5 اسفند 1386 ـ 24 فوريه 2008 |
در وبلاگ ها آمده بود...
يادداشتی بر پيشانی يک وبلاگ
محمد آقا زاده
مادرم پنج فرزندش را از دست داد.
آنها بیمار میشدند و میمردند. بعد در عرقریزان روح آنقدر دعا خواند تا من زنده
ماندم، و بقيه برادر و خواهرهايم. در کوچه و پسکوچههای فقر بالیدم. کودک کار
بودم. کودکیام را ربود بیعدالتی؛ بعد نوجوانی و جوانی. از کارگری چاپخانه وارد
تحریریه شدم. با لباسی آبی که بوی روغن چاپ میداد، وارد تحریریه كيهان شدم. چهارده
سال از هنر نوشتم و زندگی. بعد كسی آمد و چون قلم را نمیخواستم آلوده به افترا
كنم، توسط او اخراج شدم؛ نه به سادگي. كيهان هوايی يكسالی پذيرای من بود.
گزارشنويسی و برگزاری ميزگرد در مورد توسعه، تجربه ديگری بود. در آغاز انتشار
روزنامه همشهری، نوشتن گزارشهای اجتماعی را جدی گرفتم. گزارش از زورآباد، گلشهر
مشهد، تايباد و... پاسخ من بود به كودكيام. بعد اخراجی ديگر، البته ظريفتر. ايران
پناهگاه من شد. گروه آئينه، دريچه تازهای بود در روزنامههای كشور. افزودن
واژههای جديد در فرهنگ سياسي، گفت و گوهای برهنه، تاب آوردن فشارها. بعد اخراجی
ديگر بهخاطر تن ندادن به رفتار بردهوار. بيشترين هديهای كه از ايران دريافت
كردم، تيتری بود كه در مرگ شاعر ملی ايران زدم:«جهان شاملو را از دست داد» و صفحاتی
كه در مورد او منتشر كردم با هزينهای گزاف. در سازمان فرهنگی و هنری، تجربه تاسيس
اتاق فكر را با ياری «زم» پی گرفتم، آنهم با حداقل حقوق
.يكسال
است كه می خواهند من نباشم. اما ايستادهام كه اخراجم كنند. ترفندهايشان بیاثر
است. میخواهم اين اخراجها ميراثی باشد براي دو فرزندم كه از جان بيشتر دوستشان
میدارم. تا آنها بدانند جرم من روزنامهنگار و خود بودن بود. قدردان همسرم و
خانوادهام هستم كه در تمام اين سالها در بدی، مرا تاب آوردند. در اين مدت در
بسياری از روزنامهها قلم زدم. سردبير گزارش روز و همبستگی بودم. گزارش روز پانزده
روز تحمل شد و هميستگي، كمي بيشتر.
چند سالی است كه در دنيای تصوير صفحهای دارم به اسم اتاق فكر كه بهجای جنگل،
درختها را میبينم در آن. نزديك به سی سالی میشود كه صليب روزنامهنگاری را بر
دوش گرفتهام تا به آن لحظهء رهايي برسم. هميشه فكر می كنم دعای خير مادرم، نصيب
آنهايی شد كه رفتند، نه من كه ماندم با اينهمه تلخيها.
تنها بهانهء زندگی من، نوشتن است. گرفتار جنون نوشتنام، همين. چون شما هستيد، چون
شما شريك تراژدی غمبار روزگار هستيد، می نويسم در اين وبلاگ.
مميزی ما فرق دارد!
نيکی کريمی
اين واقعيتي است که مکانيسم مميزي در سينماي ايران با موارد مشابه در سينماي جهان متفاوت است. مميزي در اکثر کشورها اعمال مي شود اما مهم ترين شاخصه براي اعمال سانسور در اين کشورها، مواردي مثل سکس يا صحنه هاي خشن است. در کشور ما سينما سال هاست از اينگونه شائبه ها مبرا شده است اما با اين حال مميزي با شدت به حيات خود ادامه مي دهد. وقتي پس از ساخت فيلم يک شب با مميزي رسمي روبه رو شدم، متوجه يک واقعيت تلخ شدم. در جامعه سينمايي ما، آنچه در فيلم ها دچار مميزي مي شود اکثراً ديدگاه انتقادي نويسنده فيلمنامه و کارگردان نسبت به جامعه اش است. ديدگاهي که به رغم قرار گرفتن در چارچوب متين هنري، احياناً به مذاق و سليقه فرد يا گروهي خوش نمي آيد و حيات فيلم را به خطر مي اندازد و اين اتفاق خوشايندي نيست. محدود کردن آزادي بيان يک هنرمند، حالا در هر حوزه يي از فعاليت هاي هنري، به ناچار رخوت و سکون را به هنر ما تحميل مي کند. شايد مساله از اينجا ناشي مي شود که مسوولان فرهنگي و هنري کشور ما فکر مي کنند در يک وضعيت ايده آل هنرمندان همه بايد مبلغ يک ديدگاه باشند. آنها هنرمندان يکدست و يک شکلي را در ذهنيت خود دارند و اين غيرقابل پذيرش است. تسري يک سليقه خاص در مراجع تصميم گيري و گلوگاه هاي سرنوشت ساز هنر و سينما، مطمئناً ما را به نتايج فاجعه باري خواهد رساند. پافشاري براي حضور يک ديدگاه خاص و طرد ديدگاه هاي ديگر، از جمله نگاه هاي منتقدانه و معترض، نابهنجاري هايي را در سطح جامعه ايجاد مي کند. برگرفته از سايت «ايران ـ ايران»
این آب و
خاک با مردمانش تعریف می
شود
ژيلا
ما (میلیون ها نفر شهروند درجهء پائین ایران) سال هاست که حق و حقوق برابری با شهروندان درجه بالای مملکت نداریم. گاهی فکر می کنم که شاید این هم مجازات من (و امثال من) باشد که، بدون آگاهی و با ساده اندیشی (که هر دو به دلیل جوانیم بود)، در فروردین 1358 به جمهوری اسلامی راُی دادم. در آن زمان فکر می کردم دارم به آینده ای راُی میدهم که در آن همهء مردم ایران از حقوقی مساوی برخوردار می شوند. ای دریغ و درد که نمی دانستم که دارم با دست خودم به کسانی راٍی می دهم که مرا از همان حقوق شهروندی سابق هم که داشتم محروم خواهند کرد. الان که منصفانه تر به گذشته نگاه می کنم می بینم که در آن زمان به عنوان یک زن و یک شهروند ایرانی حق و حقوق واحترام بیشتری داشتم . نمی دانم چطور و به چه کسی باید صدایم را برسانم که ایران متعلق به من هم هست و من هم باید حقی مساوی دراین کشور داشته باشم و صدای من هم باید شنیده شود و نظر من هم باید محترم باشد. ای کاش که حاکمان کنونی آنقدر فراموشکار و خودخواه نبودند. ایکاش کسانی در این مملکت قدرت داشتند که دلسوز شهروندان این مملکت بودند. پاسداری از مرزهائی که در درون آن شهروندان به چندین درجه تقسیم شدند و کسی برای آنها حرمتی قائل نیست، که ارزشی ندارد. این آب وخاک با مردمانش تعریف می شود.
http://www.goftamgoft.com/article.php?item_id=14
بارانی که نمی شوید
سعيد توجهی
صبح در تاکسی نشسته ام، یکی از آن صبح های شلوغ تهران است که باران اوضاعش را حسابی به هم ریخته است. باران شدیدی از شب قبل در حال بارش است. گوینده برنامه صبحگاهی رادیو از صفا ، پاکی و ترنم باران می گوید و من به بیرون می نگرم. آنجاکه آب جوی به خیابان سرازیر شده و به همراه خود، هرچه آشغال که در آن ذخیره شده به وسط خیابان ریخته. پیش چشم همه عابرانی که در حال گذرند. نیازی به لب خوانی عابران گرفتار آمده در این سیلاب آمیخته با زباله نیست. چرا که چهره های در هم رفته نشان می دهد که آنها چه نثار می کنند به مسئولین شهر که سر و سامانی به این اوضاع نمی دهند. در حالی که فراموش کرده اند که با نگاهی به محتویات این سیلاب، می توان سراغی گرفت از آن بطری آبی که هفته پیش در جوی انداخته و یا پاکت چیبسی که دیروز... می اندیشم که باران چه زیبا آن روی پنهان شده ی این "مترو پولیس به ظاهر زیبا و با کلاس" را بیرون ریخته و به رخ شهروندان آورده . به پایین شهر کاری ندارم که می توان هر چیزی را به فقر ، کمبود امکانات و احتمالا پایین بودن سطح فرهنگ نسبت داد و خیال همه را راحت کرد و اما در آن بالا، ساختمان های شیک، با نماهای گران قیمت آلومینیومی و درب های خودکار و کارمندانی و مراجعانی با لباسهای اتوکشیده و مرتب، پیاده روهایی با سنگفرش تازه؛ همه در محاصره سیلابی از زباله گرفتار آمده اند. زباله هایی که تا آفتاب بود همه در زیر پل ها و سوراخ جوی ها پنهان بودند و حالا باران همه را به کف خیابان ریخته پیش چشم همه. و نیز به این می اندیشم که بارانی باید تا همه چرک و کثافت درون مان را که در پس آداب دانی متظاهرانه و ریا کاری مزمن پنهان کرده ایم، بیرون بریزد و به چشم مان بیاورد همچنان که آن دلاک شوخ به چشم شیخ می آورد تا به یادمان بیاورد که چقدر از اخلاق و معرفت انسانی فاصله گرفته ایم. که راه گم کرده ایم. نه راه سعادت اخروی و کمال انسانی؛ که راه همین زندگی عادی و لذت بردن از همین روزهای معمولی زندگی را. راه اینکه می توان بدون دست در جیب همدیگر کردن و به یکدیگر دروغ گفتن، تنها با رعایت حق و حرمت نهادن به یکدیگر، روزهای شاد و راحتی را در کنار هم گذراند و رسیدن به این اصل که در منجلاب عمومی، خوشبختی خصوصی بی معنی است. بنابرین بارانی باید از همین نوع باران های تهران که بیشتر از آنکه تمیز کند و بشوید؛ کثیفی و پلشتی پنهان شده را بیرون می ریزد و به چشم می آورد که اگر این شد شاید ما را به فکر شستن و زدودنش بیندازد . امیدوارم که ببارد http://www.goftamgoft.com/article.php?item_id=14
کابوس
رضا سيدی پور
می خواهید امتحان گواهینامه بدهید ، به دستور افسر راهنمایی و رانندگی پشت رل ( فرمان ) می نشینید ، استارت می زنید ...دنده یک ...دنده دو ...پارک جدول ...حالا برو اون بغل پارک کن . پارک می کنید . افسر پیاده می شود و به شما هم دستور پیاده شدن می دهد . به دستور افسر راهنمایی و رانندگی وارد ساختمانی می شوید که فکر می کنید ساختمان اداره راهنمایی و رانندگی است . داخل ساختمان _ که حالا معلوم می شود اداره آگاهی است _ فردی شروع به توهین و ناسزا گفتن به شما می کند ، شما هم بعد از اینکه کمی تعجب می کنید جواب او را می دهید ، افسری که از شما امتحان گرفته است یک سیلی به شما میزند ، بیشتر تعجب می کنید که ایندو چه ارتباطی می توانند داشته باشند ، هنوز در تعجب به سر می برید که دژبان اداره آگاهی هم که البته کمی تنومند است گلوی شما را گرفته و با قدرت شما را به دیوار می کوبد ، سیلی دوم را هم از دست افسر راهنمایی و رانندگی نوش جان می کنید . در لابلای کتکها و ناسزاها متوجه می شوید که ناسزا گوینده که افسر پلیس راه می باشد ، از طرف برادر شما مورد اهانت قرار گرفته است و شما مشغول دادن تاوان اهانت برادر خود به مامور دولت هستید .
شما را از اداره آگاهی به کلانتری می برند ، آنجا هم سیلی سوم را می خورید ، اعتراض می کنید و موفق می شوید ضمن تماس تلفنی با خانواده آنها را از وضعیت خود باخبر کنید ، خانواده که می رسند ، اوضاع کمی متفاوت می شود . از گوشه و کنار بصورت ضمنی از شما می خواهند که رضایت داده و قضیه را فیصله دهید ، اما شما هنوز گیج و منگ هستید . عدم تمایل شما به رضایت و سر و صدای خانواده ، برای دو افسر مذکور نگران کننده می شود . سخنهای درگوشی شروع می شود ، صحبت صورت جلسه است و بازداشت موقت ، به چه جرمی ؟ افسر ممتحن می گوید : این آقا به من رشوه داده ، برای قبولی در امتحان ؟ شما هم هاج و واج نگاه می کنید ، کسی با تمسخر می پرسد:
حالا چقدر داده ؟ افسر هم می گوید : هفت هشت تومان ؟ و بعد افسر پلیس راه را صدا می زند که برو پولها را بیار ؟ افسر که بر می گردد ، یک بسته بزرگ اسکناس هزار تومانی در دست دارد !
رقم رشوه از سوی افسر مدام تغییر می کند ، حالا به یکصد ده هزار تومان رسیده است ، یکی می گوید: 110 نام حضرت علی است ، نمی ترسی ؟
با همه اینها افسران راهنمایی و پلیس راه هنوز بدنبال جلب رضایت و پایان ماجرا هستند، اما تو ضمن نگرانی از بابت بازداشت امشب ، دلت راضی به رضایت نمی شود ؟ هی قضیه را در ذهنت تکرار می کنی ، حلاجی می کنی ، باز هم راضی نمی شوی ؟
ساعتی بعد تک و تنها در اتاقی بدون پنجره و برق و کولر ، ایستاده ای و حوادث چند ساعت گذشته در ذهنت مرور می شود . http://reza67.blogfa.com
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |