25 دی 1386 ـ 15 ژانويه 2007 |
من شاهم!
هوشنگ اسدی
من شاهم، تبار تاريخی شما!
در طلوع قرن با دستی فرمان آزادی را امضاء کردم و با اشاره دست ديگرم دارها بر پا شد. فرزندم در "باغشاه " طناب به گلوی نخستين روزنامه نگار ايران انداخت و "مردان آزادی" در ميدان "توپخانه" رهبر مخالفان - "شيخ" ضد آزادی - را بر دار کردند. بازمانده تبار قبيله ای من راه به خيابان های اروپا کشيد و "ليبراليسم" را در دامن های عطرآگين زنان جست. در پاريس مرد و در کربلا خفت.
اورنگ شاهی بر زمين افتاده را کسی پوشيد که از "اعماق" آمده بود. تبار شاهی نداشت، اما من در رگ هايش جاری بودم. او نهادهای آزادی دنيای مدرن را ساخت، معمار ايران نو شد، پدر ايران لقب گرفت و آنک چون پدر قبيله هايی که از سراسر قاره به فلات بلند کوچ کرده بودند تا ايران را بنا کنند؛ تک تک ياران انديشمند همراهش را به گور يا تبعيد فرستاد. اگر به کسی می گفت: "– برو بمير" هر که بود می رفت و با گلوله ای مغزش را پريشان می کرد.
او که مجبور شد برود تا در جزيره نامسکونی در اروپا بميرد و در "شاه عبدالعظيم"
برای هميشه بخوابد، شاهان کوچکی سر بر آوردند که نه از انديشه "انقلاب مشروطيت"
سيراب بودند و نه تبار به روشنفکران برآمده از انديشه روشنگری "انقلاب" فرانسه می
بردند که هر دو منادی "شهروند" و
"آزادی" بودند و فردا را در گريز از ميراث قبيله ای می جستند. شاهان کوچک "تشکيلات"
را مقدس شناختند و آرمان های "انقلاب اکتبر" را در جامعه ای عقب افتاده به پرچم
تحول اجتماعی تبديل کردند. پس به کشتن هم برخاستند، هم به کلام، هم به زبان و
"سلاح" جانشين "صلاح" شد. ريشه ها هر چه می دويد به روشنگری کمتر می رسيد و راه به
سوی انديشه ای می برد که در اجتماع و مذهب با مسيحيت ارتدکس روسی نزديکی بسيار
فرهنگی داشت. اگر نفوذ اين انديشه چنان قوی بود که رهبر انقلاب اکتبر چهارچوب نظری
مخالف مذهب خود را در درون ساختار تاريخی کليسای ارتدکس ريخت، جانشينان من به نوبه
خود ديدگاه های او را نسخه برداری کردند و رنگ "ملی" زدند.
پس يکی بودم، بسيار شدم. همزادان من که تا ديروز در زندان های من بودند، چکمه های قزاقی مرا پوشيدند و بر انديشه های روشنگری همراهانم از حلقه "برلنی ها" – اولين روشنفکران مهاجر ايران در اروپا - چشم پوشيدند. مرگ را فرياد زدند و همديگر را به خيانت و جنايت متهم کردند و مرگ آمد و "زمستان" را حاکم کرد. چنان که شاعر بزرگ "شکست" گفت: کسی را جرئت نماند که سر از گريبان بر آورد و نفس ها يخ زد. من ماندم و راهی دروازه "تمدن بزرگ" شدم. کوروش را به خواب آسوده فرياد کردم و در بيداری خود فرمان آزادی ملل او را نديدم. هر کس را "نه" گفت به بند و سپيده دمان خونين ميهمان کردم. يادداشت های روزانه نزديک ترين يارم را بخوانيد و ببينيد تا آب جز به فرمان من تکان نمی خورد و برگ بی موافقت من از درخت نمی افتاد.
گوش کنيد! اين فرزند من است، آخرين بازمانده تبار شاهی که در سرنوشتی مشابه آخرين شاه سلسله پيش از من، که در سراسر گيتی درها را به نام "آزادی" می کوبد و می گويد: "کسی جرئت نداشت به پدر بزرگم دروغ و به پدرم راست بگويد." و در اين کلام موجز همه سرشت "شاه ايرانی" را عريان می کند که پدر بزرگ بی سواد او بود، پدر تحصيل کرده سوئيسش بود، که منم، که توئی، که مائيم.
شگفتا که آخرين بازمانده تبار شاهی از گفتمان دودمان تاريخی خود می گريزد، انگار
شمشيرهای خونين را دور می زند و در محاصره شاهان کوچک که اغلب چند روزی بيشتر
ميهمان دنيا نيستند، می کوشد تا تبار "شاه" را که با "شيخ" يکی شد، جامه آزادی
بپوشد. حتی اگر دروغ بگويد، مدام فرياد می زند:
- من شاه نيستم.
و ما می گوئيم:
- تو شاهی و اگر نيستی از ما نيستی.
و روزی را انتظار می کشيم که او بر گردد و همه آن ها را که "من" دشمن می دانم از
تيرهای برق خيابان ها بياويزد. وای بر شاهی که منم، که توئی. وای بر ما که از امروز
فهرست های اعدام فردا را رقم زده ايم. تو در سياهه نام های منی و من نام تو را در
ليست خود نوشته ام.
***
من شاهم. سه دهه پيش در چنين روزی با چشمان اشک بار رفتم و روحم را در سراسر فلات
کهنه شناور ديدم. هم آنان که ساعتی بعد مجسمه های مرا و پدرم را هلهله کنان پائين
می کشيدند، تکه های قبای پاره پاره شاهی را وصله لباس هايشان کردند. وقتی از ميدانی
در هيئت مجسمه ای پائين کشيده می شدم و خود بر فراز ابرها می رفتم؛ ديدم که
فروکشندگان من يکايک به هيئت من در آمدند. ديدم جوانی بر دخترکی که در شادی رفتن من
می رقصيد کلام زشتی نثار و گفت:
- رقاصی تمام شد.
و دخترک گريست و اين نه آخرين که سر آغاز گريه ها بود. شاهان خرد به جان هم افتادند و به کشتن يکديگر برخاستند.
۳۰ سال پيش در چنين روزی که من رفتم، روزنامه ها با حروف درشت نوشتند "شاه رفت" و کسی نديد که" شاه آمد".
***
من شاهم. از در بقالی کوچک محله دور دستی در حاشيه شهر که وارد می شوم، با صدای بلند اين را می گويم. پيرمرد ايرانی صاحب بقالی بر می خيزد، سلام نظامی می دهد و می ايستد. پشت سرش عکس های آخرين شاه ايران و خانواده اش بر قاب ها به ديوار است. پيرمرد که به فرماندهی ستاد منصوبش کرده ام و بر شانه های نحيفش چندين و چند ستاره نشانده ام، صبر می کند تا فرمان "آزاد" بدهم. دست می دهيم و می خنديم.
چند سالی از اين شوخی ما می گذرد. روزی در جست وجوی نانوائی آن بقالی پناه پناه
گرفته در کنج ديواری سيمانی را کشف کردم، پرسيد:
- راستی چرا انقلاب کرديد؟
و من به شوخی جواب دادم:
- من می خواستم خودم شاه بشوم، ديگران را نمی دانم...
هنوز "شاه رفت؟" را ننوشته بودم و ناخودآگاه از کشف حقيقتی می گفتم که در
۲۶
دی ماه همان سال به نوشته مبدل و بر صفحه اينترنتی پديدار شد.
استقبال از اين مطلب سبب شد "انديشه درونی" آن دنبال شود و ذهن مدام به دنبال ريشه ها و مصاديقی بگردد که چنين با خون يکايک ما عجين شده است.
حاصل مقاله دومی بود که سال پيش در همين روز و در همين سايت انتشار يافت با عنوان "شاه آمد" که از کليات می گذشت و برخی از نمونه ها را – بدون نام بردن از کسی- مطرح می ساخت.
هرگز در عمر ۳۵ ساله نويسندگی خود چنين بازتابی از يک نوشته ام [که می توان در اين نشانی پيدايش کرد] نديده بودم. انبوهی از ای ميل ها به من رسيد و از سراسر ايران که اکنون در جهان پراکنده است. انگار از اين هشدار باش جان هائی به خود آمده بودند، از وزير دولت خاتمی گرفته تا صاحب منصبان رژيم گذشته در لباس سفارت و رياست دانشگاه و...
و جوانان وطنم که "انديشه محوری" را می ستودند، انتقاد هم می کردند و از جمله به درستی نوشتند: "تمامی بدبختی ها را متوجه شاهان کردن به همان وضعيت روانی بر می گردد که استبداد بر ذهن ها حاکم می کند... شاهان هم در ايران کارهای مثبت بسيار کرده اند..."
و يکی از قضا که دختر بسيار جوانی هم بود، اين جمله آخر کتاب دکتر سيروس غنی را برايم نقل به مضمون بازنويسی کرده بود: " رضاشاه مستبد بود... اما معمار ايران نوين بود... او بود که قوانين عرفی را حاکم ساخت... دانشگاه و دادگستری برپا ساخت..."
هنرمندی از ايران نوشت: "اين تئاتر شهر و تالار وحدت که هنوز بزرگ ترين سالن های هنری هستند را در زمان شاه ساخته اند..."
تا بيماری غلبه نکرده بود، روزگارم به پاسخ می گذشت و مدام تاکيد می کردم: "فعاليت های عمرانی شاهان و جانشينان آن ها از روش استيدادی حکومت جداست. آن چه من "شاه" می خوانم، نام تاريخی "استبداد" است که خود شاهان هم از جامعه، از روح ايرانی گرفته اند."
و همين "استبداد" که زير نام های "انقلاب" و " سرنگونی" و "حقوق بشر" و "آزادی" و... سنگر گرفته است، سخت به خشم آمد و به سرکوب انديشه ای پرداخت که در "شاه رفت" و "شاه آمد" مطرح شده بود. فرمانده و پيش قراول کيهان تهران بود. سپس نوبت به مقاله ای در هم نام لندنی اش رسد و آن گاه "سازمان" وارد ميدان شد. ديروز و امروز و فردای استبداد دست در دست هم دادند و شگفت نبود که هر سه ضلع مثلث استبداد – آنان که ديروز تاريخی ايران را قربانی استبداد کردند، کسانی که امروز مدافعان استبدادند و زير نام انقلاب سنگر گرفته اند، و آن بينش سازمانی که می خواهد آزادی برای ايران به ارمغان بياورد - باواژگانی همانند، ديدگاهی يگانه سخن می گفتند. دست استبداد از تهران می آمد، دست همتايش را در پايتخت های اروپا می گرفت و در واشنگتن به ضلع سوم گره می خورد. سه ضلع مخالف با هم در فرهنگی يگانه متحد می شدند و سرکوب انديشه را با پرونده های امنيتی و سياسی برای نويسنده دنبال می کردند.
از مجموعه ای ميل ها، نظرات گوناگون، انتقادات و دشنام ها مجموعه ای فراهم آمد که می تواند انديشه محوری را بسط دهد و با ذکر مصاديق باز کند که چرا ديروز و امروز و فردا، در تهران و پاريس و واشنگتن "استبداد ايرانی" حضوری چنين دارد. قرار هم با ناشر گذاشته شد، اما بيماری و سپس نوشتن "خاطرات زندان"، تکميل و انتشار کتاب را به روزگاری ديگر واگذاشت.
***
و روز "شاه رفت"، ديگر می تواند نه تنها روزی در تاريخ، مبنايی برای يافتن ريشه های
استبداد باشد.
اگر شاهی می رود و هزاران شاه می آيند. اگر دو انقلاب و دو جنبش اجتماعی در
حدانقلاب – ملی شدن نفت و دوم خرداد- به ضد خود بدل می شوند، اگر از مشروطيت
استبداد بر می خيزد، اگر انقلابی با شعار "آزادی" منجر به استبدادی هولناک تر می
شود، اگر از دل جنبش ملی شدن نفت کودتا می زايد و از بطن جنبش اصلاحات، ديدگاه
طالبانی سر بر می آورد، سرچشمه جای ديگر است. آن "قزاق" نه از آسمان آمد. او از کوه
های بلند شمال برخاست و سمبل استبداد شد. و آن "آهنگرزاده" نه از خارج صادره شده
است. او از دشت های سوزان نزديک پايتخت آمد، در دانشگاه درس مهندسی خواند و در
فاصله چند ماه چنان کرد که "کوچک بدل" همه تبار تاريخی ما را به ياد آورد.
و شگفتا که اولين کس هم که پرچم آزادی در ميهن من بر دوش کشيد آهنگرزاده بود. نامی ايرانی که از حماسه می آيد و نماد آزادی است. و چند قرن بعد در واقعيت روز آهنگر زاده ديگری که نام ايرانی ندارد و چفيه عربی بر گردن می بندد، سمبل استبداد روز می شود.
من شاهم، شوخی تلخی است که در پشت آن روحيه ای ملی خفته است و فرهنگی باستانی فرياد می کشد. از اين روحيه و فرهنگ است که ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی سر بر می کشد و جانشينان آن فقط در سی سال همه آن تاريخ را پشت سر می گذرانند ورفتگان را رو سفيد می کنند.
***
من شاهم که می کشم. سخن اول و آخر را من می گويم. و فقط می گويم. گوش هايم بسته است. هر که با من، با سازمان "من"، با حزب "من" نيست، خائن است. خونش را بايد ريخت. ترور شخصيت در اروپا همان ادامه سوزندان مخالفان در بيابانهای اطراف تهران است.
من شاهم که می کشم. دشنام می دهم. متهم می کنم. خود قاضی و دادستان و اعدامم. و با چه لذتی دست های خونينم را می ليسم. در من تبار غارنشينم فرياد می کشد. در من طبل های قبيله ام دام دام می کوبد.
من شاهم که هزاران پيکر خونين روی دست هايم مانده است. همان دست هائی که مدام روی کاغذ "آزادی" را رج می زند.
من شاهم. تبار تاريخی ام در دستانم خنجر و در دهانم زهر نهاده است. چشمانم از نفرت می سوزد و قلبم از خشم شعله ور است. من کشتن را مهارتی عجيب دارم. حتی با زخم زيان خون می ريزم. با پنبه سر می برم.
من شاهم. من ايرانی ام.
و تا اين روح هست هر که از آن سر برآورد، مستبدی ديگر خواهد شد.
من شاهم، تبار تاريخی شما. در طلوع قرن با دستی فرمان آزادی را امضاء کردم و با اشاره دست ديگرم دارها بر پا شد. فرزندم در "باغشاه " طناب به گلوی نخستين روزنامه نگار ايران انداخت و "مردان آزادی" در ميدان "توپخانه" رهبر مخالفان - "شيخ" ضد آزادی - را بر دار کردند. بازمانده تبار قبيله ای من راه به خيابان های اروپا کشيد و "ليبراليسم" را در دامن های عطرآگين زنان جست. در پاريس مرد و در کربلا خفت.
اورنگ شاهی بر زمين افتاده را کسی پوشيد که از "اعماق" آمده بود. تبار شاهی نداشت، اما من در رگ هايش جاری بودم. او نهادهای آزادی دنيای مدرن را ساخت، معمار ايران نو شد، پدر ايران لقب گرفت و آنک چون پدر قبيله هايی که از سراسر قاره به فلات بلند کوچ کرده بودند تا ايران را بنا کنند؛ تک تک ياران انديشمند همراهش را به گور يا تبعيد فرستاد. اگر به کسی می گفت: "– برو بمير" هر که بود می رفت و با گلوله ای مغزش را پريشان می کرد.
او که مجبور شد برود تا در جزيره نامسکونی در اروپا بميرد و در "شاه عبدالعظيم"
برای هميشه بخوابد، شاهان کوچکی سر بر آوردند که نه از انديشه "انقلاب مشروطيت"
سيراب بودند و نه تبار به روشنفکران برآمده از انديشه روشنگری "انقلاب" فرانسه می
بردند که هر دو منادی "شهروند" و
"آزادی" بودند و فردا را در گريز از ميراث قبيله ای می جستند. شاهان کوچک "تشکيلات"
را مقدس شناختند و آرمان های "انقلاب اکتبر" را در جامعه ای عقب افتاده به پرچم
تحول اجتماعی تبديل کردند. پس به کشتن هم برخاستند، هم به کلام، هم به زبان و
"سلاح" جانشين "صلاح" شد. ريشه ها هر چه می دويد به روشنگری کمتر می رسيد و راه به
سوی انديشه ای می برد که در اجتماع و مذهب با مسيحيت ارتدکس روسی نزديکی بسيار
فرهنگی داشت. اگر نفوذ اين انديشه چنان قوی بود که رهبر انقلاب اکتبر چهارچوب نظری
مخالف مذهب خود را در درون ساختار تاريخی کليسای ارتدکس ريخت، جانشينان من به نوبه
خود ديدگاه های او را نسخه برداری کردند و رنگ "ملی" زدند.
پس يکی بودم، بسيار شدم. همزادان من که تا ديروز در زندان های من بودند، چکمه های قزاقی مرا پوشيدند و بر انديشه های روشنگری همراهانم از حلقه "برلنی ها" – اولين روشنفکران مهاجر ايران در اروپا - چشم پوشيدند. مرگ را فرياد زدند و همديگر را به خيانت و جنايت متهم کردند و مرگ آمد و "زمستان" را حاکم کرد. چنان که شاعر بزرگ "شکست" گفت: کسی را جرئت نماند که سر از گريبان بر آورد و نفس ها يخ زد. من ماندم و راهی دروازه "تمدن بزرگ" شدم. کوروش را به خواب آسوده فرياد کردم و در بيداری خود فرمان آزادی ملل او را نديدم. هر کس را "نه" گفت به بند و سپيده دمان خونين ميهمان کردم. يادداشت های روزانه نزديک ترين يارم را بخوانيد و ببينيد تا آب جز به فرمان من تکان نمی خورد و برگ بی موافقت من از درخت نمی افتاد.
گوش کنيد! اين فرزند من است، آخرين بازمانده تبار شاهی که در سرنوشتی مشابه آخرين شاه سلسله پيش از من، که در سراسر گيتی درها را به نام "آزادی" می کوبد و می گويد: "کسی جرئت نداشت به پدر بزرگم دروغ و به پدرم راست بگويد." و در اين کلام موجز همه سرشت "شاه ايرانی" را عريان می کند که پدر بزرگ بی سواد او بود، پدر تحصيل کرده سوئيسش بود، که منم، که توئی، که مائيم.
شگفتا که آخرين بازمانده تبار شاهی از گفتمان دودمان تاريخی خود می گريزد، انگار
شمشيرهای خونين را دور می زند و در محاصره شاهان کوچک که اغلب چند روزی بيشتر
ميهمان دنيا نيستند، می کوشد تا تبار "شاه" را که با "شيخ" يکی شد، جامه آزادی
بپوشد. حتی اگر دروغ بگويد، مدام فرياد می زند:
- من شاه نيستم.
و ما می گوئيم:
- تو شاهی و اگر نيستی از ما نيستی.
و روزی را انتظار می کشيم که او بر گردد و همه آن ها را که "من" دشمن می دانم از
تيرهای برق خيابان ها بياويزد. وای بر شاهی که منم، که توئی. وای بر ما که از امروز
فهرست های اعدام فردا را رقم زده ايم. تو در سياهه نام های منی و من نام تو را در
ليست خود نوشته ام.
***
من شاهم. سه دهه پيش در چنين روزی با چشمان اشک بار رفتم و روحم را در سراسر فلات
کهنه شناور ديدم. هم آنان که ساعتی بعد مجسمه های مرا و پدرم را هلهله کنان پائين
می کشيدند، تکه های قبای پاره پاره شاهی را وصله لباس هايشان کردند. وقتی از ميدانی
در هيئت مجسمه ای پائين کشيده می شدم و خود بر فراز ابرها می رفتم؛ ديدم که
فروکشندگان من يکايک به هيئت من در آمدند. ديدم جوانی بر دخترکی که در شادی رفتن من
می رقصيد کلام زشتی نثار و گفت:
- رقاصی تمام شد.
و دخترک گريست و اين نه آخرين که سر آغاز گريه ها بود. شاهان خرد به جان هم افتادند و به کشتن يکديگر برخاستند.
۳۰ سال پيش در چنين روزی که من رفتم، روزنامه ها با حروف درشت نوشتند "شاه رفت" و کسی نديد که" شاه آمد".
***
من شاهم. از در بقالی کوچک محله دور دستی در حاشيه شهر که وارد می شوم، با صدای بلند اين را می گويم. پيرمرد ايرانی صاحب بقالی بر می خيزد، سلام نظامی می دهد و می ايستد. پشت سرش عکس های آخرين شاه ايران و خانواده اش بر قاب ها به ديوار است. پيرمرد که به فرماندهی ستاد منصوبش کرده ام و بر شانه های نحيفش چندين و چند ستاره نشانده ام، صبر می کند تا فرمان "آزاد" بدهم. دست می دهيم و می خنديم.
چند سالی از اين شوخی ما می گذرد. روزی در جست وجوی نانوائی آن بقالی پناه پناه
گرفته در کنج ديواری سيمانی را کشف کردم، پرسيد:
- راستی چرا انقلاب کرديد؟
و من به شوخی جواب دادم:
- من می خواستم خودم شاه بشوم، ديگران را نمی دانم... (*)
***
و روز "شاه رفت"، ديگر می تواند نه تنها روزی در تاريخ، مبنايی برای يافتن ريشه های
استبداد باشد.
اگر شاهی می رود و هزاران شاه می آيند. اگر دو انقلاب و دو جنبش اجتماعی در
حدانقلاب – ملی شدن نفت و دوم خرداد- به ضد خود بدل می شوند، اگر از مشروطيت
استبداد بر می خيزد، اگر انقلابی با شعار "آزادی" منجر به استبدادی هولناک تر می
شود، اگر از دل جنبش ملی شدن نفت کودتا می زايد و از بطن جنبش اصلاحات، ديدگاه
طالبانی سر بر می آورد، سرچشمه جای ديگر است. آن "قزاق" نه از آسمان آمد. او از کوه
های بلند شمال برخاست و سمبل استبداد شد. و آن "آهنگرزاده" نه از خارج صادره شده
است. او از دشت های سوزان نزديک پايتخت آمد، در دانشگاه درس مهندسی خواند و در
فاصله چند ماه چنان کرد که "کوچک بدل" همه تبار تاريخی ما را به ياد آورد.
و شگفتا که اولين کس هم که پرچم آزادی در ميهن من بر دوش کشيد آهنگرزاده بود. نامی ايرانی که از حماسه می آيد و نماد آزادی است. و چند قرن بعد در واقعيت روز آهنگر زاده ديگری که نام ايرانی ندارد و چفيه عربی بر گردن می بندد، سمبل استبداد روز می شود.
من شاهم، شوخی تلخی است که در پشت آن روحيه ای ملی خفته است و فرهنگی باستانی فرياد می کشد. از اين روحيه و فرهنگ است که ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی سر بر می کشد و جانشينان آن فقط در سی سال همه آن تاريخ را پشت سر می گذرانند ورفتگان را رو سفيد می کنند.
***
من شاهم که می کشم. سخن اول و آخر را من می گويم. و فقط می گويم. گوش هايم بسته است. هر که با من، با سازمان "من"، با حزب "من" نيست، خائن است. خونش را بايد ريخت. ترور شخصيت در اروپا همان ادامه سوزندان مخالفان در بيابانهای اطراف تهران است.
من شاهم که می کشم. دشنام می دهم. متهم می کنم. خود قاضی و دادستان و اعدامم. و با چه لذتی دست های خونينم را می ليسم. در من تبار غارنشينم فرياد می کشد. در من طبل های قبيله ام دام دام می کوبد.
من شاهم که هزاران پيکر خونين روی دست هايم مانده است. همان دست هائی که مدام روی کاغذ "آزادی" را رج می زند.
من شاهم. تبار تاريخی ام در دستانم خنجر و در دهانم زهر نهاده است. چشمانم از نفرت می سوزد و قلبم از خشم شعله ور است. من کشتن را مهارتی عجيب دارم. حتی با زخم زيان خون می ريزم. با پنبه سر می برم.
من شاهم. من ايرانی ام.
و تا اين روح هست هر که از آن سر برآورد، مستبدی ديگر خواهد شد.
******
(*) يادداتش سردبير «سکولاريسم نو»: اين تکه از مطلب را من به پانويس کشانده ام، تا طرح مطالب شخصی، ريتم هموار اين نوشتهء دلکش را در هم نريزد. اميدوارم آقای اسدی با من موافق باشند. اگر خطايش يافتند همينجا عذر می خواهم:
«هنوز "شاه رفت؟" را ننوشته بودم و ناخودآگاه از کشف حقيقتی می گفتم که در ۲۶ دی ماه همان سال به نوشته مبدل و بر صفحه اينترنتی پديدار شد. استقبال از اين مطلب سبب شد "انديشه درونی" آن دنبال شود و ذهن مدام به دنبال ريشه ها و مصاديقی بگردد که چنين با خون يکايک ما عجين شده است. حاصل مقاله دومی بود که سال پيش انتشار يافت با عنوان "شاه آمد" که از کليات می گذشت و برخی از نمونه ها را – بدون نام بردن از کسی- مطرح می ساخت. هرگز در عمر ۳۵ ساله نويسندگی خود چنين بازتابی از يک نوشته ام [که می توان در اين نشانی پيدايش کرد] نديده بودم. انبوهی از ای ميل ها به من رسيد و از سراسر ايران که اکنون در جهان پراکنده است. انگار از اين هشدار باش جان هائی به خود آمده بودند، از وزير دولت خاتمی گرفته تا صاحب منصبان رژيم گذشته در لباس سفارت و رياست دانشگاه و... و جوانان وطنم که "انديشه محوری" را می ستودند، انتقاد هم می کردند و از جمله به درستی نوشتند: "تمامی بدبختی ها را متوجه شاهان کردن به همان وضعيت روانی بر می گردد که استبداد بر ذهن ها حاکم می کند... شاهان هم در ايران کارهای مثبت بسيار کرده اند..." و يکی از قضا که دختر بسيار جوانی هم بود، اين جمله آخر کتاب دکتر سيروس غنی را برايم نقل به مضمون بازنويسی کرده بود: " رضاشاه مستبد بود... اما معمار ايران نوين بود... او بود که قوانين عرفی را حاکم ساخت... دانشگاه و دادگستری برپا ساخت..." هنرمندی از ايران نوشت: "اين تئاتر شهر و تالار وحدت که هنوز بزرگ ترين سالن های هنری هستند را در زمان شاه ساخته اند..." تا بيماری غلبه نکرده بود، روزگارم به پاسخ می گذشت و مدام تاکيد می کردم: "فعاليت های عمرانی شاهان و جانشينان آن ها از روش استيدادی حکومت جداست. آن چه من "شاه" می خوانم، نام تاريخی "استبداد" است که خود شاهان هم از جامعه، از روح ايرانی گرفته اند." و همين "استبداد" که زير نام های "انقلاب" و " سرنگونی" و "حقوق بشر" و "آزادی" و... سنگر گرفته است، سخت به خشم آمد و به سرکوب انديشه ای پرداخت که در "شاه رفت" و "شاه آمد" مطرح شده بود. فرمانده و پيش قراول کيهان تهران بود. سپس نوبت به مقاله ای در هم نام لندنی اش رسد و آن گاه "سازمان" وارد ميدان شد. ديروز و امروز و فردای استبداد دست در دست هم دادند و شگفت نبود که هر سه ضلع مثلث استبداد – آنان که ديروز تاريخی ايران را قربانی استبداد کردند، کسانی که امروز مدافعان استبدادند و زير نام انقلاب سنگر گرفته اند، و آن بينش سازمانی که می خواهد آزادی برای ايران به ارمغان بياورد - باواژگانی همانند، ديدگاهی يگانه سخن می گفتند. دست استبداد از تهران می آمد، دست همتايش را در پايتخت های اروپا می گرفت و در واشنگتن به ضلع سوم گره می خورد. سه ضلع مخالف با هم در فرهنگی يگانه متحد می شدند و سرکوب انديشه را با پرونده های امنيتی و سياسی برای نويسنده دنبال می کردند. از مجموعه ای ميل ها، نظرات گوناگون، انتقادات و دشنام ها مجموعه ای فراهم آمد که می تواند انديشه محوری را بسط دهد و با ذکر مصاديق باز کند که چرا ديروز و امروز و فردا، در تهران و پاريس و واشنگتن "استبداد ايرانی" حضوری چنين دارد. قرار هم با ناشر گذاشته شد، اما بيماری و سپس نوشتن "خاطرات زندان"، تکميل و انتشار کتاب را به روزگاری ديگر واگذاشت».
برگرفته از سايت «گويا نيوز»
http://news.gooya.com/columnists/archives/066987.php
محل اظهار نظر شما: شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
و يا مستقيماً از وسيله زير استفاده کنيد: (توجه: اين ایميل ضميمه نمی پذيرد) |
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |