بازگشت به خانه  |   فهرست موضوعی مقالات و نام نويسندگان

17 بهمن 1386 ـ   6 فوريه 2008

یادگارهای از دست رفته...

امید حبیبی نیا 

سی و دو سال پیش در کارگاه موسیقی رادیو تلویزیون ملی ایران برای اجرای برنامه قصه گویی برای کودکان انتخاب شدم. آن روزها مرکز اصفهان در زمینهء تولید و پخش برنامه های تلویزیونی بسیار فعال بود و بعضی از سریالهایش، مثل «آقای مطالعه»، هم از تلویزیون سراسری پخش می شد. حضور در تلویزیون برای من تجربهء بسیار خوبی بود از سویی از کار تلویزیونی ها سر در می آوردم که چطور یک برنامه را تهیه می کنند و از سوی دیگر شهرتی در میان هم مدرسه ایها و هم منطقه ایها (چون مدرسه ما در جایی بود که با چندین مدرسه دخترانه و پسرانه و مختلط دیگر همجوار بود که در روزهای انقلاب این همجواری بسیار مفید بود) برای خودم دست و پا کرده بودم که حتی تا سال ها بعد نیز ادامه یافت.

عجیب است که هیچ وقت به فکر نیافتادیم که از تهیه کننده برنامه، که فکر کنم نامش خانم پرتویی بود، بخواهیم که حداقل یکی از نوارهای این برنامه را که لابد بعدها، در زمان جمهوری اسلامی، مثل همهء نوارهای برنامه های این جوری، روی آن سخنرانی امام جمعه و عزاداری عاشورا ضبط کردند را برایمان کپی کند.

آن روزها هنوزدستگاه های ضبط و پخش غول آسای بتاماکس وارد خانه ها نشده بودند و تازه نزدیکی های انقلاب بود که سرو کله این دستگاه ها در برخی خانه ها پیدا شد که البته استفاده اساسی از آنها بعد از استقرار جمهوری اسلامی معنا پیدا کرد.

پیش از آن البته قصه هایم که در کیهان بچه ها چاپ شده بود را هم بعدها در اسباب کشی های مکرر گم کردم و هیچ وقت هم به این فکر نیافتادم که نسخه دیگری از آنها تهیه کنم.

سال 56، یعنی سی سال پیش، بعد از جادوی سینما، تلویزیون و روزنامه، با پدیدهء دیگری آشنا شدم: موسیقی پاپ خارجی. نمی دانم چرا از همان اول هیچ میانه ای با محصولات فرهنگی رایج وطنی نداشتم، هیچ وقت از عمویم که مامور سینما بردن هفتگی من بود نخواستم که مرا به دیدن فیلم ایران ببرد و البته بدون استثنا هر چه فیلم آمریکایی بود را می دیدم. و بعد کم کم متوجه سینمای متفاوت دیگری هم شدم، سینمایی که البته نمونه های از آن را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با کارهای زرین کلک، مثقالی و عمو سیبلیوی بیضایی کشف کرده بودم و بعدها در میانه جشن های فرهنگ و هنر بیشتر با آنها آشنا شدم و متوجه شدم نوع دیگری از سینمای ایرانی هم جز فیلم های مبتذل آبگوشتی بزن بزن و کاباره ای هم وجود دارد که حرفی برای گفتن دارد...

بهر روی در سال 1356 در تلویزیون ایران سروکله چند گروه پاپ خارجی پیدا شد که بسیار گل کرده بودند، یکی از آنها گروه «بانی ام» بود که ترانهء «مابیکر» آن بسیار معروف شده بود. اولین کاستی که در یازده سالگی خریدم مال همین گروه بود و بعدها «آبا»، «بی جیز» و دیگران. دنیای موسیقی تازه برایم ته مایه ای از بلوغ و هیجان دوران نوجوانی را داشت. از همین دوران بود که با دفتری که پدرم برای سال نو برایم خریده بود شروع کردم به خاطره نویسی، دفترهایی که شمارشان بعدها به بیست رسید و چند تایی را بعدها خودش نابود کرد و بسیاری شان هم ضمیمه پرونده ام در وزارت اطلاعات شد...

در یکی از روزهای تابستان 56 در اولین دفترم نوشتم که اتفاق هیجان انگیزی وجود ندارد که بنویسم ولی از قضا تازه آغاز اتفاقات هیجان انگیز بود. اعتصاب ها، تظاهرات، اعتراض ها رو به افزایش بود، کتاب های جلد سفید به همهء خانه ها، حتی خانهء ما، که پدرم افسر دادگاه نظامی و بعدها دادستان حکومت نظامی شد، نیز راه یافته بودند و من در کنار دوره های خواندنی ها، کتاب هایی مثل «اطاعت کورکورانه» را هم می خواندم و از تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران سردرمی آوردم. سال 56 سراسر با موسیقی پاپ، اعتراضات، روزنامه های مشتری یافته و فضای باز سیاسی گذشت.

سال 57 از راه رسید و انقلاب همه چیزهای دیروز را کهنه کرد. وقتی در میان تظاهرات به پشت سر و جلوی خود نگاه می کردی هزاران هزار نفری را می دیدی که با تو همگام شده اند و آزادی می خواهند. آزادی، عدالت، برابری و استقلال. هزاران نفری که تا دیروز پشت درهای خانه هایشان چپیده بودند و پچ پچ می کردند امروز با صدای بلند آزادی را فریاد می زدند و از تیراندازی سربازان حکومت نظامی نمی ترسیدند. اولین بار که در میانهء این هزاران نفر بودم چنان شور و شعفی وجودم را گرفت که گویی دنیایی را می توانستیم تغییر دهیم...

(سال ها بعد، در روزهای پس از هجده تیر ١٣٧٨، در خیابان امیرآباد باز هم در همراه هزاران نفر دیگر فریاد آزادی سر داده بودیم. عابرانی که فرصت همراهی نداشتند برایمان دست می زدند و مادرانی از فراز بالکان ها برایمان گل می انداختند. آن روزها هم مثل سال 57 کم کم داشت باورم می شد که آزادی در چند قدمی است...)

وقتی به جای نوارهای موسیقی «بانی ام»، «فست 78» ، «آماندا لیر»، «الیویا نیوتن جان» و «آبا»، ترانه های انقلابی توی کشویم جا گرفت و نوارهای غربی به کارتنی در زیر زمین منتقل شدند، به جای پوسترهای خوانندگان غربی هم «چه گوارا» و چریکها روی دیوار اتاقم به من خیره ماندند تا بساط شعارنویسی و کپی را در اتاقم جاسازی کنم ...

21 بهمن ماه 57 مردم قیام کردند، رژیم شاهنشاهی را درهم کوبیدند و کمی بعد جمهوری اسلامی با همه انکار ما مستقر شد و این آغاز دورانی برای محو یادگاری ها بود.

کمی بعد باز به سراغ کارتن نوارهایم رفتم، دو کشو درست کرده بودم در یکی نوارها و سرودهای انقلابی و دیگری نوارهای غربی ـ که مبادا تنه شان بهم ساییده شود و آسمان بر زمین بیاید...

حالا دیگر باید می رفتی سراغ نوار فروشی های قدیم که یکی بعد از دیگری بدل به ساندویچ فروشی می شدند، از پستوها باید نوارها را بیرون می کشیدی: باز آبا، فست 79، نان استاپ، فست 80، دایان وار ویک، و «شر»

تا سی خرداد 60 سر رسید، با (گذشت) دو سالی که حاصلش سر و پای شکسته و تن رخمی بود و چند شعر و مقاله و گزارش در نشریه های دانش آموزی به مسلخ برویم. بیژن، ستاره، مهدی، مریم، آذر، سعید، هزاران هزاران نفر دیگر... تا نوبت به من رسید که نشانی ام از همه سر راست تر بود.

وقتی بعد از دستگیری به اتاقم بازگشتم لخت و برهنه بود، نه پوسترهای انقلابی، نه نوارهای غربی و یا انقلابی، آرشیو نشریات، ده ها کتاب قطور سیاسی و فلسفی، و نه حتی چهار جلد دفتر خاطرات عزیزم... فقط میز خالی ام مانده بود که غریبانه به من زل زده بود و من به او...

باز شروع کردم از کتابفروشی های روبروی دانشگاه تهران، با پرس و جو و مکافات و ترس و لرز، بعضی از آن کتاب ها را تهیه و در جایی مخفی کردم. دیگر اثری از نوارهای انقلابی نبود اما هنوز می شد، این طرف و آن طرف، نوارهای غربی را یافت و موسیقی الکترونیک که بیش از همیشه مناسب حال روزهای سیاه اعدام و ترور و خفقان بود؛ و «پینک فلوید: د وال» روز و شب مان شده بود. پینک فلوید، و مخفیانه نشریات زیر زمینی را خواندن، و سوزاندن، یا رادیوهای پارازیت دار گوش دادن.

سال ها بعد، هر بار دفترچه خاطراتم اولین قربانی هر اتفاقی بودند و با از دست رفتن هر کدام انگار بخشی از خاطراتم با تیغ زمانه ای قهرآمیز از میان می رفت. روزها و شب هایی که به آرمان هایی دل بسته بودیم.

اما کشوهایم پر از نوارهای غربی می شد که حالا دیگر به تنهایی در «واکمن» ام می خواندند: بی جیز، آبا، ونجلیس، لورا برنیگن، پت بنتار، د پلیس، دکارز، سیندی لاپر و «تاپ هاندرد آمریکا». صدای پارازیت دار پنج شنبه های صدای آمریکای انگلیسی زبان و فیلم های ویدئویی با کیفیت نه چندان خوبی که کمتر فیلم قابل توجهی در آنها یافت می شد.

سال ٦٧رسید و باز به سراغ من آمدند ـ درست زمانی که می خواستند قتل عام راه بیاندازند و من، پس از دو سال و نیم سربازی، قصد داشتم دیگر از ایران بروم.

در یک بعد از ظهر آفتابی روز دهم اردیبشهت صدایم کردند، برگشتم و نگاهشان کردم: یعنی دوباره؟ بعد از این همه سال؟

شاید بعد از سه بار قبولی در دانشکده صدا و سیما خواسته بودند خیالم را راحت کنند. بار آخر قرار بود «داور» پارتی ام شود که نه در سروش، نه در دانشکده صدا و سیما و نه در ساختمان فوق لیسانس پیدایش نکردم و دست آخر، با جواب ردی گزینش، به کرمان بازگشته بودم.

این بار دیگر چیزی از بین نرفت، بلکه همه را گونی گونی بردند که ضمیمه پرونده ام کنند. هنوز هم ضمیمه است ـ اوراقی از دفتر خاطراتم که بازجویان اطلاعات تشخیص داده بودند گرایشاتم را روشن می کند. و بعد از دو ماه بازجویی، دادگاهم پنج دقیقه طول کشید.

اوایل تیرماه بود که نفربر زرهی جلوی بند زندانیان سیاسی گذاشتند و من به زودی فهمیدم چرا. از آن روز ببعد بود که هر شب صدای رگبار گلوله آمد و هر شب سلول های انفرادی که من در آن بازداشت بودم پر و خالی می شد و من در انتظار نوبت خودم بودم ...

تا مهر ماه رسید و دیگر از سلولهای انفرادی کسی را نبردند. زمستان رسید و روزی مرا صدا کردند که با وسایلم بروم. وسایلم شامل مدادی بود که قایم کرده بودم و لباسی غیر از لباس زندان. شماره ام ٢٦٤- ٠٢بود، کندم و تحویل دادم و از محوطه زندان آمدم بیرون.

اجازهء خروج نداشتم، اجازه کار نداشتم و حق ادامه تحصیل در دانشگاه نداشتم.

باز از اول شروع کردم. رفتم تهران و در دانشگاه آزاد «روانشناسی بالینی» خواندم تا اول از همه یک سال زندان انفرادی در میان کشتار آن سال را در خودم تسکین ببخشم و باز، هر بار با پولی که از حق التحریر روزنامه ها و مجله ها می گرفتم، شروع کردم به سی دی و فیلم خریدن: گدار، ورتف، فروغ فرخزاد، بهرام بیضایی، امیر نادری، برگمن، موج نو و دایانا راس، مدونا، آها، مدرن تاکینگ، کیتارو و جیپسی کینگ و باز هم راجر واترز. روز و شب مان شده بود راجر واترز.

تا سال 1381 رسید، دیگر با وجود درنا نوشتن در دفتر خاطرات بی فایده بود. به او گفته بودم که «دفتر خاطرات من تویی». اما باز هم همه چیز از بین رفت ـ همهء آرشیو فیلم ها، کتابها، سی دی ها و نوارهایم  را گذاشتم و آمدم.

 ولی دیگر شروع نکردم، چه فایده دارد که باز فیلم ها، کتابها و موسیقی های محبوب ات را یک جا جمع کنی و از بین بروند؟

با این همه، وسوسهء مجموعهء گدار، کوبریک و فون تریر و... باز وادارم کرد که آنها را بالای قفسه بگذارم. اما فقط همین. می دانم که «اینجا» دیگر نشانی از یورش شبانه و ماموران بی سیم به دستی که گونی هایشان را آماده جمع آوری اسناد و مدارک ـ یعنی دفتر یادداشت، آلبوم عکس، نوار و فیلم و... ـ می کنند نیست ولی شاید فردا باز بخواهم از این جا به جای دیگری بروم! چرا بارم را سنگین کنم؟

حتی دیگر سراغ گرفتن از نسخه صدها نقد و مقاله ای که نوشته ام و ده ها برنامه رادیو و تلویزیونی که ساخته بودم، یا در آن شرکت داشتم، را نیز کنار گذاشتم. بگذار همانجا بمانند، لابلای خاطرات غبار گرفته و تیره و تار آن سال ها...

برای همین این یادگارها دیگر ـ در آستانهء چهل و دو سالگی ـ برایم چندان ارزشمند نیست. به از دست دادن عادت نکرده ام ولی دیگر نمی خواهم چیزی را از دست بدهم...

عمر این وبلاگ هم دیر یا زود به پایان خواهد رسید، صد و خرده ای مطلب آرشیو شده اش نشانگر گذر پنج سالی است که رسماً ناچار شده ام، پس از دست رفتن روزنامه ها و نشریاتی که به نوشتن در آنها عادت کرده بودم و اغلب یکی پس از دیگری توقیف می شدند، در اینترنت بنویسم: نشانگر تحول تدریجی نگاهم به مسائل روز، از سطح سیاست تا عمق ساختارهای فرهنگی...

ديگر همه چیز آشکار و عیان است و پستویی و گنجه ای در کار نیست؛ همه چیز اینجاست...

 

برگرفته از وبلاگ نويسنده، «آينه های روبرو»:

http://omidh.blogfa.com/post-100.aspx

 

بازگشت به خانه

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

 

و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد:

(توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد)

 

نام شما:

اگر مايل به دريافت پاسخ هستيد آدرس ای - ميل خود را ذکر کنيد:

پيام شما:

بازگشت به خانه

 

New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630