بشريت و مرحلة بعدي تطور تمدن صنعتي مي دانم؛ هر چند که ناچارم اين را نيز اضافه کنم که هيچ شکلي از حکومت ايدئولوژيک و هيچ گونه اي از سرمايه داري انحصاري دولتي جزو اين شکلها نيستند و چه بايد کرد؟
چه بايد کرد؟
تجديد نظر در احکام و سنت هاي اسلامي را بايد به حضرات آيات عظام و حجج اسلام واگذاشت؛ جامعه هاي شهروندي جوامع اسلامي بايد به وحدت در عين کثرت برسند؛ جنگ است و در جنگ هم قوانين ويژه اي وجود دارد که بايد رعايت شوند. بحث ما، اکنون، نمی تواند اين باشد که شکل حکومت بعدي (در ايران) مشروطة سلطنتي بايد باشد يا جمهوري؛ با غيرشهروندها (کساني که به اشکال گوناگون ديکتاتوري مصلح وفادارند) کار ندارم؛ ما شهروندان ايراني، اما، بر سر محتواي نظام آيندة ايران ميتوانيم – در محدوده اي تنها، البته - به توافق برسيم.
آن محدوده کجاست: سوسياليسم يا سرمايه داري؟ نه! اين نمي تواند بحث امروز ما باشد؛ ما، تنها، مي توانيم بر سر يک چيز توافق کنيم: منشور حقوق بشر و متمم هاي آن؛ به اين منشور نبايد تنها از يک جنبة اخلاقي و اومانيستي توجه کرد؛ اين منشور دستورالعمل ساختمان تمدن صنعتي ست؛ چيزي که اگر ايجاد نشود، به جايش شيوة توليد مافيائي مستقر خواهد شد و شکستگي تمدن به مرحله اي خواهد رسيد که مي توان، يا بايد، آن را «ناتمدن» نام نهاد؛ (باز کردن بيشتر اين بحث هم جايش در اين مختصر نيست.)
گمان کنم البته، لازم است به پرسش نخستمان هم برگرديم: چرا جهان اسلام که نمی تواند در دوران صنعت به شکوفائي برسد در دوران زراعت توانست از غرب هم پيشتر برود؟
پاسخ بسيار ساده است:
١- در آن دوران، توليد، نيمه معيشتي بود و پول نقش چنداني بازي نمي کرد. حتي در پي ايلغارها، مردمان جان از کشتار به دربرده، دوباره، گرد مي آمدند؛ کاريزهايشان را مرمت مي کردند و هر آن غله اي را که برايشان باقي مانده بود، باز، در زمين مي کاشتند. سه چهار سالي سختي مي کشيدند و بعد، همه چيز رو به راه مي شد. هميشه هم خاني بالاي سرشان پديدار مي شد، قانع به همان سهمي که سنت آن را تعيين کرده بود (در ايران، سه يک از محصول آبي و پنج يک از محصول ديم).
٢- شيوه ها و راهکارها در آن دوران، بسيار ساده بودند و، از نسلي به نسلي، منتقل مي شدند؛ ابتکارات فردي و روابط بسيار پيچيده اي که، در دوران توليد کالائي صنعتي، نقش بسيار بالائي دارند، در آن دوران، نقشي (يا نقش چنداني) نداشتند.
٣-شيوه هاي مافيائي توليد و توزيع، اصلاٌ نمی توانستند جاي گير شوند، حداکثر اين بود که تيول يا اقطاع داران (فئودال ها) دندان گردتر باشند و تسمة بيشتري از گردة رعيت بکشند. در نتيجه، کنترل مردمي از طريق رسانه ها، در آن دوران نقشي نداشت؛ کافي بود آسمان زياد بخيل نباشد و حاکم هم چندان ستم گر و طماع نباشد و، در عين حال، قلدر باشد که بتواند، با داغ و درفش، ايجاد امنيت کند، تا رفاه اقتصادي حاصل شود و تمدن کارکرد خويش را داشته باشد و تداوم يابد؛ حتي، بدون آزادي زن. آن جهان سپری شده است.
__________________________________________________________
(*) این مقاله دو و نیم سالی پیش یکی دو جا به نام نوید کیوان چاپ شد. لازم بود در آن چند اصلاح صورت گیرد و لازم دیدم دوستانی که سلسله بحث های نتایج وارو را دنبال کرده اند آن را در دسترس داشته باشند. چرا که این مقاله نگاهی ست کلی در پرتو همان درک و دید به فاجعه ای که در جهان اسلام رخ داده است و در حال گسترش است. می دانم که بسیار فشرده است؛ خواهم کوشید در ادامة بحث در مقاله های دیگر به تک تک سازمایه های نظری این مقاله بسیط تر بپردازم. با این همه از همة دوستان درخواست دارم با دقت به آن نظر کنند و اگر نقد و نکته ای به نظرشان می رسد مرا محروم ندارند.
برگرفته از سايت «ايران گلوبال»:
http://www.iranglobal.info/I-G.php?mid=3&autorid=59
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |