پيشقراولان سكولاريسم در ايران
(از ديد يک نويسندهء مذهبی)
شمس الله مريجى
ملکم ـ کرمانی ـ آخوندزاده
مقدمه
قبل از پرداختن به افكار و نحوهء فعاليت روشن فكران وابسته، تذكر چند نكته لازم مىنمايد.
نكته نخست: ايدهء سكولاريسم در كشورهاى اسلامى و ايران به صورت غرب گونه شدن و غربزدگى و تجددگرايى وارد شده است كه به اعتقاد جامعه شناسانى چون رستو (Rostow) و ديويد مكلاند (Macland David) ورودش مراحل مختلفى را پشتسر گذاشته است.
«كرپت» بر اين باور است كه تجددگرايى در دو مرحله صورت گرفته است:
1. گرايش آگاهانه براى اقتباس پارهاى از شيوههاى غرب براى مقابله با قدرت غرب كه كمكم تبديل به علاقه و دلبستگى جدى مىگردد؛
2. مرحله تسليم به غرب و تقليد چشم و گوش بسته.
به طور پراكنده در ايران جريان اقتباس از غرب به دوران شاه اسماعيل و شاه عباس صفوى بر مىگردد، ولى دورهء منظم غربىگرى پس از شكستهاى پى در پى ايران از روسيه و از زمان فتحعلى شاه قاجار شروع شد و تا مشروطه ادامه يافت و از مشروطه به بعد مرحله دوم، يعنى دوران غربزدگى آغاز گرديد كه در زمان رضاخان و محمدرضا پهلوى به اوج خود رسيد.
نكته دوم: روشنفكرى اصطلاحى است براى ناميدن طرز فكر و تمايلات عقلانى آزاد منشانه اومانيستى و علمى كه در اروپاى سده هيجدهم رايج بود؛ ويژگى عمده اين جريان، ايمان به علم، تجربه، عقل، شكاكيت و نگرش علمى و همراه با ترديد نسبت به مسائل دينى و سنتى و هم چنين نوگرايى و نو انديشى بود. افراط در اعتقاد به اصالت تعقل و تجربه و پرستش علم از ديگر مشخصات عاملين اين جريان بود.
جلال آل احمد دربارهء «روشن فكرى» مىگويد: «در تعريف روشن فكر آوردهاند؛ آدمى وقتى از بند قضا و قدر رست و مهار زندگى خود را به دست گرفت و در سرگذشت خود و هم نوعان خود موثر شد پا به دايره روشن فكرى گذاشته است».
در اواخر سدهء نوزدهم و اوايل سده بيستم، زمامداران قجرى، اشراف زادگان را براى تحصيل علم به ديار غرب روانه ساختند و در اين ميان تعداد اندكى از آنها با انديشههاى غربى آشنا شدند، آنان شيفته تفكر سده هيجدهم اروپا گشته، بدون توجه به شرايط خاص اروپا، ماهيت كليسا و دوران تاريك قرون وسطايى در مغرب زمين و، مهمتر از همه، تفاوت فاحش شرايط زيستى و فرهنگى مشرق زمين بااوضاع آن ديار، در صدد برآمدند، ايدهها، تفكرات و راهحلهاى سده هيجدهم اروپا را در جهان اسلام پياده نمايند، اينان خود را «منور الفكر» ناميدند كه ويژگىهاى عمدهشان را مىتوان در موارد ذيل خلاصه كرد:
1. تقليد كوركورانه و بى حد و مرز از غرب؛
2. ستايش پيشرفتهاى غرب در زمينههاى مادى و معنوى؛
3. اعتقاد به تقليد يا اقتباس راه و روش غرب در همه زمينهها؛
4. تلاش در جهت تطبيق نظامهاى فرهنگى و اجتماعى ملل اسلامى به نظامهاى اجتماعى و فرهنگى غرب؛
5. مخالفت شديد با مذهب و سنن ملى و ناخشنودى از چيرگى عقايد مذهبى.
منظور نگارنده از روشن فكران وابسته، آن دسته از روشن فكران و يا شبه روشن فكرانى است كه گذران زندگى در محيط غرب سبب گرديد تا علاقهمندى خود را نسبت به وطن و دين خود از دست داده و به ستايشگرى غرب پرداخته و با حال تحيّر شرح حال دل و دين باختگى خود كرده، همان هايى كه به تعبير عبدالهادى حائرى، «شب خوشگذرانى را ليلة القدر مىخواندند و معتقد بودند كه فخر رازى و غزالى در برابر طاق ابروى مه طلعتان عاجز و فتوا بر اباحت رويت اين وجوه وجيهه مىدادند»؛ روشنفكرانى مثل ميرزا ملكم خان ناظم الدوله كه ادعاى شناخت درد و درمان ايران زمين را نموده و راه حلى را پيشنهاد دادند كه چيزى جز پذيرش فرهنگ غرب و سكولاريسم نبود، آن چه كه بيش از هر چيز در اين ارائه طريق مىتوان دريافت، وابستگى تام آنها به غرب بوده است. و اگر روزگارى، روزنامهاى به نام «قانون» منتشر مىكند و سخن از درد و درمان كشور به ميان مىآورد، هدفى جز نام و نان ندارد و اين حقيقتى است كه خود ملكم خان در نامهاش به ناصرالدين شاه اشاره كرد، آن گاه كه در اثر نافرمانى از شاه در امر «لاتارى» از تمام مناصب دولتى خلع شد و به روزنامهنگارى پرداخت و از شاه و عقب ماندگىهاى كشور مىنوشت.
وى در نامهاش نوشت: «... والله بالله هر يك از تكاليف را كه اشاره بفرماييد قبول خواهم كرد. به همه حالت راضى هستم، مگر بيكارى. حتى بيكارى را هم قبول خواهم كرد، اما به شرط اين كه اسباب گذران من مهيا باشد. اگر بخواهند هم گرسنه باشم و هم بيكار بمانم، اين نخواهد شد. من اگر حقهبازى بكنم، سالى هفت هشت هزار تومان عايد من مىشود. اگر فراموشخانه برپا كنم سالى بيست سى هزار تومان در دخل مىكنم، اگر روزنامه نويسى بكنم..».
نكته سوم: اساساً تفكر و انديشه از متفكر و روشن فكر، امرى مطاع و داراى ارج و منزلت است؛ انديشهاى كه از دل و جان برآمده و براى رفع و يا دفع معضلى از معضلات جامعه ارائه شده باشد، از اين رو، آن دسته از روشن فكرانى كه در راستاى شناخت درد اجتماعى انديشه كرده و معضلات را شناختند، اما در ارائه طريق و رفع آن راه خطا در پيش گرفتهاند، از آن نظر كه دغدغه اجتماعى داشتهاند و به شناسايى درد جامعه پرداختهاند مورد احترام هستند و خواهند بود، هر چند در ارائه راهحل خطا كرده باشند. اما تفكرى كه از سر تقليد و به تعبيرى تفكرى قلّابى باشد نه تنها درد اجتماعى و معضلات را نشناخته بلكه بر معضلات افزوده است و لذا بايد از چنين تفكراتى دورى كرد و از چنان متفكرانى دورى جست و منورالفكرانى چون ملكم خان و آخوندزاده از اين دسته افرادند و خواهيم ديد كه چگونه به قول يكى از متفكران معاصر، تفكرى قلّابى دارند.
رضا داورى در انواع تفكر مىنويسد: «تفكر را به اعتبارى مىتوان قلبى، قالبى يا صورى و قلابى نام نهاد، تفكر قلبى تفكرى است اصيل كه از دل و جان برآمده است و بر تجربهاى معنوى مبتنى شده است. اما تفكر قالبى يا صورى، همان تفكر حصولى، يعنى انديشه و تفكر منطقى و صورى است، اما نوع سوم تفكر عبارت است از تقليد قالبى يا در آوردن اداهاى اين تفكر كه تعبير خوب و مناسب آن تفكر قلابى است. هر چند ممكن است اين شوخى به نظر آيد، اما به نظرمان از هر جدى جدىتر است كه بگوييم تفكر منورالفكرى، تفكر قلابى است و بيگانه از تفكر قلبى اصيل غرب».
در اين مبحث، سخن از منورالفكرانى است كه تفكرى قلابى داشته و از تفكر اصيل بهرهاى نبرده و فقط ظواهر آنرا مد نظر قرار دادهاند و براساس آن براى پيشرفت كشور، نسخه پيچيدهاند، در حالى كه نه درد را درست فهم كردند و نه درمان مناسبى ارائه دادهاند.
نكته چهارم: اصولاً طرح انديشه و تفكر جديد و تأثير آن در جامعه نياز به شرايط و زمينههاى اجتماعى ويژه دارد. به اعتقاد ماكسيم رودنسون: «فكر تنها هنگامى به روى دادههاى محيط خود موثر مىشود كه با اوضاع و مقتضيات اجتماعى آن سازگار در آيد و در حقيقت از آن ريشه گرفته باشد، فكر اجتماعى به هر حال از دو نوع خارج نيست: يا هدف آن توجيه اوضاع موجود و دفاع از منافع و ارزشهاى گروهى خاص است و يا هدفش برانداختن نظام موجود و نفى ارزشها و سنن موروثى است».
بر اين اساس اگر خواست باطنى افراد جامعه در هر امرى از امور اجتماعى موافق نباشد تأثير آن در جامعه اگر ناممكن نباشد بسيار سخت است. «سورگين»، جامعه شناس معاصر، در نظريهء «تحول درون ذاتى» به اين نكته اشاره دارد. وى در كتاب «پويايىشناسى اجتماعى و فرهنگى» تأكيد دارد كه عواملى كه جامعه را دگرگون مىسازد بيرون ذاتى نيستند بلكه درون ذاتىاند و از مزاج و سرشت و شرايط و اوضاع خود آن جامعه سرچشمه مىگيرند.
با توجه به واقعيت مذكور، سؤال اين است كه چه شرايطى پديد آمد كه افكار منورالفكرانى چون ملكم خان در جامعه مطرح شده و عدهاى نيز تحت تأثير آن قرار گرفتند؟
پاسخ اين سؤال را بايد در اوضاع اجتماعى دوران قاجار جست و جو كرد، چه اين كه قبل از اين دوران، يعنى دوران صفويه، ايران در وضعيت اجتماعى مطلوبى بوده است. «شاردن»، جهانگرد فرانسوى، در سفرنامه خود در مورد اوضاع اجتماعى و اقتصادى دوران صفويه مىنويسد: «آموزش و پرورش جوانان ايرانى خيلى خوب است. اشراف، يعنى متعينان و متشخصان و كودكان و خانوادههاى متمكن (چون در ايران طبقه اعيان مطلقاً به معناى حقيقى كلمه وجود ندارد) بسيار خوب پرورش مىيابند. در قهوهخانهها مردم به صحبت مىپردازند، زيرا در اين جاهاست كه خبرهاى تازه مطرح مىشود و سياسيون با كمال آزادى و بدون هيچ نگرانى از حكومت انتقاد مىكنند. حكومت نيز از گفتوگوى مردم نمىهراسد، امنيت در سرزمين صفويان حاكم بوده است و مسافران با نشان دادن فرمان شاه مىتوانستند هر امكانى را كه لازم دارند دريافت كنند. اين امپراتورى كه از لحاظ عظمت، جهان كوچكى به شمار مىرود... در فن اكتشاف و هدايت آب هيچ مردمى در جهان به پاى ايرانيان نمىرسد، در جهان هرگز ملتى پيدا نمىشود كه به مانند ايرانيان در حفر و احداث چشمههاى زيرزمينى و ايجاد مسيرهاى مناسب تحت الارضى مهارت داشته باشند. محال است كه آبدارتر و درخشندهتر از كاشى ايرانى يا ظريفتر و روشنتر از نقش و نگارهاى آن چيزى در جهان پيدا شود. محصولات چرم ايران به اندازهاى زيبا و مقدار آن خارج از حد و حصر است كه آن را به هندوستان و عثمانى و ديگر ممالك صادر مىكنند..».
اما اين وضعيت با روى كار آمدن فرمانروايان قاجار، رنگ و روى ديگرى پيدا كرد و مردم شاهد بودند كه آن اقتدار و توانمندى كشور روز به روز كمتر شده و در نهايت با روى كار آمدن ناصر الدين شاه و دوران حكومت او كشور به بدترين وضع ممكن درآمده؛ چه اين كه دربار ناصرى با خوشگذرانىها و سفرهاى پى در پى و بىثمر به اروپا و بار كردن هزينه آن بر ملت و مقروض كردن كشور به دول خارجى، مملكت را به لحاظ اقتصادى فلج كرده است و علاوه بر فقر اقتصادى، امنيت كشور نيز در اثر قراردادهايى نظير «رژى» و «رويتر» و... لطمه ديده؛ تاجايى كه مردم مالك محصولات خود نبوده و انگلستان اختيار تام در امور كشاورزى و تنباكو كه مهمترين فراورده كشور بود، داشته است. وضعيت علمى كشور هم مثل وضعيت اقتصادى و امنيتى ناكار آمد بود و دارالفنون نيز به جاى پرورش و تعليم دانش مركز فساد گرديده است. احتشام السلطنه كه خود از نوادگان فتحعلى شاه و از رجال سرشناس قاجاريه است، درباره تحصيلات هشت ساله خود در دارالفنون (كه قشر خاصى از افراد دربار و اشراف زادگان توفيق حضور در آن را داشته) مىنويسد: «آن دوران، دوران خسارت من بوده است و اساساً وجود مدرسه دارالفنون خيانتى بوده و هست، چه اين كه جز صفات رذيله چيزى در آن آموخته نمىشد، چرا كه وزير علوم و جانشين او اعتضاد السلطنه نير الملك افرادى عشرت طلب و داراى اخلاق فاسد بودند...» ايشان معتقد است که: «ريشه تمام خرابى و علت عقب افتادگى مملكت ايران را در مدرسه دارالفنون بايد جستوجو كرد..».
اينها عواملى بودند كه اوضاع اجتماعى دوران قاجاريه به خصوص حكومت ناصرى و مظفرى را براى طرح انديشههاى جديد كه نويد ترقى دهد مهيا كرد و مردم نيز براى رهايى از اين وضعيت نامطلوب و رسيدن به وضعيت مطلوب گذشته و يا حتى بهتر از آن، چشم و گوش خود را به روى ايدههاى ترقىخواهانه باز كرده بودند و منورالفكرانى چون ميرزا ملكم خان ناظم الدوله و ميرزا فتحعلى آخوندزاده و ميرزا آقاخان كرمانى و... كه از موقعيت به وجود آمده استفاده كرده و فرياد سخن برآورده و ملت و مردم را به سوى ترقى و پيشرفت دعوت كردند، و سخنان و ايدههاى سكولاريستى خود را يكى در لفافه دين و ديگرى در لفافه ترقىخواهى و... به گوش مردم رساندند كه سرانجام اين دعوت چيزى جز دعوت به غرب و فرهنگ آن و دست كشيدن از داشتههاى خود كه همانا فرهنگ غنى اسلام باشد نبود، در حالى كه صفويه اگر به اقتدار و امنيت و علم و اقتصاد رسيد با تكيه بر فرهنگ غنى شيعه توانست نه با تكيه بر غرب و فرهنگ مادى آن و سر سپردن به حكومت سكولارى.
از عواملى كه منجر به پيدايش گرايشهاى غربى و انديشههاى سكولاريستى در عدهاى گرديد عبارت بود از نوشتههاى نمايندگان ايران كه به اروپا مىرفتند و در مقابل فرهنگ آن سرزمين حيرت زده و احساس تحير حقارت مىكردند كه از جمله آنها مىتوانيم به نوشتههاى ملكم ناظم الدوله و ميرزا آقاخان كرمانى و آخوند زاده اشاره كنيم. در ادامه به تفكرات برخى از روشن فكران كه در شكلگيرى ايده سكولاريستى در ايران مؤثر بودند اشاره مىكنيم.
الف) ميرزا ملكم خان ناظم الدوله
ملكم را پدر روشن فكرى ايران مىدانند و حتى دو نفر ديگر ياد شده نيز تحت تاثير تعليمات او از سكولاريستهاى تمام عيار گرديدند. ميرزا ملكم خان، پسر ميرزا يعقوب خان، از ارامنه جلفاى اصفهان است كه در سال 1249 (ه ق) در اصفهان متولد شده و در سن ده سالگى به پاريس رفته و در مدارس آن جا به تحصيل علوم پرداخته است. ملكم در سال 1273 مترجم مخصوص مأمور سفارت خانه دولت علّيه در اسلامبول گرديد. او در اين سفر وارد «فراموشخانه» شده و پس از مراجعت به ايران در سال 1274 هجرى قمرى، سال آخر صدارت آقاخان در طهران، فراموشخانه كه آنرا «فراميسن» مىناميدند داير كرده و مردم را به آزادى و جمهورى طلبى دعوت مىكرده است.
اگر چه ملكم خود اظهار اسلام و مسلمان بودن مىكرد لكن محققان و رجال هم عصر وى او را غير مسلم، مسيحى، و حتى بى دين مىدانند. احتشام السلطنه از رجال قاجار كه از دولت مردان سلطنت ناصرالدين شاه است درباره ملكم مىگويد: «ملكم به اعتقاد من نه مذهب داشت نه وطن و نه مسلك، آن پير مرد هشتاد ساله شارلاتان، خودش و فرزندانش عيسوى هستند». در كتاب سياستگران دوره قاجار نيز در مورد دين ملكم آمده است كه: «يك روز به ميرزا حسين خان خبر مىدهند كه ملكم خان براى ازدواج با "هانا نريت"، دختر آراكل بيك ارمنى معروف به توپچى باشى، به پطرق خانه ارامنه رفته از مسلمانى به قانون دين مسيح ابا و استغفار كرده و به آيين عيسوى در آمده و در شب يك شنبه 29 جمادى الاول 1281 در كليساى "ايا استفانوس" مراسم نكاح را به قانون مذهب عيسوى انجام داده است. ميرزا حسين خان ملكم را احضار كرده مىگويد ساليان دراز دعوى مسلمانى كرده و با خود من به مشاهد متبركهء عراق به زيارت آمدى و در معابد و مساجد مسلمانان نمازها كردى حالا به قانون اسلام مرتد مىشوى؟ ملكم در جواب مىگويد كه من هميشه معتقد به اين مطلب بودم كه "امور دنيا بسته به عقل و تدبير است" لكن امروز مىگويم كه كارهاى دنيا بسته دست تقدير مىباشد و تقدير براى من اين طور پيش آورده است».
او به انگيزه بهرهگيرى از دين و اسلام در راه هدف خود تظاهر به مسلمانى مىكرد تا بهانه به دست مخالفان خود ندهد. «فريدون آدميت» اين رويه ملكم را كُند كردن حربه تكفير مخالفان مىداند و مىگويد: «در تحليل روانى ملكم بايد گفت ارمنى بودن و سابقه نصرانيت او عقدهء روحى در او ايجاد كرده بود. وى كه مروّج تجددخواهى و مدنيت اروپايى بود براى اين كه حربه تكفير مخالفان را كُند كند در تحريراتش كوشش فراوان مىكرد كه افكار ترقى خواهى و عدالت اجتماعى را به مبانى دينى تطبيق دهد».
جالب اين كه خود ملكم نيز بر اين نكته اشاره دارد كه هدف خود را با بهرهگيرى از لفافه دينى دنبال مىكند. او در نامهاش به دانشمند انگليسى «ويلفريد بلنت» مىنويسد: «من خود، ارمنى زاده مسيحى هستم، ولى ميان مسلمين پرورش يافتم و وجهه نظرم اسلامى است. در اروپا كه بودم سيستمهاى اجتماعى و سياسى و مذهبى مغرب را مطالعه كردم با اصول مذاهب گوناگون دنياى نصرانى و هم چنين تشكيلات سرى و فراماسونرى آشنا گرديدم. طرحى ريختم كه عقل سياست مغرب را با خرد ديانت به هم آميزد؛ چنين دانستم كه تغيير ايران به صورت اروپا كوشش بىفايدهاى است، از اين رو فكر ترقى مادى را در لفاف دين، عرضه داشتم تا هم وطنانم آن معانى را نيك دريابند».
ملكم در بينش سياسىاش متأثر از منتسكيو بوده و مبلغ ليبراليسم سده نوزدهم است و كاربست اصول سياسى آن را ناگزير مىداند. اما در نوشتههايش تحت تأثير فيلسوفانى مانند «جان استوارت ميل» بود. او حتى بخشى از كتاب «در آزادى» استوارت ميل را به فارسى برگرداند. ملكم خان از پشتيبانان آوردن ارزشهاى غربى به ايران و از هواخواهان سرمايه گذارى كشورهاى استعمارگر اروپا در اين كشور بود. او بسيارى از مسائل سياسى اجتماعى و اقتصادى را مطرح كرد و تناسب آنها را به ايران يادآور شد. مسائلى مانند جدايى قوا، تشكيل دولت به شيوه اروپايى، آموزش و پرورش عرفى و غير روحانى، قانون نو كيفرهاى عمومى، آزادى بيان، تغيير الفباى عربى، برترى زبان بر مذهب، بىارزش بودن طرز زندگى كهنه در جهان نو، حكومت آدميت... و افكارى نظير اينها كه در آثارش وجود دارد و از اين آثار به راحتى مىتوان تفكر سكولاريستىاش را رديابى كرد كه جدايى سياست از ديانت از جمله آن تفكرات است.
در كتاب سير تفكر معاصر در ايران آمده است: «جدايى سياست از ديانت را از مطاوى آراى ملكم خان ناظم الدوله مىتوان دريافت. وى كه معتقد بود علما و مجتهدان بايستى پيرو وزارت علوم باشند مىگفت آموزش غير روحانى و روحانى را بايد از يك ديگر جدا كرد، اما هيچ گاه علناً فرهنگ جديد را معارض اسلام معرفى نكرد و انگيزهاش بهرهگيرى از لفافه دينى در جهت اهداف خود بود.
ملكم در برابر علما و دين دو موضع دارد، در جايى به شدت به آنها حمله مىكند. براى نمونه او در رساله نوم و يقظه دربارهء علما مىنويسد: «دشمن ترين اشخاص براى نظم مملكت و تربيت ملت و آزادى آنها طايفه علما و اكابر فناتيك هستند».
در موضع ديگر تلاش مىكند متدينين و علما را تحت تأثير افكار خود قرار دهد كه در اين راه تا حدودى نيز موفق بوده است. از جمله اين علما، ولو در درجه دوم (پايينتر از مراجع)، سيد صادق طباطبايى فرزند سيد محمد طباطبايى از رهبران مشروطه است كه ناظم الاسلام كرمانى در كتاب تاريخ بيدارى ايرانيان مىگويد ملكم تلاش داشت كه با سيد صادق ارتباط برقرار كند، اما توفيقى نداشت تا روزى در منزل سيد همراه يكى از دوستان سيد وارد شد و بين سيد صادق و ميرزا ملكم خان مباحثهاى درگرفت كه در نتيجه آن، سيد صادق همه نظريات ملكم را پذيرفت.
اما موضع ملكم در برابر دين، چنانچه قبلاً نيز اشاره كرديم، موضعى فريب كارانه و حملاتش زيركانه و در رنگ و لعاب دينى بود. خودش در ملاقاتى كه در سال 1872 با آخوند زاده داشت در مقام نصيحت برآمده و مىگويد: «تويى كه مىخواهى ريشه عقايد مذهبى مسلمانان را منهدم كنى، بايد از حمله آشكار دورى نمايى و به شيوههاى دقيقترى فكركنى».
و اين روشى است كه خود از آن بهره گرفته است. براى مثال، او تفكر «اومانيستى» را ـ كه به «آدميت» ترجمه كرده است ـ ريشهاش را به انبيا و اولياى اسلام بر مىگرداند و در شماره 5 روزنامه قانون صفحه چهار در اين باره مىگويد: «اصول آن [آدميت] به طور كامل مطابق اسلام و به قسمى مناسب دردهاى حاليه ايران است كه هر مسلمان با شعور به محض اين كه از حقايق آدميت بويى مىشنود بىاختيار خود را به اين دايره مىاندازد و به اعتقاد بعضى، اين عالم آدميت را انبيا و اولياى اسلام ترتيب دادهاند».
صد البته خود مىداند كه ريشه تفكر اومانيستى در غرب است و خود نيز در نامه به «بلنت» بدان اشاره دارد، لكن براى فريب افكار عمومى آنرا به انبيا و اولياى اسلام بر مىگرداند.
سرانجام ايشان با وصيت خود هنگام مرگ پرده از بى دينى خود برداشته و هر آن چه را كه در نهان داشت آشكار كرد و برخلاف احكام و سنت اسلامى [حتى برخلاف احكام مذهب عيسوى] وصيت كرد كه جسد او را سوزانده و خاكستر آن را براى فرزندانش بفرستند. ابراهيم صفايى در اين باره مىگويد:
«ملكم در سن 77 سالگى درگذشت، وصيت كرد كه جسد او را سوزانده و خاكستر او را با حواله پنجاه هزار ليره كه از فروش قرارداد لاتارى به جيب زده بود بورثهاش تحويل دهند».
ب) ميرزا فتحعلى آخوندزاده
ميرزا فتحعلى آخوندزاده در خانواده نسبتاً مرفّهى زاده شد. پدرش ميرزا محمد تقى كدخداى قصبه خامنه بود، مادر فتحعلى از زندگى در كنار همسر نخستين شوهر به تنگ آمد و در سال 1233 ق با فتحعلى به نزد عمويش حاج على اصغر رفت. از اين تاريخ فتحعلى به فرزندى حاج على اصغر در آمده و ديگر پدرش محمد تقى را نديد. وقتى او هفت ساله شد به مكتب خانه رفت و جهت كسب لباس روحانيت تحت تربيت دينى قرار گرفته بود.
در كتاب سير تفكر معاصر در ايران آمده است كه آخوند زاده به اقتضاى تأثير پذيرى از تفكرات و جريانها و اشخاص مختلف و زمينههاى فكرى متعدد، سه دوره و مرحله را در زندگى و حيات فكرى خود سپرى كرده است:
مرحله اول: در اين دوره آخوندزاده به آموزش قرآن و مقدمات فارسى و عربى و فقه و منطق پرداخت و آخرين معلم او آخوند ملا حسين از دوستان آخوند ملاعلى اصغر عموى مادرش بود.
مرحله دوم: زمانى آغاز مىشود كه آخوندزاده با ميرزا شفيع در گنجه به هنگام تعليم علوم دينى نزد آخوند ملا حسين آشنا شد. ميرزا نزد او خط نستعليق مىآموخته، ضمن تعليم خط ميان آنان انسى عميق ايجاد مىشود، اين انس مقدمه انقلابى فكرى در اوست. بر اثر هم سخنى با ميرزا شفيع، آخوندزاده از انديشه روحانيت كه ابتدا در سرداشت منصرف مىشود و خود در اين باره مىگويد: «ميرزا شفيع جميع مطالب "عرفانيات" را به من تلقين كرد و پردهء غفلت را از پيش نظرم برانداخت، بعد از اين قضيه از روحانيت نفرت پيدا كردم».
در اين مرحله آخوندزاده وجهه نظرى خاص نسبت به دين پيدا كرد و سعى نمود اين وجهه نظر را به صور مختلف به ديگران انتقال دهد.
مرحله سوم: از زمانى آغاز مىشود كه وى به اصلاح دينى از اصلاح خط و تغيير الفبا پرداخته است.
آخوندزاده دوست و هم فكر ملكم خان و از منتقدان سرسخت فرهنگ اسلامى به شمار مىرود و از سكولاريستهاى مصمم است. عبدالهادى حائرى مىگويد: «آخوندزاده يك سكولاريست به معناى غربى آن روز اروپا و پشتيبان گسترش تمدن و اصول پارلمانى غربى در ايران بوده است. و هواخواه تشكيل فراماسونرى در ايران بوده و اين كار را از لوازم آزادى و آزادخواهى مىدانسته است».
آخوندزاده خود در كتاب مكتوبات كمال الدوله درباره فراموشخانه مىگويد: «اى اهل ايران، گر تو را از نشأة آزاديت و حقوق انسانيت خبر مىبودى، به اين گونه عبوديت به اين گونه رذالت متحمل نمىگشتى، طالب "علم" شده و فراموشخانه ها مىگشادى، مجمع ها، بنا مىنمودى و خود را از قيود و عقايد پوچ و از ظلم ديسپوت، نجات مىدادى».
توجه داريم كه مخاطب او همه مردم ايران هستند كه عقايدشان از دين مبين اسلام سرچشمه گرفته. چه اين كه مسلمان هستند و مقيد به تكاليف الهى، و آخوندزاده اين قيود و عقايد را پوچ دانسته و راهحل را در گشايش فراموشخانه مىداند. محمد مددپور مىگويد: «آخوندزاده حتى به مستشار الدوله نويسنده كتاب "يك كلمه" خرده گرفته است كه چرا نابرابرىهاى ميان زن و مرد و مسلمان و نامسلمان را در فقه اسلامى ناديده گرفته و اسلام را با دموكراسى جمع كرده است. انتقاد شديد وى از قانون مجازات اسلامى كه آن را منافى روح يك نظام دموكراسى غربى مىدانست، انتقادهاى گوناگون او از پيامبر اسلام و اسلام با ناسيوناليسم و تعصب نسبت به ايرانيت و آيين زرتشتى كه به آيين ايرانى شهره داشت همراه شده بود».
حس ناسيوناليستى و وطن پرستى آخوندزاده، او را چنان كرد كه به جاى علاقه به اسلام و مسلمان، مهر زرتشتيان را در دل گرفته و در نامهاش به رهبر زرتشتيان در هند كينه خود را نسبت به مسلمين ابراز داشته و مىنويسد: «شما يادگار نياكان ماييد و ما قرونى است كه به واسطهء دشمنان وطن خودمان - اشاره به مسلمانان - به درجهاى از شما دور شدهايم كه اكنون شما ما را در ملّت ديگر و در مذهب ديگر مىشماريد، آرزوى من اين است كه مغايرت از ميان ما رفع شود، ايرانيان بدانند كه ما فرزند پارسيانيم و وطن ما ايران است و غيرت و ناموس و بلند همتى و علوى طبعى تقاضا مىكند كه تعصب ما در حق هم جنسان و هم زبانان و هم وطنان باشد نه در حق بيگانگان و راهزنان و خونخواران. و ما را شايسته آن است كه اسناد شرافت بر خاك وطن مينو نشان خود بدهيم نه برخاك دوزخ صفت و ذاللهب اجنبيان. نياكان ما عدالت پيشه و فرشته كردار بودند ما فرزندان ايشان نيز در اين شميه حميده بايد پيروان ايشان بشويم نه پيروان راهزنان و اهرمنان».
وى در مكتوبات كمال الدوله، كلماتى پر از كينه و از سر خشم كه عمق نفرت او را از اسلام و مسلمين نشان مىدهد، دارد. آخوندزاده با تكيه بر وجهه ناسيوناليستى خود اول قدم اصلاح را كنار گذاشتن خط عربها مىداند و سخن از رهايى از تسلط زبان عربى و پالايش آن و بازگشت به پاكى زبان مىگويد و دعوت به كنار گذاشتن خط عربها مىكند و مىگويد: «كاش ثالثى پيدا شدى و ملت ما را از قيد اكثر رسوم ذميمه اين عربها كه وطن ما را كه گلستان روى زمين است خراب اندر خراب كردند و ما را به اين ذلت و سرافكندگى و عبوديت و رذالت رسانيدند آزاد نمودى [چه اين كه] خط لاتينى موجب سواد و علم خواهد شد از نكبت خط قديم اسلام اهل قفقاز مثل حيوان، هنوز كور و بىسواد ماندهايد».
آخوندزاده پيكار با دين اسلام را كه در نظر او سد راه الفباى جديد و متمدن شدن به تمدن فرنگى بود اصل اساسى در طريق منورالفكرى مىدانست. پس براى انجام اين مهم اصلاح دين «پروتستانتيسم» در اسلام را پيشنهاد كرد تا ديانت اسلامى را مترقى و متجدد و سرانجام نابود سازد. وى خود در تعريف اين اصطلاح در مكتوبات كمال الدوله "ورق 8" مىنويسد: «پروتستانتيسم عبارت از مذهبى است كه حقوق الله و تكاليف عبادة الله جميعاً در آن ساقط بوده فقط حقوق الناس باقى بماند».
مددپور مىگويد: «ريشهء فكرى پروتستانتيسم آخوندزاده را در علايق او به تعليمات عقلى فلاسفه اباحى مذهب عصر اسلامى بايد جست. او با اين آرا در انجمن "ديوان عقل" ميرزا شفيع آشنا شده بود ابتدا به اباحيت و نفى واجب و طرد اصول دين از نبوت و رسالت و وحى و معاد و شريعت رسيده و سپس كارش به الحاد تمام عيار انجاميده بود. از نظر او عقل از درجه شرافت و اعتمادى بيش از وحى برخوردار است و تنها ابزار شناخت بشرى است و تجربه نيز مويّد آن است... اين سرهنگ ايرانى الاصل روسى به عنوان تنها فرد از همه نويسندگان سياسى جهان اسلامى است كه آشكارا تباين ذاتى فلسفه سياست غربى و شريعت را اعلام مىكند و مدافع قانون اساسى عرفى غربى مىشود و تفكيك مطلق سياست و ديانت را لازم مىشمرد».
ج) ميرزا آقاخان كرمانى
ميرزا عبدالحسين خان، معروف به ميرزا آقاخان، متخلّص به «بهار كرمانى»، فرزند عبدالرحيم مشيزى، در سال 1270 ه ق در قصبه مشيز از بلوك بردسير كرمان متولد شد. پدرش از مالكان و خانهاى بردسير بود و به سلسله تصوف «اهل حق» تعلّق داشت. جده پدرى آقاخان دختر قاضى تهمتن از بزرگان دين زردشتى بود كه بعد به كيش اسلام در آمده بود.
آقاخان ادبيات فارسى و عربى، تاريخ اسلام و ملل و نحل، فقه و اصول و حديث، رياضيات، منطق، حكمت و عرفان را به شيوه متداول آن روزگار آموخت. معلم او در حكمت و طبيعيات حاجى آقا صادق از شاگردان ملا هادى سبزوارى بود. عرفان و تاريخ، فلسفه و حكمت ملاصدرا و شيخ احمد احسائى را نزد حاجى سيد جواد شيرازى معروف به «كربلايى» خواند.
ميرزا فعاليت سياسى خود را در كرمان شروع كرده و سرانجام با اتهام بابيگرى به استانبول رفت و در اين دوران است كه با آراى فلسفه عصر روشنايى سده هيجدهم اروپا نظير «ولتر» و «روسو» آشنا مىشود و از حكمت و عرفان قديم ايران بريده و به لامذهبى روى مىآورد و مذهب اصالت عقل را پيشه كرده و به سنّت تاريخ نويسى قديم پشت مىكند.
آقاخان در پى تعلق خاطر به فرهنگ و تمدن غربى و جانشين نمودن دين و معارف الهى به وسيله علم و عقلى كه در غرب مصطلح است به اين مسئله معتقد مىشود كه «وجود حكما و اهل علم» موجب بى نيازى به «انبياء» شده و «علم» به مراتب بهتر از «اعتقاد» است. او با شاهد آوردن علوم و فنون و اختراعات بشرى، نتيجه مىگيرد كه همين انسان مىتواند «احكام تكليفيه» خود را وضع كند و لذا نيازى به وحى نخواهد داشت. وى مىگويد: «ممكن است جامعه احكام و تكاليف خود را به اجماع عقول خود معين كند، زيرا حسن و قبح اشيا عقلى است و هر كس خير و شر را از هم تمييز مىدهد. وانگهى به مشاهده مىبينيم آدميان آن قدر قوه تمييز و شعور دارند كه هزاران كار ديگر را در امر زندگى خود منظم بدارند و هزار گونه علوم و فنون و صنايع اختراع نمايند، پس در وضع پارهاى نواميس و احكام تكليفيه هم عاجز نخواهند ماند، باز در اين زمان ملل اروپا را مىبينيم كه به جهت اداره خود تنظيمات حسنه بزرگ تدوين كردهاند و به همين قياس است كه وجود حكما و اهل علم را كافى از وجود انبيا دانسته مىگويند علم به مراتب اشرف از اعتقادات و فهميدن بهتر از باور كردن است».
مددپور مىگويد: «آقاخان تحت تأثير جريان منورالفكرى اروپا در مباحث تاريخى فرهنگى خود انديشه ترقى و ناسيوناليسم را به عنوان مبانى نظرى مىپذيرد. از نظر او چون همه منورالفكران دين را بايد از نظر آثار مدنى و اجتماعى آن مطالعه كرد و به همين دليل نيز "علم" را به آن ترجيح مىدهد. وى كه از ديانت دست كشيده بود، بى آن كه به دين زرتشى تعلقى داشته باشد از آن ستايش مىكرد و نظير آخوندزاده مروج ناسيوناليسم در ايران بود؛ ناسيوناليسمى كه به انديشه بازگشت به قبل از اسلام آميخته بود. همين ناسيوناليسم وسيلهاى براى نفوذ امپرياليسم و استقرار حكومت رضاخان و در تكوين ايدئولوژى شاهنشاهى به كار آمده بود. ناسيوناليسم متجددانه آقاخان معجونى بود كه در آن هم اهل وطن انكار و طرد مىشدند و هم مورد اقبال و ستايش قرار مىگرفتند و سرانجام نيز غرب مطلوب و مقبول مىافتاد. "نامه باستان"، يكى از آثار آقاخان، به وضوح اين حالت را نشان مىدهد وى در اين كتاب شعر و ادب عرفانى اسلام را رد مىكند و آن را مايه شيوع فسق و فجور و رواج فحشا و منكر مىشمارد».
جالب اين كه آقاخان «نامه باستانى» خود را با نام «زروان» (خداى زمان ايرانيان باستان) و «اهورامزدا» و زرتشت شروع مىكند. وى درباره دين زرتشت معتقد است كه كيشى است مطابق طبع ايرانيان و اسلام را مناسب قبايل وحشى مىداند. او در كتاب «صد خطابه» مىگويد: «گمان ندارم هيچ كيشى تا كنون به طبع ايرانيان موافق دين زرتشت شده باشد».
و در كتاب هشت بهشت مىنويسد: «برخلاف دين زرتشت، دين اسلام مناسب قبايلى وحشى و دزد مزاج بود كه راهى براى معاش و زندگى جز غارت نداشتند».
به زعم آقاخان كرمانى، اسلام نه تنها در محدوده علمى و عملى ايرانيان را دچار مشكل كرده است بلكه طبع و شكل و قيافه آنها را تغيير داده است. در خطابه «سى و سوم» از كتاب «صد خطابه» مىگويد: «اندامهاى رسا و زيباى ايرانيان كه وضعش در تاريخهاى قديم آمده و در آثار باستانى مىبينيم مبدل به چهرههاى زرد، قدهاى خميده، سرهاى به زير افتاده، رخسارهاى زنان ژوليده موى و از همه بدتر دماغهاى ماليخوليايى وحشت زده از گرز نكير و منكر گرديده، همه از آثار اسارت متمادى و احكام جارى است».
داورى، در كتاب «ناسيوناليسم حاكميت ملى»، مىگويد: «ميرزا آقاخان و تمام كسانى كه مؤسس ناسيوناليسم در ايران بودند كارشان اين بود كه عصبيت قومى را با لامذهبى در آميخته و به فكر احياى گذشته و حتى گذشتههاى دور افتادند. [اينان] از ناسيوناليسم اروپايى كه با روش منظم دين را عقب مىزد، بىدينى صريح و زمخت و نتراشيده را گرفتند و آن را با احساسات قومى دست دوم تلفيق كردند و به اين نحو بناى ايدئولوژيك يك دوره پنجاه و چند ساله در كشور ما گذاشته شد».
دين ستيزى و غرب گرايى افرادى چون آقاخان منشأ تخريبات عظيمى در مبانى اعتقادى مردم ما مخصوصاً روشن فكران عصر مشروطه شده است. ولايتى در اين زمينه مىنويسد: نبا توجه به شدت و غلظتى كه ميرزا آقاخان كرمانى در حمله به اسلام و معنويات داشته و خود منشأ تخريبات عظيمى در مبانى اعتقادى مردم ما شده و دستهاى پنهان و آشكار زيادى كه وابستگى بعضىشان مسلم و بعضى ديگر محتمل است، در طول اين قرن از وى و تفكرش حمايت كردهاند... از كسانى كه در شكلگيرى فرهنگ الحادى و مشروطيت منهاى مشروعيت، ايرانيت منهاى اسلاميت در دهه هاى اخير تأثير عمده و به سزايى داشته ميرزا آقاخان كرمانى است. او اولين كسى است كه بىتحاشى به همه مقدسات ملت مىتازد... امثال كسروى و شريعت سنگلجى شاگردان مكتب اويند».
به هر صورت، يكى از عوامل اجتماعىاى كه در تكوين و شكلگيرى سكولاريسم در ايران نقش مؤثر داشت، روشنفكران وابسته بودند كه در قالب عامل فرهنگى با بيان و بنان خود در جهت ترويج ايدههاى سكولاريستى تلاش كردند و ملكم خان و يارانش را مىتوانيم از پيشقراولان غربزدگى مفرط در ايران بدانيم كه كوشيدند اصول غربى را بر مبناى لزوم جدايى دين از سياست و تفكيك قوانين كشورى از قوانين شريعت ترويج نمايند.
بهمين خاطر، ما در اين مقال ديدگاه ملكم و دو دوست ديگر او را بررسى كرديم و اين بدان معنا نيست كه نقش ساير روشن فكران را ناديده گرفته ايم، چه اين كه افرادى چون ميرزا يوسف خان مستشارالدوله نيز تلاش زيادى در جهت ترويج ايده جدايى سياست از ديانت و دنيا از آخرت نموده و كتاب "يك كلمه" او بر اين نكته گواهى مىدهد. وى در آن كتاب سعى كرده نظريه سكولاريسم را كه بين امور دينى و مصالح دنيوى تفكيك قائل است را منعكس كند.
___________________
برگرفته از سايت «سربازان»، که توضيح می دهد اين مقاله را از «فصلنامه علوم» اخذ کرده است. متأسفانه، زيرنويس های 46 گانهء اين مقاله در نسخه سايت «سربازان» نيامده است.
http://www.sarbazan.org/index-Dateien/Page815.htm
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |