17 دی 1386 ـ 7 ژانويه 2008 |
اعلام موجوديت در دانشگاه شيراز:
ما چپ انتقادی هستيم!
مقدمه از کاظم رضائی
ما هم اکنون موجودیت خود را طی چاپ سه مقاله در نشریهء دانشجویی «تیر» اعلام کرده ایم. مقالاتی که همهء آنها ظرف روزهای آینده روی وبلاگ خواهند آمد. ما دیگر قابلِ لاپوشانی و سرپوش گذاری نیستیم، چرا که وجود ما اعلام شده است. این آغاز مبارزه ای رو در رو و علنی است:...
1. امحا و تغییر واقعیت هدف نهایی تفکر است. اگر قرار بود، وضعیت فعلی به صورت
مداوم و هر روزه بازتولید( تکرار) شود، همان بهتر که خودکشی دسته جمعی را به عنوان
تنها شیوه زیستنِ سرافرازانه اختیار کرد. اصلا اگر فرض بر جاودانگی وضعیت موجود
باشد، باید به انکارِ یکسرهی تمامی تغییراتی که در تاریخ بشر به وجود آمده است دست
یازید. این گزافهگویی ایدئولوژی مسلط است که ساختارهای موجود را ازلی و ابدی معرفی
میکند. تاریخ بشر تاریخ تولد و مرگ اشکالی از ساختارهاست که همگی بلااستثناء ادعای
تغییرناپذیری داشتهاند. هیتلر به همان اندازه خود را جاودانه میدانست که سلطان
محمود غزنوی! باید بر امحا و تغییر واقعیت برای رسیدن به فضایی انسانیتر پایفشاری
کرد. این تغییر واقعیت خود حکایت از نوعی مبارزه دارد. کذب محض است که در چارچوب
نهادهای مستقر منافع همگان تامین میشود. واژهی خدمتگزاری در قالب عباراتی نظیر «
خدمتگزار مردم»، عملا منشاء نوعی حالتِ تهوع شدید است. در ساختار موجود محذوفینی
وجود دارند که در سلسله مراتب اجتماعی هیچ جایگاه استوار و معینی ندارند. اینان در
جریان تصمیمگیریها غایبند و از حق مالکیت بر خویشتن برخوردار نیستند. تغییر تنها
برای محذوفین واجد اهمیت اساسی است و تنها آنها هستند که ضرورت آن را درک میکنند.
موجودیت حاکم در گرو تداوم وضعیت مسلط است و میل به تغییر چیزی نیست که طبقات حاکم
به سادگی از کنار آن بگذرند، لذا تلاش برای تغییر واقعیت موجد نوعی مبارزه است.
مبارزهای که یک سر آن در قالب انواع حرافیها و گزافهگوییها و نیز به مدد نیروی
سرکوب سعی در ابقاء و تداوم سلطه دارد و طرف مقابل با تشکیل انواع جنبشهای اجتماعی
خواهان ایجاد کلیتی است که او نیز به عنوان نیرویی تعیینکننده در آن حضور داشته
باشد. ما در اینجا از موضع این محذوفین حرف میزنیم و به نام آنها اعلام موجودیت
میکنیم. اعلام موجودیت به عنوان حذف شده خود از نوعی مقاومت در برابر ایدئولوژی
مسلط حکایت دارد. آگاهی از حذفشدهگی، نه تنها نشانهی فهمِ دروغ و کذب بودن
ادعاهای مردم دوستانهی طیف حاکم است، بلکه سرآغاز آستین بالا زدن برای تغییر نیز
هست چرا که تنها یک احمق است که بداند محذوف است و همچنان بر ابقای وضعیت موجود
اصرار داشته باشد.
2. بیطرفی تنها اسطورهی بر ساختهی حاکم است و عنوانی است پرطمطراق برای انواع
وراجیها که به عنوان تحلیلِ واقعیت به خوردِ همگان داده میشود. در چارچوب
ساختارهای موجود افراد بسیاری حذف شدهاند و پایفشاری بر ارائهی تحلیلهای
بیطرفانه عملا صحه گذاشتن بر نظام سلطه است. به قول آدورنو« فلسفهای که خود
واقعیت را عرضه میکند، صرفا حجابی بر واقعیت میکشد و شرایط کنونی آن را ابدی
میسازد.» تحلیلهای بیطرفانه با بازتولید واقعیت و نیز به دلیل زبان خنثی و
آکادمیک و رسمیشان آفاتی هستند که باید در اولین فرصت از شرشان راحت شد.
شعبدهبازی با مفاهیم و طنازیها و عشوهگریهای فیلسوفانه و سفارشات اخلاقی به
رعایت انسانیت تنها موجبات خودارضایی گوینده را فراهم میآورد. تفکری که سودای
تغییر در سر دارد همهی اجزا را در ارتباط با کلیتمیسنجد و در نظر میگیرد.
کوچکترین جزء زندگی افراد از رنگ لباس گرفته تا بزرگترین آنها نظیر روابط تولیدی
نشان از همان سلطهای دارد که در چارچوب ایدئولوژی مسلط، ادعای کلیت خود را مطرح
میکند. تفکر انتقادی هیچ چیزرا به صورت مجزا تجزیه و تحلیل نمیکند بلکه همواره در
جست و جو است تا ارتباطات را کشف کند و سلطهی مستتر در پشت تکتک رفتارها و
ساختارهای منجمد و شیشده را نشان دهد.
3. سیاست تنها کار انسانها شکم گنده و در قالب احزاب نیست. تکرار خزعبلاتی از این
دست که « ما نباید دعوای خود را سر سفره مردم ببریم» از طرف به اصطلاح
سیاستمداران، تنها میل آنها برای قبضهی جاودانهی قدرت را نشان میدهد. سیاست
مبارزه مداوم میان گروههای مختلف برای زدن مهر خود بر ساختارهای موجود است.
نهادهای موجود عینیتیافتگی وجهی از تفکر یا ذهینیتِ عینیت یافته هستند و همگی
محصول کار انسان و پراکسیس او میباشند. بر پیشانی وضعیت موجود مهر گروه خاصی حک
شده است و ساختارها هیچ نشانی از محذوفین بر خود ندارند. استخدام مفاهیمی نظیر « از
خودبیگانگی» و «شی شدهگی» از سوی محذوفین سرآغازی است برای مبارزهی آنها بر سر
قدرت برای زدن مهر و نشان آنها بر ساختارهای موجود. محذوفین برای تغییر و امحای
واقعیت ناچار به ورود به عرصه قدرت و سیاست هستند. این اعلام موجودیت محذوفین از
میل آنها برای تصاحب قدرت نیز پرده بر میدارد چرا که رهایی یک محذوف تنها به مدد
کسب قدرت میسر است.
4. چپِ انتقادی با خالی کردن میدان و چسبیدن به انواع خودفریبیها نظیر فلسفه بافی
شاعرانه و مازوخیست عرفان منشانه و نیز تظاهرِ به انواع نیهیلیسم کشنده و تحمل
ناپذیر نسبتی ندارد. « نیاز غوطه خوردن در یقین» و حل مرحله به مرحلهی تمام
دغدغههای وجودی که اغلب قرینِ نیهیلسم است، از نوعی تندادگی به واقعیت تلخ پرده
بر میدارد. افتادن به وادی اگزیستانسیالیسم، پیش کشیدن انواع سوالات وجودی و تلاش
برای حل علمی آنها، در عمل به معنای نفی اراده به تغییر است. وجدان ناآرام داشتن و
در عین حال به گوشهای خزیدن و دست آلوده نکردن سرانجامِ تلخ انواع تلاشهایی است
که امروزه برای طبقهی وسیعی از افراد حتی نای راه رفتن نیز باقی نگذاشته است. این
خیال خامی است که با به گوشهای نشستن و فکر کردن حقیقت بر ما آشکار میشود. تفکر
انتقادی در برابر تمامی این خودآزاریها،« آفرینش حقیقت» را پیش میکشد و بر این
عقیدهاست که حقیقت خصلتی تاریخی دارد و در جریان مبارزهی مداوم برای تغییر است
که کاملتر میشود. تنها ارادهی معطوف به تغییر است که میتواند ادعای حقیقت طلبی
داشته باشد و تمامی تفکراتی که مبتنی بر کناره گیری و دست نیالودن هستند از آنجا که
نافی چنین ارادهای میباشند، نمیتوانند نشانی از جستجوگری حقیقت داشته باشند.
5. فرهنگ اساسا چیزی بیفرهنگ است. چرا که بر اساس عنصری به اصطلاح غیر فرهنگی به
نام سرکوب شکل گرفته است. فرهنگ حاکم با خطاب کردن هنجارهای منجمد و متصلب موجود به
این نام، عملا شرایط سرکوب سایر هنجارها و رفتارها را فراهم آورده است. سرپیچی از
هنجارهای فرهنگ مسلط نه تنها به این دلیل که به وسیله سرکوب، روان رنجوری و
روانپریشی ها به یک اپیدمی تبدیل شده است، بلکه از آن جهت رهایی از کلیتِ سیستم
سلطه مستلزم رهایی فرهنگی است، امری واجب و ضروری است. ما در برابر لغت مفرد و
همسانسازِ فرهنگ، پرچ فرهنگها را بالا میبریم و از شورش فرهنگهای محذوف، طرد
شده و غیر رسمی علیه فرهنگِ مسلط حمایت میکنیم. در برابر انواع تظاهرات( به معنای
ریا نه شورش)، که پیامد ناگزیر فرهنگ موجود است، تنها یک انقلابِ مبتنی بر تکثر
فرهنگی است که میتوان فضایی بهتر جهت تنفس و به حیات ادامه دادن، فراهم آورد.
6. خیابان بر ملاکننده تضادهاست. تنها در خیابان است که حذفشدهگی به صورت روزمره
احساس میشود. این احساس هر روزهی حذف، موجد نوعی به تنگ آمدن است. به تنگ آمدن
سرآغازِ اتحاد و گرد هم آمدن است و تفکر انتقادی چیزی جز عمل جمعیِ ناظر بر تغییر
نیست. اجتماع محذوفین برای تغییر و رهایی همان چیزی است که ما از آن به عنوان جنبش
اجتماعی یاد میکنیم. خیابان با آن شرایط کشندهاش، از آنجا که هیچ نشانی از حذف
شدهها بر پیشانی ندارد، دارای این پتانسیل است که ارادهی معطوف به تغییر را تقویت
کند. گردهم آمدن معلم، کارگر، دانشجو، زنان و تمام کسانی که فصل مشترکشان نبودن و
عدمِ حضور است، نقطهی شروع جنبش اجتماعی است. ماندن در کلاس درس، آشپزخانه و
خوابگاه دردی را دوا نمیکند، باید به خیابان رفت و اتحاد مبتنی بر رهایی را
پیریزی کرد.
این همه مستلزم نوعی حماقت است. تفکری که سودای تغییر در سر دارد، خود خواسته با
حماقت در معنای موجود آن همنشین میشود. حاکم هیچ وقت با فراغِ بال به تماشای اعمال
آکروباتیک ما نمینشیند. عمل مبتنی بر تفکر انتقادی به شدت پیشبینی ناپذیر است. و
همانقدر که احتمال گل وجود دارد، صحبت گلوله نیز در میان است. اما این احساسِ
مردهی متحرک بودن در شرایط موجود است که ترس را کنار میزند و خواستِ حماقتوارِ
تغییر را پیش میکشد. وجدان معذبِ محذوف، زیستن در چارچوب ساختارهای موجود را مرگ
میداند و او حتی در شرایطی که هیچ امیدی به تغییر نیز وجود نداشته باشد، تنها برای
خلاصی از این وجدان معذب است که آستین بالا میزند و وارد گود میشود.
****
و اين يكي از سه مقاله ايست كه در اعلام موجوديت «چپ انتقادی» در دانشگاه شيراز در نشريهء دانشجويي «تير» چاپ شده و وبلاگ «فروردينی ديگر» منتشر کرده و در آغاز آن نوشته است: تا "وجدانِ معذب" اين نوشته خيلي بالا نزده بايد سريعا آن را بفرستم. همين عذاب بود كه باعث شد تكههايي از مقاله را، كه در نقد لنينيسم و ماركسيم ارتدكس بود ، از جا بر كنم، چرا كه خوب مي دانم اين ايدئولوژيها و مناديانشان در ايران بارها حقيقيتر و آزادي خواه ترند از «فاشيسم»: دشمن مشتركمان.
***
ما یک جماعتیم!
ما یک جماعت هستیم با جهتگیری خاص فکری که آن را میتوان در کلیترین کلام به " چپ
انتقادی" مربوط کرد. افزودن صفت انتقادی برای ما نه به معنای عقیم کردن چپ و
عزلتنشینی آن، بلکه دقیقا به معنای انقلابی کردن آن است. انقلابی که خوب میداند
در کجا و کی باید روی دهد. ما به هیچ وجه چپ انتقادی را شیر بی یال و دم نمیدانیم
بلکه بر این باوریم که تنها اوست که به قدرت ِسرمایه در فرو بلعیدن تناقضاتش آگاه
است. تنها اوست که دقیقا ار استحاله مفاهیم و سلطهی همگانی فرهنگ بورژوازی آگاه
است.
برای ما سنت عظیم فلسفی چپ نه یک میراث برای نمایش و نگهداری در موزه بلکه
ایدههایی است تاریخی که باید به زمان حال ترجمه شود.بعد از ترجمه به زمان حال است
که در می یابیم آنها چه ارزشی برای ما دارند. ارزش برای ما یعنی استفادهی
استراتژیک از آنها. مطمئنیم که بسیاری از این ایدهها به درد همان موزهها
میخورد. ما سطل آشغال های بزرگی داریم مخصوص همین میراث که بی شک یکی از مهمترین
کارهایمان نیز همین است ، یعنی مبارزه تئوریک با مارکسیسم راستکیش و انواع
برداشتهای عهدبوقی و ارتجاعی از آنها که اتفاقا فضای زیادی را نیز اشغال
کردهاند.
متفکریم!
امروزه گویا باید متفکر را صفتی خاص برای افرادی خاص دانست چرا که به لطف تقسیم کار بورژوازی، فکر کردن نیز به عنوان یک شغل به افرادی خاص محول شده است. آن هم نه تفکر بلکه گونهای کارشناسی یا تخصصگرایی. دیگر ما نه با سوژهی سیاسی یا متفکر بلکه یکسره با کارشناس روبهروایم. کارشناسانی سربهزیر که از حیات اجتماعی ابژه های مطالعهی خود هیچ نمیدانند آنها رام و آرام و صدالبته عادلانه به کمک فرمول ها و علم ِبیطرف ِمقدس،مشغول بازیابی امورند. گویا هیچ کلیتی، هیچ ساختاری، هیچ سیستم بدیلی وجود ندارد و همه چیز همین است که هست.
ما عقیده داریم « اینکه همه چیز همینطور که هست پیش رود،خود عین فاجعه است» . به نظر ما یک غلط وجود ندارد بلکه سلسله اغلاط وجود دارند ما بند ِیک غلط را میگیریم و مطمئنیم که به ریشه یا ریشههایی نیز میرسیم؛ از این جهت است که ما رادیکالیم و همیشه به دنبال ریشهی امور. و این کار نیاز ما را تفکر نشان میدهد.
تفکر ما معطوف به کلیتی ذهنی است، کلیتی که همانطور که از آن نام بردیم " چپ انتقادی" است. به کمک این کلیت و با نگاه به به سنتها و نقدهای فکری آن است است که در چنبرهی امر واقع گرفتار نمیشویم و فقط به شناسایی و تحلیل آن بسنده نمیکنیم. ما اگر هم تفسیری میکنیم به خاطر تغییر آن است.
کارگریم!
ما خود را جزئی از طبقهی کارگر میدانیم. کارگر یعنی تولید کنندهای که ابزار تولیدش را خود در اختیار ندارد و دقیقا به همین دلیل است که از تولیدش بیگانه و جدا میگردد. . ابزار تولید فرهنگ ( بوق) نیز در اختیار ما نیست. او تا اطلاع ثانوی در دست سرمایه (برای ما در جامهی ایدئولوژی) است. تولیدات فرهنگی ما یا در نطفه خفه میشوند یا هم به را راحتی در نظام دلالتی موجود مصادره به مطلوب میشوند.
و به همین خاطر فرهنگ برای ما به امری بیگانه و سفت و سخت بدل میشود، چرا که ما تغییر آن را تجربه نکردهایم و ان را امری جدا از خود میدانیم و نه برای خود. تولیدات فرهنگی ما یا در نطفه خفه میشوند یا هم به راحتی در نظام دلالتی موجود مصادره به مطلوب میشوند. گویا در این عرصه هیچ گسستی هیچ اتفاقی نیافتاده و قرار هم نیست بیفتد. ما راه چاره را در آنچه بدان "تسخیر موقعیتها" میگویند، میدانیم.ما تریبونها را غصب میکنیم. مخاطب را مجبور میکنیم که به ما گوش دهد، نه به ما بلکه به خودش گوش دهد.ما پیوستار ذهن و نظام دلالت مخاطب را به هم میریزیم تا او خود با چیز دگر آشنا گردد. در اینجا هنوز تعریف قدیمی مارکس از ایدئولوژی کاربرد دارد: ایدئولوژی به مثابه آگاهی کاذب. در اینجاست که ما باید در پسزمینه یعنی در عرصهی فراخ فرهنگ، نفع خاص ِطبقاتی را نشان دهیم. نفعی که حاکم آن را همگانی و طبیعی جلوه میدهد. و اینگونه عرصهی فرهنگ برای ما عرصهای میشود برای مبارزه.
آزادیخواهیم!
ما جامعه را آزاد میخواهیم از این جهت که خود را آزاد میخواهیم و می دانیم که هیچ یک بیدیگری امکانپذیر نیست. آزادی بیشتر ار اینکه برای ما یک ایده یا آرمان باشد یک مبارزه است.مبارزه علیه ناآزادیها. آزادی برای ما همیشه آزادی از ... است، آزادی برای... است. ما اعتقادی به خرید آزادی در بازار آزاد ِسرمایه نداریم، آنها تنها مردهی آزادی را به ما میفروشند.کاری که با هر مفهوم دیگر نیز میکنند یعنی استحالهی مفاهیم و تهی کردن آنها از زهر ِ پراتیکشان و فروختن آنها بر طبق اصل مقدس فروشپذیری ِ هر چیز. کاری که اکنون در کشور ما با مفهوم عدالت نیز شده است یعنی تبدیلش به یکی از مشتقات نفت.
از نظر ما "آزادی بیان" تنها آزادی کردن فرد در بیان مطلبی نیست آزادیای که «نظر شخصی شما»دانسته شده و به طبع «محترم» و بعد هم تمام. ما به دنبال آزاد کردن چیزی در بیان هستیم. چیزی باید در بیان آزاد شود که دیگر کسی نتواند آن را به نظری شخصی فروبکاهد و تمام کند. ما به دنبال آزاد کردن بیان از سلطه و دلالت حاکم هستیم. ما میخواهیم میل را در بیان آزاد کنیم.
سیاسی هستیم!
سیاست در تنش کل و جزء شکل میپذیرد.آنجا که کل میخواهد بنا به قانون ِ قدرت، خود را بسط دهد و در این راه اجزاء را بلعیده و اصلا وجود آنها را منکر شود و آنجا که جزء در مقابل تمامیتخواهی ِکل و خذف ِخود از فضای نمادین مقاومت میکند.گویا سیاست تاکنون برای ما در همان شق اولش تعریف شده که همگان فریاد حرامزادگی آن را سر میدهند و همدیگر را از حضور در آن برحضر میدارند.یعنی سیاست در مقام دخالت و نظارت مستقیم کل بر همهی اجزاء به قصد به دست آوردن تمامیت قدرت. بیدلیل نیست که همه در همه جا از هم میخواهند که مسئله را سیاسی نکنند. آنها به این دلیل این خواهش را از هم دارند که دقیقا در کشور ما همه چیز سیاسی است البته فقط در معنای اول آن یعنی دخالت و نظارت دائم کل بر جزء.
برای ما نیز همه چیز از پیش سیاسی است، هر عملی، هر واقعیتی، هر جزئی چرا که ردپای
کلیت ِتمامیتخواه را میتوان به راحتی (شاید هم به سختی) در آن مشاهده کرد.ما ردپای
سلطه را در گل و بتههای فرش دستبافی که نماد هنر ایرانی است پیدا می کنیم، ما
ارتباطات کج و معوجمان را به کلیت محافظهکار ِ فرهنگ حاکم مربوط میدانیم. برای
ما هر جزئی از پیش واجد رسوبی است از سلطه. هدف آزاد کردن آن اجزاء و زدودن رسوب
سلطهی تاریخی بر آن است.ما میخواهیم سیاست را سر ِجایش بنشانیم.سیاست برای ما
یعنی آزاد کردن این اجزاء، یعنی صدادار کردن بیصدایان، یعنی به صحنه آوردن آنان که
از بازی خذف شدهاند ، یعنی نمایش آنان که از بازنمایش حاکم طرد شدهاند.
گستاخیم!
پارادایم حاکم بر اکنون ما را میتوان معطوف به نوعی کلبیمسلکی دانست.اگر مارکس سالها پیش مردم ِ ایدئولوژی را آنهایی میدانست که «نمیدانند ولی انجامش میدهند» اکنون کلبیمسلکان « به خوبی میدانند چه کار می کند ولی انجامش میدهند». آن ها بعضا بسیار رادیکالاند: زیر ِ لحاف. نمونهی بارز این مورد، رادیکالیسمی است که به " رادیکالیسم راننده تاکسی" معروف است، که اتفاقا نه تنها بین رانندگان تاکسی بلکه بین بسیاری از دانشجویان نیز پرطرفدار است. آنها در اجتماع همان چیزی را نفی می کنندکه در چهادیواری آرمانشان است.کلبیمشرب نماد فردی بلعیده شده توسط سیستم است که به جای لگد زدن به چارچوبهای سیستم ، تنها خود و یا شاید کمی باقی بلعیده شدهگان دیگر را میخاراند.
کلبیمسلکی در جامعهی ما بنا به مقتضیات به انحاء مختلف ظهور کرده است: دمغنیمت شماری، بیخیالی، نان به نرخ روز خوری و انواع و اقسام عرفانبازی.
در مقابل ما گستاخ مسلکی را پیش میکشیم. در مقابل درون بودگی و وادادگی
کلبیمشربی، گستاخ مشربی کنشی است معطوف به بیرون که حداقل فایدهای ان برای ما می
تواند همان قسم ِ تابوشکنانهی آن است. گستاخ مشرب « عبارات و لفاظى هاى شورمندانه
فرهنگ رسمى حاكم- يعنى توناليته يا نواختار خشك و پرابهت اش- را با ابتذال روزمره
رودررو مى كند و از آنها مضحكه مى سازد و بدين سان منافع خودخواهانه، خشونت و قدرت
طلبىهاى بىرحمانه نهفته درپس شكوه و اصالت برين عبارات ايدئولوژيكى را افشا مى
كند.».
«رفلکسیو» یم!
ما بیشتر از آنکه فیلسوف باشیم استراتژیست هستیم چرا که خوب میدانیم باید به آنجا
ضربه بزنیم که حریف در آنجا حضور دارد. به قول والتر بنیامین « کسی بالای توربین
نمیرود و قوطی روغن را در آن سرازیر نمیکند، کافیست چند قطره روغن لابلای شیارها
و منفذهای مخفی که از جایشان خبر دارد، بریزد». تفکر رفلکسیو بنا به مقتضیات همین
"شیارها" و "منفذها" تغییر شکل میدهد و به هر شکلی درآید: گاهی در قامت موسیقی،
گاهی در قامت نقد فیلم، گاهی در قامت آشوب. در واقع میتوان چنین گفت که موقعیت عمل
سیاسی ، جزئی از عمل سیاسی است.
منتقدیم
و قدرت نقد را در راستای تغییر به کار میگیریم. بنابراین شعارمان « نقد مشخص و
انضمامی از چیزی مشخص و انضمامی» است.
مطلقا مدرنیم
و اعتقاداتم را سفت و سخت نمیخواهیم چرا که میدانیم در روزگار مدرن « هر آنچه سخت است و استوتر دود میشود و به هوا میرود ».
لا مکانیم
از آن جهت که در همه جا هستیم.
ویروسیم
برای هر بدن پیشینی.
مشوش اذهانیم
و اتفاقا آزادی را نیز نتیجهی همین تشویش میدانیم.
خیال کنندگانیم
و اعتقاد داریم خیال عنصری از رهایی را در خود دارد، عنصری از جنس میل که به سرکوب آن را به آنجا تبعید کرده.
هنرمندیم
به آن تعریفی که خود از هنر ارائه میدهیم: هنر به مثابه فعالیتی در موقعیتی برای گشایش.
و... می شویم
در تفکراتمان، در نوشته هایمان، در فعالیتهایمان، و این نشریه جایی است برای نشان دادن شدنمان.
برگرفته از وبلاگ «فروردينی ديگر»:
http://farvardinmag.blogspot.com/
شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته
و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:
New Secularism - Admin@newsecularism.com - Fxa: 509-352-9630 |