18 بهمن 1386 ـ 7 فوريه 2008 |
پایان ایدئولوژی؟
دانيل – بل
ترجمهء محبوبه مهاجر
در تاریخ، اندک دوره هایی را می شناسیم که انسان جهان خود را ماندگار، و به روایت مسیحیت، آونگی امن و امان بین آشوب و آسمان بداند. در قطعه ای پاپیروس مصری، متعلق به بیش از چهار هزار سال پیش، می خوانیم : «بی شرمی بی داد می کند... مملکت مثل چرخ کوزه گری به دور خود می چرخد... و عوام الناس حکم گوسفندانی رام و بی شبان را دارند... فقیر دیروز، امروز به مال و منال رسیده و ثروتمند دیروز مجیز او را می گوید.» دوران هلنی (1)، به توصیف گیلبرت مورای (2)، دوران «شکست شهامت» بود؛ این عصر، «دوران ظهور بدبینی، از دست دادن اعتماد به نفس، و امید به این جهان و ایمان به تلاش متعارف بشر بود.» و تالیران (3)، این پیر نابکار، مدعی بود فقط کسانی طعم شیرین زندگی را توانسته اند بچشند که پیش از 1789 زندگی کرده اند.
عصر کنونی نیز می تواند نمونه های بارزی بر نمونه های پیشین بیافزاید؛ این نمونه های جدید به این دلیل که دوره ای طولانی از امیدهای روشن را پشت سر گذاشته ایم، تلخ تر وگزنده تر نیز می نمایند، زیرا تحولات دهه های بین 1930 و 1950، حدت و شدت بی سابقه ای در تاریخ غرب دارد؛ رکود اقتصادی در سراسر جهان و مبارزات شدید طبقاتی؛ ظهور فاشیسم و امپریالیسم نژادی در کشوری که در مرحله ی پیشرفته ای از فرهنگ بشری قرار داشت؛ خود ویرانگری (4) مصیبت بار نسلی انقلابی که مدعی آرمان های عالی بشری بود؛ جنگ ویرانگری که ازحیث وسعت و شدت در تاریخ نظیر نداشت؛ کشتار سازمان یافته ی میلیون ها انسان در ارودگاه های کار اجباری و در بازداشتگاه های مرگ.
برای روشنفکر رادیکالی که بیانگر جنب و جوش های انقلاب یک سده و نیم گذشته بود، همه ی اینها به معنای خط پایان بر اعتقاد به دوران دادگری هزارساله ی مسیح، تفکر آخرالزمانی (5)، و ایدئولوژی بود. زیرا ایدئولوژی، که روزگاری راه به عمل می برد، اینک به بن بست رسیده بود.
ایدئولوژی، به عنوان وسیله ای برای تبدیل رای و عقیده به عمل، گذشته از خاستگاه هایی که نزد فیلسوفان فرانسوی داشت، صریح ترین صورتی که در قالب کلام به خود گرفت توسط پیروان هگل، یعنی فریرباخ (6) ومارکس (7)، بود. به زعم اینان، کار اصلی فلسفه این است که سنجش گر باشد، یعنی حال را از قید گذشته رها کند. (مارکس می نویسد: «سنت همهء نسل های مرده، همچون بختکی بر مغز زندگان سنگینی می کند.» فویرباخ که رادیکال ترین طرفدار آرای چپ گرای هگل بود، خود را لوتر (8) دوم می خواند. او می گفت، اگر بتوانیم دین را از وجود اساطیر پاک کنیم، بشریت را آزاد و رها کرده ایم. تاریخ تفکر، سراسر تاریخ سرخوردگی است و اگر مسیحیت سرانجام خداوند را از الوهیتی محلی به امر انتزاعی جامع و واحدی تبدیل کرد، پس کار نقد نیز – با استفاده از ابزار بنیادی بیگانه سازی (9) یا ازخودبیگانگی (10) - گذاشتن انسان شناسی به جای خدا شناسی و نشاندن انسان به جای خداست. بنابراین فلسفه هم باید به زندگی رو کند و انسان نیز از «شبح امورانتزاعی » وا رهد و از قید ماورای طبیعت آزاد شود. فویرباخ می گفت، تنها کاری که از دیانت ساخته است، ایجاد «آگاهی کاذب» است اما فلسفه «آگاهی راستین» به دست می دهد. او با قرار دادن انسان در کانون این آگاهی می خواست «نامتناهی را در متناهی» جا دهد.
اما اگر فویرباخ «به قلب عالم خاکی هبوط کرد» مارکس سودای دگرگون کردن عالم را داشت، و آنجا که فویرباخ ندای انسان شناسی سر می داد، مارکس با احیای یکی از نگرش های بنیادی هگل، بر تاریخ و زمینه های تاریخی تاکید می کرد. به نظر مارکس، جهان عبارت از انسان عام و کلی نیست بلکه جمیع انسان هاست؛ جمع انسان ها و طبقات انسان هاست، و تفاوت انسان ها هم از حیث وضعیت طبقاتی آنهاست. حقیقتی هم سوای حقیقت طبقاتی وجود ندارد. لذا حقیقت چیزی جز نقاب یا حقیقت جزیی نیست، اما حقیقت راستین همان حقیقت انقلابی است؛ و این حقیقت واقعی، عقلانی است.
بدین ترتیب بود که نیروی محرکی به تحلیل ایدئولوژی و به آفرینش یک ایدئولوژی جدید راه یافت. این دیانت اسطوره زدا، توان نهفته در آدمی را به او باز پس داد. برملا شدن حقیقت تاریخ، برتری عقل را آشکار کرد. در جریان مبارزه ی طبقاتی است که می توان به آگاهی راستین، و نه آگاهی دروغین، دست یافت. ولی اگر کشف حقیقت موکول به عمل است، پس باید دست به عمل زد. مارکس می گفت، پیروان چپ گرای هگل فقط اهل قلم اند (: برای این جماعت، مبارزه کردن، در انتشار یک مجله خلاصه می شود!) مارکس عمل واقعی را در سیاست می دانست. اما عمل واقعی، یا عمل انقلابی، هم، به زعم مارکس، تغییر اجتماعی صرف نبود. این عمل، به سهم خود، ادامه ی همه ی عقاید دیرینه ی آناباپتیست ها، با «تعمدیان» (11) در مورد دادگری هزارساله ی مسیح بود. عمل واقعی با این تصور و تعبیر تازه ای که از آن می شد، خود یک ایدئولوژی جدید بود...
ایدئولوژی، وسيلهء تبدیل افکار و عقاید به اهرم های اجتماعی است. ماکس لرنر (12)، روزگاری عنوان یکی از کتاب هایش را، خالی از هر کنایه ای، «اسلحه ی آرا و عقاید» (13) گذاشت. این زبان ایدئولوژی است و، مهم تراز آن، التزامی است به پی آمدهای آرا و عقاید. زمانی که ویساریون بلینسکی (14)، بنیانگذار مکتب نقد روسی، آثار هگل را خواند و به درستی فلسفی این فرمول او که «آنچه هست همان چیزی هست که باید باشد» معتقد شد، خود ازحامیان استبداد روس شد. اما وقتی هم که متوجه شد نظر هگل خلاف این گرایش است و «هست» از لحاظ دیالکتیکی به شکل دیگری متحول می شود، یکشبه انقلابی از آب درآمد. ماتیوسان (15) می گوید: «این تغییر عقیده بلینسکی نشان دهنده ی نوعی گرایش به آرا و عقاید است که هم پر شور و هم نزدیک بین است و پاسخگویی آن به افکار و عقاید تنها در حل دخل و ربط فوری و بی واسطه آنهاست و لاجرم آنها را به حد یک وسیله و ابزار تقلیل می دهد». (16)
چیزی که به ایدئولوژی قدرت می دهد، شور وهیجان آن است. تحقیق فلسفی مجرد، همیشه خواسته است شور وهیجان وفردیت شخص را حذف کند تا هر فکر و عقیده ای عقلانی شود. ایدئولوژی پرداز، حقیقت را زاده ی عمل می داند و «لحظهء دگرگونی» (17) را وسیله ی معنا دار شدن تجربه. او رسیدن به آگاهی را نه در فکر کردن، که در «عمل کردن» می داند. در حقیقت می توان گفت که مهمترین کارکرد نهفته ی ایدئولوژی، بیرون شکاندن شور وهیجان است. به جز دین (و جنگ و ناسیونالیسم)، صور مسیربندی نیروی عاطفی انسان معدود بوده است. دیانت نیروی عاطفی بشر را بیرون کشاند، به صورت نماد در آورد، به سوی دعا و مناجات، نماز آیین های عبادی، کنشت و کلیسا، و هنرها هدایت کرد. ایدئولوژی، این نیروها را به هم جوش می دهد و به سوی سیاست می کشاند.
اما نقش دین، در موثرترین وجه آن، چیزی فراتر از این ها بود. دین راهی برای رویارویی بشر با مساله مرگ بود. ترس از مرگ – این آمر زورمند و محتوم – و مهم تر از آن ترس از مرگ فجیع، خواب طلایی و شکوهمند و گذرای قدرت آدمی را برهم می زند. هابز (18) می گفت: ترس از مرگ، خاستگاه خودآگاهی است و تلاش برای فرار از مرگ فجیع، خاستگاه قانون. زمانی که زمینه ی اعتقاد، اعتقاد راستین، به بهشت و دوزخ فراهم آمد امکان تسکین، یا تسلط بر، گوشه ای ز هراس از مرگ نیز فراهم شد؛ بدون وجود چنین اعتقادی، نابودی کامل «خود» حتمی است.
به احتمال زیاد، ترس از مرگ به معنای نابودی کامل، ترسی که ناخود آگاه ابراز می شود، بر اثر کاهش ایمان در عالم مسیحت، بیشتر هم شده است. درحقیقت می توانیم به این فرض قایل شویم که علت این همه نفوذ خردستیزی نیز که ویژگی بارز تغییر روحیه ی اخلاقی زمانه ی ماست، همین است. البته قشری گری، خشونت و وحشی گری در تاریخ هم منحصر به عصر ما نیست. اما روزگاری انسان می توانست این گونه حالت ها و رفتارهای دیوانه وار و عواطف جمعی را جا به جا کند، به شکل نماد در آورد، بیرون کشد و به مسیر ایمان و عمل دینی هدایت کند. انسان غربی این عصر، فقط این جهان را دارد و بس و ابراز وجود او هم تنها با تسلط بر دیگران میسر، و برای برخی، ضروری است. مبارزه با مرگ، با تاکید بر حضور همه جایی یک جنبش، همچون اعتقاد به پیروزی «حتمی » کمونیسم، یا غلبه برمرگ، همچون «بی مرگی ناخدا آهاب» (19)، با تسلیم دیگران در برابر اراده ی یک فرد عملی می شود. اینجا دو راه در پیش است، اما سیاست هم به این دلیل که می تواند قدرت را نهادی کند، همچنانکه دیانت روزگاری می کرد، مسیری آماده برای اعمال سلطه است. تلاش هایی که در این روزگار برای دگرگون کردن جهان، به طور عمده یا مطلق، به دست سیاست می شد (به همان معنایی که دیانت نفس فرد را به صورت های گوناگون متحول می کرد) به این معنا بود که سایر شیوه های نهادی بسیج نیروی عاطفی انسان، اهمیت خود را ناگزیر از دست می دادند. در واقع باید گفت که فرقه و کلیسا جای خود را به حزب و جنبش اجتماعی دادند.
یک جنبش اجتماعی در صورتی می تواند مردم را برانگیزاند که واجد سه شرط باشد: ساده کننده ی افکار باشد، مدعی حقیقت باشد و، پس از جمع این دو شرط، خواستار اعتقاد و التزام به عمل باشد. بنابراین ایده ئولوژی نه تنها فکر و عقیده را متحول می کند بلکه مردم را هم تغییر می دهد. ایده ئولوژی های سده ی نوزدهم، با تاکید بر اجتناب ناپذیری، و با القای شور و هیجان در پیروان خود، می توانستند با دین رقابت کنند. این ایده ئولوژی ها، اجتناب ناپذیری (20) و پیشرفت (21) را یکی می گرفتند و با این تدبیر با ارزش های مثبت علم هم ارتباط برقرار می کردند. اما عامل مهم تر این بود که ایدئولوژی ها با طبقه ی نوظهور روشنفکران، طبقه ای که به دنبال جایگاهی در جامعه می گشت، اتصال داشتند.
شناخت تفاوت های روشنفکر (22) و دانشور (23)، خالی از هر غرضی، مهم است. دانشور، حیطه ی معرفتی مشخص و گذشته ای را که آزموده شده، همچون موزاییکی، بر هم می افزاید. دانشور، دانشور واقعی، کم تر درگیر «خویشتن خویش» است. روشنفکر، با تجربه ی خود، با ادراک های فردی خود از جهان، با امتیازات و محرومیت های خود آغاز می کند و با همین محسوسات است که به داوری جهان می پردازد. از آنجا که پایگاه خود او ارزش والایی دارد، احکامی که در باره ی جامعه صادر می کند نيز بازتاب معامله ای است که با او می شود. در تمدن کسب و کار زده، روشنفکر تصور می کرد که جامعه بر ارزش های غلط ارج می گذارد، لذا جامعه را طرد می کرد. بنابراین فشاری «درون ساخت» (24) روشنفکر متزلزل را به سیاست می کشاند. بدین ترتیب، ایده ئولوژی های برآمده از سده ی نوزدهم، پشت به نیروی روشنفکری داشتند. این ایده ئولوژی ها به چیزی متوسل شدند که ویلیام جیمز (25) آنرا «نردبان ایمان» می نامید و نگرش آن به آینده برخاسته از ناتوانی در متمايز کردن ممکنات از احتمالات و تبدیل احتمال به قطعیت بود.
امروز این ایدئولوژی ها فرسوده شده اند. و رویدادهای واقع در پس این تغییر اجتماعی، مهم و پیچیده و گوناگون اند. فجایعی چون محاکمات مسکو، پیمان نازی ها و شوروی ها، اردوگاه های کار اجباری، سرکوب کارگران مجار، زنجیره ای از این رویدادها هستند؛ و تغییرات اجتماعی، چون تعدیل سرمایه داری، ظهور دولت رفاه بخش، زنجیره ای دیگر. در فلسفه می توان شاهد سقوط باورهای ساده پندارنه نسبت به خردگرایی و ظهور تصورات «رواقی – الهی» (26) جدید در باره ی انسان، همچون آرای فروید (27)، تیلیچ (28)، یاسپرس (29) و دیگران بود. غرض این نیست که ایده لوژی هایی چون کمونیسم در فرانسه و ایتالیا وزنه ای سیاسی نیستند، یا از سایر منابع نیروی شتاب نمی گیرند؛ منظور این است که از سراسر این تاریخ، حقیقتی ساده بر می خیزد : برای روشنفکر رادیکال، ایده ئولوژی های گذشته «حقیقت » و قدرت اقناع کننده ی خود را از دست داده اند.
از این پس کم تر کسی می تواند جدا گمان کند که می توان نشست و «طرحی» درانداخت و با «مهندسی اجتماعی » (30) آرمانشهر جدیدی بر پایه ی هماهنگی اجتماعی ساخت. وانگهی، «ضد باورها» (31) ی دیرین هم نیروی فکر خود را از دست داده اند. بعضی از لیبرال های «کلاسیک» هم تاکید می کنند که دولت نباید در اقتصاد ذی نقش باشد و معدودی محافظه کار سرسخت نیز، دست کم در انگلیس و در قاره ی اروپای، معتقدند که دولت رفاه بخش «راهی به سوی پايان برده داری» است. بنابراین، روشنفکر جماعت غرب، امروزه اتفاق نظری تقریبی نسبت به مسایل سیاسی دارد : قبول دولت رفاه بخش؛ ضرورت وجود قدرت نامتمرکز؛ نظام اقتصاد مختلط و تعدد مراکز قدرت سیاسی. دوران ایده لوژی، از این حیث نیز به سر آمده است.
و با این حال، حقیقتی که اسباب شگفتی است این است که به موازات فروکش کردن ایده ئولوژی ها و مجادله های فکری سده ی نوزدهم در مغرب زمين، دولت های نوظهور آسیا و آفریقا سرگرم تدارک ایده ئولوژی ها تازه ای، با جاذبه های متفاوت، برای مردم خود هستند. برخی از این ایدئولوژی عبارتند از: صنعتی شدن، تجدد (مدرنیته)، وحدت اعراب، تأکيد بر رنگ، و ناسیونالیسم.
تفاوت های بارز در بين ایده لوژی های سده های نوزدهم و بیستم، زاده ی مشکلات سیاسی و اجتماعی عظیم نیمه ی دوم سده ی بیستم است. ایده ئولوژی های سده نوزدهم، جهانشمول و بشر دوستانه بودند و به دست روشنفکران طراحی می شدند. ایده لوژی های توده ای آسیا و آفریقا، محلی اند و آفریده ی رهبران سیاسی و ابزار کار آنان. نیروهای محرک ایده لوژی های سده ی پیش، برابری اجتماعی، و آزادی به معنای وسیع کلمه بود، در حالی که سلسله جنبان ایده لوژی های جدید توسعه ی اقتصادی و قدرت ملی است.
و برای رسیدن به این آرمان تازه، روسیه و چین الگو شدند. افسون این کشورها زاده اعتقاد دیرین به جامعه ی آزاد نیست بلکه ناشی از اعتقاد به رشد اقتصادی است. و اگر این امر مستلزم اعمال فشار همه جانبه بر مردم و پیدایش برگزیدگان جدید برای اعمال سرکوب های تازه بر مردم باشد، همه را براین پایه توجیه خواهند کرد که بدون این فشارها، پیشرفت اقتصادی به سرعت حاصل نخواهد شد. و حتا به نظر برخی لیبرال های غربی، «توسعه ی اقتصادی» تبدیل به ایده لوژی جدیدی شده است که خاطره ی سرخوردگی های دیرین را می زداید. البته جای تردیدی در آرمان این کشورها، یعنی رشد اقتصادی سریع و تجدد، نیست و کمتر کسی می تواند نسبت به هدف آنها تردید کند، همچنان که کمتر کسی می تواند نسبت به آمران برابری و آزادی شک کند، اما در این خیزاب سهمگین – با آن خروش حیرت انگیزش – لازمه ی هر جنبشی که خود را ملتزم به چنین هدف هایی بداند، فداکاری نسل حاضر برای نسل آینده است و معلوم نیست که نسل آینده هم شاهد بهره کشی تازه ای از سوی برگزیدگان جدید نباشد.
مساله کشورهای نوظهور، بحث بر سر مزایای کمویسم نیست- محتوای این آموزه (دکترین) را دیری است هم دوست فراموش کرده است و هم دشمن. پرسش، قدیم تر از اینهاست: آیا جوامع جدید می توانند با پی ریزی نهادهای دموکراتیک و با اعطای حق انتخاب به مردم- و فداکاری – داوطلبانه رشد کنند یا اینکه برگزیدگان جدید، سرمست از قدرت، برای دگرگون کردن کشورهای خود متوسل به شیوه های استبدادی خواهند شد؟ مسلما در این جوامع سنتی و مستعمراتی که توده ها مایوس و بی اعتنا هستند و به آسانی می توان فریبشان داد، پاسخ به این پرسش بر عهده ی طبقات روشنفکری است، و برداشت هایی که اینان از آینده دارند.
بدین ترتیب، در نيمهء دوم قرن، شاهد وقفه ای ناموزون هستیم. در غرب، شور و شوق دیرین روشنفکران به انتها رسیده است، و نسل جدید که هیچ خاطره ی ملموسی از این مجادلات و هیچ سنت محکمی به عنوان پایه و پایگاه ندارد، در جستجوی هدف های تازه ای در محدوده ی جامعه سیاسی خویش است که به بیان روشنفکرانه، خط بطلان بر نگرش های «آخرالزمان بین» و «هزاره گرا» کشیده است. این جریان «آمران » خواهی، آمیخته به خشمی عمیق، نومیدانه، و کم و بیش تاثر انگیز است. این لحن در سراسر کتاب برجسته ی «ایقان ها» (32) به قلم گروهی از تندروترین روشنفکران جوان جناح چپ بریتانیا موج می زند. این روشنفکران قادر به تعیین محتوای «آرمان» خود نیستند اما آرزوهایشان روشن است. در آمریکا نیز جستجویی بی امان برای نوعی رادیکالیسم فکری وجود دارد. ربچارد چیس (33) در کتاب خود به نام «چشم انداز فکری دموکراسی» (34)، که ارزیابی هوشمندانه ای از جامعه ی آمریکاست، این نکته را مورد تاکید قرار می دهد که عظمت آمریکای سده ی نوزدهم برای سایر کشورهای جهان، در نگرش رادیکالی بود که، همچون نگرش ویتمن (35)، به انسان داشت. لذا خواستار نوعی سنجش ریشه ای امور در عصر حاضر است. اما مشکل اینجاست که رادیکالیسم سیاسی – اقتصادی گذشته ( که با مسایلی چون اجتماعی کردن صنعت سرو کارداشت) معنای خود را از دست داده است، درحالی که جنبه های تباه کننده ی فرهنگ معاصر (نظیر تلویزیون) را نمی توان در قالب عبارات سیاسی ریخت. از سوی دیگر، فرهنگ آمریکایی، همه ی چیزهای آوانگارد (پیشرو)، خصوصا هنر آوانگارد، را کم و بیش به طور دربست پذیرفته و سبک های آکادمیک گذشته را به کلی دور ریخته است. وانگهی، طنز موضوع از نظر جماعت آرمان خواه در این است که کارگران، یعنی کسانی که درد و رنجشان روزگاری نیروی محرک تغییر اجتماعی بود، بیش از روشنفکران رضایت خاطر دارند. کارگران به جامعه ی آرمانی خود نرسیده اند اما چون توقعاتشان کم تر از انتظارهای روشنفکران بود، نصیب بیشتری برده اند.
روشنفکر جوان ناخرسند است زیرا «حد وسط » مختص «میانسالان» است نه برای او؛ میانه روی تهی از شور و هیجان و بی روح کننده است. ایده لوژی، که امری است ماهیتا همه یا هیچ، و چیزی است باب مزاج روشنفکر جوان، بی جان شده و دیگر موضوع چندانی نمانده است که بتوان از لحاظ فکری به عبارات ایده لوژیکی در آورد. نیروها و نیازهای عاطفی وجود دارند و مساله بسیج این نیروها موضوع حادی است. سیاست هم که چندان هیجان آفرین نیست. برخی از روشنفکران جوان گریزی به کارهای علمی یا دانشگاهی زده اند که در بسیاری از موارد موجب محدود کردن ذوق و قریحه ی آنها در قالب تنگ فن شده است؛ برخی دیگر، عرضه ی هنر را جولانگاه ابراز وجود یافته اند، اما در این خشکه زار نیز فقدان محتوا به معنای فقدان کشش لازم است که به وجود آورنده ی شکل ها و سبک های تازه است.
این موضوع که آیا روشنفکر غربی می تواند بیرون از عرصه ی سیاست نیز شور و جذبه ای بیابد یانه، مورد بحث است. اصطلاح «اجتماعی»، بدبختانه، نه جذبه ای برای ایجاد وحدت دارد و نه گریزگاهی برای «ابراز وجود» و «اثبات نفس»، که خواست نسل جوان است، در اختیارش می گذارد. شرق، غرقه در خلجان این سرمستی است اما تنها چیزی که در این نومستی برای رسیدن به آرمانشهر اقتصادی باید به آن توجه داشت، «آینده » است.
پایان ایده لوژی نه پایان آرمان خواهی است و نه باید باشد. دست کم موضوع آرمانشهر را تنها با علم به مخاطرات ایده لوژی می توان دوباره مطرح کرد. نکته اینجاست که ایده لوژی پردازان، مسایل را بیش از حد ساده می کنند. ایده لوژی این ضرورت را از بین می برد که مردم با موضوع های مختلف، برحسب شان خاص هر موضوع، روبرو شوند. کافی است سکه ای در ماشین فروش ایده لوژی بیاندازی تا فرمول حی و حاضری تقدیمت کند. و زمانی که این باورها آمیخته به شور آخرالزمان بینی شود، رای و عقیده هم تبدیل به سلاحی می شود که عواقبی هولناک دارد.
امروزه، بیش از همیشه، نیاز به آرمانی متعالی، به معنای نیاز آدمی به نوعی آگاهی به توانمندی خویش، و، به نوعی درهم آمیختن شور و شعور – نیازی که همواره با انسان بوده است – احساس می شود، اما نردبان رسیدن به آرمانشهر جدید دیگر نمی تواند نردبان «اعتقاد بی چون و چرا» باشد بلکه نردبان تجربه است: چنین آرمانی باید مشخص کند که کجا می خواهیم برویم، چگونه باید به آنجا برسیم، این کار به چه بهایی تمام می شود، و چه کسی باید این بها را بپردازد.
پایان ایده لوژی نقطه ی پایانی است، به زبان روشنفکرانه، بر یک دوران، بر دوران فرمول های سهل و ساده ی «چپ» درمورد تغییر اجتماعی. اما بسته شدن این کتاب به معنای کنار گذاشتن آن نیست. این نکته خصوصا هم اکنون که «چپ جدید» با اندک خاطراتی از گذشته دوباره قد علم می کند، بسیار مهم است. «چپ جدید» شور و زور دارد، اما تعریف دقیقی از آینده ندارد. پیشاهنگان این جنبش جدید به خود می بالند که «پیش می روند» اما به پرسش هایی چون: کجا می روند، تصورشان از سوسیالیسم چیست، چگونه باید از خطر بوروکراسی در امان بمانند، مقصودشان از برنامه ریزی دمورکاتیک یا نظارت بر کارگران چیست – سوال هایی که هر کدام مستلزم تامل فراوان است – تنها با عبارات مطنطن پاسخ می دهند.
معنای بلوغ فکری و پایان ایده لوژی در نگرش هایی آزموده خواهد شد که در قبال کوبا و دولت های جدید آفریقا اتخاذ می شود. چه در جمع «چپ جدید» آمادگی نگران کننده ای نسبت به ایجاد نوعی «لوح ساده» (36) به گذشته و به واژه ی «انقلاب »، به عذر تبرئه بی حرمتی ها، برای توجیه سرکوب حقوق مدنی و مخالفت – و خلاصه برای فراموش کردن همه ی درس های چهل سال گذشته، با چالاکی عاطفی حیرت انگیزی، به چشم می خورد.
این واقعیت که خواست بسیاری از این جنبش های اجتماعی نوظهور در طلب آزادی و به دست گرفتن سرنوشت سیاسی و اقتصادی خود، خواستی به حق و مشروع است به معنای این نیست که اختیار تام دارند تا به نام آزادی شان دست به هر کاری بزنند. وانگهی، به قدرت رسیدن این جنبش های به نام آزادی نیز تضمین نمی کندکه تبدیل به قدرتی امپریالیستی، عظمت طلب (مثلاً زیرعنوان وحدت آفریقا یا هر ایده لوژی دیگری)، یا مدعی حق و سهم خود در صحنه ی تاریخ نشوند، همچنان که دولت های قبلی آنها شدند.
اگر پایان ایده لوژی را می پذیریم باید خواستار پایان لفاظی و لفاظی های «انقلاب» آن روزگار هم باشیم، يعنی دُر پراکنی هائی چون سخنان لوران تایاد (37)، منقد ادبی فرانسه، که در دفاع از وایان (38)، آنارشیست جوان فرانسوی که بمبی به داخل مجلس نمایندگان انداخته بود، گفت: «زندگی یک مشت آدم چه اهمیتی دارد؛ کار او یک ژست قشنگ بود». (ژست قشنگی که باید گفت به مضحکه ای غمناک انجامید : دو سال بعد، وایان یک چشم خود را بر اثر پرتاب شدن بمبی به داخل رستورانی که در آن بود از دست داد). جورج شرمن (39) وضعیت کنونی کوبا را در «لندن آبزور» به این صورت خلاصه می کند: «امروزه، انقلاب حکم قانون را دارد، اما کسی به صراحت نگفته است که این قانون چیست. کافی است له یا علیه این قانون باشی تا بر طبق آن مورد قضاوت قرار گیری. نفرت و عدم مدارا، حد وسطی باقی نمی گذارد.»
مشکلاتی که چه در داخل کشور و چه در سطح عالم در برابر ماست، در مقابل اصطلاح های دیرینی که درمجادلات ایده لوژیک «چپ » و «راست» رایج بود، سرسختی نشان می دهند و اگر «ایده لوژی» تا کنون و به دلایل موجه، واژه ای است که برای همیشه مرده، «آرمان خواهی » نیزحتما نباید به همین سرنوشت دچار شود. اگر کسانی که سرسختانه خواستار جامعه ی آرمانی اند، وسایل تحقیر و تخفیف انسان را به نام هدفی آرمان خواهانه یا انقلابی موجه جلوه دهند و این درس های ساده را فراموش کنند که با وجود بی معنا بودن آن همه مجادلات دیرین باز هم حقایقی از گذشته باقی مانده اند که همچنان مهم و معنا دارند- حقایقی همچون آزادی بیان، آزادی مطبوعات، حق مخالفت و حق بررسی – اصطلاح «آرمانخواهی » نیز گرفتار همان سرنوشت خواهد شد.
و اگر می خواهیم از تاریخ تفکر صد سال گذشته ی خود نتیجه و درسی بگیریم، این گفته ی حکیمانه «جفرسن» (40) را ( در اشاره به قطع کردن دست مرده ی گذشته و در عین حال توجه دایم به آن به عنوان هشداری برای دست سختگیر آینده) باید مورد تاکید قرار دهیم که می گفت: «زمان حال متعلق به زندگان است». این گفته همان چیزی است که انقلابیون قدیم و جدید، انقلابیون حساس و علاقه مند به سرنوشت همنوع، در هر نسلی به آن باز می رسند.
یکی از قهرمانان داستانی فیلسوف جسور لهستانی، «لژک کولافسکی» (41) در گفتگوی شدیداللحنی می گوید: «من ابداً قبول ندارم که زندگی اخلاقی و معنوی بشر تابع قانون اقتصاد است، یعنی اينکه اگر امروز فلان چیز را بگوییم در آینده وضعمان بهتر خواهد شد؛ يا که امروز باید از جان زندگان بگذریم تا حقیقت پیروز بشود، و یا باید دست به جنایت بزنیم تا راه شرافت هموار شود.»
این کلمات که درجریان «آشتی ملی» لهستان نوشته شده، یعنی در روزگاری که روشنفکران این کشور به دنبال تجربه ی خود از «آینده» مدعی خواست های بشر دوستانه شدند، بازتاب اعتراض الکساندر هرتزن (42) نویسندهء روسی است که صد سال پیش از این، در گفتگو با یکی از انقلابیونی که خواهان قربانی کردن نسل کنونی بشر برای فردای موعود بود، به انتقاد از او گفت : «آیا واقعاً می خواهی همه ی آدم های زنده حاضر را محکوم به نقش اسف بار مجسمه های زن نمایی کنی که ستون های زیر بنای سقف اند... سقفی که قرار است روزگاری جماعتی بر آن پایکوبی کنند؟... هدف درست آن است که چشم و گوش مردم را بازکند: هدفی که بی نهایت دور باشد هدف نیست بلکه باید گفت دام است؛ هدف را باید نزدیکتر گرفت - دست کم باید به شکل دستمزد کارگر باشد یا لذت از کاری که می کند. هر عصر، هر نسل، و هر زندگی غنای خاص خود را دارد...»
پی نوشت ها
• این مقاله ترجمه بخشی از کتابی است که مشخصات آن در پایین آمده است :
Daniel Bell -The End of ideology in the West - in Culture and Society, eds. Jeffrey C. Alexander and Steven Seidman. New York: Cambridge University Press. 1992
1- Hellenistic دوران بین 323 تا 30 پیش از میلاد در شرق مدیترانه وخاورمیانه. عصر بین مرگ اسکندر کبیر و تصرف مصر به دست رومیان.
2- George Gillbert Murray - 1866-1957، پژوهنده ی انگلیسی آثار کلاسیک یونان.
3- Talleyran - 1754-1838 - سیاستمدار فرانسوی که اگر چه به زشتی اخلاق و زشتکاری معروف بود اما روزگاری اسقف و نماینده ی روحانیان شد و در زمان ناپلئون و لویی هیجدهم وزیر خارجه بود.
4- Self- immolation
5- apocalyptic
6- - L.A.Fuerbach - 1804-1872فیلسوف آلمانی.
7-Karl Marx (1818-1883) فیلسوف و نظریه پرداز آلمانی.
8- Martin Luther (1483-1546)- مصلح دینی آلمانی که نهضت پروتستان را آغاز کرد واستبداد مذهب کاتولیک را درهم شکست.
9-alienation
10- self-estrangement
11- آناباپتیست ها یا آنا باتیست ها، فرقه هایی از مسیحیان پروتستان که تعمید دوره ی کودکی را بی ارزش می شمارند و معتقدند که مومنان واقعی بار دیگر باید تعمید یابند.
12-Max Lerner نویسنده ی آمریکایی، متولد 1902
13-Weapons are ideas
14- Vissarion Belinsky - 1810-1848نویسنده ی روسی و پایه گذار نقد ادبی روسی.
15-Rufus Mathewson,Jr 15
The Positive Hero in Russian Litetrature (New York,1958)p.6 16
Transformning moment 17
18-Thomas Hobbes
19-Captain Ahab, قهرمان رمان موبی دیک، نوشته هرمن ملویل.
20-inevitability
21- progress
22-intellectual
23-scholar
24-built-in
25-William James
26-Stoic/ theological
27-Sigmund Freud (1856-1939) دانشمند اتریش و بنیانگذار روانکاوی.
28-Paul Tillich ( 1886-19659) متاله و فیلسوف آمریکایی آلمان تبار.
29-Karl Jaspers (1883-1969)، فیلسوف آلمانی
social engineering 30
counter beliefs 31
32-convictions
33-Richard Chase
The Democratic Vista 34
35-Walt Whitman (1819-1892) روزنامه نگار، مقاله نویس، و شاعر آمریکایی
Tabula Rasa 36
Laurant Tailhade 37
38-Valiant
George Kolakowski 39
سومین رئیس جمهور آمریکا Thomas Jefferson(1743-1826) 40
Lesek Kolakowski 41
روزنامه نگار و متفکر سیاسی روسی.Alexander Herzen(1812-1870 42
برگرفته از سايت «آینده نگر»
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |